جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Asal85 با نام [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,446 بازدید, 259 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط Asal85
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
میلاد پسر عمه ناتنیم مادر میلاد دختر واقعی پدربزرگم نیست دختر دوستش بود که توی یه تصادف پدر و مادر و برادرش فوت کردن، عموهای عمه‌ام می‌خواستن بزارنش بهزیستی که پدربزرگم نزاشت و اون رو به عنوان دخترش قبول کرد و‌ بزرگش کرد،
و همه این قضیه رو می‌دونن ولی خیلی باهاش جورن و کاری نمی‌کنند که احساس کنه یتیمِ.
نباید عصبی می‌شدم اصلاً عصبانیت برای من خوب نبود یه جورایی تشنج می‌کردم، ولی دیگه از حرف هومان نتونستم عصبانیتم رو کنترل کنم به وضوع داشتم صدای دندون‌هام رو می‌شنیدم همین‌جور بدنم که داشت می‌لرزید.
علی که متوجه‌ام شد اومد طرفم جلوی پام زانو زد، و گفت:
- زینب خوبی؟ ببین زینب عصبی نشو خب سعی کن خودت رو کنترل کنی.
روبه زهرا ادامه داد:
- برو داروهاش رو بیار فکر کنم توی کولشه.
با حرف علی همه متوجه لرزشم شدن دکتر گفته بود نباید عصبی بشم چون تشنج می‌کنم، حسام روبه علی گفت:
- بلندش کن ببریمش بیمارستان.
علی:
- قرص‌هاش رو بخوره خوب میشه اگه نشد می‌بریمش بیمارستان.
تقریباً همه دورم جمع شده بودن و داشتن با ترحم نگاه می‌کردن، ولی من این رو نمی‌خواستم.
صدای چند نفر که می‌گفتن:
- این دختر که تشنجیه چرا خانواده‌اش حاضر شدن بفرستنش نمیگن اگه بلایی سرش بیاد چی؟ مثل بچه‌ها میمونه.
یکی دیگه گفت:
- فکر کنم خانواده کلاً تشنجین حالا اگه بلایی هم سرش بیاد مثل همیشه تقصیرش می‌افته گردن ما.
یکی دیگه گفت:
- نه بابا محمد و فرشته و بقیه بچه‌ها خوبن، فکر کنم از بهزیستی آورده باشنش اَهه پدربزرگش هم به کی دلبسته یه تشنجی احتمالاً فقط برای دلخوشیشِ.
با حرف‌های شوهر عمه‌هام تیری مستقیم به سمت قلبم پرتاب شد و همین باعث شد اولین قطره اشک از گوشه چشمم بچکد. نفس عمیقی کشیدم و یکم که آروم شدم و بلند شدم برم، که علی آروم گفت:
- حرف‌هاشون رو جدی نگیر، وایستا تا زهرا داروت رو بیاره.
تا جایی که می‌تونستم لحنم عصبی نباشه.
- استراحت... استراحت کنم خوب میشم.
امیررضا:
- زینب می‌خوای بریم دکتر.
- نه ممنونم.
دیگه نتونستم اون‌جا رو تحمل کنم، و با دو خودم رو به اتاقم رسوندم، زهرا داشت می‌اومد که بهش خوردم و شیشه دارو افتاد و شکست با شکستن دارو زهرا هم جیغ کشید، و منم با زانو افتادم روی زمین و گریه می‌کردم. زهرا که متوجه حالم شد اومد طرفم، و گفت:
- خوبی خواهری؟ چرا گریه می‌کنی فدات شم.
سکوت کردم و‌ در همین هین ایمان سریع از پله‌ها اومد بالا، ایمان رو به زهرا گفت:
- برو به کتایون بگو بیاد شیشه‌ها رو جمع کنه تو دست نزن.
بعد از حرفش اومد طرفم دست‌هاش رو زیر پاهام وشونه‌هام گذاشت و بلندم کرد برد داخل اتاق، روی تخت نشوندم خودش هم نشست و بغ*لم کرد روی سرم رو بوسید، و گفت:
- گریه نکن عزیز دل عمو، نفسم گریه نکن بگو چی‌شده؟ چرا گریه می‌کنی؟
- می‌خوام برم خونه خودمون.
ایمان:
- آخه چرا کسی چیزی بهت گفته؟
-من بابام رو می‌خوام.
ایمان:
- بچه شدی؟
گریه‌ام شدت گرفت. ایمان یکمی دیگه موند وقتی که آروم شدم رفت بیرون به محض بیرون رفتنش، سرم رو گذاشتم روی بالشت و از ته دلم جیغ زدم، کمی که آروم‌تر شدم سرم رو بلند کردم ولی همه جا جلوی چشم‌هام تار بود، صدای باز شدن درو شنیدم بلند شدم ببینم کیه ولی همه جا تار بود و من هیچی رو خوب نمی‌دیدم، چشم‌هام داشت سیاهی می‌رفت چیزی اصلاً متوجه نمی‌شدم تا این‌که سیاهی مطلق... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
با سوزش چیزی توی دستم چشم‌هام رو آروم باز کردم، سرم کمی گیج می‌رفت جلوی چشم‌هام هنوز یه‌کمی تار بود چشم‌هام رو بستم و دوباره باز کردم که دیدم بهتر شد. پرستاری داشت چیزی توی دفتری که دستش بود یادداشت می‌کرد، با دیدن چشم‌های بازم لبخندی زد، و گفت:
- بیدار شدی گلم؟
زمزمه کردم:
- من برای چی این‌جام؟ چند ساعت خوابیدم؟
پرستار:
- بی‌هوش شدی مثل این‌که شوک عصبی بهت وارد شده، هشت ساعت بی‌هوش بودی من برم دکتر رو صدا کنم.
پرستار رفت و بعد از چند دقیقه با دکتر که مرد جوونی بود اومد؛ دکتر بعد چند تا توصیه و معاینه بیرون رفت. بعد از چند دقیقه‌اش علی اومد داخل، نزدیکم شد پیشونیم رو بوسید و دستم رو گرفت و با لحنی که نگرانی در اون موج میزد، گفت:
- خوبی نفس علی؟
- خوبم.
علی:
- چرا این‌جوری شد، می‌دونم این فقط عصبانیت نیست منم فقط به‌خاطر تو که می‌دونم بهت ناراحت میشی هیچی به مامان و بابا نگفتم فقط بگو ببینم به‌خاطر حرف اون‌هاست که این‌جوری شدی؟
بغض کردم با یادآوری اون حرف‌ها و فقط لب زدم:
- من بابام رو می‌خوام.
علی:
- باشه عزیز دلم بخواب وقتی بیدار شدی قول میدم ببرمت پیش بابا.
با نوازشِ دست‌های علی روی موهام خوابم برد.
***
صبح که بیدار شدم اول علی بعد حسام رو دیدم علی و حسام بعد از انجام کارهای ترخیص اومدن پیشم؛ ساعت دوازده ظهر بود که باید مرخص می‌شدم لباسم رو پوشیدم.
رفتم بیرون علی و حسام روی صندلی‌های توی راه رو نشسته بودند، با کمکشون رفتیم سوار ماشین حسام شدیم در بین راه سکوت حکم‌ فرما بود منم خسته از تمام اتفاقات چشم‌هام رو بستم، و به فکر فرو رفتم یعنی در آینده چه اتفاق‌هایی می‌افتد منم می‌تونم یه روز خوش داشته باشم و لبخند واقعی بزنم از جنس واقعیت نه دروغ! توی افکارم غرق شده بودم که با صدای یکی از افکارم فاصله گرفتم و نگاه هراسونم رو به اطراف دوختم.
توی ماشین بودیم چهره‌ی علی و حسام نگران بود. علی با نگرانی پرسید:
- خوبی؟ یادت که نرفته دکتر گفت نباید به گذشته فکر کنی، همه چی درست میشه.
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم و رو کردم طرف شیشه و به بیرون خیره شدم، و در همین حال آروم گفتم:
- خوبم، نه یادم نرفته، انشالله.
دیگه حرفی ردوبدل نشد، به مردم که توی پیاده‌رو‌ها دست در دست همدیگه دادن و دارن با عجله حرکت می‌کنند که به عید برسن، خیره شدم هر چند که این عید با تمام حرف‌هایی که شنیدم دیگه برام عید نمیشه بعضی‌‌ها خوشحال و خندان بعضی‌ها ناراحت و غمگین... بعد از بالاخره نیم ساعت رسیدیم خونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
همه یه‌جوری نگاهم می‌کردن در چهره بیشتر اهل این خونه نگرانی موج میزد، و فقط در چهره سه نفر نگرانی ساختگی هست اونم شوهر عمه‌هام که با نیش و کنایه‌های اون‌ها هست که من الان این حال رو دارم، دوست ندارم درمورد دیشب چیزی به پدرم بگم که رابطه بین خودش و خواهرهاش خراب بشه، اون‌قدر خسته بودم که بدون توجه به بقیه یه راست رفتم سمت اتاق پریدم روی تخت وبعد از پنج دقیقه به خوابی که خیلی وقته بهش احتیاج داشتم فرو رفتم.
***
با تکون دادن یکی از خواب بیدار شدم مادرم بود من محتاج آغوشش بودم، خودم رو انداختم توی بغل مادر مهربونم که صدای مامان بلند شد، معلومه از چیزی خبر نداره:
- تو باز لوس شدی بلند شو یه دوش بگیر، دو ساعت دیگه سال تحویلِ نمی‌خوای که برای سال تحویل خواب بمونی بلند شو برو خستِگیت دربره.
چشمی گفتم و بلند شدم رفتم لباس‌هام که یه مانتو خوشگل به رنگ صورتی مانند بود ولی درعین حال خیلی خوشگل بود، با یه شلوار مشکی با شال صورتی خوشگل آماده کردم، و گذاشتم رو تخت مامان بلند شد رفت بیرون منم در رو قفل کردم که کسی ناگهانی وارد نشه آبروم بره، البته مقصرم اون‌وقت اون طرفه نه من والا. با خیال راحت وارد حموم شدم دوش آب گرم رو باز کردم رفتم زیر دوش... یه دوش نیم ساعتی گرفتم و از حموم بیرون اومدم، لباس‌هام رو پوشیدم جلوی آینه روی صندلی نشستم موهام رو خشک کردم شونه زدم و دم اسبی بالا بستم آرایش ملیح و ساده‌ای کردم، نزدیک هفت بود که آماده شدم از صبح تا حالا لب به چیزی نزدم صبح هم به‌الاجبار صبحونه خوردم؛
رفتم توی آشپزخونه معمولاً این‌جا خدمتکار داشت ولی ده روز قبل از عید که این‌جا شلوغ میشه آقاجون می‌فرستِشون تا بعد از تعطیلات دوباره بیان، البته به جز کتایون خانوم که از همون بچگیش به قول آقاجون این‌جاست با همسرش زندگی می‌کنه بچه‌هاش ازدواج کردن وضع مالیشون خوبه ولی به‌خاطر علاقه‌ای که به مادربزرگ و پدربزرگم داره چون اون‌ها یه جورایی مثل پدر مادر خودشن و این‌جا هم همه باهاش خوبن به جز مهرداد که هفده سالش بیشتر نیست و با همه خیلی جورِ. روی صندلی که توی آشپزخونه بود نشستم، و رو به زن عمو مارال گفتم:
- زن عمو یه چیز سر دستی دارین من بخورم از صبح تا حالا هچی نخوردم.
زن عمو:
- یکم از غذای ظهر مونده الان برات گرم میکنم.
- ممنون.
زن عمو غذا رو گرم کرد و داد خوردم بعد از خوردن غذا ظرف‌ها رو جمع کردم و شستم و از زن عمو تشکر کردم، و رفتم توی سالن سلامی به همه دادم روی مبل تک نفرِ نشستم،
و روبه علی گفتم:
- علی موبایلم رو ندیدی؟
علی:
- نه حتما باید توی اتاقت باشه.
آهانی گفتم و بلند شدم و رفتم گوشیم رو از اتاق آوردم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
کلی پیام از طرف سوسن، ریحانه، ستایش، سوگند و کلی تماس بی‌پاسخ پیام‌ها رو باز کردم و هر یکی رو جواب دادم؛ رفتم پایین وجای قبلیم نشستم و با گوشیم ور می‌رفتم،
که سنگینی نگاهی رو حس می‌کردم سرم رو بلند کردم همه داشتن یه جوری نگاهم می‌کردن. با ته مایه خنده گفتم:
- چیه؟ چرا این‌جوری نگاهم می‌کنین.
مهدی که داشت به سیبش گاز میزد گفت:
- فکر کنم خوشگل ندیدن که این‌جوری محوت شدن.
دست‌هاش رو جلوی صورت حسام تکون داد و ادامه داد:
- ببین.
بعد رو به جمع با صدای بلندی گفت:
- درویش کنین چشم‌هاتون رو خوردین خواهرم رو با نگاه‌هاتون.
با جمله آخرش همه زدن زیرِ خنده و آرشام با ته مایه خنده گفت:
- زینب راست میگه خوشگل کردی می‌خوای دل کی رو ببری حیف که ازت کوچیک‌ترم وگرنه همین الان از عمو خواستگاریت می‌کردم عمو هم مخالفتی نداره.
همه زدن زیرِ خنده، با حرف امیرمهدی بمب خنده توی خونه پیچید:
- عه وا چه غلط‌ها تا من هستم تو هیچ غلطی نمی‌کنی به نظر من تفاوت سنی مهم نیست مهم اون عشقیِ که بین ماست.
بعد شکل قلب درآورد و یه چشمک زد، علی با صدایی که سعی داشت شبیه دخترها باشه،
گفت:
- من قصد ازدواج ندارم می‌خوام ادامه تحصیل بدم.
دوباره همه زدن زیرِ خنده که تلوزیون آغاز سال جدید رو اعلام و تبریک گفت. همه بلند شدن به هم تبریک می‌گفتن به جز من چون معتقدم هر کسی بخواد تبریک بگه باید همین‌جا بگه همه مشغول تبریک بودن، و اصلاً حواسشون به من نبود به جز آقاجون نزدیکم اومد، و با صدای مردونه‌ای گفت:
- چرا تو خودتی دخترکم خوشحال باش عیدِ عیدتم مبارک.
لُپ آقاجون رو محکم بوسیدم.
- عشقم عید تو هم مبارک.
آقاجون با عصاش زد تو پام و گفت:
- دختر تو هنوز عاقل نشدی.
- من اگه عاقل بشم کی میاد برای شما دلبری و شیطونی می‌کنه؟
بعد از حرفم یه چشمک زدم که همه زدن زیرِ خنده،
و بی‌بی خانوم با اخم گفت:
- پس من این‌جا چیم من که هستم تو عاقل شو فقط.
تک‌خنده‌ای کردم و گفتم:
- آی امان از دست آدمای حسود، حسودی بهت نمیاد زندگیم.
با این حرفم همه زدن زیرِ خنده... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
"از زبون حمید"
چه زود خوابش برد بالاخره قرص روش اثر کرد و اونم همه چی رو گفت واقعاً خدا رحم کرد که اتفاق‌های دیگه‌ای نیوفتاد. ولی باورش واقعاً سخته که این دختر همه این اتفاق هایی که گفت توی گذشته‌اش افتاده، چه‌طور این همه تحمل کرد؟ از این‌که رازمیک ترانه رو می‌خواد امیررضا هم بهش میگه آجی خوشحالم، ولی از یه طرف یه چیز عصبی‌ام می‌کنه، چرا حسام باید روی زینب اون‌قدر حساس و غیرتی باشه.
صدای وجودم مثل خرمگس معرکه گفت:
-چرا تو باید اون‌قدر روش حساس و غیرتی باشی؟
- من فرق دارم.
- چه فرقی؟.
- اَه تو هم مزاحم شدی.
افکارم رو پس زدم. یعنی حسام زینب رو دوست داره، این خیلی آزارم میده چرا حسام باید زینب رو دوست داشته باشه اون هم نه به عنوان خواهر یا فامیل؟
- خب معلومه چون دختر داییشه و از بچگی پیشش بوده حتما عاشقش شده.
- غلط میکنه!.
باید هر جوری شده بفهمم حسام حسش به زینب چیه.
خود درگیری هم گرفتیم اوف!
چهره‌اش موقعه خواب خیلی خواستنی بود سرش رو گذاشته بود رو پاهاش و سرش رو به طرف چپ متمایل کرده بود، اگر تا صبح این‌جوری بخوابه مطمئناً یه بلایی سرش میاد،
رو به کسری وآرمین گفتم:
- دست‌هاشون رو باز کنین.
کسری دست‌های زهرا و آرمین دست‌های ریحانه رو باز کرد،
دست‌های بقیه رو هم زهرا و ریحانه باز کرد. زهرا سر زینب رو گذاشت رو پاش. به زور روم رو گرفتم و می‌خواستم برم بیرون، که با حرف زهرا ایستادم:
- تو که همه‌اش رو شنیدی وایستا بقیه‌اش رو هم گوش بده.
برگشتم طرفش و سوالی نگاهش کردم، که ادامه داد:
- یه سال بعد پدرم همه چی رو فهمید که زینب تشنج کرد و همش هم بخاطر حرف‌هایی بود که شوهر عمه‌هام زدن می‌خواست به عمه‌هام بگه و باهاشون برخورد کنه، ولی زینب با خواهش و التماس جلوش رو گرفت پدرم هم برای این‌که یه کلمه هم به شوهر عمه‌هام نگه یه شرط گذاشت؛ شرطش این بود که برن پیش یه متخصص مغز و اعصاب توی تهران میگن کارش خیلی خوبه، زینب به شدت مخالف رفتن پیش دکتر بود ولی به ناچار قبول کرد، بعد از یه هفته که کل کارهایی که دکتر گفت رو انجام دادن، جواب آزمایش و بقیه چیزهایی که دکتر گفت رو بردن پیشش، دکتر گفت که یه توده‌ی عصبی توی سر زینب که کمتر از قبلش شده این توده عصبی فرمان‌هایی میده که اطرافیان فکر می‌کنن طرف دیوانه است به طوری که خودِ فرد روی حرکات و رفتارش کنترلی نداره و یه جورهایی از مغزش دستور نمی‌گیره، ولی خب این توده‌ی عصبیه که همه فرمان‌ها رو میده باید دوباره درمانش رو از سر بگیرن، وقتی که همه ماجرا خودکشی رو برای دکتر تعریف کردن دکتر گفت کارهاش از سر عشق نبود بلکه یه ذره‌اش بابت رفتارهایی بود که اون زمان بهش شد، و اون توده باعث شده که زینب اون کارها رو انجام بده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
کسری:
- یعنی میگی اون حسی که داشت هوس بود یا اصلاً هیچی نبود؟
زهرا سری تکون داد. چند دقیقه دیگه موندیم و اومدیم بیرون جلوتر از همه حرکت کردم سمت خونه مستقیم رفتم داخل اتاقم حوصله‌ی هیچی رو نداشتم ذهنم به کل مشغولِ؛
بهترِ یه دوش بگیرم حوله‌ام رو برداشتم وارد حموم شدم شیر آب سرد رو باز کردم، یاد اون روزی افتادم حسی که مثل الان حسابی کلافه‌ام کرده حسی که هنوز نمی‌دونم عشقِ یا هوس. می‌تونیم همدیگه رو یه جورایی درک کنیم هر دو شکست خوردیم، ولی من بدتر از اون بود خیلی بد، خیلی سخت، خیلی دردناکِ عشقت رو با یکی دیگه ببینی؛ عشقی که فکر کنی از همه پاک‌ترِ ولی کثیف‌تر از همه از آب دراومدِ عشقی که جاش رو الان نفرت پر کرده. شاید واقعاً عشق نبود نمی‌دونم نمی‌تونم مقایسه کنم یادم نیست اون زمان حسم چه‌قدر بود ولی حس می‌کنم الان بیشترِ از قبلیِ؛ من نمی‌تونم مثل زینب ببخشم شاید چون واقعاً عاشق نبودم چون عاشق واقعی معشوقه‌اش رو می‌بخشد،
ولی می‌تونم درکش کنم من به عشق قبلیم مطمئن نبودم شاید واقعا عشق نبود و فقط یه هوس زودگذر یا یه وابستگی بود، نمی‌دونم هر چی که بود الان خوشحالم که دیگه نیست، من دیگه طاقت زخم دیگه رو ندارم این همه سال سعی کردم کسی رو به قلبم راه ندم (ولی هنوز اون دختر بچه که الان مطمئنم بزرگ شده واسه خودش خانوم رو دوست دارم، و دقیقا حسی که به زینب دارم با حسی که به اون دارم یه اندازه است پیش هر دو آرامش دارم) ولی چرا الان یه چی توی قلبم داره رشد می‌کنه و در حال جوانه زدنِ. حتی زمانی که دریا رو دوست داشتم زیاد روش تعصب و غیرت نداشتم، اون یه دختر آزادِ هم جسمش هم روحش ولی چرا باید انقدر با یه حرف زینب بهم بریزم که نمی‌دونم واقعاً راستِ یا نه؟
بعد از کلی فکر کردن و با خودم کلنجار رفتن خودم رو شستم و حوله‌ام رو تنم کردم واومد بیرون روی صندلی جلوی آینه نشستم به عکس خودم توی آیینه خیره شدم.
من چیم کمتر از بقیه بود خوشتیپم، جذابم، خوش‌پوشم از همه نظرم که عالی هستم؛
بیخیال دید زدن شدم سشوار رو برداشتم موهام رو خشک کردم، یه تیشرت خاکستری رنگ تنم کردم با شلوار هم‌رنگش. روی تخت دراز کشیدم و به یه نقطعه نامعلومی از سقف خیره شدم، توی آینده چه اتفاق هایی قرارِ بیفته؟ ذهنم پر کشید سمت گذشته که خاطرات خوبی رو برام به ارمغان نیاورد، سفری دور به گذشته که تلخ‌ترین و شیرین‌ترین روز‌ها رو داشتم، گذشته‌ای که باعث فاصله انداختن چندین ساله بین من وخانواده‌ام شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
"از زبون زینب"
با سر‌درد زیاد که مثل خوره افتاده بود به جونم بیدار شدم دست‌هام باز بود، اون‌قدر سرم درد می‌کرد که مغزم تا حوصله فکر کردن نداشت چشم‌هام رو کامل باز کردم چهره‌ی نگران و متعجب دخترها رو دیدم،
- چرا این‌جوری نگاهم می‌کنین؟
زهرا:
- خوبی خواهری؟
- چه خوبی دارم از سردرد می‌میرم.
زهرا:
- الهی فدات‌ بشم حتما به‌خاطر زیاد خوابیدنته.
- مگه چند ساعت خوابیدم؟
زهرا:
- دقیق نمی‌دونم ولی از دیروز ظهر تا الان خوابی یعنی یه روز.
- چی! من کی تا حالا یه روز خوابیدم، من هشت ساعت به زور می‌خوابم چه‌طوری ممکنه یه روز کامل بخوابم؟
مینا:
- آروم باش زینب حتما دارویی چیزی توی غذات ریختن دیروز خسته بودی و بی‌حوصله غذات رو بدون چک کردن خوردی و بعد هم کل خاطرات و اتفاق‌های گذشته‌ات رو گفتی.
- کی جرعت کرده توی غذای من دارو بریزه؟ کدوم آشغالی این کار رو کرده؟ من چرا باید خاطرات گذشته‌ام رو بگم؟
ریحانه:
- دیروز هر کاری کردیم که ادامه ندی نمی‌شد تو هی ادامه می‌دادی تا خوابت برد.
- وای خدا همین رو کم داشتم، لعنت بهشون لعنت! اوف!.
زهرا:
- کار پسرهاست اون‌ها بهت قرص خواب‌آور دادن.
- آخه مگه قرص خواب‌آور چیه که من باید کل خاطرات گذشته‌ام رو تعریف کنم هان؟ خدا لعنتشون کنه.
صدام رو بردم بالا و داد زدم:
- لعنت بهتون آشغال‌های... .
حرفم تموم نشده بود که در باز شد و آرمین و کسری اومدن داخل.
کسری:
- چه مرگته این‌جا رو گذاشتی رو سرت؟
بلند شدم رو به روش ایستادم.
- چرا توی غذای من دارو ریختین.
رنگ از رُخ هردوشون پرید و آرمین با من من گفت:
- ما... کی... داخل غذای تو قرص ریختیم، چرا مزخرف میگی؟
- هه من مزخرف میگم اگه مزخرفه چرا از دیروز تا الان خوابم اون‌ هم یه روز منی که هشت ساعت رو به زور می‌خوابم اون‌وقت چی شد کرد و یه‌دفعه شد یه روز.
کسری:
- چه می‌دونم شاید خسته بودی و تا الان خوابت برد الکی به ما تهمت نزن.
- من تهمت می‌زنم؟ ای خدا به کی بگم بابا من توی کل عمرم یه روز نخوابیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
کسری:
- آره توی غذات دارو ریختیم خب که چی؟
- شما بی‌جا کردین داخل غذای من دارو ریختین، اصلاً به چه حقی این کار رو کردین؟
کسری:
- صدات رو بیار پایین، انگار یادت رفته الان کجایی و جایگاه الانت چیه؟
- نه یادم نرفته فقط بگو به چه دلیلی توی غذای من دارو ریختین.
کسری:
- اونش دیگه به تو ربطی نداره.
- پس ربطی نداره آره؟
کسری:
- آره.
آروم یه کمی رفتم عقب و با پا هر چه قدرت داشتم زدم توی شکم کسری که چند قدم عقب رفت دولا شد وافتاد روی زمین.
آرمین:
- چه غلطی کردی ها!؟.
- بگو دلیل این کارِتون چی بود یا تو هم دوست داری یه کتک مُفَصل بخوری؟
آرمین:
- هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی.
خواستم برم طرفش که ریحانه جلوم رو گرفت و خودش رفت چیزی از مبارزه بلد نبود ولی مطمئنم یه جور دیگه حسابش رو می‌رسد. ریحانه رفت جلوی آرمین یه لبخند جذاب روی لبش بود دستش رو آروم نزدیک صورت آرمین برد که چشم‌هاش رو بست حتما فکر می‌کرد ریحانه می‌خواد نوازشش کنه، البته ماهم همین فکر رو می‌کردیم جوری که ریحانه برخورد کرد من خشکم زد، ریحانه گوش آرمین رو گرفت و پیچوند و گفت:
- بگو غلط کردم.
آرمین:
- ولم کن دخترِه وحشی گوشم رو کندی.
ریحانه:
- اول بگو غلط کردم بعد دلیل دارو ریختن توی غذای زینب رو بگو بعد ولت می‌کنم حله؟
آرمین:
- نه، به همین خیال باش تا بهت بگم.
ریحانه گوش آرمین رو بیشتر پیچوند که صدای آخ آرمین هوا رفت.
ریحانه:
- حرف بزن زبونت رو که موش نخورده.
آرمین:
- چرا خورده ولم کن تا حسابت رو برسم.
ریحانه:
- عه پس چرا الان حرف زدی؟ ولت کنم که مثل ترسوها بری بگی رئیست بیاد نجاتت بده.
آرمین عصبی با یه حرکت گوشش رو از دست ریحانه بیرون آورد و دست ریحانه رو پیچوند که آخ ریحانه هوا رفت الان نوبت آرمین بود.
آرمین:
- بگو غلط کردم.
ریحانه:
- به همین خیال باش.
بیشتر پیچوند که ریحانه آخ پر دردی گفت.
ریحانه:
- ولم کن وحشی دستم شکست از کدوم باغ‌وحش فرار کردی میمون آمازونی، یکی منو از دست این گوریل نجات بده.
زهرا:
- ول کن دستش رو.
آرمین:
- تو چیکارِای این وسط.
ریحانه که از درد اشک توی چشم‌هاش حلقه بسته بود،
گفت:
- همه کارِ ولم کن دستم رو شکوندی.
زهرا که اشک‌های ریحانه رو دید با چند قدم بلند خودش رو به آرمین رسوند و از پشت یکی زد پشت کمر یکی هم پشت پاش توی دستش که آرمین دست ریحانه رو ول کرد و مجبور شد زانو بزنه. به طرف ریحانه رفتم که جای دست‌های آرمین هنوز بود اشک‌هاش رو پاک کردم، و گفتم:
- خوبی نفسم؟
سری تکون داد.
نگاهی به زهرا که موهای آرمین رو گرفته بود روی کمرش نشسته بود کردم.
آرمین: ول کن موهام رو کچلم کردین واقعاً میگن نباید با زن جماعت مهربون باشی چون سوارت میشن اینم یکیش.
آرمین خواست بلند بشه کرد زهرا نزاشت، و گفت:
- که توی غذای خواهر من دارو می‌ریزی آره؟ که دست دوست من رو می‌پیچونی؟
از لحن حرف زدنش زدیم زیرِ خنده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
کسری که تکیه‌اش رو به دیوار داده بود و داشت شکمش رو نوازش می‌کرد، گفت:
- آرمین بهت گفتم نیایم یه چیزی می‌دونستم که گفتم حالا وضعیتمون رو ببین، آی دلم (روبه من) تو هم اگه آروم می‌زدی دنیا به جایی نمی‌رسید.
- حقت بود تا تو باشی وقتی که سوال ازت می‌پرسم سوالم رو با سوال جواب ندی؟
کسری:
- من که تا آخر عمر این‌جوری نمی‌مونم هی خوب میشم یه ساعت دیگه نه یه روز من که خوب میشم اون‌وقت خودم حسابت رو می‌رسم.
زهرا:
- تو ساکت تا کردم نصفت نکردم.
کسری دست‌هاش رو به علامت تسلیم بالا آورد، و گفت:
- امروز تسلیمم.
زدیم زیرِ خنده، که آرمین گفت:
- خاک تو سرت که تسلیم دوتا دختر بچه نشی به تو هم میگن مرد از هیکلت خجالت بکش.
کسری:
- نه به تو میگن مرد که با این هیکلت یه دختر نشسته رو کمرت داره ازت به عنوان خرش استفاده می‌کنه.
آرمین:
- خر بودن شرف داره به تسلیم شدن.
زهرا موهای آرمین رو کشید، و گفت:
- بگو غلط کردم وتسلیم زود باش.
آرمین:
- عمراً من بمیرم هم به دختر جماعت نمیگم تسلیم.
این‌دفعه موهاش رو محکم کشید که آخ آرمین هوا رفت و در باز شد و پسرها اومدن داخل با دیدن آرمین و کسری زدن زیرِ خنده. امیرعلی با خنده روبه آرمین گفت:
- آرمین چرا خر شدی؟ بهت هم میاد.
آرمین عصبی داد زد:
- خفه شین دیگه! کوفت خر هم خودتی الدنگ ما رو فرستادین تا از کتک‌های این‌ها درامان باشین صد بار گفتم این‌ها رزمی‌کارن ولشون کنیم بریم سراغ چند نفر دیگه تو کتِتون نرفت که نرفت.
زهرا:
- خفه خون بگیر اولاً غلط می‌کنین دخترهای دیگه رو بدزدین که مثل ما بدبختشون کنین دوماً بگو غلط کردم دو ساعته منتظرم، دستم خسته شد بگو غلط کردم وگرنه این‌دفعه اون‌قدر موهات رو می‌کشم که کچل بشی.
آرمین:
- باشه بابا غلط کردم تسلیم حالا بلند شو.
زهرا:
- می‌دونی خیلی دوس دارم کچلت کنم ولی حالا که گفتی غلط کردم، ولت می‌کنم ولی دفعه بعد باید با موهات خداحافظی کنی.
آرمین:
- باشه حالا بلند شو کمرم شکست.
زهرا موهای آرمین رو ول کرد بلند شد اومد طرف ما و آرمین خودش رو پخش زمین کرد.
حمید:
- چی شد که این‌طوری شد؟ شما که قرار بود برین بیرون چرا این‌جوری‌این.
کسری:
- چه‌جوری‌ایم.
حمید:
- مثل جنگ‌زده‌ها خاک تو سر هردوتون که از چند تا دختر کتک خوردین.
آرمین:
- تو دیگه روی مخم اسکی نرو لطفاً حمیدخان اگه یادت نرفته چند روز پیش تو بودی این‌جوری کتک خوردی.
حمید:
- من یه لحظه حواسم پرت.
زهرا پرید وسط حرفش و گفت:
- تو اگر هم حواست جمع بود نمی‌تونستی زینب رو شکست بدی، درسته یه پسری ولی دلیل نمیشه که زورت بیشتر باشه تو یه پسری و همه زورت توی بازوته ولی زینب یه دخترِ و از بچگی کلاس‌های مختلف رزمی می‌رفته،‌ از تکواند گرفته تا جودو، نینجا، کاراته و... که یقین دارم تو تا حالا از جلوی در باشگاه هم نگذشتی پس الکی نگو حواسم نبود.
حمید با دهن باز داشت نگاه می‌کرد.
آرمین:
- نه دیگه باشگاه رو رفته (روبه حمید) دیدی بهت گفتم جلوی زن جماعت کم میاری، نه تنها تو همه مردها همین‌جورین از زور بازوی زن بگذریم، از زبونشون که نمی‌تونیم بگذریم یه زبون دارن (دستاش رو کامل باز کرد) اون‌قدر لامصب زبون که نیست غار علی صدرِ من که از اولش دور دخترها رو خط کشیدم، واقعاً باید از الان فاتحه‌ی این‌هایی که می‌خوان زن رو بخونیم اگه بشماریم از میلیارد می‌گذره.
پسرها حرفش رو تائید کردن وزدن زیرِ خنده. سوسن به صدا اومد و داد کشید:
- ساکت شین هی مثل خر عرعر می‌کنین اگه ما صدامون بلندِ خودتون چی یه عربده‌ای می‌کشین که صداش تا قاره آفریقا میره، بعدش هم تا دلتون هم بخواد که دخترها باهاتون ازدواج کنن، فکر می‌کنین دخترها منتظر شماهان هه کور خوندیدن از هزار قدمیشون راه برین بالا میارن از بس خوشگلین.
حالا نوبت ما بود بخندیم و اون‌ها نگاه کنن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
مینا زد روی شونه‌ی سوسن، و گفت:
- ایول دمت گرم با حرفت خفه خون گرفتن.
امیرعلی:
- کسری تو چیکارت کردن.
- با پا زدم تو شکمش.
امیرعلی:
- تو عادت داری فقط با پا بزنی توی شکم این بدبخت؟
- آره چیه مشکلیه؟ تو هم دوست داری یکی از اون ضربه‌ها رو روی تو خالی کنم.
امیرعلی:
- نه چه مشکلی نه عزیزم من شکمم رو دوست دارم.
با گفتن کلمه عزیزم اخم کردم وکرفتم نزدیکش یقه‌اش رو گرفتم و چسبودندمش به دیوار، و داد زدم:
- یه بار دیگه فقط یه بار دیگه به من بگی عزیزم با دیوار پشت سریت یکیت می‌کنم فهمیدی؟.
سرش رو تکون داد که ولش کردم رفتم سرجام نشستم، همه با تعجب بهم زل زده بودن.
- چیه چرا این‌جوری نگاهم می‌کنین نکنه شماهم دلتون کتک می‌خواد؟
سرشون رو به علامت منفی تکون دادن می‌دونستن که اگه پاش برسه همشون رو حریفم یه تنه‌ نگاهم بینشون ردوبدل شد که دیدم حمید داره با یه لبخند جذاب نگاهم می‌کنه چشم‌هاش یه برق خاصی داشت نگاهم رو گرفتم و انداختم پایین، و زیر لب زمزمه کردم:
- می‌خواین با ما چیکار کنین؟
کوروش:
- معلومه تحویلتون می‌دیم دست یکی دیگه.
- کی؟
کوروش:
- اونش دیگه مهم نیست می‌رین یه جایی بهتر از این.جا بهتون هم سخت نمی‌گیرن.
- چه مدت اون‌جاییم؟
کوروش:
- تا وقتی که موهاتون رنگ دندوناتون بشه.
- میشه برین بیرون؟
کوروش:
- نه.
چرا بقیه حرفی نمی‌زدن؟ چرا توی نگاهشون نگرانی موج می‌زد؟ چرا با حرف قبلی کوروش عصبی شدن؟ و چراهای بی‌جواب دیگه.
سارا:
- یعنی دیگه نجات پیدا نمی‌کنیم.
- چرا عزیزم توکلت به خدا باشه خودش همه چی رو درست می‌کنه.
کوروش:
- الکی امید بهشون نده وقتی راه نجاتی وجود نداره.
- تا وقتی که خدا رو داریم نجات پیدا می‌کنیم.
کوروش:
- هه، همه مثل تو همین حرف‌ها رو می‌زدن اما خداشون کمک نکرد.
یه تای ابروم بالا دادم و گفتم:
- خداشون!؟
کوروش:
- آره.
- جوری حرف می‌زنی که انگار خدای تو نیست.
کوروش:
- بود که تمام زندگیم رو نمی‌گرفت خانواده‌ام رو ازم نمی‌گرفت.
- اگه گرفته حتما حکمتی داشته.
کوروش:
- چه حکمتی جز بدبختی من.
- این رو من هم نمی‌دونم خودت باید بفهمی الان بچه‌های بهزیستی چی اون‌ها هم باید مثل تو باشن، که از بچگی یا خانواده‌هاشون رو از دست دادن یا بد سرپرست بودن چی اون‌ها هم باید مثل تو این‌جوری با خدا حرف بزنن، نه اون‌ها امید دارن به خدا و آینده‌شون امید دارن که می‌تونن وقتی یه پشتکار قوی که بهت امید میده داشته باشی می‌تونی توی ده روز قله اِوِرِست رو فتح کنی.
کوروش:
- هه، این‌ها همش خیالات دیگرانِ من همون پشتکارم نداشتم.
- می‌دونی الان خیلی‌ها هستن دوست دارن جای تو باشن و از اموالشون درست استفاده کنن پشتکار قوی هم همون خدایی هست که تو را آفرید و این همه نعمت در اختیارت قرار داد.
کوروش:
- حوصله شنیدن حرف‌های مزخرفت رو ندارم پس سکوت کن.
- حرف‌های من حقیقتِ که باید توی گوشت فرو کنی، خدا هر کاری میتونه انجام بده توی نیم ثانیه تو رو محو کنه و ببره یه جای دیگه، پس بترس از خدایی که مالک آسمان‌ها و زمین است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین