- Feb
- 351
- 1,444
- مدالها
- 2
مردم روستا به پدربزرگم میگن خان ولی خودش این رو قبول نداره، خونه پدربزرگم خیلی بزرگه یه هتل برای اقامت گردشگرهای خارجی داره و همچنین یه رستوران، هر ساله توی تعطیلات کلی گردشگرهای خارجی به روستا میان و هر مسافری که برای انجام کاری به اینجا میموندن، مثل پدر من و عمو رضا برای خدمت سربازی اومدن اینجا و این باعث شد که عاشق مامان و خاله بشن ولی پدربزرگم بهخاطر یه سری مسائل خیلی سختگیر بود، وقتی که کلی شرط گذاشت که اونها هم قبول کردن بعد هم ازدواج کردن. روزها پشت سر هم میاومد و میگذشت تا اینکه هفده اسفند به اصرار دانشآموزان مدرسهها تعطیل شد، نوزده اسفند بود که خالهها و داییهام برای عید اومده بودن خونه پدربزرگ.
با پسر و دخترهای فامیل رفتیم گردش چون خالههام مثل من بیست و پنج قرار بود از اینجا برن کلی لرستان رو گشتیم، دلم نمیخواست برای عید برگردم اهواز ولی به اصرار آقاجون مجبور شدم برگردم. بیست و یک بود با هم رفتیم شمال توی ویلای بزرگ و زیبا دایی اَلمان. وقتی که رسیدیم همه رفتن استراحت کنن و روزهای دیگه رو میرفتیم دریا.
چون تعدادمون زیاد بود و همه هم فوتبالی، فوتبال بازی میکردیم بیست نفر بودیم به دو گروه ده نفرِ تقسیم شدیم. من، ساحل و دریا با هفت تا پسر یه گروه بودیم. طاها، فرطوس، پارسا و مهدیار با شش تا دختر یه گروه بودن. من رو گذاشتن دروازه ساحل و دریا هم دفاع همش با زور کارهاشون رو انجام میدادن. خلاصه کلی خوش گذشت و من بیست و پنج با رازمیک پسر دوست دایی تورج برگشتم. صبح زود ساعت شش حرکت کردیم و من چون خسته بودم خوابم برد نزدیکهای ساعت یازده بیدار شدم. نزدیکهای یه رستوران بودیم طبق تابلویی که زده بود، روبه رازمیک گفتم: این نزدیک یه رستوران هست نگه دار یه چیزی بخوریم، از صبح تا حالا هیچی نخوردم.
رازمیک: باشه.
بعد از چند دقیقه جلوی یه رستوران ترمز کرد. از سرویس بهداشتی رستوران استفاده کردم دست و صورتم رو شستم و رفتم سر میز روبهروی رازمیک نشستم.
با پسر و دخترهای فامیل رفتیم گردش چون خالههام مثل من بیست و پنج قرار بود از اینجا برن کلی لرستان رو گشتیم، دلم نمیخواست برای عید برگردم اهواز ولی به اصرار آقاجون مجبور شدم برگردم. بیست و یک بود با هم رفتیم شمال توی ویلای بزرگ و زیبا دایی اَلمان. وقتی که رسیدیم همه رفتن استراحت کنن و روزهای دیگه رو میرفتیم دریا.
چون تعدادمون زیاد بود و همه هم فوتبالی، فوتبال بازی میکردیم بیست نفر بودیم به دو گروه ده نفرِ تقسیم شدیم. من، ساحل و دریا با هفت تا پسر یه گروه بودیم. طاها، فرطوس، پارسا و مهدیار با شش تا دختر یه گروه بودن. من رو گذاشتن دروازه ساحل و دریا هم دفاع همش با زور کارهاشون رو انجام میدادن. خلاصه کلی خوش گذشت و من بیست و پنج با رازمیک پسر دوست دایی تورج برگشتم. صبح زود ساعت شش حرکت کردیم و من چون خسته بودم خوابم برد نزدیکهای ساعت یازده بیدار شدم. نزدیکهای یه رستوران بودیم طبق تابلویی که زده بود، روبه رازمیک گفتم: این نزدیک یه رستوران هست نگه دار یه چیزی بخوریم، از صبح تا حالا هیچی نخوردم.
رازمیک: باشه.
بعد از چند دقیقه جلوی یه رستوران ترمز کرد. از سرویس بهداشتی رستوران استفاده کردم دست و صورتم رو شستم و رفتم سر میز روبهروی رازمیک نشستم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: