- Jul
- 1,595
- 3,617
- مدالها
- 5
مثلا میخواست امروز با دلبرش باشد و او گفته بود برود؟!
با ویبرهی موبایلش، از فکر بیرون آمد. آیکون را کشید و تماس وصل شد:
- بله؟!
- بابک؟!
پوفی کشید و مقصر خود ابلهش بود.
- چیه نازی؟!
- جواب پیامم و ندادی عشقم؟!
- پیام؟!
-آره عشقم، پرسیدم بازم قرمز بپوشم ؟!
- بیخیال نازی، یه چیزی گفتم تو ندید بگیر!
- یعنی چی بابک؟!
- یعنی دیگه دلم نمیخواد ببینمت؟!
- چته تو بابک؟! خودت سراغم و میگیری، خواهشم و میکنی؛ بعد میزنی زیرش؟!
- که چی؟! آره زدم زیرش. درضمن من عمرا خواهش تو یکی رو بکنم، یه تعارف زدم فقط... (پوزخندی میزند و ادامه میدهد) :
- تو که دور و برت پره، با یکی دیگه بگذرون.
- خیلی عوضی بابک.
- قطع میکنم.
شمارهاش را از مخاطبین حذف میکند و نازی... دیگر به درد او نمیخورد.
موبایل را قفل میکند و دوباره با یادآوری پیام نازی، فقل صفحه را میزند.
ابروهایش درهم گره میخورند:
- خداکنه جبههای که گرفته بودی؛ بهخاطر دیدن این پیام نباشه دخترعمو!
اهل جا زدنها نبود، قلب و مغزش پر شده بود از دختری که به شدت میترسید از سیزده سالی که خار شده بود و در چشمش رفته بود.
در را بست و امروز میهمان بود و سیما مهماننواز...
.
.
داروهایش را نخورده از صندلی بلند شد و وارد هال شد. بابکی که لبخندش، آنقدر جذاب بود که قلبش سر ناسازگاری بردارد و یک هشدار یادآوری باشد برای عاشق بودنش.
تا چشمش به چشم نازگل خورد، لبخندش را کش داد و چشمکی برای دخترک زد. پا روی پای دیگرش انداخت و نگاهش را به تیوی دوخت و نگاه مات و مبهوت نازگل را ندید گرفت. توپ فعلا دست او بود و به خوبی داشت مانوور میداد.
نهار در سکوت نازگل، مهربانیهای سیما و مزهپرانیهای بابک خورده شد. حتی ظرفهای نهار را هم شسته بود و نازگل فقط از سیما تشکر کرده بود و به اتاقش پناه برده بود.
- پسرهی نکبت، یکی نیست بگه اون دخترهی گور به گور شده منتظرته، میخواد قرمز بپوشه و عشوه بیاد...
با خودش حرف میزد و بغض میکرد و ل*بش را از فکرهای مضخرفی که میکرد، به دندان میگرفت. روی تختش دراز میکشد و به خاطر داروهایی که خورده بود خیلی زود بخواب میرود!
- نازگل... .
- هوم...
- نازگل پنج ساعته خوابیدی، نمیخوای بیدار بشی.
پلکهایش را نیمه باز نگه میدارد و با صدای گرفته از سرماخوردگی غر میزند:
- ول کن مامان، بزار بخوابم... .
- پاشو بهت میگم، دیگه بیشتر از این؟!
- بابا نیومده؟!
- نه، صبح میرسه... درضمن شب مهمونیم!
- چه خوب، خوش بگذره.
- آره، میگذره! تا یک ساعت دیگه بابک میاد دنبالمون!
اسمش مانند زنگ خطری بود که میتوانست مرده را هم زنده کند! چشمهایش کاملا باز شدند و روی تخت نیمخیز شد.
- خوشم نمیاد از این پسره!
- اشکالی نداره ولی میشه دلیلت و بگی؟!
- مهمونی شب چه ربطی به این پسره داره که اون میاد دنبالمون؟!
- چون شام و نسیبه دعوتمون کرده!
- مریض احوالم و واقعا حوصلهی مهمونی ندارم.
- زشته، چون بابات نیست دعوتمون کرده، من گفتم مریضی اما قبول نکرد... .
- چرا با آژانس نمیریم؟! امروز زیادی زحمت پسرعمو دادیم!
- خب، من گفتم ولی بابک هم بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی غده!
تمام آن پنج ساعت خواب، زهرمارش شده بود. تا سیما از اتاق بیرون رفت زمزمه کرد:
- مگه امشب با اون دختره قرار نداشت؟!
لبخند بیاختیار گوشه شد روی ل*بهایش، ولی دوباره به خودش نهیب زد و بلند شد تا برای میهمانی اجباری حاضر شود.
با ویبرهی موبایلش، از فکر بیرون آمد. آیکون را کشید و تماس وصل شد:
- بله؟!
- بابک؟!
پوفی کشید و مقصر خود ابلهش بود.
- چیه نازی؟!
- جواب پیامم و ندادی عشقم؟!
- پیام؟!
-آره عشقم، پرسیدم بازم قرمز بپوشم ؟!
- بیخیال نازی، یه چیزی گفتم تو ندید بگیر!
- یعنی چی بابک؟!
- یعنی دیگه دلم نمیخواد ببینمت؟!
- چته تو بابک؟! خودت سراغم و میگیری، خواهشم و میکنی؛ بعد میزنی زیرش؟!
- که چی؟! آره زدم زیرش. درضمن من عمرا خواهش تو یکی رو بکنم، یه تعارف زدم فقط... (پوزخندی میزند و ادامه میدهد) :
- تو که دور و برت پره، با یکی دیگه بگذرون.
- خیلی عوضی بابک.
- قطع میکنم.
شمارهاش را از مخاطبین حذف میکند و نازی... دیگر به درد او نمیخورد.
موبایل را قفل میکند و دوباره با یادآوری پیام نازی، فقل صفحه را میزند.
ابروهایش درهم گره میخورند:
- خداکنه جبههای که گرفته بودی؛ بهخاطر دیدن این پیام نباشه دخترعمو!
اهل جا زدنها نبود، قلب و مغزش پر شده بود از دختری که به شدت میترسید از سیزده سالی که خار شده بود و در چشمش رفته بود.
در را بست و امروز میهمان بود و سیما مهماننواز...
.
.
داروهایش را نخورده از صندلی بلند شد و وارد هال شد. بابکی که لبخندش، آنقدر جذاب بود که قلبش سر ناسازگاری بردارد و یک هشدار یادآوری باشد برای عاشق بودنش.
تا چشمش به چشم نازگل خورد، لبخندش را کش داد و چشمکی برای دخترک زد. پا روی پای دیگرش انداخت و نگاهش را به تیوی دوخت و نگاه مات و مبهوت نازگل را ندید گرفت. توپ فعلا دست او بود و به خوبی داشت مانوور میداد.
نهار در سکوت نازگل، مهربانیهای سیما و مزهپرانیهای بابک خورده شد. حتی ظرفهای نهار را هم شسته بود و نازگل فقط از سیما تشکر کرده بود و به اتاقش پناه برده بود.
- پسرهی نکبت، یکی نیست بگه اون دخترهی گور به گور شده منتظرته، میخواد قرمز بپوشه و عشوه بیاد...
با خودش حرف میزد و بغض میکرد و ل*بش را از فکرهای مضخرفی که میکرد، به دندان میگرفت. روی تختش دراز میکشد و به خاطر داروهایی که خورده بود خیلی زود بخواب میرود!
- نازگل... .
- هوم...
- نازگل پنج ساعته خوابیدی، نمیخوای بیدار بشی.
پلکهایش را نیمه باز نگه میدارد و با صدای گرفته از سرماخوردگی غر میزند:
- ول کن مامان، بزار بخوابم... .
- پاشو بهت میگم، دیگه بیشتر از این؟!
- بابا نیومده؟!
- نه، صبح میرسه... درضمن شب مهمونیم!
- چه خوب، خوش بگذره.
- آره، میگذره! تا یک ساعت دیگه بابک میاد دنبالمون!
اسمش مانند زنگ خطری بود که میتوانست مرده را هم زنده کند! چشمهایش کاملا باز شدند و روی تخت نیمخیز شد.
- خوشم نمیاد از این پسره!
- اشکالی نداره ولی میشه دلیلت و بگی؟!
- مهمونی شب چه ربطی به این پسره داره که اون میاد دنبالمون؟!
- چون شام و نسیبه دعوتمون کرده!
- مریض احوالم و واقعا حوصلهی مهمونی ندارم.
- زشته، چون بابات نیست دعوتمون کرده، من گفتم مریضی اما قبول نکرد... .
- چرا با آژانس نمیریم؟! امروز زیادی زحمت پسرعمو دادیم!
- خب، من گفتم ولی بابک هم بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی غده!
تمام آن پنج ساعت خواب، زهرمارش شده بود. تا سیما از اتاق بیرون رفت زمزمه کرد:
- مگه امشب با اون دختره قرار نداشت؟!
لبخند بیاختیار گوشه شد روی ل*بهایش، ولی دوباره به خودش نهیب زد و بلند شد تا برای میهمانی اجباری حاضر شود.