- Jun
- 200
- 845
- مدالها
- 2
حالا قرار نیست همینجوری بمونه نقشه داریم براتون آقایون محترم.
شام رو خوردیم و کمی با وسایل ورزشی بازی کردیم و هر که رود اتاق خود... .
هشدار اخر رو به ریحانه و سیتا دادم.
- وا ندینها بهتون گفته باشم!
سری تکون دادن وارد اتاقمون شدم، روی تخت دراز کشیدم.
خودم رو زدم به اینکه ماهانهام و دل درد دارم.
حمید هم که انگار واسه امشب نقشه داشت اخماش بدجوری توی هم بود.
نقشهام گرفت، آخ جون! شکمم رو ماساژ داد تا خوابم برد.
(حمید)
چهقدر واسه دیشب نقشه داشتم همش خراب شد.
آخه مگه میشه؟! یادمه از تاریخ دقیقش تقریبا دو هفته مونده.
حال آرمین و ایمان هم تعریفی نداشت نمیدونم اونها به کجا رسیدن.
بعد از صبحونه کنار هم نشستیم که ایمان با حالت زاری گفت:
- چه قدر واسه دیشب نقشه داشتم!
بعد هم رو به ما ادامه داد.
- شما به کجا رسیدین؟
آرمین: به پوچ، میگم نکنه به شما هم گفتن ماهانهشونِ؟
ایمان با اخم گفت:
- تو از کجا میدونی؟
آرمین: ریحانه که این رو گفت تا بهش نزدیک نشم.
- زینب هم همین رو گفت... .
ایمان: یه چیزی این وسط مشکوکه؟
- چی؟
ایمان: چرا هر سه تاشون توی یه روز... اینها حتما یه کاری کردن، وگرنه غیرممکنه!
آرمین همونطور که پوفی میکشید بلند شد و گفت:
- من برم میوه بیارم.
ایمان: چایی بیار میوه رو بیخیال.
آرمین: تو چی حمید؟
- فرق نمیکنه چای بیار.
آرمین: باشه پس چای میارم.
رفت و بعد از چند دقیقه بدون چایی برگشت.
ایمان: پَس چاییت کجاست؟
آرمین: چایی رو بیخیال، نقشه بود!
گیج گفتم:
- چی؟! چی نقشه بود؟
آرمین: اینکه ماهانه هستن یه نقشه بود تا تلافی شیطونیهای دیروز رو در بیارن.
ایمان: هوف حدس میزدم ریگی به کفششون باشه! چهقدر دیروز حرص خوردم... .
آرمین: حالا چیکار کنیم؟
بقیه پسرها هم به جمعمون اضافه شدن.
کسری: قضیه چیه؟
ایمان: من یه نقشه دارم!
همه با هم گفتیم:
-چی؟
ایمان: نزدیکتر بشین... .
آرمین: جون عجب نقشهای! من که هستم دمت گرم... .
بقیه هم حرف آرمین رو تایید کردن.
ایمان: هر کی وا داد خودم حسابش رو میرسم حله؟
سری تکون دادیم و مشغول حرف زدن شدیم. تا موقعه شب والیبال و فوتبال و... بازی کردیم.
بعد از شام به پیشنهاد خودِ دخترها قرار شد فیلم ببینیم.
شام رو خوردیم و کمی با وسایل ورزشی بازی کردیم و هر که رود اتاق خود... .
هشدار اخر رو به ریحانه و سیتا دادم.
- وا ندینها بهتون گفته باشم!
سری تکون دادن وارد اتاقمون شدم، روی تخت دراز کشیدم.
خودم رو زدم به اینکه ماهانهام و دل درد دارم.
حمید هم که انگار واسه امشب نقشه داشت اخماش بدجوری توی هم بود.
نقشهام گرفت، آخ جون! شکمم رو ماساژ داد تا خوابم برد.
(حمید)
چهقدر واسه دیشب نقشه داشتم همش خراب شد.
آخه مگه میشه؟! یادمه از تاریخ دقیقش تقریبا دو هفته مونده.
حال آرمین و ایمان هم تعریفی نداشت نمیدونم اونها به کجا رسیدن.
بعد از صبحونه کنار هم نشستیم که ایمان با حالت زاری گفت:
- چه قدر واسه دیشب نقشه داشتم!
بعد هم رو به ما ادامه داد.
- شما به کجا رسیدین؟
آرمین: به پوچ، میگم نکنه به شما هم گفتن ماهانهشونِ؟
ایمان با اخم گفت:
- تو از کجا میدونی؟
آرمین: ریحانه که این رو گفت تا بهش نزدیک نشم.
- زینب هم همین رو گفت... .
ایمان: یه چیزی این وسط مشکوکه؟
- چی؟
ایمان: چرا هر سه تاشون توی یه روز... اینها حتما یه کاری کردن، وگرنه غیرممکنه!
آرمین همونطور که پوفی میکشید بلند شد و گفت:
- من برم میوه بیارم.
ایمان: چایی بیار میوه رو بیخیال.
آرمین: تو چی حمید؟
- فرق نمیکنه چای بیار.
آرمین: باشه پس چای میارم.
رفت و بعد از چند دقیقه بدون چایی برگشت.
ایمان: پَس چاییت کجاست؟
آرمین: چایی رو بیخیال، نقشه بود!
گیج گفتم:
- چی؟! چی نقشه بود؟
آرمین: اینکه ماهانه هستن یه نقشه بود تا تلافی شیطونیهای دیروز رو در بیارن.
ایمان: هوف حدس میزدم ریگی به کفششون باشه! چهقدر دیروز حرص خوردم... .
آرمین: حالا چیکار کنیم؟
بقیه پسرها هم به جمعمون اضافه شدن.
کسری: قضیه چیه؟
ایمان: من یه نقشه دارم!
همه با هم گفتیم:
-چی؟
ایمان: نزدیکتر بشین... .
آرمین: جون عجب نقشهای! من که هستم دمت گرم... .
بقیه هم حرف آرمین رو تایید کردن.
ایمان: هر کی وا داد خودم حسابش رو میرسم حله؟
سری تکون دادیم و مشغول حرف زدن شدیم. تا موقعه شب والیبال و فوتبال و... بازی کردیم.
بعد از شام به پیشنهاد خودِ دخترها قرار شد فیلم ببینیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: