جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Asal85 با نام [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,424 بازدید, 259 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Asal85
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
کوروش: واسه من فلسفه نباف که هیچ خوشم نمیاد، هر جور دوست دارم زندگی می‌کنم به هیچ بنی بشری هم مربوط نیست شیرفهم شدد؟
- من نگفتم زندگی تو به من ربط داره فقط عاقل باش منظورم با همه است راهی که دارین می‌رین اقیانوسی پر از گناهِ.
کوروش:
- تموم کن این مزخرفاتت رو.
بعد از حرفش به سمت در رفت بیرون و در رو هم محکم بست.
سرم رو انداختم پایین با لحن محکمی گفتم:
- اگه شما هم می‌خواین جروبحث کنین لطفاً بزارین برای یه وقت دیگه.
بعد از چند دقیقه صدای باز و بسته شدن در نشون از بیرون رفتنشون می‌داد سرم رو بلند کردم که دیدم حدسم درسته دراز کشیدم وآرنجم رو روی چشم‌هام گذاشتم.
چه اتفاقی قرار برامون بیفته؟
نجات پیدا می‌کنیم؟
***
روزها پشت سر هم می‌گذشت و کوروش برگشته بود به همون کوروش اخمو کم‌حرف و جدی، بقیه هم فقط می‌اومدن غذا می‌دادن و می‌رفتن تا امروز، دور هم نشسته بودیم و دنبال راه فرار می‌گشتیم. نزدیک دو هفته‌ است که این‌جاییم و هنوز موفق نشدیم فرار کنیم.
سارا: یعنی واقعاً نجات پیدا نمی‌کنیم.
- باید فقط امیدمون به خدا باشه.
سارا: تا کی؟ اگه نجات پیدا کردیم می‌خوایم چی به بقیه بگیم هان؟ بگیم ما رو زندونی کردن و غذامون رو خوب می‌دادن و بهمون هیچ آسیبی نزدن اون‌وقت اون‌ها هم باور می‌کنن.
- تا وقتی نجات پیدا کنیم نباید دست رو دست بزاریم، بعدش هم اگه خدا بخواد و نجات پیدا کردیم مطمئناً همه رو پیش یه متخصص زنان برای معاینه می‌برن.
ریحانه:
- چی داری میگی، من بمیرم هم نمی‌ذارم معاینه‌ام کنن باور کردن بکنن، نکردن هم به درک.
- خنگ تو چه بخوای چه نخوای خانواده‌ات می‌برنت.
سوسن: حالا تو این‌ها رو از کجا می‌دونی؟
- تحقیق کردم، درضمن من داداش‌های شما رو خوب می‌شناسم همه یکی هستن لنگه علی ما هر کاری هم بکنیم مجبوریم که معاینه بشیم، حتی اگه خودمون هم جای اون‌ها بودیم قطعاً همین کار رو می‌کردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
مینا: ولی ما دوست نداریم معاینه بشیم تو دوست داری؟
-چی داری میگی من که بیشتر از همه متنفرم.
زهرا: بابا ول کنین این‌ها رو بیاین بشینیم یه فکری به حال الانمون بکنیم نقشه اول که جواب نداد، حالا تا بخوایم یکی دیگه بکشیم و عمل کنیم دو ماه اومده رفته.
ریحانه: منم موافقم ولی آخه چه نقشه‌ای؟ راه فرار نداریم باید توی این دو ماهی که اینجا هستیم یه راه فرار پیدا کنیم.
- بچه ها یه فکری دارم ولی عمل کردنش خیلی سخته و ممکنه هر اتفاقی بیفته.
سوسن: نقشه اول ریحانه بس هفت پشتمون کافیه، ولی بگو شنیدنش ضرر نداره شاید یه چیزی دستگیرمون شد.
-ما فقط شبا دست‌هامون بازِ درسته؟
سوسن: خب بقیه‌اش رو بنال.
-اگه بتونیم از همین موقعیت استفاده کنیم می‌تونیم فرار کنیم.
ریحانه: یعنی چی؟ چه موقعیتی؟
-وقتی که دست‌هامون رو باز می‌کنن دیدین که همیشه دو نفر میاد من و زهرا کار اون دوتا رو می‌سازیم، شما هم دست‌هاشون رو با یه چی گیر میارین با دهنشون رو می‌بندین، بعد طبق تحقیقات این دو هفته اتاق اون دوتا پیرمرد هم نزدیک بیست متر با اینجا فاصله داره، شب‌ها هم که سگ‌ها رو می‌بندن باید شبانه دست به کار بشیم اول دروازه رو پیدا می‌کنیم منم یه چیزایی از رانندگی سرم میشه می‌تونیم از طریق سیم‌هایی که داره روشنش کنیم اگه کلید باشه عالی میشه.
سوسن: خب اگه کلید نباشه چطوری می‌خواین در ماشین یا اصلا دروازه رو باز کنین.
- ما که مطمئن نیستیم که بیرون شهریم اول که دروازه رو پیدا کردیم نگاه می‌کنیم، اگه واقعا بیابون بود به قول خودشون که با ماشین می‌ریم دروازه رو با سنجاق سر باز می‌کنیم.
ریحانه: من استاد این کارم، ولی کو سنجاق؟
سنجاق روازموهام جدا می‌کنم و نشونش دادم، و گفتم:
- این سنجاق، خب حالا هستین بچه‌ها اگه لو بریم یا ببیننمون معلوم نیست چه بلایی سرمون بیارن.
سوسن: من هستم فکر بدی نیست، فقط کی نقشه رو عمل کنیم؟
- بستگی به امشب داره چند نفر بیان داخل.
ریحانه: وای خدا یعنی اگه این نقشه جواب بده نجات پیدا می‌کنیم؟
-آره ولی باید ماشین‌ها رو چک کنیم که کدومش باکش پُره که وسط راه گیر گرگ و... نشیم اگه توی شهر بودیم از سر دروازه رد می‌شیم و می‌ریم ولی اگه یه جایی مثل بیابون بودیم با ماشین می‌ریم حله؟
همه باهم گفتن:
- آره.
زهرا: انشالله که این نقشه جواب بده.
همه با هم: انشالله.
که درباز شد ورنگ از رُخ همه رفت، پسرا همه به جز کوروش با هم وارد شدم ولبخند خبیثی بر لب داشتن...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
سوسن جوری که فقط خودمون بشنویم، زیر لب گفت:
- نکنه شنیده باشن نقشه‌مون رو.
- فک نکنم.
ریحانه: اگه نشنیدن چرا اینجوری نگاه می‌کنن و لبخند می‌زنن نه یکی‌شون بلکه همشون.
سارا: بچه ها نکنه مسـ*ـت باشن؟
- نمی‌دونم فقط خودتون رو عادی و بیخیال نشون بدین جوری که انگار اتفاقی نیفتاده.
حمید همین‌طور که روی صندلی می‌نشست گفت:
- خب ادامه بدین.
- چی‌رو؟
حمید: نقشه‌تون رو.
- کدوم نقشه؟
همه داشتن با تعجب نگاه می‌کردن حق داشتن لحن من خیلی خونسرد بود که لج آدم رو در می‌آورد.
حمید: فرار.
- چه جالب ما اگه می‌خواستیم فرار کنیم تا الان فرار کرده بودیم از کسی هم نمی‌ترسیم.
حمید: هه، برو خودت رو سیاه کن من خودم زغال فروشم.
- عه واقعاً زغال‌ فروشی نمی‌دونستم بعدش هم مگه من دیوانه‌ام برم خودم رو سیاه کنم.
(منظورش رو فهمیدم برای رد گم کنی لازم بود نقش بازی کنم.)
حمید که حسابی حرصی شده بود گفت:
- همین چند دقیقه پیش شنیدم داشتین نقشه فرار می‌کشیدین.
- ما؟ کی؟ شاید گوش‌هاتون مشکل داره وگرنه داشتیم به بدبختی‌هامون فکر می‌کردیم.
حمید: جل الخالق باشه ما قانع شدیم، ولی اومدم یه چیزی بهتون بگم شاید خوشحالتون کنه شاید نه قطعاً خوشحالتون می‌کنه.
- بنال.
حمید با خنده گفت:
- راستش اول می‌خواستیم تحویلتون بدیم به یکی دیگه، ولی الان نظرمون عوض شد و می‌خوایم برتون گردونیم پیش خانواده‌هاتون.
- در عوضش چی ازما می‌خواین.
حمید: هیچی.
- یعنی مفت و مجازی می‌خواین ما رو آزاد کنین.
حمید: آره، یعنی میگی دلیل داره آزاد کردنتون؟
- اگه نداشت که بعد از یه مدت بلند نمی‌شدین بگین آزادین.
حمید: آره دلیل داره ولی نمی‌تونم بگم.
- چرا؟
حمید: چون‌ که چه چسبیده به راه.
-نمک نریز، ما باید بدونیم شما چرا می‌خواین ما رو ببرین پیش خانواده‌هامون از کجا معلوم یه نقشه دیگه برامون نکشیدین؟
حمید: پوف! نقشه‌ی دیگه‌ای در کار نیست، من خیلی وقته که بر علیه اینایی که دارم براشون کار می‌کنم کلی مدرک جمع کردم که به پلیس بدم.
- چند ساله دارین این کار رو انجام می‌دین؟
حمید: نزدیک پنج سال.
- باور نمی‌کنم بعد اون‌وقت شما که انقدر مدرک علیه رئیستون جمع کردین چرا اون دخترهای بی‌گناه امثال ما رو بدبخت کردین.
حمید: بعد از سه ماه یه پولی بهشون میدم و بعد افرادی که اون‌جا دارم اون‌ها رو به یه جای امن می‌برن و تحویل خانوادهاشون میدن.
- اها اون‌وقت شما گفتین و ما باور کردیم، از کجا معلوم نخواین بلایی سرمون بیارین؟
کسری: حمید بهترِ دلیلش رو بگی وگرنه این ول کن نیست.
-اگه قانع نکرد چی؟
آرمین: ای خدا به شوهرش صبر بده.
یه‌دفعه همه با هم گفتن:
- آمین.
خنده‌ام گرفت ولی با اخم گفتم:
- تا دلشم بخواد.
حمید بلند شد و به طرفم اومد دست‌هام رو باز کرد و بعد مچ دستم رو گرفت و برد یه طرف دیگه که کسی صدامون رو نشنوه. بعد انگاری می‌خواد چیزی بگه ولی مرددِ، دستی به لباس‌هام که چروک شده بودن کشیدم و گفتم:
- چیزی می‌خوای بگی؟
نگاهش به طرفی که دخترا و پسرا بودن بود، رد نگاهش رو دنبال کردم پسرا نگاه نمی‌کردن انگار می‌دونستن قرارِ چی بشه، دخترا داشتن نگاه می‌کردن که یه‌دفعه سرشون رو برگردوندن. حمید هنوز ساکت بود و چیزی نمی‌گفت، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نمی‌خوای حرف بزنی من میرم‌ها.
حمید: نه وایسا الان میگم ولی چجوریش رو موندم.
- هرجور راحتی بگو.
حمید: من... راستش من... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
- تو چی حمید؟
خیره شد به چشمام و لب زد:
- دوست دارم به‌خاطر همین نمی‌خوام آسیبی بهت برسه می‌خوایم برتون گردونیم.
توی حرفاش جدیت، عشق، و یه حس که دل آدم هری می‌ریزه. مکثم که طولانی شد ادامه داد:
- برات مهم نیست.
- نمی‌دونم.
سرخوردم و روی زمین نشستم و تیکه‌ام رو دادم به دیوار وخیره شدم به روبه رو نمی‌دونم چم شده؟ ما همین رو می‌خواستیم ولی الان چه مرگمه؟ حمید با فاصله از من نشست و گفت:
- زینب تو حسی به من داری؟ اصلاً چه حسی نسبت به من داری؟
- تو که گذشته‌ی من رو خوب می‌دونی که توی گذشته چه بلایی سرم اومد، حمید من به فکر خودم نیستم به فکر زهرا و دوست‌هامم، اگه براشون اتفاقی بیفته من نمی‌تونم خودم رو ببخشم.
حمید: آره گذشته‌ات رو می‌دونم ولی بحث رو عوض نکن جواب من رو بده.
- چی می‌خوای بشنوی؟
حمید: اون چیزی که قلبت میگه رو.
- حمید این عشقی گه داری ازش حرف می‌زنی پایه و اساسی نداره،
و هر لحظه ممکنه مثل یه برج سقوط کنه و همه رو نابود کنه.
حمید: عشق من نسبت به تو این‌جوری نیست.
- این عشق سرانجامی نداره.
حمید: می‌دونم که عشق توی زندگیت جایگاهی نداره، ولی این فرصت رو به من بده خودم رو بهت ثابت می‌کنم قول میدم مثل پسر عموت نباشم.
- در این که شکی نیست اما حسام رو می‌خوای چی‌کار کنی؟
حمید: نمی‌دونم یه راهی پیدا می‌کنم اگه توهم مثل من که عاشقتم، عاشقم بشی همه چی همونی میشه که ما می‌خوایم.
- ولی من نمی‌تونم عاشق بشم، بعدش هم اگه ما رو آزاد کردین به هر حال به جرم دزدیدن‌مون باید برید زندان.
حمید: آره ولی اگه پشیمون شده باشی و سالم برشون گردونی یه چند ماه یا چند سال بهت تخفیف میدن، درضمن چرا نمی‌تونی تو با من راه بیا مثل سگ عاشق خودم می‌کنمت.
- مگه من حیوانم.
حمید: نه گلم شما تاج سری.
- نمی‌دونم چی بگم.
سکوتم که طولانی شد حمید گفت:
- هر چیزی که دلت میگه رو بگو اگه بگی تا آخر عمرم منتظرت می‌مونم تا جوابم رو بدی.
- بهش فکر می‌کنم.
حمید با شوقی وصف نشدنی گفت:
- ممنونم! جوابت رو کی میگی؟
- وقتی که روی تصمیمم اطمینان کامل رو داشته باشم.
حمید: پس تا اون موقع حتی اگه توی زندان هم بودم منتظر خبرت می‌مونم.
- کوروش چی؟ اون یه جاسوسه؟
حمید: تو از کجا می‌دونی؟ کوروش چند روزی معلوم نیست کجاست فکر کنم فهمیده که فهمیدیم جاسوسه.
اهانی کردم و بلند شدم و رفتم پیش بچه‌ها. حمید هم اومد و گفت:
- پس تا سه روز دیگه راه می‌افتیم توی این سه روز باید چند تا کار رو انجام بدیم بخاطر همین طول می‌کشه.
لبخندی زدیم، پسرا چند دقیقه دیگه موندن بعد رفتن...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
***
سه روز از اومدن حمید و گفتن حرف‌هاش می‌گذره، و من هنوز دارم توی آتشی که برای دیگران روشن کرده بودم می‌سوزم، نمی‌خواستم این‌جوری بشه اولش می‌خواستم ولی الان نه، قرار بود با نقشه دوم پیش بریم ولی با حرف‌هاش نمی‌دونم چیکار کنم گیج شدم،
من فقط همین رو می‌خواستم ولی دلیل حال الانم رو اصلاً نمی‌فهمم من هیچ‌وقت دوست نداشتم و ندارم که کسی توی عشق من بسوزه، ای خدا چه غلطی کردما.
امروز روزی بود که قرار بود از این‌جا برای همیشه خلاص بشیم دخترا همش میگن حمید اون روز چی بهم گفت که انقدر توی فکرم از اون روزی که حمید اون حرف‌ها رو به زبون اورد با اینکه می‌دونستم واقعاً می‌خواد چی بگه ولی هر کاری کردم نتوستم خودم و بیخیال جلوه بدم، کمن فقط همین رو می‌خواستم ولی الان چه مرگم شده خودمم نمی‌دونم.
زهرا: زینب نمی‌خوای بگی چته چند روزِ توی فکری غذا هم فقط دو یا سه لقمه بیشتر نمی‌خوری بگو چی‌شده؟ از همون موقعه‌ای که حمید اون حرف‌ها رو که نمی‌دونیم چیه رو بهت گفت این‌جوری شدی، آخه مگه چی گفته که چند روزِ همش توی فکری؟
ریحانه: بگو خواهری، بگو چی‌شده حالا که امروز داریم از این‌جا برای همیشه می‌ریم چرا همش توی فکری؟
- نمی‌دونم... خودمم نمی‌دونم... این چند روز کامل گیج شدم.
مینا: آخه مگه حمید چی بهت گفت که این‌جوری شدی، ضعیف‌تر از قبل شدی، بگو خودت رو سبک کن هر چی توی دلت هست بریز بیرون.
سوسن: هر چه می‌خواهد دل تنگت بگو، تو که این‌جوری نبودی ما امیدمون به توعه اگه تو رو نداشتیم که بهمون امید بدی، مطمئنم از نقشه دست می‌کشیدیم و گریه می‌کردیم به جا فکر کردن.
- هچیی حمید گفت دوست دارم ولی من این‌ رو نمی‌خوام.
سارا: چرا مگه نقشه‌مون از همون اول این نبود یعنی چی الان نمی‌خوای دیوونه شدی.
- نمی‌دونم بخدا مغزم کشش این همه فکر کردن رو نداره دوست ندارم کسی توی عشق من بسوزه چرا درکم نمی‌کنین، از همین الان دارم عذاب وجدان می‌گیرم برای این کاری که کردیم.
سارا: می‌دونم دوست نداری ولی الان که نمیشه الان که داریم برمی‌گردیم خونه.
- به‌خدا نمی‌تونم یه لحظه از فکر حرفش دربیام اگه بفهمه همش نقشه بوده چی ها؟! اگه همه چی رو بفهمه که ما با نقشه وارد زندگیشون شدیم چی؟
زهرا: اولاً اونا وارد زندگی ما شدن دوماً درسته با نقشه وارد شدیم ولی دلیل نمیشه که خودمون هم عاشق نشیم یه ماه داریم باهاشون زندگی می‌کنیم هر کاری کردیم طبق نقشه بریم رفتیم، ولی این رو بدون افسار دل آدم‌ها دست خودشون نیست.
- چی داری میگی زهرا؟
زهرا: منظورم واضح نبود.
- یعنی چی شما هم دلتون رو باختین این جز شرط و شروط ما نبود.
ریحانه: کدوم شرط و شروط وقتی سعی می‌کنی وارد زندگی یکی بشی وقتی که داری تلاش می‌کنی طرف مقابلت را عاشق خودت کنی فکر می‌کنی تو وابسته نمی‌شی ها،
تو خودت پسر عموت یک ماه خونتون بود عاشقش شدی بدون اینکه سعی کنی عاشق خودت کنیش، شاید برای تو عشق دوباره و اعتماد‌ به جنس مخالف سخت باشه ولی ما اولین بار داریم تجربه‌اش می‌کنیم و این‌که هنوز مطمئن نیستیم که عشقِ یا هوس.
- دیگه بدتر، ولی...
سارا: ولی نداره زینب این اتفاقی که افتاده دیگه نمیشه کاریش کرد تو هم سعی کن درک کنی ما را.
- شما می‌دونین چه غلطی کردین با این کار تا آخر عمر قرارِ با عشق چند نفر که فکر نمی‌کنم اصلاً بهتون فکر می‌کنن، شاید الان بگن که مثل شما عاشقن ولی وقتی چند سال زندان بمونن این عشق رو هم فراموش می‌کنن.
ریحانه: زینب تو چرا دوست داری همه پسرا رو مثل هم جلوه بدی باور کن باهم فرق دارن چرا نمی‌خوای بفهمی؟
- هیچ فرقی باهم ندارن همشون لنگه همن.
زهرا: زینب داری اشتباه می‌کنی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
«حمید»
زینب: زهرا چرا نمی‌خوای بفهمی که اگه بفهمن با نقشه وارد زندگیشون شدیم و با احساسشون بازی کردیم چیکار می‌کنن.
خدایا من دارم چی می‌شنوم یعنی همه‌ی این‌ها نقشه بود تا از دست ما خلاص بشن یعنی اون همه حرف و... . همش نقشه بود اون اَدا و اِفاده‌ها تا از این‌جا بیرون برن...
-لعنتی!.
ولی من نمی‌ذارم کاری می‌کنم که تا آخر عمرشون همین‌جا بمونن هه کور خوندن با این نقشه‌ها من رو گول بزنن شانس آوردم زود اومدم حرف‌هاشون رو شنیدم
من چطور اون رو با عشق قدیمی مقایسه کردم چطور براش شریک قرار دادم، کسری هم بود و داشت می‌شنید از یه جا خوشحال بود به‌خاطر اینکه زهرا دوستش داره، از یه طرفم مثل من عصبی بود که چرا برامون نقشه کشیدن، عصبی بودم سعی کردم خونسرد باشم ولی مگه می‌شد در رو با شتاب باز کردم رفتم داخل با دیدنم رنگ از رُخ همشون پرید باید یه درس درست و حسابی به این‌ها بدم،
اشاره‌ای به کسری کردم که بره دست‌های همه به جز زینب رو باز کنه رفتم طرف زینب واز پشت دست‌هاش رو کشیدم و آوردمش بیرون، چند باری نزدیک بود بیفته ولی دیگه برام مهم نبود اون تمام عشقی که بهش داشتم رو نابود کرد، با دست‌های خودش عمارتی که با عشقش ساخته بود رو نابود کرد که فقط خاکسترش هست، توی گذشته‌اش فهمیدم از آب استخر متنفرِ والان بهترین موقعیت بود برای تنبیه و انتقام بردمش لبه استخر پشت به آب ایستاده بود و داشت التماس می‌کرد ولی من این چیزها توی کَتَم نمیره...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
با یه ضربه‌ی محکم به شکمش پرتش کردم توی آب، چند دقیقه‌ای گذشت خبری ازش نبود ته دلم لرزید نکنه اتفاقی براش افتاده ولی غرورم اجازه فکر کردن بیشتر به دلم رو نداد و صداش رو خفه کرد، از جایی هم زهرا داشت تلاش می‌کرد که از دست‌های کسری بیرون بیاد با ضربه‌ای که به پای کسری زد کسری مجبور شد ولش کنه نزدیک استخر شد و شیرجه زد توی آب. چند دقیقه‌ای گذشت و خبری از هیچ کدومشون نبود، کسری خواست بپره توی آب که بالاخره اومدن بالا زینب چشم‌هاش بسته بود و زهرا داشت نفس‌نفس می‌زد نگاه وحشتناکی بهم انداخت، فریاد زد:
- ریحانه، مینا، سوسن، سارا، بیاین کمک.
دخترا رفتن کمکش کردن و به زور آوردنش بالا روی شکمش ضربه می‌زدن تا آبی که خورده بود رو بالا بیاره، زهرا با یه حرکت از آب بیرون اومد مینا نبض زینب رو گرفت و دوباره به کارش ادامه داد، چند دقیقه‌ای دیگه هم گذشت زینب همچنان چشم‌هاش بسته بود مینا دست از ضربه زدن کشید و شروع کرد به گریه کردن. یعنی من کشتمش، یعنی زینب، نه‌نه امکان نداره حتما اینم جزء نقششونِ. زهرا فریاد زد:
- چرا کارت رو ادامه نمی‌دی خواهرم زنده‌ است لعنتی داره نفس می‌کشه.
خودش شروع کرد به ضربه زدن روی شکم زینب و بد و بیراه گفتن به من و التماس کردن زینب، پنج دقیقه‌ای طول کشید تا بالاخره زینب آبی که خورده بود رو بالا آورد خم شده و داشت سرفه می‌کرد، چند دقیقه‌ای همون‌جا نشستن بعد بلند شدن و حرکت کردن این سمت...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
«کسری»
باورم نمی‌شد که حمید این کار رو کرد البته حق هم داشت ولی زیادی زیادِروی کرد دخترا بلند شدن اومدن طرف ما دقیقا پشت حمید ایستاده بودن که زهرا یه لبخند خبیث زد که حسابی کار دستم اومد که می‌خواد چیکار کنه دست زینب رو ول کرد و با یه ضربه‌ی محکم پا پرتش کرد توی استخر و بعدم فریاد زد:
- حقت بود لعنتی! اگه بلایی سر خواهرم بیاد به خداوندی خدا قسم می‌کشمت با دست‌های خودم.
حرف‌هاش رو با جدیتی به زبون اورد که محاله این کاری که گفت رو عملی نکنه. حمید بالاخره اومد بالا و هی نفس‌نفس می‌زد خودش رو به لبه استخر رسوند و اومد بالا.
زهرا دست زینب رو گرفت هنوز پنج قدم برنداشته بودن که زینب عطسه کرد و زهرا به اوج عصبانیت رسید با یه حرکت دست زینب رو ول کرد نزدیک بود بیوفته که سوسن دستش رو گرفت، زهرا با قدم‌های بلند خودش رو به حمید رسوند و دوباره پرتش کرد توی آب این‌بار با صدای بلندتری تقریباً عربده کشید:
- اگه خواهرم سرما بخوره حمید می‌کشمت لعنتی زنده‌ات نمی‌ذارم.
چرا باید بخاطر یه سرماخوردگی ساده بخواد این عکس‌العمل رو نشون بده. با قدم‌های بلندی دوباره خودش رو به خواهرش رسوند و بعد رفتن توی همون اتاقی که توش بودن.
حمید دوباره اومد بالا یه‌ کمی همون‌جا ایستاد بعد اومد طرفم هنوز سه قدم بینمون فاصله بود که صدای جیغ بلندی از اتاق دخترا اومد شوکه شدم به خودم اومدم و دویدم طرف اتاق وقتی که وارد شدم زینب رو دیدم که بی‌هوش و بی‌حال روی زمین افتاده چشم‌هاش هم بسته‌ است، رفتم نزدیک و گفتم:
- چی‌شده؟
زهرا: همش تقصیر اون رفیق آشغالته، خواهرم صدبار بهش گفت که از آب استخر متنفرِ و سرما می‌خوره، لعنتی خواهرم توی تب داره می‌سوزه، یه کاری براش بکن.
دستم رو بردم نزدیک صورتش با اینکه هنوز دستم به صورتش نرسیده ولی حرارت داغش رو می‌تونستم حس کنم دستم رو گذاشتم روی پیشونیش و خیلی زود برش داشتم راست می‌گفت توی تب داشت می‌سوخت ولی تا این حد ندیده بودم که یه نفر این‌جوری بشه.
صدای حمید رو از پشت سرم شنیدم، که گفت: اینم جزء نقشه‌شونِ باور نکن ده دقیقه دیگه دخترِ به‌هوش میاد.
- خفه‌شو حمید! اگه بلایی سرش بیاد هیچ‌وقت نمی‌بخشمت قرارمون این نبود لعنتی کثافت داره توی تب می‌سوزه، اون‌وقت تو داری میگی نقشه‌ است.
حمید: پس چی فکر کردی فکر می‌کنی نمی‌دونن چطور خودشون رو مریض نشون بدن.
زهرا با یه حرکت بلند شد رفت طرف حمید که آرمین جلوش رو گرفت. نمی‌تونستم بیخیال کنار این موضوع بگذرم همین‌طور که زینب رو بلند می‌کردم رو به سعید گفتم:
- زنگ بزن دکتر بگو بیاد زود باش.
سعید باشه‌ای گفت زود رفت که زنگ بزنه.
نزدیک در بودم که حمید جلوم رو گرفت و گفت:
- بالاخره به حرفم می‌رسی که این‌هم نقشه‌ است.
- بالاخره به اشتباهت می‌رسی، دستت رو بزار روی پیشونیش بعد حرف مفت بزن اگه بلایی سرش بیاد حمید دوستی ما تموم میشه قسم می‌خورم.
بعد هم از کنارش رد شدم وایستادم تا دخترا بیان...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
که دیدم زهرا جلوی حمید ایستاده خواستم برم جلوش رو بگیرم که با ضربه‌ی محکمی که به شکم حمید زد حمید دولا شد و افتاد روی زمین، زهرا اومد حالا نوبت ریحانه بود یکی با پا زد توی کمر حمید که پخش زمین شد، سوسن موهای حمید رو گرفت سرش رو بالا آورد و یه سیلی محکمی حمید رو زد، پسرا هم داشتن با تعجب و با دهن باز نگاه می‌کردن، مینا یکی زد پشت گردن حمید و گفت:
- خاک تو سرت احمق آدم‌ربا.
سریع اومد نوبت سارا بود روی زانو نشست و گفت:
- با این‌که اصلا دوست ندارم کسی رو بزنم ولی چون توی کاری کردی که خواهرم بی‌هوش بشه نمی‌تونم ازت ساده بگذرم.
فکر می‌کردم این‌هم حتماً می‌زنه توی شکم، کمر با جای دیگه‌اش ولی زد وسط پاهاش که آخ حمید هوا رفت سارا هم زود فرار کرد داشتم با تعجب به حمید نگاه می‌کردم، که زهرا گفت:
- به چی نگاه می‌کنی؟! خواهرم داره از دست میره توروخدا یه کاری بکن.
به خودم اومدم و حرکت کردم طرف خونه از پله‌ها بالا رفتم و گذاشتمش روی تخت خودم و پتو رو روش کشیدم و رفتم سعید رو صدا زدم:
- سعید... سعید.
سعید: جانم کسری؟
- ببین سِرم داریم بیاری وصل کنی بهش تا تبش بیاد پایین.
سعید: باشه الان نگاه می‌کنم.
رفتم پایین رو به صفرعلی گفتم:
- صفرعلی با ایوب برو اتاق ته باغ و حمید رو بیارین داخل.
چشم آقایی گفت و رفت، برگشتم بالا می‌خداستم وارد بشم که صدایی از اتاق شنیدم صدای زهرا بود داشت خواهرش رو التماس می‌کرد که بیدار بشه و هی گریه می‌کرد در زدم وارد شدم، روبه دخترا گفتم:
- حتماً حالش خوب میشه نگران نباشین.
زهرا: چطور نگران نباشیم اون دوست آشغالت صدای التماس‌های خواهرم رو نمی‌شنید.
داشتم کفری می‌شدم کاری بود که شده نمیشه که زمان رو به عقب برگردونیم. می‌خواستم چیزی بگم که در باز شد و سعید با سرمی که در دست داشت داخل شد، رو بهش گفتم:
- دکتر چی‌شد؟
سعید: دکتر چاووشی گفت الان عمل داره یکی دیگه رو به جای خودش فرستاد گفت قابل اعتمادِ می‌تونیم بهش اعتماد کنیم.
- خیلی‌خب سرم رو بهش وصل کن.
سعید رفت نزدیک تخت شروع کرد به وصل کردن سرم وسطش دست کشید و گفت:
- اینجاش دیگه من بلد نیستم.
بعد روبه دخترا ادامه داد:
- کسی از شما بلد نیست؟
مینا بلند شد رفت طرف سرم وصلش کرد و بعد رفت جای قبلیش نشست.
سعید: باید تبش رو بیارین پایین توی آشپزخونه توی کابیت دومی سمت راست پارچه‌ی تمیز هست می‌تونید برید بیارید با آب ولرم تا تبش بیاد پایین، لباس‌هاش هم بیاد عوض شه خواهرش هم همین‌طور باید لباس‌هاش رو عوض کنه سرما نخوره.
مینا رو به سوسن و ریحانه گفت:
- بلند شین بریم سارا و زهرا پیش زینب می‌مونن.
بلند شدن رفتن پایین دو دست لباس بلند ورزشی که مطمئن یکمی بلندن براشون و تا به حال استفاده‌ای ازشون نکردم درآوردم و سمت زهرا گرفتم، و گفتم:
- بیا این رو بپوشین تاحالا تن نکردمشون.
گرفت و تشکری کرد رفتیم بیرون بعد از اینکه عوض کردن لباس‌هاشون رو رفتیم داخل بعد چند دقیقه هم دخترا اومدن و یه‌کم موندیم و بعد رفتیم پایین...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
از پله‌ها داشتیم پایین می‌رفتیم که صدای ناله‌های حمید بلند شد، توی سالن روی مبل دراز کشیده بود و آرنجش روی چشم‌هاش بود و هی زیر لب بدوبیراه می‌گفت.
آرمین: انگار دکتر اول باید تو رو معاینه کنه بعد عشقت رو.
با این حرفش حمید عصبی بلند شد می‌خواست بره طرف آرمین که درد نذاشت سرجاش نشست، و گفت:
- مرده‌شور هر چی عشق و عاشقی رو ببرن اگه یه‌بار دیگه عشقت، عشقت کنی می‌زنم فکت رو آسفالت می‌کنم.
آرمین: فعلاً که زدن فک تو رو آسفالت کردن نه من، حالا این دختر نینجاییه بی‌هوش بود و نمی‌تونست شکستش بدی خواهرش این وسط چی میگه با دوست‌هاش که زدن نفله‌ات کردن ولی خداییش این دختر آخریه چی بود اسمش؟ آها سارا خوب زد تو پرت.
قبل از این‌که حمید چیزی بگه عصبی و محکم گفتم:
- آرمین بسه دیگه تمومش کن این مسخره‌بازی‌ها رو.
با حرفم انگار تازه متوجه حضور من شدن، که حمید گفت:
- چیه؟ آخر کار خودت رو کردی بهت میگم نقشه‌ است لعنتی اینا همش نقشه‌ است یه ماهِ دارن بازیمون میدن...
سعید پرید وسط حرف حمید و گفت:
- حمید نقشه بود که بود این دختر اگه به بیمارستان نرسه ممکنه هر بلایی سرش، بیاد طبق چیزهایی که یاد گرفتم شاید خوب بشه ولی موقته، اونم ده یا بیست روز بعدش یا میره توی کما یا...
حمید فریاد زد:
- یا چی!؟
سعید: یا امکان داره یعنی ممکنه و این یه حدسه که جونش رو از دست بده و شانس زنده موندنش خیلی کم شاید زیر سی درصد، نمی‌خواستم بگم تا توی گندی که بالا آوردی پشیمون بشی ولی انگار زیادی داری می‌تازونی، حمید قرار ما قتل نبود با این کارت هر لحظه ممکنه دخترِ این‌جا جونش رو از دست بده اگه حالش خوب شد من از این‌جا میرم و دخترا رو با خودم می‌برم و وخودم رو تحویل پلیس میدم دیگه خسته شدم از این کار، نمی‌خوام تا آخر عمرم فراری باشم.
از تعجب فقط با دهن باز مونده به سعید که این حرف‌ها رو می‌زد زل زدیم، یعنی واقعاً کاری که حمید کرد ممکنه در حد قتل باشه؟ ولی من فکر می‌کردم یه سرماخوردگی ساده‌ است و زود خوب میشه، پس دلیل رفتار زهرا این بود الان دارم به عمق فاجعه‌ای که قرارِ اتفاق بیفته پی می‌برم. حمید به زور خودش رو جمع کرد، وبا مِن‌مِن گفت:
- یعنی چی ممکنه تا یه ماه دیگه زنده نباشه.
سعید: امکانش هست یا هم به احتمال چهل و هشت درصد میره توی کما فقط باید دعا کنیم خدا خودش کمکش کنه این حرف‌ها رو هم به دوست‌هاش و مخصوصاً به خواهرش نمی‌زنین، درضمن من هنوز درمورد بیماریش مطمئن نیستم دکتر هم اومد بهش بگیم که بهشون یگه فقط یه سرماخوردگی ساده‌ است و زود خوب میشه...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین