بوی عجیبی در شامهاش پیچید، عطری تلخ و تند که دل را میزد و بسیار تهوعآور بود. هر چه با چشم جستوجو کرد، نشانی از رامونا نیافت. التماسهای قلبش را حس میکرد که با مشت به قفسه سی*ن*هاش میکوبید و تقاضای رهایی میکرد. ناامیدانه صدا زد:
- پدر... خونه نیستی؟
در نیمه باز اتاقش را به عقب راند و با دیدن آنچه که در انتظارش بود، ناگهان پس شکست. گویی بند دلش پاره شد و جیغهای بلند و پیدرپی سر داد. جیغهای هیستریکی که گوش پدر را میآزرد.
رامونا مشغول خون بازی، روی زمین افتاده بود و به سختی به تخت تکیه داده بود. رنگ پریدهاش استدلال خوبی برای ضعیف بودن باطریهای قلبش بود. روی بازویش ردی از دندانهای بزرگ و تیز داشت که تا انتها در گوشتش فرو رفته بودند و سی*ن*هی ستبرش پر بود از خراشهایی عمیق و طولانی. صورتش پر بود از قطره قطرههای سرخی که شباهت زیادی به دریاچهی روی پیراهنش داشتند.
به سختی دهان تشنه و خشکش را از هم جدا کرد و با صدایی که از ته چاه میآمد گفت:
- دهنت رو ببند دختر جون!
با این حرفش، گویی کارمن را از شوک بیرون کشید. چشمان متعجب دخترک دوباره بارانی شد و با عجله به سمت رامونا دوید. عجب روز نکبت و نحسی است امروز!
سرِ رامونا را در حصار دستانش گرفت و سعی کرد حرفی بزند، امّا هقهقاش اجازه انجام این عمل خطیر را نمیداد. دهانش همچون ماهیای که ترکِ حوض کرده، به هم میخورد و افسوس که هوایی نبود تا حنجرهاش را بلرزاند. انگشتان سرد پدر را میان دست کوچکش گرفت و با صدای لرزانش گفت:
- چه بلایی سرت اومده؟! چی شده؟
رامونا امّا بیش از حد، نفسهایش تنگ شده بودند و میخواستند راه گلو را بند بیاورند. آرام و زمزمهوار گفت:
- وقت موندن نیست... باید... باید بری... اونها به زودی برمیگردن!
چشمان نگران و بارانی دخترک به پیراهن آبی و پارهپاره پدر افتاد که خیسخیس بود، مملو از اکسیر جوانی! با عجله، پتو را از روی تخت کشید و در همین حین به پدر تشر زد:
- هیس! حرف نزن! خون زیادی ازت رفته.
رامونا با درد پلکهایش را بر هم فشرد تا اندکی جان بگیرد و برای بار هزارم، هوا را بلعید و گلویش سوخت تا واژهای بر زبان بیاورد:
- اون... اون طرف جنگل، یه کلبه زیر زمینی هست... برو... برو پیش گاتل.
و با آن که دستان خونآلودش میلرزیدند، کولهی مشکی و بزرگی را به طرف دخترک هل داد. دخترک با بهت نگاهی به کولهی خونی انداخت و گفت:
- گاتل دیگه کیه؟ من نمیتونم تو رو اینجا تنها بذارم! من نمی... .
سوزش سی*ن*ه امانش را بریده بود و درد، ذره ذره جانش را میگرفت. با این حال به میان کلام کارمن آمد و قاطعانه گفت:
- تو باید بری، خیلی زود... اون تو رو میکشه!
و در حالی که نفسهایش به شمار افتاده بود، ادامه داد:
- فقط منو ببخش... حالا... حالا برو.
چشمان فرو بسته رامونا، نوید از مرگ و تنهایی میداد. گویی نسیم، در گوش قاصدک نغمه خوانی کرد و جان از او گرفت. دانه مرواریدهای دخترک همچون باران، گونه پدر را آبیاری میکردند و تنها صدای هقهقاش بود که خنجر به روی سکوتِ بیرحم خانه میکشید.
- نخواب! نخواب لعنتی، تو حق نداری من رو این طوری تنها بذاری! تو هنوز خیلی چیزها به من بدهکاری، ازت خواهش میکنم... بیدار شو!
دستانش را به دور صورت زخمی و خونآلود او قاب کرد، نگاهش را به چهره پدرخوانده دوخت؛ نمیتوانست باور کند که این جسم بیجان دیگر روحی در کالبد خود ندارد.
جلو رفت و با تمام وجود شقیقهاش را بوسه باران کرد؛ ترکیب اشک و خون معجون بینظیره ساخته بود امّا آن هم نمیتوانست جلودار دخترک شود. آن قدر میترسید و گیج شده بود که گویی مغزش قفل شده است.
عقب کشید و برای آخرین بار، با تمام وجود عطر تنش را بلعید و تصویرش را در دنجترین نقطهی حافظهاش به یادگار گرفت. امّا یک چیز عجیب بود, بوی خون مرد، دخترک را حریص میکرد!