- Nov
- 59
- 442
- مدالها
- 2
آناشید خودش رو بهخاطر فراموش کردن امروز سرزنش میکرد و میگفت:
- اَه... مثلا قرار بود امروز خودم برم سراغ افراد جدید، مطمئنم خورشید تا ابد و یک روز اینرو میکوبه تو سرم!
خورشید توی ویلای سه طبقهای که توی شمال کشور بود منتظر آناشید بود؛ آناشید بعد از دو ساعت رسید و مستقیم به طرف اتاق کار آناشید رفت.
قبل از اینکه در بزنه صدای خورشید رو شنید:
- بیا تو!
اول تعجب کرد ولی بعد یادش به دوربینهایی افتاد که با ظرافت تمام توی این خونه کار گذاشته شده بودن و به راحتی قابل دیدن نبودن.
آناشید اول نگاهی به اتاق که کاغذ دیواریهای تیره و وسایلی که اکثرا مشکی بودن کرد و بعد به خورشید نگاه کرد.
خورشید رو میشناخت، روباهی بود که لباس انسان پوشیده و خلق و خویی مثل گرگ داره؛ آناشید از این خونه متنفر بود و سعی میکرد بیشتر اوقات از اینجا دور بمونه!
خورشید که روبهروی پنجره ایستاده بود و به جنگلهای اطراف نگاه میکرد گفت:
- یک ساعت و چهل دقیقه تاخیر... .
برگشت و نگاهی به آناشید کرد و با چهرهای خنثی ادامه داد:
- دوباره پیش اون دوتا بودی؟!
آناشید نگاهی به صورت گندمی روشن خورشید و بعد به بینی عمل کردهی خورشید کرد؛ خورشید هر کاری میکرد که از گذشتهش فرار کنه و به لطف عملهای زیبایی به این خواستهش هم رسیده بود؛ بینی خوشفرم و لبهایی که داشت خیلی بهش میاومد و اینها رو مدیون دکترهای آمریکایی بود.
آناشید روی یکی از مبلهایی که توی اتاق بود نشست؛ خورشید گفت:
- یادم نمیاد اجازه داده باشم بشینی!
آناشید چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و گفت:
- بس کن خواهشاً!
خورشید هم نشست و به آناشید زل زد، آناشید این نگاهها رو خوب میشناخت، خورشید شبیه قاتلهایی که قبل از کشتن به مقتول خود نگاه میکردن به آناشید نگاه میکرد!
- اَه... مثلا قرار بود امروز خودم برم سراغ افراد جدید، مطمئنم خورشید تا ابد و یک روز اینرو میکوبه تو سرم!
خورشید توی ویلای سه طبقهای که توی شمال کشور بود منتظر آناشید بود؛ آناشید بعد از دو ساعت رسید و مستقیم به طرف اتاق کار آناشید رفت.
قبل از اینکه در بزنه صدای خورشید رو شنید:
- بیا تو!
اول تعجب کرد ولی بعد یادش به دوربینهایی افتاد که با ظرافت تمام توی این خونه کار گذاشته شده بودن و به راحتی قابل دیدن نبودن.
آناشید اول نگاهی به اتاق که کاغذ دیواریهای تیره و وسایلی که اکثرا مشکی بودن کرد و بعد به خورشید نگاه کرد.
خورشید رو میشناخت، روباهی بود که لباس انسان پوشیده و خلق و خویی مثل گرگ داره؛ آناشید از این خونه متنفر بود و سعی میکرد بیشتر اوقات از اینجا دور بمونه!
خورشید که روبهروی پنجره ایستاده بود و به جنگلهای اطراف نگاه میکرد گفت:
- یک ساعت و چهل دقیقه تاخیر... .
برگشت و نگاهی به آناشید کرد و با چهرهای خنثی ادامه داد:
- دوباره پیش اون دوتا بودی؟!
آناشید نگاهی به صورت گندمی روشن خورشید و بعد به بینی عمل کردهی خورشید کرد؛ خورشید هر کاری میکرد که از گذشتهش فرار کنه و به لطف عملهای زیبایی به این خواستهش هم رسیده بود؛ بینی خوشفرم و لبهایی که داشت خیلی بهش میاومد و اینها رو مدیون دکترهای آمریکایی بود.
آناشید روی یکی از مبلهایی که توی اتاق بود نشست؛ خورشید گفت:
- یادم نمیاد اجازه داده باشم بشینی!
آناشید چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و گفت:
- بس کن خواهشاً!
خورشید هم نشست و به آناشید زل زد، آناشید این نگاهها رو خوب میشناخت، خورشید شبیه قاتلهایی که قبل از کشتن به مقتول خود نگاه میکردن به آناشید نگاه میکرد!