جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بلوا] اثر «زهرا سلیمانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط zahrasolimani با نام [بلوا] اثر «زهرا سلیمانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,685 بازدید, 47 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بلوا] اثر «زهرا سلیمانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع zahrasolimani
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,617
مدال‌ها
5
مثلا می‌خواست امروز با دلبرش باشد و او گفته بود برود؟!
با ویبره‌ی موبایلش، از فکر بیرون آمد. آیکون را کشید و تماس وصل شد:
- بله؟!
- بابک؟!
پوفی کشید و مقصر خود ابله‌ش بود.
- چیه نازی؟!
- جواب پیامم و ندادی عشقم؟!
- پیام؟!
-آره عشقم، پرسیدم بازم قرمز بپوشم ؟!
- بی‌خیال نازی، یه چیزی گفتم تو ندید بگیر!
- یعنی چی بابک؟!
- یعنی دیگه دلم نمی‌خواد ببینمت؟!
- چته تو بابک؟! خودت سراغم و می‌گیری، خواهشم و می‌کنی؛ بعد می‌زنی زیرش؟!
- که چی؟! آره زدم زیرش. درضمن من عمرا خواهش تو یکی رو بکنم، یه تعارف زدم فقط... (پوزخندی می‌زند و ادامه می‌دهد) :
- تو که دور و برت پره، با یکی دیگه بگذرون.
- خیلی عوضی بابک.
- قطع می‌کنم.
شماره‌اش را از مخاطبین حذف می‌کند و نازی... دیگر به درد او نمی‌خورد.
موبایل را قفل می‌کند و دوباره با یادآوری پیام نازی، فقل صفحه را می‌زند.
ابروهایش درهم گره می‌خورند:
- خداکنه جبهه‌ای که گرفته بودی؛ به‌خاطر دیدن این پیام نباشه دخترعمو!
اهل جا زدن‌ها نبود، قلب و مغزش پر شده بود از دختری که به شدت می‌ترسید از سیزده سالی که خار شده بود و در چشمش رفته بود.
در را بست و امروز میهمان بود و سیما مهمان‌نواز...
.
.
داروهایش را نخورده از صندلی بلند شد و وارد هال شد. بابکی که لبخندش، آن‌قدر جذاب بود که قلبش سر ناسازگاری بردارد و یک هشدار یادآوری باشد برای عاشق بودنش.
تا چشمش به چشم نازگل خورد، لبخندش را کش داد و چشمکی برای دخترک زد. پا روی پای دیگرش انداخت و نگاهش را به تی‌وی دوخت و نگاه مات و مبهوت نازگل را ندید گرفت. توپ فعلا دست او بود و به خوبی داشت مانوور می‌داد.
نهار در سکوت نازگل، مهربانی‌های سیما و مزه‌پرانی‌های بابک خورده شد. حتی ظرف‌های نهار را هم شسته بود و نازگل فقط از سیما تشکر کرده بود و به اتاقش پناه برده بود.
- پسره‌ی نکبت، یکی نیست بگه اون دختره‌ی گور به گور شده منتظرته، می‌خواد قرمز بپوشه و عشوه بیاد...
با خودش حرف می‌زد و بغض می‌کرد و ل*بش را از فکرهای مضخرفی که می‌کرد، به دندان می‌گرفت. روی تختش دراز می‌کشد و به خاطر داروهایی که خورده بود خیلی زود بخواب می‌رود!


- نازگل... .
- هوم...
- نازگل پنج ساعته خوابیدی، نمی‌خوای بیدار بشی.
پلک‌هایش را نیمه باز نگه می‌دارد و با صدای گرفته از سرماخوردگی غر می‌زند:
- ول کن مامان، بزار بخوابم... .
- پاشو بهت می‌گم، دیگه بیشتر از این؟!
- بابا نیومده؟!
- نه، صبح می‌رسه... درضمن شب مهمونیم!
- چه خوب، خوش بگذره.
- آره، میگذره! تا یک ساعت دیگه بابک میاد دنبالمون!
اسمش مانند زنگ خطری بود که می‌توانست مرده را هم زنده کند! چشم‌هایش کاملا باز شدند و روی تخت نیم‌خیز شد.
- خوشم نمیاد از این پسره!
- اشکالی نداره ولی میشه دلیلت و بگی؟!
- مهمونی شب چه ربطی به این پسره داره که اون میاد دنبالمون؟!
- چون شام و نسیبه دعوتمون کرده!
- مریض احوالم و واقعا حوصله‌ی مهمونی ندارم.
- زشته، چون بابات نیست دعوتمون کرده، من گفتم مریضی اما قبول نکرد... .
- چرا با آژانس نمی‌ریم؟! امروز زیادی زحمت پسرعمو دادیم!
- خب، من گفتم ولی بابک هم بیشتر از اون چیزی که فکر می‌کنی غده!
تمام آن پنج ساعت خواب، زهرمارش شده بود. تا سیما از اتاق بیرون رفت زمزمه کرد:
- مگه امشب با اون دختره قرار نداشت؟!
لبخند بی‌اختیار گوشه شد روی ل*ب‌هایش، ولی دوباره به خودش نهیب زد و بلند شد تا برای میهمانی اجباری حاضر شود.
 
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,617
مدال‌ها
5
یک ساعت و بیست دقیقه‌ی بعد بابک خودش را رساند، از رانندگی در این ساعات متنفر بود. ساعت اوج ترافیک بود و اگر رفع سوء تفاهم نبود، عمرا از خانه بیرون می‌رفت.
گرفتارش شده بود و کارش شده بود دیوانه بازی.
- چه جوری اومدی تو زندگیم که نفهمیدم دخترجون؟!
زمزمه‌ی شیرینش طعم توت‌فرنگی می‌داد و حال دلش خیلی خوب بود.
- چه جوری دل‌دادی پسر؟!
چند دقیقه بعد، سیما با آن چادر عربی زیبایش در را باز کرد و بیرون آمد. شیشه‌ها بالا بودند و بخاری را روشن کرده بود. عمرا می‌گذاشت دلبر شیرینش در ماشین سردش شود.
پشت سر سیما دلبرکش هم بیرون آمد. لبخند بی‌اراده روی لب‌هایش نشست.
- چه جوری می‌تونی جادوم کنی؟! چه جوری می‌تونی طلسمم بکنی؟!
ماسک زده بود و از دستی که روی سی*ن*ه‌اش گذاشته بود مشخص بود که درد دارد! این دختر پر از نجابت بود.
- میشه مال من بشی؟!
سیما دوباره وارد حیاط شد و نازگل پا تند کرده سوار ماشین شد.
- سلام.
عمرا از آیینه نگاهش می‌کرد وقتی آن‌قدر بی‌پروا بود که دستش را به پشتی صندلی بگیرد و گردن بکشد و چشم در چشم دخترک، نگاهش بکند؛ و آن‌قدر بی‌حیا شده بود که بی‌جواب سلام، پلک‌هایش را ببندد و نفس عمیقی بکشد و مشامش را پر کند از عطر دلبرکش!
پلک باز می‌کند و نازگلی که از این همه بی‌پروایی او سرخ شده بود و چشم گردو کرده بود.
- خوبی دخترعمو؟!
صدایش نوازش داشت و قلبش بی‌مهابا به سی*ن*ه‌اش میزد.
سیما در جلو را باز کرد و نشست و خدا را شکر؛ دخترک بیچاره داشت جان می‌داد و سیما نجاتش داده بود. بابک دست از آب کردن نازگل برداشت و روی صندلی جابه‌جا شد و درست نشست.
- بابک جان شرمنده تو رو خدا، امروز خیلی زحمتت دادیم. نسیبه هم افتاده تو زحمت با پا دردی که داره.
- این چه حرفیه زن‌عمو بذار پای این همه سال نبودنم، دیگه...
جمله‌اش با سرفه‌های پی در پی نازگل قطع شد. سرفه پشت سرفه و به نظر نازگل کاش حداقل امشب را بابک بی‌خیال می‌شد و می‌گذاشت روی آن‌همه نبودن‌هایش... ! دلش عجیب تختش را می‌خواست و لحاف خنکش را!
- خوبی نازگل؟!
- خوبم مامان.
- مگه آب برنداشتی، از اون بخور گلوت خشک شده.
سرش را به تایید تکان داد و از بطریِ آب ولرمی که برداشته بود، جرعه‌ای نوشید.
بطری را پایین آورد و نگاهش قفل نگاه بابکی شد که مثل بچه پایش را کرده توی کفش و دلش او را می‌خواست و پر می‌زد برای او!
نگاهش را گرفت و دل‌گیر بود و انصاف نبود او برای عشق نابه‌جایش بسوزد و بابک پی این دختر و آن دختر باشد. ماشین را جلوی در پارک کرد و هوا کاملا تاریک شده بود. در را باز کرد و سیما با تشکر وارد حیاط شد. نازگل سر به زیر خواست از کنارش رد شود که بابک مچ دستش را اسیر کرد. انگار که برق هزار ولت وصل کردند؛ بی‌اختیار تلخ شد و زبانش نیش زد و بابک راه طولانی در پیش داشت.
- شما عادت کردی به این دست گرفتن‌ها، بلکم خوابیدن‌ها پسرعمو... ولی من خوشم نمیاد بی‌دلیل با دلیل دستم به دست نامحرمی بخوره! پس بهتره کوتاهش کنین و حرمت نگه‌دار باشین!
گفت و رد شد؛ زهر زده بود و مسمومش کرده بود. دیگر مطمئن بود که این دختر پیامی را دیده که نباید می‌دید.
- لعنت بهت، حقته... خوب گذاشت تو کاسه‌ت پسره‌ی نادون!
با خودش حرف زده بود و دلش مچاله شده بود! کمی زخم زبان شنیدن بد نبود، این همه سال هر دختری که دیده بود نازش را کشیده بودند و التماسش را کرده بودند؛ خوب بود از این پس او ناز بخرد و پی این عشق را بگیرد.
.
.
.
 
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,617
مدال‌ها
5
جلوی در کفش‌های دیگری نیز بودند، گوش تیز کرد و کاش می‌مرد و نمی‌آمد... . صدای سلام و احوال‌پرسی‌های مادرش با خواهر زن‌عمویش را شنید. نسیبه کمر همت بسته بود تا نازنین‌زهرا را بیخ ریش بابک ببندد!
بغض و آه بود، بابک حسرت دل‌خواهش بود و نازگل غم پنهانی بود و کوه دردی از عشق که عذاب داشت.
(بی‌خیال دختر، جنون... این عشق جنون! باید بکنمش تا بیشتر از این داغون نشدم.)
- نمی‌دونستم مهمون دیگه‌ای هم داریم!
صدایش درست از پشت سرش به گوشش رسید
یک( لعنت بهت) تو دلی نثارش کرد و بی‌جواب دستگیره را کشید و وارد خانه شد.
کناری نشسته بود و سرش را به پشتی تکیه داده بود، پلک‌هایش را بسته بود و درد سی*ن*ه امانش را بریده بود. نسیبه برایش حلیم درست کرده بود و او معذب شده نتوانسته بود بگوید از حلیم متنفر است.
- چرا نمی‌خورید دخترعمو!
چشم‌هایش را باز کرد و به سینا چشم دوخت! پیراهن سرمه‌ای رنگ با شلوار پارچه‌ای مشکی رنگی به تنش بود. چه قدر ساده و مردانه!
- راستش و بگم؟!
سینا لبخند زد و گفت:
- هر جور راحتید!
- حلیم دوست ندارم.
سینا کمر خم کرد و آرام نجوا داد:
- خب می‌تونم این لطف و در حقتون بکنم که حلیمتون رو با سوپ من عوض کنین.
نازگل خنده‌ی خسته‌ای کرد که چال گونه‌‌اش جان برد از سینایی که جان می‌داد برای دخترعمویش.
نسیبه دیده بود و لبخند زده بود؛ مادر بود و می‌فهمید چه در دل عزیزکش می‌گذرد. سینا عاقل بود و نازگل عاقل‌تر... !
بابک پوزخند زده بود و عمرا می‌گذاشت برادر شاخ شده، قاپ دلبرکش را بدزدد. دست پر عاشق شده بود و این دختر مال خودش بود.
صدای مادر نازنین‌زهرا توجه همه را جلب کرد، روی صحبتش به سیما و نازگل بود:
- سیما خانوم، نازگل جان والله یه حرفی هست از روز مهمونی فاطمه‌ می‌خوام بگم فرصتش پیش نمیاد. الان که اینجا دیدمتون نمی‌دونم جاشه یا نه ولی بگم بهتره... .
- بفرمایید غریبه که نداریم، راحت باشین.
- پسر خواهر‌شوهرم، از روز مهمونی از حجب و حیای نازگل‌جان خوششون اومده بود، والا انقدر که اصرار کردند دیگه پای بی‌ادبی نذارین تو رو خدا که اینجوری مطرح کردم.
سینا احساس خطر کرد و بابکی که خیالش جمع بود این حرف همین جا خاک می‌شود.
یک خانواده‌ی متعصب افراطی، بدتر از خانواده‌ی خاله‌اش! سیما عمرا نازگلش را به دست آن‌ها می‌داد.
نازگل مات خیره مانده بود و حتی یادش نمی‌آمد این پسر کدام یک از افراد حاضر در آن میهمانی بود؟! چرا عقلش، قلبش جز بابک کسی را پذیرش نمی‌کرد؟!
 
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,617
مدال‌ها
5
جلوی در کفش‌های دیگری نیز بودند، گوش تیز کرد و کاش می‌مرد و نمی‌آمد... . صدای سلام و احوال‌پرسی‌های مادرش با خواهر زن‌عمویش را شنید. نسیبه کمر همت بسته بود تا نازنین‌زهرا را بیخ ریش بابک ببندد!
بغض و آه بود، بابک حسرت دل‌خواهش بود و نازگل غم پنهانی بود و کوه دردی از عشق که عذاب داشت.
(بی‌خیال دختر، جنون... این عشق جنون! باید بکنمش تا بیشتر از این داغون نشدم.)
- نمی‌دونستم مهمون دیگه‌ای هم داریم!
صدایش درست از پشت سرش به گوشش رسید
یک( لعنت بهت) تو دلی نثارش کرد و بی‌جواب دستگیره را کشید و وارد خانه شد.
کناری نشسته بود و سرش را به پشتی تکیه داده بود، پلک‌هایش را بسته بود و درد سی*ن*ه امانش را بریده بود. نسیبه برایش حلیم درست کرده بود و او معذب شده نتوانسته بود بگوید از حلیم متنفر است.
- چرا نمی‌خورید دخترعمو!
چشم‌هایش را باز کرد و به سینا چشم دوخت! پیراهن سرمه‌ای رنگ با شلوار پارچه‌ای مشکی رنگی به تنش بود. چه قدر ساده و مردانه!
- راستش و بگم؟!
سینا لبخند زد و گفت:
- هر جور راحتید!
- حلیم دوست ندارم.
سینا کمر خم کرد و آرام نجوا داد:
- خب می‌تونم این لطف و در حقتون بکنم که حلیمتون رو با سوپ من عوض کنین.
نازگل خنده‌ی خسته‌ای کرد که چال گونه‌‌اش جان برد از سینایی که جان می‌داد برای دخترعمویش.
نسیبه دیده بود و لبخند زده بود؛ مادر بود و می‌فهمید چه در دل عزیزکش می‌گذرد. سینا عاقل بود و نازگل عاقل‌تر... !
بابک پوزخند زده بود و عمرا می‌گذاشت برادر شاخ شده، قاپ دلبرکش را بدزدد. دست پر عاشق شده بود و این دختر مال خودش بود.
صدای مادر نازنین‌زهرا توجه همه را جلب کرد، روی صحبتش به سیما و نازگل بود:
- سیما خانوم، نازگل جان والله یه حرفی هست از روز مهمونی فاطمه‌ می‌خوام بگم فرصتش پیش نمیاد. الان که اینجا دیدمتون نمی‌دونم جاشه یا نه ولی بگم بهتره... .
- بفرمایید غریبه که نداریم، راحت باشین.
- پسر خواهر‌شوهرم، از روز مهمونی از حجب و حیای نازگل‌جان خوششون اومده بود، والا انقدر که اصرار کردند دیگه پای بی‌ادبی نذارین تو رو خدا که اینجوری مطرح کردم.
سینا احساس خطر کرد و بابکی که خیالش جمع بود این حرف همین جا خاک می‌شود.
یک خانواده‌ی متعصب افراطی، بدتر از خانواده‌ی خاله‌اش! سیما عمرا نازگلش را به دست آن‌ها می‌داد.
نازگل مات خیره مانده بود و حتی یادش نمی‌آمد این پسر کدام یک از افراد حاضر در آن میهمانی بود؟! چرا عقلش، قلبش جز بابک کسی را پذیرش نمی‌کرد؟!
 
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,617
مدال‌ها
5
- مطمئنا که الان منتظر جواب از ما نیستین درسته؟!
سیما متین گفته بود و جوری جواب داده بود که درست بود.
- نه راحت باشین، فقط والله چی بگم...
نسیبه دل‌نگران سینایش بود و خبر نداشت از بابکی که فلک را می‌چرخاند اگر نازگل نصیبش نمی‌شد.
- چیه مرضیه؟! چرا حرفت و مزه می‌کنی؟!
- والله آبجی چی بگم، خواهرشوهرم و که می‌شناسی...
نمی‌دونم چی‌بگم... یکم زیادی حساسن، سر درس و چادر... . والله خوبیت نداره بگم ولی خودش گفت قبلش بگم تا بعدا نازگل جان ناراحت نشن و کدورتی پیش نیاد.
نسیبه ابرو بالا انداخت و نامحسوس اشاره زد که خواهرش بیش از این ادامه ندهد. سیما لب به دندان گرفت و عمرا نازگلش را به دست همچین خانواده‌ای می‌سپرد. نازگل از حرص و عصبانیت سرخ شده بود و سینا فقط نگران بود!
بابک... پوزخند مسخره‌ای روی لب‌هایش بود و به نظرش اگر نازگل جواب مثبت می‌داد، قطعا یک احمق بود.
- خاله جان به نظرم به خواهر شوهرت بگی بره یه برده بخره واسه پسرش بهتره که.
نازنین زهرا حالش گرفته شد و یعنی به عقیده پسرخاله‌اش هرکسی ادامه تحصیل ندهد و چادر بپوشد یک برده است؟!
- وا این چه حرفیه خاله جان! پسر خواهرشوهرم وضع مالی خوبی داره دوست نداره خانوم بیرون از خونه کار بکنه.
- اینا همه‌اش بهانه‌است، وقتی یه نفر یکی و می‌خواد، باید همه جوره بخوادش دیگه شرط و شروط نمی‌ذاره که!
پشت به نازگل نشسته بود و صحبتش که تمام شد، گردنش را پیچ داد و نگاهش را به نازگل دوخت، لبخنده‌ش رعد و برق بود و چشمک بی‌پروایش تگرگی بود وسط بیابان آب ندیده!
سینا دیده بود و خدا نکند زیرلبی‌اش از فکری بود که داشت جانش را می‌درید.
سیما نگاه نازگل کرد و چرا حس کرد تنها نازگل و بابک هستند که این پیشنهاد خاستگاری را جدی نگرفته‌اند.
- من به شما تا فردا خبر میدم!
سیما بحث را خاتمه داده بود و او که خودش عاشق شده بود و عاشق مانده بود دلش می‌خواست عزیزکش هم به مراد دلش برسد.
مهمانی که تمام شد سینا پیشنهاد داد برای رساندنشان و بابک سی*ن*ه جلو داده گفته بود بیرون یک کار واجبی دارد و سر راه خودش آنها را به خانه می‌رساند.
با خداحافظی خیلی کوتاهی پیاده شده بود و با حال نداری وارد خانه شده بود، حتی برنگشته بود پسرک بیچاره را نگاه کند.
تا خود خانه چهار نخ سیگار کشیده بود و رسما داشت خودش را خفه می‌کرد.
موقع رفتن نصیبه دم گوشش قسمش داده بود، برگردد و شب را آنجا بماند. چشمان ملتمس مادرش مخالفت را از او گرفته بود.
ماشین را در حیاط خانه پارک کرد و از حیاط تاریک گذشت و هنوز وارد خانه نشده، صدای سینا او را از جا پراند.
- زود اومدی؟ مگه بیرون کار نداشتی؟!
سینا پشت ستون تکیه‌اش را داده بود و با لحن طلبکاری حرفش را زده بود.
- ترسوندیم، چیه مث جن رفتی تو تاریکی!
سینا قدمی نزدیکش شد و پوزخندی زد، جمله‌اش را تکرار کرد:
- کارت زود تموم شد.
- نیاز به عابر بانک داشتم، باید واس کسی پول واریز می‌کردم. خب حالا که چی؟! این‌جا وایسادی که آمارم و بگیری؟!
- تو نازگل و نمی‌شناسی!
خبط کرده بود این برادر کوچکتر و ندانسته اسمش را به زبان آورده بود! مگر نمی‌دانست این پسر دنیا را آتش می‌زند اگر کسی جانانش را بی‌پسوند و بی‌پیشوند صدایش بزند؟!
دست به جیب ابرویی بالا پراند و حالا که حرفش پیش کشیده شده بود بهتر بود محدوده خط قرمزش را به این برادر کوچک‌تر هم نشان می‌داد.
- می‌شناسم یا نمی‌شناسم، ربطش به تو چیه؟!
- ازش دور بمون بابک.
- تهدیدم می‌کنی !
- نه، دارم هشدار میدم، نازگل مثل دخترای دور و برت نیست، نجیبه، محترمه، باارزشه.
- هوم، اون‌وقت شما که خیلی خوب می‌شناسیش، متخصص هم که هستی، در جریان باش که یک تار موی نازگل و با اون دخترا که هیچ با کل دنیا عوض نمی‌کنم. شما هم بهتره که نگران اون نباشی چون اونقدر عرضه دارم که خودم نگرانش باشم و احتیاجی به نگرانی‌های تو نداشته باشه.
آب پاکی را ریخت و تمام شد.
سینا وا رفته نالید:
- نکن بابک، می‌خوامش... .
بی‌رحم شده بود و سر نازگل عمرا قم*ار می‌کرد!
- دیر کردی آقا پسر، برش زدن رفت.
- بابک...
بی جواب شانه بالا انداخته چرخ زد و در را باز کرد و وارد خانه شد.
موبایلش را از جیب شلوارش در آورد و انگشت‌هایش ماهرانه تایپ کردند!
( نمی‌خوام سینا رو دور و برت ببینم حواست به خودت باشه، زود خوب شو دختر عمو)
نه خواهش بود نه تهدید. حرفش را بی‌لاپوشونی زده‌ بود و به نفعش بود که لجبازی نکند. نه جوابی آمد و نه انتظاری کشید.
***
 
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,617
مدال‌ها
5
صبح با صدای آلارم موبایل از خواب بیدار شد، سوزش گلویش، نشان دهنده حال بدش بود و کلافه از این بیماری پتو را بی‌حوصله کنار کشید و از اتاقش بیرون رفت.
صدای حرف زدن مادرش را شنید و به دنبال آن صدای پدرش...
- فکر نمی‌کنم قبول بکنه!
- دیشب چیزی نگفت؟!
- فکر کنم در حد یه شوخی گرفت، حالش اصلا خوب نبود، حسین؟!
- جانم؟!
- نیومده شرط و شروط گذاشتن واسش!
- خب؟!
- در مورد درس و حجابش...
- به نظر من‌که این قضیه منتفیه بازم جواب آخر و از نازگل بپرس.
نفس آسوده‌ای کشید و پدرش دنیایش بود. بیشتر از آن خودش را قایم نکرد و پا پیش گذاشت.
- سلام، صبحتون بخیر!
حاج حسین گردن کج کرد و به صدای تو دماغی تک دخترش لبخندی زد و جوابش را داد:
- خانوم شما هم صدای خروس و شنیدی؟! ما که خروس نداشتیم؟!
سیما لبخند زد و بی‌حرف بلند شد برای نازگل چای بریزد.
- دستت درد نکنه حاج بابا، همین مونده بود با خروس یکیمون بکنی!
- بیا بشین بچه، همش دو روز نبودم به این روز افتادی!
- بابا... .
- جانم دوردونه؟!
خجالت زده روی صندلی روبه‌روی حاج حسین نشست، سر پایین انداخته لب زد:
- منم جوابم منفیه.
جای حرف دیگری نمانده بود، اصلا این حرف همان دیشب تمام شده بود و امروز فقط چال کردنش مانده بود!
-سیما جان خودت با زنداداش حرف بزن؛ میرم اتاقم صبحونت تموم شد صدام کن ببرمت مدرسه.
- چشم.
- بی‌بلا.
لبخندی روی لب‌هایش نشست و چای‌شیرینش را مزه کرد و لقمه‌ی پنیر را در دهانش گذاشت و با لذت صبحانه‌اش را خورد.
- دیرت نشه نازگل؟!
ساعت را نگاه کرد و دیرش که نه ولی وقت رفتنش بود.
- میرم بابا رو صدا کنم.
- داروهات و الان بدم؟!
-بزار تو کیفم بعد امتحان میخورم.
سیما سری تکان داد و کاری که گفته بود را انجام داد.
تقه‌ای به در اتاق زد و از پشت در پدرش را صدا زد.
- بابا من حاضرم.
ریموت را دستش داد و گفت در ماشین منتظر باشد به دقیقه نکشیده می‌آید.
فاصله‌ی درخانه تا ماشین را دوید و خودش را روی صندلی جلو انداخت، از سرما ته گلویش می‌سوخت و سرفه پشت سرفه...
ویبره‌ی موبایلش، سرفه‌های بی امانش و چشمانی که از زور سرفه جمع شده بودند، بی‌دقتی و انگشتی که روی ایکون تماس قرار گرفت...
نازگلی که بی‌خبر از اتصال تماس سرفه می‌کرد و چشمانش را بسته بود.
حاج حسین با صدای سرفه‌های نازگلش پا تند کرد و در سمت شاگر را باز کرد و دستش را دور شانه‌ی نازگل انداخت و صدایش زد.
-نازگل...
- نازگل بابا خوبی؟!
نازگل سری به طرفین تکان داد و احساس می‌کرد گلویش جر خورده از آن همه سرفه!
به دهانش گرفت و دوباره سرفه و شوری آب دهانش را داخل دستمال تف کرد.
دستمال را از دهنش دور نکرده حاج حسین با صدای نگرانی صدایش زد.
- نازگل بابا داره خون میاد...!
مغزش در حال انفجار بود و از شوری خونی که در دهانش بود حس انزجار گرفت و دل و روده‌اش به‌هم پیچید. پدرش را کنار زد و خودش را از صندلی بیرون انداخت و دو زانو روی زمین نشست. اسید معده‌اش بالا آمده بود و با خونی که ته گلویش بود مایع نارنجی رنگی را بالا آورد.
.
.
.
بیدار شده بود و اولین حرکتی که زد، موبایلش را چک کرد.
خب از آن دخترک وحشی بعید بود که جوابی بدهد. این‌که شنیدن صدایش شروع کننده روز خوبش باشد، دلیل خوبی برای زنگ زدن بود. سر سومین بوق، تماس وصل شد! ابرویی بالا داد و لبخندی کنج لبش نشست و این مرد اصلا مغرور نبود.
صدایی که از پشت خط می‌آمد صدایی نبود که انتظارش را داشت‌. سیخ سر جایش نشست و صدایش زد:
- نازگل...
تنها جواب فقط صدای سرفه‌اش بود. دوباره صدایش زد:
- الو... نازگل!
دوباره جوابش صدای سرفه‌هایش بود و فکر این‌که نکند در راه مدرسه حالش بد شده باشد، مخش را تاب داد و تند بلند شد و لباس‌هایش را تن کرد و ابدا موبایل را از گوشش فاصله نداد. با شنیدن صدای مردی که اسم نازگل را صدا می‌زد، سر جایش ایستاد و گوش تیز کرد و با اخم تندی تمرکزش را به صداها داد!
 
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,617
مدال‌ها
5
- نازگل بابا خوبی؟!
صدای حاج عمویش بود و نفس آسوده‌اش را بیرون داد و خیالش راحت شد که تنها نیست و پدرش کنارش است.
پاهایش سر شده روی تخت نشست. انگار که مغزش ریستارت شده باشد. جان داده بود در این چند دقیقه و نازگل تمام زندگی‌اش شده بود.
- نازگل بابا، داره خون میاد...!
صدای نگران عمویش حس خوبی نداشت و این پسر خبره بود و هیچ نمی‌فهمید؟ چرا نمی‌دانست باید چه‌کار بکند؟!
باید می‌دید و لمسش می‌کرد، وگرنه که دیوانه می‌شد!
سوییچ را برداشت و خانه را ترک کرد، با دست چپش موبایلش را به گوشش گرفته بود و با دست راستش رانندگی می‌کرد این پسر عقل را پرانده بود و افسار را داده بود دست دلش!
دلش به قطع تماس نمی‌رفت اما مجبور بود و باید بهانه‌ای برای زنگ زدن به عمویش جور می‌کرد.
هیچ صدایی نمی‌آمد و همین نگران‌ترش کرده بود و باید تماس را قطع می‌کرد.
شماره‌ی عمویش را گرفت و ساعت ۸ و نیم صبح بود هیچ جوابی نداشت برای عمویش بدهد.
سر آخرین بوق صدای خسته‌ی عمویش را شنید.
- بله
- سلام عمو!
- سلام عموجان!
- خوبین؟! خواب که نبودید؟!
- نه پسر جان، کاری داشتی ؟!
خب حالا باید چه می‌گفت؟! لعنت به او که عجولانه و بی‌فکر دست به کار شده بود.
- می‌تونم ببینمتون؟!
- بمونه برای بعد...
(زود باش حسین، نازگلم از دست رفت)
صدای سیما را شنید و بابکی که پر از آشوب شده بود و خدا مرگش بدهد که کاری از دستش بر نمی‌آمد.
- اتفاقی افتاده عمو؟!
- بیا بیمارستان... .
گفته بود و تماس را قطع کرده بود. ماشین را به حرکت درآورد و خیابان را دور زد و به بیمارستانی که حاج حسین نام برده بود، رفت! قلبش بی‌مهابا می‌زد و طوفانی شده بود و دلش یک لمس کوچک می‌خواست، یه بغل سفت و سخت که دلش را آرام کند.
در پارکینگ پارک کرد و با آن پاهای بلندش به سمت اورژانس دوید و سالن را نگاهی انداخت اما خبری از آن‌ها نبود، دستش را چند بار داخل موهایش فرو برد و نفس عمیقی کشید.
شماره‌ی حاج عمویش را دوباره گرفت و در دل خدا خدا می‌کرد که اتفاق بدی نیافتاده باشد.
_ بله؟!
صدای خسته و آرام حاج حسین دلش را هری ریخت!
- کجایین عمو!
- بیا طبقه‌ی دوم، بخش ۳
تماس را قطع کرد و عمرا منتظر آسانسوری می‌شد که ده نفر انتظارش را می‌کشید.
پله‌ها را دوتا یکی کرده خودش را به طبقه دوم رساند که حاج حسین را دید، داشت با دکتر حرف می‌زد.
سرفه‌ی کوتاهی کرد و صدایش را صاف کرد، نفس‌هایش را ریتم داد و چهره‌اش را کمی باز کرد. قطعا بازیگر ماهری بود.
- عمو جان؟!
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,865
53,078
مدال‌ها
12
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین