- Feb
- 351
- 1,444
- مدالها
- 2
میلاد پسر عمه ناتنیم مادر میلاد دختر واقعی پدربزرگم نیست دختر دوستش بود که توی یه تصادف پدر و مادر و برادرش فوت کردن، عموهای عمهام میخواستن بزارنش بهزیستی که پدربزرگم نزاشت و اون رو به عنوان دخترش قبول کرد و بزرگش کرد،
و همه این قضیه رو میدونن ولی خیلی باهاش جورن و کاری نمیکنند که احساس کنه یتیمِ.
نباید عصبی میشدم اصلاً عصبانیت برای من خوب نبود یه جورایی تشنج میکردم، ولی دیگه از حرف هومان نتونستم عصبانیتم رو کنترل کنم به وضوع داشتم صدای دندونهام رو میشنیدم همینجور بدنم که داشت میلرزید.
علی که متوجهام شد اومد طرفم جلوی پام زانو زد، و گفت:
- زینب خوبی؟ ببین زینب عصبی نشو خب سعی کن خودت رو کنترل کنی.
روبه زهرا ادامه داد:
- برو داروهاش رو بیار فکر کنم توی کولشه.
با حرف علی همه متوجه لرزشم شدن دکتر گفته بود نباید عصبی بشم چون تشنج میکنم، حسام روبه علی گفت:
- بلندش کن ببریمش بیمارستان.
علی:
- قرصهاش رو بخوره خوب میشه اگه نشد میبریمش بیمارستان.
تقریباً همه دورم جمع شده بودن و داشتن با ترحم نگاه میکردن، ولی من این رو نمیخواستم.
صدای چند نفر که میگفتن:
- این دختر که تشنجیه چرا خانوادهاش حاضر شدن بفرستنش نمیگن اگه بلایی سرش بیاد چی؟ مثل بچهها میمونه.
یکی دیگه گفت:
- فکر کنم خانواده کلاً تشنجین حالا اگه بلایی هم سرش بیاد مثل همیشه تقصیرش میافته گردن ما.
یکی دیگه گفت:
- نه بابا محمد و فرشته و بقیه بچهها خوبن، فکر کنم از بهزیستی آورده باشنش اَهه پدربزرگش هم به کی دلبسته یه تشنجی احتمالاً فقط برای دلخوشیشِ.
با حرفهای شوهر عمههام تیری مستقیم به سمت قلبم پرتاب شد و همین باعث شد اولین قطره اشک از گوشه چشمم بچکد. نفس عمیقی کشیدم و یکم که آروم شدم و بلند شدم برم، که علی آروم گفت:
- حرفهاشون رو جدی نگیر، وایستا تا زهرا داروت رو بیاره.
تا جایی که میتونستم لحنم عصبی نباشه.
- استراحت... استراحت کنم خوب میشم.
امیررضا:
- زینب میخوای بریم دکتر.
- نه ممنونم.
دیگه نتونستم اونجا رو تحمل کنم، و با دو خودم رو به اتاقم رسوندم، زهرا داشت میاومد که بهش خوردم و شیشه دارو افتاد و شکست با شکستن دارو زهرا هم جیغ کشید، و منم با زانو افتادم روی زمین و گریه میکردم. زهرا که متوجه حالم شد اومد طرفم، و گفت:
- خوبی خواهری؟ چرا گریه میکنی فدات شم.
سکوت کردم و در همین هین ایمان سریع از پلهها اومد بالا، ایمان رو به زهرا گفت:
- برو به کتایون بگو بیاد شیشهها رو جمع کنه تو دست نزن.
بعد از حرفش اومد طرفم دستهاش رو زیر پاهام وشونههام گذاشت و بلندم کرد برد داخل اتاق، روی تخت نشوندم خودش هم نشست و بغ*لم کرد روی سرم رو بوسید، و گفت:
- گریه نکن عزیز دل عمو، نفسم گریه نکن بگو چیشده؟ چرا گریه میکنی؟
- میخوام برم خونه خودمون.
ایمان:
- آخه چرا کسی چیزی بهت گفته؟
-من بابام رو میخوام.
ایمان:
- بچه شدی؟
گریهام شدت گرفت. ایمان یکمی دیگه موند وقتی که آروم شدم رفت بیرون به محض بیرون رفتنش، سرم رو گذاشتم روی بالشت و از ته دلم جیغ زدم، کمی که آرومتر شدم سرم رو بلند کردم ولی همه جا جلوی چشمهام تار بود، صدای باز شدن درو شنیدم بلند شدم ببینم کیه ولی همه جا تار بود و من هیچی رو خوب نمیدیدم، چشمهام داشت سیاهی میرفت چیزی اصلاً متوجه نمیشدم تا اینکه سیاهی مطلق... .
و همه این قضیه رو میدونن ولی خیلی باهاش جورن و کاری نمیکنند که احساس کنه یتیمِ.
نباید عصبی میشدم اصلاً عصبانیت برای من خوب نبود یه جورایی تشنج میکردم، ولی دیگه از حرف هومان نتونستم عصبانیتم رو کنترل کنم به وضوع داشتم صدای دندونهام رو میشنیدم همینجور بدنم که داشت میلرزید.
علی که متوجهام شد اومد طرفم جلوی پام زانو زد، و گفت:
- زینب خوبی؟ ببین زینب عصبی نشو خب سعی کن خودت رو کنترل کنی.
روبه زهرا ادامه داد:
- برو داروهاش رو بیار فکر کنم توی کولشه.
با حرف علی همه متوجه لرزشم شدن دکتر گفته بود نباید عصبی بشم چون تشنج میکنم، حسام روبه علی گفت:
- بلندش کن ببریمش بیمارستان.
علی:
- قرصهاش رو بخوره خوب میشه اگه نشد میبریمش بیمارستان.
تقریباً همه دورم جمع شده بودن و داشتن با ترحم نگاه میکردن، ولی من این رو نمیخواستم.
صدای چند نفر که میگفتن:
- این دختر که تشنجیه چرا خانوادهاش حاضر شدن بفرستنش نمیگن اگه بلایی سرش بیاد چی؟ مثل بچهها میمونه.
یکی دیگه گفت:
- فکر کنم خانواده کلاً تشنجین حالا اگه بلایی هم سرش بیاد مثل همیشه تقصیرش میافته گردن ما.
یکی دیگه گفت:
- نه بابا محمد و فرشته و بقیه بچهها خوبن، فکر کنم از بهزیستی آورده باشنش اَهه پدربزرگش هم به کی دلبسته یه تشنجی احتمالاً فقط برای دلخوشیشِ.
با حرفهای شوهر عمههام تیری مستقیم به سمت قلبم پرتاب شد و همین باعث شد اولین قطره اشک از گوشه چشمم بچکد. نفس عمیقی کشیدم و یکم که آروم شدم و بلند شدم برم، که علی آروم گفت:
- حرفهاشون رو جدی نگیر، وایستا تا زهرا داروت رو بیاره.
تا جایی که میتونستم لحنم عصبی نباشه.
- استراحت... استراحت کنم خوب میشم.
امیررضا:
- زینب میخوای بریم دکتر.
- نه ممنونم.
دیگه نتونستم اونجا رو تحمل کنم، و با دو خودم رو به اتاقم رسوندم، زهرا داشت میاومد که بهش خوردم و شیشه دارو افتاد و شکست با شکستن دارو زهرا هم جیغ کشید، و منم با زانو افتادم روی زمین و گریه میکردم. زهرا که متوجه حالم شد اومد طرفم، و گفت:
- خوبی خواهری؟ چرا گریه میکنی فدات شم.
سکوت کردم و در همین هین ایمان سریع از پلهها اومد بالا، ایمان رو به زهرا گفت:
- برو به کتایون بگو بیاد شیشهها رو جمع کنه تو دست نزن.
بعد از حرفش اومد طرفم دستهاش رو زیر پاهام وشونههام گذاشت و بلندم کرد برد داخل اتاق، روی تخت نشوندم خودش هم نشست و بغ*لم کرد روی سرم رو بوسید، و گفت:
- گریه نکن عزیز دل عمو، نفسم گریه نکن بگو چیشده؟ چرا گریه میکنی؟
- میخوام برم خونه خودمون.
ایمان:
- آخه چرا کسی چیزی بهت گفته؟
-من بابام رو میخوام.
ایمان:
- بچه شدی؟
گریهام شدت گرفت. ایمان یکمی دیگه موند وقتی که آروم شدم رفت بیرون به محض بیرون رفتنش، سرم رو گذاشتم روی بالشت و از ته دلم جیغ زدم، کمی که آرومتر شدم سرم رو بلند کردم ولی همه جا جلوی چشمهام تار بود، صدای باز شدن درو شنیدم بلند شدم ببینم کیه ولی همه جا تار بود و من هیچی رو خوب نمیدیدم، چشمهام داشت سیاهی میرفت چیزی اصلاً متوجه نمیشدم تا اینکه سیاهی مطلق... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: