جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار اشعار عراقی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط MHP با نام اشعار عراقی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,587 بازدید, 184 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع اشعار عراقی
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mobina01
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ معاونت کل ]
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,327
46,957
مدال‌ها
23
آه، به یک‌بارگی یار کم ما گرفت!
چون دل ما تنگ دید خانه دگر جا گرفت


بر دل ما گه گهی، داشت خیالی گذر
نیز خیالش کنون ترک دل ما گرفت


دل به غمش بود شاد، رفت غمش هم ز دل
غم چه کند در دلی کان همه سودا گرفت؟


دیدهٔ گریان مگر بر جگر آبی زند؟
کاتش سودای او در دل شیدا گرفت


خوش سخنی داشتم، با دل پردرد خویش
لشکر هجران بتاخت در سر من تا گرفت


دین و دل و هوش من هر سه به تاراج برد
جان و تن و هرچه بود جمله به یغما گرفت


هجر مگر در جهان هیچ کسی را نیافت
کز همه وامانده‌ای، هیچکسی را گرفت


هیچ کسی در جهان یار عراقی نشد
لاجرمش عشق یار، بی‌ک.س و تنها گرفت

 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ معاونت کل ]
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,327
46,957
مدال‌ها
23
باز هجر یار دامانم گرفت
باز دست غم گریبانم گرفت


چنگ در دامان وصلش می‌زدم
هجرش اندر تاخت، دامانم گرفت


جان ز تن از غصه بیرون خواست شد
محنت آمد، دامن جانم گرفت


در جهان یک دم نبودم شادمان
زان زمان کاندوه جانانم گرفت


آتش سوداش ناگه شعله زد
در دل غمگین حیرانم گرفت


تا چه بد کردم؟ که بد شد حال من
هرچه کردم عاقبت آنم گرفت​
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ معاونت کل ]
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,327
46,957
مدال‌ها
23
مرا گر یار بنوازد، زهی دولت زهی دولت
وگر درمان من سازد، زهی دولت زهی دولت


ور از لطف و کرم یک ره درآید از درم ناگه
ز رخ برقع براندازد، زهی دولت زهی دولت


دل زار من پر غم نبوده یک نفس خرم
گر از محنت بپردازد، زهی دولت زهی دولت


فراق یار بی‌رحمت مرا در بوتهٔ زحمت
گر از این بیش نگدازد، زهی دولت زهی دولت


چنینم زار نگذارد ، به تیماریم یاد آرد
ورم از لطف بنوازد، زهی دولت زهی دولت


ور از کوی فراموشان فراقش رخت بربندد
وصالش رخت در بازد، زهی دولت زهی دولت


و گر با لطف خود گوید: عراقی را بده کامی
که جان خسته دربازد، زهی دولت زهی دولت​
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ معاونت کل ]
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,327
46,957
مدال‌ها
23
کی از تو جان غمگینی شود شاد؟
کی آخر از فراموشی کنی یاد؟


نپندارم که هجرانت گذارد
که از وصل تو دلتنگی شود شاد


چنین دانم که حسنت کم نگردد
اگر کمتر کند ناز تو بیداد


ز وصل خود بده کام دل من
که از بیداد هجر آمد به فریاد


بیخشای از کرم بر خاکساری
که در روی تو عمرش رفت بر باد


نظر کن بر دل امیدواری
که بر درگاه تو نومید افتاد


بجز درگاه تو هر در که زد دل
عراقی را ازان در هیچ نگشاد​
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ معاونت کل ]
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,327
46,957
مدال‌ها
23
هر که را جام می به دست افتاد
رند و قلاش و می‌پرست افتاد


دل و دین و خرد زدست بداد
هر که را جرعه‌ای به دست افتاد


چشم میگون یار هر که بدید
ناچشیده شراب، مسـ*ـت افتاد


وانکه دل بست در سر زلفش
ماهی‌آسا، میان شست افتاد


لشکر عشق باز بیرون تاخت
قلب عشاق را شکست افتاد


عاشقی کز سر جهان برخاست
زود با دوستش نشست افتاد


هر که پا بر سر جهان ننهاد
همت او عظیم پست افتاد


سر جان و جهان ندارد آنک:
در سرش بادهٔ الست افتاد


وآنکه از دست خود خلاص نیافت
در ره عشق پای‌بست افتاد


هان، عراقی، ببر ز هستی خویش
نیستی بهره‌ات ز هست افتاد​
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ معاونت کل ]
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,327
46,957
مدال‌ها
23
باز دل از در تو دور افتاد
در کف صد بلا صبور افتاد


نیک نزدیک بود بر در تو
تا چه بد کرد کز تو دور افتاد


یا حسد برد دشمن بد دل
یا مرا دوستی غیور افتاد


ماتم خویشتن همی دارد
چون مصیبت زده، ز سور افتاد


چون ز خاک در تو سرمه نیافت
دیده‌ام بی‌ضیا و نور افتاد


جان که یک ذره انده تو بیافت
در طربخانهٔ سرور افتاد


از بهشت رخ تو بی‌خبر است
تن که در آرزوی حور افتاد


چون عراقی نیافت راه به تو
گمرهی گشت و در غرور افتاد​
 

فاطمه گلی

سطح
4
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,841
23,196
مدال‌ها
6
عشق، شوری در نهاد ما نهاد
جان ما در بوتهٔ سودا نهاد


گفتگویی در زبان ما فکند
جستجویی در درون ما نهاد


داستان دلبران آغاز کرد
آرزویی در دل شیدا نهاد


مزی از اسرار باده کشف کرد
راز مستان جمله بر صحرا نهاد


قصهٔ خوبان به نوعی باز گفت
کاتشی در پیر و در برنا نهاد


از خمستان جرعه‌ای بر خاک ریخت
جنبشی در آدم و حوا نهاد


عقل مجنون در کف لیلی سپرد
جان وامق در لب عذرا نهاد


دم به دم در هر لباسی رخ نمود
لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد


چون نبود او را معین خانه‌ای
هر کجا جا دید، رخت آنجا نهاد


بر مثال خویشتن حرفی نوشت
نام آن حرف آدم و حوا نهاد


حسن را بر دیدهٔ خود جلوه داد
منتی بر عاشق شیدا نهاد


هم به چشم خود جمال خود بدید
تهمتی بر چشم نابینا نهاد


یک کرشمه کرد با خود، آنچنانک:
فتنه‌ای در پیر و در برنا نهاد


کام فرهاد و مراد ما همه
در لب شیرین شکرخا نهاد


بهر آشوب دل سوداییان
خال فتنه بر رخ زیبا نهاد


وز پی برک و نوای بلبلان
رنگ و بویی در گل رعنا نهاد


تا تماشای وصال خود کند
نور خود در دیدهٔ بینا نهاد


تا کمال علم او ظاهر شود
این همه اسرار بر صحرا نهاد


شور و غوغایی برآمد از جهان
حسن او چون دست در یغما نهاد


چون در آن غوغا عراقی را بدید
نام او سر دفتر غوغا نهاد​
 
آخرین ویرایش:

فاطمه گلی

سطح
4
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,841
23,196
مدال‌ها
6
عشق شوقی در نهاد ما نهاد
جان ما را در کف غوغا نهاد


فتنه‌ای انگیخت، شوری درفکند
در سرا و شهر ما چون پا نهاد


جای خالی یافت از غوغا و شور
شور و غوغا کرد و رخت آنجا نهاد


نام و ننگ ما همه بر باد داد
نام ما دیوانه و رسوا نهاد


چون عراقی را، درین ره، خام یافت
جان ما بر آتش سودا نهاد​
 

فاطمه گلی

سطح
4
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,841
23,196
مدال‌ها
6
بر من، ای دل، بند جان نتوان نهاد
شور در دیوانگان نتوان نهاد


های و هویی در فلک نتوان فکند
شر و شوری در جهان نتوان نهاد


چون پریشانی سر زلفت کند
سلسله بر پای جان نتوان نهاد


چون خرابی چشم مستت می‌کند
جرم بر دور زمان نتوان نهاد


عشق تو مهمان و ما را هیچ نه
هیچ پیش میهمان نتوان نهاد


نیم جانی پیش او نتوان کشید
پیش سیمرغ استخوان نتوان نهاد


گرچه گه‌گه وعدهٔ وصلم دهد
غمزهٔ تو، دل بر آن نتوان نهاد


گویمت: بوسی به جانی، گوییم:
بر لبم لب رایگان نتوان نهاد


بر سر خوان لبت، خود بی‌جگر
لقمه‌ای خوش در دهان نتوان نهاد


بر دلم بار غمت چندین منه
برکهی کوه گران نتوان نهاد


شب در دل می‌زدم، مهر تو گفت:
زود پابر آسمان نتوان نهاد


تا تو را در دل هوای جان بود
پای بر آب روان نتوان نهاد


تات وجهی روشن است، این هفت‌خوان
پیش تو بس، هشت خوان نتوان نهاد


ور عراقی محرم این حرف نیست
راز با او در میان نتوان نهاد​
 

فاطمه گلی

سطح
4
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,841
23,196
مدال‌ها
6
بی‌رخت جان در میان نتوان نهاد
بی‌یقین پا بر گمان نتوان نهاد


جان بباید داد و بستد بوسه‌ای
بی‌کنارت در میان نتوان نهاد


نیم‌جانی دارم از تو یادگار
بر لبت لب رایگان نتوان نهاد


در جهان چشمت خرابی می‌کند
جرم بر دور زمان نتوان نهاد


خون ما ز ابرو و مژگان ریختی
تیر به زین در کمان نتوان نهاد


حال من زلفت پریشان می‌کند
پس گنه بر دیگران نتوان نهاد


در جهان چون هرچه خواهی می‌کنی
جرم بر هر ناتوان نتوان نهاد


هر چه هست اندر همه عالم تویی
نام هستی بر جهان نتوان نهاد


چون تو را، جز تو، نمی‌بیند کسی
منتی بر عاشقان نتوان نهاد


بر در وصلت چو ک.س می‌گذرد
تهمتی بر انس و جان نتوان نهاد


عاشق تو هم تو بس، پس نام عشق
گه برین و گه بر آن نتوان نهاد


تا نگیرد دست من دامان تو
پای دل بر فرق جان نتوان نهاد


چون عراقی آستین ما گرفت
رخت او بر آسمان نتوان نهاد​
 
بالا پایین