جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Asal85 با نام [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,446 بازدید, 259 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Asal85
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
- تو این‌ها رو از کجا می‌دونی؟
سعید: من دو سال درس پزشکی خوندم بخاطر اینکه خواهر منم همین‌طوریه و الان توی کماست تمام علائم‌هاش شبیه علائم‌های خواهرمه، هنوز کسی نمی‌دونه این چه بیماریه ولی هرکاری از این بیماری برمیاد، یعنی من فقط چند تا از علائماتش رو می‌دونم و گفتم ممکنه روی بقیه علائم‌های دیگه‌ای بذاره، ولی اولش همشون یه علائم مثل این دختر دارن، ولی ممکنه در بعضی‌ها هیچ عکس‌العملی رخ نده یعنی ممکنه هیچ بلایی سرش نیاد.
حمید: حالا باید چیکار کنیم؟ خداکنه هیچ بلایی سرش نیاد.
سعید: خداکنه، نمی‌دونم، دقیقاً مطمئن نیستم ولی خواهر خودم همین‌جوری شد منم همچین مریضی رو دارم و عادیه برام شاید برای زینب هم عادی باشه.
حمید: امکان این‌که هیچ یک از اون بلاهایی که گفتی سرش نیاد چقدره؟
سعید: گفتم که نمی‌دونم تازه این رشته رو هم به‌خاطر خواهرم انتخاب کردم...
حرف سعید تموم نشده بود که کوروش اومد داخل من و حمید داشتیم با تعجب نگاهش می‌کردیم با چه رویی برگشته.
کوروش: ببخشید یه چند روزی کار داشتم نتونستم بیام، اتفاقی افتاده؟
حمید سرد جواب داد: نه
رو به سعید ادامه داد:
سعید: یعنی ممکنه به‌خاطر اون توده‌ی عصبی که داخل سرش وجود داره باشه؟
سعید: آره امکانش هست ولی اگه اون توده پیشرفت کنه باعث فلج شدن شخص میشه.
آرمین: سعید واضح حرف بزن.
سعید: واضح بود که منظورم هم خیلی واضحه اگه اون توده پیشرفت کنه عصبی‌تر از هر کسی که می‌شناسی میشه و اگه فلج بشه که بدتر میشه، خلاصه باید درمانش رو دوباره از سر بگیره تا اون توده کامل از بین بره توی این مدت کم فشار عصبی تحمل نکرده، وقتی به‌هوش اومد و حالش یه‌کم بهتر شد دخترا رو بر می‌دارم میرم خودم رو هم تحویل میدم شما هم میاین، بیاین نمیاین، هم خودم همه چی رو به گردن می‌گیرم.
امیرعلی: اوه! فداکار لازم نیست منم دیگه خسته شدم از بس با دختر جماعت سروکله زدم منم باهات میام.
آرمین: منم هستم وَلله دیگه یه استخون سالم توی بدنم نمونده از بس کتک خوردم.
کوروش: جواب فریدون رو چی میدین.
از اونی که می‌ترسیدم سرم اومد فریدون انگار بچه‌ها یادشون رفته کوروش جاسوس فریدونِ ولی از کجا باید بدونن باید توی یه موقعیت بهشون بگم.
- بقیه‌اش رو نقدی حساب می‌کنیم.
کوروش: قبول نمی‌کنه.
ای خدا حالا چی به این بگم یه چند روزی رفته بود راحت بودیم از دستش حالا دوباره مثل خرمگس معرکه افتاده به جون ما.
حمید: اون توی معامله دوتا شرط گذاشته بود اولیش ازدواج با دخترش بود دومی هم همین‌کار، اگه مجبور باشم شرط اولش رو قبول می‌کنم.
همه با تعجب داشتن به حمید نگاه می‌کردن حاضرم قسم بخورم همش به‌خاطر زینبِ.
کوروش رفته‌رفته، داشت بیشتر عصبی می‌شد با فکی قفل شده گفت:
- همش به‌خاطر این دخترِ زینبِ.
حمید: چی؟
کوروش: می‌دونم همش به‌خاطر زینبِ کاری نکن داغش رو به دلت بذارم.
رگ شقیقه حمید برجسته شد، بلند شد و ایستاد روبه‌روی کوروش وا نگشت اشاره‌اش رو بالا گرفت و گفت:
- هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی دستت بهش بخوره دنیا رو روی سرت آوار می‌کنم، آره به‌خاطر اونه به‌خاطرش حاضرم هزار بار از خودم بگذرم منظور؟ درضمن توهم کاری نکن که برای همیشه از دستش بدی.
کوروش تمسخر آمیز گفت:
- هه معلومه، دوستش داشتی که این‌کار رو باهاش نمی‌کردی حمید دور دریا رو خط بکش فهمیدی؟
حمید: ربطی به تو نداره برو از خودش بپرس ببین حاضرِ با کی ازدواج کنه.
کوروش می‌دونست دریا هنوزم که هنوزِ حمید رو می‌خواد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
کوروش عصبی خواست حمله کنه سمت حمید که انگار چیزی یادش اومده باشه، که گفت:
- باشه برو باهاش ازدواج کن توی این مدتی که زینب اینجا بوده خوب می‌شناسمش دختریه که اگه بهش دست بزنی خودش رو می‌کشه تو که دوست نداری این بلا سرش بیاد و بهش انگ هر*ز*ه بودن رو بزنن.
عصبی‌تر از حمید تا حالا ندیدم چشماش قرمزِقرمز رو به رنگ خون رگ گردنش باد کرده بود، معلوم بود از شدت عصابنیت انگار داشت دود از کله‌اش بیرون می‌زد، حمید به کوروش حمله کرد و هی مشت می‌زد توی صورتش کوروش هم خیلی خونسرد بود،
حمید عصبی غرید:
- لعنتی تو گ*وه می‌خوری همچنین کاری بکنی بی*شر*ف آشغال اگه دستت بهش بزنی زندگیت رو سیاه می‌کنم خونت حلاله، فکر کردی همه مثل اون عشقت هر*ز*ه و لا*شی*ن، کوروش به خدا قسم اگه فقط انگشتت، ناخونش رو لمس بکنه نا*مو*ست رو ازت می‌گیرم.
حرکت کردم سمت حمید و به کمک آرمین به زور از هم جداشون کردیم دخترا هم داشتن نگاه می‌کردن. بعداز پنج دقیقه حمید هنوز عصبی بود، کوروش هم صورتش خونی بود، ایوب و یه دکتر جوونی وارد شدن.
ایوب: آقا دکتر رو آوردم.
دکتر: سلام من دکتر زاهدی هستم.
- سلام
دکتر: بیمار کدومه؟
خواستم حرفی بزنم که صدای زهرا بلند شد:
- کسری... کسری.
رو کردم طرف پله داشت پایین می‌اومد که سر آخرین پله پاش پیچ خورد و افتاد سریع بلند شدم و رفتم طرفش، نگران پرسیدم:
- زهرا چی‌شد؟ خوبی چیزیت نشد؟
زهرا: من رو بیخیال خواهرم... زینب تشنج کرده داره می‌لرزه یه کاری بکن.
-باشه گلم گریه نکن.
رو به سعید گفتم: سعید دکتر رو ببر بالا، مثل اینکه زینب تشنج کرده.
با این حرفم حمید انگار برق سه ولتی بهش وصل کردی سریع بلند شد تقریباً داشت می‌دوئید سمت پله‌ها، سعید و دکتر زاهدی رفتن بالا به زور زهرا رو روی مبل توی سالن نشوندم و خودم رفتم بالا، در اتاق باز کردم که دیدم سعی دارن دست و پای زینب رو بگیرن.
دکتر با دیدنم گفت:
- اونجا واینستا، بیا کمک کن دست و پاهاش رو بگیرین تا آمپول رو بهش تزریق کنم.
رفتم نزدیک حمید دست‌هاش رو گرفته بود کله جوری که تکون نخوره انگار که خیمه زده باشه روی بالا تنه‌اش منو سعید هم پاهاش رو دکتر یه آمپول تو سرمش و یکی توی دستش زد که زینب آروم گرفت. دکتر یه ماده‌ای رو می‌خواست توی دست زینب بزنه که مینا به انگلیسی یه چیزی گفت و دکترم جوابش رو داد بعد از یه مکالمه که آخرم نفهمیدیم، اون چیه دکتر اون رو داخل کیفش گذاشت و یه آرام بخش بهش زد و وسایلش رو جمع کرد و بیرون رفت سعید هم دنبالش رفت. دخترا داشتن با تعجب حمید رو نگاه می‌کردن به زور حمید رو بلند کردم و بردمش بیرون، حمید رو بردم اتاقش خودم اومدم بیرون رفتم پایین که صدای زهرا که داشت اسمم رو صدا می‌زد اومد سریع رفتم پایین روی مبل نشسته بود دکتر هم داشتن گاز به پاش می‌بست، رفتم نزدیکش، و گفتم:
- بله؟
زهرا: نمی‌زارن برم پیش خواهرم، حال خواهرم چطوره؟ خوب میشه؟
- آره گلم حالش خوب میشه مگه نه دکتر؟
دکتر لبخندی زد و گفت:
- آره عزیزم آقا کسری راست میگن.
با آوردن‌ کلمه عزیزم خشم جلوی چشم‌هام رو گرفت...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
مردک هی*ز آشغال.
آرمین: دکتر یه نگاه به کوروش هم بنداز.
می‌خواستم بگم لازم نیست ولی سکوت کردم، دکتر یه نگاه به صورت زهرا انداخت که خیلی دلم خواست بزنم توی بینی عملیش و از فرم بیفته. دکتر بالاخره بلند شد رفت طرف کوروش، روبه زهرا گفتم:
- برو بالا پیش خواهرت حالش خوب میشه نگران نباش.
زهرا باشه‌ای گفت و بلند شد هنوز یه قدم برنداشته بود، که دکتر گفت:
- اگه بلدی براش سوپ درست کن براش خوبه.
سری تکون داد و رفت بالا، بعد از چند دقیقه سوسن، ریحانه و سارا اومدن و مستقیم رفتن آشپزخونه دکتر هم سر کوروش رو پانسمان و زخم صورتشم پاک کرد.
دکتر: چه بلایی سرِ دخترِ آوردین؟
آرمین: فضولیش به تو نیومده.
امیرعلی خلاصه‌ی تمام حرف‌های سعید رو به دکتر گفت.
دکتر: بله تمام حرف‌های آقا سعید درسته احتمال همه چی وجود داره.
دکتر و سعید درمورد این مسئله داشتن حرف می‌زدن و بقیه هم گوش می‌دادن.
ساعت نُه شب بود که دخترا غذا رو آماده کردن و دادن ما خوردیم ولی هیچ یک از دخترا لب به غذا نزدن، حمید هم بیدار شده بود توی سالن نشسته بودیم مینا و سارا پیش زینب بودن و بقیه هم توی آشپزخونه، و زینب همچنان بی‌هوش بود، داشتیم حرف می‌زدیم که سارا از پله‌ها اومد پایین و گفت:
- آقای دکتر زینب به‌ هوش اومده میشه بیاین ببینینش.
صداش خیلی ناز بود که دل هزار تا پسر با صداش می‌رفت، دکتر لبخندی زد و گفت:
- باشه عزیزم الان میام.
در کمال تعجب سارا عصبی اومد روبه‌روی دکتر ایستاد، و گفت:
- یه بار دیگه به من بگی عزیزم کاری می‌کنم که دیگه هیچ‌وقت به هیچ دختری نگی عزیزم.
سارا بعد از حرفش رفت بالا همه به جز کوروش و دکتر رفتیم بالا که بعد از چند دقیقه دکتر اومد، بعد کلی توصیه گفت:
- بهترِ بریم بیرون تا استراحت کنن. همه داخل بودن جز مینا که معلوم نیست کجاست، رفتیم بیرون زهرا آخرین نفری بود اومد بیرون همین که پاش رو بیرون گذاشت در با صدای بدی بهم کوبیده شد و بعد هم قفل شد همه بیرون بودیم به جز دکتر. حمید عربده کشید:
- بی*نا*مو*س عو*ضی اگه بهش دست بزنی می‌کشمت.
سخت نبود بفهمی کی به دکتر گفت این کارو بکنه حمید هم هی عربده می‌کشید و لگد می‌زد به در، درش خیلی مقاوم و نشکنه، آخ کوروش که با این کارت قبر خودت رو دو دستی کندی لعنت بهت...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
«مینا»
دستشویی بودم که در با صدای بدی بسته شد، بعد هم قفل شد فکر می‌کردم یکی از دخترا است، اما همین که می‌خواستم دست‌هام رو بشورم که صدای یه مرد غریبه که داشت می‌گفت:
- جوون! چه اندامی.
سرکی بیرون کشیدم، که دیدم دکتر کتش رو درآورده و داره دکمه‌های پیراهنش رو باز می‌کنه، زینب هم داره التماسش می‌کنه که نزدیکش نشه بی‌شک اگه بهش دست بزنه زینب خودش رو می‌کشه، باید قبل از این‌که کاری بکنه در رو باز کنه وگرنه از دست منم کاری برنمیاد دکتر نشست روی تخت زینب خودش رو عقب کشید، آروم و بدون هیچ سروصدایی در رو باز کردم و رفتم بیرون اصلا حواس دکتر به من نبود، و رفته‌رفته داشت به زینب نزدیک‌تر می‌شد با یه حرکت خودم رو به در رسوندم ودر رو باز کردم و همانا صدای آخ زینب، که همه هول زده اومدن داخل حمید تا دکتر رو دید یه عربده‌ای کشید که فک کنم گوشم هر چی پرده داشت پاره شد، هجوم برد سمت دکتر یقه‌اش رو گرفت هولش داد که کمرش خورد به کمد کوچکی که کنج اتاق بود و آخی از درد گفت و دوباره حمید رفت سمتش شروع کرد به مشت و لگد زدنش، دخترا هم داشتن نگاه می‌کردن رفتم پیش زینب که خودش رو انداخت توی بغلم و هی گریه می‌کرد، پسرا به زور حمید رو عقب کشیدن، حالا نوبت زهرا بود که بزنه رفت طرف دکتر و هی می‌زدش، یکی می‌خواست حمید رو بگیره یکی زهرا رو. کسری به زور زهرا رو جدا کرد، کسری، آرمین وسعید دکتر رو بردن پایین حمید اومد روی تخت نشست زینب خودش رو بیشتر به من نزدیک کرد، و گفت:
- توروخدا نزدیک نیا! چی از جونم می‌خواین.
حمید با یه حرکت دست زینب رو گرفت و کشید که زینب افتاد توی بغل حمید، حمید زینب رو محکم بغل کرد و داشت کنار گوشش یه چیزی می‌گفت که نفهمیدم چی بود.
زهرا هم با چشم‌های برزخی داشت حمید رو نگاه می‌کرد به زور با دخترا بردیمش بیرون رفتیم توی سالن نشستیم دکتر صورتش کامل خونی بود.
آرمین: چرا لعنتی؟ چرا می‌خواستی این‌کار رو بکنی؟ کی بهت گفت این کار رو بکنی ها!.
دکتر بی‌جون دستش رو بالا آورد و به کوروش اشاره کرد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
«زینب»
- توروخدا ولم کن کم بهم ضربه نزدی.
حمید: غلط کردم که این کار رو کردم نمی‌خواستم این‌جوری بشه خودم می‌کشمش نا*مو*سش رو ازش می‌گیرم.
- حمید ولم کن خودت کم بی‌تقصیر نیستی.
محکم‌تر بغلم کرد و گفت:
- می‌دونم عزیزم من رو ببخش اشتباه کردم می‌دونی وقتی اون مرتیکه رو اون‌جوری دیدم چی کشیدم.
- می‌دونی وقتی که این حرف رو می‌زنی من بیشتر توی آتش گناه می‌سوزم.
حمید: تو چرا باید بسوزی اون آشغاله که باید بسوزه.
خودش رو از من جدا کرد شروع کرد به دید زدن توی همین مایه‌ها گفت:
- بهت دست نزد که؟
-خداروشکر مینا این‌جا بود وگرنه...
حمید پرید وسط حرفم و گفت:
- هیس! درموردش دیگه حزف نزن خودم ازش انتقام می‌گیرم.
حمید جای دندان‌های اون آشغالِ پست فطرت رو که دید خون جلوی چشم‌هاش رو گرفت، حرکت دستش روی گردنم باعث شد که مور‌مورم بشه بلند شد می‌دونستم دوباره میره با اون آشغال دعوا می‌کنه خواست بره که دستش رو گرفتم، و گفتم:
- ولش کن این کار رو نکن.
بی‌توجه به حرفم دستش رو از دستم کشید که با یه حرکت دوباره دستش رو گرفتم کشیدم که تعادلش رو از دست داد افتاد روی تخت، خودش رو جمع وجور کرد بلند شد نشست روی تخت و خیره شد توی چشم‌هام چند ثانیه بیشتر نتونستم خیره باشم توی چشم‌هاش که سرم رو انداختم پایین، دستش رو گذاشت زیر چونه‌ام و مجبورم کرد نگاهش کنم.
حمید: چرا چشم‌هات رو از من مخفی می‌کنی.
- ظرفیت من توی نگاه کردن کمه شاید صفر باشه.
حمید با حالت خما*ری گفت:
- خودم ظرفیتت رو می‌برم بالا عزیزدلم.
سرش هر لحظه داشت نزدیک ونزدیک‌تر می‌شد که درباز شد و حمید سرش رو عقب کشید، یه نگاه به کسری که جلوی در ايستاده بود کرد که یه لبخند شیطنت‌آمیز به لب داشت و گفت:
- انگاری بد موقعه مزاحم شدم من میرم بعد میام.
حمید با خونسردی جواب داد:
- کاری داشتی کسری؟
کسری: آره... اگه گفتی کی به دکتر گفت... که به زینب دست بزنه.
اخم‌های حمید به طرز وحشتناکی رفت توی هم و عصبی گفت:
- کی؟
کسری: آروم باش خب...
حمید عصبی سر کسری داد زد:
- گفتم کی؟
کسری: کوروش.
هینی کردم که حمید بلند شد، حرکت کرد سمت در کسری رو کنار زد و رفت، روبه کسری گفتم:
- توروخدا جلوش رو بگیر.
کسری سری تکون داد و رفت...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
«حمید»
توی بغلم که بود چنان آرامشی دریافت کردم که تا به حالا هیچ‌جا نداشتم دوست داشتم برای اولین‌بار بو*سش کنم، ولی همش با اومدن کسری خراب شد شاید اگه نمی‌اومد شاید وضع بدتر می‌شد و زینب دیگه حاضر نمی‌شد نگاهم کنه، با حرف‌هایی که کسری زد آتش خشمم چند برابر شد سریع از اتاق خارج شدم از پله‌ها پایین رفتم دخترا تا من رو دیدن بلند شدن رو کردم طرفشون و عصبی با فکی قفل شده گفتم:
- برید پیش زینب هر اتفاقی هم افتاد پایین نمیاین.
انگار منتظر شنیدن همین بودن که مثل جِت رفتن تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به اهورا.
تماس تلفنی
- الو! اهورا؟
اهورا: جانم داداش؟
- می‌خوام یه کاری برام انجام بدی، می‌تونی؟
اهورا: شما فقط امر کن.
- آنتن خونه‌ای که توش هستم رو قطع کن تلفن‌ها رو هم همین‌طور.
اهورا: چشم داداش پنج مین دیگه قطعه.
- ممنون فعلاً.
اهورا: خواهش فعلاً.
قطع کردم و رو کردم طرف کوروش و گفتم:
- که میری سراغ ناموس من آره؟
کوروش: آره گفتم پا روی دمم بزاری بد تا می‌کنم.
امیرعلی: مگه گاوی دم داشته باشی.
وسط این معرکه همین کم بود بقیه به زور جلوی خودشون رو گرفتن نخندن رو به امیرعلی گفتم:
- حتماً هستن.
رو به کوروش عصبی ادامه دادم:
- نه بابا بی*شرف تو چطور به خودت جرئت دادی بهش نزدیک بشی.
کوروش: من که بهش نزدیک نشدم.
- خفه شو! عو*ضی همین که این پفیوز رو فرستادی یعنی قبر خودت رو دو دستی کندی.
کوروش: هه! به این سادگی‌ها هم نیست.
- نشونت میدم.
بی‌سیم رو برداشتم و به ایوب بی‌سیم زدم:
- با صفر علی بیاین داخل خونه.
بعد چند دقیقه اومدن رو کردم طرف ایوب و گفتم: این (اشاره به دکتر) رو ببرین توی زیرزمین دست و پاهاش رو ببندین دهنش هم همین‌طور.
چشمی گفتن و دکتر رو برداشتن و رفتن بیرون...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
- می‌دونی من با اون‌هایی که به کسایی که دوستشون دارم نزدیک بشن یا بخوان دست بزنن چیکار می‌کنم.
کوروش ایستاده بود وسط.
- که آدم می‌فرستی به ناموس من دست بزنه؟ که میای تو خونه‌ی خودم و تهدیدم می‌کنی؟...دِ حرف بزن دیگه.
کوروش: همچین هم که میگی ناموس، ناموس تو نیست و ناموس یکی دیگه‌ است دوماً حرف حق رو زدم گفتم که دخترا رو تحویل فریدون بده.
یه مشت کوبیدم توی دهنش و عصبی گفتم:
- من شده شرط اول فریدون رو انتخاب می‌کنم ولی نمی‌ذارم دست فریدون به دخترا بخوره.
کوروش خیلی خونسرد جواب داد:
- باشه من مشکلی ندارم ولی این رو خوب بشنو بعد هر غلطی دوست داشتی بکن فهمیدی؟
- بنال.
کوروش: وقتی که تو بری با دریا ازدواج کنی که مبارکت هم باشه... این طرف هم یه نفر دیگه داره ازدواج می‌کند.
کارد می‌زدی خونم در نمی‌اومد من این رو می‌کشم.
کوروش ادامه داد:
- می‌تونم با دوتا مدرک پدرش رو راضی کنم دخترش رو به عقد من دربیاره.
هجوم بردم سمتش که گفت:
- هنوز حرفم تموم نشده.
عصبی ازش جدا شدم که ادامه داد:
- اون موقعه‌ای که تو داری سر سفره‌ی عقد میگی بله یکی دیگه هم داره میگه چی؟
یه چشمک زد وگفت:
- بله! از وقتی که این‌جاست دیگه همه می‌دونن به‌خاطر خانواده‌اش حاضِر جونش رو بده به‌خاطر پدرش که این کار چیزی نیست.
از شدت خشم مطمئنم الانه دود از کله‌ام بلند بشه یورِش بردم سمت کوروش و تا می‌تونستم زدمش عو*ضی داشت از نقطه ضعف من سوءاستفاده می‌کرد به زور سعید و کسری جدامون کردن. صفرعلی و ایوب اومدن که کوروش رو ببرن که گفتم:
- ایوب از اوت جلول‌هایی که دست و پاها رو به مدت چند روز فلج می‌کنه بهش تزریق کن.
سعید به زور یه آرام بخش بهم تزریق کرد و من چشم‌هام داشت کم‌کم گرم می‌شد و بعد از چند دقیقه خوابم برد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
«زینب»
گناه سر تاسر وجودم رو فرا گرفته دیگه مطمئنم خدا هیچ‌وقت من رو نمی‌بخشه من اشتباه کردم، چرا باید سرنوشت من این بشه؟ آخه مگه من چیکار کردم؟ چه خطایی انجام دادم که باید اینجوری تقاص پس بدم؟ ریحانه با لحنی که شیطنت در اون موج می‌زد گفت:
- کَلَک حمید به جز اون بغل دیگه چیکار کرد.
چشم‌هام حجم گرفت از این همه بی‌حیایی ولی ریحانه می‌گفت من اگه جلوی شما که دوست‌هام هستین راحت نباشم باید جلوی کی راحت باشم. یاد حرکت ناگهانی حمید افتادم که نزدیک بود من رو بو*س کنه و از شانس خوبم کسری وارد شد و این باعث شد که حمید از کاری که می‌خواست انجام بده دست بکشه واقعا شانس آوردم اون از بار اول که اون دکتر عو*ضی هی*ز اومد بار دوم هم که حمید، بار سومی دیگه درکار نیست.
ریحانه: به چی فکر می‌کنی به اینکه حتما بو*سیدت یا به اینکه...
زهرا میان حرفش پرید:
- خفه شو! ریحانه انقدر با حرف‌هات رو مغز من اسکی نرو من این حمید رو می‌کشم زینب حمید که بهت دست نزد.
سارا: زهرا چی داری میگی مگه ندیدی موقعه‌ای که ما رفتیم بیرون بغلش کرده بود.
با این حرف زهرا از عصبانیت نفس‌نفس می‌زد دستش رو کشیدن که افتاد توی بغلم محکم بغلش کردم، زیر گوشش زمزمه کردم:
- خواهر قشنگم نفسم اون به من دست نزد به جز اونی که دیدی قسم می‌خورم، انقدر هم خودت رو عصبی نکن برای چیزی که صحت نداره، آروم باش عزیزم من هم وقتی که اون مردک هی*ز بهم نزدیک نشد نفهمیدم چی شد که جلوی حمید رو نگرفتم.
بغل کردنش همون حسی رو بهم داد که پیش پدر، علی، ایمان، پدربزرگ‌هایم داشتم حس امنیت و آرامش.
این رو توی دلم گفتم معلوم نیست چم شده؟ چرا باید از حسم نسبت به یکی فکر کنم؟ اصلا اون برای من مهم هست یا نیست؟ از افکارم فاصله گرفتم.
سوسن: ریحانه تو و این پسرِ آرمین خیلی شبیه همین.
ریحانه به ذوق گفت:
- واقعا! چطور؟
سوسن: ببین چه ذوقی هم کرده دختریه مَشنگ...
ریحانه پرید وسط حرف سوسن و گفت:
- بگو شباهتمون چیه؟
سوسن: هردوتون خنگین، اینجا تو برای ما مسخره‌بازی درمیاری و باحالی اون دقیقا برعکس تو پیش پسرا.
ریحانه یا ذوقی وصف نشدنی گفت:
- واقعا؟!.
سوسن سری تکون داد من فکر می‌کردم بهش برخورد ولی وقتی بلند شد و شروع به رقصیدن کرد با تاسف سری تکون دادم اومد طرف سوسن و دستش رو گرفت رفتن وسط سوسن از یه جا می‌خوند صداش هم قشنگ بود ولی یه ایراد داشت که خودتون می‌فهمین از یه جا می‌رقصید.
سوسن: حالا یارم بیا دل دارم بیا، دستا بیاد بالا هله دان دان دان هله یه دانه یه دانه یارمو مال نمی‌دونم کجاست یه دانه یـه دانه هله دان، دستم تو دست یاره به به چی میشه امشب بارون اگر بباره، دوری و من دیگه ته دنیـام قلبت نُکه قُله قافه من کــه تو زندگیم هیشکی نـیـسـت چــه دروغــی دارم بــگــم آخــه ایــن هـمـه دوری نه واسه تو خوبه نه من، تو دلت پرواز می‌خواسـت بدون من، (این وسط ما داشتیم غش می‌کردیم از خنده اصلا متوجه ورود کسری، امیرعلی و آرمین نبودن)
من باهـات قهرم کور خوندی هر کاریم بکنی باهات آشتی نمی‌کنـم
(بدبخت خواننده‌ها رو پشیمون کرد)
عاشــق و در به درم تویی قرص قمرم، تو تمـام منی من فدای تو تک تک نفس هام برای تو هر چه دارم تویی جان فدای تو "جان فدای تو".
ریحانه: نـاز نفست سـلطان!
(اصلا متوجه نبودن و فقط می‌رقصیدن و می‌خوندن و اینجا همه دولا شدن از خنده)
سوسن جلوی ریحانه که داره می‌رقصه زانو می‌زنه وکمیگه:
- با من ازدواج می‌کنی دلبر رقاصم.
ریحانه: اومم! باید فکر کنم.
(ریحانه و سوسن کلاس رقص می‌رن و خیلی قشنگ می‌رقصن)
سوسن: حالا که می‌خواد تو رو بگیره.
پوکیدیم از خنده که تازه متوجه پسرا شدن...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
ایرادش هم که فک کنم فهمیدین بدبخت خواننده رو پشیمون کرد. با دیدن پسرا، یه جیغ بنفش کشیدن وکه بعد هر دو با هم با صدای بلند گفتن:
- مگه ادب ندارین که مثل گاو سرتون رو می‌اندازین پایین میاین داخل اتاق؟ مگه این‌جا طویله‌ است بیرون!
امیرعلی: کنسرت زنده بود حیف دیدیم که تماشا نکنیم.
یه نگاه بهم انداختیم و با پسرا زدیم زیرِ خنده، ریحانه و سوسن خودشون رو انداختن روی تخت و شروع کردن به قلقلک دادن تا جایی که دیگه داشتم بالا می‌آوردم حس کردم الانه که بالا بیارم دخترا رو کنار زدم و با دو خودم رو به دستشویی اتاق رسوندم عق زدم آبی به صورتم زدم و رفتم بیرون روی تخت نشستم دخترا داشتن با نگرانی نگاهم می‌کردن،
ریحانه: خوبی خواهری ببخش نمی‌خواستم این‌جوری بشه.
لبخندی زدم و گفتم:
- عیبی نداره.
آرمین: این رو واسه دلخوشیش میگی.
- نه.
آرمین: چرا.
ریحانه: وقتی میگه نه یعنی نه دوست داری تو رو هم قلقلک بدم.
آرمین: هه جرئت نزدیک شدن بهم رو نداری، بهم دست بزنی با این دیوار یکیت می‌کنم.
ریحانه از روی تخت بلند شد موهاش که ریخته بود توی صورتش رو کنار زد وآروم‌آروم داشت به آرمین نزدیک می‌شد، یه لبخند جذاب هم روی ل*بش بود که دل صدتا مثل آرمین رو می‌برد، ریحانه داشت نزدیک می‌شد و آرمین داشت عقب‌عقب می‌رفت تا این‌که خورد به دیوار اصلاً توی این دنیا نبود معلوم نبود فکرش کجا سیر می‌کنه جسمش بود روحش نه. ریحانه که متوجه آرمین شد دستی جلوی آرمین تکون داد که آرمین به خودش اومد، و با گیجی گفت:
- ها چیه چیزی گفتی؟
همین کافی بود تا دوباره همه بزنن زیرِ خنده با داد آرمین همه خفه شدیم:
- کوفت! روی آب بخندین!
ریحانه به آرمین نزدیک‌تر شد دست‌هاش رو برد نزدیک‌تر تا قلقلکش کنه که آرمین یه جیغی کشید همه داشتن با تعجب نگاهش می‌کردن
آرمین: من از قلقک در حد مرگ متنفرم حاضرم روزی صد دفعه بمیرم و زنده بشم فقط کسی قلقلکم نکنه.
آخ آرمین نباید به ریحانه نقطعه ضعفت رو می‌گفتی. ریحانه گوشش بدهکار نبود به آرمین نزدیک شد آرمین هم فلنگ رو بست و شروع کرد به جیغ زدن، بقیه هم به حال آرمین داشتن می‌خندیدن.
آرمین: میگم از قلقک متنفرم اون‌وقت شما دارین این‌کار رو می‌کنین.
- بهتره با ترست روبه رو بشی.
آرمین: من از چیزی نمی‌ترسم.
- از هیچی.
آرمین: آره.
- خواهیم دید به هر حال این یه نقطه ضعفه که باید باهاش کنار بیایی وگرنه ازت سوءاستفاده می‌کنن.
آرمین: غلط می‌کنن نمی‌تونم اگه یکی نزدیکم بیاد که بخواد قلقلکم بده خودم رو می‌کشم.
- تو که میگی نمی‌ترسی.
آرمین: خب آره نمی‌ترسم.
- پس اگه نمی‌ترسی بذار ریحانه قلقلکت بده.
آرمین: عمراً من بمیرم هم نمی‌ذارم نزدیکم بشه.
ریحانه: تا دلت هم بخواد حالا برید بیرون وگرنه اگه زدم به سیم آخر بد می‌بینین.
آرمین: اگه نریم چی میشه.
ریحانه: دوست داری نشونت بدم.
آرمین: نشون بده.
ریحانه دست‌هاش رو نشون داد و رفت جلو که آرمین فلنگ رو بست و مثل جِت سریع جیم شد، ریحانه هم دنبالش دوید رفت بیرون من، دخترا، کسری و امیرعلی رفتیم بیرون که دیدم ریحانه توی راهرو داره آرمین رو دنبال می‌کنه. که با باز شدن در یکی از اتاق‌ها ریحانه سرجاش میخکوب شد و خیره شد به روبه روش...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
«حمید»
وسط خواب خوشگلم بود که با صدای جیغ یکی بلند شدم و بعد قطع شد، دوباره چشم‌هام داشت گرم می‌شد که این‌دفعه صدای جیغ باعث شد دو متر بپرم هوا، با همون بالا تنه برهنه و شلوارک اومدم در رو باز کردم که آرمین رو دیدم داره میدوئه از کنار اتاق من گذشت که ریحانه رو دیدن داره دنبالش می‌کنه، یه لحظه ایستاد و خیره شد به من اصلاً تکون نمی‌خورد همین‌جوری مسخ عضلات پیچ در پیچ من بود، یه قدم اومدم بیرون که دخترا رو دیدم زینب، زهرا، مینا، سارا با دیدنم با کمی مکث رو برگردوندن.
زینب: این چه سروضعیه جلوی دخترا راه انداختی خجالت بکش برو لباست رو بپوش.
ریحانه هنوز توی شوک بود سوسن هم با نیشگونی که سارا از بازوش گرفت رو برگردون، یه نگاه به آرمین انداختم که یه لبخند شیطانی روی لب داشت پاورچین‌پاورچین داشت به ریحانه نزدیک می‌شد به یک قدمیش که رسید صورتش رو نزدیک صورت ریحانه برد که ریحانه به خودش اومد و دیر جنبید چون آرمین گونه‌اش رو گاز گرفت، ریحانه اول شوکه شد بعد یه جیغ بلند کشید که شک دارم پرده‌های گوشم سالم باشن.
ریحانه: آرمین! می‌کشمت!
حالا آرمین بدو ریحانه بدو. آرمین به اتاقش که رسید پاش گیر می‌کنه به قالی کوچیکی(که خودش چند روز پیش گذاشت جلوی در اتاقش)
و شپلق پخش زمین می‌شه ریحانه خودش رو به آرمین می‌رسونه می‌شینه روی شکمش و قلقلکش میده آرمین هم مثل دخترا همش جیغ می‌زنه. رو کردم طرف بقیه که داشتن نگاه می‌کردن زینب یه چیزی به کسری گفت که کسری اومد طرفم و هلم داد داخل اتاق.
کسری: لباست رو عوض کن بیا زشته یه دختر این‌جوری نگاهت کنه تا عوض نکردی بیرون نیا، فهمیدی؟
بعد خودش در و بست...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین