جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Asal85 با نام [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,383 بازدید, 259 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Asal85

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
حالا قرار نیست همین‌جوری بمونه نقشه داریم براتون آقایون محترم.
شام رو خوردیم و کمی با وسایل ورزشی بازی کردیم و هر که رود اتاق خود... .
هشدار اخر رو به ریحانه و سیتا دادم.
- وا ندین‌ها بهتون گفته باشم!
سری تکون دادن وارد اتاقمون شدم، روی تخت دراز کشیدم.
خودم رو زدم به این‌که ماهانه‌ام و دل درد دارم.
حمید هم که انگار واسه امشب نقشه داشت اخماش بدجوری توی هم بود.
نقشه‌ام گرفت، آخ جون! شکمم رو ماساژ داد تا خوابم برد.

(حمید)
چه‌قدر واسه دیشب نقشه داشتم همش خراب شد.
آخه مگه می‌شه؟! یادمه از تاریخ دقیقش تقریبا دو هفته مونده.
حال آرمین و ایمان هم تعریفی نداشت نمی‌دونم اون‌ها به کجا رسیدن.
بعد از صبحونه کنار هم نشستیم که ایمان با حالت زاری گفت:
- چه‌ قدر واسه دیشب نقشه داشتم!
بعد هم رو به ما ادامه داد.
- شما به کجا رسیدین؟
آرمین: به پوچ، میگم نکنه به شما هم گفتن ماهانه‌شونِ؟
ایمان با اخم گفت:
- تو از کجا می‌دونی؟
آرمین: ریحانه که این رو گفت تا بهش نزدیک نشم.
- زینب هم همین رو گفت... .
ایمان: یه چیزی این وسط مشکوکه؟
- چی؟
ایمان: چرا هر سه تاشون توی یه روز... این‌ها حتما یه کاری کردن، وگرنه غیرممکنه!
آرمین همون‌طور که پوفی می‌کشید بلند شد و گفت:
- من برم میوه بیارم.
ایمان: چایی بیار میوه رو بی‌خیال.
آرمین: تو چی حمید؟
- فرق نمی‌کنه چای بیار.
آرمین: باشه پس چای میارم.
رفت و بعد از چند دقیقه بدون چایی برگشت.
ایمان: پَس چاییت کجاست؟
آرمین: چایی رو بی‌خیال، نقشه بود!
گیج گفتم:
- چی؟! چی نقشه بود؟
آرمین: این‌که ماهانه هستن یه نقشه بود تا تلافی شیطونی‌های دیروز رو در بیارن.
ایمان: هوف حدس می‌زدم ریگی به کفششون باشه! چه‌قدر دیروز حرص خوردم... .
آرمین: حالا چی‌کار کنیم؟
بقیه پسرها هم به جمعمون اضافه شدن.
کسری: قضیه چیه؟
ایمان: من یه نقشه دارم!
همه با هم گفتیم:
-چی؟
ایمان: نزدیک‌تر بشین... .
آرمین: جون عجب نقشه‌ای! من که هستم دمت گرم... .
بقیه هم حرف آرمین رو تایید کردن.
ایمان: هر کی وا داد خودم حسابش رو می‌رسم حله؟
سری تکون دادیم و مشغول حرف زدن شدیم. تا موقعه شب والیبال و فوتبال و... بازی کردیم.
بعد از شام به پیشنهاد خودِ دخترها قرار شد فیلم ببینیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
ایمان رفت فیلم رو پلی کرد و کنار سیتا نشست.
منم که کاسه تخمه توی دستم کنار زینب که خیلی ریلکس منتظر فیلم بود.
چراغ‌ها رو خاموش کردیم یکی دو تا از پنجره‌ها رو باز گذاشتیم از عمد، چون قرارِ بارون بیاد.
با هر جیغی که توی فیلم ترسناک آنابل زده می‌شد دخترها هم جیغ می‌زدن، ولی عجیب زینب و سیتا و ریحانه بود که داشتن خیلی ریلکس و با هیجان نگاه می‌کردن.
با نگاه به آرمین و ایمان فهموندم چرا کاری نمی‌کنن که توی همون لحظه برق‌ها رفت و رعد و برق وحشتناکی زده شد که دخترها جیغ بلندی زدن که گوش‌هام سوت کشید.
یه لحظه ترس برم داشت نکنه اتفاقی افتاده، برق رفتن جز نقشه نبود.
به طرف زینب رفتم که با برخورد دستم به بازوش اول جیغی کشید که باعث جیغ بقیه شد و بعد خودش رو توی بغلم انداخت.
زیر گوشش آروم گفتم:
- چیزی نیست آروم باش، منم.
خواستم از خودم جداش کنم که بدتر چسبید بهم و گفت:
-نه تو رو خدا نرو! من می‌ترسم.
لبخندی زدم و گفتم:
- نترس زود میام.
به زور ازش جدا شدم! به سمت تی وی رفتم و از برق کشیدمش که اگه برق اومد روشن نباشه... .
ایمان و آرمین هم پنجره ها رو بستن و پسرها هم بقیه پنجره‌ها رو چک کردن و هر کی اومد زنش رو بغل کرد بُرد.
وارد اتاق شدم و در رو بستم. روی تخت نشستم و زینب رو از خودم جدا کردم.
زینب: کار شما بود؟
- فقط بخشیش... .
زینب: خیلی نامردین!
- شما چی نامرد نیستین که به دروغ گفتین ماهانه‌این و با ما بازی کردین اونم از نوع بدترینش.
زینب: طلبکار هم هستی؟
- نباشم؟!
پشت به من درازکشید و خوابید. همه چی خراب شد پوف.
صاف دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم و ساعدم رو روی چشم‌هام گذاشتم.
بعد از چند دقیقه دست‌هایی دورم حلقه شد، زینب بود!
سرش روی سی*ن*ه‌م بود که حس کردم خیسه! بلند شدم و وادارش کردم بلند بشه.
- گریه می‌کنی؟
خودش رو توی بغلم انداخت و گفت:
- ببخشید!
سرش رو بوسیدم و گفتم:
- عیب نداره گلم، تو که می‌دونی گریه‌ت قلبم رو به درد میاره، پس گریه نکن دردت به جونم! باشه؟
اشک‌هاش رو پاک کرد و سری تکون داد کشیدمش توی بغلم و خوابیدیم.
یه هفته هم به خوبی گذشت. به همه حسابی خوش گذشته بود، به جز ما و ریحانه و آرمین که اون‌ها هم تهران زندگی می‌کردن، همه برگشتن خوزستان و ما هم برگشتیم خونه‌هامون!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
(زینب)

یک سال و هفت ماه بعد
وای خدا دیگه از دست حمید و کارهاش خسته شدم! یه سال بعد ازدواجمون بچه دار شدیم و حمید ان‌قدر خوشحال شد که یه جشن بزرگ گرفت و بعدش هم که واسه کارهای شرکتی که توی آلمان داشتن مجبور شدیم آلمان بیایم.
از این وضع هم خسته شدم شبیه بشکه‌ شده بودم. دلم می‌خواست به حال خودم زار بزنم.
پسر مامانش کی میاد تا با هم حرص باباش رو در بیاریم.
چند روزیه که حمید چند تا از وسایل خونه رو برده خونه‌ی باباش تا چند وقت دیگه رو بریم اون‌جا بعد ایران برگردیم.
دوست دارم بچه‌م توی خاک ایران به دنیا بیاد و حمید میگه هنوز وقت هست تا به دنیا بیاد و تا اون موقعه بر می‌گردیم.
اصلا به فکر نیست! تو این مدتی که این‌جا بودیم یه خدمتکار گرفته بود که کم و بیش از زبونش سر در می‌آوردم.
یه روز یه ساعت تمام فقط داشتیم می‌گفتیم ها، من می‌گفتم ها چی میگی ؟ اون می‌گفت ها وات؟!
امروز هم که زود رفت. حمید هم که از کارهای اخیرش هیچی نمیگه و همش ذهن من رو منحرف می‌کنه که دوباره ازش این سوال رو نپرسم.
خسته شدم از بس خوردم و خوابیدم تا می‌خواستم برم یه کم بگردم حمید می‌رسید و نمی‌ذاشت.
همین‌جور که داشتم با خودم فکر می‌کردم یهو حمید سراسیمه وارد شد. خواستم بهش بی‌محلی کنم که با دیدن چهره‌ی آشفته و مضطربش ترسیدم.
بلند شدم و با قدم‌های آروم به طرفش رفتم که زودتر خودش رو بهم رسوند.
- حمید چی‌ شده؟ چرا ان‌قدر آشفته‌ای؟
حمید: هیچی نیست نفسم، فقط الان باید از این‌جا بریم.
- چی؟! کجا بریم؟ حمید معلوم هست چند روزِ چته؟
حمید: خونه‌ی بابا حسین، حنا الان میان دنبالت، به خدا بهت میگم، فقط اوضاع درست بشه... .
-حمید؟
حمید: جانم عزیزم؟
- تو کی میای؟
حمید: اوضاع رو درست کنم میام.
- چه اوضاعی؟ بگو این‌جا چه خبره؟
همین‌جوری که خم می‌شد و من رو بلند می‌کرد و به سمت در پشتی ساختمان می‌برد جواب داد.
- می‌فهمی، برگشتم خونه همه چی رو بهت میگم.
- می‌خوام الان بدونم!
حمید: الان نمی‌شه دورت بگردم.
- خب تو هم بیا، بیا تا با هم بریم.
حمید: پشت سرت میام، فقط قبلش چند تا مدرک و وسیله‌ هست که باید برشون دارم و چند تا کار رو هم انجام بدم، بعدش حتما میام پیشت... .
- خب با هم انجام می‌دادیم و بعد می‌رفتیم خونه بابا.
حمید: فداتشم، دورت بگردم، تو با حسین و حنا برو من زود میام کم با من بحث کن.
من رو زمین گذاشت و در پشتی رو باز کرد.
حسین رو که تکیه داده بود به ماشین و حنانه‌ای که قدم می‌زد و استرس داشت انگاری رو دیدم.
- قول میدی زود بیای؟
گونه‌م رو بوسید و گفت:
- قول میدم زندگیم.
حسین برای این‌که جو رو عوض کنه گفت:
- بابا ما هم دلمون خواست.
با کمک حنا سوار ماشین شدم، حسین داشت با حمید صحبت می‌کرد. بعد چند دقیقه خداحافظی کردن و حسین سوار شد، حمید هم وارد خونه شد و در رو بست.
حسین درجا حرکت کرد و سرعتش هم زیاد بود.
-حسین تو بگو چی‌ شده؟
حسین: والا زن داداش حمید بهت بگه بهترِ... .
- پوف... .
این دفعه روبه حنا گفتم:
- حنا تو چیزی نمی‌دونی؟
حنا: منم مثل تو بی‌خبرم.
- اصلا من می‌خوام برم پیش حمید من رو برگردون.
حسین: زینب حمید کارش رو انجام بده بر می‌گرده، دیدی قول هم داد. الان می‌ریم خونه ما، من برمی‌گردم و حمید رو میارم پیشت باشه؟
ناچار سری تکون دادم، دلم شور می‌زد و نگرانی امونم رو بریده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
(حمید)
بعد از این‌که خیالم از بابت زینب راحت شد برگشتم داخل خونه، باید مدارک رو بر می‌داشتم تا نیومدن.
به سمت پله‌ها حرکت کردم که صدای باز شدن در رو شنیدم، پشت بندش صدای نکره‌ی فریدون بلند شد.
- به به آقا حمید کجا با این عجله؟ مهمون نمی‌خوای؟
پوزخندی زدم و برگشتم. مهمون؟ سرش رو می‌اندازه پایین و میاد میگه مهمون نمی‌خوای؟
پله‌های بالا اومده رو پایین رفتم که دو تا از افرادش به سمتم اومدن، مجبورم کردن روی مبل تک نفره بشینم.
فریدون و دریا روی مبل دو نفره روبه‌روم نشستن.
پوزخندی روی لب‌هاشون بود مثل من!
فریدون: بَه حمید خان خیلی وقته ندیدمت.
دریا: آره بابا جون دقیقا هفت سال بیشترِ، من که نزدیک نُه ساله ندیدمش! خیلی دلم واسش تنگ شده بود... .
و با پوزخندی ادامه داد.
- ولی مثل این‌که آقامون سرگرم زنش بوده، راستی زنت کجاست؟ اسمش چی بود؟ زینب، آره؟ همون که دانی می‌گفت واسش جون میده، دوست دارم زن داداشم رو ببینم، زن چند وقت دیگه دانیال رو... .
چشم‌هام حجم گرفت. این الان چی گفت؟! به زن من گفت؟! چی زن دانیال؟!
خشم تموم وجودم رو گرفت و عربده‌ای کشیدم که خودم کر شدم.
- خفه ش.. و! دهنت کثیفت رو ببند زنیکه عیاش!
اونی‌ که بالای سرم وایساده بود با این حرف با مشت توی صورتم کوبید که صورتم به طرف چپ متمایل شد.
لبم خونی شده بود، ولی هنوز خشم درونم خاموش نشده بود و دوست داشتم تیکه‌تیکه‌ش کنم.
فریدون عصبی بود بابت القاب‌هایی که به دخترش دادم، اما دریا خونسرد شونه‌ای بالا انداخت.
- حرف حق همیشه تلخِ، ولی خب اول با من ازدواج کن، بعد می‌تونی توی مراسم عروسی زنت هم شرکت کنی.
- خفه‌ شو حرم‌زاده، خفه شو بی‌‌شرف... .
ادامه حرفم با مشتی که توی صورتم خورد توی دهنم ماسید.
پوزخندی زدم که صورتم از درد جمع شد.
- کوروش کجاست؟ آخرین اطلاعی که ازتون دارم ازدواج کردین و یه دختر هم دارین... .
اخمی کرد و گفت:
- جدا شدیم.
با لبخند چندشی ادامه داد.
- لیاقت من رو نداشت، دل من فقط با توئه نه کوروش و هر خر دیگه‌ای!
- هه آره، ولی جمله‌ت رو اصلاح کن لیاقتش رو نداشتی، حیف اون بچه که مادرش توئی! درضمن، اگه من رو تیر بارون هم کنی شوهر توئه هرجایی نمی‌شم.
حالا اون بود که عصبی شده بود.
دریا: مطمئن باش این‌کار رو می‌کنم، ولی بعد از این‌که توی مراسم عروسی زنت شرکت کردی، دانی مشکلی با بچتون نداره با هم بزرگش می‌کنن... .
لعنتی خوب می‌دونست چه‌طور عصبی‌م کنه، می‌کشم کسی رو که چشمی روی ناموس من داشته باشه.
چاقو رو از جیب یکی از افرادش در آوردم و توی یه حرکت به سمتش پرت کردم که توی آخرین لحظه یکی از افرادش پرید جلوش و چاقو به پهلوش خورد.
همه شوکه شده بودن بابت این حرکت یهویی، دریا بلند شد و کنار مردی که چاقو خورد وایساد و چاقو رو از پهلوش با یه ضرب درآورد که آخ بلند مرد بلند شد.
رو به دو تا از افرادش گفت:
- ببریدش بیمارستان خودمون.
روی خودمون تاکید کرد یعنی باید بگیم بدبختِ بیچاره نمی‌پریدی وسط بهتر بود.
هم‌زمان هم یکی با مشت کوبید توی صورتم! دستی زیر بینیم کشیدم خونی بود.
مرد رو بلند کردن و بیرون بردنش.
فریدون: کاش می‌شد قید این رو هم بزنی، چی داره که عاشقش شدی؟
دریا: هیچی، من که عاشقش نیستم بلکه تا حد مرگ ازش متنفرم و می‌خوام انتقامم رو ازش بگیرم! از خودش، زنش و در آخر بچه‌ش.
لبخند پلیدی زد، دیگه نای حرف زدن نداشتم. نمی‌تونستم صحبت کنم از بس مشت خوردم، ولی تمام توانم رو جمع کردم و داد زدم:
- خفه ش.. و بی‌همه چیز!
و دوباره مشتی دیگه، اما این دفعه به کتفم زدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
دریا: چطورِ اول از تو شروع کنیم؟ زنت بی شوهر بشه و بچه‌ت یتیم و بی پدر!
فریدون: فکر خوبیه... .
پوزخندی از درد زدم و با همون اندک جونی که داشتم گفتم:
- چطوره از هیلما جان شروع کنی؟
دریا: هیلما؟
فریدون چشم و ابرو می‌اومد که نگم.
- آره معشوقه پدرت.
دریا رو به پدرش گفت:
- بابا این چی میگه؟
فریدون جواب نداد ولی با چشم‌هایی به خون نشسته من رو نگاه می‌کرد.
دریا داد زد:
- بابا میگم این عوضی چی میگه؟ معشوقه چیه؟ هیلما کیه؟! نکنه همون خدمتکار شخصیت رو میگه؟ آره، باید حدسش رو می‌زدم. چطوری مخت رو زد، تو که گفتی عاشق مامان بودی.
مکثی کرد و خونسرد زل زد به من و گفت:
- اوم... ولی حالا که فکر می‌کنم می‌بینم دختر بدی هم نیست، می‌تونه پدر ما رو از تنهایی دربیاره.
چشم‌های فریدون برق زد، اما من با تعجب نگاهش کردم چه راحت؟
ادامه داد:
- اوخی عزیزم نمی‌دونستی من همون اول می‌دونستم، فقط خواستم پدر هم همون‌قدر که من ازت نفرت دارم نفرت پیدا کنه که فکر کنم بیشتر هم شد،
چون دیدم پدرم چشمش دنبال هیلما به هیلما گفتم به پدرم درخواست بده از اول صیغه تا الانش رو من می‌دونستم و باب میلم هم بود، الکی نیست که دختر فریدونم.
من و فریدون متعجب بودیم داشتیم از کی مخفی می‌کردیم کسی که خودش از اول ماجرا نقش داشته، زهی خیال باطل خانوم خودش نقش اصلیه.
فریدون: یعنی تو الان با هیلما مشکلی نداری؟
دریا: نه بابا جونم دختر خوبیه ولی بهتون بگم حق ندارین اون رو بیشتر از ما حتی مامان خدابیامرز دوست داشته باشین.
فریدون: چشم، حالا می‌خوای با این چی‌کار کنی؟
دریا بلند شد و به طرفم اومد و خطاب به پدرش گفت:
- بابا گفتی مامان رو چطور کشتن؟
نزدیکم می‌شه دست‌هاش رو به لبه‌های مبل می‌زاره و خم می‌شه طرفم و با همون چاقویی که به سمتش پرتاب کردم روی صورتم آورم می‌کشه و میاد پایین خطی روی گردنم می‌اندازه که از درد صورتم جمع میشه.
میاد پایین و یه دفعه با هر چه توان چاقو رو توی شکمم محکم فرو می‌کنه که از درد فریاد می‌زنم درد تا مغز و استخونم میره و اون انگار خوشش اومد از درد کشیدن من که دوباره چاقو رو دراورد این‌بار توی پهلوم فرود اومد.
قهقهه‌ای زد تا خواست دوباره با چاقو بزنه یکی از افرادش سراسیمه وارد شد و گفت: پلیس... پلیس‌ها دارن میان، عجله کنین باید بریم.
دریا یه دستمال درمیاره و چاقو رو پاک می‌کنه و جلوم می‌اندازش و میگه:
- لیاقت نداری تف کنم توی صورتت.
تف می‌کنه روی زمین و از اون‌جا دور می‌شه و به همراه بادیگاردهاش بیرون میرن و من رو که این‌جا از درد به خودم می‌پیچم داشتم جون می‌دادم و به وضوح داشتم حس می‌کردم روح داره از بدنم خارج می‌شه. هنوز یه دقیقه نگذشته بود که صدای شلیک و بعد چند نفر وارد می‌شن و نمی‌تونم ببینمشون و جلوی چشم‌هام تارِ نمی‌تونم چشم‌هام رو باز نگه دارم و بسته می‌شن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
(زینب)
دیگه دارم دیوونه می‌شم توی خونه، کسی هم بهم نمیگه چه‌ خبره؟
نزدیک چهار ساعت این‌جام و دارم از استرس می‌میرم. اگه حمید بود و می‌فهمید همچین حرفی رو زدم چنان داد و هوار می‌کرد که به غلط کردن می‌افتادم.
آخ حمید کجایی؟ ببینی حالم خوش نیست تا بغلم کنی و موهام رو نوازش کنی آخ حمید آخ که بیشتر از همیشه دلم برات تنگه، کجایی؟ مگه نگفتی زود میای، دیگه طاقتم سر اومد، نمی‌تونم بشینم و تحمل کنم.
بلند می‌شم و به طرف حسین میرم.
- حسین توروخدا بگو حمید کجاست؟ چی‌شده؟ چرا سوال می‌پرسم جوابم رو نمیدی؟
حسین: آروم باش زن‌ داداش، استرس برات خوب نیست.
- نمی‌خوام آروم باشم، بگو حمید کجاست؟ چرا نمیاد؟! گفت زود میام ولی الان چهار ساعته گذشته و خبری ازش نیست نگرانشم، اصلا من رو ببر پیشش.
حسین دستم رو گرفت و کنار خودش روی مبل نشوند و در همون حال گفت:
- هیچی نشده عزیزم، حمید حالش خوبه یه کم دیگه صبر کن میاد پیشت.
سرم روی سی*ن*ه‌ش گذاشت که هم‌زمان تلفنش زنگ خورد.
برداشت و جواب داد:
- بله؟ برادرشم... .
بلند شدم و نگران و مضطرب نگاهش کردم.
که یهو داد زد:
- چ... ی؟ یعنی چی که چاقو خورده؟
ته دلم خالی شد، انگار تازه نگاهش خورد به من که آروم‌تر گفت:
- کدوم بیمارستان؟ باشه... الان خودم رو می‌رسونم.
قطع که کرد سریع گفتم:
- حسین چی‌شده؟ نکنه اتفاقی برای حمید افتاده؟ کی چاقو خورد؟ توروخدا بگو چی‌شده؟
حسین: زینب گلم، عزیزم، آروم باش خب، من میرم میام بهت خبر میدم.
- چه‌طور ازم می‌خوای آروم باشم؟ کجا بری؟ نمی‌خوام، منم باهات میام من رو ببر پیش حمید توروخدا خواهش می‌کنم... .
بعد از کمی بحث بالاخره حسین راضی شد که منم با خودش ببره می‌گفت حمید بیمارستان، ولی اتفاق خاصی واسش نیافتاده.
توی دلم دعا کردم که حسین راست گفت باشه و کلی دعا خوندم که حمید چیزیش نشده باشه.
حنا هم باهامون اومد و دلداریم می‌داد اما من هیچ‌کدوم از حرف‌هاش رو متوجه نمی‌شدم.
بالاخره بعد ثانیه‌های طاقت فرسا رسیدیم بیمارستان قبل از این‌که ماشین رو درست و حسابی پارک کنه پیاده شدم که حسین با فریاد اسمم رو صدا زد.
بی‌توجه به فریادش و با قدم‌های سریع تر که خیلی برام سخت بود خودم رو به داخل بیمارستان رسوندم.
هم‌زمان حسین و حنا با دو به سمت پذیرش اومدن، خواستم برم که حسین مانع شد و دستم رو گرفت و فشرد.
رو به مسئول پذیرش به آلمانی گفت:
- سلام ببخشید گفتن یه بیمار چاقو خورده به اسم حمید ملکی آوردن این‌جا، الان کجاست؟
سرم گیج رفت، خدایا چی می‌شنیدم؟ حمید من چاقو خورده؟ حمید؟ وای خدا، آخه چرا!
حسین زیر بغلم رو گرفت که نیافتم دیگه حرف‌هاشون رو نشنیدم. اشک تموم صورتم رو احاطه کرده بود توان راه رفتن نداشتم.
توسط حسین کشیده شدم، بعد از کمی رفتن، جلوی یه در ایستاد نگاهی به در انداختم با اسم اتاق عمل و ورود ممنوع روح از تنم جدا شد و خواستم بیافتم که حسین نگهم داشت و روی نیمکت نزدیک نشوند.
رو به حنا گفت:
- برو آب بیار.
حنا سری تکون داد و رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
(سه ساعت بعد)
الان سه ساعته حمید من توی اتاق عملِ و هیچ‌ک.س درست و حسابی نمیگه چی ‌شده!
حنا: دکترهای آلمان از بهترین دکترها هستن، حتما عمل موفقیت آمیزِ.
- انشالله.
بعد از چهار ساعت دکتر بالاخره بیرون اومد، کلاه مخصوص عمل رو از سرش درآورد و گفت:
- عمل موفقیت آمیز بود، دعاهاتون جواب داد.
همین که نفس عمیقی کشیدم زیر دلم تیر کشید، آخی از درد گفتم که برگشتن طرفم، ولی من دردم داشت بیش‌تر بیش‌تر می‌شد.
خدایا الان که وقتش نبود بچه‌م تازه چند روز دیگه می‌خواد بره توی هشت ماه الان خیلی زوده.
خدایا التماست می‌کنم حمید رو بهم برگردوندی بچه‌م رو نگیر.
چند تا پرستار با برانکارد اومدن، یکی از پرستارها چند تا برگه دست حسین داد تا امضاء کنه.
دکتر با دیدن وضعیتم گفت:
- ببرینش اتاق عمل، زود به دکتر زنان هم اطلاع بدین مورد اورژانسی زود بیاد اتاق عمل.
من رو به اتاق عمل بردن توی دلم داشتم آیت الکرسی می‌خوندم، خانوم دکتر لباس مخصوصش رو پوشیده بود.
این وسط من داشتم از درد جون می‌دادم و صدای جیغ‌هام بلند شد.
دکتر تا خواست شروع کنه صدای جیغ منو و گریه‌ی بچه هم‌زمان بلند شد.
دردم نسبت به قبل کمتر شد یکی از پرستارها هی می‌گفت:
- نفس عمیق بکش آروم باش همه چی تموم شد.
خانوم دکتر پسر کوچولوم رو نشونم داد و گفت:
- این هم اقا پسر عجول شما، مثل این‌که هنوز نرفته توی هشت ماه درسته؟
سری تکون دادم و از حال رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
(حسین)
از یه طرف حمید و از طرف دیگه نگران زینب بودم. الان که وقتش نبود بچه به دنیا بیاد!
حمید خداروشکر زخمش با این‌که عمیق بود، ولی تونستن جلوی خونریزی رو بگیرن و به بخش منتقلش کردن
و خبر هم رسید که فریدون و دارو دسته‌ش دست‌گیر شدن و فقط مونده دانیال که همچین هم دستی نداشته، ولی به حال خودش گذاشتن کار رو سخت‌تر می‌کنه.
من پیش حمید بودم و حنا پیش زینب بود.
به پدر و مادرم هم خبر دادم تا بیان حداقل پیش زینب باشن.
حدود دو ساعتی می‌شه پیش حمیدم و هنوز بهوش نیومده.
توی همین فکرها بودم که دستش رو که توی دستم گرفته بودم تکون خورد و پشت بندش پلکش رو... .
سریع رفتم و دکتر رو خبر کردم و دکتر هم بعد از معاینه و گفت:
- امیدوارم هر چه زودتر حالتون خوب بشه.
رفت، حمید از زینب پرسید و من موندم چی بگم بهش، که خودش گفت:
- حسین دارم میگم زینب خوبه؟
-آره... آره داداشم خوبه.
حمید: بچه‌م چی؟
- حال اون هم خوبه.
حمید: حسین چی‌شده؟
- خب راستش... .
حمید با درد کمی صداش رو بلند کرد.
- راستش چی حسین، نکنه اتفاقی افتاده؟ حسین چی شده؟
سکوتم که طولانی شد بلند گفت:
- کوی... ر.
- جون داداش، چیزی نیست فقط زینب زنده‌ت نمی‌زاره... .
حمید: چرا؟ چی‌ شده مگه؟
- بچه‌تون به دنیا اومد.
حمید: ج... ان؟ حسین شوخی که نمی‌کنی؟ بچه‌ی من دو ماه دیگه قرارِ به دنیا بیاد نه الان!
- بچه‌ت مثل خودت عجول، تو هم هشت ماهِ به دنیا اومدی. شوخی هم نمی‌کنم چند ساعتی می‌شه به دنیا اومده.
حمید: این‌که خوبه ولی زینب چرا... .
سکوت کرد د بعد چند ثانیه ادامه داد.
- دوست داشت بچه‌مون توی ایران به دنیا بیاد، حالا بیطخیال این‌ها، زینب خودش خوبه؟ درد نداره؟ کی مرخص می‌شه؟ دکترش چی گفت؟ بهش سر زدی،‌کی پیششِ الان؟
لبخند زدم و گفتم:
- یواش برادر من، تو به فکر خودت باش، زینب خوبه، بقیه رو نمی‌دونم بهش سر نزدم.
حمید: چه جوری به فکر خودم باشم؟ حسین برو ببین زینب چه‌طوره بیا به من بگو خب، زود باش حرف نباشه برو دیگه، یه عکس هم بگیر من ببینم تا خیالم راحت بشه، برو دیگه تو که هنوز وایسادی.
با لبخند بلند شدم و حینی که به سمت در می‌رفتم گفتم:
- باشه رفتم حالا چرا می‌زنی؟
حمید: عکس یادت نره زود برگرد، برو دیگه... .
- باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
از اون‌جا که خارج شدم که هم‌زمان شد با رسیدن پدر و مادرم.
مادرم به سمتم اومد و با نگرانی گفت:
- محمد حسین داداشت کجاست؟ حمید خوبه؟ عروسم کجاست اون خوبه؟
- آره مادر خوبن حمید داخل این (اشاره به اتاقی که حمید داخلشه) اتاقه، زینب هم توی بخش دیگه‌س.
پدر: تنهاست؟ کی پیشِشِ؟
- حنانه پیشِشِ، شما برین پیش حمید من میرم یه سر به زینب بزنم.
مادر: برو مادر برو منم یه سر به حمیدم بزنم میام بهش سر می‌زنم.
- چشم.
به سمت بخش زنان حرکت کردم و بعد از پرسیدن سوالاتی اجازه ورود رو دادن.
بعد کمی رفتن اتاق رو پیدا کردم وارد اتاق که زینب بود شدم.
با صدای در به سمت من چرخیدن.
به سمت زینب رفتم و پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:
- خوبی زن داداش؟ درد نداری؟
زینب: خوبم، نه زیاد، حمید خوبه؟ درد نداره؟ کجاست الان؟
- شکرخدا حمید هم خوبه نه زیاد درد نداره الان تو بخشِ!
حنانه: ماهم هستیما شما زن بگیرید خواهرتون رو فراموش می‌کنین واقعا که.
بعد روش رو طرف دیگه‌ای کرد که آروم خندیدم به حسودیش و به سمتش رفتم دستمو دور شونه‌اش حلقه کردم و گونه‌اش رو بوسیدم و گفتم:
-خواهر من کی حسود شده؟
خودش رو ازم جدا کرد و گفت:
- حسود فاطیه. لبخندی زدم و گفتم:
- قربون فاطیم برم.
حنا: ایشش زن ذلیل.
خنیدیم به لحنش به سمت بچه رفتم.
- وای چقدر کوچیکه!
حنا: پس میخواستی بلند شه واست بندری برقصه.
چیزی نگفتم، بخاطر زود به دنیا اومدنش توی شیشه باید می‌موند.
- زینب اسمش رو می‌خواین چی بزارین؟
زینب: فعلا نمی‌دونم قرار نبود زود به دنیا بیاد اسم انتخاب نکردم.
- می‌شه من اسمش رو انتخاب کنم.
زینب: چرا که نه عموش اسمش رو انتخاب کنه، حالا چی می‌خوای بزاری؟
کمی حالت فکر به خودم گرفتم و گفتم:
- کیهان.
زینب: قشنگه!
حنا: شبیه اسم مستعار خودت آره؟
- آره منم که ازدواج کردم می‌خوام اسم پسرم رو بزارم کیوان روی اسم پسر عموش.
- انشاالله که می‌زاری.
حنا: قطعا می‌زاره.
گوشیم رو درآوردم وهم از زینب هم از بچه عکس گرفتم و گفتم:
- حمید گفت عکس بگیرم نشونش بدم من برم پیش حمید.
خواستم برم که چیزی یادم اومد برگشتم و گفتم:
- راستی که اذان توی گوشش گفت؟
زینب: فعلا که هیچ‌ک.س، سلام به حمید برسون.
- خانومیت رو می‌رسونم، پس به بابا میگم بیاد توی گوشِشِ اذان بگه.
سری تکون دادن و از اتاق خارج شدم و به سمت بخش مراقبت های ویژه رفتم در رو باز کردم وارد شدم مادر خواست بره که رو به پدرم گفتم:
- شما هم باهاشون برو توی گوش نوه‌تون اذان بگین.
چشمان پدر برقی زد و چشمی گفت و با مادر خواستن برن که کارتی رو سمتشون گرفتم و گفتم:
- این رو به مسئول اون‌جا نشون بدین اجازه ورود میده.
سری تکون دادن و رفتن.
- خب داداش حمید ما در چه وضعه؟
حمید: کجاست عکس؟
- شکر منم خوبم سلامتی منم دلم برات تنگ شده بود.
حمید: حسین مزه نریز عکس گرفتی؟
- اِه من فکر کردم دارم شکر می‌ریزم، آره عجول خان نگو پسرت هم به خودت رفته که عجول بوده واسه به دنیا اومدن.
عکس‌ها رو نشون حمید دادم اون هم هی قربون صدقشون می‌رفت.
- نمی‌دونستم انقدر زن ذلیلی بدبخت.
حمید: گمشو حسین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
(زینب)

یه ماه بعد
به خاطر زود به دنیا اومدن کیهان یه ماه توی بیمارستان توی دستگاه بود تا خوب بشه.
دیروز مرخص شد، حمید هم بعد اون اتفاق یه هفته بعدش مرخص شد، ولی یه هفته پیش دوباره توی دعوا کتک می‌خوره و زخمش سر باز می‌کنه و مجبوراً دوباره عمل می‌کنه.
امروز هم مرخص می‌شه، حسین و پدر نذاشتن باهاشون برم دنبال حمید و کیهان رو بهونه کرد و با کلی خواهش اون‌ها رفتن و ما این‌جا یعنی من مامان و مادر حمید خونه رو تمیز کردیم و غذا درست کردیم.
مادر: زینب مادر خسته‌ای برو دوش بگیر از صبح تا حالا سر پایی.
- چشم.
به سمت اتاق طبقه پایین که واسه راحتیِ حمید اماده کردن میرم.
وارد می‌شم کیهان آروم توی گهواره‌‌اش خوابیده، الهی دورش بگردم پسر گلم چه ناز خوابیده!
دستش رو کوتاه و نرم می‌بوسم و به سمت کمد میرم و بعد برداشتن حوله وارد حموم می‌شم؛ دیروز ان‌‌قدر خسته بودم وقت نشد حموم کنم امروز صبح همش در حال تمیز کردن خونه بودم و وقت نشد.
بعد یه دوش نیم ساعته که خستگیم در میاره بیرون میام و بعد پوشیدن لباس‌هام اروم با حوله موهام رو خشک می‌کنم و می‌بندم.
با صدای گریه کیهان به سمتش میرم و با قربون صدقه بیرون میارمش، بیرون میرم روی مبل می‌شینم تا مردا نیومدن بهش شیر بدم.
بعد یه ربع اومدن و حسین و پدر رفتن لباس عوض کنن، حمید هم کنارم روی مبل دو نفره نشسته بود و خیره به بچه‌مون که شیر خورده بود و داشت با چشم‌های رنگ شبش نگاهمون می‌کرد.
حمید خم شد و خیلی اروم دستش رو بوسید و مشغول حرف زدن باهاش شد.
حسین که تازه اومده بود توی پذیرایی گفت:
- حمید نکن هم به پهلوت فشار میاری هم حسودیمون شد.
حمید: حسین آخر کار خودت رو کردی و اسم بچه‌ام رو گذاشتی کیهان، آره؟
حسین پا روی پا انداخت و گفت:
- نظر زن داداش هم همینه، مگه نه؟
سری تکون دادم که حمید گفت:
- که این‌طور... .
کیهان خمیازه‌ای کشید و با دست‌های کوچیکش چشماش رو مالوند الهی!
حنا اومد و ازم گرفتش و گفت:
- بده عمه جون ببره بخوابونش.
منم بلند شدم و کمک مادرجون میز ناهار رو چیدم و بقیه رو صدا زدم و در کنار هم ناهار خوردیم.
حمید هم استراحت رو بهونه کرد و با کمک حسین به اتاق رفتن با کمک حنا میز رو جمع کردم.
خواستم ظرف ها رو بشورم که حنا گفت:
- برو پیش شوهرت من این‌ها رو می‌شورم.
-زحمت می‌شه.
حنا: چه زحمتی همیشه کار من بود و هست، درضمن تو یعنی نمی‌دونی داداشم چرا استراحت رو بهونه کرد.
- بی‌حیا.
خندید و گفت:
- برو که بعدا میاد گوش من رو می‌گیره و میگه از زنم کار می‌کشی.
باشه‌ای گفتم و دست‌هام رو شستم و به سمت اتاق رفتم، اروم در رو باز کردم و وارد شدم. حمید کنار گهواره کیهان نشسته بود و نگاهش می‌کرد.
با صدای در به سمتم چرخید به سمتش رفتم و کنارش نشستم و بهش خیره شدم.
- بلند شو پهلوت درد می‌گیره.
بلند شدم و دستش رو گرفتم و بلندش کردم روی تخت نشوندمش و دراز کشید منم کنارش دراز کشیدم.
دکتر رابطه رو به خاطر وضع حمید دو هفته ممنوع کرده بود، حمید هم می‌تونه با این موضوع کنار بیاد بعید می‌دونم.
سرم رو روی بازوش گذاشتم دستی به زخمش کشیدم و گفتم:
- درد داره؟
حمید: یه کم، ولی خوب می‌شه.
سرش رو توی گردنم برد و عمیق نفس کشید و آروم لب زد:
- تا ابد دوستت دارم!
- من بیشتر.
سرش رو از گردنم بیرون اورد و سرم رو بوسید و دستش رو توی موهام برد و آروم نوازششون می‌کرد.
ان.قدر این کار رو کرد تا خوابم برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین