جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Asal85 با نام [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,400 بازدید, 259 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Asal85
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
رفتم سمت دخترها ریحانه زد روی شونه‌ام و گفت: آفرین دختر خوب نشوندیش سرجاش.
پسرها دور حمید جمع شده بودن. داشتم با دخترها حرف می‌زدم که یکی دستم رو از پشت گرفت و دنبال خودش کشوند، هنوز توی شک بودم که کی دست من رو گرفته و کشیده به خودم اومدم و دستم و از دست حمید بیرون کشیدم، و با لحن پر از کنایه گفتم: معلوم هست چیکار می‌کنی آقای بازنده؟
حمید عصبی غرید: اره من بازندم خوب که چی؟
از لحن حرف زدنش جا خوردم اما زود به خودم اومدم و گفتم: ببخشید شما اومدین دست من رو کشیدین و آوردین این‌جا اون وقت طلب‌کار هم هستین.
انگار تازه یادش اومده که می‌خواست چی بگه، که عصبی زیر لب زمزمه کرد: علی کیه؟
تازه دوهزاریم افتاد چه‌خبره که زدم زیره خنده. با دادی که زد خندم رو خوردم خواستم یکم ادبش کنم اصلاً اون چرا باید رگ غیرتش گل کنه؟ چرا سرمن داد زد حتی علی که داداشمه هم تا به حال نه سرم داد زده نه کتکم زده، مثل خودش داد زدم: دوست پسرم... .
هنوز حرفم تموم نشده بود که با سیلی که به صورتم خورد پرت شدم روی زمین انتظار همچین کاری روازش نداشتم اون به چه حقی من رو کتک زد. دستم و روی صورتم گذاشتم بعد آروم سمت لبم که پاره شده و خونی بود، بعد چند ثانیه صدای جیغ فرابنفش زهرا بلند شد نمی‌دونستم دستم رو روی صورتم که گزگز می‌کرد یا روی گوشم که در حال پاره شدن بود، بزارم ولی این رو مطمئنم همه دست گذاشتن رو گوش‌هاشون. زهرا با دو خودش رو بهم رسوند سرم رو بلند کرد وقتی که لب پاره شده‌ام رو دید. چشم‌هاش با خون فرقی نداشت خیلی ترسناک شده بود به سمت حمید هجوم برد و تا می‌تونست زدش، و هی فوش‌های عجیب و غریب که تا حالا تو عمرم نشنیدم می‌داد، تا این‌که بالاخره پسرها به خودشون اومدن به طرف ما حرکت کردن دخترها هم خودشون رو به من رسوندن، و داشتن بالای سرم گریه می‌کردن و این گریه کردن‌هاشون زیادی رو مخ بود. کسری جلوتر از همه اومد و زهرا رو جدا کرد، فکر می‌کردم حتما میزنه زهرا رو لت و پاره می‌کنه اما هیچ کاریش نداشت، زهرا سعی داشت که از دست‌های کسری بیرون بیاد و بره سراغ حمید اما کسری محکم نگهش داشته بود و ول نمی‌کرد تا این‌که زهرا به کسری گفت: ولم کن می‌خوام برم پیش خواهرم.
کسری: قول میدی؟
زهرا با کمی مکث گفت: اره قول میدم.
کسری: جون خواهرت رو قسم بخور.
زهرا: کسری ولم کن میزنم تو رو هم لت و پاره می‌کنم.
کسری زهرا رو ول کرد، زهرا خودش رو به من رسوند و هی قربون صدقه می‌رفت، یه لحظه انگار چیزی یادش اومده باشه، گفت: انشالله که دست اون حمید آشغال بشکنه که روت بلند شد، ایشالله که خودم با دست‌های خودم کفنش می‌کنم.
وضع حمید بهتر از من نبود لبش پاره شده بود.
با حرف‌های زهرا، دخترها و صدای خنده چند تا پسرها بلند شد می‌خواستم بخندم که آخم هوا رفت، زهرا خواست دوباره به سمت حمید بره که مانعش شدم.
کسری: کوروش امیرعلی کمک کنین حمید رو ببرین داخل.
امیرعلی و کوروش سری تکون دادن و حمید رو بلند کردن دوباره صدای کسری خطاب به آرمین و اون پسره چشم آبی، گفت: آرمین سعید شما برید من این‌ها رو به کمک ایوب و صفرعلی می‌برم داخل اتاق.
باشه‌ای گفتن و قبل از این‌که بخوان برن کسری یه چیزی توی گوش سعید گفت که سعید فقط سرش رو تکون داد وبعد هم حرکت کردن به سمت عمارت. کسری روبه رو صفرعلی و آقا ایوب گفت: کمک کنین ببریمشون داخل.
بلند شدم هنوز یه قدم برنداشته بودم که پاهام خواب رفتن می‌خواستم بی‌افتم که دخترها گرفتنم. زهرا با نگرانی گفت: چی شده قربونت برم؟
لبخند کم جونی زدم و گفتم: چیزی نشده فقط پاهام خواب رفتن.
کسری لبخند مهربونی زد و گفت: پاهات رو تکون بده خوب میشه.
چند دقیقه وایستادم بهتر که شدم راه افتادم سمت اتاق.
صفرعلی و آقا ایوب دست همه رو بستن تا رسید، به من کسری گفت: نیازی نیست.
سعید در چهار چوب در وایساده و یه جعبه دستش بود که نوشته بود کمک‌های اولیه.
موقعه‌ای که افتادم دستم خراش بدی برداشت سعید دستم رو پانسمان کرد و بطری آبی دستم داد تشکری کردم که با لبخند جوابم رو داد، بلند شدن و رفتن بیرون از خستگی دراز کشیدم طولی نکشید که خوابم برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
"از زبون حمید"
با کمک امیرعلی و کوروش خودم رو به عمارت رسوندم و روی مبل دراز کشیدم، از بس از اون دختری وحشی کتک خوردم که تمام بدنم درد می‌کرد. صدای در سالن بلند شد و پشت بندش آرمین و سعید اومدن داخل آرمین اومد طرفم ولی سعید یه راست رفت طرف پله ها، که صداش زدم: کجا؟
سعید: چیز... کسری گفت یه چیزی از اتاقش براش ببرم.
گفتم: چی؟
سعید: نمی‌دونم گفت یه بسته داخل کمدم رو اون رو برام بیار.
گفتم: باشه برو.
می‌دونستم می‌خواد زخم لب زینب رو از بین ببره ولی نیاز به وسایل زیاد نبود یکمی یخ می‌ذاشتن خوب می‌شد. بعد از چند دقیقه سعید برگشت و مستقیم رفت طرف آشپزخونه و با یه بطری خارج شد و به سمت در حرکت کرد. چشم‌هام رو بستم و به فکر فرو رفتم فکر نمی‌کردم همچین دختری باشه؟ هرجوری هم باشه حق نداره دوست پسر داشته باشه. باید سر درمی‌آوردم ببینم واقعا دوست پسر داره یا نه! ولی با کاری که من کردم فکر نکنم دیگه حتی بخواد ببینتم. بعد از یه ربع کسری و سعید اومدن، کسری که معلوم بود خوشحاله گفت: داداش واقعاً من موندم تو چه‌طور از دست اون دختر بچه کتک خوردی.
با اعصاب خوردی گفتم: خفه تو که توی مبارزه ازش شکست خوردی یه چیزی بگو توش گیر نکنی.
کسری: خب چیز یه لحظه حواسم پرت شد راستی حمید بدجوری زدیش.
گفتم: چطور؟
کسری: موقعه افتادن دستش به یه چیزی برخورد کرد و دستش و برید شانس اوردی یکم بالاتر نبود وگرنه باید فاتحه رو می‌خوندیم.
اخم وحشتناکی کردم که حساب کار دستش اومد و دیگه حرفی نزد.
امیرعلی: به نظرم این دختر زیادی مشکوکه.
کسری: کدومشون؟
امیرعلی: زینب.
با این حرفش اخم‌هام بدجوری رفت تو هم.
کسری: چه‌طور؟
امیرعلی: اون روز که حمید گفت بر به اتاق ببرمش همون روزی که موهای حمید رو گرفته بود و می‌کشید. اون روز رو خیلی خوب یادمه وقتی که گرفتمش نیوفته و موهای بلند و لختش توی هوا معلق بود خیلی خواستنی شده بود، اگه حرفی نمیزد تا فردا ممکن بود توی همون حالت می‌موندیم طرز نگاه کردنش یه جور خاص بود جوری که همه رو جذب خودش می‌کرد.
گفتم: خب ادامه.
امیرعلی: گفت اسمت چیه گفتم امیرعلی و بعد دستم رو دراز کردم و گفتم و شما
داشتم آتیش می‌گرفتم که با حرف بعدیش نفس حبس شدم رو راحت آزاد کردم
امیرعلی: خیلی سرد و خشک گفت زینب.
گفتم: خب این کجاش عجیبه؟
امیرعلی: لحن حرف زدنش با حمید از زمین تا آسمون با لحن حرف زدنش با من فرق داشت.
اخه اسکل تو خودتو با من مقایسه میکنی.
کسری: نه اشتباه برداشت کردی وقتی حمید هم دستش رو دراز کرد و گفت قبوله اونم در مقابلش خیلی سرد و خشک جواب داد.
آرمین: فکر کنم با دست دادن مشکل داشته باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
کسری: آرمین چه خبر از دختره؟
آرمین: هیچی ولش کن.
گفتم: کدوم دختره؟
کسری: همونی که چشم‌هاش درشت و عسلیه و موهای بلند و قهوه‌ای داره.
خوب که فکر کردم یادم اومد کدوم رو میگه.
گفتم: خب این چه ربطی داشت.
کسری: موقعه‌ای که تو دست زینب رو گرفتی رفتی بیرون اون دختر شروع کرد به عشوه‌های خرکی برای آرمین.
خنده‌ای کردم و گفتم: آرمین خوب هوات رو دارن.
کسری لبخندی زد وگفت: اره ما هم همین فکر رو می‌کردیم.
گفتم: یعنی چی؟
کسری: یعنی این‌که از اون روز به بعد نمی‌دونم چی شد اون دختر حتی به آرمین هم نگاه نمی‌کرد و حسابی زده بود تو ذوقش.
آرمین اخمی کرد و گفت: به درک نگاه نکنه مطمئن باش ظرف دو روز کاری میکنم به پام بیوفته تا نگاهش کنم.
خندیدیم.
کسری: آرمین واقعاً چه‌طور به خودت جرعت دادی اون دختره بزنتت.
آرمین: یه‌جوری میگی انگار با یه بچه طرف بودم! اون دختره دیدی گفت که نینجا کاره حالا من رو بیخیال چون نینجا کار بود شما دوتا چی که از خواهرش کتک خوردین.
کسری: خب اون هم حتماً نینجا کاره وگرنه هیچکس حریف من نمیشه حالا میشه حمید رو یه چیزی گفت.
گفتم: کسری خفه!
سعید: نه اون نینجا کار نمی‌کنه.
کسری با اخم گفت:
گفتم: تو از کجا میدونی.
سعید: اون فن‌های که اون دختر روی تو پیاده کرد فن‌هایی بودن که به کاراته کارها یاد میدن.
گفتم: تو از کجا این‌ها رو می‌دونی؟
سعید: منم کلاس کاراته رفتم.
کسری: آرمین کوروش، حمید رو ببرین بالا توی اتاقش استراحت کنه.
آرمین با لحنی که شیطنت در اون موج میزد، گفت: آی دلم، داداش به جان تو دلم خیلی درد می‌کنه نمی‌تونم دو قدم بردارم چه برسه که بخوام این غول رو بزارم رو دست‌هام و ببرم بالا، اگه یکی هم من رو تا اتاقم برد ثواب داره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
گفتم: اولاً غول تویی و این دوست‌هات دوماً تو که فقط یه ضربه خوردی نه صد تا مثل من، تو واقعاً چه‌طوری از اون دختر با دست‌های بسته کتک خوردی.
آرمین: داداش جوری حرف میزنی که انگار خودت ازش کتک نخوردی تو که توی مبارزه حواست جمع بود چرا ازش کتک خوردی؟
کسری: آفرین خوب نشوندیش سرجاش، حالا حمیدخان کی باید یاد بگیره ببینه چیزی که می‌خواد بگه پاش گیر هست یا نه بعد حرف بزن.
گفتم: خب... چیزه... راستش منم دلم نیومد.
کسری: اره جون خودت.
گفتم: به جان تو نمی‌خوام سربه تنت باشه راست میگم.
کسری با اخم گفت: می‌زنم لت و پارت می‌کنم.
امیرعلی که تازه از آشپزخونه اومده بود، گفت: بیخیال داداش اون دخترها دق و دلی این همه سال ما رو ازش درآوردن.
کسری: داداش قربون دستت کمک کوروش حمید رو ببر اتاقش.
در کمال تعجب امیرعلی گوشیش رو از جیبش دراورد و شروع کرد به حرف زدن، و بعد گفت: یه لحظه گوشی، ببین داداش خودت ببرش من الان باید جواب خواهرم رو بدم فعلاً بای.
بعد دستش رو هم تکون داد و خواست بره که کسری کلاه تیشرتش رو گرفت، و گفت: کجا؟! ما خودمون زغال فروشیم تو می‌خوای ما رو سیاه کنی؟ برو خودت رو سیاه کن.
داشتن کل‌کل می‌کردن کدومشون منو ببره.
کوروش که حتی یه لبخند کجی هم نزد با همون اخم و صدای سرد همیشگیش گفت: خودم می‌برمتون.
گفتم: ببین کوروش اون اخم‌هات رو وا کن همین کارها رو می‌کنی که کسی حاضر نمیشه زنت بشه.
چند دقیقه مکث کرد و شروع کرد به داستان گفتن: من هم یه روزی مثل شما می‌خندیدم همیشه روی لب‌های من لبخند بود شاید باور نکنید اما تو خواب هم می‌خندیدم حتی با این‌که هیجده سالم بود و عاقل بودم باز هم از مرگ پدربزرگم ناراحت شدم ولی گریه نکردم با گریه، اخم، غم، غصه قهر بودم هر کی من رو می‌دید بهم می‌گفت من قلب ندارم، من دیوانه‌ام، من یه آدم مغرورم که حاضر نیستم غرورم رو بشکنم و برای مرگ عزیزانم گریه کنم. حتی قیافه آدم‌های ناراحت رو هم به خودم نمی‌گرفتم آخه مگه دست آدمه؟! من هم دوست داشتم مثل بقیه گریه کنم ولی اشک نداشتم ولی انگار که چشمه‌ی اشک من خشک شده بود فقط یه ته مانده که اونم برای کسی که دوستش داشتم هدر رفت تا به حال برای کسی گریه نکردم به جز نیلا اون همسایه‌مون بود عاشقش بود خیلی دوستش داشتم دو سالی ازش بزرگ‌تر بودم بچه که بودم مثل خواهرم دوستش داشتم وقتی که بزرگ شدم فک کردم حسم بهش همون حس قبلی نیست ولی فهمیدم نه حس من فراتر از خواهر بودن من دوسش داشتم و روش غیرت داشتم اون خواستگارهای زیادی داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
وقتی که براش خواستگار می‌اومد دل تو دلم نبود که قبول کنه همه‌ی خواستگار‌هاش رو رد کرد به جز یکی که خیلی لجباز و سمج بود تهدیدش کردم توی کوچه خفتش می‌کردم و کتکش می‌زدم اما اون پا پس نکشید تا این‌که بالاخره نیلا بله رو داد همش تقصیر خانواده‌ام بود اگه هی امروز و فردا نمی‌کردن الان من و نیلا سر خونه و زندگیمون بودیم زمان این رسیده بود که برم سربازی ولی نمی‌تونستم برم سربازی. پدر نیلا هم شرط گذاشت فقط به همین دلیل دخترش رو بهم میده قبل از این‌که برم نامزدیش رو بهم زد و منم با خیال راحت رفتم سربازی و تمام دل خوشیم این بود که بالاخره با نیلا ازدواج می‌کنم اما بعد از دو سال که از سربازی برگشتم، همه جا چراغونی بود صدای دست و جیغ از خونه نیلا می‌اومد، فکر کردم حتما همسایه‌ای هست جشن عروسی رو اون‌جا گرفته ولی وقتی که پرسیدم، فهمیدم اشتباه می‌کنم نمی‌تونستم باور کنم؛ این جشن عروسی نیلا ولی وقتی که از ماشین عروسی پیاده شد و دست در دست داماد و خوشحال وارد شد فهمیدم که نباید به حرف هیچ‌کَ*س گوش می‌دادم اون روز برای اولین و آخرین بار اشکم از چشم‌هام سر خورد و بخاطر دریا چشم‌هام بارونی شد اون روز تا سه سال با خانواده‌ام یه کلمه هم حرف نزدم چون اون‌ها رو مقصر می‌دونستم همون شب لبخند همیشگی از روی لب‌هام رفت و اخم جاش رو گرفت یه آدم دیگه‌ای شدم کسی که از سنگ شده بود بعد از سه سال که برای خودم سه قرن گذشت با خانوادم آشتی کردم و دو سال بعد با شما دوست شدم دلم می‌خواست با یکی دردودل کنم و حرف‌هام رو بهش بگم و خودم رو خالی کنم الان نزدیک هفت ساله اون‌ها باهام ازدواج کردن دو تا بچه دارن.
گفتم: متاسفم.
کسری: نمی‌خواستیم خاطرات گذشته‌ات رو یادآوری کنیم ببخشید.
کوروش: شما که کاری نکردین اتفاقا خیلی ممنونم که به حرفام گوش دادین، من دیگه عادت کردم با این حالم.
گفتم: اخه برادر من! دنیا که به آخر نرسیده خودت رو بساز از اول بدون اون دختر مگه دختر تو دنیا کمه، ببینم نکنه اون خواستگاری‌هایی که می‌رفتی خودت بهمشون میزدی؟
کوروش بالاخره لبخند زد و با لحنی که در اون شیطنت موج میزد، گفت: خب راستش... اره. دیگه داشتم شاخ در می‌آوردم این همه اتفاق توی یه روز مگه میشه.
کسری: بالاخره ما نمردیم و لبخند آقا کوروش رو دیدیم.
کوروش با لبخند پهنی که خیلی جذابش، می‌کرد گفت: خدانکنه داداش.
گفتم: کوروش همیشه بخند اگه پیش بقیه نمی‌خندی عیبی نداره ولی پیش ما هم همیشه بخند که لبخندت زیادی جذاب و دل همه رو روی هوا میبره.
کوروش لبخندی زد، و با عشوه گفت: واقعاً؟!
کسری: اره ولی بهت بگم که مغرورت نکنه چون هر جوریم باشی به پای من نمی‌رسی.
اشاره‌ای به سعید که نزدیک کسری بود کردم که یکی زد پشت گردنش و کسری عصبی گفت: مریضی!
گفتم: مؤدب باش جناب کامرانی من بهش گفتم.
کسری: ببخش سعید، تو هم غلط کردی.
گفتم: اولاً غلط رو تو کردی، دوماً تو هر کاری هم بکنی به پای بنده نمی‌رسی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
امیرعلی: چه اعتماد به نفس بالایی! حالا که این‌جوری شد من از همتون خوشتیپ‌تر، جذاب‌تر و... .
آرمین نزدیک امیرعلی شد و گفت:
- و؟! چی ادامه بده همتون خیلی خوب می‌دونین هر کاری هم بکنین به پای من نمی‌رسین.
آرمین این رو با یه لحن خاص گفت که همه زدیم زیر خنده
سعید: بیاین یه نظرسنجی انجام بدیم من میشم داور شما شرکت‌کننده و دخترها هم نظر دهنده.
کسری: واضح‌تر بگو.
سعید: یعنی این‌که فردا یه مسابقه می‌زاریم ببینیم کی از همه خوشگل‌تره موافقین؟!
همع سری تکون دادند و موافقت کردن بعد از نیم ساعت فک زدن بالاخره کسری و کوروش من رو به اتاقم بردن. کسری و کوروش می خواستن برن بیرون، که رو به کسری گفتم: کسری وایستا کارت دارم کوروش تو میتونی بری.
کوروش لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون کسری اومد داخل روی تخت نشست، و گفت: جونم داداش؟
یه نگاه مشکوک بهش انداختم و گفتم: چی دم گوش اون دختره پچ‌پچ می‌کردی؟
کسری: کدوم دختره؟
گفتم: خودت رو نزن به اون راه زهرا رو میگم.
کسری: کی اون‌وقت.
گفتم: هر دو موقعه هم موقعه‌ای که داشتی مبارزه می‌کردی هم موقعه‌ای که گرفتیش تا من رو نزنه.
کسری: جواب سوال یک بهش گفتم خیلی خوب مبارزه میکنی فکر نمی‌کردم یه دختر تا این حد بتونه تحمل کنه و دومی هم گفت ول کن می خوام برم پیش خواهرم منم گفتم باشه و رفت پیش، خواهرش منم اومدم پیش شما.
گفتم: تو گفتی و منم باور کردم.
کسری: به جون خودم راست میگم.
گفتم: کسری یه سوال ازت می‌پرسم راستش رو بگو.
کسری: اینی که می‌خوای بپرسی میشه سومی خب... باشه بپرس... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
گفتم: تو هم یه حسی به زهرا داری.
کسری عصبی با فکی قفل شده گفت: مگه کسی دیگه هم دوسش داره؟
گفتم: نه یعنی نمی‌دونم از کجا باید بدونم! منظورم اینه که تو حسی به زهرا داری؟
کسری: چه‌طور؟ نکنه تو داری.
گفتم: معلومه که داری، نه هیچ حسی در کار نیست مگه میشه به دوتا خواهر هم‌زمان یه حس داشت.
کسری: نه، کی گفته من به اون دختره یه حسی دارم!؟
گفتم: تو وضعت از من بدتره من تو رو خیلی وقته می‌شناسم کسری می‌دونم که طرف هیچ دختری حتی نگاه هم نمی‌کنی ولی طرز نگاه کردن به زهرا با بقیه فرق داره.
کسری با طعنه گفت: نه این‌که طرز نگاه کردن تو به زینب با بقیه فرق می‌کنه!
گفتم: بی‌خیال، چیکار کردی جور کردی شش تا دختر دیگه؟
کسری: اره آماده‌ هستن فقط به مراد گفتم که نقاب بفرسته گفت فعلاً نمی‌تونه تا چند روز دیگه کارها رو راست و ریست می‌‌کنه بعد می‌فرسته مثل این‌که یکی گفته کالاهاشون کلاه‌برداری و قاچاقچین ولی فکر کنم کار شرکت رقیبشون باشه.
گفتم: باشه مهم نیست ولی تکراری نباشن زود خراب نشن و قبل از دو ماه باید تحویل بگیریمشون، چه‌خبر از قبلی‌ها خبر جدیدی نیومده.
کسری: چرا می‌خواستم در این رابطه باهات صحبت کنم یکی از افراد شنیده که... .
سکوت کرد بلند شد رفت نزدیک در بازش کرد سرکی بیرون کشید اومد داخل در رو قفل کرد و اومد روی تخت نشست و آروم‌تر از قبل ادامه داد: فریدون یه جاسوس بین ما داره باید اول جاسوس رو پیدا کنیم بعد بقیه کارها رو عملی کنیم.
گفتم: یعنی چی؟ یعنی یکی از بچه‌ها جاسوسه!؟
کسری: اره به جز من و تو هیچکس خبر نداره ما چند نفر رو گذاشتیم خونه‌ی فریدون تا جاسوسی کنن.
گفتم: به کی شک داری؟
کسری: کوروش، من تمام بچه‌ها رو حتی ایوب وصفرعلی رو هم خیلی خوب می‌شناسم یه بار برای جاسوسی انتخابشون کردم که گند زدن به همه چی کار هیچ کدوم نیست به نظرت توی این سه سال که کوروش وارد تیم شده رفتارش همونی هست که بود و فقط سعی داره خودش رو به تو ثابت کنه.
گفتم: خوب میگی حالا چیکار کنیم؟
کسری: نمی‌دونم یه فکر به حالش میکنم.
گفتم: از کجا فهمیدی کار کوروشِ؟
کسری: از داستان الکی امروزش اون گفت توی محله زندگی می‌کرد و عاشق دختر همسایه‌شون نیلا بود ولی طبق تحقیقات قبل من فهمیدم که اصلاً دختری به اسم نیلا توی اون محله نیست فقط اون زمان یکی بود اونم نوزاد سه چهار ماهه بود در ضمن کوروش خواهر و برادری نداره و خانوادش رو هم موقعه‌ای که بیست سالش بود از دست داد توی تصادف، تمام حرف‌هاش یه مشت دروغه، واقعیت نداره حتی اگه دقت کردی یه جا‌به‌جای اسم نیلا گفت دریا... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
گفتم: یعنی همه‌ی حرف‌هاش دروغ بود حالا باید چیکار کنیم؟
کسری: هیچ کاری نمی‌خواد انجام بدیم فقط باید منتظر یه زمان مناسب باشیم درضمن می‌دونی کوروش دختر فریدون رو دوست داره.
گفتم: واقعاً! از کجا فهمیدی؟!
کسری: یه بار که برای تحویل دادن دخترها با هم رفتیم فریدون تو رو کشوند یه گوشه و نمی‌دونم چی بهت گفت منم رفتم یه سرکی از اطراف بکشم که باهم دیدمشون اون‌جا کوروش به دریا گفت دوست دارم و... .
گفتم: و چی؟
کسری: هچی ولش کن استراحت کن بهتر میشی.
گفتم: باشه.
کسری رفت بیرون، یعنی کسری می‌خواست چی بگه که نگفت، اصلاً این‌ها رو ولش کن
چه‌طور از زینب معذرت‌خواهی کنم؟ چه‌طوری بفهمم علی کیه؟ اخه چه‌طوری می‌شه توی پنج روز یه حسی نسبت به یکی پیدا کرد؟ چرا موقعه‌ای که اسم علی رو آورد باید عصبی و حس غیرتم گل کنه؟ اصلاً به من چه ربطی داره. شاید این حس نفرت، عشق یا هوس باشه. من که از عشق و عاشقی متنفر بودم حالا نکنه گیرش بیوفتم؟ واقعاً الان دارم درک می‌کنم اون‌هایی رو که می‌گفتن عاشق بشی تمام فکر و ذکرت اونه که چیکار می‌کنه؟ چی می‌خوره؟ چی می‌نوشه؟ چی می‌پوشه؟ با کی حرف میزنه؟ ولی این دختر مال من نیست باید هر جور شده فکرش رو از سرم بیرون کنم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
"از زبون زینب"
طبق عادت هر روزم از خواب بیدار شدم در زدم آقا ایوب درو باز کرد اون هم دیگه عادت کرده بود به این کار من رفتم کارهام رو انجام دادم و برگشتم داخل اتاق، حوصله نداشتم کف دستم هم که دیروز به لطف حمیدخان زخمی شد خیلی می‌خارید ولی چاره‌ای جز تحمل نبود می‌دونستم اگه بازم بخوابم مثل اون روز میشم، دوست نداشتم با هیچ‌کَ*سی حرف بزنم بلند شدم و رفتم یه گوشه‌ی تاریک نشستم که هیچ دیدی برای بقیه نداشت روی یه صندلی نشستم خیره شدم به روبه رو، من می‌تونستم دخترها رو ببینم ولی اون‌ها نه دو ساعت مثل حرکت یه حلزون گذشت و دخترها بیدار شدن رفتن بیرون و بعد از چند دقیقه اومدن داخل هیچکس متوجه حضور من نبود، ده دقیقه بعد پسرها وارد شدن و لبخند به لب داشتن و همه جا رو نگاه کردن وقتی که متوجه غیبت من شدن، کسری عصبی گفت: زینب کجاست؟
با حرف اون بقیه هم متوجه غیبتم شدن، که زهرا گفت: حتما فرار کرده.
کسری: امیرعلی برو به ایوب و صفرعلی بگو بیان.
امیرعلی چشمی گفت و رفت و بعد از چند دقیقه هر سه نفرشون اومدن،
کسری: ایوب زینب کجاست؟
آقا ایوب گیج گفت: چی!؟
کسری عصبی داد زد: گفتم زینب کجاست؟
ایوب: من خودم آوردمش داخل قسم می‌خورم.
کسری: پس چرا الان نیست.
آقا ایوب چند دقیقه سکوت کرد و به اطراف نگاه کرد، که حمید داد زد: د حرف بزن لعنتی.
قبل از اینکه اقا ایوب حرفی بزنه، گفتم: چه‌خبرتونه؟ دو دقیقه می‌خواستم برای خودم تنها باشم.
آرمین: الان کجایی؟
گفتم: جهنم.
بلند شدم رفتم طرفشون، که آقا ایوب گفت: دیدین بهتون گفتم همین‌جاست.
حمید: می‌تونید برید.
آقا ایوب و صفرعلی رفتن. منم رفتم سر جای قبلیم نشستم سرم رو انداختم پایین چند دقیقه بعد حضور کسی رو بالای سرم احساس کردم. سرم رو بلند کردم که سعید رو دیدم سوالی نگاهش کردم،که گفت: اومدم پانسمان دستت رو عوض کنم.
باند دستم رو باز کرد یه پماد از داخل یه جعبه دراورد خواست بماله به دستم که اجازه ندادم خودم مشغول مالیدن پماد شدم، با این‌که یکمی سخت بود ولی حاضر نبودم یه نامحرم بهم دست بزنه بعد از مالیدن، گاز استیلی روی دستم بست تشکری کردم اون هم رفت سرجاش وایستاد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
سعید: خب ما می‌خوایم یه نظرسنجی انجام بدیم من این‌جا داورم و شما نظر می‌دین فکر های الکی هم نکنید.
زهرا: بنال، نظرسنجی چیه؟
سعید: خب، راستش نظرسنجی اینه باید بگین که بین این پنج نفر کدومشون از نظر قیافه بهتره لطفاً منطقی جواب بدین.
یه نگاه به دخترها انداختم که سوسن پقی زد زیر خنده و این باعث شد تا ما‌ هم بزنیم زیره خنده. سوسن به زور خنده‌اش رو کنترل کرد و گفت: ای خدا تو به این‌ها میگی خوشتیپ؟ این‌ها که چند تخته‌شون کمه کجا خوشتیپ و جذابن.
همه حرف سوسن رو تایید کردیم.
سعید: خب حالا یکی رو انتخاب کنین.
ریحانه: بچه ها حالا که اصرار می‌کنن بیاین یه نظر بدیم.
پسرها صاف وایسادن لبخند به لب داشتن که نمی‌دونم چیشد، دوباره سوسن زد زیر خنده. بعد از چند ثانیه گفت: این چه ژستیه؟! یه ژست مناسب بگیرین مگه می‌خواین برای کارت ملی عکس بگیرین.
از حق نگذریم همشون عالی بودن مخصوصاً کوروش با لبخندش ولی هیچ‌کدومشون به پای لبخند آرمین نمی‌رسن، حمید فقط یه نگاه سرسری انداختم در عرض شاید دو ثانیه طول نکشید ولی دقت که کردم آرمین خیلی جذاب و دخترکش شده بود.
سعید: خب بگین.
سارا: بزار خوب ببینیم.
سوسن: نمی‌خواین خودتون رو معرفي کنید که نظر بدیم.
پسرا به ترتیب اسم‌هاشون رو گفتن اول سوسن نظر داد: کوروش.
ریحانه: آرمین.
زهرا: کسری.
سارا: امیرعلی.
مینا: حمید.
سعید: خب زینب حالا نوبت توعه رای نهایی با توعه نگاه کن و بگو.
- خب... من... به نظرم... .
امیرعلی: میشه اون‌قدر لفتش ندی.
- آرمین.
همه پسرها پکر به نظر می‌رسیدن به جز آرمین که توی ابرها بود و داشت قر می‌داد. به صورت همه پسرها نگاه کردم به جز حمید چون بابت کار دیروزش ازش عصبانی بودم پسرها یکمی دیگه موندن و بعد رفتن.
سوسن: وایی بچه‌ها دیدین چه جیگرهایی بودن وای خدا تا به حال اون‌قدر پسر خوشتیپ ندیدم همشون معرکه بودن!
با تعجب گفتم: تو که گفتی خوشتیپ نیستن.
سوسن: بی‌خیال یه حرفی زدم جو عوض شه اخه آدم مگه می‌تونه اون‌قدر جذاب و خوشتیپ باشه.
گفتم: خب پس چرا جلوی اون‌ها گفتی چند تخته‌شون کمه.
سوسن: می‌خواستم وانمود کنم پسر خوشتیپ‌تر از این‌ها هم دیدم ولی مگه از اینا خوشتیپ‌تر هم هست؟! اوف... ببین خدا سرنوشتمون رو با کی رقم زده ایول عاشقتم خدا جونم.
سارا: خاک تو سرت پسر ندیده آبرمون رو بردی.
سوسن: تو یکی زر نزن! حال امروزم رو خراب نکن وای خدا از خوشحالی می‌خوام بال دربیارم.
ریحانه: سوسن تو که وضعت بدتر از منه.
زهرا و مینا سری از تاسف تکون دادن، و همزمان گفتن: خاک بر سر پسر ندیده‌ات.
بعد از یه ساعت تمام فک زدن آقا ایوب و صفرعلی برامون غذا اوردن غذا رو خوردیم، و بعد دوباره سوسن و ریحانه شروع کردن به حرف زدن و ما هم تماشاچی دلقک بازی‌هاشون بودیم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین