- Feb
- 351
- 1,444
- مدالها
- 2
دو روز گذشت و من بعد از اون نظرسنجی مسخره یه کلمه حرف نزدم و ما الان یه هفتهای هست اینجاییم توی این دو روز حمید نزدیک صدبار اومد و هی حرف میزد ولی دخترها جواب سوالش رو میدادن و منم اصلاً دقت نمیکردم که چه میگه، نمیدونم ولی واقعاً دوست نداشتم که اینجوری بشه حداقل منم میتونستم پا به پای دخترها با نقشه ای که ریحانه کشید و مزخرفترین نقشه دنیاست راه بیام ولی وقتی اون روز بیرون رو کامل دید زدم فهمیدم راه فرار سخت ترین راه... .
و اینکه آقا ایوب گفت: نمیتونید فرار کنید ولی اگه قِصر داشته باشین و اونوقت گیر بیفتین میندازنتون توی قفس سگها.
بقیه هم از ترس نقشه رو ادامه دادن البته من و سوسن و مینا جزوشون نبودیم. توی این یه هفته فکر میکردم حتما کارهای نابهجایی انجام میدن ولی هیچکدومشون به جز کوروش این کار رو نکرد چند باری به پسرها پیشنهاد داد ولی قبول نکردن، یه بار هم خواست وارد عمل بشه و بره سراغ ریحانه ولی کسری و آرمین به موقع سر رسیدن و آرمین کلی جلوی ما کوروش رو کتک زد فکر کنم ریحانه هم بالاخره موفق شد. همینکه از ما توقع بیجایی ندارن خودش خیلی بود ولی رفتار و کارهای کوروش خیلی مشکوک و غیر طبیعی انگار دنبال یه مدرک از دوستهاشه شبیه جاسوسها عمل میکنه. امروز کسری و سعید و آرمین وارد اتاق شدن برعکس همیشه حمید باهاشون نبود.
کسری: خب من توی خرید لباس دخترونه مهارتی ندارم و نمیشه یکی از شما رو ببرم ولی بگید چه سایزی و چه لباسی میپوشین.
زهرا: لباس واسهی چی.
آرمین: لباس دخترونه واسه درکوراسیون جدید خونه میخوایم بخریم اخه آدم عاقل واسه پوشیدن دیگه.
زهرا: هرچی زینب بگه ما هم همون رو انتخاب میکنیم،
دخترها حرفش رو تایید کردن.
کسری: خب بگو من وقت ندارم باید برم.
تمام چیزهایی که لازم بود رو گفتم با هر یک از حرفهام چشمهاشون گشادتر میشد حتما فکر میکردن لباسهای باز و قد نودی میپوشیم سایزها رو بهشون گفتم. هنوز توی شک بودن و سعید سرش توی برگه داشت یادداشت میکرد و قیافه آرمین و کسری باحال شده بود که با دخترها زدیم زیره خنده که چشمهاشون بیشتر حجم گرفت، و سعید بیچاره از همه جا بیخبر گیج داشت بهمون نگاه میکرد در همین حال در باز شد و بقیه پسرها اومدن داخل. خندهام رو قطع کردم و با اخم گفتم: چرا اینجوری نگاه میکنین شما گفتین بگو منم گفتم.
و بعد با خونسری و کمی جدی ادامه دادم: من تمام اینهایی رو که گفتم شوخی نبود و کاملاً جدی بودم.
به خودشون اومدن کسری رو کرد طرف سعید، و گفت: نوشتی.
سعید: اره.
سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم سرم رو برگردوندم سمت راست که حمید رو دیدم خیره داشت نگاه میکرد و منم همچنان داشتم نگاه میکردم، با چشم و ابرو بهش گفتم که اینجوری نگاه نکنه ولی در عوض یه لبخند جذاب تحویلم داد و به نگاه کردنش ادامه داد. بیخیال رو برگردوندم طرف کسری، و گفتم: مگه نگفتی وقت نداری باید بری پس چرا الان اینجایی؟
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: هیچی فقط خواستم ببینم چیز دیگهای لازم ندارین.
کنایهاش رو فهمیدم و با خونسردی ظاهری گفتم: نه لازم نداریم.
کسری و آرمین رفتن بیرون الان حمید بود و کوروش، سعید، امیرعلی داشتن نگاه میکردن که در باز شد، و کسری اومد داخل یه چیزی توی گوش حمید گفت حمید هم سری تکون داد و کسری دوباره رفت بیرون... .
و اینکه آقا ایوب گفت: نمیتونید فرار کنید ولی اگه قِصر داشته باشین و اونوقت گیر بیفتین میندازنتون توی قفس سگها.
بقیه هم از ترس نقشه رو ادامه دادن البته من و سوسن و مینا جزوشون نبودیم. توی این یه هفته فکر میکردم حتما کارهای نابهجایی انجام میدن ولی هیچکدومشون به جز کوروش این کار رو نکرد چند باری به پسرها پیشنهاد داد ولی قبول نکردن، یه بار هم خواست وارد عمل بشه و بره سراغ ریحانه ولی کسری و آرمین به موقع سر رسیدن و آرمین کلی جلوی ما کوروش رو کتک زد فکر کنم ریحانه هم بالاخره موفق شد. همینکه از ما توقع بیجایی ندارن خودش خیلی بود ولی رفتار و کارهای کوروش خیلی مشکوک و غیر طبیعی انگار دنبال یه مدرک از دوستهاشه شبیه جاسوسها عمل میکنه. امروز کسری و سعید و آرمین وارد اتاق شدن برعکس همیشه حمید باهاشون نبود.
کسری: خب من توی خرید لباس دخترونه مهارتی ندارم و نمیشه یکی از شما رو ببرم ولی بگید چه سایزی و چه لباسی میپوشین.
زهرا: لباس واسهی چی.
آرمین: لباس دخترونه واسه درکوراسیون جدید خونه میخوایم بخریم اخه آدم عاقل واسه پوشیدن دیگه.
زهرا: هرچی زینب بگه ما هم همون رو انتخاب میکنیم،
دخترها حرفش رو تایید کردن.
کسری: خب بگو من وقت ندارم باید برم.
تمام چیزهایی که لازم بود رو گفتم با هر یک از حرفهام چشمهاشون گشادتر میشد حتما فکر میکردن لباسهای باز و قد نودی میپوشیم سایزها رو بهشون گفتم. هنوز توی شک بودن و سعید سرش توی برگه داشت یادداشت میکرد و قیافه آرمین و کسری باحال شده بود که با دخترها زدیم زیره خنده که چشمهاشون بیشتر حجم گرفت، و سعید بیچاره از همه جا بیخبر گیج داشت بهمون نگاه میکرد در همین حال در باز شد و بقیه پسرها اومدن داخل. خندهام رو قطع کردم و با اخم گفتم: چرا اینجوری نگاه میکنین شما گفتین بگو منم گفتم.
و بعد با خونسری و کمی جدی ادامه دادم: من تمام اینهایی رو که گفتم شوخی نبود و کاملاً جدی بودم.
به خودشون اومدن کسری رو کرد طرف سعید، و گفت: نوشتی.
سعید: اره.
سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم سرم رو برگردوندم سمت راست که حمید رو دیدم خیره داشت نگاه میکرد و منم همچنان داشتم نگاه میکردم، با چشم و ابرو بهش گفتم که اینجوری نگاه نکنه ولی در عوض یه لبخند جذاب تحویلم داد و به نگاه کردنش ادامه داد. بیخیال رو برگردوندم طرف کسری، و گفتم: مگه نگفتی وقت نداری باید بری پس چرا الان اینجایی؟
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: هیچی فقط خواستم ببینم چیز دیگهای لازم ندارین.
کنایهاش رو فهمیدم و با خونسردی ظاهری گفتم: نه لازم نداریم.
کسری و آرمین رفتن بیرون الان حمید بود و کوروش، سعید، امیرعلی داشتن نگاه میکردن که در باز شد، و کسری اومد داخل یه چیزی توی گوش حمید گفت حمید هم سری تکون داد و کسری دوباره رفت بیرون... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: