- Feb
- 351
- 1,444
- مدالها
- 2
روزها همینطور پشت سر هم میگذشت و تنها اتفاق این بود که یه حسهایی درونم داره رشد میکنه، که نمیدونم چیه این حس وقتی که امیرضا رو میبینم بیشتر و بیشتر میشه هر چی هست نمیدونم چیه و حسابی کلافهام کرده ده روز از روزی که عمو نیما اینها اومده بودن میگذشت، و این حس همچنان داشت مثل یک گل جوانه میزد یه روز که با مینا رفته بودیم پشت خونه تا باهم زبان تمرین کنیم هم حرف بزنیم همه چی رو به مینا گفتم.
مینا: زینب حرفهای اون مشاور که یادت نرفته اون گفت توی این سن ممکنه هوسهایی داشته باشین شاید هوسه.
امیرضا یه پسر خوشتیپ و خوشپوشه که دل خیلی از دخترها رو میبره.
گفتم: نمیدونم ولی موقعهای که امیرضا رو میبینم این حس بیشتر میشه و قلبم تند تند میزنه.
مینا: ولا نمیدونم چی بگم یکمی بزار بگذره تا مطمئن بشیم.
بعد از خداحافظی با مینا رفتم خونه و یه راست رفتم اتاقم حوصلهی هیچی رو نداشتم اونقدر فکر کردم که بالاخره خوابم برد.
***
با تکونهای کسی از خواب قشنگم بیدار شدم چشمهام رو که باز کردم علی و دیدن بلند شدم و نشستم روی تخت.
گفتم: سلام.
علی: سلام نفس جانم بلند شو یه آبی به دست و صورتت بزن بریم شام.
باشهای گفتم بلند شدم دست صورتم رو شستم و از اتاق بیرون زدم وارد آشپزخانه شدم و به همه سلام دادم جوابم رو دادن ومشغول خوردن شدیم.
شام در سکوت سرو شد بعد از شام ظرفها رو با کمک الینا و زهرا شستیم بعد شستن رفتیم داخل پذیرایی نشستیم جو خیلی سنگین بود یه خمیازه کشیدم، که علی گفت: خوابت میاد.
گفتم: نه حوصلهام سر رفته.
رو کردم طرف مامان و گفتم: مامان من میرم پیش مینا و مازی.
مامان: باشه دخترم.
زهرا: ما هم میایم.
الینا رفت یه لباس مناسب بپوشه لباسهاش خوب بود فقط رفت شال برداره، با زهرا و الینا رفتیم خونه خاله.
تا ساعت دوازدهی شب هی مسخره بازی درمیآوردیم اسمفامیل بازی کردیم و مازیار هم تعریفهای ترسناک میکرد که بعید میدونم کسی خوابش ببره.
برگشتیم خونه و هر کی رفت اتاق خودش لباسهام رو با یه لباس راحتی خواب عوض کردم و خزیدم زیره پتو و به پنج دقیقه نکشید خوابم برد.
مینا: زینب حرفهای اون مشاور که یادت نرفته اون گفت توی این سن ممکنه هوسهایی داشته باشین شاید هوسه.
امیرضا یه پسر خوشتیپ و خوشپوشه که دل خیلی از دخترها رو میبره.
گفتم: نمیدونم ولی موقعهای که امیرضا رو میبینم این حس بیشتر میشه و قلبم تند تند میزنه.
مینا: ولا نمیدونم چی بگم یکمی بزار بگذره تا مطمئن بشیم.
بعد از خداحافظی با مینا رفتم خونه و یه راست رفتم اتاقم حوصلهی هیچی رو نداشتم اونقدر فکر کردم که بالاخره خوابم برد.
***
با تکونهای کسی از خواب قشنگم بیدار شدم چشمهام رو که باز کردم علی و دیدن بلند شدم و نشستم روی تخت.
گفتم: سلام.
علی: سلام نفس جانم بلند شو یه آبی به دست و صورتت بزن بریم شام.
باشهای گفتم بلند شدم دست صورتم رو شستم و از اتاق بیرون زدم وارد آشپزخانه شدم و به همه سلام دادم جوابم رو دادن ومشغول خوردن شدیم.
شام در سکوت سرو شد بعد از شام ظرفها رو با کمک الینا و زهرا شستیم بعد شستن رفتیم داخل پذیرایی نشستیم جو خیلی سنگین بود یه خمیازه کشیدم، که علی گفت: خوابت میاد.
گفتم: نه حوصلهام سر رفته.
رو کردم طرف مامان و گفتم: مامان من میرم پیش مینا و مازی.
مامان: باشه دخترم.
زهرا: ما هم میایم.
الینا رفت یه لباس مناسب بپوشه لباسهاش خوب بود فقط رفت شال برداره، با زهرا و الینا رفتیم خونه خاله.
تا ساعت دوازدهی شب هی مسخره بازی درمیآوردیم اسمفامیل بازی کردیم و مازیار هم تعریفهای ترسناک میکرد که بعید میدونم کسی خوابش ببره.
برگشتیم خونه و هر کی رفت اتاق خودش لباسهام رو با یه لباس راحتی خواب عوض کردم و خزیدم زیره پتو و به پنج دقیقه نکشید خوابم برد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: