جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Asal85 با نام [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,441 بازدید, 259 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Asal85
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
لباسم رو با یه دست لباس ست مشکی آبی که خیلی خیلی بهم می‌اومد و حسابی دخترکش شده بودم عوض کردم از حق نگذریم انگار فقط برای من دوختنش موهام رو بالا دادم کمی به خودم عطر زدم وای خدا چه خوشگلم یادم باشه واسه خودم اسفند دود کنم که چشم نخورم.
(بابا اعتماد به سقف)
- چی فکر کردی ما این هستیم دیگه.
در اتاق رو باز کردم توی راه‌رو خلوت بود و اثری از بجه ها نبود از پله ها رفتم پایین وارد سالن شدم هیچکس حواسش به من نبود وآرمین داشت شکمش رو ماساژ می‌دادو زیر لب غر می‌زد.
- چته آرمین چرا غر می‌زنی؟
با حرفم همه سرها به سمت من چرخید چند لحظه‌ای همه داشتن با تعجب نگاه می‌کردن.
آرمین: داداش چه جیگرر شدی.
- بودم.
یه چشمک هم زدم رفتم نشستم که دیدم همه دارن نگاه می‌کنن.
یه لبخند جذاب زدم وگفتم: خوشگل ندیدین؟.
آرمین: نه!.
پنج دقیقه همینجوری بدون حرف داشتن نگاهم می‌کردن کلافه شدم وگفتم: کوفت باوا درویش کنین اون چشم‌هاتونرو تا از کاسه درنیوردمشون.
آرمین: خب حالا بیخیال، حمید؟.
- جان؟.
آرمین: حمید؟.
- بله؟.
آرمین: حمید؟.
- ها؟
آرمین: حمید؟
- عه کوفت حمید درد وحمید خب بگو ببینم چی می‌خواهی هی حمید حمید می‌کنی.
آرمین لبخندی پراز شیطنت زد وگفت: بعد از بغل کردن زینب دیگه چیکار کردی؟.
گیج نگاهش کردم که ادامه داد: اونجوری نگاهم نکن بگو ببینم کَلَک نکنه یه کار دیگه هم کردی.
قهقهه کسری هوا رفت وگفت: نه اتفاقا کار داشت به جاهای باریک می‌رسید که من سر رسیدم.
حالا دیگه همه داشتن می‌خندیدن.
آرمین به ته مایه خنده گفت: هیچوقت شانس نداری همیشت در این حالت ها یکی سر می‌رسه.
- نه اینکه خودت شانس داری تازه خیلی هم خوب شد که کسری سر رسید وگرنه زینب دیگه نگاهمم نمی‌کرد.
آرمین لبخندی جذاب ومر از شیطنت زد وگفت: من از کوچک ترین موقعیتم بهترین استفاده رو می‌کنم.
کسری: یعنب چیکار؟ کدوم موقعیت که ما خبر نداریم.
آرمین: مهم نیست برای شما بیخیال من گشنمه.
امیرعلی: آخ قربون دهنت من که کوچیکه بزرگه رو دو لقمه کرد.
همه با حرف امیرعلی خندیدیم.
سعید: ما که آشپزی بلد نیستیم اگه بخوایم غذا سفارش بدیم بخاطر طولانی بودن راه سه چهار ساعت طول می‌کشه.
امیرعلی: خب میگی جیکار کنیم.
سعید: به نظرن به دخترا بگیم.
آرمین: من که چشمم آب نمی‌خوره
کسری: مگه از جونم سیر شدم بخوام بهشون بگم.
سعید: ضرری گه نداره می‌پرسیم.
آرمین: باشه پس همه با هم می‌ریم.
- همه باهم بریم بگیم چند منه؟ دونفر میرن و میگن و میان.
آرمین: بی‌خیال بلند شو بریم عشقت رو هم می‌بینی.
- کوفت و عشقت!
آرمین: یعنی نمی‌خوایش.
- نه
آرمین: پس اون همه غیرت سر اون دختره واسه چی بود؟
- اون خب چیزِ یه لحظه عصبی شدم.
آرمین: خب وقتی که کوروش گفت می‌خواد به عقد خودش درش بیاره چی؟
ابروهام به طرز وحشتناکی توی هم گره خوردن.
- کوروش غلط کرد با تو یه بار دیگه اسم اون پست فطرت رو جلوی من بیاری من می‌دونم و تو.
آرمین: خب تو که دوستش داری غلط می‌کنی الکی میگی دوسش نداری! زود باش بلندشو بریم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
به زور بلند شدم وراه افتادیم سمت اتاق در زدم وبعد درو باز کردم و رفتیم داخل داشتن صحبت می‌کردن که با وارد شدن ما صحبتشون رو قطع کردن.
دخترا به جز سوسن وریحانه با بی‌تفاوتی نگاه می‌کردن ولی ریحانه و سوسن مسخ شده داشتن خیره نگاهم می‌کردن که سارا ومینا یکی زدن پشت گردن سوسن و ریحانه.
مینا: خاک تو سر پسر ندیده‌اتون کنن.
ریحانه: یعنی تو یکی بهتر از این‌ها می‌شناسی خوشگل وخوشتیپ باشن؟.
ذوق مرگ شده بودیم یا تعریف ریحانه.
مینا یه نگاه به زینب کرد وگفت: آره هست.
سوسن وریحانه با هم گفتن: کی؟.
زینب: سجاد، مهیاد، رامین.
با این حرف دخترا خندیدن اما من داشتم با اخم نگاهشون می‌کردم.
میا رو به زینب گفت: اگه جای سجاد یودم یه ساعت دیگه زنده‌ات نمی‌زاشتم.
سوسن: فعلا که خداروشکر نیستی.
زهرا روبه ریحانه گفت: طفلک مهیاد ورامین نمی‌دونن خواهرشون داره چی میگه اگه می‌دونستن مهیاد دارت می‌زد رامین هم صندلی رو از زیر پات رد می‌کرد.
سوسن: بیخیال این‌ها به جز داداش‌های همه یکی رو بگین که خیلی خوشتیپ باشه.
زهرا: هیراد.
ریحانه: هیراد بچه‌اس.
مینا: فرشاد.
زینب: فرشاد بدک نیست ولی به قول سوسن یکی باشه که بهتر از همه وخوشتیپ تر باشه.
یکمی فکر کرد وبا اطمینان گفت: ساحر.
سوسن: کی؟.
زهرا: آره ساحر خیلی خوشگله.
آرمین: الان ساحر دخترِ یا پسر؟.
زینب: پسر خیلی خیلی خوشگل و خوشتیپِ نمی‌گم شما بدین ولی به پاش نمی‌رسین.
از اینکه به این پسرِ ساحر بگه خیلی خیلی خوشگل داشتم از عصبانیت منفجر می‌شدم.
مینا: مگه داداش ستایش وسوگند نیست؟.
زینب: آره خودشه.
از عصبانیت در حال انفجار بودم که با حرف بعدی زینب یه نفس راحتی کشیدم.
زینب: ولی من مثل داداشم می‌دونمش.
مینا: خب بیخیال.
رو کرد طرف ما: کاری داشتین اومدین.
آرمین لبخندی زد وگفت: آره آشپزی بلدین؟.
زینب: چطور؟
کسری: برای اینکه غذا درست کنین.
آرمین یه نگاه به ریحانه کرد، ریحانه به سوسن، سوسن به سارا...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
سارا بلند شد دست زهرا رو هم گرفت وبلند کرد وبا صدای ناز ودوست داشتنی که داشت گفت: بلند شو بریم خودمون درست کنیم این‌ها(اشاره به سوسن وریحانه) با اینکه 17سالشونه هنوز دست چپ وراستشون رو بلد نیستن چه برسه به غذا.
سارا وزهرا از کنار ما رد شدن که زینب رو به مینا گفت: توهم برو مراقبشون باش.
مینا باشه‌ای گفت وبلند شد.
کسری: تو بلد نیستی غذا درست کنی؟.
به جای زینب مینا جواب داد: چرا بلده خیلی هم خوشمزه درست میکنه ولی موقعه‌ای که سرما بخوره بی حوصله وبی حالِ طعم غذا ها رو قاطی می‌کنه.
آرمین تک خنده‌ای کرد وگفت: یعنی چی؟.
مینا خواست جواب بده که زینب مرید وسط حرفش وگفت: به جای نمک شکر می‌ریزم.
همه زدیم زیر خنده.
زینب: کوفت خوب اشتباه می‌کنم هیچ طعمی رو حس نمی‌کنم.
رفتیم بیرون از اتاق، از پله ها پایین اوندیم ومستقیم رفتیم سمت سالن.
پسرا داشتن حرف می‌زدن ومن گوش می‌دادم.
ولی توی فکر بودم فکر اینکه زینب واقعا دختر زیبا وخوشگلی بود چشم‌هاش آدم رو به سمت خودش جذب می‌کرد ناخوداگاه دل می‌باختی لبخندش خیلی جذابش می‌کنه واینکه خیلی خوش پوشه حتی اگه بتونم بقیه رو گول بزنم دل وقلبم رو نه دلی که بهش باختم
(دلی که به اون بچه یه زمان باختم)
وقلبی که برای اون میتپه
(قلبی که یه زمانی واسه اون بچه می‌تپید)
شام رو که زهرا وسارا ومینا درست کردن از حق نگذریم خوشمزه بود ظرف ها رو سوسن وریحانه شستن.
برای زینب هم سوپ درست کرده بودن.
ساعت یازده بود که بعد از ده دقیقه بلند شدیم ورفتیم خوابیدیم...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
☆☆
دو روز مثل برق وباد گذشت و قرار شد صبح زود پسرا دخترا رو برگردونن پیش خانواده‌هاشون،
ولی نمی‌تونم بزارم زینب رو ببره اون حتما هنوز از دستم ناراحته، اگه حرف های سعید درست باشه می‌خوام تمام و کمال مال من باشه نه کسی دیگه حتی خانواده‌اش، اون نباید بره، حق نداره، نمی‌زارم،
فردا جلوشون رو می‌گیرم، اگه دخترا رو ببرن واسم مهم نیست اینکه زینب اینجا بمونه مهمه،
هر کاری می‌کنم تا اینجا بمونه فردا جلوشون رو می‌گیرم ونمی‌زارم زینب رو ببرن، با فکر وخیال خوابم برد.
«زینب»
امروز خیلی هیجان دارم بالاخره می‌خوان ما رو برگردونن،
دیشب اصلا خواب به چشم‌هام نیومد از بس هیجان دیدن دوباره خانواده‌ام رو دارم قرار ساعت نُه صبح راه بیفتیم.
مثل همیشه ساعت هفت بیدار شدم وبعد از انجام عملیات ویژه دست وصورتم رو شستم ورفتم روی صندلی جلوی آینه ایستادم لبخندی به چهره‌ام زدم که با قبل یکمی فرق کرده(منظورم صورتمه).
بلندشدم رفتم نزدیک پنجره، پنجره رو باز کردم نفس عمیقی کشیدم ودر شیشه ای رو باز کردم و وارد بالکن شدم روی صندلی نشستم،
وبه حیاط خیره شدم واقعا خونه‌ی قشنگی بود دور واطراف خونه مشخص بودکه توی یه بیابون دره‌ای هستیم ولی اینجا چطور آنتن، برق، آب وگاز داره؟
شکمم داشت قار وقور می‌کرد در و باز کردم یه نگاه به بیرون انداختم همه جا ساکت بود انگاری همه خوابن از اتاق اومدم بیرون از پله ها آروم رفتم پایین وارد آشپزخونه که شدم،
حمید رو دیدم که پشتش به من و داره صبحونه می‌خوره واصلا حواسش نیست وتوی فکره،
خسلس سرد سلام کردم وبا سر جوابم رو داد رفتم طرف یخچال یه لیوان آب خوردم اومدم از کنارش رد شدم که مچ دستم رو گرفت،
وخیلی سرد گفت: بشین صبحونه‌ات رو بخور.
- میل ندارم.
حمید: از زبون داری میگی ولی شکمت یه چیز دیگه‌ای میگه.
به زور نشوندم روی صندلی بلند شد یه لیوان چایی ریخت و رو به روم گذاشت داشتم به میز صبحونه که شامل نون وپنیر گردو وعسل وکره ومربا بود نگاه می‌کردم که با داد حمید دو متر پریدم هوا.
حمید: بخور دیگه.
- چخبرته؟ نمی‌تونی آروم تر بگی؟.
حمید: سه ساعته زل زدی به میز خوب بخور.
- گفتم که میلی ندارم.
(ای خدا من که از گشنگی درحال غش کردنم اون‌وقت چرا دارم میگم میلی ندارم).
(از بس که خنگی)
(-. شما لطف داری)
(دوست داری دوباره سرت داد بزنه؟)
(- خب معلومه نه)
(پس حواست رو جمع کن وکم برو توی هپروت).
حمید: یا می‌خوری یا به زور بخوردت می‌دم.
- خودم می‌خورم لازم نکرده.
دو لقمه اول که زیر نگاه خیره حمید کوفتم شد سعی کردم خودم روبه بیخیالی بزنم که موفق هم شدم.
بعد از خوردن صبحونه میز رو جمع کردم ورفتم بالا ودخترا رو بیدار کردم.
دخترا واسه صبحونه پایین رفتن...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
یه نگاه داخل کمد کسری کردم که کیفم رو دیدم برش داشتم یه نگاه به بیرون انداختم کسی نبود و گوشیم رو از جای مخفی‌اش در آوردم،
رفتم کنار پنجره گوشی رو روشن کردم شارژش کامل بود نت گوشی رو یه لحظه روشن کردم تا چند تا پیام اومد بعدش قطعش کردم،
رفتم داخل پیام‌ها داخل گروه فامیلی که داشتیم ونزدیک بیست هزار تایام اومده بود همه رو زدم،
تا روی آخرین پیام که نوشته بود: داداش سامان تبریک میگم.
چی رو تبریک میگه رفتم بالاتر که دیدم بازم پیام تبریک هست تا به یه عکس رسیدم،
نت و روشن کردم عکس رو دانلود کردم وبعد خاموشش کردم عکس از سامان که کنارش یه دختر نشسته بود ودست‌هاشون توی دست هم بود ولبخند می‌زدن سامان کت وشلوار مجلسی مشکی وشیک پوشیده بود دختره هم یه لباس قرمز که طرح لباس عروس رو داشت و بالاتنه اش کامل سنگ دوزی شده بود و واقعا زیبا بود مخصوصا اینکه خیلی هم بهش می‌اومد ولی قیافه‌اش رو یادم نمیاد اصلا تا حالا ندیدمش ولی چرا این‌ها موقعه‌ای که ما رو دزدیدن خواستگاری کردن منتظر به زمان مناسب بود چرا نزاشتن حداقلش برگردیم بعد بخوان مراسم نامزدی بگیرن.
خیلی دلخور شدم فکر نمی‌کردم توی نبود ما این‌کارو بکنن نمی‌خواستن شرکت نمی‌کردیم چرا زمانی که ما رو دزدیدن نامزدی گرفتن تاریخش مال یه هفته پیشِ حتما حالا عقد هم کردن.
بیخیال مهم نیست همینطور که زنده یا مرده بودن ما براشون مهم نیست.
گوشی رو برگردوندم سرجاش کیفم رو توی کمد گذاشتم اعصابم داغون بود.
دیگه اثری از اون شور و هیجان یک ساعت پیش نبود خودم رو زدم به بیخیالی روی تخت نشستم.
دخترا با شور وهیجان وارد شدن.
ریحانه: آماده‌ای ده دقیقه دیگه راه می‌اُفتیم، باورت میشه بالاخره داریم نجات پیدا می‌کنیم.
بعد خودش رو انداخت توی بغلم.
سوسن: اهوم بالاخره از این خراب شده می‌ریم.
- همچین هم بهتون بد نگذشت.
ریحانه: آره ولی خوب هیچ‌جا خونه‌ی خودِ آدم نمیشه.
- آره.
زهرا: راستی کسری گفت کیف هامون توی کمدشه.
سارا: کدوم کمد؟
زهرا رفت طرف همون کمد که کیف‌ها داخلش بود ودرشون آورد وداد دست همه بچه ها، همه کیف‌هاشون رو چک کردن چیزی کم نبود.
در همین هین درباز شد و امیرعلی اومد داخل.
امیرعلی: بیاید پایین باید بریم.
دخترا با انرژی وصف نشدنی بلند شدن، بلند شدم وهمراه دخترا رفتیم پایین.
پسرا بعد از خداحافظی با حمید حرکت کردن سمت در دخترا هن دستشون رو برای حمید تکون دادن ورفتن،
منم پشت سر همه راه افتادم که یه‌دفعه دستم کشیده شدو افتادم توی بغل حمید.
حمید دستاش رو دورم حلقه کرد زیر گوشم زمزمه کرد: نمی‌زارم بری کسی حق نداره تو رو از من جدا کنه.
به خودم اومدم وهلش دادم اما دریغ از یه سانت جابجا شدن.
با صدای بلندی گفتم: ولم کن چیکار میکنی.
همه متوجه ما شدن وزهرا اومد نزدیک دست برد سمت دست حمید،
وگفت:بردار دست‌هاتو از دور خواهرم تا برنداشتمشون.
حمید ولم کرد و روبه بقیه گفت: شما می‌تونید برید ولی زینب نمیاد.
زهرا: چی دلری واسه خودت بلغور می‌کنی.
اومد دستم رو گرفت وکشید وادامه داد: زینب بیا بریم به حرفش گوش نده.
حمید اون یکی دستم رو گرفته بود و داشت به طرف خودش می‌کشید انگاری من طنابم واین دوتا دارن بازی می‌کنن...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
با صدای بلندی داد زدم: ولم کنین مگه من طنابم هی این‌ور واون‌ور می‌کشینم.
حمید اومد نزدیک دستم رو گرفت وبرد جای قبلی ایستاد.
حمید: شما می‌خواین بمونین ولی تنها شرطی که می‌زارم شما هم برید اینه که زینب اینجا بمونه حالا خودتون می‌دونین یا می‌رین بدون زینب یا می‌مونین با زینب.
- چی داری واسه خودت می‌بری و می‌دوزی من جایی که تو باشی یه لحظه هم نمی‌مونم.
حمید: مشکل من نیست اگه دوست داری دوست‌هات اینجا می‌مونن پیشت.
کسری: حمید قرار ما این نبود.
حمید: کدوم قرار من یادم نمیاد تو می‌خواستی دخترا رو ببری نه زینب من مسئولیت بقیه رو دادم دست شما بخ حز زینب.
سعید: حمید یادت نرفته که تو چه شرایطی هست چرا می‌خوای با این کار همه‌مون رو قا... .
حمید پرید وسط حرفش وگفت: من همه چیز رو می‌دونم شما دخالت نکنین اگه هم بلایی سرش بیاد مقصر منم نه شما ها،
الانم تا ده دقیقه دیگه اینجا باشین نمی‌زارم بقیه رو هم ببرین پس به نفعتونه زودتر برید.
دوس نداشتم بخاطر من دخترا از خانواد‌هاشون دور بمونن،
برای همین با بی‌خیالی گفتم: بچه ها برین من یه راهی پیدا می‌کنم وفرار می‌کنم اینکه شما سالم برید خونه برای من اولویت داره،
من مهم نیستم اگه مُردم هم عیبی نداره چه فرقی به حال بقیه داره خاکم می‌کنن یه سال عذاداری وبعد هم برمی‌گردن سر روال قبل زندگی.
زهرا: زینب خفه شو! یه بار دیگه این حرف رو بزنی خودم می‌کشمت من بدون تو جایی نمی‌رم.
- خواهر گلم فداتشم برو من بر می‌گردم پیشت صحیح و سالم.
زهرا با گریه گفت: قول بده.
- قول میدم به روح سیتا قسم بر می‌گردم پیشتون.
زهرا اومد نزدیکم ومحکم بغلم کرد وزیر لب گفت: آخه من چطور ازت جدا بشم من بدون تو نمی‌تونم.
- باید بخاطر دخترا بتونی الان همه امیدشون تویی.
دخترا هم اومدن وبغلم کردن.
مینا: دلم برات تنگ میشه توی این مدت خیلی بهم وابسته شدیم چطور ازت دل بکنیم.
چشمکی زدم وگفتم: هیچ‌وقت وابسته کسی نشو که بعدش قرار نیست پیشت باشه، اوکی؟.
سری تکون داد وبا گریه از اینجا رفتن خطاب به کسری که داشت می‌رفت گفتم: هی جناب کامرانی.
برگشت با ابرو هایی بالا انداخته سوالی نگاهم کرد.
- کاملیا خواهرته آره؟
ریحانه: اون دختر بچه لوس که فقط با تو دوست بود رو میگی؟
کسری قدمی جلو اومد یه نگاه وحشتناک به ریحانه کرد وروبه من گفت: چطور؟ شماها اون رو از کجا می‌شناسین؟.
- همسایه‌ایم اگه بلایی سر دخترا بیاد مطمئن باش آبروت رو می‌برم.
کسری پوزخندی زد وگفت: نکه الان نرفته، پس زینبی که درموردش صحبت می‌کرد تو بودی زینب احمدی.
- آره خودمم، به هر حال کاری می‌کنم که پدر و مادرت حتی نگاهت هم نکنن پس سالم برگردون‌شون خونه.
کسری عصبی گفت: من کاری نمی‌کنم که خانواده‌ام حتی نگاهمم نکنن، ما شما رو اشتباهی دزدیدیم.
بعد رفت و من رو گیج و منگ گذاشت رو به حمید که لبخند به لب داشت، گفتم: تو می‌دونی منظورش چی بود؟
شونه‌ای بالا انداخت و رفت توی سالن روی مبل نشست و TV رو روشن کرد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
از پله‌ها بالا رفتم وارد اتاق شدم درو قفل کردم ونشستم روی تخت، وطول وعرض اتاق رو متر می‌کردم.
حوصله‌ام سر رفته بود، توی کشو ها رو گشتم
( فضول داریم تا فضول)
(- فقط کنجکاوم)
(همون فضولیه فقط شما مثلا ادا باکلاس ها رو درآوردین ومیگین کنجکاو)
(- باشه همونی که تو میگی هست لطف کن برو گمشو حوصله‌ات رو ندارم)
بعد از سروکله زدن با وجدان‌مان بقبه کشو ها رو هم گشتم که یه هدفون پیدا کردم وروشنش کردگ یه آهنگ گذاشتم خارجی بود وسر درنمی‌آوردم ولی ریتمش رو دوست داشتم ولی معلوم بود که گروه Little mix این آهنگ رو می‌خونه.
با نوای زیبای آهنگ چشم‌هام گرم شد و در خوابی که شباهت زیادی به رویا داشت غرق شدم.
☆☆
با نوازش دست یکی روی گونه‌تم چشم‌هام رو باز کردم وحمید رو دیدم که خیره داره نگاهم می‌کنه ولبخند جذابی روی لبشه.
یکمی فکر کردم تا همه چی یادم اومد ولی یادمه درو قفل کرده بودم.
بلند شدم وروبه حمید گفتم: من مطمئنم درو قفل کردم.
اشاره، ای به پنجره کرد وگفت: از بالکن اومدم هر چی در زدم جواب ندادی نگران شدم مجبور شدم از پنجره بیام.
- اهامیشه بری بیرون.
حمید: نه
- چرا؟
حمید: یعنی اینکه بلند شو بریم یه چیزی درست کن بخوریم اگه بخوام سفارش بدم تا اون موقعه هلاک شدیم.
با تعجب نگاهش کردم که گفت: چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟ الحمدالله که حالت خوبه و دیگه شکر ونمک رو قاطی نمی‌کنی.
بیشعور به من تیکه انداخت بالشت روی تخت رو برداشتم زدم توی سرش که فهمید ودست‌هاش رو گذاشت روی سرش خندید وگفت: خطا زدی خانوم کوچولو.
- می‌دونی دوس دارم باهات چیکار کنم.
حمید: دوس داری بوسم کنی ولی نیاز به زحمت نیست صورتم حساسه ولی حالا که اصرار می‌کنی باشه بیا اینجا رو بوس کن.
بعد اشاره‌ای به گونه‌اش کرد.
از لای فکی قفل شده گفتم: دوس دارم اول سرت رو ببرم بعد تیکه تیکه ات کنم بعد بندازمت جلوی سگ‌ها.
حمید: دستی دستی فرستادیمون توی دهن سگ‌ها.
لبخند زیبا وخواستنی زد وگفت: زورت نمی‌رسه کوچولو.
دیگه واقعا از دستش حرصی شدم بالشت رو برداشتم هی می‌زدم توی سرش واون هم فقط داشت می‌خندید واین بیشتر رو مخ بود.
دستام رو توی هوا گرفت وهلم داد افتادم روی تخت.
اونم از فرصت استفاده کرد وبلند شد وهینی که لبخند می‌زد گفت: بلند شو بیا برو یه چیزی درست کن بخوریم فردا زنگ می‌زنم پیتزا بیارن.
- باشه تو برو من میام.
دست به س*ین*ه ایستاد وگفت: چه مشکلی با بیرون رفتن من داری؟.
- هیچ مشکلی ندارم می‌خوای بمون می‌خوای هم برو.
بعد از روی تخت بلند شدم دستی به لباس‌هام کشیدم البته مال من گه نبودن مال کسری بودن که داد بپوشم ولی خب اون تن نکرد پس یعنی مال منن.
موهام رو بالا که توی صورتم نباشن بستم از کنار حمید رد شدم از اتاق خارج شدم به سمت پله‌ها رفتم پایین وارد آشپزخونه شدم اول داخل یخچال رو نگاه کردم که چیز زیادی داخلش نبود داخل کابینت ها رو گشتم اما چیزی برای درست کردن نبود هچی پیدا نکردم برگشتم که حمید رو دیدم تکیه داده بود به چهارچوب آشپزخونه.
- هچی توی این خونه پیدا نمیشه.
حمید:بگرد یه چی برای خوردن پیدا میشه...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
- شما مردا عادت دارین دستور بدین.
حمید: مردا حاکم این دنیا هستند.
- اوه! خب اونوقت اگه این دخترا با مردا ازدواج نکنن مردا می‌خوان چیکار کنن حتما با هم جنس ازدواج می‌کنن.
حمید: نچ، دخترا خودشون از مردا خواستگاری می‌کنن به پای مردا می‌اُفتن،
یه مرد اگه تا آخر عمر مجرد بمونه عیبی نداره ولی یه دختر اگه به سن بیست وپنج به بالا رسید بهش میگن تُرشیده.
خدایا من برم این رو دار بزنم نگی گناه داره اشغال بی ادب.
-دخترا ترجیح میدن تا آخر عمر مجرد بمونن ولی با مردایی مثل تو ازدواج نکنن.
حمید: بله ما مردا که مثل شما دخترا نازک ونارنجی وآرایشی که خودشون رو به مردا می‌چسبونن وبراشون عش*وه های خرکی میان.
- عه چه جالب هر دختری یه جوره همه که مثل هم نیستن بعضی‌ها این‌جوری که تو گفتی هستن ولی بعضی‌ها مثل من،
نه نازک نارنجی هستن نه مثل بقیه دخترا واسه پسری عش*وه میان ونه واسه مردا آرایش می‌کنن ما دخترا اگه با تیشرت شلوار جذب کوتاه بگردیم،
دلیل نمیشه که برای مردا تیپ زدیم اگه جلف ترین آرایش رو روی صورتمون انجام بدیم این دلیل نمیشه که ما واسه مردا آرایش کردیم ما برای خودمون ودلمون تیپ می‌زنیم هر جور دوست داشته باشیم می‌گردیم،
شاید دختر یا زن های دور واطرافت این‌جورین ولی حق نداری به همه توهین کنی وبد بگی فهمیدی؟.
حمید: آره، ولی همین طرز لباس پوشیدن وبیرون انداختن موها وآرایش دخترا هاست که باعث لرزیدن ایمان مردها میشه.
- مردی که بخواد با یه تار موی دختری ایمانش بلرزه به درد لای جرز دیوار هم نمی‌خوره.
روبه روش ایستادم وادامه دادم: درضمن من مثل دخترای دور اطرافت کثیف و لا*شی نیستم،
من نه با پسری بودم نه دوست پسری داشتم فک کنم بدونی که من از ازدواج متنفرم راستش از مرد جماعت متنفرم نه ازدواج،
حالا هم برو بیرون تا من در سکوت به کارم برسم، اوکی؟.
بدون توجه به حرف آخرم گفت: چرا از مردا متنفری؟ همه‌ی مردا مثل هم نیستن من هم مثل تو یه شکست عشقی خوردم این دلیل نمیشه از زن جماعت متنفر بشم چون دیدگاه من نسبت به دیگران فرق داره من همه‌ی دخترا رو مثل هم نمی‌دونم تو هم نباید همه‌ی مردا رو مثل هم بدونی،
یکی دیگه گذشته‌ات رو نابود کرد جیکار با مردای دیگه داری تو با گفتن اینکه دیگه ازدواج نمی‌کنی،
یه جورایی داری ثابت می‌کنی که هنوز به پسر عموت علاقه داری و عشق اون مانع فکر کردن به ازدواج با فرد دیگه میشه،
من فقط این رو میگم که دیدگاهت رو نسبت به دیگران تغییر بده دلیل نمیشه اگه پسر عموت آدم بدی از آب دراومد بقیه هم مثل پسر عموت باشن،
هر کسی توی زندگیش یه بار شکست عشقی می‌خوره اما دوباره عاشق شدن جون خوشبختی واقعی رو در یکی دیگه دیدن و فهمیدن اون عشق اولشون اصلا عشق نبود.
حرف‌هاش، رو زد واز آشپزخونه رفت بیرون...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
حرف‌هاش کامل درست بود همه که مثل هم نیستن،
بیخیال برگشتم سمت کابینت های دیگه رو گشتم وتوی آخرین کابینت یه بسته سویا یه ماکارونی بود چیز دیگه نبود پس تا فردا هم ازش می‌موند،
البته اگه حمید زیاد نخوره شرط می‌بندم میاد قابلمه رو می‌زاره جلوی خودش وبی توجه به من غذا می‌خوره،
از تصور حمید توی اون وضیعت خندم گرفت.
بیخیال شزوع به درست کردن غذا کردم ساعت یازده بود شروع کردم به درست کرد ساعت 12:10بود تقریبا بیست دقیقه دیگه آماده می‌شد در یخچال رو باز کردم ومخلفات سالاد رو گذاشتم روی میز وشروع کردم به درست کردن،
دستم کند نبود می‌تونستم توی ده دقیقه سالاد رو درست کنم برای دو نفر شاید هم کمتر زمان ببره.
یعد از درست کردن سالاد غذا هم دیگه آماده بود سس سالاد رو درست کردم میز رو با سلیقه چیدم عالی بود حمید رو صدا زدم.
حمید با دیدن میز چشم‌هاش برق زد و با یه لحنی که مر از شیطنت بود گفت: یه وقت به کشتنمون ندی.
شونه ای بابا انداختم و هینی که روی صندلی می‌نشستم،
گفتم: دوست داری بخور نداری نخور.
حمید: همیشه نسبت به افراد دور وبرت بی‌تفاوتی.
ناهار در سکوت سرو شد بعد از ناهار میز رو جمف کردم ظرف ها رو شستم رفتم بیرون از آشپزخونه حمید توی سالن داشت فوتبال تماشا می‌کرد بی‌توجه بهش راه افتادم سمت پله ها، از پله ها بالا رفتم توی اتاق روی صندلی نزدیک پنجره نشستم هوا یکمی سرد بود وباد خنکی می‌وزید تصمیم گرفتم برم بیرون قدم بزنم یه تیشرت آبی آسمونی از داخر کمد کسری برداشتم یکمی گشاد وبزرگ بود کوچک ترین تیشرتش هم همین بود،
از اتاق اومدم بیرون واز پله ها پایین اومدم وحرکت کردم سمت در هنوز چند قدمی با در فاصله داشتم،
که گفت: کجا؟.
- میرم بیرون قدم بزنم.
حمید: توی این هوا.
- آره هواش عالیه.
بلند شد اومد طرفم تیشرت رو که توی تنم دید اخم کرد،
حمید: تیشرت مال کیه؟.
- کسری.
بدون توجه به من نزدیک اومد زیپ تیشرت رو باز کرد از تنم درش آورد و با همون اخم عصبی گفت: حق نداری لباس یه پسر رو تنت کنی حتی اگه لباس برادرت باشه.
این چرا این‌جوری کرد به جای خالی‌اش خیره شدم یه‌دفعه کحا رفت به پله ها نگاه کردم.
که یه تیشرت مشکی با سر آستین‌های سفید دستش بود اومد طرفم روبه روم ایستاد وتیشرت رو تنم کرد زیپش رو هم بست یکمی فاصله گرفت وگفت: حالا خوب شد، بیا بریم.
دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
به پشت خونه که رسیدیم دستم رو از دستش جدا کردم اول نگاهم کرد بعد دست‌هاش رو توی جیب شلوارش گذاشت، هوا سرد بود دست‌هام رو توی جیب تیشرت گذاشتم.
حمید: چرا؟
- چی چرا؟
حمید: چرا سعی کردی من‌رو با نقشه عاشق خودت کنی که الان بدجور اسیرتم.
- این نقشه‌ی من نبود دخترا گفتن راه فرار غیر ممکنه ریحانه این نقشه رو کشید گفت آزمایشی چند روز انجام می‌دیم جواب داد عملیش می‌کنیم،
زهرا برای اینکه حساب کسری رو برسه این نقشه رو قبول کرد که بدجور دل باخت،
چون دیدن تو چشمت من رو گرفته گفتن باید این‌کارو انجام بدیم مجبورم شدم،
خودِ ریحانه هم دل باخت سارا که دیگه معلوم بود ولی مینا وسوسن نه دل باختن نه کسی رو عاشق کردن،
من از این نقشه از همون اول متنفر بودم از اینکه بخوام به قول بقیه مخ یه پسر رو بزنم متنفرم،
از خودم بخاطر کارهایی که بعضی وقت‌ها به اجبار انجام می‌دادم متنفرم،
ما می‌خواستیم با یه نقشه دیگه فرار کنیم که تو اون حرف رو زدی،
تا موقعه‌ای که می‌خواستیم بریم ذهنم مشغول حرف‌هات بود من هیچ‌وقت دوست نداشتم کسی عاشقم بشه.
حمید: هر چقدر تو مخوای هی پیدا میشه که عاشقت بشه، الان هم به حرفم فکر می‌کنی؟
- دیگه نه.
یه توپ دیدم رفتم طرفش برش داشتم رو به حمید گفتم:
- میای بازی؟
حمید: با این سن وسال.
- مگه چند سالته؟ خیلی‌ها هستن با سن سی به بالا فوتبال بازی می‌کنن.
حمید: خب راستش زیاد بلد نیستم.
- چی بلند نیستی؟ من شنیدم هر پسری فوتبال بازی کردن توی خونشه.
حمید: توی خون من که نیست.
- می‌خوای یادت بدم؟
حمید: اگه دوست داری یاد بده.
- خب ببین کسی که فوتبال بازی می‌کنه باید توپ رو یه تیکه از وجودس حساب کنه فکر کنم بدونی که توی زپین فوتبال چند پست وجود داره که همه‌ی پست‌ها مهم هستن اولی دروازبان، دوم مدافع، سوم هافبک(وینگر)، چهارم مهاجم و... .
من داشتم توضیح می‌دادم واون لبخند می‌زد مطمئنم که حتما می‌دونه حداقل اونی که فوتبال نگاه می‌کنه اصول و قواعد بازی رو می‌دونه.
- خب حالا میای بازی؟
حمید: آره.
قوتبالش عالی بود داشت من رو دست می‌انداخت در حد یه حرفه‌ای بازی می‌کرد توی ده دقیقه فک کنم بیست تا لایی وپانزده تا گل خوردم.
توپ دست من بود یه لایی بهش انداختم از کنارش رد شدم که برم دستم رو گرفت وکشید که تعادلم از دست دادم وافتادم روی زمین و از اونجایی که گرفتمش تا نیفتم اونم تعادلش رو از دست داد و با کمی فاصله روی زمین کنارم افتاد.
با یه حرکتروی شکمم نشست با چشم‌های حجم گرفته نگاهش کردم.
- بلند شو الان هر چی خوردم رو بالا میارم.
حمید: من که اصلا روت ننشستم تازه وزنمم زیاد روت نیست.
- بلند شو به اندازه یه غول وزن داری.
حمید: من غولم؟
- آره.
حمید: که اینطور.
بعد از حرفش شروع کرد به قلقلک دادن.
دیگه داشتم بالا می‌آوردم.
با خنده رو به حمید گفتم:
-بابا بس کن الانه که بالا بیارم... .
 
بالا پایین