- Feb
- 351
- 1,444
- مدالها
- 2
رفتم سمت دخترها ریحانه زد روی شونهام و گفت: آفرین دختر خوب نشوندیش سرجاش.
پسرها دور حمید جمع شده بودن. داشتم با دخترها حرف میزدم که یکی دستم رو از پشت گرفت و دنبال خودش کشوند، هنوز توی شک بودم که کی دست من رو گرفته و کشیده به خودم اومدم و دستم و از دست حمید بیرون کشیدم، و با لحن پر از کنایه گفتم: معلوم هست چیکار میکنی آقای بازنده؟
حمید عصبی غرید: اره من بازندم خوب که چی؟
از لحن حرف زدنش جا خوردم اما زود به خودم اومدم و گفتم: ببخشید شما اومدین دست من رو کشیدین و آوردین اینجا اون وقت طلبکار هم هستین.
انگار تازه یادش اومده که میخواست چی بگه، که عصبی زیر لب زمزمه کرد: علی کیه؟
تازه دوهزاریم افتاد چهخبره که زدم زیره خنده. با دادی که زد خندم رو خوردم خواستم یکم ادبش کنم اصلاً اون چرا باید رگ غیرتش گل کنه؟ چرا سرمن داد زد حتی علی که داداشمه هم تا به حال نه سرم داد زده نه کتکم زده، مثل خودش داد زدم: دوست پسرم... .
هنوز حرفم تموم نشده بود که با سیلی که به صورتم خورد پرت شدم روی زمین انتظار همچین کاری روازش نداشتم اون به چه حقی من رو کتک زد. دستم و روی صورتم گذاشتم بعد آروم سمت لبم که پاره شده و خونی بود، بعد چند ثانیه صدای جیغ فرابنفش زهرا بلند شد نمیدونستم دستم رو روی صورتم که گزگز میکرد یا روی گوشم که در حال پاره شدن بود، بزارم ولی این رو مطمئنم همه دست گذاشتن رو گوشهاشون. زهرا با دو خودش رو بهم رسوند سرم رو بلند کرد وقتی که لب پاره شدهام رو دید. چشمهاش با خون فرقی نداشت خیلی ترسناک شده بود به سمت حمید هجوم برد و تا میتونست زدش، و هی فوشهای عجیب و غریب که تا حالا تو عمرم نشنیدم میداد، تا اینکه بالاخره پسرها به خودشون اومدن به طرف ما حرکت کردن دخترها هم خودشون رو به من رسوندن، و داشتن بالای سرم گریه میکردن و این گریه کردنهاشون زیادی رو مخ بود. کسری جلوتر از همه اومد و زهرا رو جدا کرد، فکر میکردم حتما میزنه زهرا رو لت و پاره میکنه اما هیچ کاریش نداشت، زهرا سعی داشت که از دستهای کسری بیرون بیاد و بره سراغ حمید اما کسری محکم نگهش داشته بود و ول نمیکرد تا اینکه زهرا به کسری گفت: ولم کن میخوام برم پیش خواهرم.
کسری: قول میدی؟
زهرا با کمی مکث گفت: اره قول میدم.
کسری: جون خواهرت رو قسم بخور.
زهرا: کسری ولم کن میزنم تو رو هم لت و پاره میکنم.
کسری زهرا رو ول کرد، زهرا خودش رو به من رسوند و هی قربون صدقه میرفت، یه لحظه انگار چیزی یادش اومده باشه، گفت: انشالله که دست اون حمید آشغال بشکنه که روت بلند شد، ایشالله که خودم با دستهای خودم کفنش میکنم.
وضع حمید بهتر از من نبود لبش پاره شده بود.
با حرفهای زهرا، دخترها و صدای خنده چند تا پسرها بلند شد میخواستم بخندم که آخم هوا رفت، زهرا خواست دوباره به سمت حمید بره که مانعش شدم.
کسری: کوروش امیرعلی کمک کنین حمید رو ببرین داخل.
امیرعلی و کوروش سری تکون دادن و حمید رو بلند کردن دوباره صدای کسری خطاب به آرمین و اون پسره چشم آبی، گفت: آرمین سعید شما برید من اینها رو به کمک ایوب و صفرعلی میبرم داخل اتاق.
باشهای گفتن و قبل از اینکه بخوان برن کسری یه چیزی توی گوش سعید گفت که سعید فقط سرش رو تکون داد وبعد هم حرکت کردن به سمت عمارت. کسری روبه رو صفرعلی و آقا ایوب گفت: کمک کنین ببریمشون داخل.
بلند شدم هنوز یه قدم برنداشته بودم که پاهام خواب رفتن میخواستم بیافتم که دخترها گرفتنم. زهرا با نگرانی گفت: چی شده قربونت برم؟
لبخند کم جونی زدم و گفتم: چیزی نشده فقط پاهام خواب رفتن.
کسری لبخند مهربونی زد و گفت: پاهات رو تکون بده خوب میشه.
چند دقیقه وایستادم بهتر که شدم راه افتادم سمت اتاق.
صفرعلی و آقا ایوب دست همه رو بستن تا رسید، به من کسری گفت: نیازی نیست.
سعید در چهار چوب در وایساده و یه جعبه دستش بود که نوشته بود کمکهای اولیه.
موقعهای که افتادم دستم خراش بدی برداشت سعید دستم رو پانسمان کرد و بطری آبی دستم داد تشکری کردم که با لبخند جوابم رو داد، بلند شدن و رفتن بیرون از خستگی دراز کشیدم طولی نکشید که خوابم برد.
پسرها دور حمید جمع شده بودن. داشتم با دخترها حرف میزدم که یکی دستم رو از پشت گرفت و دنبال خودش کشوند، هنوز توی شک بودم که کی دست من رو گرفته و کشیده به خودم اومدم و دستم و از دست حمید بیرون کشیدم، و با لحن پر از کنایه گفتم: معلوم هست چیکار میکنی آقای بازنده؟
حمید عصبی غرید: اره من بازندم خوب که چی؟
از لحن حرف زدنش جا خوردم اما زود به خودم اومدم و گفتم: ببخشید شما اومدین دست من رو کشیدین و آوردین اینجا اون وقت طلبکار هم هستین.
انگار تازه یادش اومده که میخواست چی بگه، که عصبی زیر لب زمزمه کرد: علی کیه؟
تازه دوهزاریم افتاد چهخبره که زدم زیره خنده. با دادی که زد خندم رو خوردم خواستم یکم ادبش کنم اصلاً اون چرا باید رگ غیرتش گل کنه؟ چرا سرمن داد زد حتی علی که داداشمه هم تا به حال نه سرم داد زده نه کتکم زده، مثل خودش داد زدم: دوست پسرم... .
هنوز حرفم تموم نشده بود که با سیلی که به صورتم خورد پرت شدم روی زمین انتظار همچین کاری روازش نداشتم اون به چه حقی من رو کتک زد. دستم و روی صورتم گذاشتم بعد آروم سمت لبم که پاره شده و خونی بود، بعد چند ثانیه صدای جیغ فرابنفش زهرا بلند شد نمیدونستم دستم رو روی صورتم که گزگز میکرد یا روی گوشم که در حال پاره شدن بود، بزارم ولی این رو مطمئنم همه دست گذاشتن رو گوشهاشون. زهرا با دو خودش رو بهم رسوند سرم رو بلند کرد وقتی که لب پاره شدهام رو دید. چشمهاش با خون فرقی نداشت خیلی ترسناک شده بود به سمت حمید هجوم برد و تا میتونست زدش، و هی فوشهای عجیب و غریب که تا حالا تو عمرم نشنیدم میداد، تا اینکه بالاخره پسرها به خودشون اومدن به طرف ما حرکت کردن دخترها هم خودشون رو به من رسوندن، و داشتن بالای سرم گریه میکردن و این گریه کردنهاشون زیادی رو مخ بود. کسری جلوتر از همه اومد و زهرا رو جدا کرد، فکر میکردم حتما میزنه زهرا رو لت و پاره میکنه اما هیچ کاریش نداشت، زهرا سعی داشت که از دستهای کسری بیرون بیاد و بره سراغ حمید اما کسری محکم نگهش داشته بود و ول نمیکرد تا اینکه زهرا به کسری گفت: ولم کن میخوام برم پیش خواهرم.
کسری: قول میدی؟
زهرا با کمی مکث گفت: اره قول میدم.
کسری: جون خواهرت رو قسم بخور.
زهرا: کسری ولم کن میزنم تو رو هم لت و پاره میکنم.
کسری زهرا رو ول کرد، زهرا خودش رو به من رسوند و هی قربون صدقه میرفت، یه لحظه انگار چیزی یادش اومده باشه، گفت: انشالله که دست اون حمید آشغال بشکنه که روت بلند شد، ایشالله که خودم با دستهای خودم کفنش میکنم.
وضع حمید بهتر از من نبود لبش پاره شده بود.
با حرفهای زهرا، دخترها و صدای خنده چند تا پسرها بلند شد میخواستم بخندم که آخم هوا رفت، زهرا خواست دوباره به سمت حمید بره که مانعش شدم.
کسری: کوروش امیرعلی کمک کنین حمید رو ببرین داخل.
امیرعلی و کوروش سری تکون دادن و حمید رو بلند کردن دوباره صدای کسری خطاب به آرمین و اون پسره چشم آبی، گفت: آرمین سعید شما برید من اینها رو به کمک ایوب و صفرعلی میبرم داخل اتاق.
باشهای گفتن و قبل از اینکه بخوان برن کسری یه چیزی توی گوش سعید گفت که سعید فقط سرش رو تکون داد وبعد هم حرکت کردن به سمت عمارت. کسری روبه رو صفرعلی و آقا ایوب گفت: کمک کنین ببریمشون داخل.
بلند شدم هنوز یه قدم برنداشته بودم که پاهام خواب رفتن میخواستم بیافتم که دخترها گرفتنم. زهرا با نگرانی گفت: چی شده قربونت برم؟
لبخند کم جونی زدم و گفتم: چیزی نشده فقط پاهام خواب رفتن.
کسری لبخند مهربونی زد و گفت: پاهات رو تکون بده خوب میشه.
چند دقیقه وایستادم بهتر که شدم راه افتادم سمت اتاق.
صفرعلی و آقا ایوب دست همه رو بستن تا رسید، به من کسری گفت: نیازی نیست.
سعید در چهار چوب در وایساده و یه جعبه دستش بود که نوشته بود کمکهای اولیه.
موقعهای که افتادم دستم خراش بدی برداشت سعید دستم رو پانسمان کرد و بطری آبی دستم داد تشکری کردم که با لبخند جوابم رو داد، بلند شدن و رفتن بیرون از خستگی دراز کشیدم طولی نکشید که خوابم برد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: