- Feb
- 351
- 1,444
- مدالها
- 2
صدای یکیشون بلند شد که گفت: خب میخواستی اونجوری نخوابی تا گردنت درد نگیره.
گفتم: من با دستهای بسته نمیتونم بخوابم! شما میتونید با دستهای بسته بخوابید که به من میگید؟
همون قبلیه باز گفت: نه به صبح که داشتی قهقهه میزدی، نه به الان که از درد توی خودت پیچیدی!
گفتم: گردن درد چیزی نیست که بتونی نادیدش بگیری.
صدای پر از کنایه یکیشون بلند شد: کوچولو میخوای بیام ماساژ بدم؟
بلند شدم که صدای ترقتروق گردنم همراه با یک درد وحشتناک بلند شد. خیلی جلوی خودم رو گرفتم که جیغ نزنم! با دردی که داشت از پا درم میآورد گفتم: یکبار دیگه به من بگی کوچولو با دیوار پشت سرت یکیت میکنم!
خواست حرفی بزنه که همونی که ریحانه میخواست مخش رو بزنه گفت: داداش کوتاه بیا! این همون جنگجو هست.
رو کردم طرف دخترها که ریحانه چشمک زد، منم در مقابل چشمک زدم که به صورت هجی گفت "شروع کن".
حالا من باید چی بگم؟ خدایا ببین بندهی نازنینت رو چهطور وادار میکنن یک گناه بزرگ انجام بده! نفس عمیقی کشیدم. حالا باید چی بگم؟ یه جرقه توی ذهنم روشن شد؛ ولی میدونستم از خنده غش میکنن. راه دیگهای نداشتم با لحن همیشگی خودم گفتم: آقا؟
کسی جواب نداد که ادامه دادم: هی آقا؟ داداش؟ یارو؟ اخوی؟ مخوی؟ برادر؟
که رئیسشون که از چشمهاش خیلیخوب میتونستم تشخیص بدم برگشت طرفم و گفت: چیه؟ بنال کار دارم.
سرتا پاش رو برانداز کردم و یه ابروم رو بردم بالا و گفتم: بهت یاد ندادن با کوچیکتر از خودت مهربون باشی؟
اومد نزدیک روی یک پاش نشست و گفت: خب میخواستی چی بگی؟
از این همه نزدیکی هر لحظه ممکن بود بالا بیارم! چشم تو چشم بودیم. چشمهاش یک برق خاصی داشت!
گفتم: من با دستهای بسته نمیتونم بخوابم! شما میتونید با دستهای بسته بخوابید که به من میگید؟
همون قبلیه باز گفت: نه به صبح که داشتی قهقهه میزدی، نه به الان که از درد توی خودت پیچیدی!
گفتم: گردن درد چیزی نیست که بتونی نادیدش بگیری.
صدای پر از کنایه یکیشون بلند شد: کوچولو میخوای بیام ماساژ بدم؟
بلند شدم که صدای ترقتروق گردنم همراه با یک درد وحشتناک بلند شد. خیلی جلوی خودم رو گرفتم که جیغ نزنم! با دردی که داشت از پا درم میآورد گفتم: یکبار دیگه به من بگی کوچولو با دیوار پشت سرت یکیت میکنم!
خواست حرفی بزنه که همونی که ریحانه میخواست مخش رو بزنه گفت: داداش کوتاه بیا! این همون جنگجو هست.
رو کردم طرف دخترها که ریحانه چشمک زد، منم در مقابل چشمک زدم که به صورت هجی گفت "شروع کن".
حالا من باید چی بگم؟ خدایا ببین بندهی نازنینت رو چهطور وادار میکنن یک گناه بزرگ انجام بده! نفس عمیقی کشیدم. حالا باید چی بگم؟ یه جرقه توی ذهنم روشن شد؛ ولی میدونستم از خنده غش میکنن. راه دیگهای نداشتم با لحن همیشگی خودم گفتم: آقا؟
کسی جواب نداد که ادامه دادم: هی آقا؟ داداش؟ یارو؟ اخوی؟ مخوی؟ برادر؟
که رئیسشون که از چشمهاش خیلیخوب میتونستم تشخیص بدم برگشت طرفم و گفت: چیه؟ بنال کار دارم.
سرتا پاش رو برانداز کردم و یه ابروم رو بردم بالا و گفتم: بهت یاد ندادن با کوچیکتر از خودت مهربون باشی؟
اومد نزدیک روی یک پاش نشست و گفت: خب میخواستی چی بگی؟
از این همه نزدیکی هر لحظه ممکن بود بالا بیارم! چشم تو چشم بودیم. چشمهاش یک برق خاصی داشت!
آخرین ویرایش توسط مدیر: