- Jun
- 200
- 845
- مدالها
- 2
بعد از اینکه رسیدم ماشین رو پارک کردم و چادر مشکیم رو برداشتم. مقنعهام رو درست کردم و چادر رو سرم کردم.
پلاستیک کوچیکی که داخلش دونه برای کبوترهای حرم گرفته بودم رو برداشتم.
با ورود به حرم اشک از گوشهی چشمم چکید و روی گونهام افتاد. خیره به گنبد طلایی رنگ زمزمه کردم.
- السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا... .
به طرف صحنهای که مختص به کبوتره بود رفتم. خیلی حرم میاومدم، البته زمانی که به اهواز میرفتم دیگه نمیشد بیام. وگرنه کار همیشگی من اومدن به اینجاست.
به کبوترها دونه دادم و بعد از دو ساعت درد و دل کردن بلند شدم و از حرم خارج شدم. دلم نمیخواست برگردم خونه، دوست داشتم ثانیهها، دقیقهها و ساعتها اینجا باشم، ولی حیف... .
سوار ماشین شدم، چادرم رو دراوردم و با کشیدن یه نفس عمیق بسمالله گویان ماشین رو روشن کردم. نگاهی به ساعت کردم نیم ساعت دیگه سیتا میاد خونه فکر کنم کلاس تموم شد، باید یه چیزی درست کنم ده دقیقهای خودم رو به خونه رسوندم ماشین رو بیحوصله بیرون جلوی در پارک کردم.
وارد خونه میشم مانتو و شالم و کولهام رو درمیارم و روی مبل میذارم. وسایل ماکارونی رو آماده کردم و شروع کردم به درست کردن، بعد نیم ساعت گذاشتمش تا دم بکشه تا منم برم یه دوش بگیرم. مانتو شال و کولهام رو برداشتم وارد اتاقم شدم و روی تخت گذاشتمشون و حوله رو برداشتم وارد حموم شدم. بعد از یه ربع بیرون میام بعد از خشک کردن و پوشیدن لباسهام از اتاق خارج میشم. تعجب کردم سیتا هنوز نیومده بود! یعنی چی آخه؟! تا الان باید میاومد، چند بار صداش کردم جواب نداد. وارد اتاقش شدم نبود مثل اینکه نیومده بود.
گوشیم رو برداشتم و باهاش تماس گرفتم، ولی جواب نداد، یعنی چی خاموشِ؟
به دخترها و کامران هم زنگ زدم ولی هیچکدوم جواب ندادن یعنی اتفاقی براشون افتاده خدا نکنه.
زیر غذا رو خاموش کردم و به سمت اتاقم میرم و لپتاپم رو روشن میکنم پاکان بهم یاد داده که چطوری از طریق شماره و خط فرد بفهمم کجاست... . ردشون رو زدم، آخرین بار توی دانشگاه بودن همهشون...
سریع بلند شدم و یه مانتو یاسی تا روی زانو برداشتم با شلوار سفید و کفشهای سفید و شال یاسی چیزهایی که به دستم اومد رو پوشیدم دوباره زنگ زدم جواب ندادن نزدیک سی بار زنگ زدم اما دریغ از یه جواب!
گوشیم و سوییچ رو برداشتم و و از خونه زدم بیرون، از حیاط گذشتم دروازه رو باز کردم وارد کوچه شدم و سوار ماشین شدم و با سرعت زیاد به سمت دانشگاه روندم.
تو راه هم هر چی زنگ زدم جواب ندادن خدا کنه فقط اتفاقی براشون نیفتاده باشه.
یه ربعی رسیدم ماشین رو نزدیک دانشگاه پارک کردن و پیاده دم با عجله وارد سالن شدم دوباره شماره گرفتم بازم بیجواب موند.
نگاه خیره همه روی من بود خدایا اینها دیگه چشونه توجهی نکردم. چشم چرخوندم که امیر پسرخاله کامران رو دیدم به طرفش حرکت کردم سرش توی گوشی بود سلام کردم، سرش رو اورد بالا و خیره نگاهم کرد.
- امیر خبری از کامران و دخترها نداری؟
بعد چند دقیقه به خودش اومد و گفت
- ها؟ چی گفتی؟
- کوفت و ها، کجا سیر میکنی؟ میگم خبری از کامران و دخترها نداری؟
امیر: چرا دیدمشون سر کلاسن.
نگاهی به ساعت روی مچم انداختم و گفتم:
- کلاس که چهل دقیقهاس تموم شده!
پلاستیک کوچیکی که داخلش دونه برای کبوترهای حرم گرفته بودم رو برداشتم.
با ورود به حرم اشک از گوشهی چشمم چکید و روی گونهام افتاد. خیره به گنبد طلایی رنگ زمزمه کردم.
- السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا... .
به طرف صحنهای که مختص به کبوتره بود رفتم. خیلی حرم میاومدم، البته زمانی که به اهواز میرفتم دیگه نمیشد بیام. وگرنه کار همیشگی من اومدن به اینجاست.
به کبوترها دونه دادم و بعد از دو ساعت درد و دل کردن بلند شدم و از حرم خارج شدم. دلم نمیخواست برگردم خونه، دوست داشتم ثانیهها، دقیقهها و ساعتها اینجا باشم، ولی حیف... .
سوار ماشین شدم، چادرم رو دراوردم و با کشیدن یه نفس عمیق بسمالله گویان ماشین رو روشن کردم. نگاهی به ساعت کردم نیم ساعت دیگه سیتا میاد خونه فکر کنم کلاس تموم شد، باید یه چیزی درست کنم ده دقیقهای خودم رو به خونه رسوندم ماشین رو بیحوصله بیرون جلوی در پارک کردم.
وارد خونه میشم مانتو و شالم و کولهام رو درمیارم و روی مبل میذارم. وسایل ماکارونی رو آماده کردم و شروع کردم به درست کردن، بعد نیم ساعت گذاشتمش تا دم بکشه تا منم برم یه دوش بگیرم. مانتو شال و کولهام رو برداشتم وارد اتاقم شدم و روی تخت گذاشتمشون و حوله رو برداشتم وارد حموم شدم. بعد از یه ربع بیرون میام بعد از خشک کردن و پوشیدن لباسهام از اتاق خارج میشم. تعجب کردم سیتا هنوز نیومده بود! یعنی چی آخه؟! تا الان باید میاومد، چند بار صداش کردم جواب نداد. وارد اتاقش شدم نبود مثل اینکه نیومده بود.
گوشیم رو برداشتم و باهاش تماس گرفتم، ولی جواب نداد، یعنی چی خاموشِ؟
به دخترها و کامران هم زنگ زدم ولی هیچکدوم جواب ندادن یعنی اتفاقی براشون افتاده خدا نکنه.
زیر غذا رو خاموش کردم و به سمت اتاقم میرم و لپتاپم رو روشن میکنم پاکان بهم یاد داده که چطوری از طریق شماره و خط فرد بفهمم کجاست... . ردشون رو زدم، آخرین بار توی دانشگاه بودن همهشون...
سریع بلند شدم و یه مانتو یاسی تا روی زانو برداشتم با شلوار سفید و کفشهای سفید و شال یاسی چیزهایی که به دستم اومد رو پوشیدم دوباره زنگ زدم جواب ندادن نزدیک سی بار زنگ زدم اما دریغ از یه جواب!
گوشیم و سوییچ رو برداشتم و و از خونه زدم بیرون، از حیاط گذشتم دروازه رو باز کردم وارد کوچه شدم و سوار ماشین شدم و با سرعت زیاد به سمت دانشگاه روندم.
تو راه هم هر چی زنگ زدم جواب ندادن خدا کنه فقط اتفاقی براشون نیفتاده باشه.
یه ربعی رسیدم ماشین رو نزدیک دانشگاه پارک کردن و پیاده دم با عجله وارد سالن شدم دوباره شماره گرفتم بازم بیجواب موند.
نگاه خیره همه روی من بود خدایا اینها دیگه چشونه توجهی نکردم. چشم چرخوندم که امیر پسرخاله کامران رو دیدم به طرفش حرکت کردم سرش توی گوشی بود سلام کردم، سرش رو اورد بالا و خیره نگاهم کرد.
- امیر خبری از کامران و دخترها نداری؟
بعد چند دقیقه به خودش اومد و گفت
- ها؟ چی گفتی؟
- کوفت و ها، کجا سیر میکنی؟ میگم خبری از کامران و دخترها نداری؟
امیر: چرا دیدمشون سر کلاسن.
نگاهی به ساعت روی مچم انداختم و گفتم:
- کلاس که چهل دقیقهاس تموم شده!