جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [ابلیس یاغی، الهه‌ی ساقی] اثر « نگین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط نگین.ب.پ با نام [ابلیس یاغی، الهه‌ی ساقی] اثر « نگین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,497 بازدید, 87 پاسخ و 51 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [ابلیس یاغی، الهه‌ی ساقی] اثر « نگین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نگین.ب.پ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نگین.ب.پ
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,501
مدال‌ها
2
با صدای با ابهت بابا مرتضی سر هر دومون به سمت درگاه آشپزخونه چرخید. با اخم به مهلقا زل زده بود.
- بیا بیرون حرف می‌زنیم.
چشم‌های بابا مات بود و انگار داشت با نگاهش عمه رو توبیخ می‌کرد. عمه نیم نگاهی با غیظ بهم انداخت و با اخم از کنار بابا گذشت.
با چشم‌های لرزونی به بابا نگاه کردم، می‌خواستم از نگاهم بخونه دخترش کار اشتباهی نکرده که با اطمینان چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و با لبخند ملایمی گفت:
- چیزی نیست بابا جان خودم حلش می‌کنم.
بابا در هر شرایطی به بچه‌هاش اعتماد داشت و خوب اون‌ها رو می‌شناخت، می‌دونست کسی رو بی‌حرمت نمی‌کنن، حتی اگه دشمن جونش باشن.
بابا که از دیدم گذشت با چهره‌ای خسته از جا بلند شدم و از آشپزخونه بیرون زدم. دیگه هیچی برام مهم نبود، این‌که الان پیششون برنگردم بی‌ادبی محسوب می‌شه، این‌که الان از دستم عصبانی و دلخورن، این‌که... . و هزارتا بهونه‌های دیگه! امروز به اندازه کافی کشیده بودم، دیگه بس بود!
بر خلاف انتظارم کسی داخل سالن نبود، اما صدا از حیاط به گوش می‌رسید.
بی‌تفاوت از پله‌ها بالا رفتم و خودم رو داخل اتاق امیرعلی پرت کردم. حتی از اتاق خودمم حالم بهم می‌خورد، اما حسی در درونم فریاد می‌کشید تو می‌ترسی بری اون‌جا!
بی‌اهمیت به حس درونم روی تخت سفید امیرعلی نشستم و گوشیم رو از جیب مانتوم بیرون کشیدم. پیامی با این مظنون" گرسنم نیست لطفا مزاحمم نشین" برای هلیا فرستادم و روی تخت دراز کشیدم.
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم، اما پشت پلک‌هام یه جفت چشم سبز وحشی و یه پوزخند روی اعصاب دیدم. با عصبانیت شالم رو از سرم بیرون کشیدم و محکم دور چشم‌هام بستم تا فقط سیاهی مطلق مهمون چشم‌هام باشه، فقط سیاهی!
از خدا می‌خواستم امروز رو برای همیشه از ذهنم پاک کنه و اون روح مرموز رو هیچ وقت جلو روم ظاهر نکنه! کلی سوال دینی درباره‌ی روح تو ذهنم نقش بسته بود، اما نمی‌خواستم بهشون بها بدم! بنابراین تمام افکار خوب و بد رو از ذهنم خط زدم و خودم رو به دست خواب سپردم.
***

نمی‌دونم ساعت چند بود که با صدای ناهنجار زنگ گوشیم دو متر از خواب پریدم. با حرص سعی کردم پیداش کنم، اما چون چشم‌هام بسته بود نمی‌دیدمش. با عصبانیت شالم رو از رو چشم‌هام بالا زدم و با اخم به ساعت گوشی خیره شدم، این کی بود که سه نصف شب زنگ می‌زد؟! شماره رو نمی‌شناختم، حتما مزاحم بود و می‌خواست نصف شبی کرم بریزه! بی‌خیال تماسش شدم، اما همین که دوباره چشم‌هام رو بستم صدای پیامک گوشی بلند شد. نفسم رو کلافه و عصبی بیرون دادم، دیگه کم کم خواب هم می‌خواستن ازم بگیرن! حس کنجکاوی وادارم کرد پیامک رو باز کنم، اما با دیدن متن پیام، ابروهام بالا پرید. این دیگه کدوم طلب‌کاری بود که این‌جوری نوشته "بیا بیرون" ؟!
پوزخندی عصبی زدم و گوشی رو کنار بالشت انداختم. مردم کم کم داشتن دیوونه می‌شدن به خدا!
پنج دقیقه‌ای نگذشته بود و چشم‌هام تازه گرم خواب، که دوباره صدای پیامک بلند شد.
نمی‌خواستم نگاهش کنم‌، اما امان از این حس کنجکاوی! با دیدن نوشته تهدیدآمیز پیامک یه کم ترسیدم. نوشته بود"میای بیرون یا بیام"
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,501
مدال‌ها
2
کف دست‌هام عرق سردی کرده بود، با دست‌های لرزونی تند تند تایپ کردم " شما؟ " که یهو گوشی تو دستم زنگ خورد. با ترس صداش رو قطع و تماس رو برقرار کردم. هیچی نگفتم؛ منتظر شدم حرفی بزنه تا بفهمم زنه یا مرد که با صدای خونسرد روحه خشک شدم.
- یه دقیقه دیگه بهت فرصت میدم تو حیاط باشی، وگرنه میام رسوایی جذاب‌تری برات به ارمغان میارم.
بعد هم صدای بوق اشغال تو گوشم پیچید. با ترس و اخم‌های گره خورده‌ای به گوشی خاموش زل زدم، یعنی چی؟! حالا باید چه غلطی می‌کردم! نمی‌دونستم برم یا نرم، یه لحظه با خودم فکر کردم اگه نرم چی می‌شه؟! بدترین اتفاق می‌تونست ظاهر شدنش تو اتاق باشه، منم که تنها!
سرم رو تند تند تکون دادم تا کمتر انرژی منفی به سمتم هجوم بیارن، از اون طرف هم موهای بدنم مور مور شده بودند و قلبم افتاده بود روی ضربان، یه ضربان تند و پر از اضطراب! تو این یه روز انقدر نسبت بهش شناخت پیدا کرده بودم که می‌دونستم همه‌ی حرف‌هاش رو عملی می‌کنه!
سریع از جا پریدم و گیج شده دستی به مانتو چروکیده‌م کشیدم، حتی یادم رفته بود موقع خواب لباسم رو عوض کنم! بی‌خیالش شدم و آهسته و بدون هیچ صدایی درب اتاق رو باز کردم؛ کورمال‌کورمال از پله‌ها پایین رفتم و در آخر خودم رو به حیاط رسوندم.
با این که حسابی ترسیده بودم، اما به تنها شدن با یه روح بی‌شرم، اون هم تو یه اتاق می‌ارزید.
چشم چرخوندم تا ببینم کجای حیاطِ، اما چیزی ندیدم! حیاطمون بزرگ بود و مامان همه جا رو با درخت و گل و گیاه پوشونده بود به خاطر همین شب‌ها یکم ترسناک دیده می‌شد، اما حاج بابا همیشه یکی از لامپ‌های مهتابی داخل حیاط رو روشن می‌زاشت؛ به خاطر همین تا حدی از تاریکی کم شده بود. هر چند پر زدن چند تا کلاغ و قار قار بلندشون تو اون لحظه، حیاط رو برام به ترسناک‌ترین مکان زندگی‌م تبدیل کرده بود، تا حالا دقت نکرده بودم حیاطمون شب‌ها تا این حد وحشت‌زا می‌شه!
در همین حین صدای قیژقیژ تابی که نزدیک درب حیاط بود به گوشم رسید، ولی از اون‌جایی که تاب زیر درخت توت بود نمی‌تونستم تشخیص بدم روحِ اون جا هست یا نه؟! با این حال با قدم‌های پرتردیدی نزدیک شدم و زیر درخت وایسادم. نگاه هراسون و کلافه‌ام رو روی تاب چرخوندم، اما برخلاف انتظارم خالی تکون می‌خورد!
حرصم گرفت؛ من رو نصف شبی برای هیچ و پوچ زا به راه کرده بود؟! همین که خواستم برگردم یهو با یه جسم سختی برخورد کردم. هینی خفه کشیدم و با ترس سرم رو بالا آوردم که چهره به چهره‌ی اون روح خونسرد شدم. همیشه انقدر بی‌قید و سرد بود؟
فاصله‌ی چهره‌هامون شاید به اندازه‌ی چند سانت بود و در اون نور کم مات شده‌ی‌ چشم‌های سردش بودم. یهو چشم‌هاش برقی زد و با یه حرکت صورتش رو جلو کشید که ترسیده و با چشم‌هایی گرد شده‌ یه قدم عقب پریدم، اما کم نیورد و در همون حال نیم‌تنه‌اش رو روم خم کرد. عجب آدم پرویی بود! حس کردم چشم‌های روشنش رنگ خنده گرفت، اما لب‌هاش چیزی رو بروز نمی‌داد.
- چ... چی کار می‌کنین؟! برین کنار ببینم!
سعی کردم لحنم لرزون نباشه‌، اما تو اون شرایط مگه می‌شد!
با پوزخند کجی کمرش رو صاف کرد و با بی‌قیدی خودش رو روی تاب انداخت. در حالی که دستش رو روی لبه‌‌های صندلی تاب می‌زاشت با تمسخر من رو برانداز کرد.
- شب‌ها هم احیاناً با مانتو می‌خوابی؟
دندون‌هام روی هم قفل شدن، همچین ژست ارباب‌ها رو به خودش گرفته بود که انگار پسر شاهِ و من یه گدای بدبخت!
منم متقابلا براندازش کردم، تازه متوجه لباسش شدم، این دیگه چه جور لباسی بود؟! شنل و نیم‌پوت سیاه با یه لباس سراسر چرم! مگه بازیگر فیلم تاریخی بود؟!
با پوزخندی عصبی اشاره‌ای به لباس‌هاش کردم.
- حتما شما هم خفاش شب تشریف دارین؟
سرش رو پایین انداخت و خنده‌‌ی کوتاهی کرد، لحظه‌ای از ذهنم گذشت، چقدر قشنگ می‌خنده! در حالی که زبونش رو روی لبش می‌کشید با همون پوزخند سرش رو بالا گرفت.
- تو حتی فکرشم نمی‌کنی که چه‌قدر می‌تونم خطرناک‌تر از اون خفاش شب باشم! اون جسم انسان رو می‌دزدید، اما من... .
چشم‌هاش رنگ شرارت گرفت و با لحن مرموزی ادامه داد.
- روح آدم رو... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,501
مدال‌ها
2
حرفش انقدر با اعتماد به نفس بود که لرز بدی به تنم انداخت. این روح واقعا کی بود؟! با ترس و تردید نگاهی به چهره‌ی مغرورش انداختم.
- ش... شما کی هستین یا بهتره بگم چی هستین؟! روحین یا جن؟!
با همون پوزخند کج، دستش رو به سمت جیب لباسش برد و تک سیگار باریکی رو ازش بیرون کشید؛ در حالی که اون رو کنج لبش می‌ذاشت با ابرو اشاره‌ای به بغل دستش کرد.
- بشین... .
با اخم به چهره‌ی بی‌تفاوتش زل زدم، انگار تو این دنیا فقط به حرف‌های خودش اهمیت می‌داد بقیه هم حکم بوق رو براش داشتن!
لجبازانه حرفم رو تکرار کردم.
- جواب سوالم رو بدین، شما کی هستین؟! تو خونه ما چی می‌خواین؟!
باز هم بی‌تفاوت یه کم خودش رو بالا کشید و فندک استیل مربعی شکلی رو از جیب شلوارش بیرون درآورد. همون‌طور که چشم‌هاش ریز و گوشه‌ی چشمش چین افتاده بود فندک رو جلو دهنش گرفت و آروم لب زد.
- خیلی حرف می‌زنی... .
نفس عمیقی کشیدم تا بر اعصابم مسلط باشم. در کل آدم صبوری بودم، اما کم کم کاسه‌ی صبرم رو با این رفتارهاش داشت لبریز می‌کرد!
چاره‌ای نداشتم حالا که تا این‌جا اومده بودم باید می‌فهمیدم این‌جا چه خبره؟! نمی‌تونستم دوباره به اتاق برگردم و مثل احمق‌ها بخوابم. الان بهترین موقع برای فهمیدن هستی و چیستی این مرد بود!
دست به سی*ن*ه شدم تا سیگار کشیدن آقای روح تموم بشه و افتخار بده و نیم نگاهی به من بندازه! حیف که نمی‌دونستم سر و کارم دقیقا با چیه؟! وگرنه تا الان تلافی گستاخی‌هاش رو حتما تحویلش داده بودم.
باز هم بی‌توجه روش رو ازم گرفت و نیم‌رخ شد. پک عمیقی به سیگارش زد و در حالی که مه غلیظ سیگار رو به هوا دود می‌کرد با لحن محکمی گفت:
- خوشم نمیاد بالا سرم وایسادی، بهت گفتم بشین.
دندون‌هام قفل هم شدن خواستم لجبازی کنم، اما ترسیدم سر و کله‌ی حاج بابا پیدا بشه! بعید نبود به خاطر دستشویی داخل حیاط، یهو ظاهر نشه!
ناچار و با حرص در دورترین فاصله ازش روی تاب نشستم. چقدر خوب بود که تاب بزرگ بود! بی‌توجه به نگاه خیره‌اش نگاه تخسم رو به ‌روبه‌روم دادم. کاش زودتر حرفش رو بزنه تا من از این همه سوال و ابهام رهایی پیدا کنم.
- می‌دونی برزخ کجاست؟
با سوال یهویی‌ش متعجب به سمتش چرخیدم. منظورش از این سوال بی‌موقع چی بود؟ سرش رو بالا گرفته بود و با اخم کم رنگی به آسمون خیره شده بود. پک عمیق دیگه‌ای به سیگارش زد و همون‌طور که دودش رو بیرون می‌داد آروم به سمتم چرخید، نگاه گیرا و عمیقش رو مستقیم به چشم‌هام دوخت که ناخودآگاه تپش قلب گرفتم. تو همون حین عطر خنکش با تلخی دود سیگار قاطی شده بود و به راحتی می‌تونستم زیر بینی‌م حسش کنم. چه مخلوط خوشایندی!
تا حالا ان‌قدر به هیچ مذکری نزدیک نبودم، شاید به خاطر همین ان‌قدر قلبم تند می‌زد؟! یهو نگاهش از چشم‌هام به سمت لبام سر خورد که هول شده نگاهم رو ازش گرفتم و به دمپایی‌های پلاستیکی‌ام دادم، در همون حال گفتم:
- م... منظورتون چیه؟! هر آدمی می‌دونه اون‌جا کجاست برای چی می‌‌پر... .
- من از اون‌جا اومدم... .
شوک زده سرم رو بالا آوردم و به چهره‌ی خونسردش خیره شدم. واقعا از برزخ اومده بود؟! نمی‌تونستم باور کنم! چشم‌هاش ریز شده بود و انگار داشت تک تک حرکات من رو بررسی می‌کرد، با بهت زمزمه کردم.
- باور نمی‌کنم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,501
مدال‌ها
2
تا جایی که من می‌دونستم روح‌ها به اندازه‌ی فضیلت‌هاشون اجازه خروج داشتن، یعنی ان‌قدر آدم خوبی بود؟! چیزی که اصلا بهش نمی‌اومد!
پوزخندی زد و در حالی که کام دیگه‌ای از اون سیگار نصفه و نیمه می‌گرفت با لحن بی‌تفاوتی گفت:
- باید باور کنی، می‌دونی چرا؟
کنجکاو و متعجب بهش زل زدم. با نگاه مرموزی به سمتم کج شد. همون طور که چشم‌های شرورش رو روی اجزای صورتم می‌چرخوند ته مونده سیگار رو روی زمین پرت کرد و آروم خودش رو به سمتم کشید.
نگاهم رنگ ترس و تعجب گرفت و خیلی ضایع خودم رو عقب‌‌ کشیدم که کمرم با دسته‌ی سرد صندلی برخورد کرد.
- چی... چی کار می‌کنین؟!
داشتم پس می افتادم! هر بار که نزدیک می‌شد قلبم انگار بهش شوک می‌دادن، چنان به تلاطم می‌افتاد که صداش رو تو گوشم می‌شنیدم! انگار مثل آدم نمی‌تونست حرف بزنه و می‌خواست با عمل تو گوشت فرو کنه!
خیلی بی‌توجه با همون قیافه‌ی بدجنس روی صورتم خم شد و خیره به نگاه مات زده‌م با لحن آرومی زمزمه کرد.
- چون از امروز من یاغی‌م تو ساقی... .
یهو با حرص خاصی تار موی کنار شقیقه‌ام رو با سر انگشتش پشت گوشم فرستاد و لب زد.
- یه ساقی خوب و حرف گوش کن که هر چی این یاغی میگه، فقط بگه چشم تا هر دوشون نجات پیدا کنن!
مکثی کرد و با لحن خاص و ناشناخته‌ای ادامه داد.
- نجات تو از من و نجات من از این زمین... .
دیگه تحمل نگاه مغرور و حرف‌های عجیب و غریبش رو نداشتم؛ ناچار و با انزجار دست‌هام رو روی شونه‌های پهنش گذاشتم و به عقب هلش دادم. بر خلاف انتظارم زور نشد و با لبخندی خودش رو کنار کشید.
دیگه سکوتم بس بود، باید جواب این همه بی‌حرمتی رو پس می‌داد!
عصبی از جا بلند شدم؛ با نفس‌های کشداری به نگاه تمسخرآمیزش خیره شدم و با لحن خشمگینی توپیدم.
- ببینین، نه حر‌فاتون رو می‌فهمم و نه می‌خوام که بدونم! نه هویتتون و نه این‌که از کجا اومدین یا حتی چی هستین ذره‌ای برام اهمیت نداره، فقط می‌خوام دیگه هرگز پاتون رو تو این خونه نزارین و برای همیشه از این‌جا برین. حرف اول و آخرم همینه و دیگه تکرار نمی‌کنم!
همین که برگشتم و قصد رفتن کردم، صدای پوزخند و لحن سردش از پشت به گوشم رسید.
- فکر می‌کنی از خدامه تو این خونه‌ی لعنتی بمونم و به رفتارهای رقت انگیز تو توجه کنم؟! یه روح تبعید شده محکومه تا پایان قصاصش جایی که تعیین شده بمونه و به اشتباهاتش فکر کنه، اما انگار شخص اشتباهی رو برای راهنمایی من انتخاب کردن!
با تردید و تعجب به سمتش چرخیدم، در حالی که دست‌هاش رو تو جیب شلوارش فرو برده بود با اخم پررنگی نگاهم می‌کرد، اما رفته رفته جسمش کم رنگ‌تر و در آنی از دیدم ناپدید شد.
دهن نیمه بازم رو بستم و به فکر فرو رفتم، منظورش از راهنما من بودم؟! یعنی چی؟! یه جمله‌ی بیشتر از همه برام پررنگ بود " روح تبعید شده " یعنی از برزخ به زمین تبعید شده بود؟ چرا؟
شونه‌ای با حرص بالا انداختم، اصلا به من چه ربطی داشت؟! به اندازه‌ی کافی امشب زجرم داده بود. با جون گرفتن صحنه‌های امشب جلو چشمم ضربه‌ای آروم به پیشونیم زدم. چرا اصلا یادم رفت بپرسم چه بلایی سر پویان آورده؟! به چه حقی هر کاری که دلش می‌خواست انجام می‌داد؟! امیدوارم دیگه هرگز پاش رو این جا نزاره وگرنه مجبورم به حاج بابا بگم... .
***

آرون

نفس نفس دستم رو با خشم روی میز کشیدم و همه‌ی غذاها و نوشیدنی‌ها رو پخش زمین کردم. کارم به جایی کشیده بود که به جای آتیش انداختن تو خونه‌شون باید برای اون دختره‌ی زبون دراز احمق، نقش بازی کنم؟! اون هم من؟! کسی که همه‌ از ترسشون، لعنت به دل سیاهش می‌فرستادن؟!
دختره‌ی عوضی فکر می‌کنه من جزام دارم! تا نزدیکش می‌شم عقب می‌پره! صد تا تن و بدن بهتر از تو دیدم که تک تکشون آرزوشونه یه شب رو با من بگذرونن حالا تو... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,501
مدال‌ها
2
حالا تو برای کسی که ذات آدم‌ها رو خوب می‌شناسه می‌خوای ادای معصوم‌ها رو در بیاری؟! من آخر این بازی نشون می‌دادم که ذات شیاطین پلیدتره یا انسان‌ها!
با پوزخندی عصبی دست‌هام رو از روی میز برداشتم و بی‌توجه به خورده شیشه‌ها به سمت پنهان‌ترین اتاق این عمارت راه افتادم. همه جای عمارت سیاه و تاریک بود، درست باب میل من! اما نور سپیده دمی که از داخل پنجره به سالن تابیده شده بود زیادی مزاحم به نظر می‌رسید!
با ورود به اتاق بدون این که چراغی رو روشن کنم لباسم رو از تنم بیرون کندم و رو به شکم روی تخت افتادم. نگاه بی‌روحم از پنجره‌ی تمام قد کنار تخت به بیرون عمارت افتاد. هوا رفته رفته در حال روشن شدن بود و سایه‌های سیاهی از درخت‌ها گرفته می‌شد. خوابم نمی‌اومد، فردا جمعه بود و روز تعطیلی شیاطین، منم قصد نداشتم سراغ اون دختره برم! بزار فکر کنه به حرفش گوش دادم و دیگه اون طرف‌ها پیدام نمی‌شه، منم که حرف گوش کن و... .
- آرون، آرون بیداری؟
با شنیدن صدای بلند آگارس تو گوشم یه تای ابروم بالا رفت. هیچ‌وقت این موقع تله پاتی (ارتباط از طریق ذهن) نمی‌گرفت.
- می‌شنوم، چی شده؟
صدای هولش تو سرم پیچید.
- جادو رو از دور عمارت بردار، می‌خوام بیام داخل زود باش!
با خونسردی کوسن کنار دستم رو تو بغلم گرفتم و در همون حال با لحن بی‌تفاوتی گفتم:
- برو پی کارت حوصله‌تو ندارم.
فریادش بلند شد.
- روانی زود باش این الهه عوضی افتاده دنبالم، منم که بی‌حوصله، می‌زنم یه بلایی سرش میارم ها! اون وقت باید با این الهه‌های زبون نفهم وارد مذاکره... .
با خونسردی وسط حرفش پریدم.
- خب به من چه ربطی داره؟ می‌خواستی کرم نریزی! من خوابم، پس دیگه مزاحمم نشو.
- آرون خیلی عوضی هست... ی! آخه به تو هم میگن برادر؟! بیا این جادو رو... .
بی‌توجه به فریادش تله پاتی رو قطع کردم. آگارس همیشه گند می‌زد و خودش رو حواله‌ی من می‌کرد. این دفعه معلوم نبود باز چه غلطی کرده؟! هر چند که سگ جون‌تر از این حرف‌ها بود و به هر ضرب و زوری که می‌شد خودش رو نجات می‌داد.
در کمال خونسردی چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و راحت خوابیدم.
***

با حلقه شدن دستی دور کمرم چشم‌هام خودکار باز شد و با اخم سرم به عقب چرخید. با دیدن هیکل برهنه و چشم‌های بسته‌ی آگارس نفسم رو با صدا بیرون دادم. اون این‌جا تو تخت من چه غلطی می‌کرد؟! چطور پاش رو تو عمارت گذاشته بود؟! با حرص خودم رو از زیر دستش بیرون کشیدم که صدای خمارش بلند شد.
- عشقم کجا؟ بودی حالا!
با غیظ زیرلب غریدم.
- پاشو جمع کن خودت رو!
پلک‌هاش بالا رفت و با چشم‌های گشاد شده‌‌ای عقب پرید. نگاه گیجش که به چهره‌ی پوکرم افتاد خمار و منگ گفت:
- تو این‌جا چی کار می‌کنی آرون؟ اتفاقی افتاده؟
در سکوت و با نگاهی خیره بهش زل شدم. نگاهی به خودش و اتاق انداخت؛ انگار مغزش تازه به کار افتاده بود که چه خبره!
زیرلب نچی کرد و در حالی که سرش رو می‌خاروند با لحن مظلومی گفت:
- اون‌جوری نگام نکن، مجبور شدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,501
مدال‌ها
2
با همون نگاه خیره با لحن خونسردی لب زدم.
- چطور اومدی داخل؟
نگاهش رو دزدید و همون‌جور که از روی تخت پایین می‌رفت با لحن کلافه‌ای گفت:
- نپرس که بدجوری گند زدم جون تو!
با بی‌تفاوتی به تاج تخت تکیه دادم و دست به سی*ن*ه به قد دیلاق و قیافه‌ی پریشونش خیره شدم.
- این‌که عادیه، منتها باید بگی این دفعه چه غلطی کردی؟
با حرص خم شد و از روی زمین تیشرت سیاهش رو برداشت؛ در حالی که اون رو می‌پوشید با صدای پرحرصی گفت:
- الان این دلداریت بود؟! منِ احمق رو بگو به کی پناه آوردم!
لبم کج شد و با تمسخر براندازش کردم.
- توئه بدبخت مگه جز من ک.س و کار دیگه‌ای هم داری؟!
نفسش رو با حرص بیرون داد و روش رو ازم گرفت. در حالی که وارد راهروی کوچیک داخل اتاق می‌شد بی‌حوصله گفت:
- امروز رو مود کلکل نیستم آرون، لطفا بس کن!
با پوزخند به رد رفتنش خیره شدم. تو همون نگاه اول فهمیده بودم چه غلطی کرده و راحت از نگاهش می‌خوندم از گفتنش تردید داره، اما من بر خلاف قوانین شیاطین، کارش رو اشتباه تلقی نمی‌کردم، ولی یه کم بدجنسی که بد نبود، بود؟
آگارس با صورت خیسی از داخل راهرو بیرون اومد، در حالی که دستش رو تو موهای بلند و خیسش می‌کشید گفت:
- اگه نمی‌خوای سوال پیچم کنی، یه چند روزی می‌خوام این‌جا بمونم، بعد هم گورم رو گم می‌کنم.
شونه‌ای بی‌تفاوت بالا انداختم و همون‌طور که از روی تخت بلند می‌شدم با لحن خونسردی گفتم:
- اوکی، اما هزینه داره... .
زیر چشمی پاییدمش، با حرص چشم‌هاش رو تو کاسه چرخوند و زیر لب غرید.
- چی می‌خوای؟
در لحظه و خیلی سریع روبه‌روش قرار گرفتم. با لبخند خاصی به چشم‌های فندقیش زل زدم؛ از این واکنش یهویی جا خورد و با تردید لب زد.
- چته؟! چرا این‌جوری می‌کنی؟!
با ملایمت زنجیر درشت داخل گردنش رو زیر انگشت اشاره‌م گرفتم و خیره به دونه‌های نقره‌ایش با خونسردی گفتم:
- به نظر تو، سزای شیطانی که به یه الهه دست درازی کنه چی می‌تونه باشه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,501
مدال‌ها
2
با همون لبخند معنی دار سرم رو بالا گرفتم و تیزبینانه زیر نظرش گرفتمش. اولش چشم‌هاش گرد شدن، اما رفته رفته پوزخندی کنج لبش نشست و همون جور که زنجیر رو از زیر دستم بیرون می‌کشید با لحن آرومی گفت:
- چیه؟ نکنه می‌خوای مجازاتم کنی؟
تک خنده‌ای خبیثانه کردم و در حالی که یه تای ابروم رو بدجنسانه بالا می‌انداختم با لحن مرموزی گفتم:
- مگه تو کاری کردی؟ من فقط یه سوال ساده پرسیدم... .
با همون نیشخند گوشه‌ی لبش یه قدم عقب رفت و خودش رو روی صندلی پایه کوتاه کنار تخت انداخت و با لحن کلافه و حرصی شده‌ای گفت:
- یعنی می‌خوای بگی تو هیچی نمی‌دونی یا نفهمیدی؟! بس کن رون! تو نگاه به صورت من بندازی تا ته خط رو میری! اتفاقا سوالت درست و به جا بود! آره من دست درازی کردم، اما نه اون چیزی که تو مغز پلید تو می‌گذره! من فقط می‌خواستم... من فقط... .
سکوت کرد و کلافه دستش رو به صورتش کشید و روش رو ازم گرفت. اخم‌ پررنگی روی پیشونی‌م نشست. چه واکنش صریح و افتضاحی! توقع داشتم از همون اول صبح به عنوان یه شیطان اصیل، با افتخار بگه آره من این کار رو کردم و هیچ با کی هم از اون الهه‌های عوضی ندارم، اما هر چی منتظر موندم انگار نه انگار! فقط یه چهره‌ی مادر مرده رو به خودش گرفت که از اون فقط بوی تعفن عذاب وجدان بلند می‌شد. چیزی که تا حد مرگ ازش متنفر بودم و دلم نمی‌خواست حتی ردی از اون رو تو وجود آگارس ببینم. این چیزی نبود که من به آگارس یاد داده باشم!
عذاب وجدان فقط برای آدم‌های ضعیف و احمق بود نه برای افراد من!
با یه قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و با خشونت چونه‌ش رو تو دستم گرفتم و با حرص به سمت خودم چرخوندمش. از پایین چشم‌های گشاد شده‌اش رو به بهم دوخت. با لحن پرغیظی تو صورتش غریدم.
- چیه، لال شدی؟! فقط چی؟ حرفت رو بزن! بگو که بی‌عفتش کردی! با افتخار بگو، داد بزن! یه جوری داد بزن که من رنگ عذاب وجدان رو تو چشم‌هات نبینم، می‌دونی که ببینم روانی می‌شم... .
هر لحظه ترس رو بیشتر تو نگاهش می‌خوندم. انگار از یاد برده بود که من از این حس متنفرم و اون دقیقا با همین نقش برام تو حس رفته بود.
یهو دستش رو روی مچم گذاشت و از جا پرید و با لحن هول و ترسیده‌ای گفت:
- رون آروم باش، داری تبدیل می‌شی! اصلا هر چی که تو بگی، غلط کردم! الان به فنامون میدی‌ها!
با خشم چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و روم رو ازش گرفتم. لعنتی! هیچ‌وقت انقدر زود تبدیل نمی‌شدم، اما انگار عصبانیت این چند روزم یهو طغیان کرد! نفس پر حرصم رو بیرون دادم و بی‌توجه به آگارس با قدم‌های تندی به سمت حموم راه افتادم که صدای آروم و تحلیل رفته‌ش از پشت به گوشم رسید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,501
مدال‌ها
2
- میرم بیرون... .
بی‌‌توجه و با همون اخم‌های درهم وارد حموم شدم. دوش آب گرم رو تا آخر باز کردم و بی‌هیچ حرکتی زیر دوش وایسادم. نگاه بی‌روحم به قطره‌های ریز و درشت بخار روی شیشه‌‌ی دیوار حموم افتاد. با خودم یه لحظه فکر کردم چطور از آگارس توقع داشتم جلو حس‌های انسانیش رو بگیره؟ یه وقت‌هایی یادم می‌رفت برادر ناتنی‌م یه دو رگه‌س، پدر شیطان و مادر... مادر یه انسان، چه ترکیب مسخره‌ای! اَقبض زن‌های زیادی داشت، اما کی فکرش رو می‌کرد یکی از اون‌ها انسان باشه؟! پوزخندی کنج لبم نشست، پدر من به کی رحم کرده بود که حالا همچین چیزی ازش بعید باشه؟! سری تکون دادم و چنگی به موهای خیسم زدم. بدم می‌اومد تو لحظات خلوت زندگی‌ام که فقط مختص به خودم بود به کسی یا چیزی فکر کنم. گور بابای دیگران، فعلا فقط خودم مهم بودم که برای اولین بار با برهه‌ای از زندگیم روبه‌رو شده بودم که هم چالش برانگیز بود و هم حرص برانگیز، اما یه حسی ته دلم رو قلقلک می‌داد، یه جورایی خوشم می‌اومد اولین بارها رو تجربه کنم. هر چند که از تجربه‌ها هیچ وقت درس نمی‌گرفتم، من همیشه یه الگوی کامل بودم... .
بعد از گرفتن یه دوش نیم ساعتی حوله‌ی جیگری تن پوشم رو به همراه دمپایی‌های ستش پوشیدم و از اتاق بیرون زدم. نگاهی گذرا به ساعت داخل سالن انداختم. ابروهام بالا رفت، چه‌قدر زود دوازده شده بود و من هنوز از دیشب گرسنه بودم، پس چرا زیاد احساس گرسنگی نمی‌کردم؟ اما در عوض بدجوری هوس قهوه‌ی معروف آدم‌ها رو کرده بودم.
به سمت آشپزخونه راه کج کردم، اما نیمه‌ی راه چیزی توجهم رو جلب کرد. سرم رو چرخوندم و به میز وسط سالن خیره شدم. مگه دیشب همه جا به هم ریخته و پر از خورده شیشه نبود؟! پس چرا الان همه جا تمیز و براق به نظر می‌رسید؟
با چشم‌هایی ریز شده به سمت آشپزخونه رفتم که گاهی صدای تق و توق لیوان ازش بلند می‌شد. با دیدن آگارس که پشت میز راحت و بی‌خیال برای خودش غذا کوفت می‌کرد، نیشخندی روی لبم نشست. گفته بودم پروتر از این حرف‌هاست؟ انگار نه انگار تا یک ساعت پیش اون خوی انسانیش گل کرده بود و مثل آدم‌های ذلیل به گریه کردن افتاده بود. آگارس نمونه‌ی یه آدم دمدمی مزاج بود!
متوجه نگاه سنگینم شد و سرش به سمتم چرخید. با همون دهن پر لبخند دندون‌نمایی زد و اشاره‌ای به میز پر و پیمون روبه‌روش کرد.
- بیا بخور... .
خونسرد صندلی رو بیرون کشیدم و از خدا خواسته قهوه‌ی از قبل آماده‌ شده رو توی ماگ سیاه مخصوص خودم ریختم، در همون حال با لحن بی‌تفاوتی گفتم:
- فکر کردم رفتی... .
از گوشه‌ی چشم نگاهی بهش انداختم؛ لقمه‌اش رو سخت قورت داد و با خونسردی گفت:
- می‌خواستم برم، اما ممنوع‌الخروج شدم.
یه تای ابروم رو طبق عادت بالا انداختم.
- چقدر زود، از طرف کی؟
نگاهی به چشم‌هام کرد و با لحن معمولی گفت:
- الهه‌ها... الان دیگه نه می‌تونم برگردم به جهنم و نه می‌تونم روی زمین پرسه بزنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,501
مدال‌ها
2
به دنبال حرفش نگاه قهوه‌ای تلخش رو به وسط میز کشوند و با پوزخند سردی ادامه داد.
- باید بست این‌جا بشینم تا بیان من رو ببرن، اون هم به خاطر کار نکرده، چه دنیای مسخره‌ای!
و با حرص گازی به لقمه‌‌ای که دقیقا نمی‌دونم چی بود زد. جرعه‌ای از قهوه‌‌م خوردم و با آرامش ماگ رو روی میز گذاشتم.
- مگه نمیگی بی‌گناهی؟! پس ثابت کن.
نگاهی زیر زیرکی بهم انداخت.
- آره، اما شریک جرم که هستم... .
دیگه خسته شدم از نصفه و نیمه حرف زدنش، با عصبانیت مشتی محکم روی میز کوبیدم و داد بلندی کشیدم.
- د بنال ببینم چه مرگته! از صبح هی برای من میری تو فاز و نسیه حرف می‌زنی! یا حرف بزن یا هیچی نگو، حوصله‌ی اون قیافه‌ی مزخرف و چندش غمگینت رو ندارم.
همین که از روی صندلی بلند شدم هول زده گفت:
- خیل خب، خیل خب بشین. می‌خواستم برات بگم!
بعد هم زیر لب گفت:
- همیشه خدا از کوره در میره... .
چشم غره‌ای حواله‌ش کردم، دست به سی*ن*ه نشستم و زیر نگاه تیزم قرارش دادم.
- این‌جوری نگام نکن، نمی‌تونم حرف بزنم... .
نفسم رو کلافه بیرون دادم و زیرلب غریدم.
- مگه مجلس خواستگاریه؟! آگارس دفعه‌ی دیگه حرف مفت بزنی اولین مشتم سمت دهنت میاد ها!
با این که خنده‌ش گرفته بود، اما خودش رو جمع و جور کرد تا بیش‌تر از این عصبی‌ نشدم. بالاخره لب باز کرد و حرف زد، حرف‌هایی که به خاطرش هم خودش عصبی بود و هم من کلافه!
- دیروز منو و وُلهان ماموریت داشتیم. قرار بود به یکی از پارتی‌های شبونه بریم و حداقل بیست، سی نفری رو به هوس و فحشا بندازیم، به خاطر همین از جلد روح خارج شدیم و به شکل انسان وارد اونجا شدیم. اون‌جا که رسیدیم از هم جدا شدیم و هر کدوممون دنبال سوژه‌های خاص خودش رفت. تا حدودی موفق شده بودیم و قشنگ اونجا رو به فسادخونه تبدیل کرده بودیم، اما هر چی می‌گذشت خودمون هم بیشتر غرق می‌شدیم. ولهان رو نگم، بدجوری مسـ*ـت و پاتیل شده بود. تقریبا ساعت‌های یک بود که دیگه کار رو تموم می‌دیدم. بهش گفتم بسه باید برگردیم، اما گوشش بدهکار نبود! می‌گفت هر چی گناه کنن ما بیشتر امتیاز می‌گیریم. تا این‌که بالاخره... .
مکثی کرد و انگشت شصتش روی گوشه‌ی لبش کشید. عادتش بود، هر وقت عصبی می‌شد همین کار رو تکرار می‌کرد. نگاه فندقی ماتش رو از چشم‌هام گرفت و به نقطه‌ای نامعلوم زل زد.
- تا این‌که بالاخره ولهان یه کیس زیبا رو تو چنگش گرفت. یه زیبایی خاص که اصلا انگار زمینی نبود! من نمی‌خواستم اونجا کاری جز ماموریت انجام بدم، اما ولهان اصرار داشت یه امشب رو بی‌خیال کار بشیم، منم مسـ*ـت بودم، نمی‌فهمیدم! تا این که ولهان کشون کشون بردش تو یکی از اتاق‌ها، اما تو همون حال و اوضاع متوجه بازوی دختره شدم. خالکوبی درخشان پروانه روی بازوش حک شده بود، همون خالکوبی معروف الهه‌ها! اولش باورم نشد، با خودم گفتم مگه همچین چیزی امکان داره؟ یه الهه اون هم این‌جا؟! اما از یه طرف هم زیبایی‌ش من رو به شک انداخته بود. به ولهان گفتم اون الهه‌س، ولش کن می‌دونی که قوانین اجازه نمیده با اون‌ها کاری کنیم... .
پوزخندی زد و سردتر از قبل ادامه داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,501
مدال‌ها
2
- ولهان کور و کر شده بود. خندید، خنده که چه عرض کنم قهقهه زد! گفت به درک قانون چی میگه، این اگه الهه بود پاش رو همچین جایی نمی‌ذاشت. حتی به من گفت دورگه‌ی لعنتی تو ترسیدی و تو شیطان نیستی و از این شِر و وِرها! از این‌که جلوی اون الهه بهم گفته بود دورگه، بدجوری عصبی شدم. گفتم بزار هر غلطی که دلش می‌خواد بکنه اصلا به من چه؟! از اتاق بیرون زدم؛ دلم به حال اون الهه هم نمی‌سوخت. من فقط اون لحظه فکر موقعیت خودم بودم! نمی‌خواستم اقبض دوباره بهم اخطار بده و غرورم رو جلو همه خورد کنه، اما انگار هر چی از بلا فرار می‌کردم، بلا خودش دنبالم می‌اومد... .
نفس عمیقی کشید و خشک‌تر از قبل داستانی رو از سر گرفت که خوب می‌دونستم تهش نتیجه‌ی جالبی نداره. آگارس مثل همیشه برای خودش بریده و دوخته بود و خودش رو گناهکار می‌دونست، اون هم به خاطر هیچ و پوچ! همیشه بی‌فکر و تخس بود!
- از اتاق که زدم بیرون یکی از بچه‌های اون جا من رو به حرف گرفت، ده دقیقه‌ای گذشت، دیگه تصمیم گرفتم بدون ولهان زمین رو ترک کنم، اما تا پام رو از اون عمارت لعنتی بیرون گذاشتم یکی تو ذهنم داد زد آگارس نجاتم بده، صدا، صدای ولهان بود! تو دلم پوزخندی زدم؛ بهترین فرصت رو برای تلافی می‌دیدم، اما حس فضولیم گل کرد تا برم ببینم چه خبره! به سمت اتاق رفتم و درب رو آهسته باز کردم. از لای درب که سرک کشیدم خبری از ولهان نبود! با چشم‌هایی ریز شده آروم وارد اتاق شدم، اما صحنه‌ای که به چشمم اومد همزمان چند حس رو در وجودم بلند کرد، عصبانیت، عذاب وجدان، حرص و تعجب!
الهه بیهوش و برهنه روی تخت افتاده بود. اولین بار تو زندگی‌م دلم به حال یه الهه سوخت که ای کاش هیچ وقت نسوخته بود! به طرز فجیحی بدنش پر از ردای خونی بود که از همون رداها زبونه‌های آتیش شعله کشیده بود، به نحوی الهه داشت می‌سوخت! به خودم اومدم و با یه حرکت سریع آتیش‌ها رو خاموش کردم. با تمام حس انزجاری که داشتم دختره رو بلند کردم و سعی کردم در همون حال لباسش رو تنش کنم، اما یهو... .
دستش مشت و فکش منقبض شد و با پوزخندی عصبی‌ ادامه داد.
- من داشتم بهش خوبی می‌کردم، داشتم نجاتش می‌دادم، اما می‌دونی چی‌ شد؟! سه تا از اون الهه‌های زبون نفهم بی‌وجود شیشه‌ی پنجره رو شکستن و از اون بالا روی سر من نازل شدن... فکر کرده بودن من همچین بلایی سرش آوردم، باورت می‌شه؟! سعی کردم براشون توضیح بدم که کار من نیست، اما اون‌ها هیچی حالیشون نبود و هر چی دیده بودن رو باور کرده بودند! هر سه‌شون حمله کردن تا من رو بگیرن که سریع از حالت انسانی خارج شدم و با آخرین سرعت از اون جا خارج شدم، اون عوضی‌ها هم دنبالم می‌اومدن. نمی‌خواستم برم جهنم چون اونجا راحت‌تر به دام می‌افتادم، تنها جایی که به ذهنم رسید تو بودی! بقیه‌ش هم که خودت... .
خیره خیره نگاهش می‌کردم. عصبی بودم از دست آگارس، هزار بار بهش گفته بودم اون حس‌های احمقانه انسانیت رو بکش، اما نمی‌دونم نمی‌خواست یا نمی‌تونست... .
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین