- Feb
- 351
- 1,444
- مدالها
- 2
کوروش: واسه من فلسفه نباف که هیچ خوشم نمیاد، هر جور دوست دارم زندگی میکنم به هیچ بنی بشری هم مربوط نیست شیرفهم شدد؟
- من نگفتم زندگی تو به من ربط داره فقط عاقل باش منظورم با همه است راهی که دارین میرین اقیانوسی پر از گناهِ.
کوروش:
- تموم کن این مزخرفاتت رو.
بعد از حرفش به سمت در رفت بیرون و در رو هم محکم بست.
سرم رو انداختم پایین با لحن محکمی گفتم:
- اگه شما هم میخواین جروبحث کنین لطفاً بزارین برای یه وقت دیگه.
بعد از چند دقیقه صدای باز و بسته شدن در نشون از بیرون رفتنشون میداد سرم رو بلند کردم که دیدم حدسم درسته دراز کشیدم وآرنجم رو روی چشمهام گذاشتم.
چه اتفاقی قرار برامون بیفته؟
نجات پیدا میکنیم؟
***
روزها پشت سر هم میگذشت و کوروش برگشته بود به همون کوروش اخمو کمحرف و جدی، بقیه هم فقط میاومدن غذا میدادن و میرفتن تا امروز، دور هم نشسته بودیم و دنبال راه فرار میگشتیم. نزدیک دو هفته است که اینجاییم و هنوز موفق نشدیم فرار کنیم.
سارا: یعنی واقعاً نجات پیدا نمیکنیم.
- باید فقط امیدمون به خدا باشه.
سارا: تا کی؟ اگه نجات پیدا کردیم میخوایم چی به بقیه بگیم هان؟ بگیم ما رو زندونی کردن و غذامون رو خوب میدادن و بهمون هیچ آسیبی نزدن اونوقت اونها هم باور میکنن.
- تا وقتی نجات پیدا کنیم نباید دست رو دست بزاریم، بعدش هم اگه خدا بخواد و نجات پیدا کردیم مطمئناً همه رو پیش یه متخصص زنان برای معاینه میبرن.
ریحانه:
- چی داری میگی، من بمیرم هم نمیذارم معاینهام کنن باور کردن بکنن، نکردن هم به درک.
- خنگ تو چه بخوای چه نخوای خانوادهات میبرنت.
سوسن: حالا تو اینها رو از کجا میدونی؟
- تحقیق کردم، درضمن من داداشهای شما رو خوب میشناسم همه یکی هستن لنگه علی ما هر کاری هم بکنیم مجبوریم که معاینه بشیم، حتی اگه خودمون هم جای اونها بودیم قطعاً همین کار رو میکردیم.
- من نگفتم زندگی تو به من ربط داره فقط عاقل باش منظورم با همه است راهی که دارین میرین اقیانوسی پر از گناهِ.
کوروش:
- تموم کن این مزخرفاتت رو.
بعد از حرفش به سمت در رفت بیرون و در رو هم محکم بست.
سرم رو انداختم پایین با لحن محکمی گفتم:
- اگه شما هم میخواین جروبحث کنین لطفاً بزارین برای یه وقت دیگه.
بعد از چند دقیقه صدای باز و بسته شدن در نشون از بیرون رفتنشون میداد سرم رو بلند کردم که دیدم حدسم درسته دراز کشیدم وآرنجم رو روی چشمهام گذاشتم.
چه اتفاقی قرار برامون بیفته؟
نجات پیدا میکنیم؟
***
روزها پشت سر هم میگذشت و کوروش برگشته بود به همون کوروش اخمو کمحرف و جدی، بقیه هم فقط میاومدن غذا میدادن و میرفتن تا امروز، دور هم نشسته بودیم و دنبال راه فرار میگشتیم. نزدیک دو هفته است که اینجاییم و هنوز موفق نشدیم فرار کنیم.
سارا: یعنی واقعاً نجات پیدا نمیکنیم.
- باید فقط امیدمون به خدا باشه.
سارا: تا کی؟ اگه نجات پیدا کردیم میخوایم چی به بقیه بگیم هان؟ بگیم ما رو زندونی کردن و غذامون رو خوب میدادن و بهمون هیچ آسیبی نزدن اونوقت اونها هم باور میکنن.
- تا وقتی نجات پیدا کنیم نباید دست رو دست بزاریم، بعدش هم اگه خدا بخواد و نجات پیدا کردیم مطمئناً همه رو پیش یه متخصص زنان برای معاینه میبرن.
ریحانه:
- چی داری میگی، من بمیرم هم نمیذارم معاینهام کنن باور کردن بکنن، نکردن هم به درک.
- خنگ تو چه بخوای چه نخوای خانوادهات میبرنت.
سوسن: حالا تو اینها رو از کجا میدونی؟
- تحقیق کردم، درضمن من داداشهای شما رو خوب میشناسم همه یکی هستن لنگه علی ما هر کاری هم بکنیم مجبوریم که معاینه بشیم، حتی اگه خودمون هم جای اونها بودیم قطعاً همین کار رو میکردیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: