جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بلوا] اثر «زهرا سلیمانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط zahrasolimani با نام [بلوا] اثر «زهرا سلیمانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,408 بازدید, 47 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بلوا] اثر «زهرا سلیمانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع zahrasolimani
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
-موبایلت افتاده!
سینا کمر خم کرد که بردارد و نازگلی که فکر کرد اگر سینا عکس بابک را روی صفحه موبایلش ببیند؛ خاک بر سرش می‌شود!
سینا موبایل را برداشت و تا خواست گلسش را ببیند که سالم است یا نه نازگل گوشی را از دستانش قاپید. کاملا غافل‌گیرانه و این عکس‌العمل تند از نازگل بعید بود.
-خواستم ببینم گلسش سالمه یا نه!
گند زده بود و الان دلش می‌خواست سینا را بگیرد و خفه‌اش بکند. خب مگر خودش کور بود؟! می‌توانست بدهد دستش و نازگل خودش از سالم بودن و نبودن گلس موبایلش مطمئن شود. لبخند کج و معجوجی تحویل سینا داد.
-خب عکس سر لختی دوستم رو صفحه‌ش بود.
سینا که انگار قانع شده بود، دیگر حرفی نزد و با اجازه‌ای گفت و از کنارش گذشت.
دست روی قلبش گذاشت و خدایی که به خیر گذراند.
بارانی‌اش را تن زد و الان به شدت سردش شده بود، سینا گند زده بود به حال خوشش.
صدای پیامک از وهم فکروخیالی که اگر سینا عکس بابک را می‌دید چه می‌شد؛ درآورد!
« نه انگاری زیادی خوبی، دلبری می‌کنی و عشوه میای واسه یه لباس»
دهانش باز مانده بود و کسی بیاید این متن را برایش حلاجی بکند. این دیگر ته گندیدگی بود، خوشی برای او نیامده، دو دقیقه غرق فکر و خیال دخترانه‌ شد، الان بیست دقیقه‌ای است که دارد تقاص پس می‌دهد. فکر کرد باید جوابش را بدهد یا پی همان جواب ابلهان خاموشیست را، بگیرد؟.
که دومی بر اولی پیروز شد و گاهی کم آوردن خوب است.


از پنجره دیده بود و این‌‌بار عمرا پیششان می‌رفت، به درکی گفت و لب زد:
فقط سرگرمیه خوبیه!
و این را فقط خدا می‌دانست که کل نطقش هذیان است و از حسادت دارد دو تکه می‌شود.
امتحانات ترمش شروع شده بود و هوایی که تا مغز استخوانش را از شدت سرما می‌سوزاند. حالش تعریفی نداشت. امروز بعد امتحان در حیاط مدرسه با دوستانش برف‌بازی کرده بود و خودش نیز می‌دانست بی‌عقلی کرده و در این روزهای امتحانی اصلا وقت شیطنت نبود؛ حالا به احتمال نود درصد سرما خورده و او که بد مریض بود. و اگر سیما می‌فهمید مسبب این سرماخوردگی خود بی‌عقلش بوده، توبیخ می‌شد و اصلا حوصله‌ی غر زدن‌های مادرش را نداشت.
تا شب خوابیده بود و با مسکن و آنتی‌بیوتیک خودش را درمان می‌کرد. خودسر بود و لجباز. می‌خواست پزشک شود و خودش از رفتن به دکتر امتناع می‌کرد.
- نازگل!
بی‌حال پلک‌هایش را باز کرد و با صدای تو دماغی گفت:
- بیا مامان.
سیما سینی سوپ به دست داخل اتاق شد و نازگلی که رنگ پریده دراز کشیده بود و چشم‌هایش نیمه باز بود.
- پاشو سوپ درست کردم بخور جون بگیری بچه.
- ممنون، ساعت چنده؟!
سیما نوش‌جانی گفت و نگاهش را سوق داد به ساعت روی دیوار!
- نه و ربع!
دستی به پیشانی‌اش کشید و کمی تب داشت و می‌دانست دخترش امروز یک غلطی کرده است که به این حال و روز افتاده!
- وای چه‌قدر خوابیدم، فردا دوباره امتحان دارم.
قاشقی از سوپ را در دهانش گذاشت و گرمی سوپ به جانش نشست و چه قدر ممنون مادرانه‌های سیما بود.
- بابا نیومده هنوز؟!
- نمیاد، کار مهمی پیش اومده و عصر حرکت کرد سمت سمنان.
سری تکان داد و حاج حسین شرکت سازه‌های ساختمانی و مهندسی داشت و به خاطر پروژه‌های متعددی که برایش پیش می‌امد سفر‌های کاری زیادی داشت و سیما و نازگل دیگر عادت کرده بودند.
سیما از اتاق نازگل بیرون رفت و اگر امتحان نداشت عمرا می‌گذاشت فردا مدرسه برود و چه قدر دل‌نگران تک دخترش بود. شب که با حاج حسین تلفنی حرف می‌زد از اوضاع حال نازگل برایش گفت:
- تب داره و می‌دونم یه کار اشتباهی کرده که به این روز افتاده. فردا هم امتحان داره و نمی‌تونم بزارم خودش بره، باید آژانس بگیرم براش.
- نه خانوم جان، سر صبحی آژانس نگیر زنگ بزن سینا بگو صبح بیاد دنبالش، با اون بره.
- مزاحمش می‌شیم.
- می‌خوای خودم بگم؟!
سیما که راضی به آمدن سینا نبود، به اجبار قبول کرد و گفت:
- نه خودم زنگ میزنم...
.
.
 
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
نزدیک سه ماه بود و او دلش کمی، فقط کمی هوای دلبرکش را داشت، حتی موقع زایمان فاطمه هم، برای چشم روشنی نیامد و سیما گفته بود آزمون مهمی دارد. سر راه خرید جزئی کرد و نسیبه‌ که حسابی دل‌گیر بود. سه روز بود به دیدنش نرفته بود و امروز صبح با گریه و گلگی قسمش داده بود که به دیدنش برود. بعد آن‌همه دوری و خون‌دل خوردن حالا حق این این زن، دوری و کناره گیری‌ها نبود.
خودش کلید داشت و نیازی به زدن در خانه نبود.
- حاج خانوم؟!
نسیبه از آشپزخانه تند بیرون آمد و با آن هیکل تپل و پاهای کوتاهش تند قدم برمی‌داشت.
- الهی من فدات بشم مادر، باید برات اشک بریزم تا بیای. این همه نبودی بس نبود قربونت برم.
- شلوغش نکن حاج خانوم حالا که اومدم.
وسیله‌ها را به دست نسیبه داد و به سمت پله‌ها رفت.
- چرا زحمت کشیدی مادر. نیازی نبود همه چی داشتیم تو خونه.
-چه زحمتی عزیز من، سینا کجاست؟!
- بالا، رفته دوش بگیره.
ته راهرو حمام بود و اتاق کناری‌اش، اتاق میهمان که حالا برای او شده بود.
وارد اتاق نشده در حمام باز شد و سینا که تا بابک را دید در را نیمه بست.
- هوی نره خر این چه وضعیه، بلکه‌م جای من مامان بود.
سینا خنده‌ای کرد که بابک پرحرص گفت:
- زهرمار بی‌حیا.
- خب حالا جوش نزن داداش، حوله رو یادم رفته بردارم از تو کشو دومی برام بیار.
سری به تاسف تکان داد و بی‌حرف وارد اتاق سینا شد، دستش به کشوی دوم نرسیده گوشی سینا زنگ خورد.
موبایلش روی کمد لباس‌ بود خواه و نا‌خواه چشمش به صفحه‌ی گوشی که با نام زن‌عمو روشن و خاموش می‌شد، افتاد.
جفت ابروهایش بالا پرید، زن‌عمویش با سینا چه کاری داشت آن هم این موقع شب!؟
تماس قطع نشده صفحه‌ی گوشی را لمس کرد و تماس وصل شد.
ابدا این مرد قصد بدی نداشت.
.
.
تا نیمه شب با تنی داغ درس خوانده بود، صبح با صدای آلارم موبایلش از خواب بیدار شد.
سیما صبحانه آماده کرده بود و او فقط دلش چای داغ می‌خواست.
چایش را خورد و به زور لقمه‌ی داخل دهانش را قورت داد.
با صدای زنگ در، با تعجب نگاه سیما کرد.
- کیه این وقت صبح؟!
- سیناست حتما، بابات دیشب راضی نشد زنگ بزنم آژانس، گفت بگم سینا بیاد دنبالت.
اخم کرد و این اخلاق پدر به شدت ناراحتش کرده بود.
- بابا داره سخت می‌گیره!
- باهاش صحبت میکنی!
از صندلی بلند شد و با خداحافظی کوتاهی از خانه بیرون رفت.
در حیاط را باز کرد و حتی جان بستنش را هم نداشت.
ماشین سینا جلوی در پارک شده بود، پوف کلافه‌ای کشید و اصلا حوصله‌ی این مرد زیادی خوب را نداشت.
در عقب را باز کرد و چه لزومی داشت جلو بنشیند.
گرمای بخاری ماشین حالش را جا آورد، ماسک زده بود و کاش امتحانی نبود!
- سلام پسرعمو، صبحتون بخیر. شرمنده مزاحم شما شدیم بابا یکم سخت می‌گیره وگرنه نیازی به زحمت شما نبود.
نگاهش به جزوه‌های در دستش بود، نطق می‌کرد و اهمیتی نداشت نگاه سینا بکند یا نکند.
- مگه من راننده‌تم بچه!
شوخی بود دیگر نه؟! خدا هم گاهی شوخی‌اش می‌گیرد، دخترک را دست انداخته بود و فقط قلبش کوک بود که آن هم از دست رفت. البته گردنش هم رگ به رگ شد، که به درک!
 
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
پسرک موذمار! با زبانش مار را از لانه‌اش بیرون می‌کشید و به وقتش خودش نیز افعی می‌شد.
-چی شدی دخترعمو؟! نطقت چرا کور شد؟!
- قرار بود سینا بیاد؟!
- که چی؟! الان ناراحتی من اومدم؟!
نه! اصلا! اتفاقا خیلی هم خوش‌حال بود! حتی در جای جای بدنش جشن حنابندان بود و سه ماه دوری نیز، از عشقش هیچ کم نکرده بود.
شانه‌ای بالا انداخت و بی‌جوابش گذاشت. لبخندی گوشه شد و به لطف دخترهای رنگارنگی که ساعت‌ها وقت گذرانده بود، خوب می‌دانست این شانه انداختن‌ و سکوت اختیار کردن چه معنایی می‌دهد.
- بیا جلو!
لحنش دستوری بود و ابروهای گره شده‌اش اجازه‌ی مخالفت نداد. در را باز کرد و پیاده شد، در جلو را باز کرد و نشست.
سر به زیر و ساده‌گی دخترک قصه دل می‌برد و چشم‌های زیادی خسته و بیمارش یک بوسه می‌طلبید و خدای من چه بلایی سرش آمده بود، این همه خواستن و گرایش به این دختر، یک غیرممکنه بزرگ بود. کمی خودش را جلو کشید و به سمت نازگل خم شد، دستش را جلو برد و باز خودش را بیشتر جلو کشید، کمربند را دست گرفته کشید و برایش بست.
- چلاق که نیستم، می‌تونستم خودم ببندم.
- میدونم.
- پس این کارتون یعنی چی؟!
- یعنی این‌که چشمات و ببند تا غش نکردی، رسیدیم بیدارت می‌کنم.
دهنش وا مانده بود چطور توانسته بود بحث را خیلی صریح عوض کند؟!
- مگه می‌دونی دبیرستانم کجاست؟!
نگاهش نمی‌کرد و بودنش کافی بود و خود مریضش هم نمی‌دانست چه مرضی دارد، دیشب که جواب تلفن سینا را داده بود، زن‌عمویش گفته بود سینا کجاست و او جواب داده بود:
- کار دارد شما کارتون رو بگین من بهش میگم زن‌عمو!
- بابک جان یه زحمتی برا سینا داشتم!
- بفرمایید زن‌عمو، شما رحمتید این چه حرفیه!
-نازگل سرما خورده، حالش اصلا خوب نیست، بخاطر امتحانات ترمش حتما باید بره مدرسه، حاج حسین هم رفته سفر کاری و چند روزی نیست، راستش برای اسنپ و آژانس هم رضایت نداد، دیگه مجبور شدم زحمت سینا بدم صبح بیاد ببردتش مدرسه.
دلش تنگ نشده بود؟! نگران حالش نشد؟! دلش دیوانه شده بود و دنبال کمی دردسر بود و خیلی وقت بود پسر خوبی شده بود و کمی بد بودن به جایی بر نمی‌خورد.
- کدوم مدرسه هست خیلی دوره؟!
- دبیرستان فاطمیه ناحیه ۱۲
- میگم بهش زن‌عمو، نگران نباشین بگم ساعت چند بیاد دنبالش؟!
- ۷:۰۰
- سلام برسونید، خدانگهدار.
تماس که قطع شد، گزارش تماس را پاک کرد و هوله را برداشت، هیجان داشت و مثل پسربچه‌های هجده ساله شده بود، لبخند میهمان صورتش شده بود و قلبش پر تپش آرام و قرار نداشت. خودش هم حال خوبش را نمی‌فهمید؛ مانند پسربچه‌ای شده بود که بعد از مدت‌ها اسباب‌بازی محبوبش را پیدا کرده بود.
شب سینا را قانع کرده بود که ماشینش مشکل دارد و صبح باید با ماشین او برود سرکار و سینای مهربان گفته بود:
داداش ماشین برا خودت، تا هر وقت لازمش داشتی بمونه دستت!
شرمنده نشده بود که هیچ خیلی هم راضی بود و چه معنایی میداد که سینا پی نازگل برود، مگر خودش برگ چغندر بود!
 
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
- مامان گفت به پسرعمو سینا گفته که بیاد دنبالم.
گیر داده بود، نخش گیر کرده بود و چرا نمی‌فهمید بابک بدش می‌آید از این سینا گفتن‌های او؟!
- سرخر نخواست، منم که دل‌رحم، دلم نیومد زن‌عمو رو ناراحتش کنم؛ میدونی که خاطرش برام عزیزه دیگه قبول کردم بیام دنبالت.
رو ترش کرده با صدای گرفته‌ای گفت:
- منتش و میزنی؟!
با تعجب نگاهش کرد و این دختر زیادی بچه و دل‌نازک بود.
- منت چی رو بزنم دختر خوب! حالت خوب نیست حساس شدی بچه! چشمات و ببند و سخت نگیر.
آرام گفته بود و آرامش کرده بود. صدایش موج دریا بود، همان‌قدر لذت‌بخش و طوفانی!
پشت چراغ قرمز نگاه نازگل کرد، چشم‌هایش بسته بود و ل*ب‌هایش به فاصله نیم سانت از هم باز مانده بود و این ل*ب‌ها مطمئنا خود بهشت بودند و اگر قسمتش می‌شد؟!
به دبیرستان نرسیده نازگل با طمانینه گفت:
- میشه همین جلو نگه دارید، بقیه راه رو خودم میرم.
سرعتش را کم کرد و این دختر نگران چه بود؟!
- چرا؟!
- خب، صورت خوشی نداره بچه‌های مدرسه من و با شما ببینند.
- سینا هم بود همین و بهش می‌گفتی؟!
الان این چه حرفی بود که او زد، مانند بچه‌های پنج_شش‌ساله خودش را با سینا مقایسه کرده بود و چه مرگش شده بود؟! این همه ناشیانه رفتار کردن از او بعید بود!
- نه!
ماشین را نگه داشت و بی‌حرف منتظر پیاده شدنش شد. حقش همین( نه ) بود! انگار زیادی نرم شده بود و این دختر یادش رفته بود که بابک همان مرد دل‌شکستن‌ است!
- ممنون، باعث زحمتتون شدم پسرعمو!
جوابی نشنید و مثلا قهر کرده بود؟!
- اگر پسرعمو سینا بودند، من صندلی عقب نشسته بودم و مانند یه راننده تاکسی و مسافری بودیم که اگر کسی هم می‌دید، حرفی پشت سرم زده نمی‌شد.
دلش چلاندن این دختر را می‌خواست، آخر این همه خواستن؟!
نکند عقلش را از دست داده بود؟!
باید نازی را می‌دید!
خداحافظی کرده بود و او که با همان قیافه‌ی عبوسش بی‌جوابش گذاشته بود. از آیینه بغل ماشین دختری به هم‌سن نازگل را دید، شیشه را پایین داد و فقط می‌خواست سوالش را بپرسد، همین!
- ببخشید خانوم!
دختری با دست‌های که پر بود از دست‌بند‌های عجیب و غریب. قیافه‌اش غلط‌انداز بود و خوب می‌دانست این دختر جنس‌ خوبی ندارد. آدامسی که در دهانش بود را؛ بی قید سرش را برگرداند و به زمین تف کرد.
- جونم داداش؟!
ابرو در هم کشید و حتی لحن حرف زدنش نیز زننده بود.
- ساعت چند امتحانات تموم میشن؟!
سیگاری از جیب مانتوی فرمش درآورد و بین لبهایش گذاشت.
- چرا از دوست دخترت نپرسیدی!
- میدونی یا از یکی دیگه بپرسم؟!
سیگارش را روشن کرد و حیف این دختر نبود؟!
- خشن دوست دارم!
بی‌حوصله سوئیچ را چرخاند و ماشین را روشن کرد.
- چه زود رنجی داداش؟! حالا بگو رشته‌اش چیه؟!
بابک پوزخندی زد و گفت:
- پیش تجربی.
کمی سمت شیشه خم شد و دستش را به آیینه بغل ماشین تکیه داد و دود سیگار را مستقیم روی صورت بابک فوت کرد!
- آ فک کنم امروز دوتا امتحان دارن مثل ما، اولیش داخلی هست و دومیش امتحان فیزیک. اولی کتابامون فرق می‌کنه ولی فیزیک و باهمیم. تا ۹ این امتحان داخلی هستش فیزیک هم از ۹:۳۰ تا ۱۱، همون ساعت ۱۰/۳۰ بیا دنبالش؛ که یه وقت زودتر می‌نویسه و لیز می‌خوره از دستت.
سیگار را دوباره بین ل*ب‌هایش گذاشت و از ماشین فاصله گرفت.
- اگه دوستت داره و دوستش داری؛ نزار لیز بخوره از دستت که آخرش نشه یکی مثل من!
دستش را در هوا تکان داد و به سمت مدرسه رفت.
ساعت ماشین را نگاهی انداخت و ده دقیقه تا هشت بود، با یک حساب سرانگشتی سه ساعت تا آمدن نازگل وقت بود و همان‌جا منتظرش می‌ایستاد بهتر بود.
 
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
چشم‌هایش را به قصد چرت کوتاهی بست ، به دقیقه نکشیده دوباره باز کرد، قفل موبایلش را زد و پیامکی برای نازی فرستاد.
( هستی امشب؟)
پیامک که ارسال شد، موبایلش را کناری گذاشت و دوباره‌ پلک‌هایش را بست.
این مرد آدم نمی‌شد، آنقدر باخته بود که این پیروزی را نمی‌دید و داشت به تباهی می‌رفت. به یاد دیشب ل*ب‌هایش کش آمد و اگر سینا می‌فهمید؟!
باید قبل از این‌که زن‌عمویش به سینا زنگ می‌زد، خودش کارش را ماست مالی می‌کرد.
زیرلب با خودش زمزمه کرد:
- یه چرت زدن هم به من نیومده.
موبایلش را برداشت و شماره‌ی سیما را گرفت.
- بله؟!
- سلام زن‌عمو.
- سلام آقا بابک، خوبین؟!
- بله، ممنون.
- جانم بابک جان، چه عجب یادی ازما کردی شما؟!
- نگو زن‌عمو ما که همیشه به یاد شماییم، مزاحمتون شدم می‌خواستم بگم...
- بگو بابک جان!
-من شب که رفتم اتاق سینا؛ سینا خوابش برده بود دیگه بیدارش نکردم، دیگه این‌طور شد که صبح خودم اومدم دنبال دخترعمو و رسوندمش مدرسه. گفتم از زبون خودم بشنوین بهتر باشه شاید، ناراحت که نشدین؟!
- این چه حرفیه چرا ناراحت بشم، میدونی که تو برام عزیزتری!
- یه خواهشی داشتم میدونین که سینا یکم زودرنج و ممکنه ناراحت بشه ک تلفنش و جواب دادم، اگه مشکلی نیست بهش نگید جریان از چه قراری بود، من خودم میگم که همون دیشب شما به من زنگ زدین!
مزخرف گفته بود و خود ابله‌ش و از او بهتر، خود سیما هم خوب می‌دانست که سینا چه قدر منطقی است و اصلا زودرنج نیست.
سیما بالاجبار گفته بود مشکلی نیست و به سینا حرفی نمی‌زند، و بابک خوشحال از حل کردن این قضیه؛ حالا می توانست راحت چرتش را بزند.
با تقه‌ای که به شیشه‌ی ماشین زده شد، پلک‌هایش را باز کرد. قلبش تپش گرفت و چه اتفاقی افتاده بود. قفل را زد و تند پیاده شد.
- نازگل... .
دخترک با گونه‌هایی که، از التهابِ تب بالایی که داشت قرمز شده بودند و ل*ب‌های ترک خورده و بی‌رنگ، آرنجش را تکیه به ماشین داده بود و او حالش اصلا خوب نبود!
- چی‌شدی تو؟!
- خوبم!
صدایش خش داشت و این دختر از خوب بودن چه می‌فهمید؟!
- داری میمیری و می‌گی خوبم؟!
از شانه‌های نازگل گرفت تا کمکش کند بنشیند؛ اما نازگل مانند صاعقه گرفته‌ها از جا پرید و دست‌هایش را پس زد.
- چته تو؟! دارم کمکت می‌کنم سوار ماشین بشی.
قدمی جلو گذاشت تا دوباره دستش را بگیرد که این‌بار نازگل قدمی عقب گذاشت و بی‌جان ل*ب زد:
- من خوبم، خودم می‌تونم، ممنون پسرعمو!
بابک میخ شده سر جایش با تعجب خیره نازگل بود و چرا از حال خرابش، این همه بهم ریخته بود؟!
نازی و هزار دختر دیگر برای گرفتن دست‌هایش بال‌بال میزدنند و این دختر پسش می‌زد؟!
نفسش را حبس کرد و داشت دیوانه می‌شد.
سوار ماشین شد و نگاه نازگل که بی‌حال نشسته بود و پلک‌هایش را بسته بود، کرد.
در یک حرکت انتحاری دستش را روی پیشانی نازگل گذاشت و این اولین تماسشان نبود؟!
داغ بود و این شدت تب اصلا خوب نبود! گیج مانده بود و چرا نازگل ری‌اکشنی به این تماس نداشت؟!
- نازگل؟!
چشم‌هایش بسته بود و جوابی به صدای بابک نداد!
پسرک برای دومین بار در عمرش نگران شده بود و قلبش قصد فرار از خانه را داشت انگار! دوباره صدایش زد و دوباره جوابی نشنید. شانه‌هایش را تکان خفیفی داد و نازگل... !
- یا خدا چی شدی تو آخه دختر... !
 
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
تند قفل مرکزی را زد و ماشین را روشن کرد، خیابان را دور زد و به سمت نزدیک‌ترین بیمارستان حرکت کرد، با دست چپش فرمان را گرفت و دست راستش را دراز کرد و دست بی‌جان نازگل را گرفت، داغ بود مانند کوره‌ی آتش!
آب دهانش را قورت داد و کلافه دستش را لابه‌لای موهایش کشید. سرعتش را بیشتر کرد و حال نازگل خوب نبود، و او چرا نمی‌توانست کاری برای دخترعموی زیبایش بکند؟! بیست دقیقه‌ای راه بود و لعنت به این شهر شلوغ!
سر چهار را تا او بخواهد رد بشود، چراغ قرمز شد؛ و مگر مهم بود وقتی دلبرشیرین قصه داشت درد می‌کشید؟!
بوق ممتد ماشین‌هایی که برایش می‌زدنند نیز اصلا مهم نبود، بگذار فحشش بدهند، بدوبیراه بارش کنند؛ مهم نبود وقتی داشت جان می‌داد برای حال بد دخترعمویش!
گفته بودم که بیست دقیقه‌ای راه بود؟! سر ده دقیقه نشده جلوی در بیمارستان ترمز زد و این مرد دیوانه بود!
تند پیاده شد و به درک که نگهبان وورودی داشت تذکر می‌داد، این‌جا جای پارک نیست و باید حرکت بکند.
درب طرف نازگل را باز کرد و دستش را از زیر زانوهایش رد کرد و دست دیگرش، شانه‌های دخترک را گرفت و به سمت خودش کشید. با پاشنه پا در را بست و تن دخترک آن‌قدر داغ بود که سی*ن*ه‌اش را گرم بکند.
محکم‌تر از قبل به خودش فشار داد و خدا می‌دانست که این دختر بدجا شده بود در دلش و این اولین اعتراف نبود؟!
قلبش سنگین شده بود و چه به روزش آمده بود را هم فقط خدا می‌دانست.
پرستار جلو آمده، تند پرسید:
- چه اتفاقی افتاده؟!
دهانش خشک شده بود و چرا ترسیده بود؟!
- تب داره، هوشیار نیست.
پرستار با اشاره به تخت حاضر در سالن اورژانس گفت:
- بزارش اونجا!
سری تکان داد و آرام روی تخت گذاشت و نمی‌شد تا ابد در بغلش نگه می‌داشت؟! مگر نمی‌توانستند آن‌جا درمانش بکنند؟! از خودش جدا کرد و چرا حس می‌کرد مریض شده است؟! یک مرض جدید و او مجنون نشده بود؟!
پرستار تب‌سنج را روی پیشانی نازگل گذاشت و پرسید:
- چند دقیقه‌ هست از حال رفته؟!
- شاید یک ربع!
- علائم ؟!
- نمی‌دونم سرماخوردگی شدیدی داشت، تبش فکر کنم از دیروز بود، صبح موقع رفتن به مدرسه حالش خوب نبود، برگشتنی هم به زور سر پا وایستاده بود تا سوار ماشین شد فکر کنم از حال رفت.
- نسبت؟!
نسبتش چه بود؟! فقط پسرعمویش بود!
- نامزدمه!
پرستار بی‌تفاوت سری تکان داد و تند و فرز سرم را وصل کرد و یک قرص زیر زبان نازگل گذاشت، کانولا را به بینی‌اش گذاشت و رو به بابک گفت:
- سرم تبش و میاره پایین، میرم دکتره بخش رو صدا کنم بیاد نگران نباشین.
- آسم خفیف هم داره!
پرستار جوان لبخند گرمی به صورت رنگ پریده‌ی بابک زد و حلقه‌ی روی انگشتش را نوازش داد و او هم یک هفته‌ای می‌شد که به یارش رسیده بود و خوب، حال این مرد جوان را درک می‌کرد.
- نگران نباشین کانولایی که گذاشتم کمکش میکنه راحت‌ نفس بگیره!
- ممنون.
پرستار که رفت، نگاهش را به نازگلی داد که آرام خوابیده بود، نزدیک‌تر شد و شانه‌هایش سایه انداختند روی نازگل. زبانش را روی ل*ب‌های خشک شده‌اش کشید؛ آخر سر تاب نیاورد و فاصله را تمام کرد.
ل*ب‌هایش که روی پیشانی نازگل نشست، دلش هری ریخت! این همان عشق بود و چه وقت دل داده بود و دلبرش دنیایش شده بود؟ نمی‌دانست!
 
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
نازگل را پذیرش می‌کنند و یک سری آزمایش می‌گیرند و می‌گویند یک ساعتی طول می‌کشد سرم‌هایش تمام شود. گرمش بود و باید بیرون می‌رفت، تا بادی به کله‌اش می‌خورد.
نگهبان هر چه از دهنش در آمد بارش کرد، متاسفمی گفته بود و جریمه‌اش را پرداخته بود. ماشین را در پارکینگ بیمارستان پارک کرد و دوباره در حیاط بیمارستان، روی نیمکت نزدیک درب ورودی می‌نشیند و هنوز گرمش بود.
کت چرم مشکی رنگش را در می‌آورد و به حتم دیوانه شده بود! گرمش بود آن هم در سرمای دی ماه؟!
سیگاری بین ل*ب‌هایش می‌گذارد و فندک تونینوی نقره‌ای رنگش را از جیب کتش برمی‌دارد و آتشش می‌کند؛ پک عمیقی به سیگار می‌زند و حالا می‌توانست افکارش را سروسامان دهد.
بوی عطرش پیچیده بود در سرش و ک‍ِی دل داده بود و آخر ۱۳ سال... ! اختلاف زیادی نبود؟!
شاید توهم زده بود و داشت زیادی جو می‌داد. پک آخرش را به سیگار می‌زند و زیر پایش له می‌کند.
آرام شده بود؟ نه!
با خودش زمزمه می‌کند:
- چیکار کنم؟! چم شده؟
- آقا...
به کفش‌های اسپرت سفید رنگی که کنارش بودند، نگاه می‌کند.
نگاهش را بالا می‌کشد و به پرستار جوان چشم می‌دوزد.
زیادی لوند بود و موهای بلوند شده‌ی فِرش را کج روی پیشانی‌اش زده بود.
- خواهرتون بیدار شده، سِرُمش هم تموم شده می‌تونین کارهای ترخیص رو انجام بدین و ببریدش.
ابرو بالا پرانده گفت:
- نامزدمه!
لبخند مُضحک پرستار زیادی روی نروه‌ش بود.
-زیادی بچه‌هست ها؟! فکر کنم ۱۵_۱۶ سالش باشه نه؟!
زیادی بچه بود، اما دلبرکش شده بود و خاطرش را می‌خواست.
- مفتشی؟!
لبخند پر عشوه‌ی پرستار جمع می‌شود و فکر می‌کند برخلاف ظاهر شیک و زیبایش، خلق تندی دارد و بیچاره دختر بچه‌ای که نامزدش این مرد باشد.
بی‌توجه به پرستار، بلند می‌شود و از کنارش می‌گذرد، دستی در جیب و دست دیگر، درگیر فندکی که لابه‌لای انگشت‌هایش می‌چرخاند.
پرده را کنار می‌زند و دکتر جوانی که بالای سر نازگل ایستاده بود و داشت می‌خندید.
لبخند خَج‍ِلی روی ل*ب‌های دخترک بود و انگار حالش خوب بود. قدم جلو گذاشت و نگاهش میخ دکمه‌ی بازی بود که بی‌رحمانه پوست سفید و صاف دخترک را به نمایش گذاشته بود.
.
.
سرم حالش را خوب کرده بود و تبش پایین آمده بود. کمی ضعف داشت که اگر سوپ داغی می‌خورد حالش کاملا خوب می‌شد.
دکتر که برای دادن نسخه به دیدنش آمده بود، گفت باید بنشیند و دکمه‌های مانتو‌اش را باز کند تا با گوشی معاینه‌اش کند.
- نامزدت زیادی نگرانت بود، مگه تو چند سالته دختر که نامزد کردی؟!
بهت زده، زمزمه کرد:
-نامزد؟! من نامزدی ندارم!
دکتر که انگار قضیه برایش جالب شده بود ادامه داد:
- پس این پسره‌ که تو رو آورد اینجا کیه؟!
نازگل که تازه یاد بابک افتاده بود لب گزید و تند گفت:
- پسرعمومه!
- می‌تونی دراز بکشی تا اومدن پسرعموت!
نازگل دراز کشید که دوباره دکتر پرسید:
- پس نامزدت نیست؟!
نازگل خجالت زده از این همه اصرار او به نامزد بودنشان، سرش را به طرفین تکان داد.
دکتر سری تکان داد و گفت:
- حدس می‌زدم!
پرده که کنار کشیده شد قامت بابک را دید و خنده‌ی بی‌مورد دکتری که اصلا خوشایند نبود.
سلام نداده قدمی نزدیکش شد و نگاه خییره‌اش که به سمت سی*نه‌اش بود.
- بفرمایید اینم نسخه‌ی داروهای خانم جوان، خدمتتون!
بابک دست دراز کرد و نسخه را گرفت و تشکر کرد. دکتر دوباره نگاهش را به نازگل داد و چشمکی حواله‌ی دخترک کرد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
‌بابک دست دراز کرد و نسخه را گرفت و تشکر کرد. دکتر دوباره نگاهش را به نازگل داد و چشمکی حواله‌ی دخترک کرد.
به رسم عادت زبانش را در دهانش چرخاند و اگر فک این جوجه فکلی را پایین می‌آورد، جریمه که نمی‌شد؟!
رو به نازگل کرد و گفت:
- حالت خوبه؟!
دکتر قبل از آن‌که نازگل دهان باز کند، جوابش را داد:
- حال دخترعموتون کاملا خوبه، امیدوارم دیگه بیمار نشن( رو به نازگل کمی قامت خم کرد و ادامه داد: ) خوش‌حال شدم از آشناییتون خانوم!
دست در جیب روپوش سفیدش کرد و کارتی در آورد و بین انگشتانش گرفت و رو به نازگل گرفت و گفت:
- کاری داشتین، من درخدمتم!
نازگل نگاهی به قیافه لگد خورده بابک کرد و کمی بد بودن که به جایی بر نمی‌خورد؟!
لبخند دلبرانه‌ای زد و اگر حاجی می فهمید؟!
- ممنونم دکتر.
کارت را گرفت و نگاهی به کارت انداخت و زمزمه‌ کرد:
- دکتر مهراد پارسا!
دکتر که انگار به مزاقش خوش آمده بود خنده‌ای کرد و دستی بلند کرد و سری به قصد خداحافظی تکان داد و کاملا بابک را ندید گرفت و رفت.
خون خونش را می‌خورد، این همه نازگل خون و دل خورده بود و حالا نوبت پسر قصه‌مان بود.
- اگه تیک و تاکت تموم شد بریم، به خاطرت از کار و زندگی افتادم.
نازگل پشیمان بود و او هیچ‌وقت از این کارها نکرده بود، وای بر بابکی که عشقش او را به چه کارهایی وادار نکرده بود.
روی تخت نشست و کفش‌هایش را پوشید، سرگیجه داشت و چشم‌هایش سیاهی می‌رفت.
خواست بلند شود که سرگیجه‌اش بیشتر شد و دوباره نشست.
بابک سرش در موبایل بود و حواسش پیِ نازگل. دختره‌ی خیره سر پیش آن دکتر زاقارتی رسما کنفش کرده بود.
شانه‌ای بالا انداخت و پرده را کنار کشید.
- تو ماشین منتظرتم در ضمن...
خواست بگوید خودش را جمع و جور کند و یقه‌ی بازش را ببندد که با دیدن مقنعه‌ که با بلند شدنش از تخت، یقه‌اش را پوشانده بود زبان به دهان گرفت و بدون ادامه دادن حرفش، آن‌جا را ترک کرد.
تا وارد حیاط شد، سیگاری روشن کرد و سمت پارکینگ رفت.
.
.
موبایلش را روشن کرد و ساعت ۱۲ و ربع بود و وای که سیما... .
۱۲ تماس بی‌پاسخ از سیما داشت و آخرین تماس برای هفت دقیقه پیش بود.
دکمه‌های مانتو‌اش را بست و با سیما تماس گرفت. کاپشن کوتاه یشمی رنگ را پوشید و شال‌گردن را دور گردنش پیچ داد.
- الو نازگل...
- سلام مامان...
- خوبی نازگل؟!
-خوبم مامانم
- کجایی نازگل
-دارم میام مامان، بعد امتحان حالم خوب نبود پسرعمو زحمت کشیدن آوردن درمانگاه، به خاطر سِرُم دیرمون شد.
- خوبی نازگل؟
- به خدا خوبم، اومدم خونه صحبت می‌کنیم.
- گوشیت خاموش بود، می‌دونی چند بار زنگ زدم؟!
- می‌دونم قربونت برم، شرمندتم گوشی از سر امتحان خاموش بود؛ بعد سرمم دیگه خوابم برده بود نشد خبرت بدم.
- بیا منتظرتم.
- خداحافظ مامان .
سیما نگران تک دخترش بود و خدا می‌دانست که برای وجود این دختر جانش را هم می‌داد.
ماسک را به دهانش زد و جای سِرُم کمی درد می‌کرد، دست راستش را به دست چپش، روی جای سِرُم گذاشت و آرام قدم برداشت. سرگیجه‌اش خوب شده بود، پا تند کرد و از اورژانس بیرون آمد.
باد سرد تنش را لرزاند، چشم‌هایش از سوزش سرما به اشک نشستند و حالا از کجا می‌فهمید که بابک کجاست؟!
دلش نمی‌خواست زنگ بزند اما تا کی باید منتظرش می‌ایستاد؟! به اجبار موبایلش را از جیب کاپشنش درآورد و شماره‌اش را لمس کرد.
- دیر کردی دخترعمو؟!
- من... خب نمیدونم شما کجایین؟!
بابک آرام بر پیشانی‌اش کوبید و تند گفت:
- بیا جلو در ورودی نازگل، الان میام اونجا!
پرستار گفته بود: برادرت خیلی نگرانت بود و با هول و ولا تو بغلش آوردت، دکتر گفته بود: خودش را نامزد او معرفی کرده است و حالا خودش بی پیشوند، بی پسوند نازگل صدایش کرده بود و کاش نسیبه آنقدر از خواهرزاده‌اش نمی‌گفت؛ کاش نازنین‌زهرایی نبود... .
با تک بوق بابک، سکو را پایین آمد و جلو نشست. لبخندی که کنج ل*ب‌های بابک نشست، به شیرینی نقل‌هایی که گاهی لا‌به‌لای قند‌ها پیدا می‌شوند، بود.
 
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
صدای شکمش درآمده بود، دستش را بی‌هوا روی شکمش گذاشت که توجه بابک به حرکت دستش جلب شد.
- خوبی دخترعمو؟!
- آ... آره، خوبم!
- آره خوب بودنت و دیدم، خدا به‌خیر بگذرونه دخترعمو!
نازگل لب گزید و خجالت کشید، صبح هم با لجبازی گفته بود خوب است و آن‌طور از حال رفته بود!
بابک سرعت ماشین را کم کرد و کناری کشید.
- بشین الان میام.
- طول می‌کشه؟!
آرام گفته بود و دلنشین.
بابک نگاهش کرده بود، جزء به جزء و خدا چه نقاش ماهری است.
- اذیتی؟!
سر به زیر انگشت‌هایش را پیچیده بود بهم و این دختر پر از حیا بود.
- نه، فقط... مامانم نگرانمه!
- حرف زدی باهاش؟!
- بله.
- حالا چرا نگام نمی‌کنی؟!
اوف از دست این مرد، تا دخترک را آب نمی‌کرد که دست بردار نبود. نگاهش را بالا کشید و اگر می‌گفت می‌ترسد از این عشق یک‌طرفه؛ دنیا به آخر می‌رسید؟!
لبخندی به گرمای تیرماه حواله‌اش کرد و چه قدر حال و هوایشان خوب بود.
- زود میام.
لب زده بود و به سرعت برق از ماشین پیاده شده و رفته بود آن سمت خیابان.
اگر می‌ماند که وا می‌داد و تا دخترک را بغل نمی‌زد که، دل وا مانده‌اش آرام نمی‌گرفت.
موبایلش روی صندلی جا مانده بود و فکر این‌که نامش را چه سیو کرده بدجور قلقلکش می‌داد. سرش را به شیشه تکیه داد و با خودش زمزمه کرد:
- بی‌خیال دختر! میخوای دوباره پیشش رسوا بشی.
با صدای پیامک موبایل بابک، سرش را بی‌قصدِ بد، برگرداند و پیامی که روحش را درید.
- (هستم عشقم، هر موقع که تو بخوای، اینبارم دلت می‌خواد قرمز... ) باقی متن به خاطر قفل صفحه قابل خواندن نبود.
اما تا همین‌جا، نفسش را گرفته بود و بابک سهم او نبود.
از جگرکی چند سیخ جگر لای نان تنوری و یک بطری آب گرفته بود... !
درب ماشین را باز کرد و نشست و لقمه‌ها را روی پاهای نازگل گذاشت.
- بخور تا سرد نشده!
بغض خفتش کرده بود و چرا دست از سرش برنمی‌داشت؟!
نگاه گذرایش را به نازگل انداخت و سوییچ را چرخاند.
- بخور دختر عمو، جون بگیری، ضعف کردی!
- ممنون.
- نوشابه نداشت، دوغ هم که گفتم فشارت پایینه برات خوب نیست، آب گرفتم دیگه!
- همین خوبه، ببخشید باعث زحمتتون شدم آقا بابک.
تلخ نگفته بود؟! آن پسرعموی شیرینش، شده بود آقا بابک؟!
لحنش زیادی خشک و سرزنش‌وار نبود؟!
بابک پر از تعجب نگاهش را روی صورت نازگل چرخاند و دنده را عوض کرد.
- اخم کردی دخترعمو؟!
بی‌جواب گذاشت و تکه‌ای جگر در دهانش گذاشت.
خب حرفش نمی‌آمد، دختر بیچاره هر بار زخم بدتری می‌خورد و حتی در مخیله‌اش نمی‌گنجید که با دختری در رابطه باشد.
لقمه را قورت نداده تکه‌ای دیگر در دهانش گذاشت و دوست نداشت بهانه‌ای برای حرف زدن به دستش بدهد.
سکوتش آزرده بود و به درک که دخترک خود‌ درگیر اخم نشانده بود بین ابروهایش و زبان به دهان گرفته بود.
جلوی در خانه‌شان پارک کرد و پیاده شدند. نازگل کلید را از جیب کناری کیفش درآورد و در را باز کرد، کیفش را روی دوشش جابه‌جا کرد و نگاهش را به نقطه‌ی نامعلومی دوخت و لب باز کرد:
- ممنونم بابت امروز، خیلی زحمتتون دادم امیدوارم بتونم جبران کنم!
پرانده بود، آخر چطور می‌خواست جبران کند؟!
خب، تشکرش هم زیادی خشک بود و نچسب!
بابک گردنش را پایین کشیده بود به فاصله‌ی خیلی کمی از صورتش نجوا داد:
- امیدوارم هیچ‌وقت دیگه مریض نشی دخترعمو!
عطسه‌ی بی‌موقع و یهویی‌ نازگل آنقدر سریع بود که به خاطر فاصله‌ی کم‌شان هول شد و بدون آن‌که دستش را جلوی دهانش بگیرد، عطسه کرد!
هین بلندی کشید و قدمی عقب رفت؛ مات و مبهوت نگاهش قفل بابک شده بود و گند زده بود... .
بابک صدایی صاف کرد و مردمک چشم‌هایش را در کاسه چرخاند و گفت:
- خب، فهمیدم که دختر حرف گوش کنی هستی و زود حرف و می‌گیری، مقدمه‌ی خوبی بود برای انتقال ویروست دخترعمو!
نازگل خنده‌اش گرفته بود و از خجالت گونه‌هایش به مانند سرخی انار، رنگ گرفته بودند؛ نوک دماغش هم قرمز شده بود و کاش می‌شد تنش را بچسباند به تن دخترک و سرش را روی سی*ن*ه‌اش بگذارد و تا خود صبح به صدای ضربان قلبش گوش بدهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
نفس نفس، بی‌اختیار دچارش شده بود و چه حس نابی بود.
نازگل کنار کشید و وارد حیاط شد، بابک پشت سرش قدم برداشت که نازگل برگشت و بی‌آنکه نگاهش بکند گفت:
- میشه نیاین؟!
گنگ نگاهش کرد که نازگل ادامه داد:
- دوست ندارم انقدر بهم نزدیک بشین، بابت امروز ممنونم ولی...
ادامه می‌داد، بغضش گلو جر می‌داد و رسوا می‌شد. بابک همان لقمه‌ی حرام بود و باید دوری می‌کرد. پشت کرده پا تند کرد و وارد خانه شد، به در بسته‌ شده تکیه‌اش را داد و چه روز افتضاحی بود.
پلک‌هایش را بست و نفس عیقی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت و زمزمه کرد:
- آروم بگیر، خوب میشی!
به نظر که حرفش زیادی بی‌اساس بود، این عشق زیادی ریشه دوانده بود.
سرفه‌ پشت سرفه، به کیسه‌ی داروهایش نگاه کرد و وارد آشپزخانه شد. دست‌هایش را شست که سیما صدایش زد.
- نازگل مامانم خوبی؟!
نازگل لبخندی بالاجبار روی ل*ب‌هایش نشاند، به پشت چرخید که سیما را با چادر نماز سفید که گل‌های ریز آبی رنگ داشت، سرش دید!
- سلام مامان، سر نماز بودی؟!
سیما قدمی جلو گذاشت و دخترش را بغل کرد، این دختر تمام دنیایش بود.
- صدای سرفه‌هات و شنیدم، بد مریض شدی دختر!
- داروهام و بخورم، بهتر می‌شم. بیشتر به‌خاطر امتحانات بود، ضعف داشتم فقط...
- بابک و تعارف می‌زدی بیاد... .
تا حرف سیما تمام شد، صدای در هر دو را از جا پراند.
- زن‌عمو... !
بهت زده چشم‌هایش گردو شدند. دهانش خشک شد و این پسر قاتل جانش بود یقینا!
سیما لبخند زیبایی زد و پیشانی نازگل را بوسید.
- داروهات و بخور، لباس‌هات و عوض کن بیا پایین که نهار مهمون داریم.
- زن‌عمو... !
تا سیما رفت، پا سست کرد و روی صندلی میز غذاخوری نشست.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین