جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط i_faezeh با نام [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,680 بازدید, 107 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع i_faezeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط i_faezeh
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
Screenshot_۲۰۲۳۱۲۳۱-۲۳۰۸۰۶_Chrome.jpg
نام رمان: اظهار احتیاج
نویسنده: فائزه عیسی‌وند
ژانر: عاشقانه
ویراستار : @آوا... و @سپید
کپیست: @الهه ماه :)
عضو گپ نظارت : S.O.W 1
خلاصه: در دنیایی تاریک گمشده بود، دخترکی که نمی‌دانست چرا و چگونه این‌چنین شده حالش!
گذشته‌اش چه بود که به فراموشی‌ها سپرده شده بود؟ گذشته‌ی آن دخترک شاد چه بود؟
زمانی که حقیقت آشکار شود همه چیز عوض می‌شود و زندگی همه از این رو به آن رو می‌شود؛ آری، دخترک داستان هم تغییر می‌کند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,210
مدال‌ها
10
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (1).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
عشق، واژه‌ای که هزار معنی در خود گذاشته!
نمی‌دانم شاید گناه باشد،
شاید یک هوس یک روزِ باشد،
شاید یک هوس یک سالِ.
و من، این گناه یا هوس را تا ابد در قلب خود به یادگار خواهم گذاشت... .
***
با گریه به اون‌ها زل زدم و شاهد بخت سیاهشون شدم که مهرنوش با بغض و لبخند به سیاوش گفت:
- هرگز تو رو فراموش نمی‌کنم عشق من.
و ماشه تفنگ رو کشید و به سمت سیاوش گرفت؛ بلند داد زدم:
- نه، فرنوش این کار رو نکن.
یهو در اتاقم باز شد و قامت فرزاد داداش وقت نشناسم نمایان شد.
فرزاد: ببین پریسا، یک بار دیگه ببینم صدات داره میاد تا اتاقم یا سالن میام از موهات آویزونت می‌کنم به درخت توی حیاط.
با صورت پف کرده و چشم‌های قرمز شده از گریه زیادم زل زدم به فرزاد و ل*ب زدم:
- وای فرزاد وای، اگه بدونی چی‌ شده!
بعد لپ‌تاب رو به سمت فرزاد چرخوندم و درحالی که داشتم با دستمال اشک‌هام رو پاک می‌کردم گفتم:
- دیدی آخرش این فرنوش دوتاشون رو کشت؟
فرزاد چشم غره‌ایی بهم رفت و نفسش رو محکم بیرون فرستاد و گفت:
- حداقل مراعات خانواده خودت رو نمی‌کنی جلو دوست‌های فادیا آبرو داری کن!
پریسا: باز اون عقب‌ مونده‌ها اومدن این‌جا، اون روژان بی‌خاصیت هم حتماً اومده؟
فرزاد: حالا هر کی که اومده باشه؛ یک‌ بار دیگه ببینم به این فیلم‌های چرت و پرت نگاه می‌کنی و الکی زار می‌زنی گوشی و لپ‌تاب رو ازت می‌گیرم.
پریسا: بخوای این کار رو بکنی خودم رو از همین پنجره بیرون می‌ندازم.
یهو حالت چهره فرزاد تغییر کرد و از عصبانیت حالا خبری نبود و الان فقط غم توی چهره و نگاهش موج میزد. هر موقعه این حرف رو می‌زدم همه یا می‌ترسیدن یا غمگین می‌شدن. دلیلش رو هم گفتن ولی به‌نظرم دروغ بود! آخه من یعنی این‌قدر احمق بودم که خودم رو از پنجره آویزون کنم؟
بی‌خیال افکارم شدم. از کنار پریز برق که گوشیم رو زده بودم به شارژ بلند شدم و فرزاد رو هل دادم کنار و گفتم:
- تو باز رفتی تو هپروت؟ بابا آدم نمی‌تونه یه شوخی هم بکنه.
فرزاد دستم رو محکم گرفت و با حالت عصبی و تهدیدواری گفت:
- دیگه از این شوخی‌ها نکن.
و از کنارم گذشت و رفت طبقه پایین. صدای خنده و جیغ دوست‌های فادیا خیلی بلند بود و داشت رو اعصابم می‌رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
به‌ خصوص که صدای روژان دیگه بیشتر اعصابم رو خط‌خطی می‌کرد، ازش متنفر بودم. آخه دختر این‌قدر چندش؟
با قدم‌های محکم رفتم سمت طبقه پایین، یک نگاه به جمعشون انداختم. اصلاً با منگلا مو نمی‌زدن. با یه پوزخند و یه لحن تمسخر آمیز و آروم رو به جمعشون گفتم:
- به، دخترها جمعتون جمعِ! خوش می‌گذره؟
خنده رو ل*ب همه‌اشون ماسید و با چهره‌های وا رفته نگاهم می‌کردن. دلم می‌خواست بلند به قیافه‌های ضایع شده‌اشون قهقه بزنم.
روژان: چه عجب از غیب بیرون اومدی پریسا خانم... .
یه نگاه تحقیر آمیز به سر تا پاش انداختم و با نیشخند گفتم:
- آره دیگه به کوری چشم بعضی‌ها هم شده باید حضور داشته باشی که یک وقت دوباره هوس نکنن رابطه‌ها رو از هم بپاشن.
با شنیدن حرفم چشم غره‌ایی بهم رفت و یه ایش زیرلب گفت. مشخص بود منظورم رو خوب گرفته. دوباره کم‌کم شروع کردن به حرف زدن و صداشون بالا رفت. رفتم روی صندلی دور از جمع نشستم و خیره شدم بهشون.
روژان دختر عموم بود ولی زیادی رو اعصاب بود یه آدم نفرت‌انگیز که تف تو روش هم نمی‌ندازی. از خوشگلی خوشگل بود ولی ذات خوبی نداشت؛ خانواده خودم باور به این حرفم نداشتن. خلاصه‌اش کنم روژان دنبال جلب توجه بود این‌که توجه پسرها رو به خودش جلب کنه رو خیلی دوست داشت...! ( دخترِ مزخرف. )
روژان: نخوریم حالا.
سرم رو یکم تکون دادم و تازه متوجه شدم که سه ساعت دارم نگاه روژان می‌کنم و فکرم درگیر شده.
پریسا: آخ، هی می‌گفتم چرا افکارم مزخرف و چرت شده؟پس بگو به نقطه خوبی نگاه نمی‌کردم. راستی، کی قراره عقد کنی؟
با این‌که قضیه رو می‌دونستم اما بازم می‌خواستم از زیر زبونش بکشم بیرون. روژان چند دقیقه نگاهم کرد انگار که دنبال یک جوابِ برای سوالم...! یه لبخند مسخره تحویلم داد و گفت:
- با هم به تفاهم نرسیدیم؛ نامزدی رو بهم زدم.
پریسا: پس تو با کی به تفاهم می‌رسی بالاخره؟ اون چهار نفر قبلی هم تفاهم نداشتن. یه فکری به حال اخلاقات بکن، من که منم حالم از این اخلاقیاتت بهم می‌خوره.
روژان صورتش قرمز شده بود از عصبانیت زیاد من هم با نیش‌خند بهش زل زده بودم که صدای زاقارتیِ فادیا زد تو حس خوشم، چشم نداشتن خوشی ما رو ببینن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
فادیا: پریسا، بهتر بری توی اتاقت... .
حرفش هنوز ادامه داشت که صدای تلفن خونه بلند شد. فقط سه قدم باهاش فاصله داشتم ولی اصلًا نمی‌تونستم بلند بشم بردارمش ببینم کیه! از این رو پرنسس‌ها هم منتظر به من نگاه می‌کردن. با حرص نفسم رو فوت کردم و رفتم سمت تلفن. شماره ناشناس بود!
پریسا: بله بفرمائید؟
ناشناس: ... .
پریسا: الو، بفرمائید؟
یهو صدای یه خانم به گوشم خورد که گفت:
- سلام منزل آقای عباس‌زاده؟
پریسا: بله، امرتون؟
انگار که روش باز شده باشه گفت:
- دخترم گوشی رو بده به مامانت لطفاً.
منم که چون هیچ وقت کنجکاو نبودم و حوصله حرف زیاد با ناشناس‌ها رو نداشتم رفتم سمت حیاط که مامان اون‌جا داشت گل‌ها رو آب می‌داد و گوشی رو دستش دادم و رفتم داخل به بقیه پروژه روژان پوره‌ کنم برسم.
وقتی وارد شدم نگاه کنجکاو دخترها روم زوم شد و منتظر نگاهم می‌کردن که حرف بزنم.
پریسا: آشنای ما بود شما چرا فضولی می‌کنید؟
فادیا: کی بود؟
پریسا: نمی‌دونم!
فادیا ل*ب و لوچه‌اش رو آویزون کرد و دوباره مشغول شدن.
***

انگار حالا حالاها قرار نیست این دوست‌های گرامی فادیا بانو برن. باید یه انگولک بالا بیارم که جمع کنن و راهی خونه‌اشون بشن! همین‌جور داشتم فکر می‌کردم چه‌طور بیرونشون کنم که آیفون به صدا در اومد و نشون از این بود که مهمون‌ها رسیدن! مامان با حالت دو رفت و با روی خوش با افراد پشت آیفون یک مکالمه کوتاه کرد و بعد دعوتشون کرد داخل!
دوست‌های فادیا هنوز نشسته بودن چه‌قدر پررو بودن دیگه ! ای بابا اصلاً شاید نمی‌خوایم مهمونامون رو ببینین ایش.
در سالن باز شد من و فادیا بلند شدیم به منظور خوش آمد گویی جلو رفتیم اول دوتا خانم خوش استایل و دوتا مرد خوش استایل‌تر وارد شدن اونی که سنی ازش گذشته بود و موهای گندمی و ریش پرفسوری داشت مشخص بود پدرشونه و اون جوون‌تره پسرشون؛ شروع کردن با مامانم احوال‌پرسی کردن فادیا یهو با هیجان رفت سمتشون و افتاد گردن اون دختری که تقریبا هم سن خودمون بود. با کنجکاوی و چشم‌های ریز نگاهشون می‌کردم برام آشنا بودن ولی هر چقدر به مغزم فشار می‌آوردم یادم
نمی‌اومد... . کجا باهاشون دیدار داشتم. با دوست‌های فادیا هم احوال‌پرسی کردن و تازه چشمشون خورد به بنده؛ مادرشون زیر چشمی نگاهی به مامانم انداخت و با لبخند مهربونی اومد سمتم و گفت:
- سلام پریسا جان خوبی دخترم؟
لحنش چرا همچین بود انگار از این خارجی‌ها بود که تازه زبان فارسی رو یاد گرفتن و سختشونه صحبت کنن.
آهسته به سمتش قدم برداشتم و دستم رو سمتش گرفتم و گفتم:
- سلام ممنونم، ببخشید من به جا نمیارم شما رو؟
مامان: عزیزم الان با هم آشنا میشین؛ خب دیگه بهتره بشینیم الان فرزاد هم وسایلتون رو میاره شما هم تازه رسیدید خستگی راه تو تنتونِ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
نیم ساعتی بود که نشسته بودیم و این نیم ساعت من و اون پسری که گفته بودن اسمش آرمانه داشتیم مثل منگل‌ها نگاه هم می‌کردیم. انگار دنبال یه چیزی می‌گشت توی چشم‌هام، دنبال یه معما یا واقعیت! اما من فقط بهش زل زده بودم که یادم بیاد کجا دیدمش.
روژان: اِ آقای...؟‌
پسره یه نگاه بهش انداخت و گفت:
- آرمان.
روژان: آقا آرمان شما درس می‌خونید؟
آرمان: نه درسم تموم شده؛ الان مشغول کار هستم.
روژان: آها اون‌ موقعه که دیدمتون حس کردم خیلی آشنا هستین الان که دقت می‌کنم متوجه میشم ته‌ چهره‌ای از بازیگر فیلم ( ... ) دارید.
باز داشت مثلاً دلبری می‌کرد( دخترِ بی‌ربط‌ ). آرمان یه نگاه پوچ بهش انداخت و دوباره نگاهش رو به من دوخت.دوباره روژان سوالات بی‌خاصیتش رو شروع کرد که از هر پسری می‌پرسید که بتونه مخ طرف رو بزنه. طرف فامیل من بود به جای این‌که من باهاش آشنا بشم این داشت خودش رو آشنا می‌کرد باهاش.
روژان: ازدواج کردین؟
آرمان: نه، تو چه‌طور؟
روژان جوری که انگار این حرف آرمان رو به یک منظور خاصی گرفته باشه کلی ذوق کرد و چشم‌هاش برق زد و جواب داد.
روژان: نه، ازدواج نکردم.
پریسا: ولی پنج تا نامزدی ناموفق داشته روژان جان.
و چشم‌هام رو به فرش دوختم و با تعجب ساختگی عدد پنج رو با انگشت‌هام گرفتم و گفتم:
- پنج بار نامزدی؛ واقعاً کم چیزی نیست.
روژان با حرص نگاهم کرد و گفت:
- خب پریسا جان این چیزها پیش میاد نامزدی برای آشنایی هر دو طرف هست. این پنج بار هم متوجه شدم که با این آقایون تفاهم نداشتیم.
پریسا: ولی من میگم مشکل از خودت بوده جانا.
سعی کرد که خونسردیش رو حفظ کنه و دیگه چیزی نگه.
پریسا: راستی تو مگه نگفتی امروز مهمون داریم زیاد نمی‌مونم؟ الان چهار ساعتِ این‌جا هستی.
روژان: الان من رو دل توام؟
پریسا: آره بدجور.
آرمان یه تک سرفه کرد انگار که می‌خواست خنده‌اش رو مهار کنه و رو به ما با چهره‌ایی جدی ولی چشم‌هایی خندون گفت:
- شما دخترها چرا روی هر مسئله بی‌ربطی دعوا می‌کنید با هم؟
من و روژان هر دو با هم با صدای بلند گفتیم:
- مقصر اصلی اون بود.
آرمان با چهره بهت زده ابروهاش رو بالا انداخت و آهسته یه "آها" زیر لب گفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
مامان: نه والا آمنه دیگه دخترم چیزی یادش نمیاد. دکتر گفته بود چون ضربه به سرش وارد شده عادیه بخشی از حافظه‌اش رو از دست بده؛ متاسفانه دختر من کلاً حافظه‌اش رو از دست داده.
آمنه: انشاالله... هر کی باعث و بانیش بوده عاقبت بخیر نشه.‌
فادیا با حرص چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و نگاهی به آرمان انداخت. آرمان اخم کرده بود و بدجور توی فکر فرو رفته بود. حوصله نداشتم دوباره این بحث رو از اول بشنوم برای همین گفتم:
- ببخشید وسط حرفتون می‌پرم ولی اتاق‌ها رو حاضر کردم اگه خسته‌این بفرمایین استراحت کنید.
مامان: پریسا حتما خسته نیستن عزیزم. آمنه داره شوخی می‌کنه. دخترم از اون موقعه روحیه زبون درازی و شوخ طبعیش زیاد شده.
پریسا: من که خوابم میاد سرم رو بزنن از خواب ظهر نمی‌گذرم.
***

دوباره خودم رو ما بین چهار چوب پنجره اتاقم دیدم با گریه به افرادی که نمی‌شناختمشون نگاه می‌کردم فقط فادیا و فرزاد رو می‌تونستم بشناسم یهو در اتاقم باز شد و یه پسر آشنا وارد شد و با شوک نگاهم کرد آروم جلو اومد.
فادیا: نه پریسا تو این کار رو نمی‌کنی.
فرزاد: پریسا بیا پایین این کار رو نکن دستت رو بده من بعد همه چیز رو برام توضیح بده.
با چشم‌های اشکی داد زدم:
- نه هیچی درست نمیشه اون دیگه رفته من برای چی بمونم؟
اون پسری که خیلی برام آشنا بود گفت:
- پری، ببین هنوز خیلی چیزا هست که نمیدونی بیا پایین تا بهت اصل قضیه رو بگم اصلا اونجور نیست که تو فکر می‌کنی.
انگار که حرف‌هاش و نگاه و دستی که با مظلومیت سمتم دراز شده بود کار خودش رو کرد و خواستم به طرفش برم که پام گیر کرد و یهو سقوط کردم.
وای، دوباره این خواب نحس رو دیدم. هزار بار دارم این خواب رو می‌بینم اما بازم ازش مثل یه سوسک که با دمپایی افتادن دنبالش می‌ترسم. از اتاق زدم بیرون که دیدم هنوز این روژان نرفته و بدتر از اون این بود که این‌قدر خودش رو چسبونده بود به آرمان که کم مونده بود بره تو بغلش.
پریسا: راحتی؟ پسرِ مردم رو خفه کردی کمی فاصله‌ات رو حفظ کنی بد نیست.
روژان با ناز سرش رو چرخوند سمتم و با لحن پر از عشوه و لوسی گفت:
- ایش، پریسا بس کن دیگه. تو الان چون من می‌تونم به راحتی دوست بشم با دیگران حسودی می‌کنی! خب توام مثل من یه دختر اجتماعی باش دیگه!
یک قدم جلو رفتم و دست به س*ی*نه شدم و چشم‌هام رو ریز کردم و با لحن خونسرد و آرومی گفتم:
- من چرا باید به دختری که خرابِ حسودی کنم؟ درضمن تو اجتماعی نیستی ماشال... جغرافیایی شدی دیگه.
هر دوتاشون با شوک نگاهم کردن. هیچ وقت این‌جور صحبت نکرده بودم ولی الان اصلاً کنترلم دست خودم نبود انگار که یکی دیگه داشت بهم دستور می‌داد همچین چیز‌هایی بگم! روژان با صورت قرمز از خجالت زیاد، آهسته خودش رو از آرمان فاصله داد و با پاهای لرزون بلند شد و از نیم سانتی من رد و شد و از خونه بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
یه نگاه طلب‌کار به آرمان انداختم انگار تازه از شوک خارج شده بود نگاهم کرد و آهسته گفت:
- رفتار خوبی نبود. خیلی ناراحت شد.
پریسا: من خودم تصمیم می‌گیرم با کی چه‌طور رفتار کنم.
***
فرزاد: یادمِ کوچیک که بودم توی خیابون داشتم بازی می‌کردم یهو دیدم یه جن جلوم ظاهر شد... ‌.
فادیا: فرزاد باز شروع کردی.
فرزاد: نزدیک بود خودم رو خیس کنم یهو دیدم اون موجود شروع کرد به حرف زدن تازه متوجه شدم خواهر خودمِ سر تا پاش رو لجن گرفته بود.
بچه‌ها شروع کردن به خندیدن ولی به نظر من اصلاً خنده دار نبود. نگاهم رو به فرش دوختم و به فکر فرو رفتم. چه‌طور باید اصل ماجرا رو از زیر زبون بچه‌ها بکشم بیرون؟!
فرزاد: پری، پریسا.
پریسا: ها چیه چی‌شده؟
فرزاد: کجایی تو دختر سه ساعته دارم صدات میزنم انگار تو دنیا نیستی!
پریسا: نه نه هستم، یعنی چیزه یکم فکرم درگیر بود همین. بچه‌ها کجان؟
فرزاد: رفتن تو حیاط هوا عوض کنن؛ تو هم دلت می‌خواد برو پیششون از این حال و هوا بیرون بیای.
سرم رو تکون دادم و بلند شدم و به سمت در خروجی رفتم که صدای الینا و آرمان توجه‌ام رو جلب کرد.
الینا: یعنی چی آرمان، مگه تو نگفتی حالا حالا یا اصلا شاید به طور کلی نیاد؟! پس این چه‌طور تماس گرفته با روی خوش می‌خواد برگرده؟!
آرمان: بسه چی میگی برای خودت من قطعی نگفته بودم که نمیاد خودت داری میگی گفتم احتمالا دیگه نیاد که اینجور میبینی داره برمیگرده؟! بعدش هم اگه از جانب پریسا می‌ترسی اینطور که خانواده‌اش گفتن انگار قرار نیست چیزی یادش بیاد از گذشته.
الینا: همین دیگه خره. دکتر گفته فقط یه اتفاق مهم از زندگیش باید به یاد بیاره که همه چیز دوباره به حالت اولش برگرده؛ از کجا معلوم این همون اتفاق نیست هوم؟
آرمان ساکت شد و حرفی نزد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
برای این‌که لو نرم اون‌جا فالگوش بودم لبخند به روی لبم آوردم و از پشت ستون کنار اومدم و جوری که انگار تازه دیده باشمشون گفتم:
- عه شما این‌جا هستین؟ فکر کردم توی حیاطین این‌قدر هوا سرده؟
آرمان: نه ما هم همین الان اومدیم.
و بعد سریع ازمون دور شد؛ نگاهی به الینا انداختم و با کمی اخم گفتم:
- چیزی شده؟ انگار استرس داری.
الینا دست پاچه خنده‌ای کرد و گفت:
- عه نه هیچی نیست بریم بیرون پیش فادیا.
***
توی سالن نشسته بودم همه جا تاریک بود و همه خواب بودن. به لیوان چای توی دستم خیره شدم.
حافظه من هم یه روزی مثل این لیوان چای پر از خاطره بود اما با یه ندونم کاری از دستم افتاد و به هزار تیکه تبدیل شد؛ تیکه‌هایی که هیچ‌وقت چسبیده بهم نمی‌شن و تنها جایی که میرن متروکه و زباله‌اس. چشم‌هام رو بستم و فکرم رو آزاد کردم شاید یه جرقه به ذهنم خطور کرد اما فقط خلاء بود، خلاء سیاه. انگار نوزادی بودم که بدون هیچ فکر و خیالی پا به این دنیا گذاشته و هرچقدر جلو میره دنیا براش تکلیف مشخص می‌کنه. چشم‌هام رو باز کردم و خیره شدم به آرمان که جلوم ایستاده بود. با پوزخند سرم رو به نشونه متاسف تکون دادم و نگاهم رو به چای دوختم. چایی که مثل دل من سرد بود و بی‌خبر از جهان اطراف.
پریسا: سخته که بخوای به یاد بیاری اما بیشتر به سمت ناامیدی حرکت کنی، تا یه جرقه از یاد آوری.
آرمان: ولی بهترین کار همینِ.
آرمان آهسته روی مبل تک نفره نشست و گفت:
- می‌دونی، بعضی وقت‌ها لازمه که حافظه‌ات و ذهنت دور از گزند روزگار باشه. به نظر من این‌که دیگه چیزی به یاد نمیاری هم برای تو خوبه هم اطرافیان.
پریسا: باید هم این‌جور گفت. منی که ماه‌هاست شب‌‌‌ها میام و این‌جا می‌شینم تا یه چیزی توی ذهنم عبور کنه امیدی نداره جز این‌که بگه بهتر اصلاً چرا باید خاطرات رو به یاد بیارم؟
نگاه سرد و بی‌احساسی مثل نگاه خودش بهش دوختم که جوابی ازش بگیرم اما اون بدون حرف خیره من شده بود با جمله‌ای که گفت تعجب و کنجکاویم هزار برابر شد.
آرمان: پریسا، تو اگه چیزی یادت بیاد توی قلب و دلت و ذهن و روحت چیزی جز انتقام سر باز نمیکنه چون بدون اهمیت به آدم‌های اطرافت بدون شک فقط راه انتقام رو پیش میری و با انتقام تنها کاری که میکنی نابودیه خودته
بعد از حرفش آروم بلند شد و رفت سمت حیاط. تکیه‌ام رو از مبل گرفتم و فکرم رفت سمت حرفش من چرا باید بعد از یادآوری گذشته انتقام بگیرم از چی از کی بخاطر چی باید انتقام بگیرم مگه گذشته من چی بوده که انقدر اطرافیانم رو می‌ترسونه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
رژ کم رنگم رو برداشتم و با حوصله شروع به آرایش کردم. امروز کلاس داشتم و خوش‌ بختانه نه امتحان داشتیم نه کار سنگینی بود که انجام بدیم. صدای گوشیم بلند شد. برداشتمش و نگاهی به صفحه‌اش انداختم.
اسم ملیکا داشت خاموش و روشن میشد. تماس رو وصل کردم.
ملیکا: پری، کجایی دختر بیا دیگه نیم ساعت دیگه کلاس شروع میشه تو که این فرخی رو می‌شناسی الان آبرو برامون نمی‌ذاره... .
پریسا: باشه خودم رو میرسونم فعلاً.
وسایلم رو برداشتم و کتاب‌هایی که بهشون نیاز داشتم رو گذاشتم توی کیفم و از در بیرون رفتم. هوا ابری بود و بوی خوبی توی فضا پیچیده بود. حس می‌کردم صورتم خیلی خشک شده. آهسته توی خیابون راه می‌رفتم این هوا رو خیلی دوست داشتم. راه زیادی تا دانشگاه نبود برای همین عجله‌ایی برای رسیدن نداشتم.
خاله آمنه‌اینا امروز میرفتن چون باید وسایل رو توی خونه جدیدشون می‌چیدن توی این یک روزی که خونه ما بودن رابطه خوبی با الینا پیدا کرده بودم ولی آرمان زیادی عجیب و خشک بود یه وقت‌هایی شیطنت می‌کرد اما با حضور فرزاد وقتی فرزاد نبود دوباره مثل سنگ می‌شد.
از دور ملیکا و سها رو دیدم که جدی داشتن با هم صحبت می‌کردن. به سمتشون رفتم و بعد از سلام بهشون خیره شدم و گفتم:
- چی شده چرا این‌قدر اخم کردین ؟
ملیکا: دختر عمو جونت نامزد کرده.
- خب این به ما چه ربطی داره؟
سها: ربطش اینِ که با نامزد قبلی بهترین رفیقش الان نامزده!
- ها؟
ملیکا: هنگ نکن آره یه جورایی به مهی انگار خ*یانت کرده.
چشم‌هام رو بستم و ما بین ابروهام رو ماساژ کوتاهی دادم و رو کردم سمت بچه‌ها و گفتم:
- کار‌های روژان به من ربطی نداره، یعنی به ما. حالا هم بریم از کلاس جا نمونیم.
متاسفانه روژان هم دانشگاهیم هم بود و واقعاً ضدحال بدیه نمی‌دونم چرا ولی از موقعی که یاد دارم از هم دیگه متنفر بودیم این‌طور که معلوم بود قبل از این‌که فراموشی هم بگیرم با هم خوب تا نمی‌کردیم.
- پس چرا من خبر ندارم از این‌که نامزده؟
ملیکا: چون خانم گفتن دو سه روز دیگه قراره حلقه نشون ببرن براش حتماً امروز فردا هم شما رو خبر می‌کنن.
- هوف از دست روژان مطمئنم این یکی هم بیشتر از یه هفته دووم نمیاره.
وارد کلاس شدیم که دیدم مهی داره گریه می‌کنه. رفتم سمتش مهی می‌دونست رابطه خوبی با روژان ندارم و با این که دل خوشی هم از خود مهی نداشتم اما با اون حال که دیدمش دلم براش سوخت کنارش نشستم.
- می‌دونی مقصر خود آدم‌ها هستن که با افراد مطمئن دوست نمیشن. یه عزیزی بود که می‌گفت رفیق خوب باید از ذات خوبش مطمئن بود وگرنه که گرگ هم زیبایی خیره‌ کننده‌ایی داره اما ذاتش بعضی وقت‌ها خراب میشه. مهی تو به گرگ اعتماد کردی گرگی که ظاهرش زیبا بود اما ذاتش خراب.
با گریه و بغض نگاهم کرد و گفت:
- خیلی بی وجدانِ ازش متنفرم؛ می‌دونست... می‌دونست چه‌قدر عاشق نامزدم هستم.
با تاسف سرم رو پایین گرفتم و با انگشت‌هام بازی کردم و زیر لب گفتم:
- معذرت می‌خوام.
مهی: تو چرا معذرت می‌خوای؟ تو که گناهی نکردی تو همه‌اش در تلاش بودی این چند سال بهمون بفهمونی با چه آدم گرگ صفتی مواجه هستیم. هنوز عاشق نشدی پری که درک کنی.
نمی‌دونم منشاء دردناک حرف‌هاش از کجا بود انگار که خودم هم خ*یانت دیدم و با پوست و استخون حسش می‌کنم و درک دارم روی حرف‌هاش. پرده‌ای از اشک توی چشم‌هام پدیدار شد؛ سرم رو بالا گرفتم و مانع از ریختنشون شدم. استاد وارد کلاس شد و به همه سلام کرد همه از جا بلند شدن و دوباره به حالت قبل برگشتن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین