جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بلوا] اثر «زهرا سلیمانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط zahrasolimani با نام [بلوا] اثر «زهرا سلیمانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,414 بازدید, 47 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بلوا] اثر «زهرا سلیمانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع zahrasolimani
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
حرفش که تمام شد، از آن لبخند‌های دل‌فریبش را میهمان چشمان ریز شده‌ی پسرعمویش کرد و رفت.
دست به جیب تکیه‌اش را به درخت توت می‌دهد و تبسمی به دختر بچه‌ای که زیادی دلبری کردن بلد بود، می‌کند. سیگاری روشن می‌کند و نگاه فامیل که یادش می‌افتد، اخم می‌کند، آن جماعت عوام را باید چه می‌کرد؟!
نرسیده به پله‌ها، سینا صدایش می‌زند و او که حواسش به شال عقب رفته‌اش بود و زود جلو می‌کشد.
سینا با فاصله دو قدم می‌ایستد و نگاهش را به زمین می دوزد و چقدر این بشر محترم بود برایش.
- ببخشید کار واجبی که نداشتی صدات زدم؟
- نه راحت باشین، بفرمایین؟!
- زن‌عمو گفتن حالتون داخل خونه بد شد نگرانتون بودن، گفتن بیام دنبالتون ولی متاسفانه کار پیش اومد نتونستم زودتر بیام، الان حالتون خوبه؟
( نیم نگاهی به صورت گلگون شده‌ی نازگل می‌اندازد و دوباره نگاهش پی سرامیک‌های کف حیاط می‌رود)
صورتتون یکم قرمز شده!
لبخندی به برادرانه‌هایش می‌زند و این دختر زیادی خواستنی می‌شد گاهی.
- من خوبم، شما هم خوب باشین، صبور باشین، مطمئنا جای عمو خیلی خوبه... زن‌عمو خیلی بی‌تابی می‌کنه، امیدوارم حالشون بهتر بشه.
- توکل بر خدا؛ اگر فضای داخل خونه اذیتتون می‌کنه می‌تونم برسونم خونتون!
- نه خیلی ممنون!
سر تکان داد و کاش خانوم خانه‌اش میشد...!
ساعتی گذشته بود و او حالش بدتر شده بود و کاش نمی‌آمد. پدرش کار داشت... سیما به آژانس زنگ زده بود و ماشینی نداشتند، سینا دو بار آمده بود که به خانه ببردش هر دفعه میهمانی آمده بود یا کاری پیش آمده بود و نیم ساعتی از هر کدام را عذر خواسته بود. چشم‌هایش می‌سوخت و خدا نسیب دشمنش هم نکند، از دست دادن چقدر سخت بود! کلافه حیاط را به سمت باغچه طی کرد و یاد ساعتی قبل افتاد و چقدر نزدیکش شده بود! لب می‌گزد و دلش یک حالی می شود و حتی یاد‌آوری‌اش هم قند در دلش آب می‌کرد.
عشق چنان در وجودش رخنه کرده بود که همانند معبدی مقدس ...!
_باز که امدی اینجا؟
از ترس هینی کشید و به عقب برگشت که پایش به آن یکی پایش پیچ خورد و داشت به عقب می‌افتاد که دستی کتف و دست دیگری کمرش را گرفت... !
نفس نفس می‌زد و قلبش داشت سی*ن*ه‌اش را می‌شکافت. این همه نزدیکی و دست‌هایی که پرقدرت گرفته بودند و حتی سری که به حد یک وجب از صورت ترسیده‌اش بود؛ همین‌ها تضمینا سکته‌ را متحمل می‌شدند... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
تا به خودش بیاید و از حصار آغوش شیرین یار نجات یابد، ربع ثانیه‌ای گذشت و چقدر زمانِ کوتاه، ولی مرگباری بود!
- دوست دارم بدونم میخوای چه جوری جبران کنی؟!
چطور آنقدر می‌توانست آرام باشد و عادی رفتار کند، پس چرا او بدنش گر گرفته بود؟!
چشمی در حدقه تکان داد و سرفه‌ی مصلحتی‌اش که زیادی ناشی بودنش را نشان می‌داد.
- مجبور نبودی پسرعمو، کسی ازت کمک نخواست!
صدایش می‌لرزید و چشم می‌دزدید.
- می‌دونستی خوشگلی؟!
اووف از دست این پسر، حرف‌هایش هم مثل کارهایش غیر قابل پیش بینی بود.
آنقدر صریح حرفش را می‌زد که دخترک عاجز از هرکاری می‌شد.
- برو حاضر شو بریم!
پر از تعجب پرسید:
- کجا؟!
کج خنده‌ای کرد و جوابش را به نرمی داد:
- خونتون، نگو نمی‌خواد که حواسم بود حالت اینجا خوش نیست و دنبال اینی که برگردی خونه، همه درگیرن و این‌وقت شب هم عمرا تاکسی گیر بیاری.
پوزخندش درد داشت؛ نه؟!
- هه، حالا فعلا منم که تو این جمع زیادی غریبه‌، کار خاصی ندارم و می‌تونم یه لطف دیگه در حقت بکنم.
حرفش که تمام شد، یک چشمک ریز برای دخترک زد و دلش را برد.
لب به دندان گرفت و پس حواسش در تمامی بی‌حواسی‌هایش به او بوده!
- می‌مونم با مامان اینا برگردم، دیگه دیروقت شده و بابا الانا میرسه، ممنون از لطفتون.
گونه‌های گلگون شده و لب‌هایی که زیادی لای دندان‌هایش جولان می‌دادند، این دوردانه‌ی زیبا، دلبری‌ها می‌کرد... .
شانه بالا انداخت و دست در جیب یک هرطور دلت می‌خواهدی گفت و رفت.
جنتلمن بود و زیادی خوشتیپ! ته ریش نامرتبش نیز دلش را قلقلک می‌داد برای یک لمس کوچک!
پدرش آمد و رفتند خانه‌شان،کل راه خودش را به خواب زد و تا خود صبح شبی را که گذرانده بود را در ذهن و فکر و قلبش حک کرد.
...
ساعت سه نصف شب بود و به زور آرام‌بخش بالاخره مادرشان خوابید.
سینا که دیگر نای سر پا ایستادن نداشت و یک راست به اتاقش رفت و بابکی که ظاهر خوب و دلی پر از خون داشت.
همه فامیل جز خاله ساغر رفته بودند. خاله هم پیش مادرشان خوابید و همین بهتر بود. دلش هوای پدر را کرده بود و چرا خدا فرصتی نداد؟!
پک محکمی به سیگارش می‌زند و نگاهش قفل درخت توت می‌شود، امشب زیادی حواسش پی دخترعموی زیبارویش بود، شیرین بود و جذاب. شاید دوست داشتن زیاد هم اتفاق عجیبی نبود. انگار که دلش کمی عشق می‌خواست، یک بوسه‌ی عاشقانه و یک شب تا صبح بی‌هیچ عذاب وجدانی.
از کشوی سمت راست میز مطالعه، موبایلش را که چند روزی می‌شد، خاموش مانده بود را برداشت، به شارژ زد و روشنش کرد. سیگاری دیگر روشن کرد و کاش می‌خوابید.
سیلی از پیام‌ بود، حتی بیشترشان را نمی‌شناخت و نمی‌دانست چگونه شماره‌اش به دستشان افتاده.
بیشترین تماس از کارگردان و نازی بود. ابرو در هم کشید و نازی قرار بود میهمان آن شب کذایی‌اش باشد و او بی‌خبر رفته بود.
هشداری تنظیم کرد برای فردا صبح، تا یادآوری کند با کارگردان تماس بگیرد، اما نازی؛ اصلا مهم نبود!
 
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
صبح با تکان‌های دست سیما بیدار شد و چقدر خوابش می‌آمد.
- پاشو مامان جانم چند روزه تست نزدی، از درس‌هات عقب نمونی عزیزم.
- خوابم میاد مامان، بعد نماز صبح خوابم برده به‌خدا!
- خیلی خب، بعد از ظهر استراحت می‌کنی، اما الان باید پاشی صبحانه بخوری و بری سر وقت درس.
پتو را تا سرش کشید و چشم بسته گفت:
- جان من مامان ول کن، سر درد می‌گیرم و بدتر از اون اصلا مغزم نمی‌کشه که پاشم درس بخونم!
- باشه، هر جور راحتی ولی فکر نکن ندیدمت تو بیمارستان که پشت دیوار قایم شده بودی!
خوابش پرید، همین بود... زیرک و هوشیار!
- توضیح می‌خوام نازگل، این چند وقت رفتارت تغییر کرده، یک کارهایی می‌کنی که ازت بعیده، خب بگو گوش میدم!
حرفی نداشت، چه می‌گفت؟!
پتو را کنار کشید و نشست؛ حالتی گیج به خود گرفت و گفت:
- متوجه نمی‌شم مامانی، من کجام تغییر کرده؟! این چند روز با اون اتفاقی که برای عمو هم افتاد یکم از لحاظ روحی بهم ریختم! تازه من بیمارستان پشت دیوار قایم نشده بودم، فقط صدای پسرعمو بابک و که شنیدم کنجکاو شدم، خواستم دید بزنم که انگار شما متوجه من شدین، همین!
نفسش به شماره افتاده بود و چرا سیما نمی‌رفت. دستی به موهایش کشید و قطعا گزینه‌ی خوبی برای عوض کردن بحثشان بود.
- مامان میشه برگردم برام موهام و شونه کنی و ببافی؟!
سیما دلش ضعف رفت برای موهای ابریشمی و زیبای دخترکش و چقدر لوس بار آورده بود! لبخندی پر از مادرانه به رویش زد و شانه‌ی چوبی را از روی کنسول برداشت و نم‌دارش کرد. نازگل برگشت و پشت به او نشست و زانوهایش را بغل گرفت. سیما نشست و آرام مشغول شانه زدن موهای نازگلش شد.
- مامان
- جانم
- دیشب تو حیاط که بودم، متوجه شدم که همه یه جور دیگه بابک و نگاه می‌کنن، حتی بعضی‌ها حرف‌های درستی نمی‌زدند.
- چی می‌گفتند؟!
- این‌که اون باعث مرگ عمو شده!
لب به دندان گرفت و بغض کرد برای مردی که درد می‌کشید و زیادی محکم بود.
- حرف مردم مهمه مامان جان؟
- نه، ولی حرف‌هاشون می‌شکنه!
- بابک پسر عاقلی هست، فکر نمی‌کنم هیچ‌وقت به خاطر حرف مردم خودش و اذیت بکنه!
- شما تنها کسی هستین که فکر می‌کنم همیشه حق و به اون دادین!
سیما شانه را روی تخت گذاشت و موهایش را به سه قسمت تقسیم کرد و مشغول بافتن شد و گفت:
- من طرف حقم، همین! عموت ظلم کرد و سر لجبازی با زندگی اون پسر بازی کرد، هیچ‌وقت حقش عاق شدن نبود.
این زن که از قماش آن مردم جانماز آب کشیده نبود، پس میان آن‌ها چه می‌کرد؟
روانشانسی خوانده بود و عاشق نوشتن بود. زمانی قلم به دست می‌گرفت و می‌نوشت و می‌نوشت و می‌نوشت... .
کل پسرهای دانشگاه برای داشتنش سر و دست می‌شکستند؛ غافل از آن‌که این زن عاشقانه‌هایش را به پای مردی گذاشته بود که زمین تا آسمان تفاوت داشتند. اصلا خدایشان هم یکی نبود اما امان از چرخ روزگار... .
پدر حاج حسین گفته بود عروسش باید چادر بپوشد، لباس‌های رنگی را کنار بگذارد و اصلا دختر را چه به تحصیل و دانشگاه؟! حتی اگر یک ترم بماند؛ زن باید بشیند خانه، چای دم کند و غذا بپزد، بچه بیاورد و بزرگشان کند... .
پدر راضی به ازدواجشان نبود و برادرش می‌گفت: فرهاد، دوستش برای داشتنش جان می‌دهد.
مادرش می‌گفت: این خانواده را تعصب کور کرده است، وصلت با آن‌ها به مصلحتش نیست و آزارش می‌دهند... .
مگر مهم بود وقتی او دل داده بود و تمام فکر و منطقش فقط حاج حسین را می‌خواست؟!
 
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
یک محرمیت ساده و تنها یک سفر حج و یک سکه مهرش شده بود. جشن عروسی را هم سفر به کربلا و ماه‌عسل را به مشهد رفتند.
پدرش تاجر بود و مرد متشخص و مورد احترامی که از انتخاب دخترش اصلا راضی نبود، اما نه حق انتخاب را از او گرفت نه طردش کرد! اتفاقا جهیزیه‌ی دهن پر کنی برای دخترش داد، کادوی عروسی ماشین بنز هدیه داد و حاج حسین از آن همه لطفی که در حقش شده بود تنها دستانش را بوسه زده و قول خوشبختی دخترش را داده بود؛ سیما خوشبخت بود و از انتخابش راضی، هیچ‌وقت پشیمان نشده بود و زندگی شیرین بود... .
ساعت‌۸، با زنگ هشدار موبایلش چشم گشود. تنش کوفته و سری که بیدار نشده، از درد می‌نالید. زنگ هشدار را خفه کرد و چنگی به موهایش زد و پلک‌هایش را محکم فشرد. لباس‌هایش را پوشید و جلوی آینه ایستاد و موهای موج‌دارش را حالت داد. دکمه‌های پیراهن مشکی‌اش را یکی یکی بست و دکمه‌ی بالایی را باز گذاشت. کمربند چرم لویس، ادکلن بولگاری و این مرد زیادی لوکس بود! سوییچ را به دست گرفت و از اتاق خارج شد. خاله‌اش در آشپزخانه بود و بهتر بود قبل رفتن حال مادرش را می‌پرسید.
- سلام، صبح‌بخیر خاله.
خاله ساغر که غرق در افکارش بود، با شنیدن صدایش، هینی کشید و دست روی قلبش گذاشت.
- اوه، شرمنده ترسوندمتون!
- نه عزیز خاله، دشمنت شرمنده من تو فکر بودم نفهمیدم کی اومدی.
- مامان شب و راحت خوابید؟ الان حالش چطوره؟
ساغر که چای دم کرده بود، استکانی برداشت و چای ریخت، روی میز گذاشت و صندلی را کنار کشید و نشست و گفت:
- کمی تب داشت، هزیان می‌گفت ولی از اذان صبح به بعد خوب خوابیده... نه تبی داره نه ناله‌ای می‌کنه. بشین چای تازه دمه بخور.
-ممنون که حواستون بهش بوده، زحمتتون شد.
- این چه حرفیه پسر، قبل این‌که مادر شما باشه خواهر من بوده.
نگاهش به چای خوش رنگ روی میز افتاد و خیلی وقت می‌شد که معده‌اش سر ناسازگاری با او داشت و دکتر گفته بود چیز داغی نخورد و او از چای خنک شده متنفر بود. وسوسه‌ی خوردنش مثل خوره افتاده بود به جانش و آخر سر تسلیم شد و خنک نشده قندی در دهان گذاشت و چایش را خورد.
چسبید، عجیب به جان خسته‌اش چسبید و کاش لقمه‌ای هم در دهان می‌گذاشت و ناشتا نمی‌رفت.
تا خاله ساغر متوجه رفتنش شود و بخواهد صبحانه آماده کند، خداحافظی کرد و رفت! در راه با کارگردان تماس گرفت و از مشکلی که پیش آمده بود برایش گفت، کارگردان خوب می‌دانست لحنش شاکی باشد او قید کار را می‌زند، زبان به دهن گرفت و فقط متاسف شد برای از دست دادن پدرش. گفته بود باید برای اجرا برود و مطمئنا تا شب کارش طول می‌کشید.
...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
سیما که نگذاشته بود بخوابد و به طور ماهرانه‌ای خوابش را پرانده بود؛ صبحانه‌اش را خورده بود و مشغول تست زدن شد.
از فردا باید مدرسه هم می‌رفت، این یک هفته را سیما هماهنگ کرده بود و نمی‌رفت. درس‌های عقب مانده‌اش را نیز سروسامان داد و پدرش آرزوی دکتر شدنش را داشت و چقدر عاشق رشته‌اش بود و می‌خواست جراح بشود، جراح قلب و این دختر پر بود از احساس و عشق! سیما در آشپزخانه مشغول کار بود و او روی کاناپه دراز کشیده بود و انیمیشن تماشا می‌کرد و با لذت پاپ‌کرن می‌خورد! تلفن زنگ خورد و سیما گفت:
- دستم بنده نازگل، جواب تلفن و بده.
بی‌حرف و بی‌میل برخاست و تلفن را برداشت.
- بله؟!
- سلام خاله جان، خوبی عزیزم؟!
- سلام خاله جون، خوبیم شما خوب هستین؟!
- آره عزیزم، تسلیت میگم دخترم.
- ممنون، خدا رفتگانتون رو بیامرزه.
- سیما خونه است خاله جان؟!
نازگل نیم‌نگاهی به آشپزخانه می‌اندازد و انگار سیما سخت مشغول بود.
- بله خاله، تو آشپزخونه هست، الان صداش می‌زنم.
- باشه گلم، فرزاد هم خونه هست و سلام می‌رسونه.
با اکراه سلامت باشنی گفت و چشم در کاسه چرخاند و گوشی را روی میز گذاشت و به آشپزخانه رفت. سیما مشغول تمیز کردن کف آشپزخانه بود و خانه‌داری‌اش حرف نداشت!
- مامان خاله است، شما رو می‌خواد.
سیما سر بلند کرد و بالاجبار دستکش‌ها را در‌آورد و به پای تلفن رفت.
نازگل که دوباره حرف خاله‌اش یادش آمده بود، پوفی کشید و غر زنان به اتاقش رفت.
- نه که ازش خوشم میاد، حالا سلامم می‌رسونه.
- مرتیکه هیز نچسب، چی پیش خودش فکر می‌کنه آخه.
- بی‌چاره خاله و شوهرخاله با این پسر الدنگشون، قشنگ هر هزینه‌ای واسه بزرگ کردنش کشیدن به باد رفته.
دستی در هوا تکان می‌دهد تا افکارش را کنار بزند و وقتی از کسی خوشش نمی‌آمد، عالم و آدم نیز می‌گفتند فلانی خوب است حرف او یک کلام بود و نظر خودش ارجحیت داشت.
دوساعتی بود که در اتاقش نشسته بود و جزوه‌هایش را مرور می‌کرد. سیما آب‌هویج به دست در اتاقش را زد و با بفرمایید دخترکش، در را باز کرد.
- خسته نباشی گلی.
چشمانش را مالید و گفت:
- سیما خانوم چه کرده، دخترش و دیوونه کرده و باریتم دو،سه باری تکرار کرد.
سیما لبخندی زد و لوس نشویی گفت و ادامه داد:
- پدرت زنگ زد گفت حاضر شیم میاد بریم خونه حاج عمو.
دلش نلرزید؟! نکند مریض شده بود؟ خب مریض که بود؛ مریض پسرعموی غدش!
- باشه مامان، الان حاضر میشم.
- باشه، اول آب‌هویج و بخور بعد حاضر شو.
سیما از در خارج نشده دوباره برگشت و نگران گفت:
- نازگل اگر اونجا اذیت میشی هیچ اجباری برای اومدنت نیست می‌تونی بری خونه‌ی خاله، هوم؟!
اوه نه که برای دیدن پسرخاله‌اش له‌له می‌زد؟!
- نه مامان، میام!
خب برای دیدن پسرخاله‌اش مشتاق نبود، برای دیدن پسرعمویش چه؟!
...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
تایم استراحت بود و درد معده امانش را بریده بود، نهار در حد سه قاشق خورده بود و قرصی همراه نداشت، ابدا کسی را برای گرفتن قرص نمی‌فرستاد، این همه سال درد کشیده بود و نگذاشته بود کسی بفهمد حالا برای یک درد معده عمرا خودش را ضعیف نشان می‌داد. روی صندلی نشسته بود دست به سی*ن*ه چشم‌هایش را بسته بود!
- بابک
صدای هم‌بازی‌اش بود و چقدر از دخترهای آویزان بدش می‌آمد. یک صدای تو دماغی با کلی گریم و عمل زیبایی.
توجهی نکرد که دوباره صدایش زد.
- بابک، بابک جان؟
دستی در هوا تکان داد و حالت سرش را به سمت مخالف دخترک جابه‌جا کرد و دقیقا انگار بخواهد مگس مزاحمی را دور کند.
اسمش نیکا بود و از این همه بی‌توجهی حریص‌تر شده بود برای داشتنش حتی برای یک شب!
- اوف چرا جواب نمیده؟!
نیکا کلافه زیرلب گفته بود و بابک چه مارموذی بود! صدای پایش را که شنید یکی از چشمانش را باز کرد و ابرویی بالا داد و پوزخندی به رفتنش زد. با صدای زنگ موبایلش آن یکی چشمش را هم باز کرد و روی صندلی جابه‌جا شد، تماس را جواب داد و نیکا که پر از تعجب به او نگاه می‌کرد. خودش را به خواب زده بود و کاملا نادیده‌اش گرفته بود. دستانش را مشت کرد و چقدر غرورش جریحه‌دار شده بود.
- الو
- سلام بابک جانم، خوبی مادر؟
- سلام زندگی من، خوبم قربونت برم. تو خوبی؟
- خوبم عزیزکم، شام مهمون داریم، خانواده پدریت میان، بیا خونه.
- سرکارم، سعی می‌کنم بیام.
- باشه پسرم، خدانگهدارت.
صدای گرفته نسیبه و شبی که باید زیادی سخت و محکم می‌بود.
کلافه بلند شد و دوساعتی باید می ماند و کار می‌کرد تا خودش را برای شام می‌رساند.
...
همان مانتوی مشکی عروسکی‌اش را با شال سرمه‌ای رنگ و شلوار جینش را پوشید. وسوسه‌ی زدن برق‌لب رنگی‌اش بود که دست دراز کرد و آرام روی لب‌هایش زد، ریملی روی مژه‌های پرپشتش زد و سرمه‌ای که چشمانش را جلا می‌داد. موهایش را بافته بود و زیر مانتو گذاشته بود و این دختر یک الهه بود، باید پرستیده می‌شد!
اشک‌های بی‌صدای نسیبه هنوز تمام نشده بود، از این‌که غریبه‌ای نبود و خانه شلوغ نبود، خوشحال بود. پدرش سراغ بابک را گرفته بود و سینا گفته بود رفته است سر کار و اگر بتواند برای شام خودش را می‌رساند. عمه خانوم نیش زده بود و همان‌طور که رو برمی‌گرداند گفته بود، نذاشت بعد چهلم داداشم بره پی خوشی‌هاش، دست مریزاد نسیبه با این پسر بزرگ کردنت!
نسیبه شنید و درد کشید و جوابی نداد. حاج حسین شنیده بود و ابرو در هم کشیده بود. خواهر بزرگترشان بود و احترامش واجب و نمی‌خواستند کدورتی بین رابطه فامیلی‌شان پیش بیاید. سینا شام را از بیرون سفارش داده بود، غذاها که رسیدند، سیما او را به آشپزخانه خواسته بود تا کمکش کند و میز شام را آماده کنند. سیما همه را دعوت به میز شام کرد، صدای در و پشت بندش صدای ماشینی که وارد حیاط شد خبر از آمدن ولد ناخلف خانه بود.
دلش به تب و تاب افتاد و چرا نمی‌توانست فراموشش بکند؟!
بهانه‌اش رفتن به دستشویی بود و قصدش؛ فقط می‌خواست خودش را مرتب کند، همین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
خوب بود، نه رنگش پریده بود نه صورتش اناری شده بود، فقط قلب زبان نفهمش بود که در سی نقطه از بدنش، نبض گرفته. دست‌هایش را آب زد و قفل در را زد، یک قدم به عقب گذاشت و کمی خودش را به عقب کشید و دوباره نگاهی در آیینه به خود انداخت، شالش را مرتب کرد و خوب بود. دستش به دست‌گیره در نخورده درب باز شد و دقیقا لبه درب به وسط پیشانی‌اش کوبیده شد. آخ ضعیفش با دیدن بابک آن‌هم درست روبه‌رویش خفه شد.
بابک پر از تعجب نگاهش کرد و گفت:
- قفل می‌دونی چیه؟!
دست به پیشانی، گیج نگاهش کرد که بابک با نیم قدمی داخل سرویس بهداشتی شد. در را گرفت و دستش را روی قفل گذاشت.
- می‌بینیش؟! به این میگن قفل! وقتی میری داخل این و باید این‌جوری بچرخونی تا قفل بشه، تا کسی بی‌هوا درو باز نکنه؟!
یک جوری شیرین و دوست‌داشتنی این حرف‌ها را زد که بیشتر از آن‌که لجش را در بیاورد، خنده‌اش گرفته بود.
- بچه‌ی چهار ساله که نیستم، می‌دونم این چیه!
بعد از خستگی کار و رو گرفتن‌های عمه خانوم، این دختر تفریح خوبی بود.
- درسته، یه بچه‌ی چهار ساله هم بیشتر از تو حالیشه دختر عمو!
حرفش را پس گرفت، این پسر اصلا هم شیرین نبود.
دستش را برداشت و خواست بیرون برود که مچ دستش را گرفت.
اگر قبل از آمدنش در سی نقطه قلبش نبض گرفته بود، بی‌شک الان در جای‌جای بدنش خون پمپاژ می‌شد.
- ولم کن.
- اوه، چه خشن.
دستش را ول کرد و در را بست. لبخندی روی لب‌هایش نشست و چقدر مچ دستش ظریف بود.
...
راه‌رو را طی کرد و کنار ورودی سالن، دستش را به میز گرفت و دست دیگرش را روی قلب بی‌قرارش گذاشت. دهانش خشک شده بود، کاش زن‌عمویش هم عاقش کند و از خانه بیرونش کند. این بشر هر چه دور باشد به مصلحت است.
- نازگل
نسیم، دختر عمه خانم بود.
- خوبی نازگل
- آره، خوبم، خوبم... کی اومدی؟!
- مطمئنی خوبی، رنگت پریده‌ها؟!
- آره خوبم طوریم نیست، از صبح پای درس و کتاب بودم فکر کنم یکم فشارم افتاده.
نسیم سری تکان داد و دستش را دور کمر نازگل گذاشت.
- بیا بریم شام بخور جون بگیری، منم تازه رسیدم تا الان دانشگاه بودم حسابی گرسنمه.
لبخند شلی تحویلش داد و به سمت میز رفتند.
دست‌هایش را شست و خواست قفل را بزند لبخند روی لب‌هایش نقش بست. این دختر ناب بود هوایش که به مشام می‌خورد، مسـ*ـت می نخورده می‌شد. در را بست و به پیچ راه رو نخورده صدای دخترعمویش را شنید. پشت به دیوار تکیه داد و اگر آنجا می‌ایستاد و حرف‌هایشان را گوش می‌کرد، چه می‌شد؟! هیچ، کمی شیطنت که به جایی بر نمی‌خورد؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
سر میز شام سکوت سنگینی بود و فقط صدای برخورد قاشق و چنگال‌ها به بشقاب به گوش می‌رسید. این جمع برای خود تک تکشان هم غریبه بود چه برسد به اویی که سال‌ها نبود. عمه خانم با دخترش کنار هم نشسته بودند و دخترعمه‌اش چقدر تغییر کرده بود، چشم چرخاند که صورت بُق کرده‌ی دخترعمویش را دید، تا نگاه بابک را دید هل شده نگاهش را دزدید و غذایی که در دهانش بازی در‌آورد و او را به سرفه انداخت. سرفه پشت سرفه و اصلا اهمیت نداد. غیر از او، شیش نفر دیگه هم بودند، پس قطعا خفه نمی‌شد و نجاتش می‌دادند. خونسرد غذایش را خورد و تشکر کرد و بلند شد و به هال رفت.
میز را جمع کردند و نازگل و نسیم در آشپزخانه ماندند تا ظرف‌ها را بشورند.
- خب، نسیبه بگو تصمیمت چیه؟
عمه خانم پرسیده بود ولی به جای نسیبه عزیز کرده‌اش جواب داد.
- در چه مورد باید تصمیم می‌‌گرفتی مامان؟!
روی مبل تک‌نفره‌ نشسته بود، آستین پیراهنش را تا آرنج تا زده بود و پایش را روی پای دیگرش انداخته بود، آرنج‌هایش را به دسته‌ی مبل تکیه داد بود و انگشت دست‌هایش را قفل هم کرده بود.
نسیبه با چشمانی که دوباره تر شده بودند، با صدای گرفته‌اش گفت:
- در مورد قاتل بابات.
- هه، بابا؟!
این زن امشب تا آن روی سگش را بالا نمی‌آورد دست بردار نبود انگار.
- اون که فرار کرده مامان جان.
این مامان گفتن‌ها آخر هر جمله‌اش، برای عمه خانمی بود که بد کینه‌ای از او در دل داشت. سینا جوابش را داد.
- سرهنگ امروز زنگ زد، گفتن ماشینی که زده به حاجی رو پیدا کردن تو حاشیه شهر ولش کرده بوده انگار.
- نشونه‌ای چیزی پیدا نکردن از تو ماشین؟! از مدارکش، کارتی چیزی که نشون بده طرف کیه؟!
این‌بار حاج حسین پرسیده بود و خوب می‌دانست برادرش هر چقدر هم برای خانه و خانواده‌اش بد بود، ولی امکان نداشت آزارش به کسی برسد و حق کسی را بخورد.
- نه عمو جان، سرهنگ که چیزی نگفت، البته فعلا نه بالاخره به این زودیا می‌فهمن.
انگار این برادر کوچک‌تر بیشتر از اویی که ادعای بزرگی داشت، کار‌ها را سروسامان می‌داد.
- یعنی چی فعلا نه! پس چیزی بوده که یه سرنخ بده دیگه درسته.
- آره داداش، به لطف آقا کاظم انشالله کار‌های انگشت‌نگاری که روی ترمز دستی پیدا کردن، سریع پیش می‌ره و شناسایی میشه.
شوهر عمه‌اش قاضی بود و برخلاف عمه‌ی نچسبش، مرد محترم و متشخصی بود و حقا برایش احترام قائل بود.
سری تکان داد و او هم بلد بود نیش بزند!
- دست حاجی درد نکنه، از خودی‌ها که فقط نیش خوردیم ایشون که نسبت خونی نداره باهامون داره زیادی برامون مایه می‌زاره!
حاج حسین الله و اکبری گفت و سینا شرمنده لب گزید و نسیبه که فقط نسیم خنکی حوالی‌اش وزید و چقدر این حمایت‌های کوچک از جانانش برایش لذت‌بخش بود.
- می‌خوای چی‌کار بکنی پسر؟! نمی‌خوای برگردی خونت؟!
چه سوال عجیبی؟! دلش می‌خواست؟! تعارف که نداشت نه با خودش نه با هیچ‌ک.س دیگری.
- نه عمو!
نسیبه دل‌نگران بود و این مادر چه قدر باید دوری می‌کشید؟!
- یعنی چی مادر، این‌چه حرفیه میگی آخه چرا نه؟
- نمی‌تونم مادر من، من که بچه‌ی هجده ساله نیستم بمونم ور دل شما. هر جا خواستی بری، هر چیزی لازمت شد نوکرتم ولی خونه خودم راحت‌ترم.
و این بحث الان اصلاً جایش نبود.
- چی‌کارش داری نسیبه، بیاد این‌جا کثافت‌‌کاری‌هاش و چی‌کار بکنه؟!
- درسته پسر جان، بهتره خونه‌ی خودت بمونی. نزدیک محل کارته اینجوری بهتره.
حاج حسین خودش این بحث را، راه انداخته بود و خودش نیز می‌خواست تمامش کند. خواهرش زیادی دخالت می‌کرد و حق بابک این‌همه زخم زبان نبود.
نماز نمی‌خواند، روزه نمی‌گرفت و دختر باز بود؟! به خودش مربوط بود خودش می‌دانست با خدای خودش!
ظرف‌ها را شستند و نسیم یک سینی چای ریخت و ظرف شکلات را دست نازگل داد.
- بدو بیا دنبالم خوشگله.
چشمکی زد و این دختر با آن مادر فولادزره چگونه می‌توانست کنار بیاید، درحالی که عاشق شده بود و پسر بیچاره ماشین آنچنانی نداشت و یک پراید مدل نَوَد نقره‌ای داشت، خانه‌اش طبقه‌ی بالایی خانه‌ی مادرش بود و کارمند یک شرکت خصوصی تازه تاسیس شده بود و عمرا اگر مادرش قبول می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
نسیم اول از حاج‌حسین شروع کرد و به ترتیب سینی چای را گرداند و نازگل هم به دنبالش. بابک بدون این‌که نگاه نسیم بکند گفت نمی‌خواهد؛ هنوز درد معده‌اش آرام نشده بود!
ظرف شکلات را به طرفش گرفت و بفرماییدی گفت، عمرا این دست‌ها را پس می‌زد. شکلات تلخی برداشت و بی‌حرف نگاهش کرد و چرا دلش می‌خواست دخترک هم نگاهش کند؟!
اصلا چرا باید نگاهش می‌کرد وقتی عمه خانم بود و سینایی که انگار حساس شده بود. اگر به دلش بود که بی‌تفاوت از کنارش رد می‌شد و شکلاتی تعارف نمی‌کرد، هنوز یادش نرفته بود سر میز شام حتی نگاهش هم نکرده بود پسرک خودپسند.
بافت موهایش را زیر مانتو گذاشته بود و چون بلوز نازکی تن کرده بود موهایش به شدت پشتش را می‌خارید. سیما را در جریان گذاشت و به سمت اتاق میهمان رفت. خب قبلا اتاق بابک بود و الان هفت سال بود که اتاق میهمان شده بود.
در را باز کرد و وارد اتاق شد، جلوی آینه‌کنسول ایستاد و شالش را روی تخت گذاشت و موهایش را از زیر مانتو درآورد روی شانه‌ی چپش انداخت. سیما زیبا بافته بود اما الان دلش می‌خواست دستی زیر موهایش بکشد و بالای سرش ببندد.
حاج حسین شماره‌ای را می‌خواست و موبایلش در اتاق بود. با اجازه‌ای گفت و بلند شد و به سمت اتاقش رفت.
در تا نیمه باز بود، وارد اتاق نشده دم درب اتاق ایستاد!
نگاهش قفل شد و چه حال عجیبی و حس نابی. پشت به او جلوی آیینه ایستاده بود و کش زرد رنگی را از موهایش باز کرد و روی کنسول گذاشت، بافت موهایش را باز کرد و گردنش را پیچ و تابی داد که موهایش مانند آبشاری زیبا دور شانه‌هایش ریختند. خدا چقدر بزرگ بود! چقدر برای خلق این فرشته‌ی زمینی وقت گذاشته بود و چقدر به‌جا دقایق را پیچیده بود به‌هم! اگر این هفت سال را پدرش شکنجه داده بود قطعاً از این پس، دخترک می‌شد فرشته‌ی عذابش!
نفس عمیقی کشید و اگر جلو می رفت و موهایش را دست می‌کشید و می‌بویید؟! ابداً اصلاً فکر خوبی نبود.
- حالا خوب شد من اومدم، اگه سینا می‌اومد می‌دید که خیلی بد می‌شد!
از جا پرید و برگشت و هین نسبتاً بلندی گفت! زهر ترک شد و این چه وضع آمدن بود. تا به‌خودش آمد و مغزش لود شد چنگ زد به شال روی تخت و روی سرش انداخت و مگر می‌شد آبشار موهایش را زیر آن دو وجب شال بپوشاند؟! قلبش قصد فرار داشت و زبانش بند آمده بود.
وارد اتاق شد و یک راست به سمت موبایلش که کنج اتاق روی جاکفشی بود، رفت و برداشت.
- از این به بعد حواست و بیشتر جمع کن و در و محکم ببند.
خب اصلا مهم نبود که دخترک ترسیده بود، یا این‌که برای دیدزدنش معذرت خواهی بکند، مهم این بود که خوب شد به‌جای او، سینا نبود!
کنار حاج‌عمویش نشست و شماره‌ای که می‌خواست را داد. موهایش را چنگی زد و قطعا سیگار آرامش می‌کرد. با یک معذرت خواهی برخاست و حیاط رفت، پایین درخت توت نشست و سیگاری روشن کرد. در آن سیاهی شب تنها چیزی که پشت پلک‌هایش به تصویر کشیده شد صحنه‌ی چند دقیقه‌ی پیش بود. پک دیگری زد و مگر بار اولش بود دختری با سر بی‌حجاب می‌دید؟! از این بدتر‌هایش را دیده بود و حتی چه شب‌هایی که در آغوشش جولان داده بودند، پس چرا الان خودش را درگیر یک دختر‌بچه کرده بود؟!
 
موضوع نویسنده

zahrasolimani

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Jul
1,595
3,618
مدال‌ها
5
مغموم بود و عذاب‌وجدان گرفته بود و این بار اوّلی بود که مردی سر بی‌حجابش را می‌دید و چرا باید انقدر حواسش پرت می‌شد که درب باز بماند و او... .
موهایش را سریع جمع کرد و شالش را پوشید و از اتاق بیرون رفت. تمام حس‌های بد دنیا در دلش جاری شده بود و کاش زودتر می‌رفتند. ربع ساعتی گذشت و طاقت نیاورد.
- مامان؟!
- جانم؟
کنارش نشسته بود و آرام صدایش زده بود و به همان آرامی سیما جوابش را داده بود!
- کی می‌ریم مامان؟
جوابی نداد و سری تکان داد و خودش نیز از آن‌همه نشستن خسته شده بود و کمرش به ذوق‌ذوق افتاده بود.
پیامی در مضمون این‌که دیروقت شده اگه صلاح بدونی بریم برای همسرش ارسال کرد. حاج حسین پیام را دریافت کرد و این زن را ستایش می‌کرد. دستی به زانو کشید و یالله گویان بلند شد.
- نازگل جان، سیما جان بهتره دیگه بریم.
به سمت نسیبه برگشت و نگاهش را به فرش دوخت.
- انشالله که حل میشه، خدا رحمتش کنه حاجی رو. روزهای پیش رومون خیر باشه زن‌داداش. هرچیزی لازم داشتی مدیونی نگی که رو جفت چشم‌هام جا دارید شما!
زمزمه‌ی سلامت باشید نسیبه و سایتون مستدام سینا درهم ادغام شد.
نگاهش نکرد که هیچ، خداحافظی هم نکرد. سینا تا دم در بدرقه‌شان کرد و او به‌جهنمی در دلش گفت و به اتاقش رفت.
ساعت و موبایلش را باز کرد و روی کنسول گذاشت، کوله‌اش را برداشت و آن دو سه دست لباسی که آورده بود را برداشت و داخل کوله گذاشت، شارژر و ریموت ماشین را برداشت و باید می‌رفت.
عمه خانم می‌خواست شب را بماند و نسیم را حاج حسین سر راه به خانه می‌رساند. طبیعتاً در آن خانه یا جای او بود یا جای آن زن! قبل‌تر ها هم سر چیز‌های بی‌خودی گیر می‌داد و نمی‌دانست مشکل این زن با او چیست؟! ساعتش را داخل کیف انداخت و موبایلش را که برداشت، چشمش به تار موی بلندی که روی کنسول بود افتاد. پوزخندی زد و با خودش گفت:
- چه موهای بلندی هم داره!
اگر دوباره مرور می‌کرد و آن بت زیبا را یادآوری می‌کرد که به جایی بَر نمی‌خورد؟! فاطمه خواهرش، از شنیدن خبر فوت پدرش دو روزی بود که در بیمارستان بستری شده بود و نسیبه دل در دلش نبود و فردا باید مادرش را راهی اصفهان می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین