- Jul
- 1,595
- 3,618
- مدالها
- 5
چشمان پر از اشکش را که بست، صورتش غرق شد و چرا انقدر خودش را عذاب میداد. از قصد که نبود و قطعا از بیشعوری او بود که دیدش زده بود. این فکرها میشد مسکن و دلش آرام میگرفت. همین بود هر چقدر هم عاشق باشد و دلش هوایی، قراری نبود خودش را کادو پیچ کند و در اختیار هر دستی بگذارد.
چهل روز گذشت و قاتل حاج صادق که یک جوان بیستویک ساله هم بود پیدا شد، خودش اعتراف کرده بود و نسیبه گفته بود نمیخواهد مادرش را داغدار جوانش بکند و سینا راضی نبود و بابک گفته بود پسری که عاق شده باشد، مسلما حق دخالت هم ندارد! اصلا راضی به مرگ ک.س دیگری نبود و نسیبه خیلی جدی پای حرفش ماند و حالا این وسط سینا هر چقدر که میخواهد مخالفت کند!
مراسم چهلم هم گرفته شد و مادر آن جوانی که خطا کرده بود به پای نسیبه افتاد و خون گریه میکرد، طلب بخشش داشت و نازگلی که از دیدن آن صحنه فقط اشک ریخته بود و دلش به حال آن زن سوخته بود.
نسیبه دستهای زن را گرفته و گفته بود که رضایت میدهند.
حاج حسین لبخند رضایت زده بود و عمه خانم روبرگردانده بود.
شب که همهی میهمانان رفتند سینا غوغا به پا کرد و این پسر چقدر دلسنگ شده بود.
- چرا داری میگذری مادر من؟! زده یتیممون کرده بی پدرمون کرده و تو داری رضایت میدی؟!
- مادرش چه گناهی کرده سینا، جوون بوده یه خبطی کرده ترسیده فرار کرده، همین که وجدان داشته و خودش و معرفی کرده یعنی نون حلال خورده مادر.
- چه نون حلالی حاج خانم، نون حلال که خورده بود فرار نمیکرد، اگر زودتر میرسوندش بیمارستان الان سایش بالا سرت بود.
- آروم باش پسر!
- ول کن عمو! یکی زده بدبختمون کرده، اونوقت مادر من داره میبخشتش.
نسیبه خواست دست سینا را بگیرد که سینا دستش را پس زد و بیرون رفت. نسیبه دوباره شروع به گریستن کرد و خواهرش درمانده از آرام کردن جو، شانههای نسیبه را گرفت.
سردرد امانش را بریده بود و سینا را نمیفهمید. چرا باید جان جوانی را میگرفتند؟! مگر اینگونه پدرشان زنده میشد؟! شاید سینا حق داشت و او زیادی از پدرانهها دور مانده بود و دلش نمیآمد بگوید اما او هفت سال پیش یتیم شده بود و درد آن کجا و درد این کجا!
- دارید از خون خان داداشم میگذرید، حواستون که هست؟!
مگر میگذاشت جواب این زن را ک.س دیگری بدهد؟!
- حواستون هست دارید بیخودی یک زخم کهنه رو باز میکنید عمهخانم؟!
لال شد! میدانست از کجا بگوید و به کجا برسد!
درست سیزده سال پیش بود، پسرعمهاش با موتور تصادف کرد و از شانس بد پسربچهای را زیر گرفت و خانوادهاش قصاص خواستند. همین عمه خانم با آن غرور و تکبر، به پای خانوادهی پسرک افتاد و شب و روزش شده بود التماس بکند و عفو بخواهد.
دیهاش را کامل دادند و باز قصاص می خواستند و آخر سر بعد از دوسال رضایت دادند، علیرضا یک سال تحت درمان قرار گرفت، افسرده شده بود و حرف نمیزد و درگیر کابوسهای شبانه بود. بعد از یکسال از ایران رفت!
چشمانش تر شدند و این زن دل میشکست و دلش شکسته میشد. چقدر دلتنگ علیرضایش بود. ده سال بود که رفته بود و او فقط یکبار توانسته بود برود و ببیند و به آغوش بکشد پسرش را.
مگر می شد یک نفر به این اندازه رُک باشد. زندگی با این مرد مشکلترین کار دنیا بود مگر میشود حریف زبان تند و تیزش شد.
چهل روز گذشت و قاتل حاج صادق که یک جوان بیستویک ساله هم بود پیدا شد، خودش اعتراف کرده بود و نسیبه گفته بود نمیخواهد مادرش را داغدار جوانش بکند و سینا راضی نبود و بابک گفته بود پسری که عاق شده باشد، مسلما حق دخالت هم ندارد! اصلا راضی به مرگ ک.س دیگری نبود و نسیبه خیلی جدی پای حرفش ماند و حالا این وسط سینا هر چقدر که میخواهد مخالفت کند!
مراسم چهلم هم گرفته شد و مادر آن جوانی که خطا کرده بود به پای نسیبه افتاد و خون گریه میکرد، طلب بخشش داشت و نازگلی که از دیدن آن صحنه فقط اشک ریخته بود و دلش به حال آن زن سوخته بود.
نسیبه دستهای زن را گرفته و گفته بود که رضایت میدهند.
حاج حسین لبخند رضایت زده بود و عمه خانم روبرگردانده بود.
شب که همهی میهمانان رفتند سینا غوغا به پا کرد و این پسر چقدر دلسنگ شده بود.
- چرا داری میگذری مادر من؟! زده یتیممون کرده بی پدرمون کرده و تو داری رضایت میدی؟!
- مادرش چه گناهی کرده سینا، جوون بوده یه خبطی کرده ترسیده فرار کرده، همین که وجدان داشته و خودش و معرفی کرده یعنی نون حلال خورده مادر.
- چه نون حلالی حاج خانم، نون حلال که خورده بود فرار نمیکرد، اگر زودتر میرسوندش بیمارستان الان سایش بالا سرت بود.
- آروم باش پسر!
- ول کن عمو! یکی زده بدبختمون کرده، اونوقت مادر من داره میبخشتش.
نسیبه خواست دست سینا را بگیرد که سینا دستش را پس زد و بیرون رفت. نسیبه دوباره شروع به گریستن کرد و خواهرش درمانده از آرام کردن جو، شانههای نسیبه را گرفت.
سردرد امانش را بریده بود و سینا را نمیفهمید. چرا باید جان جوانی را میگرفتند؟! مگر اینگونه پدرشان زنده میشد؟! شاید سینا حق داشت و او زیادی از پدرانهها دور مانده بود و دلش نمیآمد بگوید اما او هفت سال پیش یتیم شده بود و درد آن کجا و درد این کجا!
- دارید از خون خان داداشم میگذرید، حواستون که هست؟!
مگر میگذاشت جواب این زن را ک.س دیگری بدهد؟!
- حواستون هست دارید بیخودی یک زخم کهنه رو باز میکنید عمهخانم؟!
لال شد! میدانست از کجا بگوید و به کجا برسد!
درست سیزده سال پیش بود، پسرعمهاش با موتور تصادف کرد و از شانس بد پسربچهای را زیر گرفت و خانوادهاش قصاص خواستند. همین عمه خانم با آن غرور و تکبر، به پای خانوادهی پسرک افتاد و شب و روزش شده بود التماس بکند و عفو بخواهد.
دیهاش را کامل دادند و باز قصاص می خواستند و آخر سر بعد از دوسال رضایت دادند، علیرضا یک سال تحت درمان قرار گرفت، افسرده شده بود و حرف نمیزد و درگیر کابوسهای شبانه بود. بعد از یکسال از ایران رفت!
چشمانش تر شدند و این زن دل میشکست و دلش شکسته میشد. چقدر دلتنگ علیرضایش بود. ده سال بود که رفته بود و او فقط یکبار توانسته بود برود و ببیند و به آغوش بکشد پسرش را.
مگر می شد یک نفر به این اندازه رُک باشد. زندگی با این مرد مشکلترین کار دنیا بود مگر میشود حریف زبان تند و تیزش شد.