جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Asal85 با نام [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,400 بازدید, 259 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Asal85
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
صدای یکی‌شون بلند شد که گفت: خب می‌خواستی اون‌جوری نخوابی تا گردنت درد نگیره.
گفتم: من با دست‌های بسته نمی‌تونم بخوابم! شما می‌تونید با دست‌های بسته بخوابید که به من می‌گید؟
همون قبلیه باز گفت: نه به صبح که داشتی قهقهه می‌زدی، نه به الان که از درد توی خودت پیچیدی!
گفتم: گردن درد چیزی نیست که بتونی نادیدش بگیری.
صدای پر از کنایه یکیشون بلند شد: کوچولو می‌خوای بیام ماساژ بدم؟
بلند شدم که صدای ترق‌تروق گردنم همراه با یک درد وحشتناک بلند شد. خیلی جلوی خودم رو گرفتم که جیغ نزنم! با دردی که داشت از پا درم می‌آورد گفتم: یک‌بار دیگه به من بگی کوچولو با دیوار پشت سرت یکیت می‌کنم!
خواست حرفی بزنه که همونی که ریحانه می‌خواست مخش رو بزنه گفت: داداش کوتاه بیا! این همون جنگ‌جو هست.
رو کردم طرف دخترها که ریحانه چشمک زد، منم در مقابل چشمک زدم که به صورت هجی گفت "شروع کن".
حالا من باید چی بگم؟ خدایا ببین بنده‌ی نازنینت رو چه‌طور وادار می‌کنن یک گناه بزرگ انجام بده! نفس عمیقی کشیدم. حالا باید چی بگم؟ یه جرقه توی ذهنم روشن شد؛ ولی می‌دونستم از خنده غش می‌کنن. راه دیگه‌ای نداشتم با لحن همیشگی خودم گفتم: آقا؟
کسی جواب نداد که ادامه دادم: هی آقا؟ داداش؟ یارو؟ اخوی؟ مخوی؟ برادر؟
که رئیسشون که از چشم‌هاش خیلی‌خوب می‌تونستم تشخیص بدم برگشت طرفم و گفت: چیه؟ بنال کار دارم.
سرتا پاش رو برانداز کردم و یه ابروم رو بردم بالا و گفتم: بهت یاد ندادن با کوچیک‌تر از خودت مهربون باشی؟
اومد نزدیک روی یک پاش نشست و گفت: خب می‌خواستی چی بگی؟
از این همه نزدیکی هر لحظه ممکن بود بالا بیارم! چشم تو چشم بودیم. چشم‌هاش یک برق خاصی داشت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
چشم ازش، گرفتم سرم رو بردم نزدیک گوشش که سرش رو عقب برد و سوالی نگام کرد آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: خب می‌خوام یه چیزی توی گوشت بگم.
متعجب گفت: چی.
سرمو انداختم پایین و گفتم: گوشت رو بیار تا بگم ولی نخندی باشه؟
لبخندی زد و سرش رو تکون داد، سرم رو نزدیک گوشش بردم و با دودلی گفتم: می‌خوام برم دستشویی.
حرفم که تموم شد خنده بلندی سر داد. اخم مصنوعی کردم و گفتم: قرار نبود بخندی.
بریده‌بریده گفت: وای دختر تو چقدر باحالی.
وا این‌ هم کم داره ها! کجا باحالم. رو کرد طرف پسرها و گفت: وای بچه ها... .
پریدم وسط حرفش و گفتم: اگه بگی با دیوار یکیت می‌کنم.
دستاش رو به نشونه تسلیم بالا آورد و گفت: باشه بابا چرا جوش میاری.
رو کرد طرف یکی از پسرا و ادامه داد: آرمین بیا.
انگشت اشارم رو به عنوان تهدید بالا اوردم و گفتم: اگه بهش بگی همین‌جا زنده‌زنده چالت می‌کنم.
خنده ای کرد و سرش رو نزدیک گوشم برد و گفت: خب یکی باید باهات بیاد که فرار نکنی خانوم کوچولو.
اخمی کردم و گفتم: اصلاً نخواستم.
سرش رو عقب کشید و گفت: قهر نکن خانوم کوچولو من بلد نیستم نازت رو بکشم.
از عصبانیت داشتم منفجر می‌شدم منو ناز کردن! ای خدا من که به شدت از ناز کردن متنفرم حالا گیر چه آدمی افتادم با لحنی که عصبانیت توش موج میزد گفتم: ببین من یک خواهشی ازت کردم و تو زیادی بزرگش کردی بعدشم یک بار دیگه به من از این وصله‌ها بچسبونی قسم می‌خورم در ضربه فنی کردنت کوتاهی نکنم.
از لحن حرف زدنم شوکه شد، بلند شد مچ دستم رو گرفت و من رو دنبال خودش کشید. تو شوک کاری که کرد بودم، به خودم اومدم و دستم و از دستش بیرون کشیدم و گفتم: داری چیکار می‌کنی؟
عصبی غرید: دهنت رو ببند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
کسری بهش نزدیک شد و گفت: حمید! آروم باش چیکار می‌خوای بکنی؟
رئیسشون که تازه فهمیدم اسمش حمیده گفت: همین‌جا وایستین تا من بیام.
بعد هم دست من رو گرفت رفت بیرون در رو محکم بست اومد دست‌هام رو باز کرد و گفت: حالا برو.
گیج بهش خیره شدم و لب زدم: چی؟
حمید: مگه بخاطر همین دستشویی رفتن قهر نکرده بودی.
هنوز حرف‌هاش رو تجزیه نکرده بودم و داشتم با تعجب نگاش می‌کردم وقتی به عمق حرفش پی‌بردم نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و زدم زیر خنده و حالا اون داشت با تعجب نگاه می‌کرد بریده‌‌بریده گفتم: خیلی... خیلی... .
پرید وسط حرفم و گفت: خیلی چی؟
دیگه به نفس‌نفس افتاده بودم یک نفس عمیق کشیدم و با لحنی که هنوز خنده توش موج میزد گفتم: خیلی باحالی.
حمید لبخند جذابی زد و گفت: مخلصیم حالا برو کارت رو انجام بده.
چشم غره‌ای بهش رفتم و گفتم: خیلی بی‌ادبی.
حمید: هر جوری‌ هم باشم از تو با ادب‌تر هستم. اره خیلی‌ کلا با هر قدمی که بر می‌داری ادب از چهار گوشه قدمات بلند میشه.
حمید با همون لبخند جذابش گفت: خودم می‌دونم نیازی به یادآوری نیست.
از حرص دوست داشتم برم دونه‌دونه موهاش رو بکنم بیشعور از خود راضی با اون لبخند چندشش نه ولی خدایی لبخندش خیلی قشنگه.
رفتم کار‌هام رو انجام دادم و بیرون اومدم، حمید هم داشت خیره نگاه می‌کرد نگاهش داشت اذیتم می‌کرد، دستام رو شستم رفتم روبه‌روش و سوالی بهش خیره شدم و گفتم: چرا اینجوری نگاه می‌کنی.
حمید: مهم نیست.
گفتم: خب بهترِ بگم از نگاه خیره خوشم نمیاد.
این‌بار داشت با دقت بیشتری نگام می‌کرد که حرصی شدم و گفتم: چشم‌هات رو درویش کن.
حمید: نمی‌خوام.
با این حرفش حرص و عصبانیتم بیشتر شد، انگار داشت دود از کله‌ام بیرون میزد با حرف بعدی که زد هجوم بردم سمتش.
حمید: وقتی حرص می‌خوری خیلی زشت میشی.
ولی به خودش اومد و فرار کرد. حالا من بدو، حمید بدو. داد زدم: وایستا اگه دستم بهت برسه موهات رو دونه‌دونه می‌کنم که دیگه هیچ دختری بهت نگاه نکنه.
قهقهه‌ای زد و گفت: حسودیت شده خانوم کوچولو.
از حرص سرم داشت دود می‌کرد جیغ کشیدم و گفتم: من به چی تو حسادت کنم الدنگ از خودراضی.
حمید: به همه چی، باید خداروشکر کنی که الان این‌جا پیش ما هستی وگرنه تا آخر عمرت حسرت می‌خوردی.
با همون لحن گفتم: به چی تو باید حسرت بخورم؟!
حمید: به این‌که من شوهر یکی دیگه‌ام و تو داری با حسرت نگاه می‌کنی و با خودت می‌گفتی کاش همون موقع بهش می‌گفتم عاشقشم و خودم رو راحت می‌کردم و الان من زن اون بودم.
صدام رو بردم بالا و گفتم: اعتماد به نفست آسمان را به لغزش درآورد.
حرف‌هاش باعث شد عصبانیتم صد برابر بشه، اون با خودش چی فکر کرده بود! فکر کرده منم مثل همون دخترهای دور اطرافش‌ام! نه کور خوندی حمیدخان من به زور دارم نقش بازی می‌کنم، از نقش بازی کردن متنفرم از این‌که سعی دارم یک پسر رو عاشق خودم کنم متنفرم .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
ایستادم یک نگاه به اتاقی که تا چند دقیقه پیش توش بودم انداختم که پسرها رو دیدم با نیش باز نگاهم می‌کنن عصبی نگاهشون کردم و راه افتادم همون سمت که صدای حمید رو از پشت سرم شنیدم: چیه کم آوردی خانوم کوچولو.
حس کردم پشتم وایستاده لبخند خبیثی زدم و گفتم: نچ! کم آوردن تو خون من نیست.
برگشتم طرفش که حدسم درست از آب در اومد، با تعجب داشت به لبخندم نگاه می‌کرد که با یک حرکت به سمتش پریدم و موهاش رو گرفتم که آخش، هوا رفت و با یک لحن خاص و پر درد گفت: ولم کن دخترِ وحشی کچلم کردی، تازه دخترها طرفم نگاه هم نمی‌کنن.
گفتم: خاک‌برسر دختری که بخواد با تو بگرده.
یک لبخند پر از درد زد و گفت: حسودیت شده؟
با حرص بیشتر موهاش رو فشار دادم و گفتم: چرا باید به تو حسودیم بشه پسره‌ی احمق از خود راضی؟
حمید: کچلم کردی ولم کن دیگه.
گفتم: اول بگو غلط کردم.
حمید: عمراً بگم.
موهاشو بیشتر کشیدم و گفتم: پس منم عمراً موهات رو ول کنم.
حمید: اگه کچلم کردی همه دوست دخترهام می‌پرن، اون‌وقت زشت میشم هیچ‌کَس هم به من دختر نمی‌ده.
گفتم: آخی عیب نداره، دوست دختر دیگه چیه! اتفاقاً منم همین رو می‌خوام پس بگو غلط کردم وگرنه هیچ‌کَس به تو دختر نمی‌ده.
با یک حرکت من رو از خودش جدا کرد، چون حرکتش یهویی بود تعادلم رو از دست دادم، نزدیک بود از پشت به یک سنگ بخورم، که دست‌های حمید دور کمرم حلقه شد و مانع از افتادنم شد. چشم تو چشم هم بودیم، چشم‌هاش داشت برق میزد... بعد از چند دقیقه به خودم اومدم و گفتم: ولم کن.
حمید: اگر ولت کنم به سنگ پشت سرت برخورد می‌کنی.
به پشت سرم نگاه کردم، سنگش بزرگ‌تر از اونی بود که تصور می‌کردم.
گفتم: خب صاف وایستا.
صاف ایستاد منم صاف ایستادم، بدون هیچ حرکتی فقط داشت نگاهم می‌کرد. هر کاری کردم حلقه دست‌هاش باز نشد سرم رو بلند کردم؛ داشت خیره نگاهم می‌کرد ملتمسانه گفتم: ولم کن، بزار برم بقیه دارن نگاه می‌کنن.
دست‌هاش رو برداشت و خون‌سرد انگار اتفاقی نیوفتاده حرکت کرد به طرف بقیه پسرها که داشتن به این طرف نگاه می‌کردن. متعجب از رفتارش داشتم رفتنش رو نگاه می‌کردم، به خودم اومدم و حرکت کردم سمت طویله‌ای که توش بودیم. حمید چیزی به پسرها گفت که سری تکون دادن و همراه حمید به سمت قصر حرکت کردن. ولی یکیشون که بهش می‌خورد هجده یا نوزده ساله باشه اومد طرفم و گفت: لطفا با من بیا.
اوه چه محترم جلل‌الخالق، دزد محترم هنوز مونده روی اصلی خودتون رو نشون بدین.
سری تکون دادم و همراهش به طرف اتاق رفتم، سرم رو به طرف چپ متمایل کردم که حمید رو دیدم، داره نگاه می‌کنه. لبخندی زدم که فقط خودش دید نزدیک در اتاق بودیم که گفتم: اسمت چیه؟
پسره: چی؟
دوباره گفتم: اسمت رو پرسیدم.
پسره: اها! من امیرعلی هستم.
دستش رو دراز کرد و ادامه داد: و شما؟
بدون این‌که باهاش دست بدم خیلی سرد و خشک گفتم: زینب.
داخل شدم و در رو بست دخترها داشتن با تعجب نگاه می‌کردن قیافه دختر‌ها خیلی باحال بود، لبخند پهنی به قیافه‌هاشون زدم و گفتم: چیه؟ چرا این‌جوری نگاه می‌کنین.
ریحانه: هیچی چی‌شد؟ بیرون اول صدای خنده‌ات بعد هم داد و بی‌داد‌هات! چه اتفاقی افتاد؟
نشستم و تموم ماجرا رو براشون تعریف کردم.
ریحانه: آفرین دختر! نقشه‌ات رو خوب بازی کردی.
با حرص بهش نگاه کردم و گفتم: نه بابا دیگه چی؟! این چند دقیقه به اندازه یک قرن گذشت. شما که می‌دونین من از این چیزها متنفرم اون‌وقت چرا باید سعی کنم یکی رو عاشق کنم من دیگه نیستم دور من رو خط بکشین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
ریحانه: نمیشه تازه اول کاره زینب خانوم، فکر نمی‌کردم اون‌قدر ترسو باشی که همین اول کار جا بزنی متاسفم برات.
گفتم: ریحانه چرا نمی‌خوای من رو درک کنی من از این‌کار متنفرم چرا کسی نمی‌فهمه.
ریحانه: اره ما نمی‌فهمیم تو هم اگه دوست داری ادامه بده، نداری بشین سرجات و حرف نزن ما به نقشمون ادامه می‌دیم.
گفتم: نه این‌که الان نقش بازی می‌کردین.
زهرا: تو که نبودی باید می‌دیدی چه‌طوری عشوه برای این پسر آرمین می‌اومد.
عصبی لب زدم: چی؟!
ریحانه با ترس جواب داد: مجبورم... .
با همون لحن گفتم: مجبور نیستی ریحانه مجبور نیستی، اگه می‌خوای طبق نقشه‌ات پیش بری سعی کن خودت باشی نه یکی دیگه، اگه به کارت ادامه بدی خواسته‌‌های دیگه‌ای ازتون می‌خوان مگه ظاهر و رفتار خودتون چه مشکلی داره ها؟! اگه می‌خوای نقشه‌ات جواب بده با اعتیاد قدم بردار نه این‌که صد پله رو با هم برداری.
ریحانه: خب میگی چیکار کنیم؟
گفتم: هچی فقط خودتون باشید، یکمی مهربون‌تر همین، نیازی به عشوه نیست همتون فهمیدید؟
همه سر تکون دادن. یاد برق چشم‌های حمید افتادم رو کردم طرف دخترها و گفتم:
گفتم: بچه‌ها وقتی به چشم‌های حمید خیره شدم یک برق عجیبی داشت، یک برق خاص مطمئنم نفرت نبود.
مینا: یعنی چی؟
گفتم: نمی‌دونم وقتی که نگاهش می‌کنم چشم‌هاش برق می‌زنند.
سوسن: به نظرت چی می‌تونه باشه؟
گفتم نمی‌دونم.
سارا: میگم یک‌بار یکی از ما داخل چشم‌هاش نگاه کنیم که بفهمیم این برقی که توی چشم‌هاش هست چیه، اگه بقیه هم تونستن برق رو تو چشم‌هاش ببینن یعنی عادی هست ولی اگر نه، حتما یک چیزی هست.
زهرا: امکان داره عاشق شده باشه، یا یک حسی پیدا کرده باشه.
ریحانه: ممکنه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
***
" از زبون حمید "
از حرف‌هاش خندم گرفت، وقتی که رفتیم بیرون بهش گفتم: وقتی حرص می‌خوری خیلی زشت میشی.
به وضوح داشتم دروغ می‌گفتم خیلی خوشگل بود، از همون روز اولی که بی‌هوشش کردم و بلندش کردم، وقتی که به چشم‌هاش خیره شدم یک برق خاصی داشت، برقی که آدم رو جذب خودش می‌کنه، یک جوریه که دوست داری فقط بشینی و به چشم‌هاش نگاه کنی از بس که جذابه.
با دیدن چشم‌هاش دلم لرزید مخصوصاً زمانی که داشت ملتمسانه نگام می‌کرد.
من چم شده! چرا این‌جوری شدم؟ چرا دارم همش به اون فکر می‌کنم؟!
چرا باید به یک دختر که تا چند وقت دیگه تحویل فریدون میدم فکر کنم و برام ارزش داشته باشه؟
با ریختن آب به صورتم از فکر پرت شدم بیرون و رفتم تو شوک، چند ثانیه‌ای طول کشید تا به خودم بیام.
از شد عصبانیت خون جلوی چشم‌هام رو گرفت. با صدای بلندی داد زدم: کدوم احمقی این کار رو کرد؟
سطل آب رو که دست کسری دیدم به سمتش هجوم بردم که فرار کرد، داد زدم: مگه مریضی؟ روانی!
اون که داشت دور مبل ها می‌دوید و نفس‌نفس میزد گفت: خب چته؟ دو ساعت دارم صدات می‌کنم جواب نمی‌دی، گفتم شاید سکته‌ای چیزی، کردی!
دست از دنبال کردن کسری برداشتم، اون بین بقیه بهترین رفیقم بود، همه منتظر جواب من بودن که خیلی خونسرد گفتم: تو فکر بودم.
کسری بهم نزدیک شد و گفت: حتما تو فکر اون دخترِ بودی اره؟ نکنه عاشق شدی کَلَک!
گفتم: اره تو فکرش بودم، خب که چی؟
کسری: هیچی فقط گفتم شاید... .
حرفش رو قطع کردم و گفتم: ببین کسری، بخوای این مزخرف‌هات رو ادامه بدی خودم ساکتت می‌کنم فهمیدی؟
ذهنم به شدت درگیر و خسته بود، رو کردم با لحنی محکم به سمت همه ادامه دادم: میرم استراحت کنم، کسی مزاحم نمیشه اوکی!
منتظر جواب نموندم از پله‌ها اومدم بالا به طرف اتاقم حرکت کردم، وارد شدم و در رو بستم، در کمد لباس‌ها رو باز کردم و حوله تنم رو برداشتم. وارد حموم شدم بدون این‌که لباس‌هام رو در بیارم، زیر دوش آب سرد رفتم. آب سرد باعث می‌شد به یک آرامش خاصی برسم و فکر و خیال نکنم یک دوش نیم ساعته گرفتم‌.
حوله تنم رو پوشیدم و از حموم خارج شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
کسری رو دیدم که روی تختم دراز کشیده بود و آرنجش رو روی چشم‌هاش گذاشته بود.
روی صندلی جلوی آینه نشستم همین‌طور که موهام رو با حوله خشک می‌کردم گفتم: تو این‌جا چیکار می‌کنی؟ مگه نگفتم می‌خوام استراحت کنم مزاحم نشو.
با شنیدن صدام بلند شد و درست روی تخت نشست و زل زده بود بهم از چیزی که توی آینه دیدم خندم گرفت با خنده گفتم: چته؟! چرا این‌جوری نگاهم می‌کنی؟
با اضطراب جواب داد: حمید ما نزدیک هفت ساله با هم دوستیم و تو این هفت سال من تو رو خوب شناختم.
گفتم: خب
تو چشم‌هام دقیق شد و گفت: طرز نگاه تو، به اون دختر یک جوری بود. اگر حسی بهش داری بگو، تو که می‌دونی و خودت این قانون رو تصویب کردی برای همه.
با لحن جدی گفتم: اولاً اون دخترِ اسم داره، اسمش‌ هم زینبه دوماً آره تو فکرش رو بکن خب که چی؟!
آب دهنش رو صدا دار قورت داد و گفت: یعنی می‌خوای بگی دوسش داری؟
همین‌جوری که به سمت کمد لباس‌هام می‌رفتم جواب دادم: من نگفتم دوسش دارم.
صداش از پشت به گوشم رسید: ولی منظورت همین بود.حمید ما الان پنج ساله که داریم این کار رو انجام می‌دیم، تو چرا باید دست بزاری روی این آخری‌ها، که فریدون برای همیشه پیش خودش نگهشون می‌داره. می‌دونی اگر فریدون بفهمه دست گذاشتی روی یکی از خدمتکارهاش اون‌ هم این دختر که از همه نظر عالیه و صددرصد فریدون اون رو می‌پسنده. اگر بخوای باهاش بازی کنی اون بهتر بلده بازی کنه، حمید این کار رو با خودت نکن.
دست خودم نبود با شنیدن حرف‌های کسری عصبی غریدم: اون غلط می‌‌کنه زینب رو بپسنده، مگر دست خودشه، خب میگی چیکار کنم‌ دستی‌دستی تقدیمش کنم به فریدون! یکی دیگه رو پیدا کن به‌جای این دختر بزاریم.
گفت: نمیشه حمید نمیشه! دخترِ راضی نمیشه به‌خاطر جون خودش جون دوست‌هاش رو به خطر بندازه، خب بر فرض که راضیش کردیم که فرار کنه اون‌وقت چه‌طوری از این‌جا می‌خوای خارجش کنی؟ وقتی یک جاسوس بین ما هست.
کسری تنها کسی بود که باهاش راحت بودم و همه چیز من رو می‌دونست.
گفتم: خب میگی چیکار کنم ها؟!
کسری: من می‌گردم و شش تا دختر دیگه پیدا می‌کنم، این‌ها رو با هم عوض می‌کنیم.
لبخندی بهش زدم، بلند شد رفت بیرون لباس‌هام رو پوشیدم، روی تخت دراز کشیدم و غرق فکر و خیال شدم که نمی‌دونم کی خوابم برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
***
" از زبون زینب "
او‌ن‌قدر فکر کردم که دیگه حوصله خودم رو هم نداشتم، هیچ‌وقت جلوی یک مرد غریبه این‌جوری حرف نزدم اما امروز غرورم رو شکستم و حرف زدم،
از خودم متنفرم که برای نجات جون خودم دوست‌هام دست به‌ این کار زدم دوست داشتم، به خاطر حال الانم بزنم زیر گریه اما اگر گریه می‌کردم دختر‌ها بیشتر از قبل نا‌امید می‌شدن، تموم امیدشون به منه.
من نباید ناامیدشون کنم. داشتم فکر می‌کردم که حرف‌های روانشناسی که برای درمان پیشش رفته بودم به یادم اومد،
گفته بود «توی سخت‌ترین حالت یا شرایط نباید امیدتون رو از دست بدین، همیشه به خدا توکل کن و از اون بخواه که در تمام مراحل زندگیت کمکت کنه، در تمام مشکلاتت، چون فقط اون میتونه کمکت کنه و خودت، اگر بخوای به چیزی که می‌خوای برسی قطعاً می‌رسی ولی اگر نخوای هر چه‌قدر هم تلاش کنی بهش نمی‌رسی فقط کافیه بخوای.» توی زندگی چند چیز حرف اول وآخر رو میزنه، اول این‌که امید داشته باشی، دوم این‌که همیشه برای چیزی که می‌خواهی تلاش کن و سعی کن به دستش بیاری و به پشتکار قوی نیاز داری که به همراه تلاش بهت کمک می‌کنه به هدفت برسی، از مهم‌تر این‌که در سخت‌ترین و دشوار‌ترین شرایط زندگیت فقط به خدا توکل کنی چون تنها کسی که می‌تونه تو رو از مخمصه نجات بده خداست اون، همیشه هوای بنده هاش‌ رو داره و مراقب‌ اون‌ها هست.
حرف‌هاش همش حقیقته من این رو نمی‌خوام که یکی رو عاشق خودم کنم،
پس بالاخره یک روزی همه چی لو میره ولی اگر بخوام می‌تونم سربلند از این نقشه بیرون بیایم، نمی‌تونم به‌خاطر نجات جون خودم یکی رو عاشق خودم کنم که بعد بخوام نابودش کنم.
در باز شد و آقا ایوب و یک مرد میانسال دیگه وارد شدن دست‌هامون رو باز کردن یک پلاستیک مشکی جلومون گذاشتن و خواستن برن،
که گفتم: ببخشید میشه بگین می‌خواین با ما چیکار کنین.
ایوب: ما کاری باهاتون نداریم تا دو ماه درخدمت ما هستید بعدش می‌فرستمتون پیش یکی دیگه که هیچ راه نجاتی ندارین.
زهرا: دو ماه یعنی چی؟
ایوب: پیش فریدون، دوست ندارم که دست فریدون بیفتین و دلم می‌خواد که یک کمکی بهتون بکنم ولی ما خودمون هم این‌جا یک جورایی مثل شما زندانی هستیم، اگه کاری بکنیم خودمون بدتر تنبیه میشم شماها هنوز بچه هستین ولی باید تحمل کنید. ممنون می‌دونم اگر شما هم کمک کنین تو دردسر می‌افتید ولی مگه قبل از ما کسی دیگه‌ای هم این‌جا بود.
ایوب: بله من دیگه باید برم، صداشون در میاد غذاتون رو هم بخورید مسمومیتی در کار نیست.
رفت و در رو پشت سرش بست. دخترها زدن زیر گریه.
سارا با گریه گفت: حالا باید چیکار کنیم دیگه بر نمی‌گردیم پیش خونواده‌هامون. نمی‌دونم، فقط باید فعلاً به همین نقشه مخ‌زنی اکتفا کنیم تا ببینیم چی میشه. من امید دارم نجات پیدا می‌کنیم.
سوسن: این امید، الان به چه درد ما می‌خوره وقتی دیگه خانوادهامون رو نمی‌بینیم.
گفتم: مشکل همین‌جاست اگر امید داشته باشیم نجات پیدا می‌کنیم ولی حتی اگر یک درصد هم امید نداشته باشیم نجات پیدا نمی‌کنیم. باید تلاش کنیم یک راهی برای فرار پیدا کنیم، مگه نمیگه دو ماه این‌جا می‌مونیم پس تو این دو ماه اگه نقشمون جواب نداد می‌ریم سراغ یک نقشه دیگه باشه؟
اشک‌هاشون رو پاک کردن، غذا رو باز کردیم و بعد از یک تست کوچیک که هیچ‌کدوم اشکالی نداشت غذا رو خوردیم.
بعد از چند ساعت حرف زدن همه خسته بودیم و گرفتیم خوابیدیم.
***
با باز شدن در از فکر و خیال بیرون اومدم به در خیره شدم،
پسرها به جز حمید و کسری داخل اومده بودن. امیرعلی و یک عینکی دست‌هامون رو باز کردن،
غذا رو گذاشتن روبه‌رومون، غذا نبود مثل همیشه فلافل بود، با سه بطری آب فلافل‌ها رو تست کردم مشکلی که نداشت دادم دست دخترها و گفتم: مشکلی نداره بخورین.
بعد از غذا خوردن بطری‌ها رو دست سوسن و سارا دادم و گفتم: این برای شما.
یکی هم برای خودم و زهرا برداشتم.
موند یکی برای مینا و ریحانه، مینا و ریحانه داشتن یک جوری بهم نگاه می‌کردن، من و زهرا مشکلی نداشتیم که اول اون‌ها آب بخورن و بعد ما.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
زهرا بطری رو گرفت طرف مینا و گفت:
زهرا: بیا تو اول بخور منم بعد می‌خورم.
مینا: ممنون خواهری.
زهرا: خواهش می‌کنم عزیزدلم.
آرمین با لحنی پر از کنایه گفت: ببینید برای یک ذره آب چه‌طور قربون صدقه هم میرن، انگار طلا دست هم دادن. دخترها همشون همین‌جوری هستن، چندش و حال بهم‌زن.
از لحن حرف زدنش و جمله آخرش عصبی شدم، بلند شدم و خودم رو بهش رسوندم، می‌دونستم زبون آدمیزاد حالیش نمی‌شه و گرنه با حرف هم می‌تونستم پیش برم نه با عمل.
با یک فن نینجایی زدمش که روی زمین پرت شد، دخترها داشتن می‌خندیدن و پسرها با دهن باز نگاه می‌کردن، رو کردم سمتش و با نهایت عصبانیت گفتم: بار آخرت باشه به دخترها توهین می‌کنی، یک بار دیگه توهین کنی با من طرفی.
بعد از حرفم سروکله حمید و کسری پیدا شد، حمید رو به پسرها کرد و گفت: این‌جا چه‌خبر؟
پسرها انگار لال شده بودن فقط با دست به من اشاره کردن، حمید نگاهم کرد و رو به کسری گفت:
حمید: آرمین رو بلند کن.
کسری آرمین رو بلند کرد.
آرمین دولا شد و شکمش رو گرفت، حقم داشت با تمام توانی که داشتم زدمش حتما دل و روده‌اش جابه‌جا شده.
حمید خم شد طرف صورت آرمین و گفت:کی این‌کار رو باهات کرد؟
جوابی نشنید که داد زد
حمید: حرف بزن دیگه.
آرمین با یک دستش شکمش رو گرفته بود و با دست دیگه‌اش به من اشاره کرد.
حمید با قدم‌های بلند خودش رو به من رسوند، دستش رو بالا برد خواست من رو بزنه که دستش رو گرفتم و با یک لحن خاص و خونسرد گفتم: می‌شکنم دستی رو که بخواد روی من بلند بشه.
از لحن حرف زدنم جا خورد ولی زود خودش رو جمع کرد، و عصبی غرید: تو چه غلطی کردی‌ها! زدی چیکارش کردی.
گفت: من هیچ کاری نکردم اون به من توهین کرد بخاطر همین عصبی شدم با پا زدم توی شکمش.
دستش رو ول کردم و ادامه دادم: اگر یک‌بار دیگه، فقط یک‌بار دیگه یکی از افرادت بخواد به من یا یکی از خواهرام توهین کنه قسم می‌خورم با دیوار یکی‌شون می‌کنم.
حمید کمی فکر کرد و گفت: من تو رو به مبارزه دعوت می‌کنم اونم نه با من با کسری.
گفتم: درخواستت‌ رو قبول می‌کنم ولی همین‌طور که گفتی من مبارزه نمی‌کنم زهرا مبارزه می‌کنه.
دستش رو دراز کرد و گفت: قبوله.
گفتم: من با مرد جماعت دست نمیدم.
حمید: خیلی خب.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
حمید: منتظر ما باشین میام.
بعد صداش رو برد بالا و گفت: ایوب، صفرعلی کجاین؟
آقا‌ ایوب و صفرعلی داخل شدن و هم‌زمان گفتن: بله آقا.
حمید: ببریدشون بیرون و مراقب باشید فرار نکنند.
رفتیم بیرون نور خورشید اذیتمون می‌کرد، برای ماهایی که فقط برای دستشویی رفتن بیرون می‌رفتیم و همش داخل بودیم.
پنج روزی هست که این‌ جاییم و دلتنگی ما روز به روز بیشتر میشه، دیگه تحمل این‌جا برامون سخته.
زهرا داشت خودش رو گرم می‌کرد، رو به بچه ها گفتم: یکمی ورزش کنین تا بدنتون نرمال بشه این‌جوری کمتر اذیت می‌شید. بالاخره بعد از یک ربع بیرون اومدن.
کسری گردنش رو به این طرف و اون طرف تکون می‌داد و می‌شکست، زهرا هم داشت دست‌هاش رو ماساژ می‌داد.
کاش نمی‌گفتم که اون با کسری مبارزه کنه، کاش خودم می‌رفتم، دلیل کارم این بود که اون انتقام مسخره از ذهنش بیرون بره.
زهرا اول حمله کرد و دو بار کسری رو زد اما کسری کوتاه نیومد زهرا رو زد که پرت شد عقب و زمین خورد.
کسری: بهتر بری با هم سن و سال‌های خودت بازی کنی بچه جون.
زهرا به شدت به کلمه بچه جون آلرژی داشت و متنفر بود، اگر کسی این حرف رو بهش میزد قطعاً صورتش رو پر خون می‌کرد. زهرا که انگار خون جلوی چشم‌هاش رو گرفته بود بلند شد و به سمت کسری حمله کرد، اون‌قدر کسری رو کتک زد که از دماغش خون اومد و تسلیم شد. چنان دادی زد که نه تنها پسرها بلکه ما هم دستشویی لازم شدیم
زهرا: یک‌بار دیگه، فقط یک‌بار دیگه به من بگی بچه اون موقع دیگه زنده‌ات نمی‌زارم.
حمید: هر جوری هم باشی نمی تونی من رو شکست بدی.
زهرا: خب پس بیا تا نشونت بدم.
حمید: با تو نبودم با خواهرت بودم البته اگر نمی‌ترسه.
گفتم: باشه مبارزه می‌کنم ولی بد می‌بینی جناب.
امیرعلی: میشه بپرسم شما چی کاره‌ای؟
با تعجب گفتم: بله؟
امیرعلی: منظورم اینه داخل چه رشته ورزشی فعالیت داری یعنی این‌که رشته ورزشیت چیه؟
گفتم: من این‌جا کار می‌کنم.
رنگ از صورتش پرید، روبه‌روی حمید وایستادم ادای بروسلی رو درآوردم و با همون چهار انگشتم رو به حمید به معنی این‌که بیا جلوی حرکت دادم.
پوزخندی به کاری که انجام دادم زد و اومد جلو.
برخلاف تصورم شکست دادنش مشکل بود هر ضربه که می‌زدم مهار می‌کرد. پام رو بلند کردم که با مچ هر دو دستش برش گردوند مشت زدم جاخالی داد، با پا خواست بزنه به صورتم که بالاتنه‌ام رو کامل خوابوندم دیدم می‌خواد با پاهاش به پام ضربه بزنه، قبل از این‌که نقشه‌اش رو عملی کنه یک برگردون زدم و یکمی ازش فاصله گرفتم، صدای زهرا بلند شد: زینب به حرف‌های علی فکر کن اون همیشه می‌گفت کم اوردن تو خون تو نیست.
زهرا خیلی خوب می‌دونست من با شنیدن اسم علی انرژی دوچندان می‌گیرم و این رو خیلی خوب می‌دونم که این حرف رو مخصوصأ زد. با این حرفش نمی‌دونم چرا ولی حمید از عصبانیت صورتش کبود، قرمز شده بود یکم ازش ترسیدم ولی خودم رو نباختم و با گفتن یا علی که فقط حمید شنید یک ضربه‌ی محکم به شکمش زدم که روی زمین افتاد و بالاخره تسلیم شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین