جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بلوا] اثر «زهرا سلیمانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط zahrasolimani با نام [بلوا] اثر «زهرا سلیمانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,414 بازدید, 47 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بلوا] اثر «زهرا سلیمانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع zahrasolimani
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
نام رمان: بلوا
نام نویسنده: زهرا سلیمانی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناظر: عضو گپ نظارت (۵) S.O.W
خلاصه:
Negar_۲۰۲۲۰۷۲۳_۱۸۵۰۴۰.png
نگاهش غرق شده بود در نگاهش...
چه قدر تفاوت داشت نگاه‌هایشان‌...
یکی با عمق احساس پاکش، دیگری... با هوس، شهوت و بی تفاوت نسبت به عشق...
سیبک گلویش بالا پایین میشود و نگاه خیسش را به زمین می‌دوزد. آخر چند سال سن داشت که عاشق شده بود؟
همه‌اش هفتده سال داشت و مگر عشق سن و سال حالیش بود؟!


اصلا به جهنم که دلش لرزیده بود، زمین به این بزرگی، قحطی آدم بود که عاشق پسر ناباب حاج عمویش شده بود...!
پسرعمویی که ترد شده بود و مضحکه خاندان!
صدایش می‌کشت، روحش را می‌بلعید و او حتی عاشق همین صدای زیادی ضمخت هم بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
پست تایید (1).png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه


پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
نگاهش غرق شده بود در نگاهش...
چه قدر تفاوت داشت نگاه‌هایشان‌...
یکی با عمق احساس پاکش، دیگری... با نفرت، تنفری و بی تفاوت نسبت به عشق...
سیبک گلویش بالا پایین میشود و نگاه خیسش را به زمین می‌دوزد. آخر چند سال سن داشت که عاشق شده بود؟
همه‌اش هفده سال داشت و مگر عشق سن و سال حالیش بود؟!
اصلا به جهنم که دلش لرزیده بود، زمین به این بزرگی، قحطی آدم بود که عاشق پسر ناباب حاج عمویش شده بود...!
پسرعمویی که ترد شده بود و مضحکه خاندان!
صدایش می‌کشت، روحش را می‌بلعید و او حتی عاشق همین صدای زیادی زمخت هم بود.
- خانوم کوچولو،حاج باباش می‌دونه که دختر خانوم بی‌عقلش اومده داره به پسرعموی ناخلفش نخ می‌ده؟
قدمی به سمت دخترک برمی‌دارد و صدای لعنتی‌اش را بلند می‌کند:


- برو دختر حاجی، این چرندیات و نشنیده می‌گیرم... صدام و در نمیارم، تو هم پی‌اش و نگیر!حله دیگه؟!
صدایش زیادی بلند نبود؟ حق دخترک این نبود! ترس انداخته بود به جانش، تنش داشت می‌لرزید و از درون می‌سوخت!
- ببین بچه... حالم از خودت و جدت و هر چی و هر کی که مربوط به اون خاندان کوفتیه، به‌هم میخوره
پشت میکند و سرد... نه... یخ‌زده زمزمه می‌کند:
- برو به درک!
زبان لامصبش را می‌چرخاند و می‌گوید:
- من دوستت دارم... چرا...
میان حرفش آمده، هوار می‌زند:
- د من ازت بدم میاد، حالم بده باهات دختر حاجی...می‌بینمت حالم بهم هم میخوره ...
پوزخند زده و تیر آخرش را خلاص می‌کند:
- ولی یه لطفی میتونم در حقت بکنم، بزارم مهمون یه شبه‌ی اتاق خوابم باشی.
کاش کسی صورتش را سیلی می‌زد!
سن کمی داشت ولی زیادی حالیش بود! درک بالایی داشت و آسمان آبی و زیبایش یک روزه خراب شده بود روی سرش!
حقش بود بمیرد! دختره‌ی احمق آمده بود برای چه کسی اعتراف عاشقی کرده بود!
زوم شده بود نگاه پسرک و اصلا دلش نمی‌خواست دختر‌عموی زیبایش با آن سن کم، پادوی اویی باشد که نه خانواده‌ای داشت و نه فردایی!
عاق شده بود و مگر تئاتر و سینما چه گناه کبیره‌ای داشتند که با انتخابشان، طرد شده بود!
از دین و ایمان زده شده بود و تنها چیزی که به فکرش نمی‌رسید، همین یک قلم عاشقی بود!
نگاه خیس از اشک دخترعمویش، دلش را به درد آورده و کاش نمی‌زد... حرف آخرش زیادی سنگین بود...از همان اول زود جوش بود و حرف‌هایش زننده!
زبان نبود؛ مار بود...یک مار افعی ...
نیش می‌زد...
بی منطق نیز بود!
بوم بوم می‌کرد قلبش و روحش در حال مرگ...
داشت جان می‌داد و در چشم‌های دریایی‌اش، طوفانی به پا شده بود.
با قطره اشک سمجی که روانه‌ی گونه‌اش شد،
چیزی در قلب سرکش پسرک فرو ریخت!
اشک‌ها، دل سنگ را نیز آب می‌کنند؛ پسر حاجی که کسی نیست!
درد داشت، بغض داشت، روحش رگ زده بود و ماتمش را گرفته بود...
غم‌زده به حرف آمد:
- بعضی حرفا، بدتر از یه سلاح گرم یا سرد آدم و می‌کشند. پشیمون نیستم از کارم... حداقلش فردا پس فردا غصه‌ی عشق پنهونیم و نمیخورم!
به خودم افتخار می‌کنم که مردونه رفتم جلو و از عشقم و احساسم گفتم، ولی متاسفانه عاشق آدم اشتباهی شده بودم... کسی که لیاقت عشق پاکم و نداشت. کسی که تهش من و برای مهمون یه شبه‌ی تختش خواست، حیف از این عشقی که برای تو بود...
سر به زیر انداخته، با خود زمزمه کرد:
اول از همه باید این «تو» رو تو وجودم بکشم.
13 سال اختلاف سنی، کم نبود ولی برایش اصلا مهم نبود، عاشق که نه، دیوانه‌وار دوستش داشت و انگار جای لیلی و مجنون عوض شده بود...
حرف‌هایی که باید می‌زد را زده بود.
کلاسورش را به سی*ن*ه‌اش فشرد و قدم‌های لرزانش را به سمت درب خروجی تئاتر گذاشت.
بغض سیب شده‌ی گلویش، داشت خفه‌اش می‌کرد.
در خروجی را که رد کرد، نسیم خنک مهر ماه صورتش را نوازش داد و اشک‌ها روانه شدند...
کلاسور سرمه‌ای رنگش را آنقدر فشرده بود که انگشتانش، از زور فشار به سفیدی میزدند!
چانه‌اش لرزیده و حالش افتضاح بود...!
به رفتن دخترک نگاه می‌کرد و با خود فکر کرد:
چطور با آن سن کم، جرئت کرده بود پا پیش بگذارد و همچین ریسک بزرگی را بکند؟!
اگر حاجی می‌فهمید؟! اگر پدرش خبردار می‌شد؟!
او که پسر بود و عاق شد و راهش را جدا کرد، مگر می‌گذاشتند دخترک زنده بماند؟!
لطف می‌کردند نیز شوهرش می‌دادند. به کسی که باب میل خودشان باشد و از قماش خودشان...
ابرو بالا انداخته، فکر کرد عجب روزی بود امروز !
دست روی زنگ گذاشته، بغضش را با آب دهانش پایین داد...
در باز شد و قدم داخل حیاط گذاشت.
قرار بود کتابخانه برود، برنامه هفتگی‌اش‌ همین بود، روزهای فرد کتابخانه می‌رفت و تست می‌زد، سال دیگر کنکور داشت و از الان باید خودش را آماده می‌کرد!
...
چشمانش می‌سوخت و کاش مادرش امروز، زیاد پاپیچش‌ نشود...
حیاط بزرگ با درختان توت و گردو، انجیر و سیب، چند درخت تزئینی و کاج هم بود
از در ورودی دوطرف راه با گل رزهای درختی مزین شده بود و یادش بخیر چقدر برای کاشت همین گل‌ها ذوق داشت!
به سلیقه‌ی خودش خریده بود و رزهای زرد و قرمز رنگ زیبایشان دل می‌بردند...!
حاج عمویش مرد زیادی متعصب و خشکی بود، دل‌سنگ نیز بود. پسرش را سر انتخاب رشته عاق کرد و از خانه و خانواده‌اش بیرون کرد...!
کسی حق نداشت حتی اسم به قول خودش ناپاک بابک را به زبان بیاورد.
آه حتی با یاد آوری اسمش هم بی‌قرار می‌شد...
دلش رد داده بود و آنچه در این یک ساعت به خودش لعن و نفرین کرده بود سر عشق بی منطقش، فقط ادعا شده بود و او هنوز هم عاشقش بود...!
روی یخت چوبی کنار حوض خالی نشست و دستانش را تکیه به تخت داد و سرش را بلند کرد، چشمانش از روشنایی آسمان جمع شد و پلک‌هایش بسته شد.
نفس عمیقی کشید و چه خوب که مادر هنوز بیرون نیامده بود...
این بغض عمرا اگر لبخند می‌شد و طفلی دخترک دلش دریای خون بود و تاب و تحملش زیاد...
پدرش هم تعصبی بود ولی خشک نبود، قانون‌های خاص خودش را داشت و علاقه‌ی زیادی به دکتر شدن دخترش...
تک فرزند بود و مادرش بعد او نتوانسته بود فرزند دیگری به‌دنیا بیاورد و پدرش، عاشقانه همسرش را می‌پرستید و بر خلاف برادر سخت و بی‌عاطفه‌اش، ذره‌ای به فکر وارث پسری نبود و عمرا به خاطر این یک قلم دل سیمای زیبایش را می‌شکست!
- نازگل... نازگل مامان...
پلک‌هایش را گشوده نگاه خسته‌اش را به نگاه مادر دوخته و لب می‌زند:
- جانم مامان
- سلام، چرا نشستی اینجا، دستام کثیف بودن نتونستم جواب بدم و فقط کلید و زدم تا در باز بشه، نیومدی خونه فکر کردم تو نیستی و ک.س دیگه‌ای بوده!
لبخندش زیادی خسته و شل بود و مادرها می‌فهمند...
سیما نیز فهمیده بود نازگلش امروز خوب نیست، چشمانش غم دارد و حوصله‌ی اورا هم ندارد... . زن فهمیده و تحصیل کرده‌‌ای بود چیزی نپرسید و گذاشت به عهده‌ی نازگلش...
- قربونت برم پاشو انقدر کتاب خوندی مغزت به روغن سوزی افتاده، پاشو استراحت کن نازگل!
- به چشم مامان گلم!
داغان بود و دلش همدم می‌خواست...
اما سیما گزینه‌ی خوبی نبود برایش!
خودش را روی تخت ول داد و اشک‌هایش قطره‌ی باران بودند و وای از دل تب‌دارش...!
در را قفل کرده بود و به سیمای دل نگران گفته بود سراغش را نگیرد چون می‌خواهد بخوابد و وای که از این به بعد می‌توانست خواب راحتی داشته باشد؟!
خودش را ملامت میکرد و برای عشق ناکامش، ضجه می‌زد!
هق می‌زد و دستان مشت شده‌اش را به سی*ن*ه‌اش می‌کوبید!
عاشق شده بود آنهم چه عاشقی...!
پایین تخت نشسته بود و زانوهایش را بغل گرفته بود.سرش را به تخت تکیه داده بود و آخرین قطره اشک مروارید گونه‌اش، از گوشه‌ی چشمش روانه‌ شد و لابه لای موهای شقیقه‌اش گم شد...
ساعتی گذشته بود و هنوز عزا داشت!
عزای دل داغدارش را...
تقه‌ای به در خورد و انگار که معلق در هوا بود و چرا مرهمی برای دل زخم خورده‌اش نداشت؟!
تقه‌ای دیگر و پشت بندش صدای مادرش:
- عزیزم، نازگل؟!
دستگیره بالا پایین شده و صدای نگران سیما که دوباره صدایش می‌زد
- ناز گل چرا دروقفل کردی، بیا بازش کن...
کف دستش را زمین گذاشته بلند شد...
هنوز مانتو تنش بود و فکر کرد تیپش زیادی ساده است و او از چه تیپ دختری خوشش می‌آید؟!
- نازگل...
سیما نگران بود و او اصلا حال خوشی نداشت و دلش پر می زد برای دل‌نگرانی‌های مادرش...
چشمان پف کرده و گونه‌های قرمز و لب‌هایی که کبود شده بود!
زمزمه کرد:
- نباید بزارم این رسوایی رو کسی بفهمه!
چشمانش را سرمه کشید و برق لبی روی لب‌هایش.
با کف دستانش چند ضربه‌ی کوتاه به گونه‌هایش زد و مثلا می‌خواست از التهابشان بکاهد!
کلید را به آرامی داخل قفل چرخاند و نگاهش را به مادرش دوخت:
- سلام مامان
- تو که انقدر خوابت سنگین نبود؟!
- قبل خواب سرم درد می‌کرد مسکن خورده بودم!
- خوبی الان؟!
- آره مامانم، خوبم! کاری داشتی؟!
- بابات اومده، چایی دم کردم بیا حیاط منتظرتیم!
گفت و رفت؛ اما خدا می‌دانست که دلش چه‌قدر نگران تک دخترش بود! چشم‌های دخترکش گویای حال بدش بودند و او فقط فرصتی بخشیده بود تا نازگل خودش به حرف بیاید.
سر صحنه و دوباره از آن اتفاق‌های نادر که او را به شدت کلافه می‌کرد.
سقوط پروژکتور اصلی صحنه و تعطیلی کارش حداقل تا یک هفته!
درد سرش امانش را بریده بود و این تعطیلی حداقل برای امروزش خوب بود!
چه قدر دلش برای دستان گرم مادرش تنگ شده بود، اگر بود...دمنوش‌های معجزه‌گرش بودند و دستانی که شقیقه‌هایش را به آرامی ماساژ می‌دادند.
کتش را از روی میز برداشت و با خداحافظی سرسری صحنه را ترک کرد...
آخ که امروز روز او نبود...
فکر کرد امروز این دومین اتفاق بود و خدا سومی را به خیر بگذراند...
با یادآوری اتفاقات امروزش، چشمان ترسیده و باران زده‌ی دخترعمویش مانند تصویری زنده جلوی چشمانش آمد و زیبا بود...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
با یادآوری اتفاقات امروزش، چشمان ترسیده و باران زده‌ی دخترعمویش مانند تصویری زنده جلوی چشمانش آمد وحقیقتا که زیبا بود...
پوزخندی به افکارش زد و چرا باید درگیر یک دختربچه احساساتی میشد؟!
راه زیادی تا خانه‌اش نبود و اصلا حوصله‌ی رانندگی آن‌هم در ساعت اوج ترافیک را نداشت و همین نزدیکی مسیر یک لبخند رضایت داشت...
کلید را در قفل میچرخاند و در را باز میکند...
تاریک و مسکوت...
سرد و زیادی بی‌روح...
سراغ بار رفته، و چرا دلش بی‌قرار بود...؟
پیک اول و دوم و سوم را بی معطلی بالا داد و چهارمی را هم پی سومی
حساب که از دست برود، قطعا یک بازنده خواهی شد او نیز باخته بود...زندگیش‌اش را، جوانی‌اش را، لحظات خوشش را، روحش را...
دست به جیب برده شماره‌ی نازی را می‌گیرد
بوق سوم جواب می‌دهد:
- سلام بابکم...
- کجایی؟
- خونم عشقم!
- می‌تونی بیای؟
- مگه میشه تو بخوای و من نیام؟!
تماس را قطع می‌کند، سرش را تکیه به کاناپه و پاهایش را روی میز دراز میکند...
پسر چشم و گوش بسته‌ی حاج صادق، حالا به یک زن نامحرم زنگ می‌زد و شب را دعوت خانه‌اش می‌کرد.
ساعتی گذشته بود که پیامکی دریافت کرد، بد مسـ*ـت نبود و حواسش هنوز جمع بود...
پلک‌هایش را باز کرد، یک‌باره، دوباره، سه باره خواند...
واین اتفاق سوم شوم آن‌روز ...
پیام از طرف برادرش بود و این برادر کوچک‌تر زیادی بامرام بود و اما حالا فقط مظنون پیام مهم بود و بس!
- بیا و حلالش کن!
همین! نگاه پر کینه پدرش، حرف‌های زخم زده‌اش...
دلش تاب نداشت و تماس گرفت:
- الو داداش..
- چی‌شده سینا؟!
- بدبخت شدیم!
نفس سنگینش را رها کرد و زمزمه کرد:
- مامان؟
- نه داداش، بابا...بیا بیمارستان، زدن و در رفتن مامان حالش بده همش میگه آخرش آهِ بابک گرفت...دکتر می‌گه فقط باید دعا کنیم امیدی براش نیست،بیا حلالش کن!
هق هق مردانه‌‌اش بلند می‌شود و او پشت خط برای هق‌هق برادرش جان می‌دهد و میخ شده سرجایش و قلبش استپ کرده بود...
برعکس پدر اصلا کینه‌ای نبود و این هفت سال را هم به خاطر مکدر نشدن احوالات پدر و مادرش، پا به خانه نگذاشته بود.
سوئیچ را چنگ زده و از خانه خارج شد، سوار ماشین شده و با سرعت به سمت بیمارستان راند...
جلوی درب بیمارستان برادرش به انتظار او ایستاده بود.
رسیده سخت هم‌دیگر را به آغوش کشیدند و چه قدر تشنه‌ی همین آغوش برادرانه بودند!
سالن انتظار، کمی شلوغ بود و او از این آدم‌ها‌ی دو رو اصلا دل‌خوشی نداشت.
حاضر جواب بود و گستاخ...
یکی می‌گفتند، دو تا می‌شنیدند!
اصلا همین اخلاق به قول حاجی؛ سگی‌اش دل دخترعمویش را برده بود.
مادرش که سربلند کرد، پاهایش قدرت گرفت برای در آغوش گرفتنش و او که سالها از دور فقط می‌دید...
حتی دل‌تنگ بوی یاس چادر نماز مادرش هم بود...
نسیبه که در این سال‌ها فقط از گوشی سینا، عکس‌های بابکش را می‌دید و دلش ضعف می‌رفت و چه شب‌هایی که پنهانی گریه می‌کرد و از خدا می‌خواست دل سنگ مردش کمی نرم شود و از این کینه دست بکشد.
از جایش بلند شد و به طرف عزیز کرده ‌اش رفت.
حس و حالشان وصف شدنی نبود.
نسیبه بی طاقت در آغوش کشیده بود و بابک غرق وجود مادرش...
- بابکم...عزیزکم...
- جانم مامان، جانم ...
- می‌ذاشتی سر تقسیم ارث میومدی پسر جان!
صدای عمه خانوم بود و یکی از آن سه نفری که عامل تنهایی و حرف‌های پشت سرش بود.
مادرش را از آغوشش جدا کرد و حتی چشمان ملتمس مادر هم نمی‌توانست زبانش را بند کند.
- شما که پیش پیش زودتر از ما خودتو رسوندی، مگه حرف مال و منال باشه شما واسه ما مجال میدی عمه خانوم؟!
گفت و رد شد...
ذاتش همین بود و همیشه جوابی در آستین داشت.
خونسرد لبخندی به ابرو‌های درهم رفته‌ی عمه خانوم زد و هنوز کار داشت با این جماعت!
دیگر نمی‌خواست سال‌ها تنهایی سر کند و آخر بگویند فلان عزیزی در حال مرگ است...اینبار مردانه آمده بود پای میدان نبرد!
خواهرش اصفهان بود و کسی خبردارش نکرده بود، گفته بودند حامله است و چنین خبری برایش مثل سم است...
جلوتر رفت و مقابل عمویش ایستاد.
بی‌حرف...هیچ بدی از او ندیده بود، حتی یک‌بار هم واسطه‌ی آشتی بین او و پدرش شده بود و اما حرف حاج صادق یک کلمه بود.
- دیر اومدی، خیلی دیر
پلک زده زمزمه کرد:
- خودش خواست، شما که دیدی...دفعه‌ی اول بیرونم کرد، دفعه‌ی دوم عاقم کرد، دفعه‌ی سوم یکی خابوند دم گوشم و پشت کرد بهم عمو جون...
دست روی شانه‌اش گذاشت و جلو کشید
- بیا اینجاپسر، دلم واست تنگ شده بود!
دلش از این اغوش‌های حامی گونه و میخواست و امشب نمی‌دانست ناراحت باشد یا از دیدن عزیزهای دلش خوشحال!
سیما گفته بود برود خانه خواهرش و آنها بروند بیمارستان، لجباز بود و حوصله‌ی دخترخاله‌ی وراجش را نداشت! نگاه‌های گاه و بی‌گاه پسر خاله‌اش نیز، ناراحتش می‌کرد.
خب اگر ته دلش اعتراف می‌کرد برای دیدن کسی که دنیایش بود و ممنوعه‌ای شیرین ،دلش می‌خواست برود بیمارستان؛ گناه بود؟!
رفته بودند و او به حال وخیم حاج عمویش اشک ریخته بود. ذکر گفته بود و نماز خوانده بود...
تسبیحش را برداشت و بلند شد، در نمازخانه را باز کرد و کفش‌هایش را پوشید، موبایلش را چک کرد و اینه کوچکش را از کیف در اورد و شال سفید صورتی‌اش را مرتب کرد و به طرف سالن مراقبت‌های ویژه رفت!
وارد سالن نشده، قلبش تپش گرفت!
صدایش مانند مته داشت قلبش را سوراخ می‌کرد.
وارد سالن نشد و تکیه به دیوار داد و از پس آن، نگاه کرد...
خودش بود مگر می‌شد صدایش را اشتباه بگیرد!
پاهایش یاری نمی‌کرد و دلش ترس داشت!
از پسر عموی کله خرابش می‌ترسید.
اگر او را می‌دید و پیش عام و خاص مسخره‌اش می‌کرد چه؟!
انگار تازه هوشیار شده بود و او که خودش گفته بود: بدش می‌آید.
با پدرش گرم گرفته بود و قیافه‌اش زیادی درهم بود. پیراهن سورمه‌ای رنگ ظهر به تنش بود و آستین‌هایش را تا آرنج تا زده بود و موهای خوش‌حالتش نامرتب بالا‌ زده بود و چند تار روی پیشانی‌ کشیده‌اش افتاده بود...
هر چند دقیقه دستی به موهایش می‌کشید و آخر یک مرد چقدر می‌توانست جذاب باشد.
یک شال سفید صورتی آبرنگی، با مانتوی ساده‌ی مشکی، که بلندی‌اش تا زیر زانو‌هایش بود.
شلوار کتان مشکی با کتونی‌های آل‌استار مشکی...
چقدر ساده بود!
او ساده پسند نبود و حالش از این مدل تیپ‌ها به‌هم میخورد!
سیما دل‌نگران دخترش؛ سری بلند کرد و راه‌رو را دید زد و دید...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
دخترش پشت دیوار، پنهانی خم شده بود نگاهشان می‌کرد و متوجه نگاه مادر نبود.
چنین رفتاری از دخترکش بعید بود و امروز زیادی عجیب شده‌ بود.
گفته بودم که زن عاقلی است، ابدا از آنجا صدایش نمی‌زد که رسوا کند جانانش را!
زنگ زد و منتظر ماند تا جواب بدهد... ‌.
- بله مامان!
- کجایی نازگل؟
- نماز خونه بودم، دارم میام!
- زود بیا!
- چشم مامان.
تماس قطع شد و به روی دخترش نیاورد که دیده بود آمده و پشت دیوار پنهان شده و از گفتن حقیقت امتناع کرده است. اندکی گذشت و او باید می‌رفت، مادرش نگران شده بود، بیشتر ماندن جایز نبود. نفس عمیقی کشید و دل داغدارش را تسکین داد و قدم‌های سست و آرامش را به طرف جمع حرکت داد. مادرش دستانش را پر مهر گرفته بود و می‌گفت پدر را حلال کن؛
خسته از حلالیت‌ها، سربلند کرد و فرشته‌ی زیبای امروز را دوباره دید.
چقدر صورت گرد معصومش با آن شال آبرنگی، زیبا دیده می‌شد!
قدم‌های کوتاه و متین، راه رفتنی بدون عشوه و آنقدر خواستنی که دلت بخواهد ساعت ها به آغوش بگیری و از عطر موهایش نفس بگیری... !
چقدر امروز حرف‌های ناشایستی بارش کرده بود و اگر عمویش می‌فهمید چه؟!
لب گزید و پس بلد بود خجالت بکشد!
- بیا مادر، بیا نازگل‌جان، ببین پسرم اومده بابکم اومده، تو که بچه بودی پسرم رفت، بیا داداشت و ببین؟!
آخ که فقط همین کم بود!
نسبت خواهر برادری دادن!
نسیبه نیز حساسیت‌های خودش را داشت و تا وقتی خواهر زاده‌ی عزیزش بود چه به دختر برادر شوهر متعصبش... .
بابک گیج نگاهش کرد و هنگ نسبت خواهر و برادری!
اما امان از دلی که امروز برای دومین بار شکسته شد. لبخندمضحکی زد به زن‌عمویی که آن لحظه به‌شدت ازش کینه گرفته بود. اگر جلو نمی‌رفت و سلام نمی‌داد، آن هم جلوی پدر و عمه خانوم؛ قطعا توبیخ می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
جان کند و زبان باز کرد:
- سلام، نازگل هستم!
همین! دخترک مرده و زنده شد تا این دو کلمه را گفت.
- سلام دخترعمو!
مادرش رنگ باخته از گفتن دخترعمویش و نازگل... چشمان کشیده و خمارش دل می‌برد! طوفانی به پا کرده بود این پسر و اصلا تعادل نداشت. نه به آن اخلاق گند سر ظهرش، نه به این دل‌لرزه‌های جذابش!
دل‌آشوب کرده بود و همان اول مشخص کرد که نسبت خواهر برادری را کنار بگذارند و به همان نسبت دختر، پسر عمویی پسنده کنند! دخترک می‌خواست عشقش را بکشد؟! مگر می‌شد؟!
سری تکان داد و کنار مادر نشست!
احتیاج به حرف دیگری نبود.
دهانش نیز قفل شده بود.
دکتر که بیرون آمد، همه با استرس قیام کردند... حاج علی خدایا به امید تو'یی گفت و پیش از همه حال برادرش را جویا شد؟!
- متاسفانه ضربه‌ی سنگینی به سرشون واردشده، ما هر کاری از دستمون بر میومد، کردیم؛ فقط می‌تونم بگم امیدتون به خدا باشه.
ساعت‌ها عمل طول کشیده بود و دکتر، خسته بود‌. خسته‌گیش از کار یک طرف قضیه بود و اصل خسته‌گی مربوط به زندگی شخصی‌اش بود که داشت متلاشی می‌شد. پلک‌هایش را فشرد و فردا وقت دادگاه‌شان بود! نسیبه فشارش افتاده و بی‌حال زمین نشست. حاج علی دست به سر از بلایی که گرفتارشان شده بود، ذکر می‌گفت.
سیما با آن کمر درد امان برش، نسیبه را دل‌داری می‌داد و عمه که فقط بد‌خواهان را نفرین می‌کرد... .
سینا پی دکتر را گرفته و آنجا را ترک کرده بود، اما قلبی که از درد پدر، درد می‌کشید و دلی که برای پدرش گرفته بود.
روی صندلی نشسته بود و سرش را به دیوار گرفته بود... .
آخ که دخترک نادان، نگاهش غرق صورت غم زده‌ی پسرعمویش بود و دلش از درد کشیدن او مچاله شده بود. احمق بود دیگر... !
انگار که ظهر با آن غرور و تکبر او را له نکرده بود.
...
شب را خود نااهلش با برادر زیادی بامرامش کنار پدر در بیمارستان ماندند.
نسیبه هم به صلاح جمع به خانه حاج علی رفته بود.
عمه هم انگار نیش و کنایه‌هایش تمام شده بود که بی‌حرف تاکسی گرفته و رفته بود.
 
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
- حلالش کردی؟
سینا بود، عاقل و باشعور... .
- داداش؟
- هوم؟
غد بود و یک‌دنده، این دو برادر هیچ خصلت مشترکی نداشتند، و سینا زیادی مرد ایده‌آلی بود!
- حلالش کن.
- مهمه؟
- داره درد میکشه!
- باشه‌، توراست می‌گی.
نگاه عاقل اندر سفیهانه‌ای کرد و بی تفاوت چشم بست.
- جمع کن این خزعبلات.
- دووم نمیاره!
- بس کن!
آهی کشید و فکرش پر زد پی دخترعمویش!
لبخندی کنج لبانش نشست.
بچه بود و زیادی باکمالات!
الحق که سیما، مادر نمونه‌ای بود.
- نازگل...
سینا گوش تیز کرد و ابرویش پرید!
- کلاس چندم؟
- چطور؟
بی‌اعتنا به لحن شکاک سینا، شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- ۷ سال، خیلی گذشته... اونی که در خاطرم بود با این دختری ک امروز دیدم خیلی تفاوت داشت.
سینا، قلبش گرم می‌شود و دخترعموی زیبایش، برای او عزیز بود و شاید کمی قلبش عاشقانه زمزمه می‌کرد که انگار دوستش دارد!
- امسال کنکور میده!
- حواست به این عمه عفریته‌ت باشه! امروز زیادی پا رو دمم گذاشت، دیگه نمی‌خوام سکوت کنم هر کی از راه رسید سوارم بشه و هی بکشه! تا الانش هم این حاجیتون کم تو کثافت کاری ننداختتم.
- کارات و گردن بابا ننداز. هوا و هوست به خودت ربط داشت داداش نه ب این پیرمرد!
- ببین عزیز حاجی، ۷ سال جای من نبودی و نمی‌تونی باشی! دل و جرئتش هم نداری دوردونه. حواست باشه چی از دهنت در میاد.
بلند می‌شود پشت می‌کند به سینایی که تلخ شده بود، خبر داشت از تک تک کارهای برادرش. نمی‌توانست درکش کند! دخترهای رنگارنگی که هر شب پلاس آغوشش بودند، دقیقا چه ربطی به پدرشان داشت.
شاید راست می‌گفت: هیچ‌ک.س جای او نبود! هیچ‌ک.س آن هفت سال را به دور از خانواده حتی بدون یک تماس نگذرانده بود.
سینا چه می‌فهمید که چه شبهایی از دلتنگی مرد گنده بغض کرده بود و آخر دست به دامان بطری‌های بارش شده بود. سینا عزیز حاجی بود و او؛ احتمالا عزیزکرده‌ی خدا... .
نیمه شب بود و فردا امتحان داشت. حتی نشده بود لای کتابش را باز کند. چشمانش را می‌بست، اسب سیاه چشمان یار، رم می‌کرد و وقتی پلک می‌گشود؛ صدایش مانند پتک کوبیده می‌شد.
امروز یک دل سیر، نگاهش کرده بود! بی‌حیا شده بود و قربان صدقه‌ی قیافه درهمش رفته بود.
تسبیح را دوباره شروع می‌کند و ذکر می‌گوید؛ ولی حاج عمو مستحق این عذاب نبود؟
لب گزید و زمزمه می‌کند:
- از کی ادعای خدایی می‌کنم ک بگم بندش مستحق یا نه!
پلک می‌فشارد و این شهر بیشتر از هر زمانی بوی عشق می‌داد.
گاه دلش را ابری سیاه می‌گرفت و بارانی، گاه آفتابی و رنگین‌کمانی... .
 
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
یک هفته گذشت و بابک هرشب بیمارستان بود و دلش تاب درد پدر را نداشت... .
حلالش کرده بود و این پسر هم می‌توانست خوب باشد، اصلا ذاتش همین بود. آبی به صورت می‌زند و به ته‌ریش‌های نامرتبش دست می‌کشد و از سرویس بهداشتی بیرون می‌آید. قدم به سالن گذاشته، پرستارهایی که با عجله به اتاق پدر پا تند کرده بودند، را می‌بیند. دلش گواهی بدی می‌دهد و با عجله به سمت اتاق می‌رود و صدای دستگاهی ک ممتد بود گوشش را میزند... امکان نداشت، قرار بود با حاجی حرف بزند، گله کند، هفت سال طعم آغوشش را نچشیده بود و حالا برای همیشه... !
دکتر سری تکان می‌دهد و متاسفی می‌گوید.
دستگاه‌ها را جدا می‌کنند و او که هاج و واج فقط نگاه می‌کرد و لب‌هایی که تشنه حرف زدن بودند و زبانی که لال شده بود.
دست به دیوار می‌گیرد و چرا این همه غریب بود؟! ساعتی نگذشته بود که سینا و مادرشان رسیدند. حاج حسین آمد و نسیبه خون گریه می‌کرد، عمه بر سرش میزد و آقا کاظم آرامش می‌کرد.
برادر و خواهر نسیبه هم آمدند و خان‌دایی که رو برگرداند از بابک و آیا او هم حقی داشت؟! حالش آنقدر خراب بود که فعلا با این قوم و خویش غریبه کاری نداشته باشد.
سینا گریه می‌کرد و مادر را به سی*ن*ه فشرده بود و بابک... !
او اخم داشت، ابرو گره زده بود و غمی که زده بود به سر تا پای دل تنهایش.
گلویش خشک شده بود و قسم به اشک‌های پشت پلک‌هایش که او بی‌نهایت دلتنگ پدر متعصبش بود و چرا ادعای بد بودن داشت؟
سه شب گذشته بود و حاج صادق رفته بود.
نسیبه هنوز بی‌تاب بود و بابک هنوز اشکی نریخته بود.‌ تنها کسی که نگران حالش بود حاج حسین بود که دیشب در خانه به سیمای زیبایش می‌گفت نگران پسری است که زیادی غد است، می‌گفت دلش پر از درد است و می‌ترسد از این که گریه نمی‌کند.
حالا کسی بود که نگران‌تر از حاج حسین باشد؛ شنیده بود از داخل آشپزخانه صدای صحبتشان را و دلش که داشت پر می‌زد برای غصه‌های پسرک دیوانه!
شب قرار بود بروند خانه حاج عمویی که دیگر نبود. شلوار جین مشکی با مانتوی عروسکی مشکی رنگش را پوشید و شال سیاه منگوله داری سر کرد.
چهره‌ی بی‌حالش را ضدآفتابی زد و سرمه‌ای تنگ چشمان زیبایش. برق‌لبی هم زینت‌بخش لب‌هایش زد و چقدر این دختر، زیبای خواستنی بود.
ظاهرا آرام بود اما امان که در دلش، سونامی به پا شده بود. کیف پاسپورتی مشکی‌اش را برداشت و موبایلش را داخل کیف گذاشت.
سیما سینی حلوایی که درست کرده بود را به دستانش داد و فالله و خیرا حافظا و هوالارحم الراحمینی لب زد به سوی دخترکش فوت کرد!
حاج حسین تبسمی به عاشقانه‌های مادر دختری‌شان زد و با یادآوری ساعت، هر سه از در ورودی خارج شدند.
 
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
پارچه‌های سیاه، پرچم و بنر و دسته‌ گل‌های بزرگی که جلوی در خانه بودند، قلب کوچکش را فشرد. سیما لب گزید و نم چشمان پر آبش را با دستمال‌کاغذی گرفت.
سینا قامت خمیده، جلوی در با دو پسر جوان هم‌سن و سال خودش ایستاده بود!
پیاده شدند و بدون نگاه به چشمان بی‌تاب شده‌ی سینا، سلامی داد و زمزمه‌ی: خدا حاج عمو رو رحمت کنه تسلیت میگمش را به سختی به گوش سینا رساند.
حاج حسین به شانه‌ی سینا زده و دم گوشش حرفی زد و مشغول صحبت شدند.
او نیز با سیما وارد خانه شدند و حیاط را طی کردند. سیما سینی حلوا را گرفت و در ورودی خانه را باز کردند. از داخل، صدای گریه و شیون بلند شده بود.
فضای خانه آنقدر سنگین بود که نفسش گرفته بود، سیما فهمید و اشاره زد که بیرون برود. نفسش هر لحظه تنگ‌تر می‌شد، دستی به گلویش کشید و نفس‌های عمیقی کشید، نه این درد ولکنش نبود.
پشت خانه، وارد باغچه‌ی کوچک حیاط پشتی شد و تکیه به درخت توت داد؛دستانش می‌لرزیدند و الان وقت گیرکردن زیپ کیفش نبود... .
لعنت به شانس گندش، نفس‌هایش تنگ‌تر شده بود و سرش گیج می‌رفت. پاهایش سست شده بودند و تعادل نداشت، خم شد و دست‌هایش را به زانوانش گرفت و به زور هوا را می‌بلعید...!
کاش سیما دنبالش می آمد و نجاتش می‌داد. خب خدا کمک خواستنش را شنیده بود و حالا سیما نباشد و ک.س دیگری باشد؛ چه فرقی می‌کند. مهم حال خرابش بود که داشت زنده ماندن را از او می‌گرفت.
دو زانو به زمین افتاد و خاک باغچه را با دستانش چنگ زد و درد سی*ن*ه امانش را بریده بود.
صدای پا که شنید انگار امیدی برای زنده ماندن گرفت، به زحمت سر بلند کرد و بلای قلب عاشقش را دید...!
...
سردرد امانش را بریده بود، نیش و کنایه هم کم نشنیده بود. ملت عوامی که می‌گفتند دق مرگ حاج صادق، همین ولد ناخلفش بود.
حالا مگر این مردم احمق، در کتشان می‌رفت که یک اتفاق و تصادف و سانحه چه ربطی به این ولد ناخلف دارد؟!
سیگار می‌خواست و حیاط پشتی خانه، جای خوبی برای خلوت کردن بود.
 
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
تاریک بود و صدای نفس زدن کسی را شنید، چشم تنگ کرد و قدم در باغچه گذاشت، دختری که دو زانو روی زمین نشسته بود را دید، انگار حالش خوب نبود، نا مطمئن جلو رفت و تا شناخت پاتند کرد، کنارش زانو زد و صدایش زد:
- هی، دختر عمو! دختر حاجی...خوبی؟ چت شده!
نگاه بی‌رمقش را به کیف انداخت و اصوات نامفهومی از دهانش خارج شد... !
- کی... اسپ... آس... .
صورتش کبود شده بود و طفلک دخترک!
نگاهش به کیف را که دید، دست پیش برد و کیف را چنگ زد...زیپش را باز کرد و اسپری تنفسی‌اش را دید که دهن کجی می‌کرد... نزدیک دهانش برد و حواسش در آن بلبشو پی لب‌های گوشتی و زیبای نازگل، پرت شد. سری تکان داد و ابرو‌هایی که انگار سر جنگ داشتند با یکدیگر ... !
چند دقیقه گذشته بود نفسش جا آمده بود.
شرمنده سر به زیر انداخته بود و چه مظلوم هر دو تکیه به درخت توت داده بودند!
- انگار زیادی حاج عموت و دوست داشتی ؟!
لب زد و انگار صدایش از ته چاه در آمده باشد:
- چطور؟
پوزخندی زد و اشاره به چند دقیقه قبل، حرفش را زد:
- یادت رفت داشتی خودت و دستی دستی اون دنیا میفرستادی؟
نازگل خجالت زده لب گزید و به همان آرامی گفت:
- از ۱۵ سالگی دچار آسم شدم، خفیف بود ولی الان یک سالی میشه که شدت گرفته، خب، داخل خونه هوای خوبی نداشت، یعنی...
- شیر فهم شدم حالا خودت و زیاد ننداز تو دست‌انداز که کم میاری باز دوباره.
این پسر مثلا داغ دیده بود و درد داشت؟ این که زبانش تند‌تر از قبل بود؛ قطعا پدر نباید نگران این مارموذ میشد. شانه بالا می‌اندازد و دست به زمین می‌گیرد و بلند می‌شود. توجه می‌کرد که چه شود؟ بیشتر حرف بارش کند؟!
از کنارش که می‌گذرد، صدایش قلبش را به سی*ن*ه‌اش می‌کوبد!
- فکر می‌کردم از این‌که پیش عشقتی، غرق لذت باشی!
عشقی که نیش می‌زد، لذتی هم داشت؟!
دو قدم رفته را برمی‌گردد و لب می‌زند:
_ عشقم؟! کسی رو نمی‌بینم!
او هم سرپا می‌ایستد و دستی به پشت شلوارش می‌کشد. نزدیک می‌شود و تکه برگ خشک شده که به شالش چسبیده بود را با دستش پس می‌زند و می‌گوید:
- اوه نگو دخترعمو، شاهکار چند روز پیشت که یادت نرفته؟!
نه عقب ‌می‌رود نه دستش را پس می‌زند، فقط قلبش سنگ‌کوب کرده بود! کمی ناپرهیزی که بی‌حیایی نبود، بود؟
نیم‌قدمی جلو می‌رود و روی نوک پایش می‌ایستد، سرش را نزدیک گوشش می‌برد و لب می‌زند:
- مگه میشه آدم اشتباهاتش و از یادش ببره؟! جدی نگیر پسرعمو، یه مورد اشتباهی بودی که زود رفعش کردم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین