عشق، واژهای که هزار معنی در خود گذاشته!
نمیدانم شاید گناه باشد،
شاید یک هوس یک روزِ باشد،
شاید یک هوس یک سالِ.
و من، این گناه یا هوس را تا ابد در قلب خود به یادگار خواهم گذاشت... .
***
با گریه به اونها زل زدم و شاهد بخت سیاهشون شدم که مهرنوش با بغض و لبخند به سیاوش گفت:
- هرگز تو رو فراموش نمیکنم عشق من.
و ماشه تفنگ رو کشید و به سمت سیاوش گرفت؛ بلند داد زدم:
- نه، فرنوش این کار رو نکن.
یهو در اتاقم باز شد و قامت فرزاد داداش وقت نشناسم نمایان شد.
فرزاد: ببین پریسا، یک بار دیگه ببینم صدات داره میاد تا اتاقم یا سالن میام از موهات آویزونت میکنم به درخت توی حیاط.
با صورت پف کرده و چشمهای قرمز شده از گریه زیادم زل زدم به فرزاد و ل*ب زدم:
- وای فرزاد وای، اگه بدونی چی شده!
بعد لپتاب رو به سمت فرزاد چرخوندم و درحالی که داشتم با دستمال اشکهام رو پاک میکردم گفتم:
- دیدی آخرش این فرنوش دوتاشون رو کشت؟
فرزاد چشم غرهایی بهم رفت و نفسش رو محکم بیرون فرستاد و گفت:
- حداقل مراعات خانواده خودت رو نمیکنی جلو دوستهای فادیا آبرو داری کن!
پریسا: باز اون عقب موندهها اومدن اینجا، اون روژان بیخاصیت هم حتماً اومده؟
فرزاد: حالا هر کی که اومده باشه؛ یک بار دیگه ببینم به این فیلمهای چرت و پرت نگاه میکنی و الکی زار میزنی گوشی و لپتاب رو ازت میگیرم.
پریسا: بخوای این کار رو بکنی خودم رو از همین پنجره بیرون میندازم.
یهو حالت چهره فرزاد تغییر کرد و از عصبانیت حالا خبری نبود و الان فقط غم توی چهره و نگاهش موج میزد. هر موقعه این حرف رو میزدم همه یا میترسیدن یا غمگین میشدن. دلیلش رو هم گفتن ولی بهنظرم دروغ بود! آخه من یعنی اینقدر احمق بودم که خودم رو از پنجره آویزون کنم؟
بیخیال افکارم شدم. از کنار پریز برق که گوشیم رو زده بودم به شارژ بلند شدم و فرزاد رو هل دادم کنار و گفتم:
- تو باز رفتی تو هپروت؟ بابا آدم نمیتونه یه شوخی هم بکنه.
فرزاد دستم رو محکم گرفت و با حالت عصبی و تهدیدواری گفت:
- دیگه از این شوخیها نکن.
و از کنارم گذشت و رفت طبقه پایین. صدای خنده و جیغ دوستهای فادیا خیلی بلند بود و داشت رو اعصابم میرفت.