جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Asal85 با نام [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,405 بازدید, 259 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Asal85
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
دو روز گذشت و من بعد از اون نظرسنجی مسخره یه کلمه حرف نزدم و ما الان یه هفته‌ای هست این‌جاییم توی این دو روز حمید نزدیک صدبار اومد و هی حرف میزد ولی دخترها جواب سوالش رو می‌دادن و منم اصلاً دقت نمی‌کردم که چه میگه، نمی‌دونم ولی واقعاً دوست نداشتم که این‌جوری بشه حداقل منم می‌تونستم پا به پای دخترها با نقشه ای که ریحانه کشید و مزخرف‌ترین نقشه دنیاست راه بیام ولی وقتی اون روز بیرون رو کامل دید زدم فهمیدم راه فرار سخت ترین راه... .
و این‌که آقا ایوب گفت: نمی‌تونید فرار کنید ولی اگه قِصر داشته باشین و اون‌وقت گیر بیفتین می‌ندازنتون توی قفس سگ‌ها.
بقیه هم از ترس نقشه رو ادامه دادن البته من و سوسن و مینا جزوشون نبودیم. توی این یه هفته فکر می‌کردم حتما کارهای نابه‌جایی انجام میدن ولی هیچ‌کدومشون به جز کوروش این کار رو نکرد چند باری به پسرها پیشنهاد داد ولی قبول نکردن، یه بار هم خواست وارد عمل بشه و بره سراغ ریحانه ولی کسری و آرمین به موقع سر رسیدن و آرمین کلی جلوی ما کوروش رو کتک زد فکر کنم ریحانه هم بالاخره موفق شد. همین‌‌که از ما توقع بی‌جایی ندارن خودش خیلی بود ولی رفتار و کارهای کوروش خیلی مشکوک و غیر طبیعی انگار دنبال یه مدرک از دوست‌هاشه شبیه جاسوس‌ها عمل می‌کنه. امروز کسری و سعید و آرمین وارد اتاق شدن برعکس همیشه حمید باهاشون نبود.
کسری: خب من توی خرید لباس دخترونه مهارتی ندارم و نمیشه یکی از شما رو ببرم ولی بگید چه سایزی و چه لباسی می‌پوشین.
زهرا: لباس واسه‌ی چی.
آرمین: لباس دخترونه واسه درکوراسیون جدید خونه می‌خوایم بخریم اخه آدم عاقل واسه پوشیدن دیگه.
زهرا: هرچی زینب بگه ما هم همون رو انتخاب می‌کنیم،
دخترها حرفش رو تایید کردن.
کسری: خب بگو من وقت ندارم باید برم.
تمام چیزهایی که لازم بود رو گفتم با هر یک از حرف‌هام چشم‌هاشون گشادتر میشد حتما فکر می‌کردن لباس‌های باز و قد نودی می‌پوشیم سایزها رو بهشون گفتم. هنوز توی شک بودن و سعید سرش توی برگه داشت یادداشت می‌کرد و قیافه آرمین و کسری باحال شده بود که با دخترها زدیم زیره خنده که چشم‌هاشون بیشتر حجم گرفت، و سعید بیچاره از همه جا بیخبر گیج داشت بهمون نگاه می‌کرد در همین حال در باز شد و بقیه پسرها اومدن داخل. خنده‌ام رو قطع کردم و با اخم گفتم: چرا این‌جوری نگاه می‌کنین شما گفتین بگو منم گفتم.
و بعد با خونسری و کمی جدی ادامه دادم: من تمام این‌هایی رو که گفتم شوخی نبود و کاملاً جدی بودم.
به خودشون اومدن کسری رو کرد طرف سعید، و گفت: نوشتی.
سعید: اره.
سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم سرم رو برگردوندم سمت راست که حمید رو دیدم خیره داشت نگاه می‌کرد و منم همچنان داشتم نگاه می‌کردم، با چشم و ابرو بهش گفتم که این‌جوری نگاه نکنه ولی در عوض یه لبخند جذاب تحویلم داد و به نگاه کردنش ادامه داد. بی‌خیال رو برگردوندم طرف کسری، و گفتم: مگه نگفتی وقت نداری باید بری پس چرا الان این‌جایی؟
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: هیچی فقط خواستم ببینم چیز دیگه‌ای لازم ندارین.
کنایه‌اش رو فهمیدم و با خونسردی ظاهری گفتم: نه لازم نداریم.
کسری و آرمین رفتن بیرون الان حمید بود و کوروش، سعید، امیرعلی داشتن نگاه می‌کردن که در باز شد، و کسری اومد داخل یه چیزی توی گوش حمید گفت حمید هم سری تکون داد و کسری دوباره رفت بیرون... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
حمید صندلی که گوشه‌ی اتاق بود رو برداشت و گذاشت رو به روم و نشست روی صندلی و هی نگاه می‌کرد انگار که چشم‌هاش به جز من کسی دیگه رو نمی‌بینه، از این نگاهش دیگه داشت کفرم در می‌اومد اون هم فقط لبخند میزد و من رو بیشتر حرصی می‌کرد که بزنم جای ورودی و خروجی بدنش رو جابه‌جا کنم یه فکری به ذهنم رسید قبل از این‌که فکرم رو عملی کنم،‌ حمید رو به پسرها گفت: برین بیرون.
انگار که ذهن من رو خوند و به‌خاطر همین نمی‌خواد جلوی دوست‌هاش ضایع بشه.
لبخندی گوشه‌ی لبم نشست و مطمئنن چالم رو به نمایش گذاشت. پسرها رفتن بیرون الان من بودم حمید و دخترها. بهترین موقعیت برای نفله کردنش ولی منصرف شدم از این تصمیم هنوز داشت به در نگاه می‌کرد که بالاخره بسته شد و روش رو برگردوند طرفم نمی‌دونم چیشد ولی مطمئن بودم توی حال خودش نیست داشتم نگاه‌ش می‌کردم که اون هم همین‌ کار رو می‌کرد ظرفیت من توی نگاه کردن بالا نبود دیگه داشتم از نگاه خیره‌اش کلافه می‌شدم، سرم رو چرخوندم طرف دخترها که داشتن ما رو نگاه می‌کردن و می‌خندیدن ولی زهرا در حال انفجار بود، که لحن عصبی و محکمی گفت: هویی گودزیلا؟! مگه خواهرم نمیگه از این نگاه‌ها خوشم نمیاد حرف حساب حالیت نمیشه؟
حمید همچنان خیره بود که زهرا بلند شد صداش زد ولی حمید توی عالم دیگه‌ای بود وقتی که بلند شدم بالاخره از افکارش بیرون اومد، با لحن آروم اما محکم گفت: چرا بلند شدی؟!
خیلی قاطع گفتم: فکر کردم بی‌هوش شدی، اومدم ببینم هنوز توی این عالم هستی یا نه؟ که اگه نبودی فلنگ رو ببندیم.
حمید: نه بابا چه راحت اون وقت اون‌هایی که بیرونن رو چیکار می‌کنین هوم؟
گفتم: اونش دیگه کاری نداره، دوتا نقش بازی می‌کنیم و الکی به بهونه‌ی این‌که تو حالت خوب نیست و توی درد داری به خودت می‌پیچی اون‌ها رو می‌کشونیم داخل بعد هم میریم بیرون و درو قفل می‌کنیم.
حمید: اون‌وقت چه‌طور با دست‌های بسته می‌خواین در رو قفل کنین.
با اشاره‌ای به اطراف گفتم: این همه آت و آشغال این‌جا ریخته‌است از یه لبه تیزی استفاده می‌کنیم و دست‌هامون رو باز می‌کردیم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
"از زبون حمید"
من که از این مکالمه که بالاخره بعد از دو روز سکوتش لذت می‌بردم دلم می‌خواست بیشتر ادامه بدم، برای همین گفتم: خب اگه دست‌هاتون رو باز کنین چه‌طوری می‌خواستین از سگ‌های این خونه قِصر در برین حتما می‌خواستی به اون‌ها هم بگی من حالم بد شده و بیاین ببینن چم شده‌ها؟
کمی مکث کرد و گفت: اگه زبون آدمی حالیشون بشه که نمیشه چرا که نه ولی من خوب بلدم با حیوون‌ها چه‌طوری برخورد کنم که از دستم عصبی نشن که بعد بخوان دنبالم کنن.
دیگه داشتم از حاضر جوابیش حرصی می‌شدم ولی من خودم این رو می‌خواستم برای این‌که بیشتر صداش رو بشنوم و یه‌ جورهایی رفتارش رو با خودم نرم کنم؛ لازم بود با این مکالمه که یه چیزهایی هم دستگیرم میشد. از افکارم فاصله گرفتم و گفتم: به فرض که از دست سگ‌ها قِصِر در رفتین چه‌ طوری می‌خواین از این خونه نجات پیدا کنین؟! یا اگر هم از این‌جا رفتین می‌خواین کجا برین وسط بیابون بی در و پیکر که اگه آرمین و کسری بیان همتون رو می‌بینن اون‌وقت چی.
زینب: حالا که فهمیدیم وسط بیابونیم یه ماشین گیر میاریم اول به کمک سگ‌ها دروازه رو پیدا می‌کنیم و بعد با موبايلت پیام میدم کسری که من بیرون یه کاری دارم چند ساعت دیگه میام و بعد سوار ماشین می‌شیم و اون‌وقت دیگه شک هم نمی‌کنه که ما تو ماشینیم و بعد باید بگیم ما رو بخیر و شما رو به سلامت، که امیدوارم دیگه چشممان به جملاتان باز نشود که الهی آمین یا رب العالمین.
با حرف آخرش دیگه نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و زدم زیر خنده بعد از چند ثانیه چرخیدم طرفشون که داشتن با تعجب نگام می‌کردن. باید تا تنور داغ بود نون رو می‌چسبوندم برای همین در رو باز کردم و به امیرعلی گفتم: یه بطری خالی بیار.
امیرعلی چشمی گفت و رفت سمت خونه، رو به بقیه پسرها گفتم: بیاین داخل قرارِ یه نمایش ببینیم.
سری تکون دادن و اومدن داخل روی صندلی نشستم زینب و زهرا هم که بلند شده بودن نشستن خیره شدم به روبه رو به یه نقطه نامعلوم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
چند دقیقه‌ای گذشت و بالاخره امیرعلی اومد جلو و بطری رو به دستم داد صندلی رو کنار زدم، روی یه پام روی زمین ایستادم و بطری رو گذاشتم روی زمین، وگفتم: کی میاد جرعت حقیقت.
پسرها موافقت کردن ولی دخترها نه منم در جواب نه اون‌ها گفتم: به هر حال چه بخواین چه نخواین باید بازی کنین چون مجبورین.
زینب: به چه دلیل مجبوریم چرا باید حرف‌های شما رو گوش کنیم و اطاعت کنیم.
از لحن تندش عصبی شدم، و گفتم: چون دزدیدیم‌تون و شما گروگان‌های ما هستین، پس بهتر هر چی میگم گوش کنید چون به صلاحتونه.
زینب: اولا ما گروگان نیستیم شما هم دزد نیستین شما در اصل آدم‌ربایی کردین و با دزدیدن ما قطعاً آدم‌ربا هستین و ما هم گروگان حساب نمی‌شیم چون وقتی محسوب می‌شیم که ما رو با چیزی معامله کنید مثل پول، شخص و... با خانواده‌هامون و این‌که شما می‌خواین ما رو با یه آدم دیگه معامله کنید پس بیخودی واژه‌ها رو قاطی نکن که بخوای به ما امید بدین برای نجات پیدا کردنمون که بعید می‌دونم.
این دختر دیگه داشت من رو کفری می‌کرد با این لحن قانع و محکمش خواستم یه چیزی بهش بگم ولی یه چیزی تو ذهنم جرقه زد که این دختر این‌ها رو از کجا می‌دونه قطعاً یه پلیس تازه واردم بهش اول این چیزها رو آموزش نمیدن نکنه پلیس یا مامور مخفی باشه ولی از سنش بعید میدونم باید مطمئن می‌شدم که همون‌هان و گرنه لو می‌رفتیم رو کردم،
طرفش و گفتم: تو این‌ها رو از کجا می‌دونی نکنه پلیس یا مامور مخفی هستی.
فکر می‌کردم حتما رنگ می‌بازه و لو میره،
ولی خیلی قاطع گفت: اره نمی‌دونستی؟ من مامور مخفی ستاد مبارزه با مواد مخدر هستم.
جا خوردم همه‌مون جا خوردیم، و بی‌فکر رو کردم طرف پسرها، و گفتم: بگردینش اگه پلیس مخفی باشه باید یه ردیاب داشته باشه.
زینب: اخه من اگه مامور مخفی بودم می‌گفتم که شغلم اینه عمرا! بعدش هم من اگه ردیاب داشتم تا الان باید پیدامون می‌کردن و پیش خانواد‌ه‌هامون بودیم چه‌قدر ساده‌این و زود باور فک کردم خودم فقط این‌جوری هستم ولی با دیدنتون به خودم امیدوار شدم.
مات و مبهوت داشتم نگاهش می‌کردم ما رو اسکل کرده بود تمام حرف‌هاش عین واقعیت بود من چه‌طور بی‌فکر نظر دادم ولی اطلاعات درمورد پلیسی رو از کجا آورده.
سوالم رو به زبون اوردم: تو این‌ها رو از کجا می‌دونی تا جایی که می‌دونم به پلیس‌های تازه وارد هم اول از همه این‌ها رو یاد نمیدن.
خیلی محکم و مصمم که دیگه سوالی پرسیده نشه، گفت: خب... چیز... من عاشق شغل پلیسی هستم ولی علی به شدت مخالف بود با این کار رو می‌گفت که من به درد این کار نمی‌خورم منم چون بزرگ‌ترم بود و می‌دونستم که فقط صلاحم رو می‌خواد دیگه دنبالش نرفتم ولی همیشه درموردش تحقیق می‌کنم.
نمی‌دونم چم شده بود که با آوردن اسم علی اون‌قدر عصبی می‌شدم با این‌که انگار دوست‌هاش می‌دونستن اون دوست پسر داره ولی تا جایی که درموردش اطلاعات داشتم این رو خوب می‌دونم که برخوردش با همه پسرها سردِ و از دوس پسر و... خوشش نمیاد، با این‌که دختره ولی خیلی مغرور و غیرتیه روی خانواده‌اش که حاضر به‌خاطر خانواده‌اش جونش رو بده و این‌که به قول اون‌هایی که این چیزها رو گفتن که همیشه زینب میگه عشق توی زندگی من جایگاهی نداره و از جنس مخالف و ازدواج متنفرِ ولی من عاشقش می‌کنم، اون هم عاشق خودم اون داشت درمورد علی دروغ می‌گفت و این بسیار من رو اذیت می‌کرد، باید هرجوری شده امروز از زیر زبون یکی از دوست‌هاش یا خودش بکشم بیرون که علی کیه؟ و چه نسبتی با زینب داره... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
بدون توجه به نگاه همه نشستم روی یه پام، و گفتم: هر کی نخواد بازی کنه مجبور میشم دو راه براش انتخاب کنم؛ شلاق یا قفس سگ‌ها یا از یه راه دیگه وارد میشم حالا هم تا ده می‌شمارم نیومدین باید یکی رو انتخاب کنین یا شاید هم حق انتخاب ندم.
خودم هم نمی دونم راه سوم چی بود. ولی نمی‌دونم اگه نمی‌اومدن من واقعاً می‌تونستم شکنجشون کنم بالاخره اومدن نشستن بطری رو وسط گذاشتم و شروع کردم به حرکت دادنش با سرعت داشت حرکت می‌کرد. من دل تو دلم نبود که روی من و زینب بیفته که من ازش سوال کنم یا به یه روشی دیگ عمل کنم با اول افتادن روی امیرعلی و سوسن و بعد از پرسیدن سوال که هچی ازش متوجه نشدم دوباره شروع کردم به حرکت دادنش در طول حرکت بطری داشتم به زینب نگاه می‌کردم، که روبه‌روم نشسته بود نگاهش، کردم نگاهش مضطرب بود انگار می‌دونست می‌خوام که چی بگم از شانس بدم این بارم روی مینا و سعید افتاد این‌دفعه دقت کردم که سعید چه سوال مزخرفی پرسید.
سعید: جرعت یا حقیقت
مینا: حقیقت.
سعید: تا حالا عاشق شدی.
مینا: نه.
نزاشتم سعید حرف بزنه و بحث ادامه پیدا کنه و این‌بار عصبی‌تر بطری رو حرکت دادم اگه این‌بار نمی‌ایستاد روی من معلوم نبود که چه اتفاقی قرار بیفته، و بالاخره روی من رو زینب افتاد دو دِل بودم برای پرسیدن آخر سر بدون فکر دل و زدم به دریا، و گفتم: جرعت یا حقیقت.
زینب باکمی مکث جواب داد: جرعت.
دنبال همین کلمه بودم گوشیم رو دراوردم گرفتم، طرفش و گفتم: زنگ بزن دوست پسرت و باهاش کات کن.
همه داشتن با تعجب نگاه می‌کردن ولی زینب با اخم که این من رو بیشتر عصبی می‌کرد که چرا به‌خاطر قطع رابطه با این پسره علی اون‌قدر اخم کنه.
سکوت رو بالاخره زهرا با ناباوری شکست: زینب این چی میگه؟ دوست پسر چیه؟ ها؟
زینب سکوتش، که طولانی شد زهرا صداش رو برد بالاتر، و گفت:
- چرا جواب نمی‌دی ما تو رو الگوی خودمون می‌دونستیم، ولی نمی‌دونستیم، که اون‌قدر از همه بدتری ریحانه و سوسن وقتی این حرف‌ها رو می‌زدن از روی شوخی بود و هیچی درکار نبود اما تو خودت رو الگو قرار میدی چرا این کارو کردی‌ها؟ لال‌مونی که نگرفتی جواب بده.
زینب عصبی بلند شد و رو کرد طرف زهرا که اون هم بلند شده بود یه نفس عمیق کشید و گفت: تو به من اعتماد داری؟
زهرا: طفره نرو زینب... .
زینب پرید وسط حرف زهرا و عصبی غرید: گفتم بهم اعتماد داری؟
زهرا سکوت کرد و بقیه هم تقریباً بلند شده بودن و داشتن به مکالمه یا بهتر بگم دعوا دوتا خواهر گوش می‌دادن.
زینب: هه! معلومه نداری اگه داشتی که این حرف رو درموردم نمی‌زدی، و الکی تهمت دروغ نمی‌زدی فکر می‌کردم بهم اعتماد داری، درضمن من هیچ‌وقت خودم رو الگو دیگران قرار ندادم که تو داری میگی اگر هم قرار دادم بهشون یاد میدم هیچ‌وقت زود قضاوت نکنن یا این‌که تا واقعیت رو نفهمیدن الکی تهمت دروغ نزنن و زود قضاوت نکنن.
زهرا با پشیمونی گفت: زینب ببین من معذرت می‌خوام خودت هم می‌دونی زود از کوره در میرم ولی حرف این چی یعنی داره دروغ میگه... .
پریدم وسط حرفش وگفتم: نه دروغ نمیگم اصلاً چه لزومی داره دروغ بگم تازه اسمش هم علیه.
ریحانه پرید وسط حرفم و گفت: نکنه علی شمس رو میگه.
زهرا: زینب تو که از علی شمس متنفر بودی الان چه‌طور شده دوست پسرت‌ها؟ حتماً اون حرف‌هایی رو که میزد حقیقت داشت داره.
نمی‌دونستم درمورد چی داره صحبت می‌کنه ولی با حرف بعدی زینب و زهرا فهمیدم سخت در اشتباهم و اون اهلش واقعا نیست.
زینب: زهرا یادته موقعه‌ای که داشتم با این (‌ اشاره‌ای به من) مبارزه می‌کردم گفتی چی.
زهرا سکوت کرد که زینب تقریبا داد زد: یادته یا نه.
زهرا با تته پته گفت: اره... یادمه... گفتم که به حرف‌های علی فکر کن چون می‌دونستم با همین کلمه اسم علی روحیه‌ی دوچندان می‌گیری.
زینب رو کرد طرف من و با عصبانیت زل زد تو چشم‌هام، و گفت: این آقا وقتی دستم رو کشید و برد اون ور طرف باغ گفت که علی کیه منم بخاطر این‌که حرصش رو ببرم بالا گفتم دوست پسرمه ولی فکر نمی‌کردم تا این حد جدیش بگیره و بخواد کشش بده ولی بهتره به عرضشون برسونم که علی برادرمه و من به عنوان یه خواهر دیوانه‌وار عاشق برادرمم.
یه لحظه به علی حسودی کردم ولی دیگه مهم نبود که غرورم خورد بشه یا نه ولی همه فهمیدن که من زینب رو دوست دارم، حالا باید این رو چه‌جوری جمعش کنم خدا می‌دونه، باید از این‌جا قِسر دربرم تا وضع بدتر نشه و من این‌جوری جلوی همه غرورم لگد مال بشه فکر نمی‌کردم که با پرسیدن سوالم چه قرارِ به روزم بیاد، یکمی باید فکر می‌کردم نه این‌که خیلی قاطع و بدون فکر حرف بزنم همه داشتن سوالی نگاهم می کردن که از شانس خوبم صفدرعلی اومد داخل، و گفت: آقا حمید تلفن با شما کار داره؟ میگه خیلی ضروریه.
اگه ضروریم نبود می‌رفتم اون هم با سر خدایا تا عمر دارم نوکرتم، لبخند پیروزمندانه‌ای که هم بالاخره فهمیدم علی کیه و چه نسبتی با زینب داره و هم به‌خاطر این‌که نیازی به جواب دادن نیست و من راحت می‌تونم قِسر دربرم، روم رو برگردوندم طرف صفدرعلی تلفن رو از دستش گرفتم و رفتم بیرون جواب دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
"از زبون زینب"
او‌ن‌قدر اون لحظه داشتم از این‌که حمید رو ضایع کردم لذت می‌بردم که همش با باز شدن در و گفتن حرف‌های مرد میان‌سالی که چند وقتیه فهمیدم اسمش صفدرعلیِ زد، و بعد لبخند پیروزمندانه روی لب‌های حمید، که داشتم از عصبانیت منفجر می‌شدم.
اگه تا چند دقیقه دیگه اون‌جوری جلوم می‌ایستاد معلوم نبود چه بلایی قرار سرش بیارم بعد از خارج شدن حمید بقیه پسرها هم رفتن بیرون. عصبی بودم نه از دست حمید بلکه از دست دخترها، با دوتا کلمه حرف حمید رو که تازه یه هفته‌ای میشه که می‌شناسیمش باور کردن و من رو که این همه سال باهاشون بودم و نه. رفتم یه گوشه نشستم و سرم رو گذاشتم روی پاهام و چشم‌هام رو بستم تا بلکه آروم بشم حضور دخترها رو درو برم احساس کردم ولی چشم‌هام رو باز نکردم. زهرا با پشیمونی که درلحن حرف زدنش موج میزد، گفت: زینب من نمی‌دونستم قضیه چیه خودت که می‌دونی من چه‌جوریم من و ببخش زود قضاوتت کردم، حرف یکی رو که فقط یه هفته‌است می‌شناسیمش رو باور کردم معذرت‌می‌خوام می‌دونم لحن حرف زدنم اشتباه بود ولی دست خودم نبود زود عصبانی شدم ببخشید.
گفتم: من تو دلم بخشیدم‌تون نیازی به این کارها نیست و اون‌قدر به‌خاطر این و اون اشک‌هاتون رو حروم نکنید به هرحال اتفاقی که افتاد همه تو زندگیمون اشتباه می‌کنیم با یه کار شما دنیا که به آخر نرسیده.
زهرا: خیلی خوبی خواهری کاش همه مثل تو بودیم.
گفتم: ولی اگه می‌خواین کامل ببخشمتون باید یه قولی بدین.
همه با هم گفتن: چه قولی؟
گفتم: این‌که قول بدین هر چیزی شد من رو قضاوت نکنید و این‌که از خودم توضیح بخواین قبوله؟
همه سری تکون دادن. حالا نوبت شوخی بود که ریحانه شروع کرد: ولی خودمونیم‌ها نمردیم و ضایع شدن این پسرِ حمید رو دیدیم وای خدا قیافه‌اش با گفتن تمام حرف‌هایی که زدی خیلی باحال شده بود به زور جلوی خودم رو گرفتم که نخندم ولی واقعاً شانس هم داره فکر می‌کنم همیشه توی این چنین شرایط‌ها یکی رو داره که بیاد بگه تلفن با شما کار داره الان دیگه دستش پیش همه رو شده در رابطه با این‌که تو رو دوست داره.
همه زدیم زیر خنده نه ازحرف‌های ریحانه بلکه از گفتنشون یه بار هم وسط حرف‌هاش نفس نکشید و همه رو با یه نفس گفت. خلاصه بعد از کلی بگو مگو انگار که چیزی یادشون اومده باشه، که سارا گفت: زینب معنی حرف‌هات چی بود که گفتی ما گروگان نیستیم؟ اگه بودیم که ما رو معامله می‌کردین و این‌که تو از کجا می‌دونی که قرار ما رو کجا بفرستن یا این‌که اصلاً امیدی به زنده موندنمون یا برگشتنمون هست.
و بعد اشک‌هاش آرو‌ آروم رونه شد روی گونه‌اش همه داشتن به من نگاه می‌کردن ولی باید چی می‌گفتم با دادن امید الکی که بدتر میشه وضعمون باید می‌گفتم آزاد می‌شیم در حالی که ما در موقعیتی قرار داریم، که اگه به دست همون مردی که آقا ایوب زد دیگه راه برگشتی نداریم ولی باید هر جوری که شده نجات پیدا کنیم نباید دست اون مردی که آقا ایوب گفت به ما برسه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
وگرنه راه برگشتی درکار نیست باید روی مغز همین‌ها کار کنیم تا ببینیم نتیجه‌اش چی میشه که امیدوارم به جاهای باریک نکشه که دیگه نمیشه جمعش کرد، یه نفس عمیق کشیدم که کلافگیم رو کامل نشون میداد، و با بی‌حالی گفتم: هیچ اتفاقی نمی‌افته ما باید فعلاً که توی این دو ماه البته زودتر که این‌جاییم باید طبق نقشه‌امون عمل کنیم و مغزشون رو شست‌وشو بدیم البته این رو هم در نظر داشته باشیم که این کار رو تا هوس پیش نبریم بلکه تا عشق بشه ولی خودتون به هیچ‌وجه نباید دل ببازین که وضع خیلی بدتر میشه.
فکر کنم یکم آرومشون کردم که دیگه چیزی نگفتن و شروع کرد با همدیگه صحبت کردن.
چند ساعتی از اومدن حمید به اتاق می‌گذشت که بالاخره آرمین و کسری اومدن و لباس‌ها رو تحویل دادن یه حموم که تقریباً نزدیک همین اتاق بود رو نشون دادن و گفتن مزاحم نمی‌شیم ولی اگه بخواین دست از پا خطا کنید بد می‌بینین تا دو ساعت دیگه میام سر میزنم و بعد رفتن.
بعد از دو ساعت حموم کردن همه و خشک کردن موهامون من به شدت احساس ضعف داشتم خوشبختانه لباس‌ها رو همون‌جوری که گفته بودم گرفتن نه گشاد و نه تنگ و کوتاه. خیلی خسته بودم هم خسته هم گشنه، ولی باید به کی می‌گفتم؟ ده دقیقه گذشت و بالاخره یه غذای درست و حسابی آوردن، هنوز هم که هنوزِ از این نگاه‌های خیره موقع غذا خوردن بیزار بودم، ولی انگار ذهنم رو خوندن و رفتن بیرون و بعد از اتمام غذا که خیلی خسته بودم و حس می‌کردم دنیا داره دور سرم می‌چرخه و دوست داشتم بخوابم که دیگه بیداری وجود نداشته باشه ولی از شانس بدم دوباره همه اومدن داخل و شروع کردن به برانداز کردن و جالب این‌جاست که هر کی یه نفر رو نگاه می‌کنه ولی ذهنم بیشتر گنجایش نمی‌داد و هی چشم‌هام بسته می‌شد، توی همین حین چشم‌هام باز و بسته میشد، دیدم حمید داره می‌خنده فاصله‌مون زیاد نبود ولی جوری گفت که فقط من بشنوم ولی انگار بقیه همه شنیدن که خیره شدن بهم.
حمید: چیه خانوم کوچولو خوابت میاد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
با پررویی تمام و بدون توجه به بقیه، گفتم: اگه اجازه بدین بله خوابم میاد اگه میشه برید بیرون تا من استراحت کنم.
صدای خنده‌های پسرها بلند شد.
حمید: چه‌قدر تو پررویی دختر!
گفتم: نظر لطفته.
دوباره صدای خندیدن بلند شد.
که گفتم: نخندین برق‌ها میره‌ ها.
این‌دفعه همه زدن زیر خنده، بسم‌الله یه چیزی زدن‌ها حرف من کجاش خنده‌دار بود؟
وجدان: ولشون کن احتمالاً یه چند تخته‌ای کم دارن.
نگاهم رو دور و بر دوختم که کوروش رو دیدم که همش اخم داشت الان داره می‌خنده رو به کوروش با لحنی که نمی‌دونم کی لاتی شد، گفتم: وای خدا! ما نمردیم و خنده‌ی این داشمون رو هم دیدیم صلوات بفرستین بالاخره سرش به سنگ خورده عاقل شد می‌خنده.
این‌دفعه دیگه داشتن رو دل می‌کردن از خنده، این‌بار با یه لحن بچگونه و لوس گفتم: لطفا برید بیرون می خوام بخوابم.
کسری با ته مایه خنده گفت: خب بگیر بخواب ما که کاری باهات نداریم.
گفتم: مسئله این نیست من عادت ندارم موقعه‌ای که می‌خوابم کسی پیشم باشه.
وجدان: چرا دروغ میگی تو که اگه علی پیشت نباشه مثل یه جغد روی تخت می‌شینی و زمان رو می‌شماری تا صبح شه.
تو دلم گفتم: توهم شدی حمید، دوست داری ضایعم کنی.
دوباره ادامه دادم: خب حالا برید منم بخوابم ببینم میرم اون دنیا برای همیشه یا این‌که فردا هم بیدار میشم.
این‌دفعه همه ساکت شدن که زهرا با صدای گرفته‌ای گفت: زینب چرا این حرف‌ها رو میزنی اون مال گذشته بود مگه قرار نبود دیگه حرفی از مرگ نزنی اگه بلایی سرت بیاد فکر می‌کنی ما مثل قبل زندگیمون رو می‌کنیم؟ همه نابود می‌شیم از بابا که بزرگ خانواده‌است تا مهدی همه نابود می‌شیم الان هم اگه بلایی سرت بیاد ما باید چیکار کنیم؟
گفتم: گذشته جای خود داره وضعیت الانمون رو نمی‌بینی راهی برای نجات نداریم من هم خسته شدم از بس امید الکی دادم چرا باید الکی امید بدم؟! که می‌دونم آخرش دست یه آدم دیگه‌ای می‌افتیم که راه برگشتی به خونه نداره‌ها چرا؟ ای‌کاش همون گذشته ضربه رو یکم اون طرف‌تر می‌زدم که می‌مردم راحت می‌شدم از دست همه، گذشته‌ام رو که امیرضا ازم گرفت الان هم که این‌ها زنده موندم برای هیچ‌کَ*س ارزشی نداره چرا باید توی این دنیا من نباید یه روز خوش ببینم ها؟
حمید: امیرضا کیه؟ مگه تو گذشته‌ات چه اتفاقی افتاده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
"فلش بک"
ریحانه: آخیش! بالاخره از شر امتحانات هم خلاص شدیم.
سوسن: آره من که به کل دیوونه شدم این چند روز هی مثل خر می‌خوندم.
مینا: مگه خر هم می‌خونه، خنگ.
سوسن: حالا یه چیزی گفتم، بچه‌ها این مشاوره چی داشت واسه‌ی خودش زرزر می‌کرد.
گفتم: حرف‌هاش کامل واقعیت داره این‌که الان در سنی هستیم که ممکنه هوس‌هایی به سراغمان بیاد.
سوسن: حالا فیلسوف خانوم این‌ها رو بیخیال بیاین بریم کافه گل بهاریه چیزی بخوریم. (اسم کافه همین‌جوری گذاشته شده و واقعی نیست)
ریحانه: اره بریم بچه‌ها کی موبایل آورده‌؟
سوسن: من.
ریحانه: مینا تو چی؟
مینا: اگه یادت نرفته من کامپیوتر دارم خب حالا واسه چی می‌خوای؟
ریحانه: هیچی گفتم عکس بگیریم.
گفتم: بچه‌ها حالا که میریم کافه من یه خبری به مامانم بدم.
ریحانه: زینب بچه ننه شدی؟
گفتم: بچه ننه چیه؟ مامانم که کاری نداره فقط علیِ که مشکل داره.
سوسن: راست میگه سجاد که از بقیه بدتره منم یه زنگ بزنم به مامانم بگم.
ریحانه: بیخیال یه‌بار خواستیم با هم بیرون باشیم.
مینا: ریحانه ما هر وقت میریم بیرون باهمیم از خرید لباس عیدی تا همین‌جوری و خرید لباس مدرسه و دوختنش حتی پیش یه خیاطه.
مینا رو به من ادامه داد: به خاله بگو به مامانم بگه باهمیم و دیر میایم.
ریحانه: حالا که این‌جوری منم یه زنگ به بابام بزنم.
گفتم: چرا زنگ میزنی بابات مگه مامانت خونه نیست که اون‌جا زنگ نمیزنی؟
ریحانه: نه بابا سرکاره تازه زنگ بزنم خونه یا رامین جواب میده یا مهیاد اون‌وقت سوال پیچم می‌کنن.
بعد از این‌که همه تماس گرفتن و گفتن کجا هستن رفتیم کافه همه نسکافه با کیک سفارش دادیم.
بعداز خوردن ریحانه عقب کشید، وگفت: سوسن اگه بزارم حساب کنی.
سوسن: نه بابا این چه حرفیه که میزنی مینا حساب می‌کنه.
مینا: عزیزم راست میگه زینب حساب می‌کنه.
گفتم: اگه بزارم حساب کنین.
سه تاشون باهم گفتن: کی خواست حساب کنه.
گفتم: پرروها.
بلند شدم و رفتم حساب کردم و از کافه خارج شدیم و راه افتادیم سمت خونه حالا بماند که توی راه چه‌قدر خرج نکردیم.
ولخرج‌تر از ما توی دنیا پیدا نمی‌شه، هر مغازه‌ای که می‌دیدیم به نوبت می‌رفتیم و هله‌هوله می‌گرفتیم و می‌خوردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
گفتم: راستی مینا مازی هم مگه امتحان نداشت.
مینا: چرا داشت اون رفت با دوست‌هاش بره بگرده کتابش هم داد دست من.
آهانی گفتم و حرکت کردیم توی راه ریحانه و سوسن یه ریز داشتن حرف می‌زدند من و مینا هم که شنونده.
نزدیک خونه ریحانه این‌ها بودیم که ریحانه گفت: بچه‌ها خیلی خوش گذشت میگم موافقین هفته دیگه بریم خرید؟ البته با مهیاد دیگه نه چون هیچ‌جوره راضی نمی‌شه رامین هم تا گواهینامه‌اش رو ندادن بابام اجازه رانندگی بهش نمی‌ده.
گفتم: مگه امتحان نداد؟
ریحانه: چرا داد ولی هنوز نگرفتش.
سوسن: سجاد هم گند اخلاقه توی این چیزها تازه گیر میده این رو بگیر اون نگیر کلاً حوصله‌شو ندارم.
گفتم: علی هم که نمی‌شه، ولی مخ ایمان یا حسام رو می‌زنم که ببرتمون.
ریحانه: ایول عالی میشه خوب پس من برم دیگه خداحافظ.
بعد از خداحافظی با ریحانه راه افتادیم سمت خونه سوسن که سر راه بود بعد از خداحافظی با سوسن می‌خواستیم بریم، که سوسن گفت: زینب؟
برگشتم سمتش و سوالی نگاهش کردم که گفت: این دخترِ هست آیلار.
ابرویی بالا انداختم می‌دونستم کی رو میگه یه سالی از ما بزرگ‌تر بود.
گفتم: خب؟
سوسن: خوب که دقت بکنی، چیزه... چه‌طور بگم.
مینا: هرجور راحتی.
سوسن: فک کنم آیلار حسام رو دوست داره.
متعجب نگاهش کردم که گفت: البته نمی‌دونم فقط یه حدسه، ولی رفتارش عجیبه فعلا من برم تا بعد حرفی در این ماجرا با آیلار نزنی.
بعد هم رفت.
گفتم: آیلار و حسام جالبه.
مینا: به حسام میگی.
گفتم: نه بابا تو که می‌دونی حسام چه‌جوریه حوصله‌اش رو ندارم بریم تا علی سرمون رو نبریده بزاره تو دست‌هامون.
مینا آروم خندید و راه افتادیم سمت خونه (خونه‌ی ما بزرگ بود و دو طبقه‌ای طبقه اول خاله بنفشه این‌ها بودن و طبقه دوم ما.
بابای من وبابای مینا یعنی عمو رضا باهم دوست‌های خیلی صمیمی بودن از بچگی باهم بزرگ شدن و تصمیم گرفتن توی یه خونه زندگی کنن حیاط خونمون خیلی بزرگه دوطرفش درخت داره پشت خونه هم یه منظره‌ای شگفت انگیزی داره کلی هم با مینا گل کاشتیم)
با مینا خداحافظی کردم و پله‌ها رو دوتا یکی بالا می‌رفتم در رو باز کردم و بدون هیچ سروصدایی کفش‌هام رو درآوردم رفتم بالا، توی اتاقم لباسم رو عوض کردم تونیک بلند سورمه‌ای که کمی از آستین‌هاش به رنگ قرمز بود و‌ خیلی خوشگل بود با یه شلوار ورزشی بیخیال شال شدم یه خط لب صورتی زدم و با یکمی ضد آفتاب رفتم پایین وارد سالن که شدم، همه سرها به سمت من چرخید که ناخودآگاه جیغ آرومی زدم، که امیرمهدی (پسر عموم) گفت: چیه بابا ترسوندیم کم مونده بود تا خودم رو خیس کنم.
همه به حرف امیرمهدی خندیدیم رفتم طرف عمو نیما سلام و احوال پرسی کردم و بعد رفتم طرف زن عمو مارال سلام کردم با گرمی جوابم رو داد،که مامان گفت: زینب کی اومدی؟
گفتم: یه نیم ساعتی میشه.
بابا: پس چرا صدایی ازت نیومد.
گفتم: نمی‌دونستم عمو این‌ها اومدن گفتم برم بالا لباس عوض کنم بعد بیام.
علی: طبق معمول سلامت رو هم خوردی.
گفتم: ببخشید سلام به همه.
جوابم‌ رو دادن.
علی: که میری کافه اره؟
گفتم: اول خبر دادم بعد رفتم جات خالی نبود او‌ن‌قدر کیف داد که نگو.
رفتم روی مبل دو نفرِ کنار امیرمهدی نشستم.
امیرمهدی: خوب امتحانت چه‌طور بود؟
گفتم: هی بد نبود هر چی بلد بودم نوشتم.
امیرمهدی: همون هم غنیمته به بعضی‌ها که اصلاً نمی‌دونن.
تا ناهار کلی با امیرمهدی حرف زدم و بعد از ناهار با امیرمهدی و مینا و زهرا و الینا و مازیار و مهدی توی حیاط کلی بازی کردیم از همه نمونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین