جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Asal85 با نام [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,415 بازدید, 259 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Asal85
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
علی میون خنده اخم کرد، و گفت:
- یه بار دیگه این‌جوری صحبت کنی من می‌دونم و تو.
لبخندی زدم و گفتم:
- من که می‌دونم آقاجون رو شما راضی کردین که بگه من برگردم ولی جوری تلافی می‌کنم که شب تا صبح آرزو کنین برگردم لرستان.
حسام:
- تو که همین الان گفتی کاری می‌کنم که یه ساعت هم بدون من دووم نیاری چه‌طور الان میگی که شب و روز آرزو کنیم برگردی لرستان.
- حسام علی کم بود توهم اضافه شدی؟
علی پرید وسط حرفم و گفت:
- ایول داداش خب خوابوندیش سرجاش.
با یه ناراحتی ساختگی تقریباً داد زدم:
- من ایمانم رو می‌خوام ایمان کجایی که ببینی دارن نفست رو اذیت می‌کنن.
با صدای ایمان همه سرها به سمت سالن چرخید:
- کی میخواد نفس من رو اذیت کنه.
با یه خوشحالی وصف نشدنی بلند شدم و پریدم بغل ایمان اون هم دست‌هاش رو دورم حلقه کرد، و در گوشم گفت:
- اولاً ایمان نه،‌ عمو ایمان دوماً اگه یه بار دیگه بهم بگی ایمان دیگه ازت طرفداری نمی‌کنم باشه عسل عمو؟
سرم رو به معنی باشه تکون دادم. که ادامه داد:
- حالا دختر گنده بیا پایین زیادی سنگین شدی.
از بغل ایمان پایین اومدم و گفتم:
- عه عمو جونم من کجا گنده و سنگینم.
علی پرید وسط حرفم و گفت:
- بیا اصل کاری اومد حالا کی جرعت داره بگه اهم.
با این حرف علی مهدی، امیرمهدی و آرشام با هم گفتن:
- اهمم.
که همه زدن زیر خنده. بعد از خوردن شام من چون خسته بودم زودتر از همه خوابیدم ساعت گوشیم رو روی هفت تنظیم کردم، فردا باید می‌رفتم باشگاه خانوم مشرقی (مسئول و مربی باشگاه) پیام داد برای این‌که سال دیگه هم برم باشگاه بدید چند تا کار رو انجام بدم.
***
صبح با صدای آلارم گوشی بلند شدم یه دوش یه ربعی گرفتم و از حموم اومدم بیرون طبق عادتم اول لباس پوشیدم بعد موهام رو خشک کردم لباس‌هام رو با لباس مخصوص نینجا عوض کردم، رفتم پایین رازمیک داشت صبحونه می‌خورد سلام کردم و اونم جوابم رو داد مامان برام چایی ریخت، و گفت:
- امروز که باشگاه نداشتی.
-اره می‌دونم ولی مربی گفت برم چند تا کار رو باید انجام بدم که برای سال جدید ثبت نام کنم.
مامان:
- تو چی گفتی؟
-هیچی دارم میرم ثبت نام کنم طبق قولم به علی و باید امسال سال آخر.
مامان:
- آهان ایشاالله که سال آخر.
بعد از خوردن صبحونه هم‌زمان با رازمیک بلند شدم رفتم بالا توی اتاقم کیف و اسپرت ورزشی کفش‌های مشکی اسپرتم که حسابی به لباس نینجاییم می‌اومد بیست دقیقه وقت داشتم تا برسم باشگاه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
از پله‌ها اومدم پایین از مامان خداحافظی کردم راه افتادم سمت در، که بابا گفت:
- وایستا دخترم الان باهم میریم.
خواستم جوابش رو بدم که امیررضا گفت:
- عمو جون شما استراحت کنین، من بیرون کار دارم سر راه می‌رسونمش.
-نه داداش مزاحم نمی‌شم به کارت برس.
بابا و امیررضا داشتن با تعجب (به‌خاطر اوردن کلمه داداش) نگاهم می‌کردن رازمیک که داشت از پله‌ها می‌اومد پایین، گفت:
- اگر می‌خواین من می‌رسونمش.
با این‌که فقط یه روز می‌شناسمش ولی بهش اعتماد دارم.
بابا سری تکون داد وگفت:
- باشه ممنون پسرم.
امیررضا هم با اخم داشت به من نگاه می‌کرد حتماً توقع داشت بگم نه ممنون.
در طول راه سکوت حکم فرما بود ومن هنوز ده دقیقه‌ای وقت داشتم برای رسیدن به باشگاه که رازمیک سکوت رو شکست، و گفت:
- می‌دونم شرایط مناسبی نیست یا این‌که سنشون پایینه ولی خیلی وقته که... نمی‌دونم چه‌طوری بگم.
گیج شدم از حرف‌هاش گفتم:
- هر جور راحتی.
رازمیک:
- من بهتون اعتماد دارم که این چیزی رو که میگم فقط به همون شخص میگین.
- اتفاقی افتاده؟
رازمیک:
- نه‌نه! راستش رو بخواین من خیلی وقته که ترانه دخترداییتون رو دوست دارم درمورد من باهاش حرف می‌زنین و نظرش رو درمورد من بپرسین و این‌که لطفاً این بین من رو شما و ترانه بمونه.
هنوز تو شوک حرف‌هاش بودم ترانه هنوز بچه بود ولی در عین حال خیلی خوشگل و زیبا بود آروم و کم حرف همه عاشقش میشن چه برسه به رازمیک.
به خودم اومدم و روبه رازمیک گفتم:
- ببینید آقا رازمیک ترانه فقط سیزده سالشه خیلی بچه‌ است اگه می‌خواینش باید با دایی تورج صحبت کنین، بعدش هم فکر کنم ترانه اگه بخواد ازدواج کنه تا نه یا ده سال دیگه ازدواج نمی‌کنه می‌تونین منتظرش وایستین یعنی صبر کنین تا ده سال دیگه کم نیست ده سال من مطمئنم دایی تورج مخالفتی نداره ولی ترانه رو نمی‌دونم باید نظرش رو بپرسم.
رازمیک:
- خب منم همین رو میگم نظرشون رو درمورد من بپرسین اگه بتوانم حاضرم تا بیست سال دیگه هم منتظرش بمونم، اگه خودش مخالفتی نداشته باشه با پدرش همه چی رو میگم از عشق و علاقه‌ام نسبت به دخترشون باور کنین حس من نسبت بهش هوس نیست اگه میشه زودتر که حداقل یه نشون ببریم برای این‌که کسی هوس نکنه بره سراغش.
از حرف آخرش لبخندی زدم معلوم از الان غیرت داره رو ترانه.
حینی که داشتم پیاده می‌شدم گفتم:
- باشه بهش میگم فقط به شما چه‌جوری اطلاع بدم.
رازمیک:
- شماره‌ام رو یادداشت کن ... 099.
- ممنون منتظر تماسم باشین.
رازمیک:
- بی‌صبرانه منتظرم.
درماشین رو بستم و گفتم:
- خدانگهدار.
بعد از خداحافظی با رازمیک وارد باشگاه شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
همه اومده بودن بعد از این‌که وسایلم رو داخل کمد مخصوص گذاشتم رفتم کنار بقیه بچه‌ها که مربی داشت یه چیزهایی رو توضیح میداد وقتی که همه نشستن شروع کرد،
به حرف زدن:
- خب بچه‌ها یه مسابقه در پیش داریم مسابقه منطقه‌ای بعد میشه استان، بعد کشوری و... خب بچه‌ها از هر باشگاه پنج نفر انتخاب میشه خوب کسانی که می‌خوان شرکت کنند بعداً بگن اسم‌هاشون رو بنویسم ببینید بچه‌ها ما توی سه ماه بهار بین همه مسابقه برگزار می‌کنیم، تا پنج نفر از بهترین‌ها رو بفرستیم همه‌تون خیلی خوبیت حتی به جرعت می‌تونم بگم اون‌هایی که یکمی ضعیف‌تر از بقیه هستن بهتر از باشگاه‌های دیگه مسابقه میدین، ولی خوب ما باید بهترین‌ها رو انتخاب کنیم برای ثبت‌نام سال جدید هم بعد از عید تصميم‌گيري می‌شود، بچه‌ها من همتون رو خیلی خوب می‌شناسم و می‌دونم استعدادهای زیادی دارید، اگه جز این پنج نفر نبودین عیبی نداره و ناراحت نباشید چون تابستون هم مسابقه داریم و همه‌تون می‌تونید شرکت کنید، ولی الان افراد نام برده باید خودشون رو آماده کنند، خانوم زینب احمدی چون بیست و پنج روز نبودن باید مسابقه‌ای بین ایشون و خواهران دوقلو یزدانی برگزار بشه اول میدون رو خالی کنید.
بچه‌ها بلند شدند و رفتن دور میدون البته یکمی اون‌ورتر نشستن الان من وسط بودم و‌ دوقلوها. دوقلوها همیشه بازیکن ذخیره هستند، به‌خاطر همین همیشه توی این جور مسابقه‌ها با این دوتا برگزار میشد خیلی خشن مبارزه می‌کنند ولی منم آدمی نبودم که باخت رو قبول کنم، بعد از ادای احترام ضربه‌های یهویی من شروع شد، همین که خواستن سر بلند کنن با پا زدم توی کتف یکی‌شون. دو طرفم رو گرفته بودن، رفتم طرف لیسا پا گذاشتم توی شکم، سی*ن*ه و کتف و یه برگردان زدم که لیسا افتاد یه فن جدیدی که به تازگی یاد گرفته بودم روی آیسا پیاده کردم که آیسا تسلیم شد. الان من بودم و لیسا، بعد از دو تا فن با دست و ضربه پشت پا لیسا هم تسلیم شد و من چهارتا از بهترین‌های تیم انتخاب شدیم. ساعت دوازده باشگاه تعطیل می‌شد، ما پنج نفر با بقیه بچه‌ها که درنیومدن تمرین می‌کردیم لیسا و آیسا هم باهم ساعت ۱۱:۳۰ بود که علی پیام داد:
- باشگاه تموم شد اس بده بیام دنبالت.
در جواب پیام دادم:
- ده دقیقه دیگه تموم میشه.
علی:
- اوکی بای.
گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم توی کیفم و رفتم سر تمرین خانوم صرافی توضیحات کامل رو درمورد مسابقه بهمون داد و تاکید کرد که بیست فروردین برای تمرین بیشتر و معاینه پزشکی برای این‌که مشکلی نداشته باشیم بریم، چون اول اردیبهشت مسابقه شروع میشه بچه‌ها هم یکمی استرس دارن ولی در کمال تعجب من یه ذره هم استرس ندارم، تعجب برای این‌که همیشه اگه یه مسابقه داشتم و همون روز اطلاع میدادن من استرس می‌گرفتم ولی نه زیاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
باشگاه که تموم شد وسایلم رو برداشتم رفتم بیرون، که امیررضا رو دیدم این این‌جا چیکار می‌کرد علی که گفت میاد دنبالم چرا این اومده حتما با گوشی علی پیام داد.
راه افتادم برم اصلاً حواسش به من نبود چندتا دختر روبه‌روش بودن، هه من رو به این‌ها فروختی نمی‌خواستی کم بشن واقعاً لیاقت عشقی که یه زمان بهت داشتم رو نداشتی و نداری و نخواهی داشت، داشتم می‌رفتم که تاکسی بگیرم سرم هم مثل همیشه پایین بود که خودم به یه سنگ (عاقل خانوم به نظرت سنگ به این بزرگی وسط این شهر بزرگ چیکار میکنه.)
- نمی دونم
سرم و بلند کردم و خواستم دوتا فوش بهش بدم که دیدم این سنگه همون امیررضا است فاصله گرفتم خواستم برم، که مچ دستم رو گرفت و گفت:
- برو سوارشو باید حرف بزنیم نزار این‌جا شر به پاکنم.
دلم نمی‌خواست سوارشم ولی از این‌که به‌خواد شر به پاکنه بد میشه. دستم رو از دستش بیرون آوردم رفتم جلو نشستم عصبی بودم، همه که می‌خواستن با من حرف بزنن با زور وارد عمل میشدن و این من رو به شدت عصبی می‌کرد، چرخیدم سمتش گفتم:
- نمی‌دونین مثل آدم برخورد کنین حتما باید از زور بازوتون استفاده کنین.
(من رسمی حرف نزدم به کل جمع بستم) ماشین رو روشن کرد و حرفی نزد منم دیگه حرفی نزدم ده دقیقه‌ای گذشت و همچنان ساکت بود دوست نداشتم باهاش حرف بزنم ولی از اون‌جایی که کنجکاویم گل کرده می‌خواستم ببینم چی میگه:
- نمی‌خوای حرف بزنی.
امیررضا:
- نه.
- چرا؟ تو که گفتی می‌خوای صحبت کنی؟ اصلاً چرا با گوشی علی پیام دادی منتظرم بشه تا بیام.
امیررضا:
- اولاً حق ندارم بیام خواهرم رو از باشگاه بیارم خونه؟ دوماً چرا می‌خواستم حرف بزنم ولی درمورد گذشته است گفتم شاید ناراحت بشی.
- من ناراحتی‌هام رو کردم دیگه دلیل نداره ناراحت بشم.
امیررضا:
- بابت گذشته معذرت می‌خواهم از موقعه‌ای که به همه گفتم عاشقمی بعد از اون کارهایی که تو کردی یه عذاب وجدانی مثل کنه افتاده به جونم ولمم نمی‌کند، باور کن توی این چند ماه دارم توی عذاب وجدان می‌سوزم چند باری خواستم خودم رو بکشم و راحت شم ولی نتونستم، من رو ببخش زینب دیگه طاقت عذاب وجدان رو ندارم هر شب کابوس می‌بینم یه روز خوش توی زندگیم ندارم به خدا پشیمونم قبول دارم که لیاقت عشقت رو نداشتم و ندارم، ولی زینب توروخدا من رو ببخش توی این چند ماه یه خواب راحت ندارم هر شبم شده کابوس دیدن، بعضی از شب‌ها آرام‌بخش می‌خورم و می‌خوابم و صبح با سردرد بدی بیدار می‌شم، دیگه خسته شدن این همه عذاب وجدان رو تحمل کنم دارم توی آتش خودم بدجوری می‌سوزم با بخششت آبی بریز روی آتش عذاب وجدانم بذار منم یه روز خوش داشته باشم.
مگه من مقصرم که یه روز خوش نداره من همون روز اول بخشیدمش پس عذاب وجدانش الکیه دلم براش سوخت اگه راست میگه تا الان باید آدم شده باشه نمی‌دونم چی بگم ولی لحن حرف زدنش دل سنگ هم آب می‌کرد مقصر عذاب وجدانش من نیستم، خودشِ؛ اگه از همون روز اول به التماس‌هام گوش می‌داد این‌جوری نمی‌شد ولی نمی‌دونم، اگه نبخشمش منم عذاب وجدان می‌گیرم یه نفس عمیق کشیدم؛
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
و گفتم:
- من همون روز اول بخشیدمت ولی به طور کامل نه حالا که به اشتباهت پی بردی می‌بخشمت داداش.
یه کمی بهت زده بود به خودش اومد خم شد و خیلی کوتاه اما محکم گونه‌ام رو بوسید وگفت:
- من قربون خواهر خوشگلم بشم.
- خدا‌ نکنه، ولی دیگه وحشی نشو گونه‌ام از فرم افتاد.
قهقهه‌ای زد و محکم گونه‌ام رو گرفت و کشید.
- اَه ببینش میگم نکن.
امیررضا:
- دوس دارمم از این به بعد زیاد میبنی.
چپَکی نگاهش کردم که گفت:
- من تسلیم فقط اون‌جوری نگاه نکن.
- چشمم.
امیر:
- با این چشمی که تو گفتی من بیشتر می‌ترسم.
بلند خندیدم که اون هم باهم خندید. وقتی که گونه‌ام رو بوسید هیچ حسی بهم دست نداد.
تا رسیدن به خونه کلی خندیدیم و حرف زدیم بعد از این‌که من رو رسوند خونه خودش هم رفت پی کار‌هاش و گفت:
- به مامانم بگو بیرون کار دارم کاری داشتی زنگ بزن.
باشه‌ای گفتم و پیاده شدم و از امروز به بعد من و امیررضا شدیم مثل دوتا خواهر برادر.
***
یه روز مونده بود تا عید بشه و مثل همیشه آقاجون حسام رو فرستاد دنبالمون. من کادوهای عمو نوید و نیما و خانواده‌هاشون رو دادم همچنین مامان، بابا، علی، مهدی، زهرا، حسام و ایمان رو هم دادم کادو آقاجون رو گذاشتم توی کوله پشتی رفتم پایین لباسی که با رازمیک خریده بودم رو پوشیدم خیلی زیبا بهم می‌اومد، همه به جز مامان، بابا، عمو نوید و نیما و زن‌عموها رفتیم خونه پدربزرگ، من و زهرا و الینا و النا با حسام رفتیم پسرا هم با امیررضا علی هنوز گواهینامه‌اش رو نگرفته و برای همین رانندگی نمی‌کنه گفتن بعد از عید بیاد گواهینامه‌اش رو بگیره. وقتی که رسیدیم همایون ویوهان اومدن پیشواز، همایون دستم رو گرفت و یه راست برد پیش آقاجون و بعد خودش رفت بیرون رفتم نزدیک آقاجون بعد از سلام و احوال‌پرسی روی تخت روبه روش نشستم و به حرف‌هاش گوش می‌دادم، یه جورهایی حرف نبود نصحیت، امیدواری، دلداری و... بود حرف‌هایش من رو به گذشته می‌برد گذشته‌ای که ازش به مدت فراری بودم تا این‌که فهمیدم باید باهاش کنار بیام نه ازش فرار کنم، تک‌تک حرف‌هاش درمورد گذشته بود برای این‌که این مسئله رو از من مخفی کنن دارن به زبونش میارن. در جواب حرف‌های آقاجون گفتم:
- من حالم خوبه باور کنید سخت بود ولی توی اون ماهی که توی تیمارستان بودم تونستم فراموش کنم، اتفاقات رو موقعه‌ای که پیش روانشناس می‌رفتم کمکم کرد که دیگه حسی نداشته باشم ازش منم امیررضا رو به چشم برادر می‌بینم و اونم من رو به چشم خواهرش میبینه، نمی‌خواهم ناراحتتون کنم ولی با یادآوری گذشته من بیشتر عذاب می‌کشم گذشته هم گذشته باید به فکر آینده باشیم.
بعد از چند دقیقه دیگه حرف زدن از اتاق اومدم بیرون و با همه سلام و احوال‌پرسی کردم، این‌که بفهمی شوهر عمه‌هات دارن با نگاه‌شون اذیتت می‌کنن کار سختی نبود یه ساعتی توی جمع‌شون بودم، ولی دیگه حوصله‌ام سر رفته بود بلند شدم رفتم از توی اتاقم گوشی و هندزفری رو برداشتم و رفتم پشت خونه روی تاب که یه جای سرسبز و قشنگی بود نشستم آهنگ گوش می‌دادم چشم‌هام رو بستم و نمی‌دونم کی خوابم برد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
با تکون‌های یکی که داشت صدام می‌کرد بیدار شدم، ولی از شانس بدم از تاب افتادم پایین و سرم رو خواستم بلند کنم که خورد لبه تاب.
- آخ مامانی ملاجم.
صدای خنده بلند شد با کمک ایمان بلند شدم و روی تاب نشستم، همه دورم رو گرفته بودن یه لحظه نمی‌دونم چی‌شد که جیغ زدم اول با بهت داشتن نگاهم می‌کردن بعد همه زدن زیرِ خنده؛ همین‌جوری که داشتم سرم رو مالش می‌دادم، گفتم:
- آخ! درد بگیرِ کسی که من رو این‌جوری بیدار کرد، آخ مامانی! سرم اگه دستم بهش برسه زنده‌اش نمی‌ذارم کی این‌کار رو کرد.
همه سکوت کرده بودن که داد زدم:
- گفتم کی این‌جوری من رو بیدار کرد.
صدای خنده هومان بلند شد وگفت:
- چیه خانوم خانوم‌ها! از خواب ناز بیدارت کردم.
دمپاییم رو درآوردم:
- اگه جرعت داری وایستا.
الان هومان بدو من بدو. بقیه هم داشتن می‌خندیدن وایستادم؛ یه فکر شوم به سرم زد دمپاییم رو پوشیدم و رفتم داخل عمارت آقاجون روی صندلی سلطنتی خودش نشسته بود، رفتم طرفش وگفتم:
- آقاجون عصات رو میدی؟
لبخندی زد و گفت:
- چیکار عصای من داری دخترکم؟!
- می‌خواهم چند نفر رو آدم کنم.
موبایلم رو دادم دست آقاجون و عصاش رو گرفتم و رفتم پشت خونه همه داشتن می‌اومدن که برن تو که با دیدن من وایستادن لبخند پلیدی زدم، و مثل سوپرمن‌ها ایستادم و تکیه دادم به عصا که از شانس بدم عصا افتاد منم شپلق پخش زمین شدم، که صدای خنده همه بلند شد، بلند شدم صاف ایستادم چند تا حرکت جدید که با چوب یاد گرفتم رو انجام دادم که خوشبختانه این‌دفعه تمیز انجام دادم.
هومان:
- غلط کردم قول میدم دیگه این‌کار رو نکنم.
ولی من این چیزها توی کَتَم نمی‌رفت، ایرج، یوهان، ایمان، علیرضا، حسام، علی و دخترها به جز زهرا و الینا و هستی و النا اومدن از کنارم رد شدن امیررضا اومد از کنارم گذاشت، قبل از این‌که بره گفت:
- ببینم چیکار می‌کنی.
بعد چشمکی زد و لبخندی زدم و با یه چشمک جوابش رو دادم، که بیشتر تعجب کرده بودن الان من بودم و همایون، هومان، امیرمهدی، آرشام و... با عصا افتادم دنبالشون دو دور، دورخونه چرخیدیم آخرش هم رفتن داخل عمارت و من که به نفس‌نفس افتاده بودم رفتم، کنار آقاجون عصاش رو دادم دستش و گوشیم رو گرفتم و جای بی‌بی‌جون نشستم، که آقاجون گفت:
- الان اگه خانومم اومد دید روی صندلیش نشستی، این‌دفعه اون عصام رو می‌گیره می‌افته دنبالت.
- اوه! من که چیزی ازم نمونده، مادربزرگ روی مبل می‌نشینه برای کمرش هم خوبه...
با صدای بی‌بی خانوم بقیه حرفم رو خوردم:
- عه وا چه غلط‌ها بلند شو، دختر از روی صندلیم.
با خنده رو به آقاجون گفتم:
- عشقم به خانومت بگو بره روی مبل بشینه فعلاً من این‌جا نشستم.
و بعد یه چشمک به آقاجون زدم که از چشم بی‌بی دور نموند.
بی‌بی:
- بیا این هم شد هَووی، ما هَوو نداشتیم که به لطف زینب خانوم گیرمون اومد.
همه با حرف بی‌بی‌جون زدن زیرِ خنده. حینی که از روی صندلی بلند می‌شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
آروم طوری که فقط آقاجون و مادربزرگ بفهمن چی میگم، گفتم:
- بی‌بی جونم حسودی بهت نمی‌آید.
ویه چشمک زدم که مادربزرگ عصای آقاجون رو گرفت افتاد دنبالم.
- ای وای ننه جان! غلط کردم شما خیلی هم خوبین وایستین لطفاً! همین الان دو بار دورِخونه چرخیدم دیگه نمی‌تونم.
مادبزرگ:
- من اگه زبونت رو از حلقومت نکشیدم بیرون.
- عه! مادربزرگ می‌خوای خودت رو قاتل کنی مادبزرگم مادربزرگ‌های قدیم، ننه‌جان عجب سرعتی داری روی دست دیوید بکام هم زدین.
بالاخره این ننه‌ی ما هم دست از دویدن برداشت و نشست سرجاش منم رفتم روی مبل تک نفرِ نشستم، جو خیلی سنگین بود بیشتر نگاه‌ها روی من بود به‌خاطر این‌که جو رو عوض کنم، بلند طوری که همه بشنون گفتم:
- اگه گفتین جای کی خالیه؟!
همه داشتن نگاهم می‌کردن، که دوباره با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- جای سامان و ماکان دیگه.
صدای سامان از پشت سرم اومد که گفت:
- اولاً حاضرم قسم بخورم تو توی این همه سال به یاد ما نبودی حالا که دیدی جو سنگینه و خواستی این جو رو عوض کنی این رو گفتی، دوماً سلام به همگی.
برگشتم طرفشون و گفتم:
- اولاً سلام رو اول میگن، دوماً من که پشتم بهت بود تو چه‌طوری ذهن من رو خوندی؟!
سامان:
- اگه یادت نرفته من روانشناسم.
- اون که اصلاً یادم نرفته بعدش هم شما که قیافه من رو ندیدین که میگی؟!
ماکان:
- لازم به قیافه نیست همون‌جوری می‌تونی تشخیص بدی.
یه نگاه مشکوک بهشون انداختم وگفتم:
- نکنه عجیب الخلقه‌این که این‌جوری هم تشخیص میدین.
با این حرفم همه زدن زیرِ خنده.
- راستش چند وقت پیش که اسم عمو ایمان رو آوردم جلوم سبز شد، حالا اون جایی نرفته بود شما که رفته بودین سربازی کی برگشتین.
ماکان:
- تا تعطیلات بهمون مرخصی دادن.
- میگم‌ها! بیاین برین توی این تعطیلات درس بخونین که بقیه‌اش، رو معاف بشین.
سامان که داشت می‌اومد طرفم گفت:
- مگه میشه؟ نه بعدش هم ما خودمون خیلی دوست داشتیم بریم سربازی.
- پس حتما دوست دارین پلیس بشین آره؟!
ماکان خندید وگفت:
- آره از کجا فهمیدی کَلَک.
- از همون جایی که شما فهمیدین.
همه به این مکالمه خندیدن، که تازه یادم افتاد ده دقیقه است سرپا وایستادن.
- بفرمایید خونه‌ی خودتونِ چرا سرپا ایستادین.
دوباره همه زدن زیره خنده، انگاری من دلقکم.
ماکان:
- من عاشق همین دیوونه بازی‌هاتم.
خندیدم و گفتم:
- نوکر داش، ماکانم هستم.
این‌بار نه تنها علی بلکه همه با هم گفتن:
- تو باز لاتی حرف زدی بچه!
دست‌هام رو اوردم بالا و گفتم:
- اولاً تسلیم دوماً مگه خودتون نگفتین که دکترها تا لحظه آخر که می‌خواستم به دنیا بیام گفتن پسرم آخر سر شدم دختر، خب منم دوست ندارم دل دکترهایی که این نظر اشتباه رو دادن بشکنم، به‌خاطر همین می‌خواهم از این به بعد از این حرف دروغشون بهترین استفاده رو بکنم.
همه زدن زیرِ خنده، که ایرج گفت:
- تا جایی که من می دونم وقتی که این رو بهت گفتن که ده ساله‌ات بود الان پنج سال از اون روز می‌گذره تو چه‌طور هنوز فراموش نکردی؟
- عزیزم من باهوشم.
ایرج: چه اعتماد به نفسی مرحبا.
- مرسی مرحبا به ترکی میشه سلام.
ایرج خندید و گفت:
- برسی بهش به ایرانی‌ هم میشه عالی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
ایرج بعد از حرفش چشمکی بهم زد که گفتم:
- فعلاً که نیست بود هم انشالله.
بعد هم یه چشمک بهش زدم که خودش فقط منظورم رو فهمید و بقیه هم با تعجب نگاهمون می‌کردن. سامان و ماکان با همه سلام و احوالپرسی کردن و بعد روی مبل سه نفرِ کنار سحر نشستند.
سامان:
- حالا که میگی باهوشی بزار یه داستان برات تعریف کنم، خب داستان درمورد یه پسریه که توی پادگان خیلی شوخه و اون هم مثل تو تا لحظه آخر بهشون گفتن که دخترِ ولی پسر شد می‌دونی کی رو میگم؟
قبل از این‌که جواب بدم سحر گفت:
- زینب میای جاهامون رو عوض کنیم.
-باشه عزیزم.
بلند شدم و رفتم وسط سامان و ماکان نشستم که ماکان گفت:
- خب خانوم باهوش بگو ببینم این کی بود که سامان درموردش صحبت کرد.
- زیاد مطمئن نیستم ولی فکر کنم همینه اسمش پیمانِ گفتی که چون دکترها گفتن دخترِ اسمش رو قرار بود بزارن پرتو که شبیه اسم برادر بزرگش پرهامِ این هم گفتی که بچه‌های پادگانتون همه صداش میزنن پری.
ماکان:
- آفرین حالا بزار من بگم اونی که توی پادگان از همه اخموتر و سردترِ کیه؟
- من که توی پادگان شما نیومدم ولی طبق تعریف‌های شما فکر کنم صادقِ.
سامان:
- آره تو از کجا می‌دونی؟ من که فقط درمورد پیمان بهت گفته بود.
- از زیر زبون ماکان کِش رفتم.
ماکان:
- تا دلت بخواد از زیر زبونم حرف کشید از چاقِ تا لاغرِ از خوشتیپ‌ترین تا زشت و... همه رو گفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
هستی:
- زینب حالا اون اسمی که قرار بود اگه پسر باشی بهت بگن چی بود؟
یکمی فکر کردم اصلاً درمورد این حرفی نزدند ولی بزار خودم یکی انتخاب کنم یکی رو بگم اها یادم اومد امپراطور دبیرستان پسرانه.
-سورن.
هستی:
- اها چه اسم قشنگی.
لبخندی زدم و گفتم:
- اره خیلی قشنگه مخصوصاً وقتی که اون طرف مقابلت همون سورن جذاب و خوشتیپ و امپراطور مدرسه پسرها باشه.
حسام:
- اوو! دیگه چی؟
بقیه هم حرفش رو تایید کردن.
- تسلیم بابا یه حرفی زدم.
علی:
- نباید به زبون بیاریش فهمیدی؟
- اوکی.
روبه علی گفتم:
- علی.
علی:
- بله.
- داداش جونم نفس آجی.
علی:
- چی می‌خوای؟
- محبت هم بهت نیومده یه کاری واسم انجام میدی؟
علی:
- تا چی باشه؟
- هر موقعه ازدواج کردی اسم دخترت رو بزار عسل باشه.
علی:
- چرا؟
ایمان:
- عمراً کسی حق نداره این اسم رو روی بچه‌اش بزارِ موقعه‌ای که زینب به دنیا اومد گفتم اسمش رو بزارن عسل نزاشتن حالا باید اسم دختر خودش رو بزارِ عسل.
- من نمی‌خوام.
ایمان:
- مگه دست خودته.
- آره پس دست کیه من اصلاً ازدواج نمی‌کنم.
ایمان:
- دو سال دیگه خونه بختی.
- نکنه می‌خوای مثل قدیم‌ها بفرستی خونه‌ی بخت.
ایمان:
- آره تو حتی اگه اسم دخترت رو بزاری یه چیزِ دیگه ما همه بهش میگیم عسل.
- من خودم یه بچه‌ام کو تا ازدواج؟! هنوز ده سال وقت دارم.
ایمان:
- چند سال دیگه؟ مگه می‌خواهی چند سالِگی ازدواج کنی؟
- 25 شایدم 30.
ایمان خواست حرف بزنه که سحر جیغ آرومی کشید. که همه نگاهش کردن.
سامان:
- چی‌شده؟ چرا جیغ زدی؟
سحر:
- یه چیزی زیر پام داشت لغزش می‌کرد.
سامان:
- چی؟
سحر موبایل رو از زیر پاش دراورد و نشون داد و با لحنی عصبی گفت:
- این مال کیه؟
با ته‌مایه خنده گفتم:
- بده ببینم شاید شناختم.
سحر گوشی رو به طرفم گرفت که زود از دستش قاپیدمش، و رفتم پشت مبل و روبه سحر گفتم:
- عزیز جان مال منه.
سحر:
- چرا زدی روی لغزش؟
- خب می‌دونی دیگه عادت کردم وگرنه من همیشه گوشیم روی بی‌صداِ.
سحر:
- خیلی عاقلی می‌دونستی.
- آره عزیزم.
ماکان:
- پس برای همینِ هر وقت بهت زنگ می‌زنم جواب نمی‌دادی.
چشمکی زدم و گفتم:
- احتمالاً واسه همینِ.
سامان:
- حالا اون رو جواب بده خودش رو کشت.
تازه یادم افتاد یه نگاه به صحفه اش کردم که نوشته بود مازی.
- سلام نفس چه‌طوری خوبی؟ چه خبرها چیکار می‌کنی؟
مازیار: به سلام زینب خانوم احوال شما حتماً ما باید زنگ بزنیم، خوبم خبر هم هیچ نشستم روی مبل و دارم تلویزیون نگاه می‌کنم، تو چه‌خبر چیکار می‌کنی؟ خوش می‌گذره.
- عزیزم به خدا وقت نشد اصلاً یادم رفت خبر سلامتی بی تو صفا نداره مازی.
مازیار:
- خِخخ بهترِ بهت خوش بگذره چون ما داریم میریم آبادان.
- چرا؟ برای چی میرین آبادان؟
مازیار:
- چرا نداره داریم میریم تعطیلات خونه پدربزرگم مثل تو که الان خونه پدربزرگت هستی.
- من که همش این‌جا نیستم میرم خونه اگه تو مینا رو نبینم شبم صبح نمیشه.
مازیار:
- خِخِخ زینب همین چند ساعت پیش، پیش ما بودی چطور دلت تنگ شد.
- مگه دلتنگی ساعت و زمان می‌شناسه دیوانه؟
مازیار:
- نه حق با شماست بانو گوشی مینا می‌خواد باهات حرف بزنه.
با مینا پنج دقیقه‌ای صحبت کردم و گوشی رو خاموش کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
هومان:
- اوه! خواهر ما چه عشقم و عزیزم می‌کنه.
- مشکلیه؟
هومان:
- نه عزیزم چه مشکلی فقط یه وقت به ما نگی چشمه‌ی عشق‌هات کم میشه.
- دیگه پررو نشو.
بازم تلفنم زنگ خورد ولی این‌بار ناشناس بود نخواستم جواب بدم تردید داشتم، ولی آخرش جواب دادم.
- بله؟.
ناشناس:
- سـلام خوبی عزیزم؟
- سلام شما؟
ناشناس:
- مهم نیست من کی هستم عزیزم مهم اینه که بالاخره شماره‌ات رو گیر آوردم.
-اون‌قدر به من نگو عزیزم، بنال کی هستی؟ شماره‌ام رو از کجا آوردی؟
ناشناس:
- چرا جوش میاری نفس یکم مهربون باش.
- دوست ندارم مهربون باشم بنال کی هستی؟ وگرنه هر چی از دهنم در بیاد بهت میگم.
ناشناس:
- وای عزیزم چرا این‌جوری حرف میزنی یکم مؤدب باش مثل من، خیلی خشنی خدا به شوهرت صبر بده.
- تو کاری به شوهر نداشته‌ی، نداشته باش کثافط دِ بنال کی هستی وگرنه هر چی فحش بلدم بهت میگم.
ناشناس:
- نیازی به فحش نیست با صحبت همه چی رو حل می‌کنیم چرا عصبی میشه.
ماکان:
- کیه زینب؟
همه داشتن با تعجب و اخم نگاهم می‌کردن، که گفتم:
- ناشناس.
و به اون ناشناس پشت خط گفتم:
- پس نمیگی کی هستی؟
ناشناس:
- نچ نمیگم.
- پس توی لیست سیاه می‌بینمت بای.
ناشناس:
- قطع نکن وایـ...
نذاشتم ادامه بده وقطع کردم و شماره‌اش رو گذاشتم توی لیست سیاه.
علی با اخم گفت:
- کی بود؟
- نمی‌دونم چه آشغالی بود هر کاری کردم هم خودش رو معرفی نمی‌کرد.
علی:
- یعنی چی؟ میگم کی بود؟ شماره‌اش رو بده.
- علی ولش کن بیخیال.
این‌بار ماکان عصبی غرید:
- یعنی چی ولش کن یا بگو کی بود یا شماره‌اش رو بده.
- پوفف! باشه وایستا.
رفتم توی لیست سیاه و شماره‌اش رو برای علی خوندم نه تنها علی همه داشتن شماره‌اش سیو می‌کردن، ولی چون از مخاطبان هیچ‌کدوم نبود علی خواست زنگ بزنه که صدای خنده هومان بلند شد.
- واسه چی می‌خندی به این‌که یه بدبخت بهم زنگ زد.
هومان:
- نه اینی که بهت زنگ زد میلاد بود سیم‌کارت جدید گرفته منم سرکار گذاشته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین