- Jan
- 139
- 1,501
- مدالها
- 2
با صدای با ابهت بابا مرتضی سر هر دومون به سمت درگاه آشپزخونه چرخید. با اخم به مهلقا زل زده بود.
- بیا بیرون حرف میزنیم.
چشمهای بابا مات بود و انگار داشت با نگاهش عمه رو توبیخ میکرد. عمه نیم نگاهی با غیظ بهم انداخت و با اخم از کنار بابا گذشت.
با چشمهای لرزونی به بابا نگاه کردم، میخواستم از نگاهم بخونه دخترش کار اشتباهی نکرده که با اطمینان چشمهاش رو باز و بسته کرد و با لبخند ملایمی گفت:
- چیزی نیست بابا جان خودم حلش میکنم.
بابا در هر شرایطی به بچههاش اعتماد داشت و خوب اونها رو میشناخت، میدونست کسی رو بیحرمت نمیکنن، حتی اگه دشمن جونش باشن.
بابا که از دیدم گذشت با چهرهای خسته از جا بلند شدم و از آشپزخونه بیرون زدم. دیگه هیچی برام مهم نبود، اینکه الان پیششون برنگردم بیادبی محسوب میشه، اینکه الان از دستم عصبانی و دلخورن، اینکه... . و هزارتا بهونههای دیگه! امروز به اندازه کافی کشیده بودم، دیگه بس بود!
بر خلاف انتظارم کسی داخل سالن نبود، اما صدا از حیاط به گوش میرسید.
بیتفاوت از پلهها بالا رفتم و خودم رو داخل اتاق امیرعلی پرت کردم. حتی از اتاق خودمم حالم بهم میخورد، اما حسی در درونم فریاد میکشید تو میترسی بری اونجا!
بیاهمیت به حس درونم روی تخت سفید امیرعلی نشستم و گوشیم رو از جیب مانتوم بیرون کشیدم. پیامی با این مظنون" گرسنم نیست لطفا مزاحمم نشین" برای هلیا فرستادم و روی تخت دراز کشیدم.
چشمهام رو روی هم گذاشتم، اما پشت پلکهام یه جفت چشم سبز وحشی و یه پوزخند روی اعصاب دیدم. با عصبانیت شالم رو از سرم بیرون کشیدم و محکم دور چشمهام بستم تا فقط سیاهی مطلق مهمون چشمهام باشه، فقط سیاهی!
از خدا میخواستم امروز رو برای همیشه از ذهنم پاک کنه و اون روح مرموز رو هیچ وقت جلو روم ظاهر نکنه! کلی سوال دینی دربارهی روح تو ذهنم نقش بسته بود، اما نمیخواستم بهشون بها بدم! بنابراین تمام افکار خوب و بد رو از ذهنم خط زدم و خودم رو به دست خواب سپردم.
***
نمیدونم ساعت چند بود که با صدای ناهنجار زنگ گوشیم دو متر از خواب پریدم. با حرص سعی کردم پیداش کنم، اما چون چشمهام بسته بود نمیدیدمش. با عصبانیت شالم رو از رو چشمهام بالا زدم و با اخم به ساعت گوشی خیره شدم، این کی بود که سه نصف شب زنگ میزد؟! شماره رو نمیشناختم، حتما مزاحم بود و میخواست نصف شبی کرم بریزه! بیخیال تماسش شدم، اما همین که دوباره چشمهام رو بستم صدای پیامک گوشی بلند شد. نفسم رو کلافه و عصبی بیرون دادم، دیگه کم کم خواب هم میخواستن ازم بگیرن! حس کنجکاوی وادارم کرد پیامک رو باز کنم، اما با دیدن متن پیام، ابروهام بالا پرید. این دیگه کدوم طلبکاری بود که اینجوری نوشته "بیا بیرون" ؟!
پوزخندی عصبی زدم و گوشی رو کنار بالشت انداختم. مردم کم کم داشتن دیوونه میشدن به خدا!
پنج دقیقهای نگذشته بود و چشمهام تازه گرم خواب، که دوباره صدای پیامک بلند شد.
نمیخواستم نگاهش کنم، اما امان از این حس کنجکاوی! با دیدن نوشته تهدیدآمیز پیامک یه کم ترسیدم. نوشته بود"میای بیرون یا بیام"
- بیا بیرون حرف میزنیم.
چشمهای بابا مات بود و انگار داشت با نگاهش عمه رو توبیخ میکرد. عمه نیم نگاهی با غیظ بهم انداخت و با اخم از کنار بابا گذشت.
با چشمهای لرزونی به بابا نگاه کردم، میخواستم از نگاهم بخونه دخترش کار اشتباهی نکرده که با اطمینان چشمهاش رو باز و بسته کرد و با لبخند ملایمی گفت:
- چیزی نیست بابا جان خودم حلش میکنم.
بابا در هر شرایطی به بچههاش اعتماد داشت و خوب اونها رو میشناخت، میدونست کسی رو بیحرمت نمیکنن، حتی اگه دشمن جونش باشن.
بابا که از دیدم گذشت با چهرهای خسته از جا بلند شدم و از آشپزخونه بیرون زدم. دیگه هیچی برام مهم نبود، اینکه الان پیششون برنگردم بیادبی محسوب میشه، اینکه الان از دستم عصبانی و دلخورن، اینکه... . و هزارتا بهونههای دیگه! امروز به اندازه کافی کشیده بودم، دیگه بس بود!
بر خلاف انتظارم کسی داخل سالن نبود، اما صدا از حیاط به گوش میرسید.
بیتفاوت از پلهها بالا رفتم و خودم رو داخل اتاق امیرعلی پرت کردم. حتی از اتاق خودمم حالم بهم میخورد، اما حسی در درونم فریاد میکشید تو میترسی بری اونجا!
بیاهمیت به حس درونم روی تخت سفید امیرعلی نشستم و گوشیم رو از جیب مانتوم بیرون کشیدم. پیامی با این مظنون" گرسنم نیست لطفا مزاحمم نشین" برای هلیا فرستادم و روی تخت دراز کشیدم.
چشمهام رو روی هم گذاشتم، اما پشت پلکهام یه جفت چشم سبز وحشی و یه پوزخند روی اعصاب دیدم. با عصبانیت شالم رو از سرم بیرون کشیدم و محکم دور چشمهام بستم تا فقط سیاهی مطلق مهمون چشمهام باشه، فقط سیاهی!
از خدا میخواستم امروز رو برای همیشه از ذهنم پاک کنه و اون روح مرموز رو هیچ وقت جلو روم ظاهر نکنه! کلی سوال دینی دربارهی روح تو ذهنم نقش بسته بود، اما نمیخواستم بهشون بها بدم! بنابراین تمام افکار خوب و بد رو از ذهنم خط زدم و خودم رو به دست خواب سپردم.
***
نمیدونم ساعت چند بود که با صدای ناهنجار زنگ گوشیم دو متر از خواب پریدم. با حرص سعی کردم پیداش کنم، اما چون چشمهام بسته بود نمیدیدمش. با عصبانیت شالم رو از رو چشمهام بالا زدم و با اخم به ساعت گوشی خیره شدم، این کی بود که سه نصف شب زنگ میزد؟! شماره رو نمیشناختم، حتما مزاحم بود و میخواست نصف شبی کرم بریزه! بیخیال تماسش شدم، اما همین که دوباره چشمهام رو بستم صدای پیامک گوشی بلند شد. نفسم رو کلافه و عصبی بیرون دادم، دیگه کم کم خواب هم میخواستن ازم بگیرن! حس کنجکاوی وادارم کرد پیامک رو باز کنم، اما با دیدن متن پیام، ابروهام بالا پرید. این دیگه کدوم طلبکاری بود که اینجوری نوشته "بیا بیرون" ؟!
پوزخندی عصبی زدم و گوشی رو کنار بالشت انداختم. مردم کم کم داشتن دیوونه میشدن به خدا!
پنج دقیقهای نگذشته بود و چشمهام تازه گرم خواب، که دوباره صدای پیامک بلند شد.
نمیخواستم نگاهش کنم، اما امان از این حس کنجکاوی! با دیدن نوشته تهدیدآمیز پیامک یه کم ترسیدم. نوشته بود"میای بیرون یا بیام"
آخرین ویرایش: