جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [اوژَتار] اثر«فاطمه‌سلمانی کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط ~Fateme.h~ با نام [اوژَتار] اثر«فاطمه‌سلمانی کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,389 بازدید, 18 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [اوژَتار] اثر«فاطمه‌سلمانی کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع ~Fateme.h~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ~Fateme.h~
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,784
15,327
مدال‌ها
6
خدا کند هم همین طور باشد... .
عکس را با استرس فراوان به داخل پاکت برمی‌گرداند اما با دیدن یک پاکت نامه ظریف و کوچک‌تر در پاکت، آن را سریع برمی‌دارد.
برعکسِ آن پاکت بزرگِ بی‌نام و نشان نامی رویش نوشته شده بود «the murderer». پاکت‌نامه را باز می‌کند و نامه‌ای که درونش است را برمی‌دارد با دیدن کاغذی خالی، کاغذ از میان دستانش به روی رومیزی می‌افتد.
- اون چیه؟
ترسیده از روی صندلی بلند می‌شود به پشت برمی‌گردد و نگاهی به فرد جلویش می‌اندازد... . آوا بود. آب دهانش را قورت می‌دهد.
- سلام! تو اینجا چی‌ می‌خوای؟
نگاهش پر از بیخیالی و همچنان خستگی بود. معلوم بود دوباره تا صبح نشسته و کتاب درسی‌اش را برای آزمون سراسری خوانده.
- احمق، اومدم تو رو ببینم.
آرام دوباره به روی صندلی می‌نشیند و بدون هیچ جلب توجه‌ای نامه را در پاکت قرار می‌دهد و می‌گوید:
- چطور اومدی داخل؟
صدای قدم‌های آوا نشانی از این‌که به سمت آنا می‌آید را می‌دهد و در چند ثانیه‌ای ضربه‌ای آهسته به پشت سر آنا می‌زند و کنارش صندلی‌ای عقب می‌کشد و می‌نشیند.
- خودت بهم رمز ورودی رو دادی، اون چی بود؟
آنا اخم‌هایش را در هم می‌کند... .
- به تو مربوط نیست، حالا که منو دیدی برگرد برو.
نگاهش نمی‌کند اما می‌داند برایش دهن کجی می‌کند و سپس می‌گوید:
- باشه بابا، حالا چرا اینقدر بوی الکل و نوشیدنی میدی؟
و سپس آوا با اتمام حرفش، با بینی‌اش بیشتر اطراف آنا را می‌بوید و حالت چهره‌اش را طوری برهم می‌کشد که گویا حالش بهم خورده است. پس از خرید آن آبجوها آنقدر نوشیده بود که روی کاناپه از حال رفته بود و چند ساعت قبل از این‌که مادرش برگردد همه چیز را جمع کرده بود تا مادرش بویی نبرد و حالا این‌گونه، آوا بدون هیچ سختی‌ای از نوشیدنی خوردن او پی برده بود. او بیشتر از سن خود همه چیز را می‌دانست. لحظه‌ای آنا ترسید که آوا هم همانند آتنه شود، از روزی که آوا هم همان‌طور همانندِ آتنه در خطر بیفتد می‌ترسید. از آن حقیقت که اگر آوا می‌دانست می‌ترسید. با نیشگونی‌ که آوا از بازویش گرفت، نگاه خشمگینی به او انداخت.
- هوی! دستم... .
آوا همانند کسی که بسیار شاکی باشد صدایش را کمی بالا برد.
- هوی! دهنم خشک شده از بس باهات حرف زدم. بعد تو اصلا گوش ندادی؟!
نمی‌خواست به مُشاجره با آوا بپردازد، بنابراین گفت:
- جانم؟ چی می‌گفتی؟
لبخندی زد و زیر لب گفت:
- حالا درست شد.
سپس آوا دستش میان موهای طلایی رنگِ کوتاه‌اش کرد و پوست سر خود را خاراند و با صدایی رسا گفت:
- از دو روز قبل تا حالا آتنه خونه نیومده، یعنی هنوز ناراحته؟
آنا بسیار هول می‌شود و با انگشت دست راستش، کف دست چپ خود را نوازش می‌دهد و سپس با صدایی گرفته می‌گوید:
- برای چی ناراحت باشه؟
با اتمام حرفش سرش را به سختی بالا می‌گیرد و در چشمانش آوا نگاه می‌کند. شوکه می‌شود! در چشمان آوا حلقه‌ای از اشک موج زده بود. دلگیر می‌شود، اما نمی‌داند چرا و به چه اهميتي.‌‌‌.. . آوا جواب آنا را نمی‌دهد و با انگشتانش شروع به کوبیدن به روی سطح صاف میز می‌کند. آنا اهمیتی چندان نمی‌دهد و پاکت را در دست می‌گیرد و از روی صندلی بلند می‌شود و سپس می‌گوید:
- برو استراحت کن داری حرف‌های چرت و مسخره می‌زنی!
آوا باشه‌ای می‌گوید و از روی صندلی بلند می‌شود، از کنار آنا رد می‌شود. نگاه آوا به روی پاکتِ در دست آنا سُر می‌خورد. همانا نیشخندی که فرقی با پوزخند را نداشت می‌زند و در دل آنا آشوبی بر پا می‌شود. پوزخندش برای آنا ترسناک بود، چرا چنین پوزخندی زد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,784
15,327
مدال‌ها
6
پس از رفتن آوا وحشت‌زده دوباره روی صندلی می‌نشیند. نگاهی به پاکتِ در دستش می‌اندازد و اَخم می‌کند که ابرو‌هایش در هم گره می‌خورد، باید قبل از آنکه آن شخص ناشناس برایش دردسر‌ درست کند با دیوید در میان می‌گذاشت... .
پس از خارج شدن از آشپزخانه، یک لیوان آب خُنک می‌خورد و به اتاقش می‌رود. به سمت کمدش می‌رود و گرم‌کنش را برمی‌دارد و روی تخت‌می‌اندازد و سپس شروع به باز کردن دکمه‌های پیراهن سفید رنگش می‌کند. با باز شدن دکمه‌ها، پیراهنش را از تن خود بیرون می‌آورد‌. تاپ رکابی سیاهش که کمی از روی شکمش بالا رفته را صاف می‌کند و پیراهن سفید رنگ را به روی زمین می‌اندازد و سپس به سمت آینه قدی گوشه اتاق می‌رود. به گردنش و اطرافش که جای دستانِ جمیز که قصد خفه کردنش را داشت نگاه می‌کند. کبود و بسیار کوفته شده بود، باید درمورد اتفاق قبل از روبه‌رو شدن با آتنه و لوک هم به دیوید می‌گفت یا آن را مخفی می‌کرد؟ به نظر خودش اگر نمی‌گفت بهتر بود و می‌توانست خود آن موضوع را حل کند.
نگاهش را از آینه گرفت و به سمت گرم‌کنِ خاکستری رفت و آن را در چند دقیقه پوشید و سپس موهایش را با یک کش‌مو بالای سرش بست. نگاهی به کنارش انداخت و آهی کشید، یادآوری آن شب نحس حالش را وخیم می‌کرد و خود را مسبب مرگ لوک می‌دانست. این‌که بخاطر آن موضوع افسرده نشده بود جای شکر و سپاس بود!
***
(فلش‌بک)
(ساعت 1:8 شب؛ قبل از وارد شدن به اتاق و دیدن لوک و آتنه)
با دستش در تلاش این است حصار دست جمیز را به دور گلویش باز کند اما ناموفق بود و چشمانش کم‌کم سیاهی می‌رود. اما دوباره تقلا می‌کند و با دست آزادش نیشگونی به بازوی جمیز می‌گیرید که دستان جمیز شل می‌شود و از فرصت استفاده می‌‌کند و دستانش را به تختِ سی*ن*هِ جمیز می‌زند و او را هول می‌دهد و سریع به گوشه‌‌ی دیگر اتاق می‌رود، جمیز بازویش را نوازش می‌کند و پشیمان می‌گوید:
- لعنتی! کنترلم رو از دست دادم، لطفا ببخش... .
آنا به حالت حمله‌ور فریاد می‌کشد:
- تو یه دیونه‌ای! باید همون روز اول می‌فرستادمت دیوونه‌خونه... .
جمیز کلافه دست ر میان موهای سیاه پرپشتش می‌کند و از روی ناچاری آهی می‌کشد، دوباره خشمگین شده بود و نتوانسته بود خود را کنترل کند و فکر کشتن آنا به سرش زده بود، واقعاً هم دیوانه بود‌. خوب بود که بیشتر پیش نرفته بود وگرنه آنا می‌مرد، اما جمیز واقعا از کشتن آنا می‌ترسید؟ از این‌که خواهرش را بکشد می‌ترسید، مگر ترسناک‌تر از کشتن احساساتش بود؟ درست بود ترسناک‌تر بود. از ان که آنا هم‌خونش بود کنار آمده بود ولی با این که آنا خواهر تنی‌اش نبود و آنا و جمیز خواهر و برادر ناتنی بودن کنار نمی‌آمد، اما آن احساس دلبستگی و برادرانه که گاهی بر احساساتش غلبه می‌کرد نادیده‌گرفتن آنا را سخت می‌کرد. به سمت آنا می‌رود و دستش را دراز می‌کند تا آنا دستش را بگیرد. آنا نگاهش را از جمیز می‌گیرد و خودش از گوشه اتاق بلند می‌شود و به سمت مبل می‌رود کیفش را برمی‌دارد و می‌گوید:
- خودت تنها برو مهمونی، از همون اول هم تو یه عوضی کثیف بودی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,784
15,327
مدال‌ها
6
جمیز خونش به جوش می‌آید، انتظاری از آنا نداشت که این چنین رفتار کند و به سمت آنا می‌رود و لحظه‌ای در چشمانِ خمشگین و لجباز آنا خیره می‌شود و ناگهان سیلی بر صورت آنا فرود می‌آورد. آنا ناباور به جمیز نگاهی می‌کند و با کفش‌های پاشنه بلندش پای جمیز را لگد مال می‌کند که صدای «آخی»از میان لب‌های جمیز به گوش آنا می‌رسد. پایش را از روی پای جمیز برمی‌دارد نگاه ناراحتش را به جمیز می‌دوزد و سپس برمی‌گردد و از اتاق آپارتمان خارج می‌شود.
احساساتش جريحه‌دار شده بود. اشک از چشمانش روانه بود، از کنار خانه شماره «۱۰۰۶»که در بالاترین طبقه آپارتمان صد طبقه بود، صدای جیغ می‌آید که گوش‌هایش تیز می‌شود و به سمت درب نیمه باز می‌رود. بدون هیچ ایجاد صدایی وارد خانه می‌شود و روبه‌رویش یک مبل است که پشت آن قایم می‌شود و به حادثه روبه‌رویش نگاه می‌کند... .
لوک از روی خشم فریاد می‌کشد، آنا او را نمی‌شناسد ولی وقتی آتنه اسم مرد را به زبان می‌آورد از نظر خودش لوک برایش کمی آشنا می‌آید.... .
***
«زمان حال»
روی تخت می‌نشیند و سرش را در دستانش می‌گیرد و با دستانش سر خود را فشار می‌دهد، یادآوری آن مکالمه‌هایی که میان لوک و آتنه صورت گرفته بود او را می‌ترساند و جرعت نداشت حتی فکرش را به آن صحبت درگیر کند و هر چه در افکارش اتفاقات رو مرور می‌کرد تا همین‌جا بیشتر نمی‌توانست پیشروی کند و از ترس به خود می‌پیچید.
گوشی‌اش را از کشو بیرون می‌آورد و پیامی برای دیوید می‌نویسد:
- «توی لابی همو ببینیم؟»
در چند ثانیه پیامی هم از جانب دیوید می‌آید:
- «آره، منتظرم باش»
گوشی را روی تخت می‌اندازد و بلند می‌شود و از اتاق و خانه خارج می‌شود. برای رفتن به لابی باید از طبقه چهل به طبقه پایین می‌رفت. به سمت آسانسور می‌رود و وارد می‌شود.
درب آسانسور که در حال بستن است لحظه‌ای با دستی نگه داشته می‌شود و آوا هم وارد آسانسور می‌شود و نفس‌نفس کنان می‌گوید:
- سلام آنا!
- سلام، ما همین نیم ساعت پیش همو دیدیم، باز چی شده؟
آوا سر تا پای آنا را رصد می‌کند و می‌گوید:
- امروز داری مشکوک می‌زنی!
آنا خود را به آن را می‌زند، می‌داند که آوا بسیار از آن‌که هر مسئله‌ای را برای خودش رمز‌آلود می‌کند پس پاسخ می‌دهد:
- از چه نظر؟
آوا موشکافانه دستی بر روی شانه‌ی آنا می‌گذارد و به لباس آنا اشاره می‌کند:
- وقتی اومدم خونه‌تون پیشت، اصلا نگاهم نکردی. الانم این موقع ظهر با گرم‌کن ظاهر شدی!
آنا کلافه‌ دستی بر صورتش می‌کشد و مشکوک می‌پرسد:
- تو چرا باید منو زیر نظر بگیری؟
آوا خنده‌ای از روی این‌که در حال فکر کردن برای جوابی قانع کننده‌ است می‌کند سپس می‌گوید:
- چون ما توی یه طبقه از اپرتمان باهم همسایه‌ایم!
آنا نگاهی به او می‌کند و در دلش می‌گوید:
- خر خودتی آوا! منو داری گول می‌زنی؟ تو چی می‌دونی که اینقدر می‌خوای از کارم سر دربیاری؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,784
15,327
مدال‌ها
6
با رسیدن آسانسور به طبقه همکف، آنا زودتر از آوا از اتاقک فلزی آسانسور خارج می‌شود تا از فضای سرد و دلگیر در کنارِ آوا نجات یابد. به سمت لابی پا تند می‌کند... .
لابی ساختمان در طبقه‌ی همکف یک ساختمان قرار دارد و مکان مشترکی برای همه‌ی واحدها محسوب میشد و بهترین مکان برای دیدار آنا و دیوید بود. لابی دارای دو قسمت، نگهبانی و نشیمن بود، به سمت بخش نشیمن می‌رود‌‌‌. آنا به روی کاناپه چستر با روکش چرمی سه نفره به همراه دو عدد مبل تک نفره در دو طرف آن می‌نشیند.
در حالی منتظر دیوید بود نگاهش را جا‌به‌جای نشینمن سوق می‌دهد که نگاهش به قسمت نگهبانی می‌افتد. نگاه آبی رنگش را به روی آوا که آرام با یکی از نگهبان‌های چهار شانه کت و شلوار پوشیده سیاه، صحبت می‌کند می‌دوزد و زیر لب پچ می‌زند:
- دارم دیوونه میشم، خدایا کمکم کن!
در همان لحظات دیوید در حالی که وارد لابی شده بود با نگاهش به دنبال معشوقه‌اش می‌گشت که آنا را در قسمت نشینمن دید و زیر لب زمزمه کرد:
- بالاخره پیداش کردم!
دیوید به سمت آنا رفت. نگاهی به آنا می‌کند، غرق در فکر بود و نگاهش را به گوشه‌ای دیگر دوخته بود دیوید در دل می‌گوید:
- معلوم نیست حواسش کجاست این دختر.
دیوید دستانش را به روی شانه آنا می‌گذارد و کمی تکان می‌دهد که آنا از فکر و خیال‌های نسبتاً پوچ خود بیرون می‌آید و نگاهی به دیوید که بالای سرش ایستاده است می‌کند و می‌گوید:
- سلام دیوید، بیا بشین.
دیوید کنار آنا روی کاناپه خاکستری رنگ می‌نشین و با دستش یقه‌ی کت سیاهش را کمی مرتب می‌کند که نگاه آنا به روی کت و شلوار خوش دوخت دیوید می‌چرخد و در ذهنش می‌گوید:
- مثل همیشه خوشتیپ!
دیوید نگاهی به آنا می‌کند و لب‌های نازکش تکان می‌خورد و صدای گوش‌نواز و بسیار آرام از میان‌ لب‌هایش خارج می‌شود.
- سلام عزیزم، خوبی؟
آنا سرش را پایین می‌اندازد و پاسخ دیوید را می‌دهد:
- بدم دیوید! کم‌کم دارم دیونه میشم... .
آنا پس از حرفش نگاه آبی‌اش که بر اثر آشفتگی که کمی مردمک‌هایش سرخ شده بود را به نگاه سیاه دیوید می‌دوزد. نگاه دیوید لحظه‌ای در چشمان سرخ آنا خیره می‌شود و کمی افکارش بهم می‌ریزد‌ و سپس دستان سفید یخ‌زده آنا را در دستان گرمش می‌گیرد و به آرامی می‌گوید:
- مگه نگفتی نفس می‌کشید؟ پس چرا نگرانی آنا؟
آنا سرش را سردرگرم تکان می‌دهد که مو‌هایش شروع به تکان خوردن می‌کند و تکه از موهای ابریشمی‌اش بر روی گونه‌های دیوید می‌خورد. دوید دست‌هایش را دور شانه‌های آنا می‌اندازد و کنار گوش آنا پچ می‌زند:
- آروم باش آنا... ‌‌.
دیوید پس از پایان حرف‌هایش دست‌هایش را از دور شانه‌های آنا رها می‌کند و از روی کاناپه‌ بلند می‌شود و روبه‌روی آنا روی کاناپه‌ی دیگری می‌نشنید و می‌گوید:
- موضوع چیه؟
آنا لب‌های سرخش را با زبان کمی تر می‌کند و پاسخ می‌دهد:
- امروز صبح... .
هنوز حرف‌هایش کامل شروع نشده بود که نگاهش به روی مادرش آلبا که داشت به قسمت نگهبانی می‌رفت خیره ماند و حرف‌هایش نا‌تمام ماند. نگاهی به دیوید می‌کند که منتظر ادامه‌هایش است و می‌گوید:
- فعلا یه کار واسم پیش اومد، الان برمی‌گردم!
بدون اینکه حرفی از جانب دیوید بشنود از روی کاناپه بلند می‌شود و به قسمت نگهبانی می‌رود.
نرسیده به قسمت نگهبانی، آوا از کنار آنا رد می‌شود و از آپارتمان خارج می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,784
15,327
مدال‌ها
6
آنا وقتی به مادرش رسید، مادرش، آلبا متوجه حضور او شد و برمی‌گردد و با صدایی ملایم و دلنواز می‌گوید:
- آنا تو اینجا چی‌ می‌خوای؟
آنا لبخند هولی می‌زند که ردیف دندان‌های یک‌دست سفیدش معلوم می‌شود و می‌گوید:
- رفته بودم یکم قدم بزنم، چی شده؟
آلبا در حالی که پاکتی که نگهبان به سمتش گرفته بود را می‌گیرد.
- ممنونم.
پس از تشکر از نگهبانی جواب آنا را می‌دهد:
- از بخش نگهبانی تماس گرفتن یه پاکت فرستاده شده اومدم تحویل بگیرم.
آنا سرش را تکان می‌دهد و با یادآوری آن پاکت قبلی سریع می‌گوید:
- احتمالاً واسه منه!
آلبا نگاه خیره‌ای به آنا می‌کند و دست خالی‌‌اش را به روی پیراهن مخملش می‌کشد و پاکت را به آنا می‌دهد که آنا سریع پاکت را در دست می‌گیرد و نگاه پر از ترسی به پاکت می‌اندازد.
- آنا خوبی؟
آنا به خود می‌آید و بلافاصله می‌گوید:
- جانم؟
- گفتم خوبی یا نه؟
مادرش سوالش را با شک دوباره می‌پرسد آنا خود را به آن راه می‌زند و با لبخندی پاسخ می‌هد:
- آره، آره خوبم!
آلبا لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- اگه می‌خوای همراه هم دیگه بریم؟
آنا کمی تردید می‌کند و می‌گوید:
- مامان جون، من فعلا باید برم جایی تو برو... ‌‌‌.
آلبا چند بار پلک می‌زند که مژه‌های پرپشتش مانند بال‌های ماهی به رقص درمی‌آیند. آلبا نگاهی به لباس‌هایی که آنا پوشیده می‌کند و می‌گوید:
- با این لباس‌ها؟
آنا سرش را تکان می‌دهد:
- آره‌ مگه چشه؟
آلبا به عنوان هیچی سرش را تکان می‌دهد و در دل خود می‌گوید:
- این دختر داره یه چیزو از من پنهون نگه می‌داره، مطمئنم!
آنا با سرعت بدون در نظر گرفتن واکنش دیوید و مادرش از آپارتمان خارج شد. از درختچه، بوته، چمن، گل و که سنگ‌های برش خورده که مسیر عبور و مرور عابرین آپارتمان را مشخص می‌کرد عبور می‌کند و با چشم‌هایش به دنبال آوا می‌گردد که دستش کشیده می‌شود که ناخودآگاه در آغوش کسی فرو می‌رود که سریع از فرد فاصله می‌گیرد و مو‌هایی که به روی صورتش هجوم آورده بود را پس می‌زند و به فرد روبه‌رویش زل می‌زند.
- جمیز؟
درست می‌دید ولی باورش نمی‌شد. جمیز بود، چندین بار به او تذکر داده بود که این اطراف مخصوصاً زمانی که مادرش آلبا خانه هست آفتابی نشود. اما دیوانه‌ در روز روشن به سرش زده بود و آمده بود جلوی آپرتمان آفتابی شده بود.
- سلام آنا.
آنا بدون توجه به سلام جمیز کمی صدایش را بالا می‌برد و می‌گوید:
- زده به سرت جمیز؟
جمیز این‌بار کلافه نمی‌شود و یا دندان‌هایش را به روی همدیگر نمی‌سابد و با خوش رویی می‌گوید:
- اومده بودم ببینمت کوچولوی‌ من... .
در لحظه‌ای آنا خشمش را فراموش می‌کند و رنگ خجالت و تعجب را به خود می‌گیرد.
- ببینم جمیز، یه سوال ازت می‌پرسم راستش رو بهم میگی باشه؟
جمیز مانند پسر بچه‌های ده ساله سرش را تکان می‌دهد که آنا می‌گوید:
- خُل شدی؟
جمیز خوشحال می‌خندد که افرادی که از آنجا عبور می‌کردند نگاهشان به روی جمیز، مردی که قبل از پیدا کردن خواهرش حجم زیاد درد او را شکسته کرده بود را حمل می‌‌کرد و حالا این‌گونه بلند بدون هیچ مکث قهقهه‌‌های حقیقی خود را سر می‌داد کردند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,784
15,327
مدال‌ها
6
آنا متعجب پایش را به روی سطح زمین می‌کوبد و با صدایی غمگینی می‌نالد:
- به خاطر تو آوا رو گم کردم... وای خدای من!
جمیز دستش را دراز می‌کند و دستش را به روی موهای آنا می‌کشد و ناگهان آنا شوکه می‌شود و قدمی به عقب می‌گذارد و می‌گوید:
- دارم شک می‌کنم که سالمی چت شده؟
جمیز پاسخش را می‌دهد:
- آوا؟ ببینم منظورت همون دختر موطلاییه‌؟
آنا با هیجان سرش را تکان می‌دهد.
- کجا دیدیش ها؟
جمیز دستی به موهایش می کشد و دست در جیب کاپشن سورمه‌ای رنگش می‌کند و گوشی‌اش را بیرون می‌آورد و کمی از آنا فاصله می‌گیرد و پس از یک تماس چند دقیقه‌ای به سمت آنا برمی‌گردد و می‌گوید:
- اون دختر موطلایی داره میره به آپیولِنْس.
گویی به آنا برق وصل کرده باشند شکه شده می‌گوید:
- چی؟
جمیز دوباره تکرار می‌کند:
- آپیولِنْس.
آنا ناباور سری تکان می‌دهد و در چشمان جمیز نگاه می‌کند و می‌گوید:
- از کجا فهمیدی؟
جمیز که انگار کاری قهرمانانه‌ کرده باشد پاسخ می‌دهد:
- وقتی رسیدم به اینجا توی خروجی آپارتمان باهاش برخوردم، انگاری زیاد عجله داشت برای همین بهش اجازه دادم راننده‌م اون رو تا جایی که می‌خواد برسونه.
آنا سریع می‌گوید:
- نیاز نیست اینقدر با همه خوب باشی، می‌فهمی جمیز منو انداختی توی گودال؟
جمیز کمی تعجب می‌کند اما در لحظه‌ای جدی می‌شود و می‌گوید:
- برات تاکسی بگیرم؟
آنا کلافه‌ سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
- نه! ممنون.
سپس آنا شروع به دویدن می‌کند و به سمت خیابان می‌رود و دستش را برای ماشین‌هایی که در حال عبور هستند تکان می‌دهد. هر ماشین بدون توجه به آنایی که صدای خود را به بالا و پایین می‌انداخت و می‌گفت:
- لطفا نگه دارید.
توجه نمی‌کردند. لحظه‌ای ماشینی در کنار آنا ترمز کرد و شیشه دودی ماشین سیاه رنگ پایین کشیده شده و صورت کشیده‌ی دیوید در نمایان شد.
- بپر بالا دختر جون.
آنا بدون هدر دادن زمانش سوار می‌شود که دیوید ماشین را به حرکت درمی‌آورد‌‌. آنا نگاهی به دیوید که اخم کرده بود و پوست نسبتا سفید صورتش به سرخی می‌زد را تماشا کرد و با صدایی آرام گفت:
- دیوید؟
دیوید با بی‌میلی می‌گوید:
- جانم آنا؟ جانم؟
- من رو برسون آپیولِنْس لطفاً.
- باشه، خودم می‌دونستم.
آنا برای باری دیگر تعجب می‌کند و می‌گوید:
- از کجا فهمیدی؟
دیوید نگاهش را لحظه‌ای از روبه‌رویش می‌گیرد و نگاه بی‌حسی به آنا می‌کند و می‌گوید:
- وقتی از لابی خارج شدی دنبالت اومدم.
سپس دیوید کمی لب‌های خشک نازکش را با زبان تر می‌کند و اخم‌هایش را بیشتر درهم می‌کشد و ادامه حرفش را می‌گوید:
- دیدمتون، مثل احمق‌ها فال گوش ایستادم.
آنا رنگ از سر و رویش می‌پرد و می‌گوید:
- اون چیزی که فکر می‌کنی نیست.
دیوید سرش را چند با تکان می‌دهد و می‌گوید:
- بعداً کامل توضیح میدی اون یارو کی بود و چیکارت داشت، الان مسائل مهم‌تری هست که باید بهش رسیدگی بشه.
آنا لبخند دلگرمی می‌زند و پاسخ می‌دهد:
- حتما توضیح میدم‌، خیالت تخت.
دیوید دوباره سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:
- حالا چرا اینقدر واسه‌ رفتن به آپیولِنْس عجله‌ داری؟
آنا لبخند تلخی می‌زند.
- چون احساس آوا می‌کنم در خطره! اونجا جایی بود که خواهرش تهدید شده امکان داره اونم عاقبتش مثل خواهرش بشه... .
جمیز بیخیال می‌گوید:
- ولی لوک کلارک به قتل رسیده، دیگه نیست که بخواد آوا رو تهدید کنه.
آنا سردرگرم (نمی‌دانمی‌) پچ زد و تا رسیدن به ساختمان آپیولِنْس واقع در مرکز شهر پاریس سکوت بینشان حکم فرما شد و تنها آهنگی فرانسوی غمگین بود که در فضای سرد ماشین شنیده می‌شد.
پس از نیم ساعت دیوید کمی دورتر از ساختمان آپیولِنْس ماشین را نگه می‌دارد که آنا از خیال‌هایش ‌بیرون می‌آید و سریع با ولوم صدایی لرزان می‌گوید:
- تو بمون من میرم!
دیوید پوزخندی می‌زند و پاسخ آنا را می‌دهد:
- آنا ببینم دیونه شدی؟ اینجا تحت نظارت مأموران پلسیه برای تحقیق قتل، اگه... .
- نگران نباش دیوید، من نمی‌ترسم، واکنش خاصی نشون نمیدم.
آنا قبل از آنکه دیوید واکنشی نشان دهد از ماشین پیاده می‌شود و درب ماشین را محکم بهم دیگر می‌کوبد و با قدماتی لرزان به سمت آپیولِنْس قدم ‌می‌گذارد.
به آپیولِنْس که نزدیک می‌شود آب دهانش را قورت می‌دهد و تکه‌ای از مکالمات آتنه و لوک را به یاد می‌آورد.
***
(فلش بک به قسمتی از مکالماتی که آنا شنیده است.)
لوک در حالی که مو‌های آتنه را به دور دست خود پیچانده بود و فریاد کشید:
- اون کلید کجاست دختر ها؟
آتنه در حالی که دندان‌های نسبتا سفید خود را به روی همدیگر می‌سابد و با دندان‌هایی قفل شده غر می‌زند:
- فکر می‌کنی با کشیدن مو‌هام می‌تونی از زیر زبونم حرف بکشی؟
لوک خشمگین می‌شود و صورت کشیده و پوست زرده‌اش روبه سرخی می‌رود و موهای آتنه را رها می‌تند و لگدی به آتنه می‌زند که بدن نحیف آتنه به دیوار اتاق برخورد می‌کند و می‌گوید:
- پس می‌شکمت!
آتنه قطره‌ای اشک از درد از چشمان بادمی شکل سیاهش می‌چکد و بغض می‌کند که حالت صورتِ گردی شکلش، جمع‌تر از قبل می‌شود می‌شود.
- پدر و مادرم و کشتی، برای یه قرون پول؟ درست میگم؟ چون با نفوذی فکر می‌کنی قانون تو رو مجازات نمی‌کنه؟ نه این‌طور نیست من خودم تو رو مجازات می‌کنم مردیکه‌ی دزد!
لوک از حرف‌های آتنه عصبی می‌شود و با حالت خشم زیاد که گوش‌هایش سرخ شده بودند. گردن آتنه را در دستان بزرگ خود می‌گیرد و شروع به فشردن می‌کند به قصد خفه کردن آتنه... .
***
(زمان حال)
نفس‌هایی پی در پی می‌کشد و با خود می‌گوید:
- ادامه نده لعنتی! خسته شدم تو این یک روز.
قدمی دیگر به سمت درب ورودی برمی‌دارد و اما خاطرات آن شب مانندِ یک تکه فیلم سینمایی جلوی چشمانش ظاهر می‌شوند. بخشی دیگر از مکالمات دیگر در ذهنش مرور می‌شود.
*‌*‌*
(فلش بک، به مکالمات)
آتنه شروع به گریه می‌کند و با بغض می‌نالد:
- آوا خواهرم نبود، آدمی‌هایی که از کودکی پدر و مادر صداشون می‌زدم قاتل پدر و مادر واقعیم بودن مقصر تویی لوک عوضی!
لوک سرخوش می‌خندد در چشمان کمی اشک جمع می‌شود و می‌گوید:
- چی بدتر از دلبستگی به کسی که دشمنت حساب میشه آتنه براون؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,784
15,327
مدال‌ها
6
***
(زمان حال)
دستی به صورتش می‌کشد قدماتی که به جلو رفته بود را به عقب برمی‌دارد و زیر لب پچ می‌زند:
- من توانایی انجام این کار رو ندارم.
زمین و آسمان به دور سرش می‌چرخید و ماشین‌هایی که در جاده درحال رفت و آمد بودن ستاره‌های دور سرش شده بود و درختانی که در کنار پارک کنار آپیولِنْس بود زمین زیر پایش شده بود و صدای بوق انواع ماشین‌ها و بچه‌هایی که در پارک کنارش بازی می‌کردند، مردمی که در حال گذر از آنجا بودن بیشتر از هر لحظه صدایشان در سرش بیشتر می‌شد و کسانی که از آپیولِنْس وارد و خروج می‌شدند خاطرات را بیشتر در سرش می‌چرخاندن.
جیغی می‌کشد که افرادی از آنجا عبور می‌کردن نگاهی کوتاه به آنا انداختن. دانه‌های درشت داغ اشک از چشمانش می‌چکد و از روی گونه‌های سرد برجسته‌اش روانه می‌شود و اشک‌ها پس از طی کردن گونه‌های سرخ و سفید رنگش از فکش پایین می‌ریزند.
- خانم خوبی؟
سرش را که پایین انداخته و باصدا اشک می‌ریخت را بالا می‌گیرد به زن جوان سیاه‌ پوستی که دست یک دختر بامزه حدوداً ده ساله را گرفته و دست دیگرش نایلون خرید است و نگران نگاه می‌کند می‌گوید:
- بله خوبم.
زن جوان بادقت به صورت آنا نگاه می‌کند و می‌گوید:
- امیدوارم حرفتون درست باشه، بفرمایید.
سپس نایلون خریدش را به روی زمین می‌گذارد و با دست‌ خالی‌‌اش از جیب پالتوی خاکستری رنگش درمی‌آورد را روبه‌روی آنا می‌گیرد و با نگاهش به آنا می‌فهماند که بردارد.
آنا دستمال را از دست زن سیاه پوست می‌گیرد و با دستمال اشک‌هایش را پاک می‌کند و لبخند نیمه جانی می‌زند و می‌گوید:
- ممنونم.
دختری که زن دستش را گرفته بود شکلاتی دست نزده را به سمت آنا گرفت و گفت:
- بیا بخور خانم، اوقاتتون‌ شیرین بشه!
آنا لبخندش جان می‌گیرد و شجاعتی در دلش رخنه می‌کند و خم می‌شود شکلات را از دست دخترک می‌گیرد و لپ‌ دخترک را کمی می‌کشد و تشکر می‌کند.
زن جوان نایلونش را از روی سطح زمین برمی‌دارد.
- دخترم بریم.
دخترک سری تکان می‌دهد که مو‌هایش که خرگوشی بسته بود به این طرف و آن طرف حرکت می‌کند.
آنا از زن تشکر می‌کند و زن از کنار آنا شروع به حرکت می‌کند که آنا نگاهشان می‌کند که دیوید که از دور نظاره‌گر بود سریع به سمت آنا می‌رود و بازوی آن را محکم می‌گیرد و غر می‌زند:
- می‌خواستی با این وضع بری؟ هنوز وارد ساختمون نشدی هرج و مرج راه انداختی که!
آنا نگاهش را به دیوید می‌دوزد و می‌گوید:
- احساساتی شدم با مرور خاطرات اون ‌شب.
دیوید نفس کلافه‌ای می‌کشد و بازوی آنا را رها می‌کند، دست در جیب شلوار طرح لی آبی‌اش می‌کند و پاسخ می‌دهد:
- اون شب چی شنیدی که اینقدر حالت رو خراب کرده؟
آنا از پاسخ دادن به سوال دیوید تفرقه می‌رود و می‌گوید:
- باید برم داخل.
تا ایندفعه می‌خواهد قدم تند کند و برود و دیوید جلویش را می‌گیرد و خشن می‌گوید:
- خودم میرم.
آنا به اجبار سرش را تکان می‌داد که دیوید به سمت درب ورودی هتل آپیولِنْس می‌رود که آنا صدایش می‌زند.
- دیوید؟
دیوید بر‌می‌گردد و پاسخ می‌دهد:
- بله آنا؟
- یه کاری کن که دیگه به این‌جا نیاد، باشه؟
دیوید سرش را تکان می‌دهد و وارد هتل می‌شود.
آنا به سمت پارک قدم می‌گذارد و روی نیمکت‌های چوبی می‌نشیند. به دو کودک دوقولو که به روی الاکلنگ نشسته بودند و بازی می‌کردند چشم دوخت. سپس نگاهش را به تاب پارکی فلزیِ سبز رنگ دوخت چند دختر حدودا هشت و نه ساله به نوبت تاب بازی می‌کردند، یکی از دختران موهایش طلایی بود و دیگری سیاه‌ و یکی هم طلایی و سیاه ترکیب شده بود. با خودش می‌گوید:
- از این بازی‌ها و وسایل پارک، زنجیر تاب منو مثل زنجیر بدبختی‌ها بست تا هیچ وقت نتونم خوشحال باشم‌ و کودکی کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,784
15,327
مدال‌ها
6
در حالی که آنا بسیار ذهنش مشغول کودکی‌هایش بود دیوید جلوی میز فروش و رزرواسیون کلافه دست در مو‌هایش می‌کند و به یکی از پرسنل مدریت هتل که در پشت آن میز ایستاده بود می‌گوید:
- می‌خوام یکی رو پیدا کنم! اصلا قصد رزرو اتاق ندارم.
- متأسفانه نمی‌تونم اجازه بدم، مشخصات فرد رو بگید تا تماس بگیرم و برای رفتن به اتاقشون اجازه کسب کنم.
دیوید بیشتر کلافه می‌شود و با فکری که به سرش می‌زند و می‌گوید:
- آوا هریسون! احتمالاً نیم ساعت زودتر از من رسیدن، نامزدشون هستم می‌تونید باهاشون تماس بگیرین... .
مسئول باشه‌ای می‌گوید و در دفترچه روبه‌رویش به دنبال اسم آوا هریسون می‌گردد. سپس شماره‌ای را با تلفن هتل می‌گیرد وقتی تماس صورت می‌گیرد از حرف‌های دیوید برای آوا شرح می‌دهد.
دیوید ناخودآگاه می‌گوید:
- این رو بگو «الف لامیم».
مسئول تلفن را در دستش جابه‌جا می‌کند و به آوای پشت خط می‌گوید:
- الف لامیم.
مهماندار مدتی بعد تلفن را سرجایش می‌گذارد و به یکی از مهماندارهای کنارش می‌گوید:
- ایشون رو به اتاق ۳۰۶ راهنمایی کنید.
دیوید خوشحال نیشخندی می‌زند و همراه با مهماندار به سمت آسانسور می‌روند.
مهماندار شماره طبقه را وارد می‌کند و آسانسور حرکت می‌کند لحظه‌ای بعد درهای آسانسور باز می‌شوند و دیوید و مهماندار وارد راه رویی می‌شوند مهماندار با نگاه تیزش به روی شماره درهایی که در آن راه‌رو بود نگاه می‌کند و سپس با دستش به یکی از درها اشاره می‌کند.
- بفرمایید اتاق ۳۰۶ آوا هریسون.
دیوید تشکری می‌کند و به سمت درب می‌رود. رمز قفل هتل را می‌زند، لحظه‌ای بعد درب بدون هیچ واکنشی باز می‌شود مغرور سرش را بالا می‌گیرد و وارد اتاق می‌شود و با پشت پایش در را می‌بندد.
- خوش اومدی دیوید! بی‌صبرانه منتظرت بودم.
نگاهش را در اتاق می‌چرخاند و می‌گوید:
- آوا! هدفت چیه ها؟
پس از پایان حرفش نگاهش را به اشپز‌خانه می‌چرخاند اتاق دارای یک آشپزی خانه کوچیک بود. حالت اتاق مستطيل شکل بود و پنجره‌ای بزرگ که با پرده سیاه پوشانده شده بود مانع از عبور نور به داخل اتاق می‌شد.
لباس‌های آوا به روی تخت سفید با روتختی آبی نفتی افتاده بودند و چمدانش کنار مبل تک نفره وسط اتاق بود.
آوا از پنجره فاصله می‌گیرد و به دیوید نزدیک می‌شود و می‌گوید:
- تماشا کردن دشمن‌ها از دور اصلاً زیبا نیست، چرا نزاشتی خودش بیاد؟
دیوید نگاهش را از نگاه آوا می‌دزدد و به کف اتاق و روفرشی دایره شکل آبی رنگ می‌دوزد. چطور می‌توانسته بگوید به آنا علاقه‌مند شده بود؟
آوا دستش را به دور گردن دیوید می‌اندازد و با ولوم صدایی غمگینی می‌گوید:
- آتنه رو پیدا کردی؟
دیوید نگاهش را در نگاه آبی آوا قفل می‌کند و پچ می‌زند:
- بله! پیداش کردم، داشت می‌رفت پیش آنا، ولی مانع شدم به هرحال قراره قاتل الکی این ماجرا بشه.
با اسم قاتل آوا دستانش می‌لرزد و نفس‌هایش تند می‌شود و با التماس می‌گوید:
- یه کار کن لطفاً! نمی‌خوام قاتل نامیده بشم... .
دیوید نگاهش می‌کند لبخندی خبیث به روی لبش گشوده می‌شود و توانسته بود هدف خود را انجام دهد با دستانش آوا را از او خود جدا می‌کند و می‌گوید:
- اون شب چی شد؟
- آتنه بهم گفت چی شده، نفهمدیم چیکار کردم اما فردا فهمیدم لوک عموی شیطان صفتم به قتل رسیده!
- چرا فکر می‌کنی خودت اون رو کشتی؟
آوا دستش را در میان موهای طلایی کوتاهش می‌‌کند می‌نالد:
- چون اصلحه داشتم، مطمئنم تهدیدش کردم که از اونجا پریده پایین... ‌.
دیوید نفسی راحت می‌کشد که آوا از آن شب چیزی بخاطر مستی زیاد یادش نمی‌آمد... ‌.
به راستی قاتل واقعی که بود که هم آنا و هم آتنه و آوا را پریشان کرده بود؟
نباید می‌گذاشت که میان این سه دختر ستیزی صورت بگیرد و مجبور بود کار‌هایی را فراتر از علاقه‌ی‌ خود به آنا انجام دهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,784
15,327
مدال‌ها
6
*‌*‌*
(فلش بک به یک هفته قبل)
دیوید در حالی که نگاهی به عکس‌های روبه‌رویش می‌انداخت به تئودور گفت:
- این‌ها رو از کجا پیدا کردی؟
تئودور حالت چهر‌ه‌ کشیده‌اش را درهم کرد و گفت:
- کیفم توی فرودگاه با یک کیف جابه‌جا شد اشتباه، اون یارو رو پیدا نکردم؛ مجبور شدم با خودم کیف رو بیارم و... .
- بسه فهمیدم، این بهترین خوشانسی‌ برای خودمون هست که مانع‌ها رو از سر راه برداریم.
سپس با پایان حرف‌هایش عکس کودک مو شرابی را برداشت. به خوبی به یاد داشت آن عکس کودک، آنا آزبورن دخترکی که مدت‌هاست به او علاقه‌مند شده است بود.
از روی صندلی به بلند می‌شود و دستش را برروی شانه‌های ورزیده‌ی تئودور می‌گذارد و می‌گوید:
- هتل آپیولِنْس، چهار روز بعد منتظر باش تا فرصت بشه لوک رو از کره زمین محو کنی.
تئودور خوشحال برای اینکه می‌توانست انتقام مادر و خواهرش را که آن لوک عوضی آن‌ها را در زیر یک خاور از خاک زنده‌زنده دفعه کرد بود تا بتواند در آن زمین که مالکش نبود ساخت و ساز‌های خود را آغاز کند پوزخند می‌زند.
- چشم!
دیوید هم نیشخندی می‌زند و می‌گوید:
- تدارکات این کار با خودت تئودور، فقط یادت نره من حقیقت رو برای سه دختر جوان آشکار می‌کنم تو فقط مسئول قتلی، به هیچ وجه به اون سه دختر آسیب نمی‌زنی فهمیدی؟!
- فهمیدم آقا... .
دیوید از اتاق کارش خارج می‌شود و از راه‌پله‌هایی پرپیچ و خم پایین می‌رود... .
*‌*‌*
(فلش بک بعد از قتل)
تئودور آرام وارد اتاق می‌شود که با دخترکی که به روی زمین افتاده است و در حال جان دادن است روبه‌رو می‌شود و به شیشه‌ی شکسته در بالکن هم نگاهی می‌اندازد. دستی به روی موهای فر خود می‌کشد که حالت فر خوابیده می‌شوند و می‌نالد:
- بدبخت شدیم لعنتی!
سریع تلفنش را از جیبش بیرون می‌آورد و با دیوید تماس می‌گیرد:
- الو آقا!
- حل شد؟
تئودور نگاهی نگران به دخترک می‌اندازد و می‌گوید:
- نه، لوک رو یکی دیگه کشت! مدراک زیادی از ما باقی مونده چیکار کنم؟!
صدای فریاد دیوید می‌آید و غر می‌زند:
- زود تمامی فیلم دوربین‌ها رو پاک کن و مدارک رو از بین ببر و از اونجا خارج شو تئودور فقط می‌تونم نیم ساعت برات وقت بخرم، آخ از تو تئودور!
*‌*‌*
(زمان حال)
دیوید ذهنش مشغول می‌شود اگر آنا یا آتنه، آوا و تئودور دست‌شان به خون لوک آلوده نشده بود چه کسی او را به قتل رسانده بود و فقط مدارکی را به جا گذاشته بود که بر علیه تئودور، آنا و آوا باشد؟
دیوید به خوبی می‌دانست خودش مسبب این‌ هیاهو است و اگر فرصت طلبی نمی‌کرد و حقیقت را آشکار نمی‌ساخت و از آن مدارک که شانسی به دستش رسیده بود چشم پوشی می‌کرد وضعیت روحی این سه دختر این‌گونه نمی‌شد و می‌توانستند به زندگی خودشان با آرامش ادامه دهند و حالا خود را مسئول می‌دانست که دوباره به معشوقه‌اش و دو دختر دیگر آرامش بورزد.
پس از آرام کردن آوا از هتل خارج می‌شود. حوالی غروب بود و آنا هنوز در پاک با لباس گرم‌کن منتظر دیوید بود.
دیوید با پا‌هایی سست و کم جان به سمت آنا می‌‌رود و کنارش می‌نشیند.
آنا سخت در فکر‌هایش غرق شده بود و متوجه حضور دیوید در کنار خود نشده بود.
دیوید دستانش را دراز می‌کند و تکه‌ای از مو‌های آنا را به پشت گوشش هدایت می‌کند که تکانی می‌خورد و نگاه هراسیده‌‌‌ای به دیوید می‌اندازد و با دستان سردش دستان گرم دیوید را در دست می‌گیرد، یک لحظه به حالت تهاجمی می‌گوید:
- آوا کجاست؟
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین