جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بلوا] اثر «زهرا سلیمانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط zahrasolimani با نام [بلوا] اثر «زهرا سلیمانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,408 بازدید, 47 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بلوا] اثر «زهرا سلیمانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع zahrasolimani
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
چشمان پر از اشکش را که بست، صورتش غرق شد و چرا انقدر خودش را عذاب می‌داد. از قصد که نبود و قطعا از بی‌شعوری او بود که دیدش زده بود. این فکرها می‌شد مسکن و دلش آرام می‌گرفت. همین بود هر چقدر هم عاشق باشد و دلش هوایی، قراری نبود خودش را کادو پیچ کند و در اختیار هر دستی بگذارد.
چهل روز گذشت و قاتل حاج صادق که یک جوان بیست‌ویک ساله هم بود پیدا شد، خودش اعتراف کرده بود و نسیبه گفته بود نمی‌خواهد مادرش را داغ‌دار جوانش بکند و سینا راضی نبود و بابک گفته بود پسری که عاق شده باشد، مسلما حق دخالت هم ندارد! اصلا راضی به مرگ ک.س دیگری نبود و نسیبه خیلی جدی پای حرفش ماند و حالا این وسط سینا هر چقدر که می‌خواهد مخالفت کند!
مراسم چهلم هم گرفته شد و مادر آن جوانی که خطا کرده بود به پای نسیبه افتاد و خون گریه می‌کرد، طلب بخشش داشت و نازگلی که از دیدن آن صحنه فقط اشک ریخته بود و دلش به حال آن زن سوخته بود.
نسیبه دست‌های زن را گرفته و گفته بود که رضایت می‌دهند.
حاج حسین لبخند رضایت زده بود و عمه خانم روبرگردانده بود.
شب که همه‌ی میهمانان رفتند سینا غوغا به پا کرد و این پسر چقدر دل‌سنگ شده بود.
- چرا داری می‌گذری مادر من؟! زده یتیممون کرده بی پدرمون کرده و تو داری رضایت می‌دی؟!
- مادرش چه گناهی کرده سینا، جوون بوده یه خبطی کرده ترسیده فرار کرده، همین که وجدان داشته و خودش و معرفی کرده یعنی نون حلال خورده مادر.
- چه نون حلالی حاج خانم، نون حلال که خورده بود فرار نمی‌کرد، اگر زودتر می‌رسوندش بیمارستان الان سایش بالا سرت بود.
- آروم باش پسر!
- ول کن عمو! یکی زده بدبختمون کرده، اونوقت مادر من داره می‌بخشتش.
نسیبه خواست دست سینا را بگیرد که سینا دستش را پس زد و بیرون رفت. نسیبه دوباره شروع به گریستن کرد و خواهرش درمانده از آرام کردن جو، شانه‌های نسیبه را گرفت.
سردرد امانش را بریده بود و سینا را نمی‌فهمید. چرا باید جان جوانی را می‌گرفتند؟! مگر این‌گونه پدرشان زنده می‌شد؟! شاید سینا حق داشت و او زیادی از پدرانه‌ها دور مانده بود و دلش نمی‌آمد بگوید اما او هفت سال پیش یتیم شده بود و درد آن کجا و درد این کجا!
- دارید از خون خان داداشم می‌گذرید، حواستون که هست؟!
مگر می‌گذاشت جواب این زن را ک.س دیگری بدهد؟!
- حواستون هست دارید بی‌خودی یک زخم کهنه رو باز می‌کنید عمه‌خانم؟!
لال شد! می‌دانست از کجا بگوید و به کجا برسد!
درست سیزده سال پیش بود، پسرعمه‌اش با موتور تصادف کرد و از شانس بد پسربچه‌ای را زیر گرفت و خانواده‌اش قصاص خواستند. همین عمه خانم با آن غرور و تکبر، به پای خانواده‌ی پسرک افتاد و شب و روزش شده بود التماس بکند و عفو بخواهد.
دیه‌اش را کامل دادند و باز قصاص می خواستند و آخر سر بعد از دوسال رضایت دادند، علیرضا یک سال تحت درمان قرار گرفت، افسرده شده بود و حرف نمی‌زد و درگیر کابوس‌‌های شبانه بود. بعد از یک‌سال از ایران رفت!
چشمانش تر شدند و این زن دل‌ می‌شکست و دلش شکسته می‌شد. چقدر دل‌تنگ علیرضایش بود. ده سال بود که رفته بود و او فقط یک‌بار توانسته بود برود و ببیند و به آغوش بکشد پسرش را.
مگر می شد یک نفر به این اندازه رُک باشد. زندگی با این مرد مشکل‌ترین کار دنیا بود مگر می‌شود حریف زبان تند و تیزش شد.
 
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
خسته از این چالش‌ها به حیاط رفت، کاش به جای پانچو، پالتو می‌پوشید و سرمای آذرماه استخوان سوز بود. روی تاب نشست و آرام خودش را حرکت داد که بیشتر سردش شد. خودش را در آغوش کشید و شب را دوست داشت. عاشق سکوت شب بود. در حیاط باز شد و سر به زیر سینا وارد شد.
قدم‌های سستش را نگاه کرد و زمزه کرد:
- چه زود برگشت؟!
سرش را که بلند کرد، مرحمش را دید و چه از این بهتر.
- سرده چرا بیرونید.
تا نزدیکش شد از روی تاب بلند شد و جوابش را داد:
- نه خوبه، حوصلم تو خونه سر رفت.
- بشینین، اگه مزاحم نیستم می‌تونم این‌جا بمونم؟!
- این چه حرفیه پسرعمو، راحت باشید.
مؤذب بود و کاش به جای سینا، او بود و دلش مثل آن موقع یک گپ و گفت دو‌ نفره می‌خواست و هرچند بیشتر تنش بود!
دوباره روی تاب نشست و نگاهش را به آسمان دوخت، ستاره‌ها هم سردشان می‌شد؟! دل‌تنگ می‌شدند؟! عاشق چی؟!
- نظر تو چیه؟
متعجب از مفرد قراردادنش و این صمیمیت از سینا بعید بود.
- در مورد چی؟
- در مورد قصاص!
- نمی‌دونم نمی‌تونم خودم و جای شما بزارم، ولی از این جایی که هستم می‌تونم بگم حق با زن‌عمو!
- بی پدرمون کرد، نباید فرار می‌کرد.
- شاید اگه شما هم جای اون بودید همون لحظه مغزتون فرار رو به قرار ترجیح می‌داد!
نگاهش کرد و این دختر قلبی پر از مهربانی داشت و صدایش رام می‌کرد و او این روزها زیادی از کوره در می‌رفت و نباید انقدر بد می‌شد.
کنار پنجره ایستاد و پرده را کنار زد، روی تاب نشسته بود و سینا کنارش بود. ابرو بالا انداخت و مگر سینا بیرون نرفته بود؟!
حرف می زدند و اصلا مهم نبود برایش، نازگل دست‌هایش را به هم مالید و مگر نمی‌دید هوا سرد شده پس این پانچو نازک چه بود تنش کرده بود؟ و اصلا نگران سرما خوردن دخترک نبود.
نگاهشان می‌کرد و همین که کت سینا روی شانه‌های نازگل نشست، دستش مشت شد و سینا که پا از گلیمش درازتر نمی‌کرد؟! خواست در را باز کند که سیما صدایش زد!
- جانم زن‌عمو؟
- نازگل و بگو بیاد تو، لباس نازک تنشه سرما می‌خوره!
اگر می‌گفت سینا فردین بازی در آورده و کتش را روی شانه‌های دخترش انداخته، بد می‌شد؟!
- به چشم زن‌عمو.
- زنده باشی عزیزم.
این زن را دوست داشت، محترم بود برایش و هیچ بدی از او ندیده بود و هیچ وقت خودش را درگیر این خاندان نکرده بود.
درب را باز کرد و پله‌هارا پایین رفت، آرام قدم بر‌می‌داشت و سیگاری را روشن کرد.
کتی که روی شانه‌هایش بود بیش از قبل مؤذبش کرده بود و هر چه گفته بود نمی‌خواهد سینا بیشتر اصرار کرده بود بماند.
چرا نمی‌رفت و مگر ناراحت نبود؟ خب برود گوشه‌ای بشیند و درد دلش را آرام کند! دنبال بهانه‌ای برای رفتن به خانه بود و تا سرش را بلند کرد بابکی را دید که با چشمان به رنگ شبش به سمتشان می‌آمد.
 
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
سینا که متوجه نگاه خییره نازگل شد، نگاهش را دنبال کرد و به بابک رسید.
- آروم شدی؟!
روی صحبتش به سینا بود و نگاه لحظه‌ای که حواله‌اش کرد و نگاه خییره‌اش که نصیب نازگل شد.
دخترک هول شده دست‌پاچه بلند شد که کت سینا از روی شانه‌هایش افتاد و لعنت بر زبانی که بد موقع باز می‌شد.
- سلام!
پوزخند و پشت بند آن علیکی گفت.
- الان آرومم!
او را هم باید لعن و نفرین می‌کرد، آخر این چه طرز حرف زدن بود. اگر موبایل سینا زنگ نمی‌خورد، قطعا حرفی بارش می‌کرد و شاید دودش نازگل را هم می‌گرفت. با یک عذخواهی از نازگل ، تلفنش را جواب داد و از آن‌ها دور شد.
- خوب بلدی مّلت و آروم کنی!
مات نگاهش کرد و چرا ترسیده بود؟!
- زن عمو گفت بگم بری خونه، آخه لباست نازک بود نگران سرما خوردنت بود، خب باید می‌گفتم بهش امداد از غیب می‌رسه بهت!
اشاره‌ای به کت روی تاب زد و دلش پرپر می‌زد. چقدر ترسناک شده بود و او چقدر دلش درخت توت را می‌خواست.
نیشش را زده بود حالا باید مردانگی خرج می‌کرد و سیگارش را خاموش می‌کرد، یاد داشت دخترک نفسش می‌گیرد و دود سیگار برایش مثل سَمّ است.
- من، فقط گفتم حق با زن‌عمو.
- نپرسیدم چه‌جوری آرومش کردی!
- من کسی رو آروم نکردم‌.
-مهم نیست!
مهم نبود و این‌گونه یقه جِر می‌داد؟! حرف بی‌خود زده بود و خودش هم خوب می‌دانست.
- بلند شو برو خونه، مامانت نگرانته.
بی حرف قدم برداشت و از کنارش رد شد، دو سه قدم دورتر نشده بود ایستاد، سرجایش به عقب برگشت و دل را به دریا زد:
- پسرعمو؟!
نگاهش کرد و چقدر دلش هوس کرده بود دوباره آن گیسوهای مدحوش کننده را ببیند! نگاه منتظر بابک را که دید گفت:
- می‌تونی تو هم سیگار نکشی و آروم بشی!
گفت و رفت.
نگاهی به سیگار خاموش لای انگشت‌هایش کرد و در دهانش گذاشت. فندک را روشن کرد و پک محکمی زد و چه کسی گفته بود قرار است به حرف یک الف دختر بچه گوش کند؟!
در را که می‌بست قرمزی سیگار را دید و اگر به حرفش گوش می‌کرد جای تعجب داشت، کاش می‌شد عود روشن می‌کرد و سرش را روی پایش می‌گذاشت و شقیقه‌هایش را با دو انگشت ماساژ می‌داد، برایش شعر مولانا می‌خواند و عمرا می‌گذاشت با سیگار آرام شود. کنار سیما نشست و دلش در حیاط جا ماند.
- داری خودت و خفه می‌کنی با اینا!
سینا بود و چرا الان دلش می‌خواست برادرش را یکی دو مشت میهمان بکند؟! جوابی نداد و نگاهی نکرد.
- آقا کاظم بود، صلاح بر این میبینه که رضایت بدیم.
حرفی نداشت، چه می‌گفت؟!
- چرا هیچی نمی‌گی داداش؟ نمی‌دونم مامان تصمیم درستی گرفته یا نه؟! همه می‌گن ببخشیم و آخه... .
سینا کلافه با نوک کفشش به سنگریزه‌های زیر پایش ضربه‌ای زد. کلافه‌گیش را که دید سیگار را زیر پایش له کرد و زبان باز کرد:
- مامان تصمیم درستی گرفته! تو هم انقدر جوش نیار یکم منطقی فکر بکن. به من باشه نمی‌زارم اون پسر حتی پاش به زندون باز بشه؛ پاک بره ناپاک درمیاد پس چرا باعث و بانی آینده‌ای بشیم که تهش بدبختی؟!
 
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
- مهربون شدی؟
پوزخندی زد و اگر می‌گفت احساسی نمانده تا احساسی برخورد بکند، غرورش جریحه‌دار می‌شد؟! پدری هفت سال نبود و او وابستگی نداشت.
- تو که مهربون‌تری‌، کتت و بردار بپوش!
سینا لبخند محوی زد و برای این دخترعمو مگر می‌شد نامهربان شد.
- معذب شد و رفت داخل؟!
معذب؟! او که خبر نداشت دخترک رفته پیش او و ادعای عاشقی کرده، بغلش هم کرده و جانش را نجات داده است و حتی بدون روسری هم دیده و چقدر دخترک درگیر این مرد شده بود.
- باهاش راحتی؟
سینا لبخندش بیشتر رنگ گرفت و چرا تمام نمی‌کرد این خنده‌های ژکوندش را.
- یک خط قرمز پررنگی دورش کشیده، مگه میشه آدم اون حریم و رد بکنه؟!
و او کرده بود، خط قرمز‌ها را رد کرده بود و پس چرا عواقبی نداشت برایش؟!
رضایت دادند و تمام شد، نسیبه اشک ریخته بود و سینا بی‌حرف ترکشان کرده بود و او که کوپن رفتنش تمام شده بود و باید می‌ماند و ماند؛ روز‌های سختشان هم گذشت و گذر زمان تسکین دردشان شد!
دکتر گفته بود وضعیت خودش و جنین بهتر شده و می‌تواند تا تهران برود ولی اگر حالش بد شد حتما به اورژانس‌های سر راهی سر بزند تا وضعیتش را چک بکنند.
یک ماه مانده بود تا به دنیا آمدن بچه و هنوز نگفته بودند اسم انتخابی‌شان چیست؟!
نسیبه هر نیم ساعت یک‌بار زنگ می زد و خب نگران حال دخترش بود. هیچ خبری از عشق قبل ازدواج نبود و کاملا سنتی ازدواج کرده بودند. اما حالا نگاهشان غرق دوست داشتن بود و علی جانش را هم می‌داد به زنی که زیادی ایده‌آل بود.
گوسفندی قربانی کردند و نسیبه میان غم‌هایش، این شادی را مدیون نوه‌ای بود که هنوز به دنیا نیامده بود. سینا اسپند دود می‌کرد و بابکی که دل‌تنگ و غصه‌دار نگاه خواهری می کرد که هم‌بازی بچگی‌هایش بود و حتی نتوانسته بود عروسی یک‌دانه خواهرش هم بیاید. چقدر آن‌شب تا خود صبح سیگار کشیده بود و معده‌اش را از الکل سوراخ کرده بود.
فاطمه با چشمانی که اشک دیده‌اش را تار کرده بود نگاهش می‌کرد و چقدر دل‌تنگ برادرش بود. پیش رفت و دلش بی‌تاب آغوش برادرش بود و دست‌هایی که حامی‌گونه سرش را در آغوش گرفت و پیشانی‌اش را بوسید. فاطمه اشک ریخت و چقدر بابک دل‌چسب گفت:
- اشک نریز، نمی‌خوام عزیزکم از دست داییش ناراحت بشه.
دست به جیب برد و پلاک الله و زنجیری در آورد و همان‌جا به گردن خواهرش بست.
مردانه با علی دست دادند و کمی، فقط کمی میانشان تفاوت‌هایی بود و او با سینا مچ‌ بود و خب مورد جدیدی نبود!
کسی را خبردار نکرده بودند و فاطمه خسته‌ی راه بود و چند روزی باید خوب استراحت می‌کرد. شب‌ها موقع خواب به خانه‌اش می‌رفت و روزها تئاتر، موقع شام یکی تا دوساعت دورهم شام می‌خوردند و اگر حاجی بود قطعا این دل‌خوشی و خانواده‌ را نداشت و تنها بود و تنها!
- مامان جان، فردا کارت و تعطیل کن بیا کمک دستم که شب برای فاطمه و علی آقا، مهمونی می‌خوام بدم.
کمی فکر کرد و مگر می‌توانست دست رد بزند به سی*ن*ه ی مادرش؟!
- تا ظهر درگیرم ولی بعدش غلام حلقه به گوشتم حاج خانوم، شما امر کن فقط.
- زنده باشی عزیزم.
- مادر جان من که بیکارم، مزاحم آقا بابک نشین من در خدمتتونم.
تک خنده‌ای کرد و تا نسیبه بخواهد حرفی بزند خودش زبان باز کرد:
- هستم داداش خودم نوکرشم، شما حواست و بیشتر بده پی فاطمه و تو‌دلیش!
خاتمه داده بود و تا وقتی خودش هست چرا باید پسر مردم کار مادرش را انجام می‌داد؟!
 
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
مدرسه رفته بود و چون زود بیدار شده بود و شب تا دیروقت درس خوانده بود، کسل بود. سیما نهار ماکارونی گذاشته بود و او عاشق ماکارونی با ترشی‌ بود.
- یکم استراحت بکن و درس‌هات و سر و سامان بده، ساعت ۵ بریم بیرون.
با دهان پر نگاهی به مادرش انداخت و قضییه چه بود؟!
- چرا؟!
- اه بذار خالی بشه دهنت بعد حرف بزن!
از آب ترشی کمی در دهانش ریخت، که از ترشی آن چشم‌هایش را لوچ کرد و با لذت قاشق دیگری از ترشی در دهان گذاشت.
- شب مهمونی دعوتیم.
- اوه... خیر باشه.
- خیره، فاطمه از اصفهان اومده، زن‌عموت مهمونی گرفته!
چشم‌هایش را گرد کرد و لقمه‌ی در دهانش را قورت داد و گفت:
- دیگه می‌موند بچش‌هم یه باره می‌فرستاد مدرسه و میومد دیگه؟!
- شرایط اومدن و نداشت.
-چه مسخره، باباش مرد چهلمش هم گذشت خانوم الان تشریفش رو آورده!
- نازگل؟!
-جانم مامان؟
- تو که از خاله زنک بازی‌ها بدت می‌اومد!
شانه‌ای بالا انداخت و فعلا باید لذت خوردن ماکارونی و ترشی را می‌برد.
لباسی که توجهش را جلب کند، نبود! همه‌ی مانتوها یا جلو باز بودند یا کلا نیم متر پارچه بودند. کلافه و خسته اطراف را دیدی زد که بالاخره پیدا کرد.
یک مانتو خوش‌دوخت یاسی رنگ و چرا دلش می‌خواست کمی متفاوت‌تر از قبل باشد و کاش تنوع رنگ‌بندی داشته باشد.
- مامان؟
- بله؟!
- ببین اون مانتو چه‌طوره؟!
سیما نگاهی کرد و خب انتخاب دخترش واقعا جای تحسین داشت و لبخندی از رضایت زد.
تنوع رنگ داشت ولی همان رنگ یاسی را برداشت و پروو کرد.
در را باز کرد و سیما را آرام صدا زد.
عالی بود، انگار که برای تن او دوخته‌اند و گرچه کمی، فقط کمی کوتاه بود و خب، موردی نبود برای میهمانی خانوادگی می‌خواست بپوشد و حاج حسین سر نازگل، حساسیت‌های کمتری داشت.
- خانواده خاله رو هم دعوت کردند.
- واقعا؟!
تن بالا داده بود و چند نفری در نزدیکی‌شان برگشته و نگاهشان کرد.
- هیس! چته دختر؟
- اونا رو برای چی؟!
سیما مادر بود و می‌فهمید، نازگل از فرزاد بیزار بود و اگر چه خواهرزاده‌اش بود ولی اعتراف می‌کرد فرزاد پسر نجیبی نیست.
شال بنفش رنگی خریدند و شلوار سفید رنگی برداشت. صندل پاشنه پنج سانتی بنفش رنگ و کیف سفید رنگی هم خریدند.
این اولین خرید رنگی‌اش بود و همیشه رنگ‌های‌ تیره می‌پوشید و دیگر بزرگ شده بود. کمتر از دو ماه به تولد هجده سالگی‌اش مانده بود و او بزرگ شده بود.
حاج حسین مبارک باشه‌ای گفته بود و می‌دانست دخترش عاقل است. پس هیچ نصیحتی نکرد و فقط گفت:
- بهترین لباس میهمانی بود که انتخاب کردی.
لبخند زد و نازگل عاقل بود، فهمید که پدرش روی لباس میهمانی تاکید کرده است و قرار نیست جای دیگری بپوشد.
- ممنون بابا جون.
لباس‌هایش را پوشید و قبل از مرتب کردن شال، عطر را روی گردن و مچ دستش زد. سرمه‌ای زد و برق‌ل* رنگی‌اش را زد که صورتی ملایمی روی ل*هایش نشست.
چقدر تغییر کرده بود و او این دخترانگی‌ها را دوست داشت.
سیما لباس یشمی رنگی پوشیده بود و روسری‌اش را مدل لبنانی بسته بود، کفش‌های پاشنه ده سانتی‌ پوشیده بود و حاج حسین هنوز عاشق بود و دلش با هر نگاه این زن، می‌لرزید.
میهمانی شلوغی بود، از خواهرهای نسیبه تا برادرانش. دوستان خانوادگی و خانواده علی دامادشان، خانواده عمه خانم و در میان این همه میهمان از آمدن خانواده خاله‌اش اصلا خوش‌حال نبود. فرناز که مدام از سینا می پرسید و اگر می‌گفت سینا عمرا دختری مثل تو را بپسندد، ناراحت می‌شد؟
- وای نازگل، جان من این سینا رو واسه من جور کن چه‌قدر عوض شده خدا... .
نگاهش کرد و خدایی فرزانه زیبا بود، فقط کمی وراج بود و زیادی جوگیر.
 
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
ساعتش را بست، دکمه‌های آستین پیراهنش را چک کرد و دستی روی کمربندش کشید و عطری که روی نبض گردنش نشست و موهایی که به زیبایی موج‌های دریا، آرایش شده بودند. نگاهی به کراوات طوسی رنگ روی کنسول انداخت و فکر کرد شاید برای میهمانی امشب زیادی باشد، کت و شلوار مشکی رنگی انتخاب کرده بود، و به چه زیبایی روی تنش نشسته بود و قبلا گفته بودم که این مرد خدای جذابیت بود دیگر نه؟!
وارد هال شد و چشمی روی میهمانان چرخاند و خانه شلوغ شده بود و مگر چند دقیقه می‌شد که رفته بود اتاقش؟!
از همان جا، یکی یکی با میهمانان سلام و احوال‌پرسی کرد، خوش‌آمدی می‌گفت و می‌گذشت. خانواده‌ی بعدی حاج عمویش بود، لبخندی روی لب‌هایش نشاند و به سمت میزشان رفت. نازگل نبود و او اصلا اهل رودربایستی نبود.
- خوش اومدید عمو، زن‌عمو خوش اومدین!
- ممنون پسر جان.
- مرسی عزیزم، در ضمن خیلی خوشتیپ و ( سیما تن صدا را پایین داد و جوری که بابک بشنود گفت) دخترکش شدی!
و لبخندی به شیرینی عسل زد، سیما هم گاهی شیطنتِ وجودش گل می‌کرد و او را عشق تغییر داده بود و اصلا پشیمان نبود.
چشمکی به زن‌عموی زیبایش زد و چرا نازگل نبود؟!
- دخترعمو نیستش؟!
سیما ابرو بالا پرانده بود و بابکی که می‌شناخت، اهل سراغ گرفتن کسی نبود!
- چرا هستش!
نیازی نبود بگوید کجاست و کجا رفته و پیِ چه کاری رفته!
برایش همین کافی بود، که آمده و می‌تواند ببیند و شاید بشود سربه‌سرش هم بگذارد.
دیگر کسی نمانده بود، جلو رفته بود و میزبان بود و احترام میهمان واجب؛ حتی عمه خانم!
تا وقت شام چیزی نمانده بود و پس نازگل کجا بود؟! این‌که چرا دنبال دختر حاجی می‌گشت اصلا مهم نبود و دلیلی هم نداشت، اصلا می‌خواست آمار تعداد شام را دربیاورد و هیچ دلیل دیگری هم نداشت!
- سلام!
متعجب از شنیدن صدای نازک و پر عشوه، برگشت و دختری با سر و پیراهن جذب نارنجی رنگی را مقابلش دید و در این خانه یک استغفرالله دهن پرکنی باید می‌گفتند و نکند راه گم کرده این دختر؟!
- خوبین؟!
نه، انگار درست دیده و درست شنیده بود!
- علیک.
-خوبین؟!
سرش را نمایشی چپ و راست کرد و آرام گفت:
- فکر کنم اشتباهی اومدید، برم زنگ بزنم پلیس؟!
دخترک با چشمان پر آرایشش نگاهش می‌کرد و این مرد چه‌قدر خوش صدا بود.
- چرا؟!
جنس این دختر را خوب می‌شناخت؟! این «چرا» زیادی اغواگرانه نبود؟!
- مگه گم نشدین؟!
پر صدا خندید و خواست از کنارش رد شود که نوک انگشت‌هایش را روی دست‌ بابک کشید و خوب بلد بود کارش را. رد شدنی لب زد:
- دخترخاله‌ی نازگلم!
نازگل و دخترخاله‌اش؟! هیچ وجه مشترکی نداشتند و یک تار موی نازگل را نمی‌واد به صد تا از این دخترخاله‌ها!
 
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
موبایلش زنگ خورد، از همان رستورانی بود که، شام میهمانی را هماهنگ کرده بودند. گفته بودند سر یک ربع بروند دم در تا سفارشات را تحویل بگیرند. گرمش شده بود و همان بهتر که زودتر می‌رفت حیاط و تا موقع آمدن غذا کمی منتظر می‌ماند.
از پله‌ها پایین رفت و نگاهش به سمت حیاط پشتی لغزید؛ نکند دلش هوای نشستن زیر درخت توت را کرده بود؟! خواست به سمت حیاط پشتی قدم بردارد که صدای کسی را شنید، گوش تیز کرد و نازگل نبود؟! برگشت و الان زمان رفتن پیش درخت توت نبود.
قدم اول را برداشت که صدای دیگری نظرش را جلب کرد!
- نازگل
که بود که دخترعمویش را بی پیشوند، بی پسوند صدا می‌زد! قدم دوم را پیش گذاشت:
- به خاله نمی‌گم برو!
جفت ابروهایش بالا رفتند و قضیه از چه قرار بود؟!
- چی‌رو نمی‌گی خوشگله؟!
دستش مشت شد و فکر کرد این دختر زیادی شیربرنج است!
- درست صحبت کن.
قدم سوم را هم برداشت و حالا واضح تر می‌توانست ببیندشان و این پسر ریزنقش زیادی وز‌،وز نکرده بود؟!
- جونم عصبی می‌شی، خوشمزه‌تر به نظر می‌رسی.
- خفه شو.
خواست از کنارش بگذرد که بازویش اسیر دست‌های پسرخاله‌اش شد.
- چی‌کار می‌کنی فرزاد؟!
تقلا می‌کرد و فرزاد اصلا باب نبود. مچ آن یکی دستش را گرفت و از تماس دستش حالش بد شد، نازگل درمانده‌تر از همیشه بود؛ فرزاد خودش را جلو کشید و فقط چند سانتی مانده بود تنش را بچسباند به تن دخترک ترسیده که دستی روی شانه‌اش نشست، تا سرش را برگرداند یقه‌اش اسیر دست‌هایی شد که اگر امشب خون نمی‌ریخت آرام نمی‌گرفت. پشت بندش مشتی بود که روی صورتش نشست و مگر می‌گذاشت این نامرد امشب زنده بماند؟! نازگلی که ترسیده در خود مچاله شده بود و حتی اشکی هم نداشت که بریزد و امشبش به آتش کشیده شده بود و خدا خدا می‌کرد کسی نیاید و نبیند این رسوایی را!
- تو دیگه کدوم خری هستی؟!
- مواظب جفتکام باش پس.
فرزاد کنار کشیده بود و می‌دانست عمرا حریف این مردی که روبه‌رویش ایستاده، نمی‌شود. پس چرا جلو می‌رفت و می‌خورد‌
- به تو چه؟! محرمشم فضولیش به تو نیومده؟!
محرمش؟! محرم نازگل؟! محرم دخترعمویش بود و این پسر زر زیادی نزده بود؟!
نازگل با بهت نگاه فرزاد می‌کرد و داغ کرده بود از این همه پر‌رویی و بی‌حیایی!
- که محرمشی!؟
فرزاد سی*ن*ه جلو داد و به خیالش این مرد آنقدر احمق بود که باور کند چرندیاتش را؟!
- آره، مفتشی؟!
- ببین پسرخاله، زیادی داری پات و دراز می‌کنی، بزار روشنت کنم من یه خط قرمزایی دارم و اگه ک.س و ناکسی بخواد اون و رد کنه به عزا می‌نشونم دورو‌ بریاش.( قدمی جلو گذاشت و به حالت نمایشی یقه‌ی کج شده‌ی فرزاد را درست کردو به همان آرامی گفت: )
- شنیدی در مورد پسر عاق شده‌ی این خونه؟! من همون آدمم. سر به سرم نذار که بد قاطیم و باکی واسه از سر راه برداشتنت ندارم آق پسر!
فرزاد کنار کشیده بود و از این صدای بم شده و آن نگاه مُصمم ترسیده بود و امشب که آهوی گریز پایش، گریخته بود. اما بالاخره یک روز شکارش می‌کرد و خدا آن روز را نیارد. از آن خانه رفت و برای این پسر دروغ و بهانه آوردن مثل آب خوردن بود قطعا دیگر جایش در آن خانه نبود.
شالش روی شانه‌اش افتاده بود و مچ دستش که اسیر دست راستش بود و خدا کند جای انگشت‌هایش نماند.
- شالت و بکش رو سرت!
سرش را بلند کرد و سکسکه‌ای که بی‌وقت شروع کرد.
-هان؟!
خواستنی‌تر از این دختر هم بود؟! لب‌هایی که از ترس نیمه باز مانده بود و چشمانی که جز‌ءبه‌جزء صورت دخترک را می کاوید و چقدر در این لباس‌‌ها زیباتر شده بود!
کسی در قلبش را نزده بود؟! نه! پس چرا صاحب‌خانه به تلاطم افتاده بود!
بی‌حرف گذشته بود و پراحساس دخترک را جا گذاشته بود.
دو روز از اولین ماه زمستان گذشته بود و پس چرا هنوز گرمش بود؟! دکمه‌ی بالایی پیراهنش را باز کرد و اگر حیاط نمی‌آمد، فرزاد بی‌شک لب‌های دخترک را اسیر می‌کرد و آن وقت دیوانه نمی‌شد؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
سفارشات که رسیدند، به کمک سینا غذاها را داخل بردند، نازگل، نسیم و دخترهای خواهر و بردار نسیبه همه در آشپزخانه کمک می‌کردند. یکی از درس می‌گفت یکی از مد، یکی مزه می‌پراند و یکی دیگر از کار و آشپزخانه می‌گفت، نازگل نیز در فکر بود و غرق شده بود و کاش کسی نجاتش می‌داد.
- چه خبرتونه دخترا! یکم آروم‌تر، صداتون تو کل خونه پیچیده.
نسیبه بود و خب او زیادی حساس بود. دخترها خجل لبخندی زدند. نازنین زهرا دختر خواهر نسیبه که چادر عربی نگین‌دار زیبایی پوشیده بود به متانت گفت:
- شما به بزرگیتون ببخشین خاله جان، زمان و مکان و فراموش کردیم.
- خدا ببخشه عزیزم، دورت بگردم با بابکم آشنا شدی؟!
اگر تا آن‌ موقع خودش را مشغول کار کرده بود، دیگر با شنیدن اسمی که دنیایش شده بود محال بود دستش به کار برود.
- از دور دیدمشون خاله جان، خوشحال شدم از این‌که پیشتون برگشتن!
از دور دیده بود؟! حالا این همه دختر در آشپزخانه بودند، چرا اد دست گذاشته بود روی نازنین زهرایی که چند بار به سیما اشاره‌اش را زده بود که می‌خواهد عروسش بشود؟!
- قربونت برم چرا از دور، غریبه که نیست می‌رفتی می‌دید چقدر بزرگ شدی هزار ماشالله!
می‌رفت تا بابک می‌دید چه‌قدر بزرگ شده؟! او هم بزرگ شده بود، حتی عاشق پسرش هم شده بود و امشب چه‌قدر مردانگی خرج کرده بود و آبرویش را خریده بود!
نسیبه که رفت، نفس راحتی کشید و فکر کرد معاشرت با عمه‌خانم، خیلی بهتر از زن‌عمویش است.
- هی دختر، دیدی عمه چه‌قدر تحویلت گرفت؟! فکر کنم می‌خواد عروس بابک بکنتت!
الهه دختر برادر نسیبه این حرف را زد، نازگل نگاهش نم گرفت و چه‌قدر سخت بود تحمل احساس مضخرفش.
کارها که تمام شدند، هیچ کدام در آشپزخانه نماندند! پذیرایی با مردها بود و صحیح نبود دخترا در آشپزخانه بمانند و این خانه قانون‌های خودش را داشت.
بسیاری از میهمانان رفته بودند و فقط خانواده خواهر نسیبه و حاج حسین و عمه خانم مانده بودند. حالش اصلا تعریفی نداشت، پدرش هم با پدر نازنین‌زهرا گرم گرفته بود و پسرانش با سینا و بابک! آستینش را کمی بالاداد و جای انگشت‌های فرزاد را نگاه کرد؛ قرمز شده بود و قلبش درد گرفت، از این‌که دختر بود و مردها تشنه‌ی تنش، از خودش بدش آمد.
سرش را بلند کرد و نگاه بابکی را شکار کرد که زوم شده بود روی مچ دستش و او نیز یکی بود لنگه‌ی فرزاد، هنوز پیشنهاد هم‌خوابگی‌اش را فراموش نکرده بود و گفته بودند مردها همه از یک کرباسند!
غم نگاهش، آن صورت آویزان و چشم‌هایی که گاه از برق اشک می‌درخشید، دخترک را نگاه می‌کرد و تا آستینش را بالا داد ابروهایش تنگ هم آمدند، قرمز شده بود و باید می‌شکست دست هرز رفته‌ی فرزادی را که برای خط قرمزش زیادی شیر شده بود.
- بابک، پسرم؟!
نسیبه صدایش زد و نگاهش را به مادرش دوخت.
- جانم حاج خانوم؟
- پاشو کمک نازنین‌زهرا، ظرف میوه سنگینه ازدستش بگیر.
به روی چشمی گفت و بلند شد و سمت آشپزخانه رفت، دختری چادری، سر به زیر داشت میوه‌ها می‌چید.
- یالله!
نازنین زهرا سرش را بلند کرد و نگاهش را به بابک دوخت، لبه‌های چادر را گرفت و جلو کشید.
- بفرمایید؟!
تکیه‌اش را به در آشپزخانه داد و خیلی راحت حرفش را زد.
- مامان گفتن ظرف میوه سنگینه بیام کمکتون!
نازنین زهرا نگاهش را به سرامیک‌های کف آشپزخانه دوخت و از نجابت به دور بود اگر در چشمان نامحرم زل می‌زد.
- ممنون، می‌تونستم بیارم!
-واقعا؟!
-بله؟!
- می‌تونی بیارین؟ سنگین نیست براتون؟!
این پسر دلش چه می‌خواست بشنود، نازنین زهرا با خود فکر کرد که آیا او را دست انداخته یا واقعا پرسیده؟!
- چی‌شد دخترخاله؟! ببرم یا میاری؟!
نه انگار جدی پرسیده بود و اصلا جنتلمن نبود! نازنین زهرا پوزخندی زد و بی‌آن‌که نگاهش بکند و حرفی بزند، دست خالی از آشپزخانه خواست بیرون برود که جلوی درب با نازگل رخ‌به‌رخ شد. لبخندی به‌ رویش زد و بی‌حرف گذشت.
دقیقا در همان لحظه دلش می‌خواست چاقوی بزرگی دم دستش بود تا آن لبخند نازنین‌زهرا را جوری محو کند که انگار اصلا نبوده! وارد آشپرخانه شد و به بابکی که پشت به او ایستاده بود خیره شد! میهمانان منتظر او بودند و او سیب گاز می‌زد.
- دختره نکبت، سوسکم حساب نکرد یه نگاهی بکنه حرفش و بزنه!
گاز دیگری به سیب زد و باز گفت:
- لالم بود الحمدالله!
- مشتاق شنیدن صداش و یه نیم نگاهش بودی پسرعمو؟!
اگر اعتراف می‌کرد ترسید و جا خورد از شنیدن صدای دخترعمویش برایش بد که نبود؟! تکه‌ای از سیب به گلویش پرید و سرفه کرد، صورتش قرمز شده بود و خب مرد گنده که خفه نمی‌شد، یادش بود او هم داشت جان می‌داد و او حتی محل سگ هم نداد. پیش‌دستی‌ها را برداشت و خب این دختر پیش خودش زیادی بلوف می‌زد؛ گفته بودم که احمق عاشق است، آخر سر دلش تاب نیاورد و لیوان آبی را روی کابینت گذاشت.
سرفه‌هایش کمتر شده بود، به‌ سر تا پایش نگاهی انداخت و یک صفت جذاب حق این دختر نبود؟!
- می‌ذاشتی آب و سرخاکم می‌آوردی دخترعمو!
خدانکنه‌ی زیرلبش مانند اناری سرخ، بر جان و تنش چسبید. این دختر مانند نوبرانه‌های فصل بود, تازه و دل‌چسب!
- خاطرخواهش شدی؟!
الان این مهم بود و بس! آب را تا ته خورد و این دختر نگران چه بود؟!
- چی می‌خوای بشنوی؟!
سری تکان داد و چاقوها را هم برداشت و رفت! اگر می‌ماند و می‌شنید و جواب می‌داد، باید برای سیما و نگاه‌های مشکوک حاضرین جواب پس می‌داد که چرا یک پیش‌دستی آوردن آنقدر طول کشید!
 
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
نازنین زهرا سرِ پا کنار زن‌عمو ایستاده بود و مسلما منتظر او بود تا پیش‌دستی‌ها را بچیند!
کارش که تمام شد کنار سیما نشست و نازنین‌زهرا کنارش!
از قدیم گفته بودند که *مار از پونه بدش می‌آید، دم لانه‌اش سبز می‌شود* دقیقا مثل الان حال نازگل بود!
- امسال کنکور میدی؟!
دندان روی دندان سایید و لبخندی که اگر نمی زد سنگین‌تر بود؛ بیچاره دخترک از همه جا بی‌خبر زد.
- بله، درسته!
- رشته‌ت چیه؟!
پا روی پا انداخت و کمی به سمت نازنین‌زهرا مایل شد و فکر کرد چرا هنوز چادر روی سر دارد، حالا که جمع زیادی خودمانی است؟!
- تجربی خوندم!
- اوه پس قراره خانوم دکتر بشی؟!
لبخندی زد و انشالله به امید خدایی گفت.
- منم ریاضی خوندم، ولی دانشگاه نرفتم.
شنیده بود خواهر و شوهرخواهر زن‌عمویش از آن متعصب‌های افراطی هستند و باور دارند که دانشگاه اصلا جای زن نیست! همان تا دیپلم بخواند و ازدواج کند و بچه‌هایش را بزرگ کند؛ در آن دنیا از یاران حضرت فاطمه خواهد بود.
نپرسید چرا، وقتی دلیلش را می‌دانست و هیچ‌وقت خوشش نمی‌آمد با حرفی یا حرکتی دردی شود روی دردهای دیگران.
- متولد چه سالی هستی؟!
- خرداد سال هفتادوهفت.
بابک متولد هفتاد بود و خب فاصله سنی‌شان هفت سال بود و چه قدر معقول!
-تو چی؟ متولد چه سالی هستی؟! فکر کنم هشتادوچهاری باشی درسته؟!
- نه! مهر ماه سال هشتاد و سه!
- شش سال ازم کوچک‌تری پس!
لبخند تلخی زد و او که همه‌ی فکرش درگیر آن سیزده سال اختلاف سنی بود.
فاطمه کمر درد گرفته بود و امشب زیادی سر پا ایستاده بود و جنینش نیز خسته شده بود و گوشه‌ی سمت چپ شکمش داشت سوراخ می‌شد. بلند شد و باید دراز می‌کشید، دیروقت بود و شدید خوابش می‌آمد. از دسته‌ی صندلی گرفت و چادر را محکمتر از قبل گرفت و از وضعیتی که داشت خجالت می‌کشید.
_ کجا مادر؟!
_می‌خواستم با اجازه‌ی جمع برم اتاق یکم استراحت بکنم. معذرت می‌خوام ولی نشستن زیاد یکم اذیتم می‌کنه.
همه در تایید حرفش چیزی گفتن و حق را به او دادند.
بابک بلند شد و بازوی فاطمه را گرفت و دست دیگرش را پشت کمرش گذاشت و فکر کرد یک حاملگی که انقدر لوس بازی ندارد و حسود نشده بود؟!
او هم بلند شد و رو به نازنین‌زهرا گفت:
-من برم حیاط، نیاز به هوای تازه دارم.
نازنین‌زهرا سری تکان داد و چقدر از هم‌صحبتی با نازگل خوش‌حال بود و پدرش هیچ‌وقت اجازه نداده بود دوستی داشته باشد و می‌گفت مادرت بهترین دوست توست و نیازی به دیگران نداری!
 
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
نازگل در را باز کرد و بیرون رفت، روی پله‌های تراس نشست و هوای سرد و خشک پاییز را به مشام کشید. دستانش را بغل گرفت و سرش را تکیه به نرده داد و آسمان را نگاه کرد.
تاریک و روشن، چه تناقض زیبایی بود. تاریکی آسمان و روشنایی ستارگان و ماهی که فردا، ماه شب چهاردهم بود.
صدای اس‌ام اس موبایلش بلند شد و رشته‌ی افکارش پاره شد.
تعجب کرده بود و در این ساعت بی‌شک جز ایرانسل کسی نبود که اس‌ام‌اس برایش بفرستد. قفلش را باز کرد و از دیدن شماره‌ی ناشناس جفت ابروهایش بالا پرید.
«زنده‌ای؟ »
شانه‌ای بالا انداخت و فکر کرد حتما پیام اشتباهی برای او فرستاده شده.
صدای دوباره اس‌ام‌اس که آمد، انگشت سبابه‌اش را روی صفحه گوشی کشید و خواند و هنگ کرد.
«سابقه‌ی خوبی نداری دخترعمو، اعلام وضعییت بکن»
خب سینا که عمرا باشد حتی نیازی به شک و شبهه نیز نبود، بابک باشد و همین کافی است.
حالا این‌که بابک نگران حالش بود به درک، شماره‌اش را از کجا گیر آورده بود؟!
نه سینا، نه زن‌عمویش هیچ‌کدامشان شماره‌ی او را نداشتند و بابک زلزله‌ای بزرگ بود؛ ویران‌گر و مخرب!
اگر جوابش را نمی‌داد، شب خوابش نمی‌برد!
« سلام. حالم خوبه ممنون»
همین‌قدر خلاصه و دختر باید سرسنگین باشد. کلا دوازده تا مخاطب داشت و عشقی که بیدار شده بود و برای مخاطب سیزدهمش شماره‌ی بابک را می‌طلبید. نفس عمیقی کشید و نامش را چه سیو می‌کرد؟! دلیل حال خوبش یا حال بدش؟! بابک آشوب بود، گاه از عشق و گاه از نفرت! انگشتش تایپ کرد «آشوب» ولی بعد از چند ثانیه پاک کرد و «بلوا» سیو کرد.
دست زیر چانه گذاشت و نفس عمیقی کشید. رویا بود؛ سر روی شانه‌هایش گذاشتن مانند رویا بود و شیطنت‌های دخترانه‌اش به یک‌باره فعال شدند و قفل موبایلش را باز کرد و تند وارد برنامه واتساپ شد، از مخاطبین وارد باکس پیام بابک
شد و عکس پروفایلش را لمس کرد، تا عکس آپلود شود دو باری به پشت سرش نگاه کرد نگران آمدن کسی بود و این دختر زیادی روی خط صاف ایستاده بود. عکس که واضح شد دلش هری ریخت، جذاب بود و یک صفت لعنتی تنگش.
لبخندی روی لب‌هایش نشست و این دختر لیلی بود جای مجنون!
شهرام شکوهی چه زیبا خوانده است:
اما لیلی بی مجنونش دق می‌کنه می‌میمیره
با یه اخم کوچیک اون دلش ماتم می‌گیره
میگه باید بسازه، این مثل یه دستوره
همین یه راه مونده واسش، چون عاشقه مجبوره!
صدای بسته شدن در همانا و افتادن موبایلش همانا.
سینا بود و نازگلی که ترسیده بی‌هوا بلند شد و با چشمان درشت شده نگاهش می‌کرد. بارانی یشمی رنگ نازگل را بدست گرفته بود و رسما داشت خودنمایی می‌کرد برای دخترعموی شیرینش. نازگل آن‌قدر هول کرده بود که قلبش داشت جان می‌داد.
- قسمت بر اینه ناجی بشم و نزارم سرما بخوری دخترعمو!
مگر سرد بود؟! بابک با یک پیام، گرمای دلنشین عالم را در تمامش ریخته بود و سینا از چه سرمایی حرف می‌زد؟!
خجالت زده سر به زیر انداخت که سنگینی بارانی‌روی شانه‌هایش نشست.
- ممنون، سردم نبود.
- شما دوست دارین این هوا رو ولی ممکن بود سرما بخوری.
چه جمع و فرد مسخره‌ای بسته بود و هیچ وقت سینا برایش جذاب نبود، نه از لحاظ شخصیتی و نه از لحاظ سلیقه! اما معتقد بود که سینا بیش از حد عاقل و مهربان است.
نگاهش را به کفش‌هایش سوق داد که قفل موبایلش شد. از نگاه خییره‌اش سینا هم نگاهش را پایین کشید که متوجه موبایل به زمین افتاده‌اش شد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین