مقدمه:
هیچ آدمی بد به دنیا نمیاد... اتفاقاتی که که براش میوفته ازش شیطان میسازه!
وسوسه تاریکی پاکترین آدمها رو به دام میاندازه.
مهم نیست تا الان زندگیت چطوری بوده، مهم نیست آدم خوبی بودی یا بد؛ از الان به بعد مهمه، حتی کوچکترین قدمی که بر میداری ممکنه باعث به وجود اومدن آیندهای بشه که هرگز بهش فکر نمیکردی.
زندگی منشوری از احتمالات بیپایانه و گاهی این زندگی برات تصمیماتی میگیره که تو رو به سمت تباهی میکشونه و تو هر چقدر هم که تلاش کنی نمیتونی از چیزی که برات تعیین شده فرار کنی و باید توی بازیای که زندگی برات انتخاب کرده بازی کنی!
***
باد سردی توی موهای خرمایی رنگش پیچید؛ سعی میکرد تمام مکانهایی که میره، تمام اسمهایی که میشنوه و تمام اطلاعاتی که پیدا میکنه رو یادش بمونه تا بعداً اونها رو ذخیره کنه!
اینبار خیلی نزدیک شده بودن، خیلی؛ نمیذاشت اینبار هم مثل دفعههای قبل همه چیز بهم بخوره!
کار این باند باید تموم میشد!
بین پانزده مرد با لباسهای مشکی رنگ ایستاده بود؛ مردی که کت و شلوار مشکی رنگ و کلهی طاسی داشت فریاد زد:
- از این طرف برین... حواستون رو جمع کنید... قراره رئیس رو ببینید... اشتباهی ازتون سر نزنه چون احتمالاً آخرین کار زندگیتونه!
سروان دوم فرید احمدی لبخند کمرنگی زد، همه چیز داشت درست طبق برنامه پیش میرفت؛ اول باید عضو این گروه میشد و بعد از تمرینهایی طاقتفرسا همراه عدهای که زنده مونده بودن به اینجا میاومد و بعد هم رئیس این باند حماقت بزرگی میکرد، اون میاومد و نیروهای به اصطلاح وفادارش رو میدید و به هر کدوم ماموریتی میداد که باید توی اون پیروز میشدن و همین پیروزی حکم ورود اونها به این باند بود!
احمدی تنها نبود، سرگرد بهادری و ستوان یکم فضلی هم باهاش بودن.
اونها رو به سمت ساختمان نیمه مخروبهای نمناک که از گوشه گوشهی اون بوی بنزین میاومد بردن.
اونجا هم حدوداً ده تا دختر با لباسهایی مشکی و از جنس چرم، بودن.
صدای پچپچهای آرومی به گوش میرسید؛ به طور ناگهانی همهی صداها قطع شد؛ همه نگاهشون به بالای سرشون بود، مردی با کت و شلوار مشکی رنگ، پیراهنی طوسی و کراوات مشکی، با عینک مارکدار و دستکش چرمی داشت سیگار برگ میکشید و روی نیمطبقهی اول ایستاده بود، بیشک اون رئیس این باند دردسرساز بود.
همونطور که دست راستش روی میلهی جلوش بود و با دست چپش سیگار رو گرفته بود نگاهی به تکتک چهرهها کرد و با صدایی بلند و لحنی جدی گفت: