- Feb
- 351
- 1,444
- مدالها
- 2
علی میون خنده اخم کرد، و گفت:
- یه بار دیگه اینجوری صحبت کنی من میدونم و تو.
لبخندی زدم و گفتم:
- من که میدونم آقاجون رو شما راضی کردین که بگه من برگردم ولی جوری تلافی میکنم که شب تا صبح آرزو کنین برگردم لرستان.
حسام:
- تو که همین الان گفتی کاری میکنم که یه ساعت هم بدون من دووم نیاری چهطور الان میگی که شب و روز آرزو کنیم برگردی لرستان.
- حسام علی کم بود توهم اضافه شدی؟
علی پرید وسط حرفم و گفت:
- ایول داداش خب خوابوندیش سرجاش.
با یه ناراحتی ساختگی تقریباً داد زدم:
- من ایمانم رو میخوام ایمان کجایی که ببینی دارن نفست رو اذیت میکنن.
با صدای ایمان همه سرها به سمت سالن چرخید:
- کی میخواد نفس من رو اذیت کنه.
با یه خوشحالی وصف نشدنی بلند شدم و پریدم بغل ایمان اون هم دستهاش رو دورم حلقه کرد، و در گوشم گفت:
- اولاً ایمان نه، عمو ایمان دوماً اگه یه بار دیگه بهم بگی ایمان دیگه ازت طرفداری نمیکنم باشه عسل عمو؟
سرم رو به معنی باشه تکون دادم. که ادامه داد:
- حالا دختر گنده بیا پایین زیادی سنگین شدی.
از بغل ایمان پایین اومدم و گفتم:
- عه عمو جونم من کجا گنده و سنگینم.
علی پرید وسط حرفم و گفت:
- بیا اصل کاری اومد حالا کی جرعت داره بگه اهم.
با این حرف علی مهدی، امیرمهدی و آرشام با هم گفتن:
- اهمم.
که همه زدن زیر خنده. بعد از خوردن شام من چون خسته بودم زودتر از همه خوابیدم ساعت گوشیم رو روی هفت تنظیم کردم، فردا باید میرفتم باشگاه خانوم مشرقی (مسئول و مربی باشگاه) پیام داد برای اینکه سال دیگه هم برم باشگاه بدید چند تا کار رو انجام بدم.
***
صبح با صدای آلارم گوشی بلند شدم یه دوش یه ربعی گرفتم و از حموم اومدم بیرون طبق عادتم اول لباس پوشیدم بعد موهام رو خشک کردم لباسهام رو با لباس مخصوص نینجا عوض کردم، رفتم پایین رازمیک داشت صبحونه میخورد سلام کردم و اونم جوابم رو داد مامان برام چایی ریخت، و گفت:
- امروز که باشگاه نداشتی.
-اره میدونم ولی مربی گفت برم چند تا کار رو باید انجام بدم که برای سال جدید ثبت نام کنم.
مامان:
- تو چی گفتی؟
-هیچی دارم میرم ثبت نام کنم طبق قولم به علی و باید امسال سال آخر.
مامان:
- آهان ایشاالله که سال آخر.
بعد از خوردن صبحونه همزمان با رازمیک بلند شدم رفتم بالا توی اتاقم کیف و اسپرت ورزشی کفشهای مشکی اسپرتم که حسابی به لباس نینجاییم میاومد بیست دقیقه وقت داشتم تا برسم باشگاه.
- یه بار دیگه اینجوری صحبت کنی من میدونم و تو.
لبخندی زدم و گفتم:
- من که میدونم آقاجون رو شما راضی کردین که بگه من برگردم ولی جوری تلافی میکنم که شب تا صبح آرزو کنین برگردم لرستان.
حسام:
- تو که همین الان گفتی کاری میکنم که یه ساعت هم بدون من دووم نیاری چهطور الان میگی که شب و روز آرزو کنیم برگردی لرستان.
- حسام علی کم بود توهم اضافه شدی؟
علی پرید وسط حرفم و گفت:
- ایول داداش خب خوابوندیش سرجاش.
با یه ناراحتی ساختگی تقریباً داد زدم:
- من ایمانم رو میخوام ایمان کجایی که ببینی دارن نفست رو اذیت میکنن.
با صدای ایمان همه سرها به سمت سالن چرخید:
- کی میخواد نفس من رو اذیت کنه.
با یه خوشحالی وصف نشدنی بلند شدم و پریدم بغل ایمان اون هم دستهاش رو دورم حلقه کرد، و در گوشم گفت:
- اولاً ایمان نه، عمو ایمان دوماً اگه یه بار دیگه بهم بگی ایمان دیگه ازت طرفداری نمیکنم باشه عسل عمو؟
سرم رو به معنی باشه تکون دادم. که ادامه داد:
- حالا دختر گنده بیا پایین زیادی سنگین شدی.
از بغل ایمان پایین اومدم و گفتم:
- عه عمو جونم من کجا گنده و سنگینم.
علی پرید وسط حرفم و گفت:
- بیا اصل کاری اومد حالا کی جرعت داره بگه اهم.
با این حرف علی مهدی، امیرمهدی و آرشام با هم گفتن:
- اهمم.
که همه زدن زیر خنده. بعد از خوردن شام من چون خسته بودم زودتر از همه خوابیدم ساعت گوشیم رو روی هفت تنظیم کردم، فردا باید میرفتم باشگاه خانوم مشرقی (مسئول و مربی باشگاه) پیام داد برای اینکه سال دیگه هم برم باشگاه بدید چند تا کار رو انجام بدم.
***
صبح با صدای آلارم گوشی بلند شدم یه دوش یه ربعی گرفتم و از حموم اومدم بیرون طبق عادتم اول لباس پوشیدم بعد موهام رو خشک کردم لباسهام رو با لباس مخصوص نینجا عوض کردم، رفتم پایین رازمیک داشت صبحونه میخورد سلام کردم و اونم جوابم رو داد مامان برام چایی ریخت، و گفت:
- امروز که باشگاه نداشتی.
-اره میدونم ولی مربی گفت برم چند تا کار رو باید انجام بدم که برای سال جدید ثبت نام کنم.
مامان:
- تو چی گفتی؟
-هیچی دارم میرم ثبت نام کنم طبق قولم به علی و باید امسال سال آخر.
مامان:
- آهان ایشاالله که سال آخر.
بعد از خوردن صبحونه همزمان با رازمیک بلند شدم رفتم بالا توی اتاقم کیف و اسپرت ورزشی کفشهای مشکی اسپرتم که حسابی به لباس نینجاییم میاومد بیست دقیقه وقت داشتم تا برسم باشگاه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: