- Apr
- 9,784
- 15,314
- مدالها
- 6
خدا کند هم همین طور باشد... .
عکس را با استرس فراوان به داخل پاکت برمیگرداند اما با دیدن یک پاکت نامه ظریف و کوچکتر در پاکت، آن را سریع برمیدارد.
برعکسِ آن پاکت بزرگِ بینام و نشان نامی رویش نوشته شده بود «the murderer». پاکتنامه را باز میکند و نامهای که درونش است را برمیدارد با دیدن کاغذی خالی، کاغذ از میان دستانش به روی رومیزی میافتد.
- اون چیه؟
ترسیده از روی صندلی بلند میشود به پشت برمیگردد و نگاهی به فرد جلویش میاندازد... . آوا بود. آب دهانش را قورت میدهد.
- سلام! تو اینجا چی میخوای؟
نگاهش پر از بیخیالی و همچنان خستگی بود. معلوم بود دوباره تا صبح نشسته و کتاب درسیاش را برای آزمون سراسری خوانده.
- احمق، اومدم تو رو ببینم.
آرام دوباره به روی صندلی مینشیند و بدون هیچ جلب توجهای نامه را در پاکت قرار میدهد و میگوید:
- چطور اومدی داخل؟
صدای قدمهای آوا نشانی از اینکه به سمت آنا میآید را میدهد و در چند ثانیهای ضربهای آهسته به پشت سر آنا میزند و کنارش صندلیای عقب میکشد و مینشیند.
- خودت بهم رمز ورودی رو دادی، اون چی بود؟
آنا اخمهایش را در هم میکند... .
- به تو مربوط نیست، حالا که منو دیدی برگرد برو.
نگاهش نمیکند اما میداند برایش دهن کجی میکند و سپس میگوید:
- باشه بابا، حالا چرا اینقدر بوی الکل و نوشیدنی میدی؟
و سپس آوا با اتمام حرفش، با بینیاش بیشتر اطراف آنا را میبوید و حالت چهرهاش را طوری برهم میکشد که گویا حالش بهم خورده است. پس از خرید آن آبجوها آنقدر نوشیده بود که روی کاناپه از حال رفته بود و چند ساعت قبل از اینکه مادرش برگردد همه چیز را جمع کرده بود تا مادرش بویی نبرد و حالا اینگونه، آوا بدون هیچ سختیای از نوشیدنی خوردن او پی برده بود. او بیشتر از سن خود همه چیز را میدانست. لحظهای آنا ترسید که آوا هم همانند آتنه شود، از روزی که آوا هم همانطور همانندِ آتنه در خطر بیفتد میترسید. از آن حقیقت که اگر آوا میدانست میترسید. با نیشگونی که آوا از بازویش گرفت، نگاه خشمگینی به او انداخت.
- هوی! دستم... .
آوا همانند کسی که بسیار شاکی باشد صدایش را کمی بالا برد.
- هوی! دهنم خشک شده از بس باهات حرف زدم. بعد تو اصلا گوش ندادی؟!
نمیخواست به مُشاجره با آوا بپردازد، بنابراین گفت:
- جانم؟ چی میگفتی؟
لبخندی زد و زیر لب گفت:
- حالا درست شد.
سپس آوا دستش میان موهای طلایی رنگِ کوتاهاش کرد و پوست سر خود را خاراند و با صدایی رسا گفت:
- از دو روز قبل تا حالا آتنه خونه نیومده، یعنی هنوز ناراحته؟
آنا بسیار هول میشود و با انگشت دست راستش، کف دست چپ خود را نوازش میدهد و سپس با صدایی گرفته میگوید:
- برای چی ناراحت باشه؟
با اتمام حرفش سرش را به سختی بالا میگیرد و در چشمانش آوا نگاه میکند. شوکه میشود! در چشمان آوا حلقهای از اشک موج زده بود. دلگیر میشود، اما نمیداند چرا و به چه اهميتي... . آوا جواب آنا را نمیدهد و با انگشتانش شروع به کوبیدن به روی سطح صاف میز میکند. آنا اهمیتی چندان نمیدهد و پاکت را در دست میگیرد و از روی صندلی بلند میشود و سپس میگوید:
- برو استراحت کن داری حرفهای چرت و مسخره میزنی!
آوا باشهای میگوید و از روی صندلی بلند میشود، از کنار آنا رد میشود. نگاه آوا به روی پاکتِ در دست آنا سُر میخورد. همانا نیشخندی که فرقی با پوزخند را نداشت میزند و در دل آنا آشوبی بر پا میشود. پوزخندش برای آنا ترسناک بود، چرا چنین پوزخندی زد؟
عکس را با استرس فراوان به داخل پاکت برمیگرداند اما با دیدن یک پاکت نامه ظریف و کوچکتر در پاکت، آن را سریع برمیدارد.
برعکسِ آن پاکت بزرگِ بینام و نشان نامی رویش نوشته شده بود «the murderer». پاکتنامه را باز میکند و نامهای که درونش است را برمیدارد با دیدن کاغذی خالی، کاغذ از میان دستانش به روی رومیزی میافتد.
- اون چیه؟
ترسیده از روی صندلی بلند میشود به پشت برمیگردد و نگاهی به فرد جلویش میاندازد... . آوا بود. آب دهانش را قورت میدهد.
- سلام! تو اینجا چی میخوای؟
نگاهش پر از بیخیالی و همچنان خستگی بود. معلوم بود دوباره تا صبح نشسته و کتاب درسیاش را برای آزمون سراسری خوانده.
- احمق، اومدم تو رو ببینم.
آرام دوباره به روی صندلی مینشیند و بدون هیچ جلب توجهای نامه را در پاکت قرار میدهد و میگوید:
- چطور اومدی داخل؟
صدای قدمهای آوا نشانی از اینکه به سمت آنا میآید را میدهد و در چند ثانیهای ضربهای آهسته به پشت سر آنا میزند و کنارش صندلیای عقب میکشد و مینشیند.
- خودت بهم رمز ورودی رو دادی، اون چی بود؟
آنا اخمهایش را در هم میکند... .
- به تو مربوط نیست، حالا که منو دیدی برگرد برو.
نگاهش نمیکند اما میداند برایش دهن کجی میکند و سپس میگوید:
- باشه بابا، حالا چرا اینقدر بوی الکل و نوشیدنی میدی؟
و سپس آوا با اتمام حرفش، با بینیاش بیشتر اطراف آنا را میبوید و حالت چهرهاش را طوری برهم میکشد که گویا حالش بهم خورده است. پس از خرید آن آبجوها آنقدر نوشیده بود که روی کاناپه از حال رفته بود و چند ساعت قبل از اینکه مادرش برگردد همه چیز را جمع کرده بود تا مادرش بویی نبرد و حالا اینگونه، آوا بدون هیچ سختیای از نوشیدنی خوردن او پی برده بود. او بیشتر از سن خود همه چیز را میدانست. لحظهای آنا ترسید که آوا هم همانند آتنه شود، از روزی که آوا هم همانطور همانندِ آتنه در خطر بیفتد میترسید. از آن حقیقت که اگر آوا میدانست میترسید. با نیشگونی که آوا از بازویش گرفت، نگاه خشمگینی به او انداخت.
- هوی! دستم... .
آوا همانند کسی که بسیار شاکی باشد صدایش را کمی بالا برد.
- هوی! دهنم خشک شده از بس باهات حرف زدم. بعد تو اصلا گوش ندادی؟!
نمیخواست به مُشاجره با آوا بپردازد، بنابراین گفت:
- جانم؟ چی میگفتی؟
لبخندی زد و زیر لب گفت:
- حالا درست شد.
سپس آوا دستش میان موهای طلایی رنگِ کوتاهاش کرد و پوست سر خود را خاراند و با صدایی رسا گفت:
- از دو روز قبل تا حالا آتنه خونه نیومده، یعنی هنوز ناراحته؟
آنا بسیار هول میشود و با انگشت دست راستش، کف دست چپ خود را نوازش میدهد و سپس با صدایی گرفته میگوید:
- برای چی ناراحت باشه؟
با اتمام حرفش سرش را به سختی بالا میگیرد و در چشمانش آوا نگاه میکند. شوکه میشود! در چشمان آوا حلقهای از اشک موج زده بود. دلگیر میشود، اما نمیداند چرا و به چه اهميتي... . آوا جواب آنا را نمیدهد و با انگشتانش شروع به کوبیدن به روی سطح صاف میز میکند. آنا اهمیتی چندان نمیدهد و پاکت را در دست میگیرد و از روی صندلی بلند میشود و سپس میگوید:
- برو استراحت کن داری حرفهای چرت و مسخره میزنی!
آوا باشهای میگوید و از روی صندلی بلند میشود، از کنار آنا رد میشود. نگاه آوا به روی پاکتِ در دست آنا سُر میخورد. همانا نیشخندی که فرقی با پوزخند را نداشت میزند و در دل آنا آشوبی بر پا میشود. پوزخندش برای آنا ترسناک بود، چرا چنین پوزخندی زد؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: