جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Asal85 با نام [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,405 بازدید, 259 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Asal85
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
روزها همین‌طور پشت سر هم می‌گذشت و تنها اتفاق این بود که یه حس‌هایی درونم داره رشد می‌کنه، که نمی‌دونم چیه این حس وقتی که امیرضا رو می‌بینم بیشتر و بیشتر میشه هر چی هست نمی‌دونم چیه و حسابی کلافه‌ام کرده ده روز از روزی که عمو نیما این‌ها اومده بودن می‌گذشت، و این حس همچنان داشت مثل یک گل جوانه میزد یه روز که با مینا رفته بودیم پشت خونه تا باهم زبان تمرین کنیم هم حرف بزنیم همه چی رو به مینا گفتم.
مینا: زینب حرف‌های اون مشاور که یادت نرفته اون گفت توی این سن ممکنه هوس‌هایی داشته باشین شاید هوسه.
امیرضا یه پسر خوشتیپ و خوش‌پوشه که دل خیلی از دخترها رو میبره.
گفتم: نمی‌دونم ولی موقعه‌ای که امیرضا رو می‌بینم این حس بیشتر میشه و قلبم تند تند میزنه.
مینا: ولا نمی‌دونم چی بگم یکمی بزار بگذره تا مطمئن بشیم.
بعد از خداحافظی با مینا رفتم خونه و یه راست رفتم اتاقم حوصله‌ی هیچی رو نداشتم اون‌قدر فکر کردم که بالاخره خوابم برد.
***
با تکون‌های کسی از خواب قشنگم بیدار شدم چشم‌هام رو که باز کردم علی و دیدن بلند شدم و نشستم روی تخت.
گفتم: سلام.
علی: سلام نفس جانم بلند شو یه آبی به دست و صورتت بزن بریم شام.
باشه‌ای گفتم بلند شدم دست صورتم رو شستم و از اتاق بیرون زدم وارد آشپزخانه شدم و به همه سلام دادم جوابم رو دادن ومشغول خوردن شدیم.
شام در سکوت سرو شد بعد از شام ظرف‌ها رو با کمک الینا و زهرا شستیم بعد شستن رفتیم داخل پذیرایی نشستیم جو خیلی سنگین بود یه خمیازه کشیدم، که علی گفت: خوابت میاد.
گفتم: نه حوصله‌ام سر رفته.
رو کردم طرف مامان و گفتم: مامان من میرم پیش مینا و مازی.
مامان: باشه دخترم.
زهرا: ما هم میایم.
الینا رفت یه لباس مناسب بپوشه لباس‌هاش خوب بود فقط رفت شال برداره، با زهرا و الینا رفتیم خونه خاله.
تا ساعت دوازده‌ی شب هی مسخره بازی درمی‌آوردیم اسم‌فامیل بازی کردیم و مازیار هم تعریف‌های ترسناک می‌کرد که بعید می‌دونم کسی خوابش ببره.
برگشتیم خونه و هر کی رفت اتاق خودش لباس‌هام رو با یه لباس راحتی خواب عوض کردم و خزیدم زیره پتو و به پنج دقیقه نکشید خوابم برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
***
مثل همیشه صبح زود بیدار شدم بعد از شستن دست و صورتم و رفتن به اتاق فکر. لباس‌هام رو عوض کردم رفتم پایین صبحونه خوردم برگشتم، اتاقم لباس‌هام رو با لباس‌های نینجایی عوض کردم، گوشی و کیف اسپورت ورزشیم رو برداشتم و یه مانتو برداشتم که روی لباس‌های نینجایی بپوشم یه نگاه به تقویم انداختم، اَه امروز پنجشنبه بود به کل فراموش کردم بعد از باشگاه باید یه سری به قبرستون بزنم دلم برای سیتا تنگ شده بود بی‌معرفت خیلی زود رفت با فکر به سیتا اشک‌هام رونه شد روی گونه‌ام اشک‌هام رو پاک کردم و بلند شدم و رفتم، پایین از پله‌ها داشتم می‌رفتم پایین که امیرضا راهم رو سد کرد، نمی‌خواستم حالم رو بفهمه از اون طرف می‌خواستم برم که دوباره راهم رو سد کرد و با دست‌هاش چونه‌ام رو گرفت و مجبورم کرد توی چشم‌هاش نگاه کنم وقتی اشک‌هام رو دید اخم کرد و پاکشون کرد با انگشت شستش، وگفت: کی باعث شده اشک خواهرکم دربیاد.
با به زبون اوردن کلمه "خواهرکم" اون هم از زبون کسی که دوسش دارم بغض بدی گلوم رو گرفت، به دروغ گفتم: هفته پیش مسابقه رو باختم اگه این هم ببازم حذف میشم.
درحالی که هفته قبل مسابقه رو بردم.
انگار دروغم جواب داد، که گفت: عیب نداره امروز حتما موفق میشی.
به زور لبخند مصنوعی زدم از کنارش گذشتم و رفتم پایین حینی که داشتم می‌رفتم، گفت: وایستا الان میام با هم میریم.
دوست نداشتم باهاش برم قبلاً ازش خجالت نمی‌کشیدم، ولی الان اره برای همین گفتم: مزاحم نمیشم خودم میرم.
امیرضا: مراحمی عزیزم پایین منتظر باش الان میام.
زیر لب باشه‌ای گفتم و رفتم پایین منتظرش موندم تا بیاد، بالاخره بعد از ده دقیقه اومد و سوار شد منم جلو نشستم.
تا جلوی باشگاه رسوندتم و بعد از خداحافظی رفت. اون‌روز با این‌که یکی از بهترین‌های تیم بودم اما اون‌قدر فکرم مشغول بود، که نمی‌گذاشت درست و حسابی تمرکز کنم بازی اول و دوم رو باختم، ولی بعدی‌ها رو بردم اما چون دو تا بازی رو باختم رد شدم وگرنه به اردوی تیم ملی دعوت می‌شدم ولی نشد انشالله سال دیگه. بعد از باشگاه تاکسی گرفتم و آدرس قبرستون گفتم و حرکت کرد اگه می‌رفتم خونه لباس عوض کنم نمی‌ذاشتن برم توی راه خرما و یه بطری آب معدنی گرفتم. از ماشین پیاده شدم وگفتم: عمو جان وایمیستین تا من برم و بیام.
راننده که مرد مسنی بود گفت: برو دخترم تا برگردی منتظرت میمونم.
حرکت کردم سمت قبر بهترین دوستم، همه کَ*س‌م، جونم، توی تصادف هم خودش هم خانواده‌اش مُردن. دو ساعتی اون‌جا موندم بعد از کلی درد و دل سبک شدم، سوار تاکسی شدم و راهی خونه شدم بعد از نیم ساعت رسیدم. پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم.
در رو باز کردم و از حیاط عبور کردم و از پله‌ها بالا رفتم کفش‌هام رو درآوردم مستقیم رفتم سمت اتاقم یه دوش نیم ساعتی گرفتم، که سرحال شدم بعد از پوشیدن لباس رفتم پایین، مامان و زن‌عمو توی آشپزخونه بودن وداشتن سبزی پاک می‌کردن. سلام کردم اون‌ها هم جوابم رو دادن، رفتم توی سالن معمولاً این‌وقت روز بابا و عمو نیما سرکار بودن زهرا و الینا و امیرمهدی و مهدی و علی و ایمان (عمو کوچیکم) نشسته بودن ،ورفتم روی مبل کنار ایمان نشستم و به همه سلام کردم و جوابم رو دادن سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
که ایمان گفت: چرا پکری؟
گفتم: از اردوی تیم ملی حذف شدم.
علی: سابقه نداشته ببازی.
گفتم: اره دوتای اولی رو باختم حذف شدم فکرم مشغول بود.
امیرمهدی: مشغول چی؟
گفتم: عه؟! شما هم اون‌قدر سوال می‌پرسین بزار اول برسم حوصله ندارم.
علی: چند وقته بی‌حوصله‌ای چیزی شده تازه تو الان یه ساعته رسیدی باشگاه‌ت هم که ساعت ده فوقش ده و نیم تموم میشه این دوساعت کجا بودی؟
گفتم: قبرستون.
ایمان: تو نمی‌تونی دست از این لجبازی‌ها برداری؟! الان سه ساله که گذشته اون دیگه مُرده.
گفتم: می‌دونم ولی نمی‌تونم فراموشش کنم.
ایمان: باید تلاش کنی بعدش هم من نمیگم فراموش کن، میگم کمتر بهش فکر کن و اون‌قدر خودت رو اذیت نکن والا بخدا خودِ سیتا هم راضی نیست خودت رو اذیت کنی.
بعد از کلی حرف زدن مامان گفت بیاین ناهار بعد از ناهار کتاب‌های زبانم رو برداشتم.
و به مامان گفتم: مامان من میرم با مینا زبان کار کنیم گوشیم رو بردم، کاری داشتی زنگ بزن.
مامان: باشه دخترم برو.
رفتم پایین همیشه همین موقعه با مینا می‌رفتیم پشت خونه، درس می‌خوندیم ولی امروز کلاً حسش رو نداشتم کل ماجرای امروز برای مینا تعریف کردم.
مینا: زینب خانوم وقتی اون تو رو به چشم خواهرش می‌بینه فراموشش، کن دردسر نشه برات، تو هم مثل برادر بدونش.
گفتم: همتون همین رو می‌گید فراموشش کنم اخه اگه آسون بود که این‌کار رو می‌کردم نمی‌تونم مینا کمکم کن.
خلاصه تا ساعت شش عصر داشتیم حرف می‌زدیم فقط ساعت آخر یکمی زبان تمرین کردیم، مینا کلاس زبان میره به منم یاد میده ولی من چون کلاس‌هایی که می‌رفتم زیاد بود قید زبان رو زدم و مینا گفت یادم میده.
مینا: بلند شو بریم انگار امروز روز تمرین زبان نبود بیا بریم الان‌هاست صدای مریم دربیاد.
راه افتادیم سمت خونه داشتیم می‌رفتیم سمت خونه که امیرضا رو دیدم داشت می‌اومد طرفمون جلومون وایستاد سلام کرد مینا جوابش رو داد، وبعد رو به من گفت: دارم میرم بیرون چیزی نیاز نداری برات بگیرم.
جون کندم تا گفتم: نه داداش مواظب خودت باش.
درجواب لپم رو کشید وگفت: توهم همین‌طور خوشگلم.
با همین کلمه آخرش تمام دلخوری‌هام از بین رفت و توی دلم عروسی برپا شد، لبخندی زدم ازمون دور شد، من هم تماشاش می‌کردم تا سوار ماشین شد و رفت. با جیغی که مینا زد دو متر پریدم هوا. رو کردم طرفش.
گفتم: چه مرگته زهرم ترکید.
مینا: سه ساعته دارم صدات میزنم کجایی؟
گفتم: ها تو فکر بودم.
مینا: ههه! معلومه خانوم عاشق رو باش.
بعد رو کرد به آسمون و گفت: خدایا هیچ‌وقت عاشقم نکن که مثل این دیوونه بشم.
بعد خودش جواب خودش رو داد: الهی آمین... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
روز‌ها مثل برق و باد گذشت و حس من نسبت به امیرضا بیشتر و بیشتر می‌شد، پنج روز قبل از این‌که برن تهران دو دل بودم که به آقاجون (پدر پدرم) بگم یا نه و در آخر دل رو زدم به دریا و تلفنی همه چی رو بهش گفتم چون از واکنش حضوریش می‌ترسیدم وقتی که بهش گفتم معلوم بود تعجب کرده ولی بعدش شروع کرد به حرف زدن درمورد عشق و عاشقی و... یک ساعت تموم داشت صحبت می‌کرد همیشه هم همین بود. دو روز مونده که برن همه چی رو به امیررضا گفتم اول تعجب کرد، ولی بعد خیلی سرد جواب داد: کی عاشقم شدی؟ زینب این عشق نیست هوسه.
گفتم: نه نیست همون روز اول عاشقت شدم.
این‌بار عصبی غرید: تو حق همچین کاری نداری من رو فراموش کن لیاقت عشقت رو ندارم این عشق بچگونه رو فراموش کن.
گفتم: نمی‌تونم فرموشت کنم من بهت وابسته‌ام. چرا لیاقت نداری؟ لعنتی چرا نمی‌خوای بفهمی که چقدر دوست دارم.
درجواب تیر آخر رو زد و رفت: ما به درد هم نمی‌خوریم یا من رو فراموش می‌کنی یا کاری می‌کنم تا آخر عمر ازم متنفر بشی.
بعد از حرف‌هاش بغض که داشت اذیتم می‌کرد شکست و من همون‌جا روی زمین نشستم و زدم زیر گریه. وقتی همه چی رو به مینا گفتم.
مینا: لیاقت عشقت رو نداشت خودش که گفت فراموشش کن.
هیچ‌کَ*س درد من رو نمی‌فهمه نمی‌خواد درکم کنه. شب به آقاجون زنگ زدم همه چی رو گفتم موبه‌مو اون هم دقیقاً حرف‌های مینا رو تکرار کرد.
***
فردا عمو نیما این‌ها می‌خوان برن تهران برای همین آقاجون یه مهمونی خانوادگی برای رفتنشون گرفت توی این مهمونی همه عمو و عمه‌هایی که اهواز هستن دعوتن. آقاجون عاشق نوه دختر بود وعمه‌های بزرگم بچه‌های اولشون پسر بود اولین نوه آقاجون ایرج بود پسرعمه عطیه عمه بزرگم. بعدی سامان و ماکان پسر صدیقه عمه‌ی دومم بودن که دوقلو هم هستن. بعدی یوهان پسر عمه عطیه، یک سال بعد حسام پسر عمه عطیه به دنیا اومد چند ماه قبلش ایمان عمو کوچیکم به دنیا اومد. چند ماه بعدش هم علی سه سال بعد همایون، علیرضا، امیرضا به دنیا اومدن بعد از دو سال من به دنیا اومدم و چون اولین نوه‌ی دختر بودم برای همه عزیز بودم و شدم عزیز دوردونه‌ی آقاجون و خاندان احمدی چهارتا عمه دارم سه تا عمو... خلاصه پرجمعیت هستیم البته اگه فامیل های مادرم رو فاکتور بگیریم‌. اون شب دوست نداشتم برم دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید اون روز اصلاً آرایش نکردم، منی که اگه آرایش نکنم پام رو بیرون از خونه نمی‌زارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
یه مانتوی سورمه‌ای قرمز پوشیدم با شلوار لی مشکی شالم مشکی با گل‌های قرمز بود با کفش مشکی که ست شده بودن و خیلی بهم می‌اومدن رنگ به رو نداشتم یکمی کردم زدم با یه خط لب صورتی کم رنگ و گوشیم رو برداشتم، توی جیب شلوارم گذاشتم هیچ‌وقت دوست نداشتم کیف بردارم کلاً خوشم نمیاد. از اتاق خارج شدم و از پله‌ها که پایین رفتم،
امیرمهدی سوتی زد وگفت: خواهرم رو عجب تیپ پسرکشی زده.
با حرف امیرمهدی همه سرها به سمت من چرخید لبخندی مصنوعی زدم برق تحسین توی چشم‌های همه بود بابا سرم رو بوسید، و گفت: مثل همیشه خانوم و خوشگل.
لبخندی زدم زنگ به صدا دراومد مهدی جواب داد، و بعد چند ثانیه گفت: زینب راننده شخصی پایین منتظرته.
گفتم: کی؟
مهدی: حسام.
گفتم: من با شما میومدم اون چرا اومد.
علی: گفت که می‌خواد باهات حرف بزنه.
گفتم: تو از کجا میدونی؟
علی: چند ساعت پیش زنگ زد و گفت.
اهانی گفتم و رفتم پایین تا رسیدن به ماشین ده دقیقه‌ای طول کشید چون راه حیاط یکمی طولانی و شبا ترسناک میشه. در رو باز کردم که حسام رو دیدم که به ماشین تکیه زده خیلی خوشگل شده بود شلوار لی مشکی تیشرت قرمز وسورمه‌ای و کفشای اسپورت مشکی باهام ست کرده بود.
یه سوت زد و گفت: ست کردی.
گفتم: توهم.
حسام: خوشگل شدی.
اسمون رو نگاه کردم و با اعتماد به نفس مریخی گفتم:بودم.
حسام: اعتماد به نفس.
گفتم: بالا تا دلت بخواد.
حسام: اعتماد به نفس من رو که نداری سوار شو بریم.
گفتم: بابا آسمون ترک برداشت.
خنده‌ای کرد و سوار شد، سوار شدم و به راه افتاد پنج دقیقه‌ای سکوت حکم فرما بود، که حسام سکوت رو شکست: دوستش داری؟
گیج گفتم: کی رو؟
حسام: امیررضا رو.
چیزی نگفتم که ادامه داد: معلومه دوستش داری.
گفتم: چه فایده وقتی که میگه فراموشم کن.
حسام آدمی بود که حرف رو از زبون آدم می‌کشه تا حالا کسی نتونسته چیزی رو ازش مخفی کنه
حسام: می‌خوای چیکار کنی؟
گفتم: نمی‌دونم.
کل حرف‌های امیرضا رو بهش گفتم.
حسام: باید صبر می‌کردی ببینی واقعاً عشق بعد بهش می‌گفتی کارت اشتباه بود با عجله تصمیم گرفتی.
گفتم: نمی‌دونم اون لحظه عقلم حکم فرمان نکرد زبونمم به حرف دلم گوش داد.
حسام تک خنده ای کرد: به حرف هوس دلت باید سعی کنی فراموشش کنی اگه هوس باشه چون واقعاً برات بد میشه ضربه بدی می‌خوری.
گفتم: باشه.
حسام: اگه می‌خواد فراموشش کنی خوب فراموش کن چرا می‌خوای خودت رو عذاب بدی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
گفتم: حسام سیتا سه ساله مرده من هنوز نتونستم فراموشش کنم اون‌وقت تو چه‌طور می‌تونی بگی این رو فراموش کنم.
حسام: سیتا از بچیگت باهاش دوست بودی و مثل خواهرت دوستش داشتی و درضمن اون دختر خاله‌ات بود بیشتر از هر کسی بهش وابسته بودی واسه همینه که نمی‌تونی فراموشش کنی.
حرفی نزدم راست می‌گفت همه حرف‌هاش حقیقت داشت دیگه حرفی بینمون ردوبدل نشد وقتی رسیدیم ساعت پنج عصر بود ما زودتر اومده بودیم یعنی من.
بعد از سلام و احوال‌پرسی با همه رفتم توی اتاقم که این‌جا داشتم، سرم درد می‌کرد مانتوم رو درآوردم و یه تیشرت بلند از داخل کمد درآوردم و تنم کردم که راحت باشم شالمم درآوردم و شلوار زیادی مشکل بود ولی با هر بدبختی خوابیدم.
***
با برخورد آب سرد به صورتم مثل فنر پریدم هوا که دیدم همایون یه سطل دستش بود سطل رو انداخت و در رفت منم با همون سروضع نامناسب دنبالش کردم رفت توی سالن منم داشتم دنبالش می‌دویدم و اصلا حواسم به اطراف نبود، که صدای مامان رو شنیدم: خاک بر سرم زینب چرا با این وضع اومدی پایین.
ایستادم یه نگاه به خودم انداختم تازه متوجه وضع خودم شدم جیغ زدم و گفتم: همایون می‌کشمت!
توجهی به خنده‌ی جمع نکردم و سریع مثل جِت رفتم توی اتاقم و خودم رو مرتب کردم و اومدم پایین یه ساعتی یه جا نشسته بودم و به حرف این و اون گوش می‌دادم کلافه بودم جمیعت‌مون خیلی زیاد بود ماشاالله بزنم به تخته حالا یکی بزنه به تخته. ولی من عاشق تنهایی بودم و هستم. داشتیم شام می‌خوردیم که من اصلاً نمی‌دونم چه‌طوری خوردمش. همایون تشکری کرد و می‌خواست بلند بشه که امیرضا گفت: همایون بشین می‌خوام یه چیزی به همگی بگم.
همایون نشست سرجاش و بقیه هم به امیرضا نگاه کردن داشتم با چشم‌هام التماسش می‌کردم یه نگاه به حسام انداختم و ملتمس نگاش کردم، که گفت: امیر بذار برای بعد.
امیرضا: نه داداش باید همه بدونن من آخرین حرف‌هام رو بهش گفتم گوش نکرد.
حسام: امیر بذار مسئله رو خودمون حل می‌کنیم نمی‌خواد بگی بیا کارت دارم.
امیرضا بدون توجه به حرف حسام گفت: زینب من رو دوست داره یعنی عاشقمه.
داشتم آب می‌خوردم تصمیم گرفتم خودم رو به اون راه بزنم با حرفش آب پرید توی گلوم علی چند ضربه به پشتم زد، و گفت: خوبی؟
سری تکون دادم که عمو نیما گفت: خوب پسرم این کجاش اشکال داره مثل برادرش دوست داره.
امیرضا: نه مثل برادرش.
همه داشتن با تعجب به من نگاه می‌کردن.
گفتم: منتظر ادامه‌ش هستم چه داستان جالبی! اعتماد به نفست از حسام بیشترها.
پوزخندی زد و گفت: الان مثلا می‌خوای قسر در بری؟
گفتم: نه واسه چی چیزی نگفتم یا کاری نکردم که بترسم.
گوشیش رو دراورد استرس تموم وجودم رو گرفت صدای ضبط شدم رو پخش کرد و تموم حرف‌هایی که بهش گفتم همه شنیدن دیگه نتونستم تحمل کنم و از سر میز بلند شدم و دویدم طرف اتاقم اون لحظه تنها چیزی که می‌خواستم مرگ بود. دراز کشیدم روی تخت پتو رو کامل روی خودم کشیدم و اشک‌هام پایین اومدن فکر نمی‌کردم همچین کاری بکنه لعنت بهت امیرضا لعنت بهت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
در باز شد بلند نشدم ببینم کیه با بالا و پایین شدن تخت فهمیدم که روی تخت نشسته با صدای ایمان که اسمم رو صدا زد بلند شدم خودم رو انداختم توی بغلش دست‌هاش رو دورم حلقه کرد.
ایمان: کی این‌جوری شدی؟
گفتم: خیلی وقت نیست اگه می‌تونستم دست خودم بود که هیچ‌وقت نمی‌گذاشتم این‌جوری بشه.
ایمان: گریه نکن همه چی درست میشه.
گفتم: چی درست میشه من آبروی خانواده‌ام رو بردم.
اون‌قدر با ایمان حرف زدم که خوابم برد.
***
با نوازش دست‌های کسی روی موهام چشم‌هام رو باز کردم که علی رو دیدم.
علی: خوبی نفسم.
گفتم: علی من... .
علی پرید وسط حرفم و گفت: هیش! اتفاقی که افتاده فراموشش کن.
خودم رو انداختم توی بغلش گفتم: ممنون که هستی داداش.
علی: بلند شو بپوش بریم خونه.
دست و صورتم رو شستم مانتو و شالم رو پوشیدم و همراه علی از اتاق بیرون رفتیم مستقیم به طرف در رفتیم ماشین بابا داخل حیاط پرک شده بود سوار شدیم و بابا حرکت کرد معلوم بود عصبیه با ریموت در رو باز کرد و رفت بیرون، بین راه سکوت بین ما حکم فرما بود وقتی که رسیدیم خونه بابا و علی شروع کردن به بازخواست و بازجویی کردن و حرف‌های تکراری زدن و این وسط من هم داشتم گریه می‌کردم، که زنگ خورد حسام بود اومد داخل دوباره بابا و علی بدون توجه به حسام شروع کردن به ادامه بازجوییشون، که حسام رو به من گفت: برو بالا.
بعد رو به بابا گفت: دایی بشین من همه چی رو براتون تعریف می‌کنم.
***
یه ماهی از اون روز کذایی گذشت و من شدم سوژه‌ی فامیل و اهل محله. دیگه خسته شدم از بس که حرف شنیدم دیگه حالم بهم می‌خوره از همه چی از این زندگی که یه روز خوش نصیبم نکرد حتی خانواده‌ام هم به زور باهام دو کلمه حرف میزدن.
عمو نوید این‌ها چند روز میشه که اومدن خونمون، حسام و ایمان که طبق معلوم هر روز می‌اومدن و بهم سر میزدن.
رفتم توی آشپز خونه ديگه تصمیمم رو گرفتم، کلی نبود یه چاقوی بزرگ و تیز برداشتم گذاشتم زیر پیراهنم و می خواستم برم، توی اتاقم.
مامان گفت: چیزی می‌خواستی.
لحنش مثل قبل مهربون نبود یکمی سرد باهام رفتار می‌کنن و اصلاً درکم نمی‌کنه کسی.
گفتم: اومدم آب بخورم.
بعد خیلی سریع رفتم توی اتاقم در رو قفل کردم باورم نمیشد منی که از این‌کارها به شدت متنفرم الان دارم انجامش میدم، نمی‌دونستم کارم درسته یا نه ولی فقط به آرامش بعدش فکر می‌کردم چاقو رو تا ته توی شکمم فرو بردم جلوی دهنم قرار دادم و که صدام بیرون نره و بعد چاقو رو درآوردم دیگه نتونستم تحمل کنم، یه جیغ کوتاه اما کمی بلند کشیدم و بعدش سیاهی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
***
با برخورد نوری به چشم‌هام آروم چشم‌هام رو باز کردم یه صدایی توی سرم رژه می‌رفت،
رو کردم طرف دختر جوونی که با روپوش سفید ایساده بود و داشت یه کارهایی انجام میداد. پرستار با دیدنم لبخندی زد و گفت: بالاخره به هوش اومدی خانوم کوچولو.
به زور لب زدم: مگه چه‌قدر بی‌هوش بودم.
پرستار: یه هفته است بهتر بگم کارت اشتباه بود من میرم به دکتر بگم بهوش اومدی.
دکتر کلی سرزنشم کرد به‌خاطر این‌کارم و بعد از معاینه کردن رفت بیرون.
***
بعد از یه هفته مرخص شدم دیگه یه لحظه هم تنها نمی‌شدم ولی نمی‌دونم چرا با گفتن یه کلمه عصبی می‌شدم بی‌خود و بی‌جهت عصبی می‌شدم، جوری که هر چی به دستم می‌اومد رو می شکستم من رو با توصیه دکتر گذاشتن تیمارستان تموم تابستون رو اون‌جا بودم، حالم دیگه داشت بهتر میشد روزهای اول و دوم همه چی رو می‌شکستم جوری که به تخت می بستنم بعد از این‌که از تیمارستان مرخص شدم دوباره با توصیه دکتر متخصص مغز و اعصاب من رو فرستادن پیش یه روانشناس.
روزهای تعطیل پیشش می‌رفتم. هر هفته دو روز می‌رفتم پیش خانوم دکتر سالاری که با تغذیه، دارو و حرف‌هایی که میزد من سلامتیم رو دوباره به دست آوردم، ولی بعضی شب‌ها کابوس می‌دیدم همه رو برای خانوم دکتر تعریف کردم و ایشون پیشنهاد دادن که شماره موبایلم رو بهشون بدم تا در تماس باشیم و شب‌ها هم بتونم آروم بخوابم، بعد یه ماه خانوم دکتر به پدرم و علی گفت و اون‌ها هم هر شب به نوبت شب‌ها می‌اومدن پیشم و این باعث شد، که من و علی بهم وابسته بشیم بعد از سه ماه کامل خوب شدم، ولی چون امتحانات میان ترم نزدیک بود و من به خانوم دکتر گفتم که امتحاناتم نزدیک هستن و بهم کمک کن ولی به همون بهونه‌ای که هنوز خوب نشدم، برم پیشش و اون هم قبول کرد با کمک دکتر سالاری تونستم سلامتیم رو به دست بیارم، ولی از اون روز به بعد دیگه کلمه عشق جایی توی زندگیم نداشت و حتی از ازدواج هم به شدت متنفر شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
روزهای اول مهر پچ‌پچ همسایه‌ها و بعضی از دانش‌آموزان کلاس من رو عصبی می‌کرد، ولی معلم‌ها و بیشتر دخترها حال من رو درک می‌کردن بهم امید و انگیزه دادن مخصوصاً همین دوست‌هام عاشقشونم فکر می‌کردم، حتماً دوستی با من و بهم می‌زدن ولی این‌کار رو نکردن و ثابت کردن که دوست همیشه باید پشت دوستش باشه، اول اسفند بود با کمک دکتر سالاری درس‌هام رو خیلی زودتر از بقیه تموم کردم؛ و به اصرار پدربزرگم یعنی پدرمادرم با دایی تورج رفتم لرستان موقعه‌ای که رسیدم شب بود و من رفتم، استراحت کنم فردا صبحش عماد (دایی کوچیکم که چند ماه ازم بزرگ‌ترِ) رفت مدرسه و بعد از این‌که اومد و تکلیفش رو انجام داد و بعد باهم رفتیم گردش البته ترانه هم باهامون بود. (ترانه دختر دایی تورج بود و دو سالی از ما کوچیک‌تر) با عماد و ترانه کل روستا و دور و اطراف رو گشتیم و خلاصه خیلی خوش گذشت. پنجشنبه از صبح رفتیم تا ظهر برگشتیم و بعد از ظهر هم ساعت دو رفتیم تا نزدیک‌های پنج برگشتیم. روز جمعه بود طبق معمول من ساعت هفت بیدار شدم می‌خواستم تنهایی برم پیاده‌روی توی روستا. توی این دو روز فهمیدم چی به چیه. ولی با طاها برادر ترانه رفتیم دایی تورج گفت دیشب اومده. توی راه فقط نصیحت می‌کرد که به درسم اهمیت بدم، ولی من ذهنم مشغول بود که هیچ یک از حرف‌های طاها رو متوجه نشدم، ولی به‌خاطر این‌که فکر کنه من دارم گوش میدم بعضی وقت‌ها حرفش رو با سر تایید می‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
بعد از دو ساعت برگشتیم خونه وقتی که رسیدیم خونه عماد داشت آهنگ می خوند و برای خودش قر می‌داد چه‌قدر هم خوب می‌رقصید مثل یه رقاص حداقل بهتره از منِ که بلد نیستم. تا مارو دید اومد سمتمون دست طاها رو گرفت و برد وسط، و گفت: داداش یعنی چیزِ برادر‌زاده یه خبر دارم عالی! معلم علمومِمون زنگ زد وگفت نمیاد فردا تو یعنی من باید امتحان بگیرم.
ما آرزو می‌کردیم معلم ما رو انتخاب نکنه که امتحان بگیریم چون خودشون خیلی سخت می‌گرفت. الان این داره از خوشحالی بالا و پایین می‌پَره. طاها که تا اون لحظه توی شک بود بالاخره به خودش اومد قهقهه بلندی سر داد منم باهاش خندیدم و یه خاک بر سرتی به عماد گفت و رفت توی اتاقش.
توی اتاقم بودم که در زده شد گفتم: بفرمایید
عماد با کتاب‌هایی که فردا داشت اومد طرفم، کتاب‌ها رو گذاشت روی تخت وگفت: خب دیگه مهمونی بسه بیا این‌ها رو برای من انجام بده امتحان رو هم بنویس یعنی چند تا سوال داخل یه برگه بنویس من حوصله ندارم توی کلاس کتاب رو زیر و رو کنم تا دوتا سوال پیدا کنم، (چه‌قدر یه آدم می‌تونه پررو باشه) ادبیات‌ها رو هم معنی کن من بلد نیستم نوشتی بگو بیام از روشون بخونم.
تا می‌خواستم دوتا حرف بارش کنم، خودش ادامه داد: حرف اضافه نداریم حالا هم کارهایی که بهت گفتم رو انجام بده تا دو ساعت دیگه میام نگاه می‌کنم انجام نداده باشی همون گاو قهوه‌ای رو میندازم دنبالت.
با اوردن اسم اون هیولا‌ی دو شاخ شروع کردم به نوشتن اون هم لبخندی رضایت بخش زد و رفت. بی‌شعور نقطعه ضعف من رو می‌دونست یه بار عماد بهم گفت برو به گاو قهوه‌ای علف بده رفتم نزدیکش بهش علف بدم، گاو افتاد دنبال حالا من بدو و گاو بدو عماد هم این وسط داشت از خنده ریسه می‌رفت، ماشاالله گاوِ هم سرعت دیوید بکام رو داشت شانس آوردم سرعتم خوب بود و پدربزرگ نگهش داشت وگرنه تا شب دنبالم می‌دوید.
کار هر روز من شده بود انجام دادن تکلیف عماد توی این مدت نمراتش نسبت به قبل بهتره شده، معلم علومشون هم که یه آقا بود و به قول عماد معتاد بود معتاد مواد نه خواب حق هم داره، به قول عماد تا ساعت چهار صبح بیدار می‌مونه و کار می‌کنه معلم زحمت‌کشیه ولی در عین حال به قول عماد عالی درس میداد و معلم‌های دیگه‌ش هم دست کمی از معلم علومش نداشتن داخل درس دادن. ولی ترانه می‌گفت که معلم‌های اون‌ها خیلی بهشون سخت می‌گیرن حالا تکلیف عماد به کنار شده بودم معلم خصوصی ترانه. موقعه‌ای که ترانه و عماد مدرسه بودن و هیچ‌کَ*س نبود که من باهاش برم و بگردم پدربزرگم رو مجبور می‌کردم، البته راضی کردنش کار هر کسی نیست ولی من با کلی خواهش و عشوه‌های خرکی که این باعث میشد مادربزرگ بیفته دنبالم ماشالله سرعت ماشین جت رو داشت.
گفتم: من موندم اینا اینقدر سرعت رو از کجا آوردن.
بابابزرگم: کشف کردی به منم بگو.
گفتم: حتما اولین نفر تویی.
بابابزرگم: پس منتظرم.
راضیش کردم که بالاخره بیاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین