- Jul
- 1,595
- 3,618
- مدالها
- 5
حرفش که تمام شد، از آن لبخندهای دلفریبش را میهمان چشمان ریز شدهی پسرعمویش کرد و رفت.
دست به جیب تکیهاش را به درخت توت میدهد و تبسمی به دختر بچهای که زیادی دلبری کردن بلد بود، میکند. سیگاری روشن میکند و نگاه فامیل که یادش میافتد، اخم میکند، آن جماعت عوام را باید چه میکرد؟!
نرسیده به پلهها، سینا صدایش میزند و او که حواسش به شال عقب رفتهاش بود و زود جلو میکشد.
سینا با فاصله دو قدم میایستد و نگاهش را به زمین می دوزد و چقدر این بشر محترم بود برایش.
- ببخشید کار واجبی که نداشتی صدات زدم؟
- نه راحت باشین، بفرمایین؟!
- زنعمو گفتن حالتون داخل خونه بد شد نگرانتون بودن، گفتن بیام دنبالتون ولی متاسفانه کار پیش اومد نتونستم زودتر بیام، الان حالتون خوبه؟
( نیم نگاهی به صورت گلگون شدهی نازگل میاندازد و دوباره نگاهش پی سرامیکهای کف حیاط میرود)
صورتتون یکم قرمز شده!
لبخندی به برادرانههایش میزند و این دختر زیادی خواستنی میشد گاهی.
- من خوبم، شما هم خوب باشین، صبور باشین، مطمئنا جای عمو خیلی خوبه... زنعمو خیلی بیتابی میکنه، امیدوارم حالشون بهتر بشه.
- توکل بر خدا؛ اگر فضای داخل خونه اذیتتون میکنه میتونم برسونم خونتون!
- نه خیلی ممنون!
سر تکان داد و کاش خانوم خانهاش میشد...!
ساعتی گذشته بود و او حالش بدتر شده بود و کاش نمیآمد. پدرش کار داشت... سیما به آژانس زنگ زده بود و ماشینی نداشتند، سینا دو بار آمده بود که به خانه ببردش هر دفعه میهمانی آمده بود یا کاری پیش آمده بود و نیم ساعتی از هر کدام را عذر خواسته بود. چشمهایش میسوخت و خدا نسیب دشمنش هم نکند، از دست دادن چقدر سخت بود! کلافه حیاط را به سمت باغچه طی کرد و یاد ساعتی قبل افتاد و چقدر نزدیکش شده بود! لب میگزد و دلش یک حالی می شود و حتی یادآوریاش هم قند در دلش آب میکرد.
عشق چنان در وجودش رخنه کرده بود که همانند معبدی مقدس ...!
_باز که امدی اینجا؟
از ترس هینی کشید و به عقب برگشت که پایش به آن یکی پایش پیچ خورد و داشت به عقب میافتاد که دستی کتف و دست دیگری کمرش را گرفت... !
نفس نفس میزد و قلبش داشت سی*ن*هاش را میشکافت. این همه نزدیکی و دستهایی که پرقدرت گرفته بودند و حتی سری که به حد یک وجب از صورت ترسیدهاش بود؛ همینها تضمینا سکته را متحمل میشدند... .
دست به جیب تکیهاش را به درخت توت میدهد و تبسمی به دختر بچهای که زیادی دلبری کردن بلد بود، میکند. سیگاری روشن میکند و نگاه فامیل که یادش میافتد، اخم میکند، آن جماعت عوام را باید چه میکرد؟!
نرسیده به پلهها، سینا صدایش میزند و او که حواسش به شال عقب رفتهاش بود و زود جلو میکشد.
سینا با فاصله دو قدم میایستد و نگاهش را به زمین می دوزد و چقدر این بشر محترم بود برایش.
- ببخشید کار واجبی که نداشتی صدات زدم؟
- نه راحت باشین، بفرمایین؟!
- زنعمو گفتن حالتون داخل خونه بد شد نگرانتون بودن، گفتن بیام دنبالتون ولی متاسفانه کار پیش اومد نتونستم زودتر بیام، الان حالتون خوبه؟
( نیم نگاهی به صورت گلگون شدهی نازگل میاندازد و دوباره نگاهش پی سرامیکهای کف حیاط میرود)
صورتتون یکم قرمز شده!
لبخندی به برادرانههایش میزند و این دختر زیادی خواستنی میشد گاهی.
- من خوبم، شما هم خوب باشین، صبور باشین، مطمئنا جای عمو خیلی خوبه... زنعمو خیلی بیتابی میکنه، امیدوارم حالشون بهتر بشه.
- توکل بر خدا؛ اگر فضای داخل خونه اذیتتون میکنه میتونم برسونم خونتون!
- نه خیلی ممنون!
سر تکان داد و کاش خانوم خانهاش میشد...!
ساعتی گذشته بود و او حالش بدتر شده بود و کاش نمیآمد. پدرش کار داشت... سیما به آژانس زنگ زده بود و ماشینی نداشتند، سینا دو بار آمده بود که به خانه ببردش هر دفعه میهمانی آمده بود یا کاری پیش آمده بود و نیم ساعتی از هر کدام را عذر خواسته بود. چشمهایش میسوخت و خدا نسیب دشمنش هم نکند، از دست دادن چقدر سخت بود! کلافه حیاط را به سمت باغچه طی کرد و یاد ساعتی قبل افتاد و چقدر نزدیکش شده بود! لب میگزد و دلش یک حالی می شود و حتی یادآوریاش هم قند در دلش آب میکرد.
عشق چنان در وجودش رخنه کرده بود که همانند معبدی مقدس ...!
_باز که امدی اینجا؟
از ترس هینی کشید و به عقب برگشت که پایش به آن یکی پایش پیچ خورد و داشت به عقب میافتاد که دستی کتف و دست دیگری کمرش را گرفت... !
نفس نفس میزد و قلبش داشت سی*ن*هاش را میشکافت. این همه نزدیکی و دستهایی که پرقدرت گرفته بودند و حتی سری که به حد یک وجب از صورت ترسیدهاش بود؛ همینها تضمینا سکته را متحمل میشدند... .
آخرین ویرایش: