- Feb
- 351
- 1,444
- مدالها
- 2
- تو اینها رو از کجا میدونی؟
سعید: من دو سال درس پزشکی خوندم بخاطر اینکه خواهر منم همینطوریه و الان توی کماست تمام علائمهاش شبیه علائمهای خواهرمه، هنوز کسی نمیدونه این چه بیماریه ولی هرکاری از این بیماری برمیاد، یعنی من فقط چند تا از علائماتش رو میدونم و گفتم ممکنه روی بقیه علائمهای دیگهای بذاره، ولی اولش همشون یه علائم مثل این دختر دارن، ولی ممکنه در بعضیها هیچ عکسالعملی رخ نده یعنی ممکنه هیچ بلایی سرش نیاد.
حمید: حالا باید چیکار کنیم؟ خداکنه هیچ بلایی سرش نیاد.
سعید: خداکنه، نمیدونم، دقیقاً مطمئن نیستم ولی خواهر خودم همینجوری شد منم همچین مریضی رو دارم و عادیه برام شاید برای زینب هم عادی باشه.
حمید: امکان اینکه هیچ یک از اون بلاهایی که گفتی سرش نیاد چقدره؟
سعید: گفتم که نمیدونم تازه این رشته رو هم بهخاطر خواهرم انتخاب کردم...
حرف سعید تموم نشده بود که کوروش اومد داخل من و حمید داشتیم با تعجب نگاهش میکردیم با چه رویی برگشته.
کوروش: ببخشید یه چند روزی کار داشتم نتونستم بیام، اتفاقی افتاده؟
حمید سرد جواب داد: نه
رو به سعید ادامه داد:
سعید: یعنی ممکنه بهخاطر اون تودهی عصبی که داخل سرش وجود داره باشه؟
سعید: آره امکانش هست ولی اگه اون توده پیشرفت کنه باعث فلج شدن شخص میشه.
آرمین: سعید واضح حرف بزن.
سعید: واضح بود که منظورم هم خیلی واضحه اگه اون توده پیشرفت کنه عصبیتر از هر کسی که میشناسی میشه و اگه فلج بشه که بدتر میشه، خلاصه باید درمانش رو دوباره از سر بگیره تا اون توده کامل از بین بره توی این مدت کم فشار عصبی تحمل نکرده، وقتی بههوش اومد و حالش یهکم بهتر شد دخترا رو بر میدارم میرم خودم رو هم تحویل میدم شما هم میاین، بیاین نمیاین، هم خودم همه چی رو به گردن میگیرم.
امیرعلی: اوه! فداکار لازم نیست منم دیگه خسته شدم از بس با دختر جماعت سروکله زدم منم باهات میام.
آرمین: منم هستم وَلله دیگه یه استخون سالم توی بدنم نمونده از بس کتک خوردم.
کوروش: جواب فریدون رو چی میدین.
از اونی که میترسیدم سرم اومد فریدون انگار بچهها یادشون رفته کوروش جاسوس فریدونِ ولی از کجا باید بدونن باید توی یه موقعیت بهشون بگم.
- بقیهاش رو نقدی حساب میکنیم.
کوروش: قبول نمیکنه.
ای خدا حالا چی به این بگم یه چند روزی رفته بود راحت بودیم از دستش حالا دوباره مثل خرمگس معرکه افتاده به جون ما.
حمید: اون توی معامله دوتا شرط گذاشته بود اولیش ازدواج با دخترش بود دومی هم همینکار، اگه مجبور باشم شرط اولش رو قبول میکنم.
همه با تعجب داشتن به حمید نگاه میکردن حاضرم قسم بخورم همش بهخاطر زینبِ.
کوروش رفتهرفته، داشت بیشتر عصبی میشد با فکی قفل شده گفت:
- همش بهخاطر این دخترِ زینبِ.
حمید: چی؟
کوروش: میدونم همش بهخاطر زینبِ کاری نکن داغش رو به دلت بذارم.
رگ شقیقه حمید برجسته شد، بلند شد و ایستاد روبهروی کوروش وا نگشت اشارهاش رو بالا گرفت و گفت:
- هیچ غلطی نمیتونی بکنی دستت بهش بخوره دنیا رو روی سرت آوار میکنم، آره بهخاطر اونه بهخاطرش حاضرم هزار بار از خودم بگذرم منظور؟ درضمن توهم کاری نکن که برای همیشه از دستش بدی.
کوروش تمسخر آمیز گفت:
- هه معلومه، دوستش داشتی که اینکار رو باهاش نمیکردی حمید دور دریا رو خط بکش فهمیدی؟
حمید: ربطی به تو نداره برو از خودش بپرس ببین حاضرِ با کی ازدواج کنه.
کوروش میدونست دریا هنوزم که هنوزِ حمید رو میخواد...
سعید: من دو سال درس پزشکی خوندم بخاطر اینکه خواهر منم همینطوریه و الان توی کماست تمام علائمهاش شبیه علائمهای خواهرمه، هنوز کسی نمیدونه این چه بیماریه ولی هرکاری از این بیماری برمیاد، یعنی من فقط چند تا از علائماتش رو میدونم و گفتم ممکنه روی بقیه علائمهای دیگهای بذاره، ولی اولش همشون یه علائم مثل این دختر دارن، ولی ممکنه در بعضیها هیچ عکسالعملی رخ نده یعنی ممکنه هیچ بلایی سرش نیاد.
حمید: حالا باید چیکار کنیم؟ خداکنه هیچ بلایی سرش نیاد.
سعید: خداکنه، نمیدونم، دقیقاً مطمئن نیستم ولی خواهر خودم همینجوری شد منم همچین مریضی رو دارم و عادیه برام شاید برای زینب هم عادی باشه.
حمید: امکان اینکه هیچ یک از اون بلاهایی که گفتی سرش نیاد چقدره؟
سعید: گفتم که نمیدونم تازه این رشته رو هم بهخاطر خواهرم انتخاب کردم...
حرف سعید تموم نشده بود که کوروش اومد داخل من و حمید داشتیم با تعجب نگاهش میکردیم با چه رویی برگشته.
کوروش: ببخشید یه چند روزی کار داشتم نتونستم بیام، اتفاقی افتاده؟
حمید سرد جواب داد: نه
رو به سعید ادامه داد:
سعید: یعنی ممکنه بهخاطر اون تودهی عصبی که داخل سرش وجود داره باشه؟
سعید: آره امکانش هست ولی اگه اون توده پیشرفت کنه باعث فلج شدن شخص میشه.
آرمین: سعید واضح حرف بزن.
سعید: واضح بود که منظورم هم خیلی واضحه اگه اون توده پیشرفت کنه عصبیتر از هر کسی که میشناسی میشه و اگه فلج بشه که بدتر میشه، خلاصه باید درمانش رو دوباره از سر بگیره تا اون توده کامل از بین بره توی این مدت کم فشار عصبی تحمل نکرده، وقتی بههوش اومد و حالش یهکم بهتر شد دخترا رو بر میدارم میرم خودم رو هم تحویل میدم شما هم میاین، بیاین نمیاین، هم خودم همه چی رو به گردن میگیرم.
امیرعلی: اوه! فداکار لازم نیست منم دیگه خسته شدم از بس با دختر جماعت سروکله زدم منم باهات میام.
آرمین: منم هستم وَلله دیگه یه استخون سالم توی بدنم نمونده از بس کتک خوردم.
کوروش: جواب فریدون رو چی میدین.
از اونی که میترسیدم سرم اومد فریدون انگار بچهها یادشون رفته کوروش جاسوس فریدونِ ولی از کجا باید بدونن باید توی یه موقعیت بهشون بگم.
- بقیهاش رو نقدی حساب میکنیم.
کوروش: قبول نمیکنه.
ای خدا حالا چی به این بگم یه چند روزی رفته بود راحت بودیم از دستش حالا دوباره مثل خرمگس معرکه افتاده به جون ما.
حمید: اون توی معامله دوتا شرط گذاشته بود اولیش ازدواج با دخترش بود دومی هم همینکار، اگه مجبور باشم شرط اولش رو قبول میکنم.
همه با تعجب داشتن به حمید نگاه میکردن حاضرم قسم بخورم همش بهخاطر زینبِ.
کوروش رفتهرفته، داشت بیشتر عصبی میشد با فکی قفل شده گفت:
- همش بهخاطر این دخترِ زینبِ.
حمید: چی؟
کوروش: میدونم همش بهخاطر زینبِ کاری نکن داغش رو به دلت بذارم.
رگ شقیقه حمید برجسته شد، بلند شد و ایستاد روبهروی کوروش وا نگشت اشارهاش رو بالا گرفت و گفت:
- هیچ غلطی نمیتونی بکنی دستت بهش بخوره دنیا رو روی سرت آوار میکنم، آره بهخاطر اونه بهخاطرش حاضرم هزار بار از خودم بگذرم منظور؟ درضمن توهم کاری نکن که برای همیشه از دستش بدی.
کوروش تمسخر آمیز گفت:
- هه معلومه، دوستش داشتی که اینکار رو باهاش نمیکردی حمید دور دریا رو خط بکش فهمیدی؟
حمید: ربطی به تو نداره برو از خودش بپرس ببین حاضرِ با کی ازدواج کنه.
کوروش میدونست دریا هنوزم که هنوزِ حمید رو میخواد...
آخرین ویرایش توسط مدیر: