جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Asal85 با نام [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,415 بازدید, 259 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Asal85
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
مردم روستا به پدربزرگم میگن خان ولی خودش این رو قبول نداره، خونه پدربزرگم خیلی بزرگه یه هتل برای اقامت گردشگرهای خارجی داره و همچنین یه رستوران، هر ساله توی تعطیلات کلی گردشگرهای خارجی به روستا میان و هر مسافری که برای انجام کاری به این‌جا می‌موندن، مثل پدر من و عمو رضا برای خدمت سربازی اومدن این‌جا و این باعث شد که عاشق مامان و خاله بشن ولی پدربزرگم به‌خاطر یه سری مسائل خیلی سخت‌گیر بود، وقتی که کلی شرط گذاشت که اون‌ها هم قبول کردن بعد هم ازدواج کردن. روزها پشت سر هم می‌اومد و می‌گذشت تا این‌که هفده اسفند به اصرار دانش‌آموزان مدرسه‌ها تعطیل شد، نوزده اسفند بود که خاله‌ها و دایی‌هام برای عید اومده بودن خونه پدربزرگ.
با پسر و دخترهای فامیل رفتیم گردش چون خاله‌هام مثل من بیست و پنج قرار بود از اینجا برن کلی لرستان رو گشتیم، دلم نمی‌خواست برای عید برگردم اهواز ولی به اصرار آقاجون مجبور شدم برگردم. بیست و یک بود با هم رفتیم شمال توی ویلای بزرگ و زیبا دایی اَلمان. وقتی که رسیدیم همه رفتن استراحت کنن و روزهای دیگه رو می‌رفتیم دریا.
چون تعدادمون زیاد بود و همه هم فوتبالی، فوتبال بازی می‌کردیم بیست نفر بودیم به دو گروه ده نفرِ تقسیم شدیم. من، ساحل و دریا با هفت تا پسر یه گروه بودیم. طاها، فرطوس، پارسا و مهدیار با شش تا دختر یه گروه بودن. من رو گذاشتن دروازه ساحل و دریا هم دفاع همش با زور کارهاشون رو انجام می‌دادن. خلاصه کلی خوش گذشت و من بیست و پنج با رازمیک پسر دوست دایی تورج برگشتم. صبح زود ساعت شش حرکت کردیم و من چون خسته بودم خوابم برد نزدیک‌های ساعت یازده بیدار شدم. نزدیک‌های یه رستوران بودیم طبق تابلویی که زده بود، روبه رازمیک گفتم: این نزدیک یه رستوران هست نگه دار یه چیزی بخوریم، از صبح تا حالا هیچی نخوردم.
رازمیک: باشه.
بعد از چند دقیقه جلوی یه رستوران ترمز کرد. از سرویس بهداشتی رستوران استفاده کردم دست و صورتم رو شستم و رفتم سر میز روبه‌روی رازمیک نشستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
بعد از سفارش که همه غذاهاش هم محلی بود و ما قرمه سبزی سفارش دادیم و... .
بعد از غذا که حسابی حالم رو جا آورد یه تراول صدی درآوردم و گذاشتم روی میز که با هزارتا خواهش قبول کرد، بعد از حساب کردن که نصف من دادم نصف رازمیک راه افتادیم یک ساعتی بینمون سکوت بود که تلفنم زنگ خورد علی بود.
برداشتم و گفتم: جانم؟
علی: جانت سلامت خوبی؟
گفتم: اره تو خوبی؟
علی: هی بدنیستم کی میرسی؟
گفتم: بزار بپرسم؟
رو کردم طرف رازمیک وگفتم: آقا رازمیک کی می‌رسیم؟
رازمیک: پنج تا شش ساعت دیگه.
به علی گفتم و بعد پنج دقیقه دیگه حرف زدیم و علی قطع کرد و بعد از نیم‌ساعت به یه شهر رسیدیم، ولی دقت نکردم به اسمش.
گفتم: وایستا می‌خوام خرید کنم.
یه نگاه بهم انداخت و ماشین رو جلوی یه فروشگاه پارک کرد، وارد فروشگاه شدم اون هم پشت سرم اومد بعد از کلی امتحان کردن این لباس و اون لباس بالاخره یه مانتوی آبی فیروزه‌ای با شال هم رنگش و همین‌جوری شلوار لی یکمی تنگ، کفش ستش رو پیدا نکردم ولی به جاش یه جفت کفش مشکی آبی که خیلی خوشگل بود برداشتم. یه ساعت برای حسام خریدم، برای علی هم یه ادکلن با یه تیشرت خوشگل خریدم، برای مهدی هم تیشرت با لباس ورزشی تیم محبوبش خریدم، برای مامان یه لباس مجلسی گرفتم، برای بابا یه پیراهن با ساعت و کیف ستش برای عمو نیما و نوید هم همین‌ها رو خریدم، برای زن عمو مارال هم یه کیف خوشگل فیروزه‌ای خریدم، برای امیرمهدی و آرشام یه زنجیر که اسم خودشون روش نوشته بود، برای امیررضا و علیرضا هم یه ساعت و تیشرت ست خریدم، نصف پس اندازم خرج شد برای آقاجون دیوان حافظ گرفتم چون علاقه خاصی به اشعار حافظ داشتم، برای ایمان جونم هم یه ادکلن مردونه که بوش آدم رو مسـ*ـت می‌کرد با یه ساعت باکلاس و مدرن، برای زهرا و... هم لباس و کیف و کفش ست خریدم. حسابی از خجالت خودم توی لرستان دراومدم، بعد از حساب کردن، خرید‌ها رو داخل که البته رازمیک هم کمکم کرد بعد از اون فروشگاه هر فروشگاه دیگه‌ای رو که می‌دیدم می‌گفتم وایستا، ولی دریغ از یک خرید به جز فروشگاه اولی و دومی که خرید کردم چیزی نخریدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
گفتم: درس می‌خونی؟
رازمیک: اره.
گفتم: چی می‌خونی؟
رازمیک: من مهندسی مکانیک می‌خونم.
گفتم: دانشجویی؟ سال چندمی؟ کدوم دانشگاه؟ نزدیک خونه‌تونه؟
رازمیک: اره دانشجوم، سال دومم، دانشگاه امیرکبیر تهران، نه خونه‌مون اصفهان من برای تعطیلات اومدم یه سر بزنم بهشون و برگردم.
گفتم: مگه دانشگاه هم تعطیلی داره؟
رازمیک: اهوم.
گفتم: اها راستی گفتی خونه‌تون اصفهانه پس چرا با ما اومدین شمال؟ فضولی نباشه فقط کمی کنجکاوم.
تک‌خنده‌ای کرد و گفت: عیب نداره خونه پدربزرگم اون‌جا بود مامانم گفت که هی اسم من رو صدا می‌کنه می‌خواد من رو ببینه فک کنم سال آخرش باشه که زنده است اون روز هم اتفاقی داییتون رو دیدم، موقعه‌ای که می‌اومدن اصفهان به ما سر می‌زدن، خیلی باهم خوبیم وقتی دیدمشون گفت با ما بیا گردش و تفریح منم گفتم هم حال و هوام عوض میشه هم یکم از تنهایی درمیام.
گفتم: اها من بابت نجات جونم ازتون خیلی ممنونم اگه شما نبودین مطمئنا من غرق میشدم.
رازمیک: به هر حال به عنوان یه انسان وظیفه‌ام بود.
کلی باهم حرف زدیم و خندیدیم ساعت چهار بعد ازظهر بود خیلی خسته بودم و حسابی خوابم می‌اومد، ولی از چیزی که دیدم نمی‌تونستم بگذرم یه فروشگاه خوراکی، آخ که دهنم آب افتاد کلی لواشک و آلوچه داشتن چشمک بهم می‌زدن، روبه رازمیک گفتم: وایستا.
رازمیک: تا حالا هر فروشگاهی رو که دیدی گفتی وایستا، وایستادم ولی هیچی نمی‌خریدی.
گفتم: خب چرا داد می‌زنی مگه من چی گفتم اصلاً دایی تورج اشتباه کرد که من رو سپرد دست تو وقتی مسئولیت قبول می‌کنی باید به فکر این‌جاهاش هم رو می‌کردی، یا می‌ایستی برم بخرم یا از ماشین خودم رو پرت می‌کنم بیرون.
به‌ لااجبار وایستاد خواستم پیاده بشم، که نزاشت و خودش پیاده شد هرچی بهش گفتم کارت من رو ببر نبرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
وقتی که برگشت یه پلاستیک بزرگ مشکی خوراکی خرید.
پرتشون کرد طرفم و عصبی گفت: بیا دیگه جلوی هیچ فروشگاهی نمی‌ایستم.
یهو چش شده بود نمی‌دونم، منم متقابل پرتشون کردم عقب و مثل خودش عصبی جواب دادم: قابل خودت رو داره، نیاز ندارم ببر برای خواهرهات مگه من چیکارت کردم که داری سرم داد می‌زنی می‌خوای تلافی چی رو دربیاری؟
بعد هم روم رو گرفتم سمت پنجره که مثلاً قهرم چند دقیقه شد و حرکت نکرد.
نگاهش کردم سرش رو گذاشته بود روی فرمون که با داد من تو جاش پرید، و نگاهم کرد و عصبی گفت: چرا داد میزنی؟
گفتم: وایستادی این‌جا واسه چی؟! حرکت کن دیگه حرکت نمی‌کنی بگو پیاده شم با یه ماشین دیگه برم.
یکمی خیره نگاهم کرد و بعد اون پلاستیک بزرگ رو دستم داد و گفت: ببخشید که سرت داد زدم معذرت می‌خوام خسته‌ام از ساعت شش صبح تا الان دارم رانندگی می‌کنم خسته شدم.
گفتم: باشه استراحت کن بعد راه می‌افتیم.
تشکری کرد و صندلیش رو کامل خوابوند و گرفت خوابید.
منم آروم شروع کردم به خوردن.
از یه طرف می‌خوردم از یه طرف هم آهنگ گوش می‌دادم.
یه ساعتی گذشت بیدارش کردم آبی به صورتش زد تا سرحال بشه و دوباره اومد نشست و شروع کرد به رانندگی کردن، یه ده دقیقه‌ای گذشت که دیدم داره تو جاش تکون می‌خوره.
گفتم: چرا داری خودت رو تکون میدی؟
رازمیک: خب راستش چیزِ... دستشویی دارم.
لبخندی زدم: این نزدیک‌ها حتما یه پارک هست.
بعد از پنج دقیقه جلوی یه پارک نگه داشت و رفت کارش رو انجام بده منم در رو باز کردم تا یه هوایی بیاد داخل ماشین. ده دقیقه‌ای گذشت و خبری از رازمیک نبود. یه ماشین شاسی بلند سفید کنار ماشین رازمیک البته با کمی فاصله توقف کرد. شیشه رو داد پایین که چشمم به یه پسر آرایشی افتاد کلاً همش عملی بود. ماشاالله از دماغ تا بقیه اجزا صورتش هیچیش از خودش نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
داشتم با تعجب نگاهش می‌کردم که گفت: جون! خوشگل ندیدی عسیسم؟
این حرفش کافی بود تا بزنم زیرخنده. بعد از این‌که خنده‌ام تموم شد. رو به پسرِ گفتم: برو خدا روزیت رو جای دیگه بده.‌
پسرِ از رو نرفت و شروع کرد به چرت و پرت گفتن که رازمیک اومد.
رو به اون پسرِ گفت: برو مزاحم نشو بد‌ می‌بینی.
اون پسر عملیِ گفت: اگر نریم مثلاً می‌خوای چیکار کنی؟ می‌خوای بزنی؟ جرعتش رو نداری بچه.
رازمیک در سمت من رو بست و گفت: هر اتفاقی افتاد بیرون نیا.
شیشه ماشین رو دادم پایین و مثل این‌هایی که دارن فیلم جنگی تماشا می‌کردن داشتم تماشا می‌کردم، عجب بزن بزنی بود بعد از این‌که رازمیک زد اون پسرِ عملی رو لت و پاره کرد، اون‌قدر زدش که از دماغش و کنار لبش خون داشت می‌اومد. راننده پیاده شد و رفت طرف رازمیک بدبخت. اون‌قدر رازمیک رو زد که صورتش کامل خونی بود شکمش رو هم گرفته بود از ماشین پیاده شدم رو به راننده گفتم: هی آقا یه نفر به چند نفر؟
راننده: برو بچه برو تا نزدم تو رو هم مثل این (اشاره‌ای به رازمیک کرد) نکردم.
با جرعتی که نمی‌دونم از کجا پیدا کرده بودم گفتم: اگر نرم مثلاً می‌خوای چه غلطی بکنی‌.
پسرِ: چی زر زدی؟
اومد طرفم دستش رو برد بالا که بزنه دستش رو گرفتم پیچوندم پشت سرش با پا زدم پشت پاهاش که مجبور شد زانو بزنه. مردم هم داشتن با تعجب نگاه می‌کردن همون‌جوری که دستش رو پیچوندم و فشار می‌دادم، گفتم: حالا دیدی هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی! زر رو هم تو زدی درسته سنم کمه ولی به این معنی نمیشه که نمی‌تونم از خودم دفاع کنم هیچ‌وقت یه دختر رو دست کم نگیر.
بعد هم ولش کردم و رفتم طرف رازمیک که صدای سوت و دست همه بلند شد.
کمک رازمیک کردم نشوندمش داخل ماشین دستمال کاغذی گرفتم طرفش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
حینی که داشت خون صورتش رو پاک می‌کرد گفت: تو باشگاه میری؟
گفتم: اره.
رازمیک: چی؟
گفتم: تا شش سال پیش تکواندو بود ولی الان نینجا.
متعجب گفت: واقعاً؟
سری تکون دادم، بعد از پاک کردن صورتش حرکت کرد منم که خسته بودم گرفتم خوابیدم.
***
با حرکت بالا و پایین شدن ماشین بیدار شدم ساعت رو نگاه کردم هشت بود، همه جا تاریک بود، یه خمیازه کشیدم، که رازمیک گفت: بیدار شدی؟
گفتم: اره، رسیدیم؟
رازمیک: نه یه ساعت دیگه می‌رسیم الان اهواز.
یه پارک دیدم رو به رازمیک گفتم: وایستا تا من برم کارم رو انجام بدم و بیام.
رازمیک: باشه وایستا تا جای پارک پیدا کنم.
بعد از پارک کردن پیاده شدم و به سمت سرویس رفتم بعد از این‌که کارهام دست و صورتم رو شستم و برگشتم داخل ماشین نشستم، بعد حرکت کردم سمت ماشین سوار شدم و حرکت کرد بقیه خوراکی‌ها رو درآوردم، و شروع کردم به خوردن حین خوردن سنگینی نگاهی روی خودم حس کردم، روبه رازمیک گفتم: چرا این‌جوری نگاه می‌کنی؟
رازمیک: منم می‌خوام از موقعه‌ی ناهار تا الان هیچی نخوردمِ.
یه کیک باز کردم دادم دستش یه آبمیوه هم نی زدم گرفتم، طرفش که گفت: من مشکلی ندارم بدون دست رانندگی کنم ولی اگه تو می‌ترسی بهترِ اون رو خودت بهم بدی.
"اره جون عمه‌اش"
گفتم: عه ندا جون نبودت کجا رفته بودی؟
"هی رفته بودم گشت و گذار"
گفتم: بی من؟
"صفا نداره ولی عشق و حال بی تو هستم"
گفتم: خیلی بی‌ادبی از کی تا حالا تو سراغ عشق و عاشقی رفتی و من خبر ندارم.
"خیلی وقته حالا بیخیال من باید برم ببینم مخ یکی رو بزنم"
گفتم: خاک بر سرت تو که این‌طوری نبودی.
"هی دوره زمونه فرق کرده همه که مثل تو عقب نموندن از دنیا ".
گفتم: تو دیوونه‌ام‌کردی‌.
از افکارم فاصله گرفتم آبمیوه رو به خوردش دادم بعد یه پفک باز کردم باهم دوتایی خوردیم، پشتش یه چیپس بعد از چیپس کرانچی باز کردم و حسابی چسبید ولی از اون‌جایی که کرانچی خیلی تند بود، و یه آبمیوه بیشتر نبود آبمیوه رو کامل سر کشیدم رازمیک هم در داشبورد و باز کرد و از توش یه بطری آب معدنی برداشت، و نصفش رو نوشید درش رو بست و بقیه‌اش رو هم سر جاش گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
یه آدامس برداشتم نعنایی بود، از این‌هایی که چهار تا توش هست دوتاش من برداشتم دوتای دیگه رو هم دادم رازمیک. ساعت نه بود که رسیدیم البته نزدیک خونه سرعتش زیاد بود برای همین دو ساعت زودتر رسیدیم، نزدیک خونه بودیم که پیام دادم علی که نزدیکیم بقیه خوراکی‌ها رو تقسیم کردم دادم دستش، که گفت: من نمی‌خوام همه رو ببر برای خودت.
گفتم: نه نمیشه.
رازمیک: چرا نمیشه من این‌ها رو به عنوان یه برادر برای تو خریدم و اگه من رو به عنوان برادرت می‌دونی دستم رو رد نکن.
لبخندی زدم و بقیه رو هم گذاشتم سرجای قبلیش. پنج دقیقه بعد ماشین رو جلوی خونه نگه داشت و حسام و علی و امیرضا جلوی در وایستاده بودن و با اخم داشتن نگاه می‌کردن خواستم پیاده بشم که یه چیزی توی ذهنم جرقه زد، برگشتم سمت رازمیک و گفتم: تو شب جایی رو داری بری؟
رازمیک: نه میرم مسافرخونه و فردا هم حرکت می‌کنم.
گفتم: عه این چه حرفیه! شب بیا خونه‌ی ما فردا صبح هم حرکت می‌کنی الان بگم پیاده‌ شو روی حرف من حرف نزن اما و اگر هم نداریم.
لبخندی زد و پیاده شد رازمیک دوتا چمدون رو از صندوق درآورد با یکی رفتم با دوتا برگشتم، چمدون‌ها رو برداشتم و گذاشتم جلوی پای علی و حسام.
گفتم: چمدون‌ها رو بیارین بالا آقا رازمیک هم امشب مهمون ما هستن.
بعد روبه رازمیک ادامه دادم: بیا بریم چرا وایستادی.
از وسط علی و حسام گذشتم وارد حیاط شدم بعد از چند ثانیه رازمیک هم اومد خودش رو بهم رسوند، و گفت: احیاناً که مشکلی ندارن این‌ها.
‌اشاره‌ای به پسرها کرد، لبخندی زدم و گفتم: بیخیال با خودشون هم مشکل دارن‌.
رفتیم داخل پدرم با گرمی از رازمیک استقبال کرد و ازش کلی تشکر کرد، بعد از سلام و احوال‌پرسی با عمو نیما و خانواده‌اش و همین‌طور عمو نوید رفتم اتاقم تا لباسم رو عوض کنم، مامانم برای رازمیک غذا کشید ولی من اون‌قدر چیپس و پفک خوردم که دیگه جا نداشتم، لباسم رو با یه تونیک آبی براق با شلوار مشکی و شال آبی عوض کردم و رفتم پایین روی راه‌پله بودم، که علی و رازمیک رو دیدم دارن میان بالا رازمیک شب بخیری گفت و رفت توی اتاقی که علی نشونش داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
رفتم توی سالن نشستم روی من تک نفرِ، که دیدم امیرضا و حسام دارن با اخم نگاه می‌کنن علیرضا هم که یه لحظه لبخند میزد یه لحظه اخم می‌کرد داداشم خود درگیری داره، حالا علی هم به حسام و امیرضا اضافه شد بلند شدم رفتم وسط عمو نیما و بابا نشستم و دست‌هاشون رو گرفتم جلوی صورتم، وگفتم: بابایی علی و حسام می‌خوان دعوام کنن.
بابا لبخندی زد وگفت: علی و حسام غلط می‌کنن دستشون بهت بخوره، قلم دستشون رو می‌شکنم.
من که با این حرف بابا چنان ذوق مرگ شدم که نگو.
علی: من که آخر دستم بهت می‌رسه، بابا شما هم اون‌قدر لوسش نکنین بهت میگم میایم دنبالت، میگی میری با غریبه میای دارم برات!
گفتم: اولاً لوس خودتی دوماً اگه بهم نزدیک بشی دوتا فن روت پياده می‌کنم سوماً با شما کیف نمی‌داد!
علی: اولاً مگه جرعتش رو داری؟ دوماً حتما با اون پسرِ حسابی بهت خوش گذشت.
گفتم: اره داداش علی عالی بود، حالا بعد نشونت میدم جرعت یعنی چی.
علی با حرف اولم داشت حرص می‌خورد، که بابا با ته مایه خنده گفت: دخترم اون‌جا که بودی برای خودت حسابی بروسلی شدی.
همه به حرف بابا خندیدن، که حسام گفت: زینب با یه چمدون رفتی با دوتا برگشتی قضیه دومی چیه؟!
رفتم سمت خریدها و گفتم: واسه همه یه چیزی گرفتم.
آرشام و امیرمهدی و مهدی با کنجکاوی گفتن: چی‌؟
گفتم: کادو.
علی: تو اون‌قدر دست و دل‌باز نبودی.
گفتم: اره دیدم حسابم پُرِ گفتم بهترین استفاده رو ازش بکنم.
علیرضا با ته مایه خنده گفت: با رازمیک جونت خوش گذشت.
گفتم: اره خیلی.
بعد هم یه لبخندم زدم، که علی گفت: اره معلومه از زخم گوشه‌ی لبش کامل معلومه.
بابا: زینب تو که نزدیش؟
گفتم: نه بابا جونم
کل ماجرا رو براشون تعریف کردم، که حسام گفت: تو هم که بروسلی بودنت گل کرد آره؟!
گفتم: آره به جان تو خیلی وقت بود باشگاه نرفتم دلم یکم دعوا می‌خواست.
عمو نوید خندید و گفت: میگن حلال‌زاده به عموش میره مخصوصاً عمو نویدش.
همه با حرف عمو نوید زدن زیرِ خنده، که النا (دختر عمو نوید) گفت: زینب تا حالا چند نفر رو به غلط کردن انداختی؟
گفتم: آمارشون زیادِ تا سه سال پیش اگه اشتباه نکنم دویست تا سیصدتایی بود الان از دستم در رفته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
کل داستان شمال و لرستان رو براشون تعریف کردم، و بعد هم با یه ناراحتی ساختگی گفتم: کاش می‌زاشتین بیشتر می‌موندم.
مامان که داشت به جمعمون اضافه میشد، با اخم گفت: بی‌خود دیگه حق نداری بدون مشورت با ما بری شمال که بخوای غرق بشی، اگه بلایی سرت می‌اومد چی ها؟! اون وقت تورج می‌خواست جوابگو باشه.
انگار فقط مامان و بابا از این‌که نزدیک بود غرق بشم خبر داشتن که بقیه با تعجب داشتن نگاه می‌کردن.
حسام: زینب زن‌دایی چی میگه؟
با شیطنت گفتم: دوباره تا مرگ رفتم و اومدن، بار سوم دیگه برگشتی درکار نیست.
علی عصبی با صدایی که سعی می‌کرد بلند نشه: حرف دهنت رو بفهم میزنم دهنت‌ها تو چرا باید غرق بشی؟ اصلاً چرا باید بری شمال با چه اجازه‌ای؟
با بی حوصلگی گفتم: یعنی باید داستان تعریف کنم.
این‌بار حسام عصبی غرید: خودت حرف میزنی یا ترجیح میدی زور بالای سرت باشه.
از لحنش ترسیدم و با عجله گفتم: باشه خودم میگم.
یه نفس عمیق کشیدم: راستش داشتم با ساحل و صدف نزدیک ساحل یعنی داخل آب بودیم ولی نه زیاد آب بازی می‌کردیم که شیما داشت می‌اومد توی آب و آروم قدم میزد و آهنگ گوش میداد حواسش هم به ما نبود به طرف ما نمی‌اومد داشت مستقیم ساحل رو طی می‌کرد، من مشتم رو پر آب می‌کنم که بریزم به ساحل البته یه لیوان توی دستم بود و آب داخل لیوان، ساحل جا خالی داد ریخته شد توی سر شیما، اولش جیغ کشید بعد افتاد دنبالم تا جایی که دیگه نتونست و برگشت، ولی من از شانس خوبم اگه یکم دیگه اون‌ورتر می‌رفتم فاتحه‌ام خونده می‌شد هیچ‌کَ*س متوجه من نبود و من هی داشتم دست و پا می‌زدم ولی فایده‌ای نداشت، نه صدام رو می‌شنیدن نه می‌دیدنم بالاخره فرشاد من رو دید و مثل دخترها شروع کرد به جیغ زدن همه داشتن من رو نگاه می‌کردن و هیچ حرکتی نمی‌کردن معلوم بود توی شک هستند تا این‌که بالاخره به‌خودشون اومدن عماد، فرطوس، طاها و فرشاد خواستن بیان نجاتم بدن که هر چهارتاشون پاشون خورد نمی‌دونم به چی که پخش زمین شدن نمی‌دونستم از وضیعت خودم گریه کنم یا به اون‌ها بخندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
علی پرید وسط حرفم وگفت: حالا اون بنده خدایی که نجاتت داد کی بود اینو بنال.
گفتم: اگه بگم با کاری که کردین پشیمون می‌شین.
حسام عصبی گفت: بنال کیه؟
گفتم: رازمیک البته فرهاد هم باهاش بود.
قیافه علی و حسام و امیررضا دیدنی بود.
علیرضا: چرا باید پشیمون بشن؟
گفتم: وقتی که اومدیم چنان با اخم این‌ها (اشاره‌ای به علی و حسام و امیرضا کردم) نگاهش می‌کردن که بدبخت شلوارش رو خیس کرد.
با این حرفم آرشام و امیرمهدی و مهدی زدن زیر خنده و این باعث شد بقیه هم بخندن.
الینا (دختر عمو نیما): ادامه‌اش.
علیرضا: داستان که تعریف نکرد ادامه‌ای نداره دیگه.
گفتم: چرا داره اول به‌خاطر سرما خوردگی بیمارستان بستری شدم و طبق گفته‌های دکتر نباید دیگه وسط دریا برم استخر ممنوع و هر چیزی که باعث میشه نفسم بند بیاد ممنوعه.
مامان: خاک بر سرم تورج این‌ها رو نگفت دیگه حق نداری شمال، لرستان یا هر جای دیگه‌ای بری فهمیدی؟ بعداً حساب تورج رو هم می‌رسم با این مراقبت کردنش.
گفتم: عه مامان تقصیر دایی تورج چیه اون هم مثل شما خبر نداشت من رو سپرد دست بقیه خودش رفت کار داشت، جون من کاری باهاش نداشته باش من نمی‌دونستم که کسی چیزی بهتون نگفته وگرنه نمی‌گفتم مامان به دایی تورج چیزی نگو لطفاً.
مامان عصبی گفت: چرا حسابش، رو می‌رسم تا اون باشه دیگه ادای آدم‌های با مسئولیت رو درنیاره اگه بلایی سرت می‌اومد چی اون‌وقت کی جواب گو بود.
خودم رو انداختم توی بغل مامان، که صدای علی بلند شد: اَههه حالم بهم خورد مامان اون‌قدر این رو لوس نکن فردا باید نتیجه‌اش رو ببینی.
گفتم: علی اگه بخوام می‌تونم کاری کنم که یه ساعت هم بدون من دووم نیاری حتی اگه برم باشگاه هم دلت برام تنگ بشه.
علی خندید وگفت: به همین خیال باش من همچین آدمی نیستم.
گفتم: می‌بینی داداش علی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین