جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Asal85 با نام [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,400 بازدید, 259 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Asal85

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
بعد از این‌که رسیدم ماشین رو پارک کردم و چادر مشکیم رو برداشتم. مقنعه‌ام رو درست کردم و چادر رو سرم کردم.
پلاستیک کوچیکی که داخلش دونه برای کبوترهای حرم گرفته بودم رو برداشتم.
با ورود به حرم اشک از گوشه‌ی چشمم چکید و روی گونه‌‌ام افتاد. خیره به گنبد طلایی رنگ زمزمه کردم.
- السلام‌ علیک یا علی ابن موسی الرضا... .
به طرف صحنه‌ای که مختص به کبوتره بود رفتم. خیلی حرم می‌اومدم، البته زمانی که به اهواز می‌رفتم دیگه نمی‌شد بیام. وگرنه کار همیشگی من اومدن به این‌جاست.
به کبوترها دونه دادم و بعد از دو ساعت درد و دل کردن بلند شدم و از حرم خارج شدم. دلم نمی‌خواست برگردم خونه، دوست داشتم ثانیه‌ها، دقیقه‌ها و ساعت‌ها این‌جا باشم، ولی حیف... .
سوار ماشین شدم، چادرم رو دراوردم و با کشیدن یه نفس عمیق بسم‌الله گویان ماشین رو روشن کردم. نگاهی به ساعت کردم نیم ساعت دیگه سیتا میاد خونه فکر کنم کلاس تموم شد، باید یه چیزی درست کنم ده دقیقه‌ای خودم رو به خونه رسوندم ماشین رو بی‌حوصله بیرون جلوی در پارک کردم.
وارد خونه می‌شم مانتو و شالم و کوله‌ام رو درمیارم و روی مبل می‌ذارم. وسایل ماکارونی رو آماده کردم و شروع کردم به درست کردن، بعد نیم ساعت گذاشتمش تا دم بکشه تا منم برم یه دوش بگیرم. مانتو شال و کوله‌ام رو برداشتم وارد اتاقم شدم و روی تخت گذاشتمشون و حوله رو برداشتم وارد حموم شدم. بعد از یه ربع بیرون میام بعد از خشک کردن و پوشیدن لباس‌هام از اتاق خارج می‌شم. تعجب کردم سیتا هنوز نیومده بود! یعنی چی آخه؟! تا الان باید می‌اومد، چند بار صداش کردم جواب نداد. وارد اتاقش شدم نبود مثل این‌که نیومده بود.
گوشیم رو برداشتم و باهاش تماس گرفتم، ولی جواب نداد، یعنی چی خاموشِ؟
به دخترها و کامران هم زنگ زدم ولی هیچ‌کدوم جواب ندادن یعنی اتفاقی براشون افتاده خدا نکنه.
زیر غذا رو خاموش کردم و به سمت اتاقم میرم و لپ‌تاپم رو روشن می‌کنم پاکان بهم یاد داده که چطوری از طریق شماره و خط فرد بفهمم کجاست... . ردشون رو زدم، آخرین بار توی دانشگاه بودن همه‌شون...
سریع بلند شدم و یه مانتو یاسی تا روی زانو برداشتم با شلوار سفید و کفش‌های سفید و شال یاسی چیزهایی که به دستم اومد رو پوشیدم دوباره زنگ زدم جواب ندادن نزدیک سی بار زنگ زدم اما دریغ از یه جواب!
گوشیم و سوییچ رو برداشتم و و از خونه زدم بیرون، از حیاط گذشتم دروازه رو باز کردم وارد کوچه شدم و سوار ماشین شدم و با سرعت زیاد به سمت دانشگاه روندم.
تو راه هم هر چی زنگ زدم جواب ندادن خدا کنه فقط اتفاقی براشون نیفتاده باشه.
یه ربعی رسیدم ماشین رو نزدیک دانشگاه پارک کردن و پیاده دم با عجله وارد سالن شدم دوباره شماره گرفتم بازم بی‌جواب موند.
نگاه خیره همه روی من بود خدایا این‌ها دیگه چشونه توجهی نکردم. چشم چرخوندم که امیر پسرخاله کامران رو دیدم به طرفش حرکت کردم سرش توی گوشی بود سلام کردم، سرش رو اورد بالا و خیره نگاهم کرد.
- امیر خبری از کامران و دخترها نداری؟
بعد چند دقیقه به خودش اومد و گفت
- ها؟ چی گفتی؟
- کوفت و ها، کجا سیر می‌کنی؟ میگم خبری از کامران و دخترها نداری؟
امیر: چرا دیدمشون سر کلاسن.
نگاهی به ساعت روی مچم انداختم و گفتم:
- کلاس که چهل دقیقه‌اس تموم شده!
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
امیر: آره خب، چه می‌دونم یه استاد اومد گفت می‌خواد مشاوره بده، اون‌ها هم رفتن داخل کلاس گوشی‌هاشون رو هم خاموش کردن، منم رفته بودم، حوصله‌‌م سر رفت زدم بیرون.
- پوف خداروشکر حداقل اتفاقی براشون نیافتاده مُردم و زنده شدم.
امیر: حالا بیا بشین تا برم برات آب بیارم.
نشستم، امیر رفت و بعد از دومین برگشت آب رو دستم داد تشکری کردم و با فاصله کنارم نشست.
امیر: تو هم که کلاس داشتی سر کلاس ندیدمت غیبت هم خوردی.
- بی‌خیال بابا، حوصله استاد رو نداشتم.
خندید و گفت:
-کی؟ استاد ملکی؟ شنیدم با تخته اشتباه گرفتیش.
منظورش رو فهمیدم.
- حقش بود یه ماه روزگار پاش نرسیده به کلاس خانوم احمدی بلند شو ازت سوال کنم، تا اون باشه دیگه این‌جوری نکنه، چون بد تلافی می‌کنم.
امیر: گفتن در تلافی صورتش رو نقاشی کردی، اون چی‌کار کرد؟
- اون هم صورت منِ بدبخت رو نقاشی کرد.
امیر بلند خندید و گفت:
- خوب بلدِ تلافی کنه‌، ولی فک نکنم تو همین‌جوری ساکت بشینی.
- معلومه که ساکت نمی‌شینم یه آشی براش بپزم.
امیر: یه من کشک داشته باشه، بدبخت شد رفت.
بلند شد م و گفتم:
- آره، خب دیگه من برم ممنون که گفتی کجان.
امیر: خواهش می‌کنم آبجی خانوم، صبر نمی‌کنی تا بیان؟
- نه دیگه باید به فکر تلافی باشم یه بلایی سرشون بیارن تا دیگه جرئت نکنن گوشی خاموش کنن.
امیر بلند خندید و گفت:
- می‌خوای دو دستی خودت رو قاتل کنی؟ بدبخت دخترها و کامران، فکر کنم کلاس تموم شده و دارن میان.
- واقعا؟
برگشتم، اره راست می‌گفت داشتن می‌اومدن که با دیدن من ایستادن، اخم کردم و به سمت امیر برگشتم.
- بازی شروع شد.
امیر بلند خندید که گفتم:
- تو چته همش می‌خندی نکنه تو هم...
پرید وسط حرفم و گفت:
- نه نه من غلط بکنم.
لبخندی زدم و از کنار امیر گذشتم، حمید و دوتا از استادها داشتن می‌اومدن که با دیدن من سرجاشون میخ‌کوب شدن که دخترهای کنه دور و برشون هم وایسادن و با دهن باز نگاهم کردن.
خدایا الان چشم می‌خورم! خودم رو به تو می‌سپارم قول میدم رفتم خونه برای خودم اسپند دود کنم.
نگاهی به لباس‌هام انداختم، هیچ مشکلی نداشت. بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم و لبخندی زدم و از کنارشون رد شدم. هنوز پنج دقیقه قدم برنداشته بودم که صدای امیر اومدکه اسمم رو صدا می‌زد.
امیر: زینب، زینب... .
برگشتم طرفش و گفتم:
- بله؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
روبه‌روم ایستاد و گفت:
- گوشیت یادت رفت.
- ممنون.
گوشی رو گرفتم << هیچ‌وقت چشم‌های امیر هرز نرفت. همه می‌دونن که نامزد داره، ولی با کی نامزد هیچ‌ک.س به جز من و دخترها و کامران خبر نداشت>>
سرش رو نزدیک گوشم برد و گفت:
- راستی نگفتی امروز خیلی خوشگل شدی، می‌خوای چند تا کشته بدی و تلافی‌ش رو سر استاد ملکی دربیاری آره؟
سرش رو که برداشت گفتم:
- هر چی بیش‌تر بهتر، اون هم آره، فقط کی می‌خواد جمع کنه؟ تو حاضری جمعش کنی؟
دوباره خندید و گفت:
- نه، بهتره آرشام و امیرمهدی جمعشون کنن.
پررویی نثارش کردم و ازش گذشتم.
***
حمید

با دو تا از استادها و دخترهای آویزون داشتیم سوال براشون توضیح می‌دادیم.
که یه لحظه سرم اومد بالا و به دو تا استاد دیگه نگاه کردم، خیره بودن به روبه‌رو... .
نگاهشون رو دنبال کردم که رسیدم به زینب که داشت با امیر یکی از دانشجوها حرف می‌زد و می‌خندید.
دستم از عصبانیت مشت شد، از کنار امیر گذشت که مسخش شدم چه‌قدر خوشگل شده بود!
سر کلاس من که حاضر نشد، یعنی رفته بود تیپ بزنه و برگرده؟! دلخور و عصبی شدم.
یه جورایی همه داشتن با نگاهشون قورتش می‌دادن، حتی هم جنس‌های خودش، ولی مثل همیشه بی‌خیال شونه‌ای بالا انداخت و از کنار ما رد شد.
هنوز چند قدم برنداشته بود که امیر صداش زد و گفت که گوشیش جا موند.
گوشی زینب دست امیر چی‌کار می‌کنه؟ نکنه نامزد امیر همون دختری که میگن عاشقانه همدیگه رو دوست دارن زینبِ.
نه امکان نداره! نباید باشه، اون نباید اون دختره باشه حق نداره!
با کاری که امیر کرد خون توی رگ‌هام منجمد شد و عصبی دستم رو مشت کردم. دستی که تیره شده بود و هر آن ممکن بود رگ‌هاش بیرون بزنه.
خدایا دارم دیوونه می‌شم امیرمهدی و آرشام دیگه کی هستن؟
یه درسی بهت بدم زینب خانون که دیگه هیچ‌وقت این‌جوری تیپ نزنی بیای دانشگاه.
یکی از استادهای چشم چرون هیز گفت:
- چه استایلی داشت لامصب! خیلی ناز و خوشگلِ، آدم می‌خواد درسته قورتش بده، حیف پا نمیده... .
نفس نفس می‌زدم از عصبانیت چه‌قدر دلم می‌خواد الان بکشمش و یه سیلی جانانه هم به زینب بزنم تا این‌جوری تیپ نزنه.
لعنت بهت زینب، لعنت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
«زینب»
از دانشگاه خارج شدم و سوار ماشینم شدم و گاز دادم به سمت خونه توی راه چند تا سگ توجه‌ام رو جلب کردن.
پیاده شدم و روبه آقایی که می‌خواست بفرشتشون گفتم:
-آقا می‌فرشید؟(اشاره‌ای به سگِ کردم)
آقا: آره کدوم رو می‌خوای؟
یه پشمالوی سفید خیلی خوشگل و ناز بود.
- این رو می‌دین؟
آقا: می‌دونستم همه عاشقش میشن، اسمش وایاعه.
قلاده دور گردنش رو باز کرد و داخل قفسی گذاشتش و بهم دادش پول رو حساب کردم.
*
بعد از خریدن غذای مخصوصشون و گفتن به نجار برای ساختن خونه براش به خونه اومدم
*
وارد خونه شدم وسایل رو همونجا گذاشتم و وایا رو از قفسش درآوردم و به سمت اتاقم رفتم و بعد تعویض لباس‌ها وایا رو حموم کردم و خشکش کردم که ناز تر شد روی سرش رو بوسیدم و غذاش رو آماده کردم دادم تا بخوره.
معلوم نیست این‌ها کجان؟ چرا نیومدن؟
ده دقیقه‌ای با وایا بازی کردم که صدای شکمم بلند میشه.
جمع و جور می‌کنم اطراف رو و وارد آشپزخونه میشم و غذا رو گرم می‌کنم برای خودم کشیدم و خوردم.
ظرف ها رو شستم دستی به آشپزخونه کشیدم و مشغول بازی با وایا شدم بعد نیم ساعت خسته کتابم رو برمی‌دارم و روی مبل دراز می‌کشم و tvرو روشن می‌کنم و کانال ها رو بالا و پایین می‌کنم.
تا روی شبکه که آهنگ پخش میشه نگه می‌دارم.
صدای در اومد برنگشتم چون می‌دونستم جز سیتا بقیه هم هستن ولی بلند شدم و شالم رو درست کردم.
نسترن و کامران سمت راست نشستن.
صدای کامران بلند شد: به زینب خانون خوشگل کرده بودی تیپ می‌زنی میای دانشگاه.
- من اگه می‌خواستم دانشگاه بمونم کلاس، بعدی رو ول نمی‌کردم لیام خونه یه نگاه به گوشی‌هاتون کنین متوجه میشین صد بار زنگ زدم حداقل یکیتون هم اس نداد بگه کدوم جهنم دره‌ای هستین،
درضمن این ۱۰۰۰بار من اگه تبم بزنم برای خودم می‌زنم نه دیگران دن دستم بود پوشیدم،
حالل کجا بودین این همه وقت.
نسترن: بیرون خرید.
نیلو: خیلی خوش گذشت بی تو عجب حالی داد.
- هه بنظرت منم توی خونه بودمو کتاب می‌خوندم فقط، اتفاقا بیشتر بهم خوش گذشت با وایا جونم.
هر سه با سیتا که توی آشپزخونه بود بود همزمان گفتن:
- کی؟؟؟
- وایا.
بعد صدام رو بلند کروم و داد زدم:
-وایــا...وایا.
وایا در حالی که پارس می‌کرد از اتاق اومد بیرون.
- وایا بیا اینجا پسر خوب.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
وایا اومد جلوی پام بغلش کردم و سرش رو نوازش کردم.
نیلو: وای خدا چه خوشگله، بیا بغل خاله.
وایا پارسی کرد که نیلو از ترسی جیغی کشید و گفت:
-این اژدها چیه اوردی خونه.
- تو که الان گفتی خوشگله چطور شد اژدها، من که عاشقشم.
نسترن: کامی منم از این‌ها می‌خوام.
کامران: می‌خرم برات عشقم.
نسترن گونه کامران رو می‌بوسه که سیتا در حالی که چایی می‌اورد گفت:
- خانواده نشسته خواهرم.
نسترن از رو نرفت و گفت:
- خانواده از این‌ها زیاد دیده.
کامران با شیطنت میگه:
- از اون‌ها چی؟
نسترن از خجالت سرخ و سفید شد همه زدیم زیره خنده که نیشگونی از بازوی کامران گرفت و "بی‌شعوری" نثارش کرد.
سیتا: وای خدا این سگ چقدر نانازه.
وایا پارسی کرد.
- سگ نه اسمش وایاعه.
نیلو: وای اگه فاطی ببینتش عاشقش میشه.
فاطی: عاشق سگ و گربه های پشمالو.
سیتا: غذا هم که درست کردی.
- آره دو ساعتی میشه آماده شده منتها انقدر نگران شما بودم که یادم رفت غذا بخورم.
نیلو: حالا می، خوای با وایا جیکار کنی؟
- تو اتاق خودمه دادم براش خونه بسازن.
تا شب کلی گفتیم و خندیدیم و ساعت ۱۱همه رفتن خونه‌هاشون.
منم که خسته بودم گرفتم خوابیدم اما قبلش برای وایا جا درست کردم و خوابیدم.
*
با صدای اذان گوشی بیدار شدم و دست و صورتم رو شستم و وضو گرفتم نمازم رو خوندم ساعت ۶بود.
مانتو سبز و شلوار لی مشکی‌م رو پوشیدم مغنه‌م رو سرم کردم کفش‌های سبز اسپورت رو هم پوشیدم و کوله‌م رو برداشتم وسایلم رو که نیاز داشتم ریختم داخلش و گوشی و سویچ رو براشتم و از اتاق خارج شدم.
ساعت نزدیک هفت بود وایا بیدار صده بود بهش غذا دادم و خودم هم همراه سیتا صبحونه خوردم.
*
از خونه زدیم بیرون بیرون قبلش وایا رو اوردم توی حیاط.
نیم ساعته رسیدیم و سیتا پیاده شد ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و پیاده شدم.
که همون لحظه ماشین شاسی بلندی مثل ماشین من اما به رنگ مشکی یکمی اون ور تر از ماشین من پارک کرد و پیاده شد بیخیال شونه‌ای بالا انداختم و خواستم برم.
که یه لحظه توجهم جلب شد پشتش به من بود شوار لی مشکی تیشترت شبز رنگ و کوله‌ای که شبیه کوله منه کلا ست کرده بود انگار.
بیخیال دید زدن حتی صورتش رو هم ندیدم وارد سالن شدم همه داشتن با تعجب نکاع می‌کردن وا خدا این‌ها باز چششونه یه چیزیشون هست مطمئنا.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
به بچه ها رسیدم خیره به پشت سرم بودت رد نگاهشون رو دنبال کردم تا رسیدم.
به همون پسره تیشرت سبزه لبخندی زد که چال گونه‌اش معلوم شد مثِ من ابروهاش و رنک چشماش و موهاش و تنها تفاوت بینی‌هامون بود انگار دو قلو بودیم.
یعنی کی می‌تونه باشه که اتقدر شبیه منِ؟ کامران با صدای بهت زده گفت:
-زینب چقدر شبیه توعه، داداشت نیست؟
- نه بابا چی میگی واسه خودت، بهتره بریم سر کلاس الانِ که استاد بیاد.
این زنگ با استاد جهانبخش داشتیم از کنارشون گذشتم هنوز تو شُک بودن.
وارد کلاس شدم و ردیف سوم نشستم اون پسره هم دقیقا روبه‌روی منطرف راست نشست.
کم کم همه وارد شدن خوشگل بود و جذاب ولی چرا انقدر شبیه منِ؟ یادم نمیاد فامیلی داشتم که شبیه من باشه فقط یکی کی اونم گفتن دختره و مُرده.
فک کنم تازه اومده چون تا به حال ندیدمش، استاد با لبخند همیشگی وارد شد و بعد سلام و کمی خوش و بش گفت:
-خب دانشجوهای عزیز امروز یه دانشجو جدید داریم لطفا بلتد بشه و خودش رو معرفی کنه.
پسره بلند شد و خیلی رسمی و خشک گفت:
-سلام من مسیح رضایی هستم دانشجو سال آخری.
استاده خیره به رضایی میگه:
-خانوم احمدی لطفا بلند بشین.
بلند شدم و ایستادم استاد هر دومون رو برانداز کرد و گفت:
-احیانا نسبتی با هم ندارین؟
همزمان گفتیم:
-نه.
استاد: خیلی شبیه همیت لباس‌هاتون هم کع سِت.
با حرفش من و رضایی یه نگاه به همدیگه کردیم و دوباره همزمان گفتیم:
- چه ربطی داره.
یکی از پسرا: همزمان هم که هستین.
یکی از دخترا: واقعا نسبتی باهم ندارین؟ آخه خیلی شبیه هستین چشماتوت هردو چال گونه دارین و رنگ موها و ابروهاتون هم یکیِ، فقط بینی‌هاتون شبیه هم نیست، سِت هم که کردین هم زمان هم حرف می‌زنین.
همزمان:
- خب این دلیل نمیشه ما نسبتی با هم داشته باشیم.
رو کردم طرف رضایی که اوت هم همین کار رو کرد و دوباره همزمان گفتیم:
-میشه انقدر وسط حرف من نپرین.
همه زدن زیره خنده.
- وا چرا می‌خندن؟
رضایی: احتمالا کم دارن.
- احتمالش هست.
استاد با ته مایه خنده گفت:
-شاید باهم نسبتی داشته باشین و یادتون نیست پیشنهاد می‌کنم به خانواده هاتون بگین شاید اون‌ها یه چیز هایی بدونن.
دوباره باهم گفتیم:
-چشم.
سر کلاس استاد که سوال می‌پرسید همزمان دست‌هامون بالا می‌رفت و جوری که اتگاراز قبل هماهنگ کردیم.
بالاخره کلاس تمون شد وقتی خارج شدیم همه سوال های تکراری می‌پرسیدن و جواب من فقط نه بود و تمام.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
وارد حیاط، شدیم روی دو تا نیمکتی که پشتش هم درخت بود نشستیم.
نیلو رفت برای همه کیک و آبمیوه بگیره.
بعد از پنج مین اوند به همه کیک و آبمیوه داد.
پسرِ رضایی هم اومد و روی نیکمت روبه، رویی نشست چرا یکی باید انقدر شبیه من باشه؟
گوشیم زنگ خورد درش اوردم از داخل کیفم و نگاهی به صحفش کردم چشم‌هام درخشید عماد بود.
- سلام بر خان دایی خودم.
خندید: سلام بر خواهرزاده‌ی خوشگلم خوبی دایی جان؟
- میگی دایی جان فک می‌کنم پنجاه سالته، خوبم تو خوبی کلاس نداشتین؟
- هعی چی بگم این درس‌ها هم پیرمون کردن، شکر هی ماهم خوبیم، کلاس چرا داشتیم تازه تموم شد.
- اها ماهم.
عماد: چخبر از کلاس‌هات؟
- هچی سخت تر از قبل شدن.
عماد: بله پس چی فکر کردی، یه خبر دارم برات.
- چه خبری؟
عماد: عمو جونت بدجوری عاشق شده.
- کی ایمان؟ عاشق کی شده؟
عماد: اره، حدس بزن.
- بگو عماد حوصله حدس زدن ندارم.
عماد: عاشق سیتا خانوم شده.
- این رو که از قبل می‌دونستم، خودت چی عاشق نشدی؟
عماد: عنوز کیس مورد نظر رو پیدا نکردم.
- اوووو.
صدای خسته مازیار اومد که به ایمان بد و بیراه می‌گفت از این طرف هم ایمان به عماد بد و بیراه می‌گفت.
صدای مازیار که گوشی رو از دست عماد گرفت پیچید توی گوشی.
مازیار: به سلام زینب خانون دختر خاله‌ی بی‌معرفتم یه زنگ نزنی یه وقت، خوبی؟
- سلام وقت نمی‌کنم درس و دانشگاه نمی‌زاره، خوبم تو چطوری خوبی؟
مازی: اها اوکی، هی خوبم نمی‌دونی چی شد زینوووو.
- چی‌شده مگه؟
مازی: کمرم شکست.
- وا چرا؟
مازی: از دست این درس‌ها از بس که سختن.
- خب حالا گفتم خدا چی شده.
صدای عماد اومد که گفت:
-گ‌وه نخور خربزه خوردی باید مای لرزشم بشینی.
مازی: خفه باوا خربزه‌ام کجا بود،چخبر دیگه سیتا خوبه؟
- آره اونم خوبه سلام می‌رسونه تو چخبر مینا، مریم خاله‌این‌ها همه خوبن؟
مازی: اره خوبن.
- زهرا چطوره درسش؟
خندید و گفت:
- بچه دبستانی که نیسا ورپریده درسش عالیه هر چی هم سر امتحان بهش اشاره می‌زنم خودش رو می‌زنه به نفهمی.
- خوب کاری می‌کنه.
مازی: بیا یه کلام از مادر عروس.
خندیدم وگفتم:
- راستی مازیار.
(نگاهی به رضایی انداختم کع تا گفتم مازیار خیره شد به من)
ماجرا رو برای مازیار گفتن که گفت:
- عجب عکسش رو بفرست مشتاق دیدن شدیم.
- چطوری بفرستم.
مازی: مگه نمی‌گفتی یکی از دوستات چی بود اسمش؟ اها نسترن کارش عکاسیه خوب بده اون عکس بگیره بفرسته.
- باشه سلام برسون به همه خداحافظ.
مازی: خداحافظ.
قطع کردم و گوشی رو دادم نسترن که کنار سیتا نشسته بود و آروم گفتم:
-از این پسره عکس بگیر می‌خوام برا مازی بفرستم.
نسترن: یه عکس شکار شده بهت می‌دم.
عکس و فیلم‌هاش معرکه بود جوری می‌گرفت که هیجکس شک نمی‌کرد.
چند تا عکس گرفت که انگار رضایی خودش توی دروبین نگاه کرده برای مازیار فرستادم.
گوشیش زنگ خورد بلند شد و رفت وای خدا کاور گوشیش هم مثل کاور گوشیِ منه.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
بلند شدم و با بچه ها به سمت کلاس حرکت کردیم سرجای قبلیم نشستم که اون‌هم همین‌کار رو کرد.
فردا یه تیپ دیگه می‌زنم تا همه بفهمن که ما نسبتی باخم نداریم.
منتظر استاد بودیم که حمید وارد کلاس شد ما که با حمید کلاس نداریم.
یکی از پسرا بلند شد و گفت:
- استاد فکر کنم کلاس رو اشتباه اومدین این زنگ با شما کلاس ندارین.
حمید: بله درسته، ولی متاسفانه استاد صابری مشکلی براشون پیش اومده و نتونستن بیان.
یکی از دخترای خود شیرین گفت:
- ما که از خدامونِ شما بیاین سر کلاس، استاد شنیدم میگن دزد به خونشون زده و ایشون هم دستشون شکسته و صورتشون کبود شده درسته؟
حمید: بله مثل اینکه درسته.
یه نگاه به حمید انداختم غیر ممکنه یه دفعه‌ای دزد خونه استاد صابری رو بزن اون کلی نگهبان داره و بادیگارد بعید می‌دونم مطمئنم کار یه آشناعه که حدس زدن درموردش زیاد سخت نیست.
اونم کسی نیست جز حمید، چرا چون اون دیروز تیپ زدم اومدم دانشگاه نگاه خیره اش بدجور روم بود.
سر کلاس حمید هم همون اتفاق ها افتاد.
حوصله سوال و جواب حمید رو نداشتم و خیلی سریع از کلاس خارج شدم چون دیگه کلاسی نداشتم.
وارد پارکینگ شدم سوار ماشینم شدم از اخم، های حمید سر کلاس کلافه شدم وقتی همزمان حرف می‌زدیم کارد می‌زدی خونش در نمی‌اومد سر کلاس همش اخم داشت یعنی تیکه بزرگم گوشمه.
سرم رو روی فرمون گذاشتم که در باز شد نیم نگاهی کردم وای خدا حمید بود با چهره‌ی عصبی داشت نگاهم می‌کرد.
حمید: این پسره کیه چرا همش هماهنگ حرف می‌زنین لباس‌هاتونم که سِت کیه که انقدر شبیهته؟
- آخه من از کجا می‌دونم.
حمید: این پسر خیلی شبیهت هم هست نسبتی...
پریدم وسط حرفش و گفتم: نه می‌شناسمش نه نسبتی باهاش دارم خودمم موندم چرا انقدر شبیه منه.
با حرف یهوییش شکه زل زدم بهش که گفت:
- با من ازدواج می‌کنی.
به زور لب زدم: چی؟
حمید: من دوست دارم زینب خودت هم ایت رد خوب می‌دونی و نمی‌خوام از دستت بدم قسم می‌خورم خوشبختت کنم.
مکثی کرد و ادامه داد: هنوز اطمینان کامل به نظری که می‌خوای بدی نداری؟
یعنی هنوز یادش بود ، رومو ازش گرفتم و لب زدم:
- باید فکر کنم.
پشت دستم رو بوسید یه جوری شدم دوباره همون حس.
حمید: تا ابد مال منی فقط خودم به خدا هم نمی‌دمت.
پیاده شد و کمی رفت جلد یه دفعه برگشت سرش رو از پنجره داخل آورد و گفت:
- ببین زینب یا مال من میشی یا باید مال من بشی دیگه تصمیم با خودته.
چشنکی زد و رفت بی‌شعور شرط می‌زاره که هر دوتاش یکیه.
لبخندی روی لبم نشست ماشین روشن کردن د از پارکینگ خارج شدم سیتا دم در ایستاده بور نیلو و فاطی هم بودن بعد از اینکه سوار شدن به سمت بیمارستان رفتیم.
توی راه بودیم که گفتم:
- خب همه خونه‌ی ما شام دعوتین تا شب.
نیلو جیغی کشید و گفت:
- ایول من که پایم مهربون نبودی خبری شده؟
لبخندی زدم و دنده رو عوض کردم نیلو تا بیمارستان کلی سوال پرسید که بی جواب موند
***
ساعت پنج عصر بود که به سمت خونه راه افتادیم.
ماشین رو داخل حیاط، مارک کردم و پیاده شدیم سیتا و نیلو رفتندر رو ببندن.
روبه فاطی گفتم:
- یه سوپرایز برات دارم.
وایا رد صدا زدم که پارس کنان اومد جلوی پام نشست.
فاطی جیغی کشید و با یه خوشحالی وصف نشدنی گفت:
- وای خدا این و نگاه چقدر خوشگله، وای دست و پاهای کوچولوش رو چشماشو وای خدا چه نازه.
وایا رو بغل کردم و رو به فاطی گفتم:
- سلام خاله فاطی من وایا هستم.
فاطی: سلام عزیزم وای زینب بده ببینمش.
باورم نمیشه وایا پرید بغل فاطی معلومه همه عاشقش می‌شن از بس که مهربونه.
فاطی یه زنگ به خونه زد که شب دیر میاد نیلو هم که اصلا انگار نه انگار.

وارد خونه شدم کفش‌هام رو در آورون بعد از تعویض لباس‌هام یه تاپ با شلوار ورزشی پوشیدم غذای وایا رو دادم فاطی بهش داد.
نیلو که منتظر یه اشاره بود تا بره سر وقت لباس‌های من.
فاطی هم چادر و مانتوش رو درآورد و یه تاپ تنش بود.
شام درست کردیم باهم بعد از خوردن شام چایی دم کردم و اومدم بیرون از آشپزخونه.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
یه ساعتی بود داشتیم حرف می‌زدیم که نیلو گفت:
- زینب نمی‌خوای اون خبری که نی‌گفتی رو بگی؟
- چی بگم.
فاطی: بگو وگرنع از فضولی مطمئنم به صبح نمی‌رسه.
- باشه، هچی یکی ازم خواستگاری کرد.
نیلو: چــــــــــــــــــــی؟؟؟ اونوقت تو چی گفتی؟ وای خدا چرا هر چی خواستگارِ باید مال زینب باشه
سیتا: چشم‌هاش هر کسی رو مجذوب خودش می‌کنه واسه همین.
نیلو: حالا این که تکراریِ جوابت هم حتما منفیِ، راستی این پسره مسیح خیلی کنجکاوم کرده آخر چطوری لنقدر شبیه توعه.
- نه جوابم این دفعه منفی نیست، اون هم نمی‌دونم.
نیلو: جــــان ما یعنی سنگ زده پس کلت بالاخره آدم شدی به یکی می‌خوای جواب مثبت بدی، حالا کی هست که دل خواهر ما رو برده.
-فعلا مهم نیست...
حرفم رو با زنگ خوردن گوشیم ادامه ندادم. "علی بود"
- سلام داداشی خوبی؟
علی: سلام یکی یدونه‌ام، شکرخدا خوبم تو خوبی سیتا خوبه؟
- شکر خوبیم مامان این‌ها خوبن؟
علی: شکر اونا هم خوبن چخبرا چیکار میکنی؟
- خبر هچی...
خواستم ادامه بدن که نیلو گوشی رو از کنار گوشم قاپید و به علی گفت:
- سلام علی آقا خوبین؟ منم نیلوفر، خواستم بگم خداهرت دل باختع از زیرِ زبونش بکش ببینیم کیه؟ ورپریده به ما نمیگه از طرف من خداحافظ گوشی با زینب.
یه چشم غره‌ی اساسی به نیلو رفتم و گوشی رو گرفتم.
علی با خنده گفت:
- چه دوسا‌های راز داری مرحبا.
بعد هم زد زیره خنده.
- باور کن همش دروغه.
علی: اون‌که معلومه.
جدی شد یه دفعه و گفت:
- زینب این پسره کیه که انقدر شبیه توعه؟
- من از کجا بدونم عکسش رو برای مازی فرستادم بفهمه کیه؟
علی: می‌خوام اطلاعاتش رو مثل سن و اهل کجا و... رو بران دربیاری.
- چــــــــــی می‌خوای برم بگم آقای رضایی ببخشید چندسالتون و اهل کجاین؟ برای برادرم می‌خوام.
علی: رضایی؟ اسمش چیه؟
- مسیح رضایی دانشجوی سال آخری همین‌قدر اطلاعات دارم، لطفا بیخیال شو.
علی: یعنی چی بیخیال شو آمارش رو برام در میاری.
- علی چی میگی تو برم آمار پسر مردم و دربیارم که چی بشه.
علی: از یکی بخواه از پسر رئیس دانشگاهتون بخواه.
- وای علی چی میگی برم بگم چی؟
صدای گریه داشت می‌اومد.
- علی کی داره گریه می‌کنه چیشده؟
علی: هچی نشده، توهم زدیا واسه جی گریه کنن، تو فقط کاری که بهت گفتم رو انجام بده.
- اوف، باشه یه کاریش می‌کنم.
علی: باشه پس فعلا خدانگهدار.
- خدافظ.
سیتا: چیشده؟
- چی می‌خواستی بشه بدبخت شدم علی پیله کرده آمار این پسره رضایی رو براش در بیارم.
نیلو: واسه چی می‌خواد؟
- منم نمی‌دونم، ولی کنجکاوم کرده خیلی زیاد.
فاطی خندید و گفت: کمال همنشینی در تو اثر کرد.
- آره والا از نیلو خانوم به ارث بردم.
نیلو: تا دلت هم بخواد والا.
یه ساعت دیگه موندن و با سیتا رسوندیمشون و برگشتیم.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
☆☆
صبح مثلِ همیشه زود بیدار شدم و کارهام رو انجام دادم.
موقعه لباس پوشیدن سیتا وارد شد روبه من گفت:
- زینب امروز یه تیپ دیگه بزن ببینم این پسره هم اینجوری تیپ می‌زنه.
- باشه، ولی چه تیپی؟
داخل کمد رو نگاه کرد و مانتو کرم که تا روی زانو بود با شلوار جین سفید و کفش های کرم پوشیدم.
نگاهی از آینه به خودم انداختم.
سیتا: خداییش عالی شدی بریم؟
- بریم.
بعد از صبحونه و شستن ظرف ها زدیم بیرون.
*
ماین رو پارک کردم و پیاده شدم وارد سالن دانشگاه شدم و به بچه‌ها سلام کردیموو مشغول حرف زدن بودیم.
که صدای نسترن بلند شد:
- اگه قباا از دوقلو بودنتون شک داشتم الان کاملا برطرف شده.
- با کی هستی؟
نسترن: با تو.
- من چرا؟ من که دو قولیی ندارم.
کامران: یه نگاه به پشت سرت بکن.
سرم رو برگردوندم یه جفت کفش کرم سلوار جین سفید و تیشرت کرم و کوله مشکی.
وای خدا این‌که باز مثل من تیپ زده.
چند قدم رفتم جلو روبه روش وایسادن و گفتم:
- چرا هر تیپی من می‌زنم شما هم می‌زنید؟
مسیح: شمایید که مثل من تیپ می‌زنید وگرنه من علاقه‌ی به ست کردن را یه دختر یا پسر رو ندارم.
وای خدا حالا من چطور اصلاعات این رو در بیارن.
اها می‌دونم باید از این طریق دست به کار بشن دوتا پسر عمه پلیس دارم هی باید به یه دردی بخورن.
از کنارش گذشتم وارد کلاس شدم.
*
بالاخره کلاس‌های امروز هم تموم شد هیچ فرقی با دیروز نداشت.
از کامران خواستم تا به پویا پسر رئیس دانشگاه بگه پرونده‌اش رو یه جوری کش بره.
و این‌کار رو خیلی راحت انجام داد بدون این، که پرونده‌اش رو بخونم از جاهایی که مربوط به شناسایی بود عکس گرفتم.
و دادامش به کامران که بده به پویا اون‌هم همین کارو کرد و پویا هم گفت که گذاشتش سرجاش.
عکس ها رو نگاه کردن مگه میشه خدایا تاریخ تولدش با من یکی بود به جز سال که چهار سال از من بزرگ تر بود.
شماره پلاک ماشینش رو برداشتم و از سامان خواستم که آمارش رو برام دربیاره و به زور راضیش کردم که بعدا بهش میگم قضیه چیه و فعلا چیزی نگه.
شب سامان چیزهایی که ازش خواسته بودم رو برام فرستاد و منم با چیزهایی که خودم به دست آوردم رو برای علی فرستادم.
بعد از نیم ساعت زنگ زد و چند کلمه گفت و بدون این که به من فرصت حرف زدن بده قطع کرد.
علی: بعد از امتحان‌های پایان ترم که چند روز دیگه هست مسیح رو با خودت به اهواز بیار.
حالا این رو کجای دلم بزارم من تا اطلاعاتش رو درآوردم کلی سختی کشیدم دیگه برم بهش بگم بیا بریم اهواز خونه ما داداشم کارت داره.
هر چی هم زنگ زدم و پیام دادم که این شخص کیه یه کلام هم ازش نگفت و فقط گفت: حتنا با خودت بیارتش.
حمید منتظر جوابشِ و فقط سیتا می‌دونه که حمید ازم خواستگاری کرده.
...
 
بالا پایین