- Feb
- 351
- 1,444
- مدالها
- 2
لباسم رو با یه دست لباس ست مشکی آبی که خیلی خیلی بهم میاومد و حسابی دخترکش شده بودم عوض کردم از حق نگذریم انگار فقط برای من دوختنش موهام رو بالا دادم کمی به خودم عطر زدم وای خدا چه خوشگلم یادم باشه واسه خودم اسفند دود کنم که چشم نخورم.
(بابا اعتماد به سقف)
- چی فکر کردی ما این هستیم دیگه.
در اتاق رو باز کردم توی راهرو خلوت بود و اثری از بجه ها نبود از پله ها رفتم پایین وارد سالن شدم هیچکس حواسش به من نبود وآرمین داشت شکمش رو ماساژ میدادو زیر لب غر میزد.
- چته آرمین چرا غر میزنی؟
با حرفم همه سرها به سمت من چرخید چند لحظهای همه داشتن با تعجب نگاه میکردن.
آرمین: داداش چه جیگرر شدی.
- بودم.
یه چشمک هم زدم رفتم نشستم که دیدم همه دارن نگاه میکنن.
یه لبخند جذاب زدم وگفتم: خوشگل ندیدین؟.
آرمین: نه!.
پنج دقیقه همینجوری بدون حرف داشتن نگاهم میکردن کلافه شدم وگفتم: کوفت باوا درویش کنین اون چشمهاتونرو تا از کاسه درنیوردمشون.
آرمین: خب حالا بیخیال، حمید؟.
- جان؟.
آرمین: حمید؟.
- بله؟.
آرمین: حمید؟.
- ها؟
آرمین: حمید؟
- عه کوفت حمید درد وحمید خب بگو ببینم چی میخواهی هی حمید حمید میکنی.
آرمین لبخندی پراز شیطنت زد وگفت: بعد از بغل کردن زینب دیگه چیکار کردی؟.
گیج نگاهش کردم که ادامه داد: اونجوری نگاهم نکن بگو ببینم کَلَک نکنه یه کار دیگه هم کردی.
قهقهه کسری هوا رفت وگفت: نه اتفاقا کار داشت به جاهای باریک میرسید که من سر رسیدم.
حالا دیگه همه داشتن میخندیدن.
آرمین به ته مایه خنده گفت: هیچوقت شانس نداری همیشت در این حالت ها یکی سر میرسه.
- نه اینکه خودت شانس داری تازه خیلی هم خوب شد که کسری سر رسید وگرنه زینب دیگه نگاهمم نمیکرد.
آرمین لبخندی جذاب ومر از شیطنت زد وگفت: من از کوچک ترین موقعیتم بهترین استفاده رو میکنم.
کسری: یعنب چیکار؟ کدوم موقعیت که ما خبر نداریم.
آرمین: مهم نیست برای شما بیخیال من گشنمه.
امیرعلی: آخ قربون دهنت من که کوچیکه بزرگه رو دو لقمه کرد.
همه با حرف امیرعلی خندیدیم.
سعید: ما که آشپزی بلد نیستیم اگه بخوایم غذا سفارش بدیم بخاطر طولانی بودن راه سه چهار ساعت طول میکشه.
امیرعلی: خب میگی جیکار کنیم.
سعید: به نظرن به دخترا بگیم.
آرمین: من که چشمم آب نمیخوره
کسری: مگه از جونم سیر شدم بخوام بهشون بگم.
سعید: ضرری گه نداره میپرسیم.
آرمین: باشه پس همه با هم میریم.
- همه باهم بریم بگیم چند منه؟ دونفر میرن و میگن و میان.
آرمین: بیخیال بلند شو بریم عشقت رو هم میبینی.
- کوفت و عشقت!
آرمین: یعنی نمیخوایش.
- نه
آرمین: پس اون همه غیرت سر اون دختره واسه چی بود؟
- اون خب چیزِ یه لحظه عصبی شدم.
آرمین: خب وقتی که کوروش گفت میخواد به عقد خودش درش بیاره چی؟
ابروهام به طرز وحشتناکی توی هم گره خوردن.
- کوروش غلط کرد با تو یه بار دیگه اسم اون پست فطرت رو جلوی من بیاری من میدونم و تو.
آرمین: خب تو که دوستش داری غلط میکنی الکی میگی دوسش نداری! زود باش بلندشو بریم...
(بابا اعتماد به سقف)
- چی فکر کردی ما این هستیم دیگه.
در اتاق رو باز کردم توی راهرو خلوت بود و اثری از بجه ها نبود از پله ها رفتم پایین وارد سالن شدم هیچکس حواسش به من نبود وآرمین داشت شکمش رو ماساژ میدادو زیر لب غر میزد.
- چته آرمین چرا غر میزنی؟
با حرفم همه سرها به سمت من چرخید چند لحظهای همه داشتن با تعجب نگاه میکردن.
آرمین: داداش چه جیگرر شدی.
- بودم.
یه چشمک هم زدم رفتم نشستم که دیدم همه دارن نگاه میکنن.
یه لبخند جذاب زدم وگفتم: خوشگل ندیدین؟.
آرمین: نه!.
پنج دقیقه همینجوری بدون حرف داشتن نگاهم میکردن کلافه شدم وگفتم: کوفت باوا درویش کنین اون چشمهاتونرو تا از کاسه درنیوردمشون.
آرمین: خب حالا بیخیال، حمید؟.
- جان؟.
آرمین: حمید؟.
- بله؟.
آرمین: حمید؟.
- ها؟
آرمین: حمید؟
- عه کوفت حمید درد وحمید خب بگو ببینم چی میخواهی هی حمید حمید میکنی.
آرمین لبخندی پراز شیطنت زد وگفت: بعد از بغل کردن زینب دیگه چیکار کردی؟.
گیج نگاهش کردم که ادامه داد: اونجوری نگاهم نکن بگو ببینم کَلَک نکنه یه کار دیگه هم کردی.
قهقهه کسری هوا رفت وگفت: نه اتفاقا کار داشت به جاهای باریک میرسید که من سر رسیدم.
حالا دیگه همه داشتن میخندیدن.
آرمین به ته مایه خنده گفت: هیچوقت شانس نداری همیشت در این حالت ها یکی سر میرسه.
- نه اینکه خودت شانس داری تازه خیلی هم خوب شد که کسری سر رسید وگرنه زینب دیگه نگاهمم نمیکرد.
آرمین لبخندی جذاب ومر از شیطنت زد وگفت: من از کوچک ترین موقعیتم بهترین استفاده رو میکنم.
کسری: یعنب چیکار؟ کدوم موقعیت که ما خبر نداریم.
آرمین: مهم نیست برای شما بیخیال من گشنمه.
امیرعلی: آخ قربون دهنت من که کوچیکه بزرگه رو دو لقمه کرد.
همه با حرف امیرعلی خندیدیم.
سعید: ما که آشپزی بلد نیستیم اگه بخوایم غذا سفارش بدیم بخاطر طولانی بودن راه سه چهار ساعت طول میکشه.
امیرعلی: خب میگی جیکار کنیم.
سعید: به نظرن به دخترا بگیم.
آرمین: من که چشمم آب نمیخوره
کسری: مگه از جونم سیر شدم بخوام بهشون بگم.
سعید: ضرری گه نداره میپرسیم.
آرمین: باشه پس همه با هم میریم.
- همه باهم بریم بگیم چند منه؟ دونفر میرن و میگن و میان.
آرمین: بیخیال بلند شو بریم عشقت رو هم میبینی.
- کوفت و عشقت!
آرمین: یعنی نمیخوایش.
- نه
آرمین: پس اون همه غیرت سر اون دختره واسه چی بود؟
- اون خب چیزِ یه لحظه عصبی شدم.
آرمین: خب وقتی که کوروش گفت میخواد به عقد خودش درش بیاره چی؟
ابروهام به طرز وحشتناکی توی هم گره خوردن.
- کوروش غلط کرد با تو یه بار دیگه اسم اون پست فطرت رو جلوی من بیاری من میدونم و تو.
آرمین: خب تو که دوستش داری غلط میکنی الکی میگی دوسش نداری! زود باش بلندشو بریم...
آخرین ویرایش توسط مدیر: