جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [اریتما] اثر «SHAKIBAgh کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط *SHAKIBAgh* با نام [اریتما] اثر «SHAKIBAgh کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,134 بازدید, 39 پاسخ و 80 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [اریتما] اثر «SHAKIBAgh کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع *SHAKIBAgh*
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط *SHAKIBAgh*
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,333
مدال‌ها
5
1625341580901.png
رمان: اِریتما
نویسنده: *SHAKIBAgh*
ژانر: فانتزی، درام، عاشقانه
لحن: ادبی

عضو گپ نظارت: (S.O.W (9
خلاصه:
باید گشت به دنبال آشنایی؛ آن ک.س که بتواند دخترک را در این دنیا ماندگار سازد.
تا دخترک بتواند با عشق او، گرگینه‌های هم‌خونش را رام کند!
باید گشت، دنبال مردی خون‌خوار، خون‌آشامی که با او یکی شود.
هرچند که دشمن‌اند!
رازی سر به مُهر که زندگی دخترک را احاطه کرده!
آیا می‌توان چشم به روی تمام دشمنی‌ها بست و عاشق شد؟
نگاهتان را به ما بسپارید.

پ.ن: اریتما در زبان یونانی، مترادف لوپوس و به معنای گرگ و سرخیِ جدا شده است.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهلا فلاح

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
1,331
5,825
مدال‌ها
11

مشاهده فایل‌پیوست 10168 نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,333
مدال‌ها
5
به نام تک آپاراتی قلب‌های پنچر
مقدمه:
گرگ تیر خورده که از زخم ناله نمی‌کند!
چون می‌داند اگر بنالد کفتارها احساس غرور می‌کنند.
زخمم خوب می‌شود بی‌‌ناله، امّا... .
می‌درم، تمام کفتارهایی ‌را که سر شکستن غرورم شرط بستند!
***
بار دیگر خودنویس نقره فامش را روی میز کوبید؛ امّا این بار محکم‌تر از قبل! درست مثل سردردی که از چند ساعت پیش، به سراغش آمده بود و حال دیگر کلافه‌اش کرده بود. آن‌قدر کلافه، که جنون به جانش افتاده بود و دلش می‌خواست با تبرِ تازه تراش خورده‌ی پدرش، حسابی از خجالت ساعت ایستاده‌ی کنج اتاق در بیاید و در نهایت، جنازه‌های شاهکار هنری‌اش را به خورد موریانه‌ها بدهد.
البته لازم به ذکر است که این بلهوسی بیش نبوده و او هم جرأت انجام چنین کاری را نداشت!
دستی به زیر چانه‌اش گذاشت و سعی کرد با چشم غرّه، ظرف‌های نشسته داخل سینک را متقاعد کند که خودشان تمیز شوند و یک‌دیگر را تا داخل کابینت چوبی و بلندِ گوشه کلبه مشایعت کنند.
با صورتی عبوس و سگرمه‌هایی در هم، در حالی که پلک چشم راستش نبض می‌زد، رو به رامونا که در آن ‌سوی میز چوبی، غرق در تخیلاتش بود پرسید:
- دیشب ماه کامل بوده پدر؟
رامونا امّا، بیش از حد در فکر و خیال بود. نگاه خیره‌اش را به بخارهای برخاسته از کتری روی اجاق کوک زده بود و هر از چند گاهی هم، با خود چیزی زمزمه می‌کرد؛ گویا که سخت به دنبال مقصرِ ماجرای ذهنی‌اش می‌گشت.
با این حال، دخترک کم اعصاب‌تر و خسته‌تر از آنی بود که به درگیری‌های مغزی پدرش بهایی بدهد و سکوت کند. دسته‌ای از موهای بلندش را به کنار گوشش برد و دستی جلوی صورت مرد تکان داد تا به خود بیاید. مرد میانسال با لرزشی خفیف، به سختی مسیر نگاهش را به سمت دخترک کج کرد. سپس گیج و بی‌حوصله پرسید:
- چیزی گفتی؟
دخترک نفسش را پر صدا بیرون داد و در حالی که پشت دستش را می‌خاراند، تکرار کرد:
- میگم دیشب ماه کامل بوده؟
مرد که رشته افکارش پاره شده بود، دستی به موهای قهوه‌ایش که میل به سفید شدن داشتند کشید و کسل جواب داد:
- اوهوم، چه‌طور؟ باز هم کابوس دیدی؟
کارمن پلک‌هایش را سخت به هم فشرد تا بلکه از دردِ آن دو گویِ عذاب‌آور بکاهد و پس از خمیازه‌ای طولانی پاسخ داد:
- آره طبق معمول!
سپس با پوزخندی که یواشکی بر روی چهره‌اش مهمان شده بود، ادامه داد:
- منتها این‌بار به‌روز‌تر شده بود، با گرگ سراغم اومده بود!
رامونا با این حرفِ دخترک جا خورد؛ چشمانش را ریز کرد، چانه‌اش را که با ریش‌های کوتاهی مزین شده بود خاراند و مشکوک پرسید:
- گرگ؟
کارمن ریزبینانه حرکات مرد را در نظر ‌می‌گذراند و بی‌توجه به سردردش، زیرکانه پاسخ داد:
- آره گرگ، چه‌طور؟ چیزی شده پدر؟
ابروان هشتیِ مرد، به یک‌دیگر نزدیک شدند و خطوط پیشانی‌اش دست‌به‌دست هم دادند تا اوج دلهره و نگرانی او را به نمایش بگذارند. پس از لحظه‌ای انگار که در گوشش وردی خوانده باشند، دست‌پاچه از روی صندلی چوبی بلند شد که صندلی با صدای بدی به روی زمین افتاد. بی‌توجه به آن، و با صدایی مرتعش پاسخ داد:
- نه! چیزی نشده، تو هم نگران نباش، تا آخر هفته می‌برمت پیش یک روانپزشک!
و به سرعت به سوی در کلبه رفت. صدای برخورد کفش‌های رامونا با کف چوبی کلبه، آهنگی شد برای افکار درهم و برهم دخترک و دختر هم، مراسم بدرقه را تنها با نگاهِ بی‌حالش اجرا کرد. زیر لب نق زد:
- روانی خودتی!
گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و خیره به خطوط نامفهوم روی دفترچه، با خود گفت:
«مطمئنم که یک چیزی رو از من پنهان می‌کنه!»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,333
مدال‌ها
5
با صدای بسته شدن در، به خود آمد. کتری هم‌چنان قل‌قل می‌کرد و حرکت پاندول ساعت، ضربانِ جریان زندگی را به تکرار گذاشته بود.
با احساس طعم تلخ و شوری به میان لبش، دستی به آن کشید. ناگهان سر انگشتانش پوشیده از خون شد. با وحشت از جا برخاست و دوان‌دوان خود را به دست‌شویی رساند، به سختی دستگیره را باز کرد و داخل شد. از دیدن آنچه در آیینه بود، لرزی به وجودش رخنه کرد. از بینی‌اش خون هم‌چون چشمه‌های جوشان، جاری شده بود و غنچه‌ی لبانش را گلگون کرده بود و از سوی دیگر به زیر گلویش رسیده بود. رنگ گندم‌گون صورتش، حال به سفیدی می‌زد و طوسیِ چشمانش از همیشه کم رنگ‌تر و بی‌حال‌تر بود.
- خب، مثل این که ضیافتمون تکمیل شد!
با عجله شیر آب را باز کرد و مشغول شستن رد خون شد. چندی بعد خسته و کم جان، تن بی‌حالش را از جلوی روشویی کنار کشید و بیرون آمد. عجیب بود که لکه‌ی خونِ روی پادری، از نگاهِ تیزبین‌اش دور ماند و بدون آن که حالت انزجار به خود بگیرد به اتاقش رفت. خیسی صورتش را با گوشه‌ی آستین خشک کرد و آرام در را بست. پتوی قهوه‌ای رنگِ روی تخت در نظرش هم‌چون بستنی شکلاتی، شیرین و دل‌چسب آمد. پس بی‌گدار خود را به روی تخت گوشه اتاق انداخت و روح خسته‌اش را به چند ساعتی مرگ، از جنس خواب تبعید کرد.
***
با احساس بازی‌بازیِ چیزی در لابه‌لای خرمن موهایش، از مرگِ چند ساعته دست کشید امّا چشمانش را باز نکرد. صاحب این دست بزرگ و زمخت مردانه را که حال روی صورتش طرحِ دل می‌زد، به خوبی می‌شناخت. رامونای سخت‌گیر که در تمام این هفده سال و چند ماه بهترین پدرانه‌ها را به خوردش داده بود، حال مهربانانه نوازشش می‌کرد و پرده می‌انداخت به روی تمام نداشته‌های زندگی‌اش. چشمانش را باز کرد و زیر لب زمزمه کرد:
- بالاخره اومدی، پدر!
رامونا نفس پر دردی کشید و سعی کرد با دزدیدن نگاهش، غمِ چشمانش را پنهان کند امّا با صدای پر از اندوهش باید چه می‌‌کرد؟
- آره، دخترم!
کارمِن کمی خود را بالا کشید و به تاجِ تخت خواب کهنه و زوار در رفته‌اش تکیه داد. دنبال بهانه‌ای می‌گشت تا رشته‌ی کلام را به دست بگیرد و خود را به بی‌تفاوتی بزند.
- ام؛ امروز پنج‌شنبه‌ است، دوست دارم برای شام سوپ نخود فرنگی درست کنم.
سپس لبخندی زد و اندکی اشتیاق چاشنیِ نگاهِ بی‌حالش کرد و به انتظار واکنشی از جانب رامونا نشست. مرد که هم‌چنان اندکی نگرانی پس زمینه‌ی چشمانِ آسمانی‌اش بود، مقداری خود را روی تخت بالا کشید و خیره به تابلوی نقاشی گوشه اتاق، آرام گفت:
- فکر خوبیه.
هنوز هم می‌شد حواس پرتی را از بندبندِ گره‌های صورتش خواند. دخترک بی‌خیالِ گزگز پاهای خواب رفته‌اش، نگاهش را در سرتاسر صورت رامونا تاب داد. از ته ‌ریش جو گندمیِ پدر شروع کرد و با چشمانش به تک‌تک چین‌های گوشه چشم مرد لبخند زد؛ این‌ها یادگار روزهایی هستند که یک دختر بچه تخس و لجباز با دستانی گِلی، به دنبال پدرش می‌افتاد و سرتاسر خانه را به گند می‌کشید. آن زمان‌ها، چشم‌ها و لب‌های مرد با هم می‌خندیدند. امّا حالا گویی مرد مترسک بازی به سرش زده بود.
تنهایی آن‌قدر دردناک است که هر موقع دخترک حرفی از مادر می‌زد، چوب خط‌های مرد عمیق‌تر کشیده می‌شد و این شد که پیشانی مرد پر شد از ردِ چوب‌ خط‌های عمیق و دردناک، و زبانی که هیچ‌گاه از مادر نگفت! در آخر هم خیره به چشمانش ماند؛ به خوبی می‌توانست هاله‌ای که آبیِ چشمانش را کدر کرده بود، بشناسد. برای بار هزارم خود را لعنت کرد که چرا اسم گرگ را پیش او آورده است؛ با این که هنوز هم کنجکاوی وجودش را قلقلک می‌داد امّا، اصلاً دوست نداشت رامونا را غمگین ببیند. نفس عمیقی کشید و گوشه ‌لبش را به دندان گرفت. ناگهان با بی‌فکری پرسید:
- هنوز هم نمی‌خوای بگی چی شده؟
لحنش آرام بود امّا بیش از حد طلبکارانه! رامونا چشم از دریایِ محاصره شده در چهار چوبِ تابلو گرفت و بار دیگر، دستش را در موهای نرم کارمن فرو کرد و پاسخ داد:
- گفتم که، چیزی نیست.
کارمن کمی پایش را که سوزن‌سوزن می‌شد تکان داد و گفت:
- امّا من باور نمی‌کنم، بگو چرا از این که من خواب گرگ دیدم این همه وحشت کردی؟ هوم؟
رامونا نفس عمیقی کشید و با طمأنینه پاسخ داد:
- من وحشت نکردم؛ فقط متعجب شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,333
مدال‌ها
5
پتو را از روی پاهایش کنار انداخت تا اندکی هوای راکد محبوس در اتاق را به جریان بیاندازد و از گرمای نامطبوع تابستانی گریز کند.
سرتقانه و همچون دختر بچه‌های لجوج، دستانش را در سی*ن*ه جمع کرده و در حالی که ابروانش را وادار می‌کرد تا دست دوستی و برادری بدهند، ادامه داد:
- پس چرا اون‌قدر با عجله رفتی بیرون؟! صدای افتادن صندلی هنوز توی گوشم هست!
مرد بازدمش را پر صدا به بیرون فرستاد و زیر لب نالید:
- تمومش کن دختر، از همون بچگیت یک دنده و لجباز بودی!
دخترک دلش می‌ترسید، احساس گناه می‌کرد امّا نمی‌توانست جلوی خشم‌اش را بگیرد، انگار می‌خواست تلافی تمام شب بیداری‌هایش را سرِ او در بیاورد.
کارمن: نه! تو ترسیدی؛ درست مثل همین الان!
کم‌کم تناژ صدایشان بالا می‌رفت و لحنشان کوبنده‌تر می‌شد. رامونا دست از نوازش کشید و چنگ بر موهای خوش حالت خود زد. با عصبانیت از جا برخاست و فریادگونه گفت:
- من نترسیدم، هیچ‌ وقت!
صدای او، کارمن را هم وادار کرد تا از تخت پایین بیاید، بایستد و مانند خودش داد بزند:
‌‎‏- امّا تو ترسیدی، تو همیشه می‌ترسی، وگرنه پس چرا نمیگی چی شده؟ چرا نمیگی برای چی این همه سال من رو توی این کلبه‌ی خراب شده نگه داشتی پدر؟!
- من پدر تو نیستم!
فریاد رامونا در گوشه و کنارِ کلبه و حتی در جنگل هم پیچید و در آخر همچون سیلی محکمی شد، به روی گونه‌ی بیش از حد سفید کارمن.
جیغ، داد، فریاد، همه را می‌توانست بزند امّا، مثل همیشه دل‌رحم شد و دست به روی آن‌ها بلند نکرد. دلش فرار می‌خواست امّا از سوی دیگر فرمانده خشم، سکان‌دار مغزش شد و اختیار از او گرفت. باید این جنگ را پایاپای به آخر می‌رساند؛ حیف بود که ماشه را رها کند و تیر خلاص در جای خود بماند.
- آره، توی بزدل حتی لیاقت این که پدر من باشی رو هم نداری!
و بدون حتی نیم‌نگاهی به صورت خشمگین رامونا، به سمت در دوید و به سرعت از کلبه بیرون زد. چند باری نزدیک بود با سر بر زمین فرود بیاید امّا به هر طریقی دوچرخه‌اش را که روی ماسه‌های کنار رودخانه افتاده بود برداشت و بی‌هدف رکاب زد.
قطرات اشک به روی صورتش جولان می‌دادند و دید چشمانش را حسابی کور می‌کردند. آن‌قدر کور که حتی خرگوش‌های خاکی رنگِ کنار جاده را هم ندید.
در میان احساسات دخترانه‌اش، نفرت بیش‌تر از بقیه خودنمایی می‌کرد. نفرت از همه ‌چیز و همه‌ ک.س؛ از مادری که بلافاصله پس از به دنیا آمدنش او را رها کرد و رفت و دیگر هم سراغش را نگرفت. و پدری که حال ادعا می‌کرد پدر او نیست.
با تمام وجود رکاب می‌زد تا فقط دور شود از خانه، و جایی را برای آزادانه گریستن پیدا کند. آن‌قدر صدای هق‌هق‌هایش بلند بود که حتی نوای ناله‌های رودخانه را که به سرعت می‌گذشت هم نمی‌شنید.
موهای پریشانش آزادانه در باد پرواز می‌کردند و مژه‌گان بلند و خیسش با سوز و سرمای باد هم بازی می‌شدند. گونه‌هایش در اثر سرما سرخ و گلگون بودند و تنش لرزش آرامی داشت.
ناگاه به خود آمد؛ از میانِ درختانِ سر به فلک کشیده‌ی کاج و افرا تنها نور کمی از آفتاب تابستانی بود که جنگل را روشن و راه را جلوی پای دخترک می‌گذاشت‎‌.
این حوالی را به خوبی می‌شناخت. آنقدر در لا‌ به ‌لای این درختان قدم‌رو کرده بود و با خود حرف زده بود، که حتی نشانی لانه‌ی تک‌تک دارکوب‌ها را هم می‌دانست؛ در میان دوستانش به دختر جنگل معروف بود. شاید هم نسخه‌ی به‌روز شده‌ی تارزان!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,333
مدال‌ها
5
از دوچرخه پیاده شد و آن را روی زمین انداخت. دوان‌دوان به سمتش رفت و با تمام وجود، دستانش را به دور او حلقه کرد. بانیِ آرامش و پناهگاهی امن که رازها با او گفته بود و درد دل‌ها کرده بود. درخت کهنسالی که وجودش مملو از سکوت بود؛ سکوتی در اعماق آرامش و آرامشی شاید مثل حصار دست‌های مادرانه. حصار دستانی که او هیچ‌وقت طعمش را نچشید!
به شدت طالب آن بود که غم‌هایش را در لا‌به‌لای قطره مرواریدهای چشمش بقچه پیچ کند و مثل همیشه، به خوردِ خاک بدهد. امّا باز هم، به ثانیه نکشید تمام افکارِ چندی پیش، به سویش هجوم آوردند.
دوباره شروع کرد به هق‌هق و گلایه؛ خیلی دلش می‌خواست رفتار تلخ رامونا را همان‌جا و پای درخت، چال کند و دختر خوبی برایش باشد. درست مثل وقتی که این کابوس‌های عذاب‌آور هنوز شروع نشده بودند!
آرام کنار درخت نشست و دست دور زانوهایش حلقه کرد. چشمانش را که می‌بست، صورت خشمگین رامونا غافلگیرش می‌کرد. با آن رگ‌های برجسته در کنار پیشانی‌اش بیش از حد ترسناک شده بود، و عضلات دستان قدرتمندش که آمادگی خورد کردن تمام کلبه را داشت.
آرام نالید:
- چرا همیشه توی بهترین موقعیت، گند می‌زنی به همه چیز دختر؟! آخه تو چت شده؟!
نوجوانی و دوران اسفبارِ بلوغ، بیش از هر چیز قلب آدمی را به بازی می‌گیرد؛ دلی که هر لحظه بی‌قراری می‌کند، و مغزی که ثانیه به ثانیه بیش‌تر میل به متلاشی شدن دارد و روحی خسته از تمام دغدغه‌های بی‌ازرش انسان‌ها؛ و تنها سلاح یک دختر برای تمام این جنگ‌های درونی، دانه مرواریدهایی‌ست که هر روز قصه‌ای را از بر می‌کنند: « از صعود تا سقوط آخرین پرواز! »
در میان گلایه‌ها، ناگهان احساس عجیبی در وجودش رخنه کرد. حس می‌کرد رخت چرک‌های یک سالِ پیرمردی را درون دلش چنگ می‌زنند.
دلشوره‌ای عجیب، که بر تمام تنش قالب شد و وادارش کرد تا اشک از چشم بِزُداید و نگاهی به آسمان بیاندازد.
آفتاب عزم رفتن کرده بود و کم‌کم جای خود را به ماه می‌داد، و فقط پرتو‌های درخشان‌اش بود که از میانِ ابرهای کومه‌ای، دنیا را به دخترک نشان می‌داد.
با عجله سمت دوچرخه دوید و سریع بلندش کرد. درد دلشوره‎‌اش را با رکاب‌های محکم و پشت سر هم تسکین می‌داد. چیزی نمانده بود که برسد و این‌بار همراه با دلشوره، نگرانی هم مهمان دلش شد. این احساسِ ناگهانی را درک نمی‌کرد، نکند اتفاقی افتاده باشد! نکند سکته‌ای پدرش را مورد هجوم قرار داده باشه! نکند...
سری تکان داد و افکار مسمومش را پس زد و به جای آن محکم‌تر پدال را فشرد. تیزی آفتاب، چشمانش را اذیت می‌کرد. نگاهی به ساعت مچی روی دستش که 4:30 را نشان می‌داد انداخت.
با این که روزهای تابستانی طولانی‌اند امّا، هنوز برای غروب آفتاب خیلی زود است؛ حتی پرواز ناگهانی کلاغ‌ها هم به نوبه‌ی خود، یک جور بیگانگی‌ست. چرا امروز همه چیز این‌قدر عجیب و گنگ است؟
با دیدن کلبه که در میان درختان پنهان شده بود، نفس عمیقی کشید و اسید سوزناک معده‌اش را که شورشی برپا کرده بود، سرکوب کرد. آرام و زیر لب گفت:
- فقط امیدوارم اتفاقی نیُفتاده باشه.
آهسته از چرخ پایین آمد و باز هم آن را روی ماسه‌ها رها کرد؛ اما این بار تردید داشت. می‌ترسید به سمت کلبه قدم بردارد. سکوت عجیبی جنگل را فرا گرفته بود، و فقط رودخانه بود که با سماجت تمام خروش می‌کرد و دل سنگ‌ها را می‌شکافت.
درِ کلبه نیمه باز بود و همه جا غرق در سکوت. گوشه چشمی به خرده شیشه‌های کنار در انداخت که گویی از استخر خون بازگشته بودند و کنار پاسیو، مشغول حمام آفتاب بودند. تعجب در عمق چشمانش بالا و پایین می‌پرید. در را آرام هل داد و وارد شد. اوضاع آشفته کلبه، شکش را به یقین تبدیل کرد.
خرده شیشه‌ها و گلدان‌های کف اتاق، نشان از دعوایی طوفانی داشتند. تمام برگ‌برگِ دفترچه خاطراتش کف اتاق پخش بود و صندلی راحتی عزیزش هم شکسته و در صف انتظار برای سوختن در شومینه به سر می‌برد؛ و در این سکوت پر صدا، تنها تیک و تاکِ ساعت خورد شده به گوش می‌رسید، که روی زمین افتاده بود و نفس‌های آخرش را می‌کشید. چه زود به آرزویش رسید!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,333
مدال‌ها
5
بوی عجیبی در شامه‌اش پیچید، عطری تلخ و تند که دل را می‌زد و بسیار تهوع‌آور بود. هر چه با چشم جست‌و‌جو کرد، نشانی از رامونا نیافت. التماس‌های قلبش را حس می‌کرد که با مشت به قفسه سی*ن*ه‌اش می‌کوبید و تقاضای رهایی می‌کرد. ناامیدانه صدا زد:
- پدر... خونه نیستی؟
در نیمه باز اتاقش را به عقب راند و با دیدن آنچه که در انتظارش بود، ناگهان پس شکست. گویی بند دلش پاره شد و جیغ‌های بلند و پی‌درپی سر داد. جیغ‌های هیستریکی که گوش پدر را می‌آزرد.
رامونا مشغول خون بازی، روی زمین افتاده بود و به سختی به تخت تکیه داده بود. رنگ پریده‌اش استدلال خوبی برای ضعیف بودن باطری‌های قلبش بود. روی بازویش ردی از دندان‌های بزرگ و تیز داشت که تا انتها در گوشتش فرو رفته بودند و سی*ن*ه‌ی ستبرش پر بود از خراش‌هایی عمیق و طولانی. صورتش پر بود از قطره قطره‌های سرخی که شباهت زیادی به دریاچه‌ی روی پیراهنش داشتند.
به سختی دهان تشنه و خشکش را از هم جدا کرد و با صدایی که از ته چاه می‌آمد گفت:
- دهنت رو ببند دختر جون!
با این حرفش، گویی کارمن را از شوک بیرون کشید. چشمان متعجب دخترک دوباره بارانی شد و با عجله به سمت رامونا دوید. عجب روز نکبت و نحسی است امروز!
سرِ رامونا را در حصار دستانش گرفت و سعی کرد حرفی بزند، امّا هق‌هق‌اش اجازه انجام این عمل خطیر را نمی‌داد. دهانش همچون ماهی‌‌ای که ترکِ حوض کرده، به هم می‌خورد و افسوس که هوایی نبود تا حنجره‌اش را بلرزاند. انگشتان سرد پدر را میان دست کوچکش گرفت و با صدای لرزانش گفت:
- چه بلایی سرت اومده؟! چی شده؟
رامونا امّا بیش از حد، نفس‌هایش تنگ شده بودند و می‌خواستند راه گلو را بند بیاورند. آرام و زمزمه‌وار گفت:
- وقت موندن نیست... باید... باید بری... اون‌ها به زودی برمی‌گردن!
چشمان نگران و بارانی دخترک به پیراهن آبی و پاره‌پاره پدر افتاد که خیس‌خیس بود، مملو از اکسیر جوانی! با عجله، پتو را از روی تخت کشید و در همین حین به پدر تشر زد:
- هیس! حرف نزن! خون زیادی ازت رفته.
رامونا با درد پلک‌هایش را بر هم فشرد تا اندکی جان بگیرد و برای بار هزارم، هوا را بلعید و گلویش سوخت تا واژه‌ای بر زبان بیاورد:
- اون... اون طرف جنگل، یه کلبه زیر زمینی هست... برو... برو پیش گاتل.
و با آن که دستان خون‌آلودش می‌لرزیدند، کوله‌ی مشکی و بزرگی را به طرف دخترک هل داد. دخترک با بهت نگاهی به کوله‌ی خونی انداخت و گفت:
- گاتل دیگه کیه؟ من نمی‌تونم تو رو این‌جا تنها بذارم! من نمی‌... .
سوزش سی*ن*ه امانش را بریده بود و درد، ذره ذره جانش را می‌گرفت. با این حال به میان کلام کارمن آمد و قاطعانه گفت:
- تو باید بری، خیلی زود... اون‌ تو رو می‌کشه!
و در حالی که نفس‌هایش به شمار افتاده بود، ادامه داد:
- فقط منو ببخش... حالا... حالا برو.
چشمان فرو بسته رامونا، نوید از مرگ و تنهایی می‌داد. گویی نسیم، در گوش قاصدک نغمه خوانی کرد و جان از او گرفت. دانه مرواریدهای دخترک همچون باران، گونه پدر را آبیاری می‌کردند و تنها صدای هق‌هق‌اش بود که خنجر به روی سکوتِ بی‌رحم خانه می‌کشید.
- نخواب! نخواب لعنتی، تو حق نداری من رو این طوری تنها بذاری! تو هنوز خیلی چیزها به من بدهکاری، ازت خواهش می‌کنم... بیدار شو!
دستانش را به دور صورت زخمی و خون‌آلود او قاب کرد، نگاهش را به چهره پدرخوانده دوخت؛ نمی‌توانست باور کند که این جسم بی‌جان دیگر روحی در کالبد خود ندارد.
جلو رفت و با تمام وجود شقیقه‌اش را بوسه باران کرد؛ ترکیب اشک و خون معجون بی‌نظیره ساخته بود امّا آن هم نمی‌توانست جلودار دخترک شود. آن قدر می‌ترسید و گیج شده بود که گویی مغزش قفل شده است.
عقب کشید و برای آخرین بار، با تمام وجود عطر تنش را بلعید و تصویرش را در دنج‌ترین نقطه‌ی حافظه‌اش به یادگار گرفت. امّا یک چیز عجیب بود, بوی خون مرد، دخترک را حریص می‌کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,333
مدال‌ها
5
سکانس‌های زندگی‌اش تک‌ به‌ تک از جلوی چشمانش گذر می‌کردند و نفس می‌گرفتند، انگار او به جای پدر داشت جان می‌داد. می‌لرزید و توان آن را نداشت که گره نگاهش را از چشمان نیمه باز رامونا بگشاید.
با پشت آستینش اشک‌هایش را از روی گونه پاک کرد و آرام، تن بی‌جان رامونا را روی زمین خواباند؛ دستِ بی‌قرار و خیس از خون‌اش را به روی چشمان پدر کشید و آرام سراچه نور را از آن‌ها گرفت؛ و در آخر در حالی که بندبند انگشتانش می‌لرزیدند، چنگ بر کوله‌پشتی کنارش زد. از جا برخاست و با حسرت، آخرین نگاهش را به مرد خفته در خون انداخت؛ حیفِ آن نگاه گرم که بدرقه‌اش نمی‌کند و آه از آن لبانِ زیبا که دیگر برایش نمی‌خندند.
نفس عمیقی کشید و پس از تلاش بسیار برای سرکوب کردن گردوی حرامی که راه گلویش را بسته بود، با صدای لرزان، دفتر زندگی رامونا را بست:
- خیلی دوستت دارم، پدر!
امروز سراسر پر بود از آخرین‌ها، حیف که رامونا نامرد بود و آخرین نگاه پر مهرش را بدرقه راه دخترک نکرد.
چشمانش را بر هم فشرد و سعی کرد برای کنار زدنِ بغض در گلویش، تمام هوای اتاق را در خود فرو ببرد. مثل همیشه خواست از همه چیز چشم پوشی کند و سعی کرد تمام خاطراتش را به دست فراموشی بسپارد؛ امّا خوب می‌دانست این‌ها تلاشی بیش نیست و هرگز ثمری ندارد!
در را هل داد و با عجله از کلبه بیرون زد. از کنار گل‌های خزان شده‌اش که در کنار کلبه پرپر می‌شدند، گذشت و با تمام قوا شروع به دویدن کرد. حتی به ذهنش هم نیامد که با دوچرخه سریع‌تر می‌‌رود.
مرواریدهایش پرده می‌انداختند بر حقیقتِ دنیایش، امّا این باعث نمی‌شد تا درنگ کند و لحظه‌ای نفس بگیرد. انگار که قصد کرده بود برای اولین بار در تمام عمرش به حرف رامونا گوش دهد و امرش را اطاعت کند.
آسمان، دل گرفته بود و آفتاب هم آخرین نفس‌هایش را می‌کشید؛ امّا با این حال، با تمام توانش دل ابرها را می‌شکافت و روزنه‌ای برای خروج پیدا می‌کرد. جیرجیرک‌‌ها آواز می‌خواندند و صدایشان، هم‌نوای دلِ پر درد رودخانه می‌شد. نسیم سردی می‌وزید و شاخ و برگ درختان را در دست گرفته بود؛ و تنها خوش نوایی پرنده‌ای ناشناس بود که از قضا، دل دیوانه‌اش هوای نغمه خوانی کرده بود.
دخترک از ترس سرعتش را دو برابر کرد و آن‌قدر رفت، که مطمئن شد دست احدی به او نمی‌رسد.
نفس‌هایش بریده بریده بودند و سی*ن*ه‌اش به شدت خس‌خس می‌کرد. به درخت تنومندی تکیه زد و حجم عظیمی از هوا را در ریه‌هایش چپاند؛ هوا سرد بود و کاش این سرما به جای سوزش، مرحمی می‌شد بر آتش دلش که تا عمر دارد، از خاطرش نخواهد رفت.
مدام با از خود می‌پرسید، چه کسی و برای چه جان پدرش را گرفت؟
نتوانست فریادِ مظلومیت و بی‌کسی‌اش را بیش از این به جان بخرد، باید با صدایش به گوش تمام هستی می‌رساند، او دیگر بابا ندارد!
- بس نبود؟! این همه نتهایی برای من بس نبود؟! خدایا تا کی بنویسم؟ دیگه کاغذ کم آوردم! تا کی قراره از حسرت‌هام روی کاغذ بنویسم و بدم به خوردِ رودخونه؟ آخه تا کی؟!
اعتراضِ آخرش بیش از حد حق به جانبانه بود و بلند، امّا ناگهان صدایی پی‌درپی، لرزه بر اندامش انداخت. همان ملودی رعب‌آوری که در این سه_چهار ماه، سوهان روحش شده بود و بعضی شب‌ها را تا سحر، بر او زهر می‌کرد؛ و حال هم تخم نفرت و کینه را در دلش فرو نشاند. با هر کشش مطمئن‌تر می‌شد کار، کارِ همین پست فطرت است!
زوزه‌های بلند و کش‌داری در همان نزدیکی، که به او فهماند دیگر هیچ چیز، حتی از جسم پدرش هم باقی نخواهد ماند. مطمئناً گرگ‌ها تا الان ضیافتی برپا کرده‌اند و با سی*ن*ه‌ی تنومند و بازوهای قدرتمند پدرش، دلی از عزا در آورده‌اند.
با این تصور، بار دیگر اشک از چشمانش جاری شد و دیدش را تار کرد. روی زمین سُر خورد و سرش را به درخت تکیه داد. پاهایش را در خود جمع کرد و زیر ل**ب نالید:
- تا کی؟
کوله پشتی‌اش را در دست گرفت. بوی خون می‌داد؛ خون رامونا که گویی هنوز تازه بود و حال دخترک را دگرگون می‌کرد! حریصانه بو می‌کشید و انگار که مورفین به بدنش تزریق می‌کردند، آرام گرفت.
چشم بست و خود را به نوای دل‌خراش باد سپرد. زوزه گرگ‌ها بیش‌تر می‌شد و نفرت و سردرد دخترک هم به همین منوال بود. با هر قطره اشکی که می‌افتاد، دخترک مصمم‌تر می‌شد تا تصمیمش را اجرایی کند.
این رویداد تلخ، نقطه‌ی پررنگی بر پایانِ تا این جای سرنوشتش بود، مِن بعد باید از اول خط شروع کند، گویی هنوز اول راه است؛ با خود اندیشید:
« حالا که بابام‌ رو ازم گرفتن من هم کوتاه نمیام، این یه شروع دوباره‌اس... من انتقام می‌گیرم!»
سفر دور و درازی در پیش است، پس پیش به سوی آینده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,333
مدال‌ها
5
تا نیمه‌های شب از ترس در خود مچاله شد و اشک ریخت و از دردِ اعماقِ سی*ن*ه‌اش نالید، تا آن‌جا که دیگر کم‌کم پلک‌هایش به روی هم افتادند و دخترک با آغوشی باز به استقبال مرگ دروغین رفت. زوزه‌ها همچون لالایی‌های مادری که هیچ‌وقت نبود و نسیم هم جانشین نوازش‌های پدرانه، او را به سوی خواب بدرقه کردند.
کمی آن طرف‌تر امّا همهمه‌ای در میان گله است. شعله‌های آتش، در چشمان مردی همیشه عبوس رقاصی می‌کنند؛ و تازیانه‌های لَخت و هم رنگ با چشمان سیاهش، به دنبال پنهان کردن خطوط عمیقی که به روی پیشانی‌اش افتاده است هستند.
با حلقه‌ی در انگشتش بازی بازی می‌کند و گویا تا به حال، در تکاپوی ‌ای به ظاهر خطاکار بوده و مطمئناً برای پیدا کردن او هر کاری خواهد کرد!
و تنها این ماه است که با لبخندی تلخ، بازی سرنوشت را به تماشا می‌نشیند!
***
شبنم از روی برگ درخت سُر خورد و پس از پروازی نچندان طولانی در دهان نیمه باز کارمِن فرود آمد. پرتوهای خورشید از لابه‌لای شاخسار درختان خجالتی گذر کرد و با در دست گرفتنِ صورت غرق در خواب دخترک، لبخند پر حرارتی به رویش پاشید.
درختان خجالتی از آن دسته درخت‌هایی هستند که علاقه‌ای به لَمس یکدیگر ندارند و وقتی از پایین نگاهشان می‌کنی، مرزی میانشان است که شاخه‌های هیچ درختی با درخت دیگر، درهم نشده است.
درخشش آفتاب تابستانی، احساساتِ چشمانش را به بازی گرفت و او را وادار کرد تا از خواب دست بکشد و به واقعیت بازگردد. خمیازه‌ی بلند و بالایی کشید که نمِ اشک را به گوشه چشمانش آورد و احساسِ پارگی در ناحیه دهان را به نورون‌هایش رساند.
با یک دست گردن، و با دست دیگر چشمان غرق خوابش را مالش داد. به خاطر جای خواب سفت و سخت دیشب، گردنش به شدت درد می‌کرد. گوشه لبش را که اندکی بزاق دهان به رویش خشکیده بود، پاک کرد و سعی کرد خماری را با چند نیشگون، از سرش بپراند. با سوزش آخرین نیشگون که از پایش گرفت، همه چیز را به خاطر آورد. خواب، خون، دعوا، فرار، دلشوره، تن زخمی رامونا، ترک او و در آخر زوزه‌های بی‌امان. همه را به خاطر آورد.
چشمانِ کاسه خون‌اش دوباره آتش گرفتند و غرق سیلآب شدند امّا، با پشت دست محکم به چشمانش کشید و آن‌ها را به خاطر پرکاریشان سخت تنبیه کرد. دلش نمی‌خواست همه چیز را این قدر ساده بگیرد اما گریه هم دردی را دوا نمی‌کرد. هنوز راه زیادی در پیش دارد؛ باید گاتل را پیدا کند. باید بفهمد کدام موجودِ بی‌صفتی، آخرین پناهش را از او گرفت و در آخر هم باید انتقام خون رامونا، مردِ به ظاهر پدرش را بگیرد.
لبخند کم جانی زد و در حالی که به آسمان نگاه می‌کرد، زیر ل**ب گفت:
- صبح بخیر پدر، ممنون که هنوز هم پیشمی! قول میدم تا آخرین نژاد گرگ‌ها رو توی کشور منقرض کنم!
صدای قار و‌ قور شکمش او را از افکارش بیرون کشید. او فعلاً نمی‌تواند حتی شکمش را سیر کند، چه رسد به انتقام خونین، آن هم از گرگ‌ها!
زانوهایش را که از دیشب بار‌ها رگشان گرفته بود و او را از دیدار با پادشاه هفتم باز گردانده بود، تا کرد و چهار زانو نشست. کوله‌ی سیاه و بزرگش را که کنارش افتاده بود و حسابی هم پر به نظر می‌رسید، سمت خود کشید و با همراهیِ احساسِ خوشایند فضولی، زیپش را باز کرد و مشغول گشتن شد.
با تعجب نگاهی به اطراف انداخت، امّا چندی نگذشت که سرش را تا گردن درون کوله فرو برد. کمی سرک کشید و زیر ل**ب زمزمه کرد:
- مگه می‌شه؟!
پاکت حاوی نانِ چاودار را از کوله بیرون آورد و با تعجب و تحیّر به داخل آن خیره شد، گرسنگی فشار زیادی به معده‌ی کوچکش آورده بود امّا اول باید به ارضای روح کنجکاوش می‌پرداخت.
پاکت را کنار انداخت و به کار خود بازگشت. کیف پر بود از لباس و خوراکی و هر آن‌چه که برای یک سفر بلند مدت نیاز بود! زیپ‌های دیگر را هم کشید و همه‌ی سوراخ سمبه‌ها را زیر و رو کرد. از قطب‌نما و نقشه گرفته تا خوراک و لباس، همه و همه در کوله وجود داشت؛ گویی که این یک سفر از پیش تعیین شده بود. حتی چاقوی خنجر مانندی که رامونا روز تولدش به او هدیه داده بود هم، بود! واقعاً تعجب برانگیز است.
هنوز هم در کَتَش نمی‌رفت؛ قاعدتاً یک آدم زخمی، با آن سطح از جراحت، نمی‌تواند در آن فرصت کوتاه این همه خرت و پرت و وسیله را آماده کند. آخر چطور ممکن است؟! ستاره‌ای در گوشه‌ی ذهنش چشمک می‌زد و مدام می‌گفت که این، یک رویداد از پیش تعیین شده‌ است.
صدای قاروقور شکمش که همچون قورباغه‌ای گرسنه بود، او را از فکر و خیال‌های بی‌سروته‌اش بیرون کشید.
کلافه دستی به درون کوله فرو برد و کمی این طرف و آن طرف کرد تا چیزی به چنگ آورد امّا، با برخورد چیز سفت و سردی از کار ایستاد. چشمانش را در کاسه چرخاند و بی‌حوصله نق زد:
- خدایا؛ باز هم سورپرایز؟!
چنگ زد و آن را بیرون کشید و با دیدنش احساس کرد قلبش از تپش ایستاد. معده‌اش به سوزش افتاد و چندی بعد، تمام محتویات که نه، چیزی شبیه به آن را بالا آورد. خب انتظار بیش از این هم نبود! کسی که یک شبانه روز لب به غذا نزند، اصولاً چیزی در معده بی‌چاره‌اش هم نخواهد بود.
تا نگاهش به آن می‌افتاد، حالش بد می‌شد و از ته دل اوق می‌زد. سرمای جسم، استخوان سوز بود و غیر معقول. سعی کرد تا آن اندک دل و جراتی را که داشت را هم جمع کند و آن چیز سخت را وارسی کند. نفس عمیقی کشید و بوی تعفن‌آور اسید معده را در ریه‌هایش فرو برد.
با عجز نگاهی به آن انداخت و سعی کرد آرام بماند؛ قوطی شیشه‌ای و در بسته که در آن قلبی سرخ و روشن درون مایعی صاف و شفاف شناور بود. انگار که همین یک ساعت قبل آن را از بطن بی‌گناه فردی بیرون کشیده‌اند، تازه‌ی تازه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,333
مدال‌ها
5
کاغذ کاهی رنگی که روی شیشه چسبانده بودند توجه‌اش را جلب کرد: «خطر مرگ! باز نکنید.»
طاقتش طاق شد و برای هزارمین بار از ته دل اوق زد. پس‌مانده‌های حقیقتی را که در دهانش جا مانده بود با نفرت تف کرد و سریع قوطی را درون کوله انداخت و زیپش را کشید.
دستش را به تنه‌ی پر تراشِ درخت پشت سرش تکیه داد و به سختی از جا بلند شد، چشمانش سیاهی می‌رفتند و طعم گسی که در دهانش مانده بود، حالش را خراب‌تر می‌کرد. همیشه از آن که ضعیف جلوه کند هراس داشت امّا دریایی که در چشمانش موج می‌خورد، شدیداً درماندگی‌اش را در معرض دید همگان قرار داده بود؛ ل**ب به دندان گرفت و با خود گفت:
« اگه بخوام همه چیز رو بفهمم باید دل و جرات داشته باشم، نه این که مثل دختر کوچولوها با دیدن یه قلب هر چند آدمی‌زاد بالا بیارم و نق بزنم؛ باید قوی باشم، آره، من می‌تونم، یعنی باید بتونم!»
سرش همچون وزنه‌ای سنگین به دوران افتاده بود و اجازه‌ی گام برداشتن را به او نمی‌داد. همچنان که دستش را به درخت کنارش ستون کرده و ایستاد بود، بند کوله را روی شانه راستش انداخت و خم شد و پاکت کاهیِ نانی که روی زمین افتاده بود را هم برداشت. با عزمی راسخ و اراده‌ای نه‌چندان استوار، به سوی سرنوشت نا‌معلوم پیش رو قدم برداشت.
همان‌طور که راه می‌رفت، پاکتِ تا خورده نان را باز کرد و برشی از آن خوش نقش‌های اشتها آور را بیرون آورد و عطر دل انگیزش را در ریه‌هایش فرو برد. بوی مطبوع آرد روگن در هر موقعیتی می‌توانست حال او را دگرگون کند.
نگاهش در میان درختانِ سر به فلک کشیده، تاب بازی می‌کرد. با این که تا شعاع یک کیلومتری کلبه، همه را مانند کف دست می‌شناخت، امّا این‌جای جنگل به شدت در نظرش نا‌آشنا می‌آمد.
درختان خجالتی را می‌شناخت و قبلاً راجع به آن‌ها در دایرة المعارف‌ها خوانده بود، امّا هیچ‌وقت از نزدیک ندیده بود. همچنین گل‌های ادریسیِ رنگارنگی که خب وجودشان در دیارِ پر سوز و سرمای فنلاند به شدت جای تعجب داشت.
دیدن گل‌های رنگارنگی که کمی جلوتر و اطراف تخته سنگ بزرگی چتر باز کرده بودند، لبخند عمیقی به روی صورتش آورد و میلی در دلش انداخت که لحظه‌ای را اتراق کند و تماشاگر هنرمندی‌های خالق خلّاق شود.
به کنار گل‌ها رفت و در گوشه‌ی تخته سنگ، نشست. عطر دل‌انگیزشان روح و روان را به بازی می‌گرفت و شعف را در کنج چشمان غمگین دخترک، می‌نشاند.
بازدمی تازه کرد و باز هم به حالِ خود بازگشت؛ حال باید از کدام سو می‌رفت؟ اصلاً غرب کدام طرف است؟ سکوت جنگل همچون خوره به جانش افتاده بود و برای آن که از ترس خود بکاهد، بلند بلند شروع به حرف زدن کرد:
- خب، حالا من کدوم طرفی برم؟ آها این‌وری... یا... شاید هم این طرفی!
دوست داشت سرش را محکم به تنه درختی بکوبد.
- صبر کن ببینم، من قطب‌نما دارم! وای چه جالب!
و بلند، بلند خندید؛ آن‌قدر خنده‌ی بی‌خود و مسخره‌ای بود که حتی از مگس‌های فرضی هم خجالت کشید. سریع قطب‌نما و نقشه را از جیبِ رویی کوله در آورد و مشغول جهت‌یابی شد.
- خب... این‌طور که معلومِ، ما الان این‌جاییم و باید به غرب بریم؛ البته تا کی و کجا رو نمی‌دونم، شاید یه کلبه باشه یا یه غار، حتی می‌تونه یه خونه درختی باشه؛ راستی، پدر گفت باید یه کلبه زیر زمینی باشه... در هر صورت ما باید گاتل رو پیدا کنیم!
معلوم نبود خود را با که جمع می‌بندد. شاید ارواح و یا اشباح خفته در جنگل!
زنجیر طلایی رنگِ قطب‌نما را بر گردن سفید و نسبتاً بلندش انداخت و از جا برخاست. با حسرت به گل‌ها نگاهی انداخت امّا هیچ رقمه دلش نیامد که از آن‌ها بچیند و با خود ببرد، پس بی‌خیال شد و راه رفتن را از پیش گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین