- Jul
- 1,595
- 3,618
- مدالها
- 5
-موبایلت افتاده!
سینا کمر خم کرد که بردارد و نازگلی که فکر کرد اگر سینا عکس بابک را روی صفحه موبایلش ببیند؛ خاک بر سرش میشود!
سینا موبایل را برداشت و تا خواست گلسش را ببیند که سالم است یا نه نازگل گوشی را از دستانش قاپید. کاملا غافلگیرانه و این عکسالعمل تند از نازگل بعید بود.
-خواستم ببینم گلسش سالمه یا نه!
گند زده بود و الان دلش میخواست سینا را بگیرد و خفهاش بکند. خب مگر خودش کور بود؟! میتوانست بدهد دستش و نازگل خودش از سالم بودن و نبودن گلس موبایلش مطمئن شود. لبخند کج و معجوجی تحویل سینا داد.
-خب عکس سر لختی دوستم رو صفحهش بود.
سینا که انگار قانع شده بود، دیگر حرفی نزد و با اجازهای گفت و از کنارش گذشت.
دست روی قلبش گذاشت و خدایی که به خیر گذراند.
بارانیاش را تن زد و الان به شدت سردش شده بود، سینا گند زده بود به حال خوشش.
صدای پیامک از وهم فکروخیالی که اگر سینا عکس بابک را میدید چه میشد؛ درآورد!
« نه انگاری زیادی خوبی، دلبری میکنی و عشوه میای واسه یه لباس»
دهانش باز مانده بود و کسی بیاید این متن را برایش حلاجی بکند. این دیگر ته گندیدگی بود، خوشی برای او نیامده، دو دقیقه غرق فکر و خیال دخترانه شد، الان بیست دقیقهای است که دارد تقاص پس میدهد. فکر کرد باید جوابش را بدهد یا پی همان جواب ابلهان خاموشیست را، بگیرد؟.
که دومی بر اولی پیروز شد و گاهی کم آوردن خوب است.
از پنجره دیده بود و اینبار عمرا پیششان میرفت، به درکی گفت و لب زد:
فقط سرگرمیه خوبیه!
و این را فقط خدا میدانست که کل نطقش هذیان است و از حسادت دارد دو تکه میشود.
امتحانات ترمش شروع شده بود و هوایی که تا مغز استخوانش را از شدت سرما میسوزاند. حالش تعریفی نداشت. امروز بعد امتحان در حیاط مدرسه با دوستانش برفبازی کرده بود و خودش نیز میدانست بیعقلی کرده و در این روزهای امتحانی اصلا وقت شیطنت نبود؛ حالا به احتمال نود درصد سرما خورده و او که بد مریض بود. و اگر سیما میفهمید مسبب این سرماخوردگی خود بیعقلش بوده، توبیخ میشد و اصلا حوصلهی غر زدنهای مادرش را نداشت.
تا شب خوابیده بود و با مسکن و آنتیبیوتیک خودش را درمان میکرد. خودسر بود و لجباز. میخواست پزشک شود و خودش از رفتن به دکتر امتناع میکرد.
- نازگل!
بیحال پلکهایش را باز کرد و با صدای تو دماغی گفت:
- بیا مامان.
سیما سینی سوپ به دست داخل اتاق شد و نازگلی که رنگ پریده دراز کشیده بود و چشمهایش نیمه باز بود.
- پاشو سوپ درست کردم بخور جون بگیری بچه.
- ممنون، ساعت چنده؟!
سیما نوشجانی گفت و نگاهش را سوق داد به ساعت روی دیوار!
- نه و ربع!
دستی به پیشانیاش کشید و کمی تب داشت و میدانست دخترش امروز یک غلطی کرده است که به این حال و روز افتاده!
- وای چهقدر خوابیدم، فردا دوباره امتحان دارم.
قاشقی از سوپ را در دهانش گذاشت و گرمی سوپ به جانش نشست و چه قدر ممنون مادرانههای سیما بود.
- بابا نیومده هنوز؟!
- نمیاد، کار مهمی پیش اومده و عصر حرکت کرد سمت سمنان.
سری تکان داد و حاج حسین شرکت سازههای ساختمانی و مهندسی داشت و به خاطر پروژههای متعددی که برایش پیش میامد سفرهای کاری زیادی داشت و سیما و نازگل دیگر عادت کرده بودند.
سیما از اتاق نازگل بیرون رفت و اگر امتحان نداشت عمرا میگذاشت فردا مدرسه برود و چه قدر دلنگران تک دخترش بود. شب که با حاج حسین تلفنی حرف میزد از اوضاع حال نازگل برایش گفت:
- تب داره و میدونم یه کار اشتباهی کرده که به این روز افتاده. فردا هم امتحان داره و نمیتونم بزارم خودش بره، باید آژانس بگیرم براش.
- نه خانوم جان، سر صبحی آژانس نگیر زنگ بزن سینا بگو صبح بیاد دنبالش، با اون بره.
- مزاحمش میشیم.
- میخوای خودم بگم؟!
سیما که راضی به آمدن سینا نبود، به اجبار قبول کرد و گفت:
- نه خودم زنگ میزنم...
.
.
سینا کمر خم کرد که بردارد و نازگلی که فکر کرد اگر سینا عکس بابک را روی صفحه موبایلش ببیند؛ خاک بر سرش میشود!
سینا موبایل را برداشت و تا خواست گلسش را ببیند که سالم است یا نه نازگل گوشی را از دستانش قاپید. کاملا غافلگیرانه و این عکسالعمل تند از نازگل بعید بود.
-خواستم ببینم گلسش سالمه یا نه!
گند زده بود و الان دلش میخواست سینا را بگیرد و خفهاش بکند. خب مگر خودش کور بود؟! میتوانست بدهد دستش و نازگل خودش از سالم بودن و نبودن گلس موبایلش مطمئن شود. لبخند کج و معجوجی تحویل سینا داد.
-خب عکس سر لختی دوستم رو صفحهش بود.
سینا که انگار قانع شده بود، دیگر حرفی نزد و با اجازهای گفت و از کنارش گذشت.
دست روی قلبش گذاشت و خدایی که به خیر گذراند.
بارانیاش را تن زد و الان به شدت سردش شده بود، سینا گند زده بود به حال خوشش.
صدای پیامک از وهم فکروخیالی که اگر سینا عکس بابک را میدید چه میشد؛ درآورد!
« نه انگاری زیادی خوبی، دلبری میکنی و عشوه میای واسه یه لباس»
دهانش باز مانده بود و کسی بیاید این متن را برایش حلاجی بکند. این دیگر ته گندیدگی بود، خوشی برای او نیامده، دو دقیقه غرق فکر و خیال دخترانه شد، الان بیست دقیقهای است که دارد تقاص پس میدهد. فکر کرد باید جوابش را بدهد یا پی همان جواب ابلهان خاموشیست را، بگیرد؟.
که دومی بر اولی پیروز شد و گاهی کم آوردن خوب است.
از پنجره دیده بود و اینبار عمرا پیششان میرفت، به درکی گفت و لب زد:
فقط سرگرمیه خوبیه!
و این را فقط خدا میدانست که کل نطقش هذیان است و از حسادت دارد دو تکه میشود.
امتحانات ترمش شروع شده بود و هوایی که تا مغز استخوانش را از شدت سرما میسوزاند. حالش تعریفی نداشت. امروز بعد امتحان در حیاط مدرسه با دوستانش برفبازی کرده بود و خودش نیز میدانست بیعقلی کرده و در این روزهای امتحانی اصلا وقت شیطنت نبود؛ حالا به احتمال نود درصد سرما خورده و او که بد مریض بود. و اگر سیما میفهمید مسبب این سرماخوردگی خود بیعقلش بوده، توبیخ میشد و اصلا حوصلهی غر زدنهای مادرش را نداشت.
تا شب خوابیده بود و با مسکن و آنتیبیوتیک خودش را درمان میکرد. خودسر بود و لجباز. میخواست پزشک شود و خودش از رفتن به دکتر امتناع میکرد.
- نازگل!
بیحال پلکهایش را باز کرد و با صدای تو دماغی گفت:
- بیا مامان.
سیما سینی سوپ به دست داخل اتاق شد و نازگلی که رنگ پریده دراز کشیده بود و چشمهایش نیمه باز بود.
- پاشو سوپ درست کردم بخور جون بگیری بچه.
- ممنون، ساعت چنده؟!
سیما نوشجانی گفت و نگاهش را سوق داد به ساعت روی دیوار!
- نه و ربع!
دستی به پیشانیاش کشید و کمی تب داشت و میدانست دخترش امروز یک غلطی کرده است که به این حال و روز افتاده!
- وای چهقدر خوابیدم، فردا دوباره امتحان دارم.
قاشقی از سوپ را در دهانش گذاشت و گرمی سوپ به جانش نشست و چه قدر ممنون مادرانههای سیما بود.
- بابا نیومده هنوز؟!
- نمیاد، کار مهمی پیش اومده و عصر حرکت کرد سمت سمنان.
سری تکان داد و حاج حسین شرکت سازههای ساختمانی و مهندسی داشت و به خاطر پروژههای متعددی که برایش پیش میامد سفرهای کاری زیادی داشت و سیما و نازگل دیگر عادت کرده بودند.
سیما از اتاق نازگل بیرون رفت و اگر امتحان نداشت عمرا میگذاشت فردا مدرسه برود و چه قدر دلنگران تک دخترش بود. شب که با حاج حسین تلفنی حرف میزد از اوضاع حال نازگل برایش گفت:
- تب داره و میدونم یه کار اشتباهی کرده که به این روز افتاده. فردا هم امتحان داره و نمیتونم بزارم خودش بره، باید آژانس بگیرم براش.
- نه خانوم جان، سر صبحی آژانس نگیر زنگ بزن سینا بگو صبح بیاد دنبالش، با اون بره.
- مزاحمش میشیم.
- میخوای خودم بگم؟!
سیما که راضی به آمدن سینا نبود، به اجبار قبول کرد و گفت:
- نه خودم زنگ میزنم...
.
.