- Aug
- 67
- 653
- مدالها
- 2
از اونجایی که خودم فیلم رو صد بار دیده بودم، فقط به واکنش غزاله توجه کردم. اینجوری میتونستم بفهمم که فیلم بازی کرده یا جریان چیز دیگهایه. اولش هیچ واکنش خاصی نداشت و خیلی بیروح فیلم رو نگاه میکرد. تا اینکه سهراب رفت سمت راهرو. کاملاً از قیافهش مشخص بود که گیج شده.
غزاله: صبر کن ببینم! این یعنی... .
- یعنی اینکه من کاری باهات نکردم. اگه دقت کنی من اصلاً از سر جام تکون نخوردم.
از قبل گیجتر شد و ترس رو هم توی چهرهش میتونستم ببینم.
غزاله: آخه... آخه چطور ممکنه؟!
کاملاً مجهول بود و یک دستش رو گذاشت روی سرش.
غزاله: میتونم قسم بخورم که تو رو اونجا دیدم. دقیقاً قیافهی تورو اونجا دیدم. نمیفهمم! دارم روانی میشم!
بهنظر نمیاومد که داره دروغ میگه یا فیلم بازی میکنه. خودمم گیج شدم! دوست داشتم کمکش کنم ولی میدونستم که جنبهش رو نداره و قطعاً میگفت به تو مربوط نیست. واقعاً هم مربوط نبود ولی خب دوست نداشتم توی این شرایط ببینمش.
خواستم برم که یادم اومد چیزی بهش بگم.
- راستی؛ نگران نباش. فقط من و فرشاد خبر داریم. چیزی نمیگیم به کسی. معلومه برا تو هم سوتفاهم پیش اومده.
حرفی واسه گفتن نداشت و فقط بهم زل زده بود. گوشیم رو ازش گرفتم.
- شوخوش.
باز هم جوابی نداد و رفت داخل در رو هم بست.
فکر کنم پدر و مادرش اصلاً به ذهنشون هم خطور نکرده که آداب معاشرت به بچهشون یاد بِدن! دختره یک مثقال ادب نداره! اولش میخواستم به بقیه جریان رو بگم. پیش خودم گفتم حقشه ولی یه حسی بهم میگه که سوتفاهم شده. خودم رو جای اون گذاشتم. بالاخره اون یه دختره و جریانش با من فرق داره. من یکی که فقط یک هفتهس تموم افراد اونجا رو میشناسم. برام مهم نیست که چی فکر میکنند و چی میگند.
وارد خونه شدم و کسی رو ندیدم. حوصلهی فضای خونه رو نداشتم برای همین رفتم باغ پشت خونه. دم غروب بود هوا کمکم داشت تاریک میشد. تا وسطهای باغ رفتم. یک میز گرد کوچیک و چندتا صندلی چوبی زیر درخت بود و رفتم اونجا نشستم. وسوسه شدم که یک نخ سیگار بکشم. یک نخ بیرون آوردم و روشن کردم. سرم رو تکیه دادم به پشت صندلی و چشمام رو بستم. با آرامش شروع کردم به پوک زدن به سیگار. از اون موقعیت آرامشبخش خواستم استفاده کنم و سعی کردم چیزی رو به یاد بیارم. هرچیزی، مهم نبود برام. هرچیزی از این گذشته پر دردسر. حتی به کوچیکترین چیز هم راضی بودم. توی همین حال هوا بودم که صدایی از روبهروم بلند شد و باعث شد از جا بپرم. سریع سیگارم رو پرت کردم.
غزاله: صبر کن ببینم! این یعنی... .
- یعنی اینکه من کاری باهات نکردم. اگه دقت کنی من اصلاً از سر جام تکون نخوردم.
از قبل گیجتر شد و ترس رو هم توی چهرهش میتونستم ببینم.
غزاله: آخه... آخه چطور ممکنه؟!
کاملاً مجهول بود و یک دستش رو گذاشت روی سرش.
غزاله: میتونم قسم بخورم که تو رو اونجا دیدم. دقیقاً قیافهی تورو اونجا دیدم. نمیفهمم! دارم روانی میشم!
بهنظر نمیاومد که داره دروغ میگه یا فیلم بازی میکنه. خودمم گیج شدم! دوست داشتم کمکش کنم ولی میدونستم که جنبهش رو نداره و قطعاً میگفت به تو مربوط نیست. واقعاً هم مربوط نبود ولی خب دوست نداشتم توی این شرایط ببینمش.
خواستم برم که یادم اومد چیزی بهش بگم.
- راستی؛ نگران نباش. فقط من و فرشاد خبر داریم. چیزی نمیگیم به کسی. معلومه برا تو هم سوتفاهم پیش اومده.
حرفی واسه گفتن نداشت و فقط بهم زل زده بود. گوشیم رو ازش گرفتم.
- شوخوش.
باز هم جوابی نداد و رفت داخل در رو هم بست.
فکر کنم پدر و مادرش اصلاً به ذهنشون هم خطور نکرده که آداب معاشرت به بچهشون یاد بِدن! دختره یک مثقال ادب نداره! اولش میخواستم به بقیه جریان رو بگم. پیش خودم گفتم حقشه ولی یه حسی بهم میگه که سوتفاهم شده. خودم رو جای اون گذاشتم. بالاخره اون یه دختره و جریانش با من فرق داره. من یکی که فقط یک هفتهس تموم افراد اونجا رو میشناسم. برام مهم نیست که چی فکر میکنند و چی میگند.
وارد خونه شدم و کسی رو ندیدم. حوصلهی فضای خونه رو نداشتم برای همین رفتم باغ پشت خونه. دم غروب بود هوا کمکم داشت تاریک میشد. تا وسطهای باغ رفتم. یک میز گرد کوچیک و چندتا صندلی چوبی زیر درخت بود و رفتم اونجا نشستم. وسوسه شدم که یک نخ سیگار بکشم. یک نخ بیرون آوردم و روشن کردم. سرم رو تکیه دادم به پشت صندلی و چشمام رو بستم. با آرامش شروع کردم به پوک زدن به سیگار. از اون موقعیت آرامشبخش خواستم استفاده کنم و سعی کردم چیزی رو به یاد بیارم. هرچیزی، مهم نبود برام. هرچیزی از این گذشته پر دردسر. حتی به کوچیکترین چیز هم راضی بودم. توی همین حال هوا بودم که صدایی از روبهروم بلند شد و باعث شد از جا بپرم. سریع سیگارم رو پرت کردم.
آخرین ویرایش: