جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [به وقت ظلمت] اثر «erf_zed کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط erf_zed با نام [به وقت ظلمت] اثر «erf_zed کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,328 بازدید, 56 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [به وقت ظلمت] اثر «erf_zed کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع erf_zed
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط erf_zed
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
از اون‌جایی که خودم فیلم رو صد بار دیده بودم، فقط به واکنش غزاله توجه کردم. این‌جوری می‌تونستم بفهمم که فیلم بازی کرده یا جریان چیز دیگه‌ایه. اولش هیچ واکنش خاصی نداشت و خیلی بی‌روح فیلم رو نگاه می‌کرد. تا اینکه سهراب رفت سمت راه‌رو. کاملاً از قیافه‌ش مشخص بود که گیج شده.
غزاله: صبر کن ببینم! این یعنی... .
- یعنی این‌که من کاری باهات نکردم. اگه دقت کنی من اصلاً از سر جام تکون نخوردم.
از قبل گیج‌تر شد و ترس رو هم توی چهره‌ش می‌تونستم ببینم.
غزاله: آخه... آخه چطور ممکنه؟!
کاملاً مجهول بود و یک دستش رو گذاشت روی سرش.
غزاله: می‌تونم قسم بخورم که تو رو اون‌جا دیدم. دقیقاً قیافه‌ی تورو اون‌جا دیدم. نمی‌فهمم! دارم روانی میشم!
به‌نظر نمی‌اومد که داره دروغ میگه یا فیلم بازی می‌کنه. خودمم گیج شدم! دوست داشتم کمکش کنم ولی می‌دونستم که جنبه‌ش رو نداره و قطعاً می‌گفت به تو مربوط نیست. واقعاً هم مربوط نبود ولی خب دوست نداشتم توی این شرایط ببینمش.
خواستم برم که یادم اومد چیزی بهش بگم.
- راستی؛ نگران نباش. فقط من و فرشاد خبر داریم. چیزی نمی‌گیم به کسی. معلومه برا تو هم سوتفاهم پیش اومده.
حرفی‌ واسه گفتن نداشت و فقط‌ بهم زل زده بود. گوشیم رو ازش گرفتم.
- شوخوش.
باز هم جوابی نداد و رفت داخل در رو هم بست.
فکر کنم پدر و مادرش اصلاً به ذهنشون هم خطور نکرده که آداب معاشرت به بچه‌شون یاد بِدن! دختره یک مثقال ادب نداره! اولش می‌خواستم به بقیه جریان رو بگم. پیش‌ خودم گفتم حقشه ولی یه حسی بهم میگه که سوتفاهم شده. خودم رو جای اون گذاشتم. بالاخره اون یه دختره و جریانش با من فرق داره. من یکی که فقط یک هفته‌س تموم افراد اون‌جا رو می‌شناسم. برام مهم نیست که چی فکر‌ می‌کنند و چی‌ می‌گند‌.
وارد خونه شدم و کسی رو ندیدم. حوصله‌ی فضای خونه رو نداشتم برای همین رفتم باغ پشت خونه. دم غروب بود هوا کم‌کم داشت تاریک می‌شد. تا وسط‌های باغ رفتم. یک میز گرد کوچیک و چندتا صندلی چوبی زیر درخت بود و رفتم اون‌جا نشستم. وسوسه شدم که یک نخ سیگار‌ بکشم. یک نخ بیرون آوردم و روشن کردم. سرم رو تکیه دادم به پشت صندلی و چشمام رو بستم. با آرامش شروع کردم به پوک زدن به سیگار. از اون موقعیت آرامش‌بخش خواستم استفاده کنم و سعی کردم چیزی رو به یاد بیارم. هرچیزی، مهم نبود برام. هرچیزی از این گذشته پر دردسر. حتی به کوچیک‌ترین چیز هم راضی بودم. توی همین حال هوا بودم که صدایی از روبه‌روم بلند شد و باعث شد از جا بپرم. سریع سیگارم رو پرت کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
کسی اون‌جا نبود. از خودم خندم گرفت. خاک تو سرم کنن! دوباره نشستم و چشمام رو بستم. بخاطر بارون دیشب هوا خنک شده بود. بوی نم خاک مشامم رو پر کرده بود و باعث می‌شد بهم آرامش بده. صدای جیرجیرک‌ها چند دقیقه‌ای بود بلند شده بود. توی اون حالت سعی کردم چیزی یادم بیاد ولی هیچ ایده‌ای نداشتم که به چی فکر کنم. چند دقیقه‌ای بود که توی اون حالت بودم که دوباره همون صدا بلند شد. مثل صدای افتادن سنگ توی آب بود. کنجکاو شدم و بلند شدم و سمت صدا راه افتادم. یکم جلوتر بنظر چاهی قرار داشت. تخته چوبی روی دهنه‌ش گذاشته بودن. هیچ حفاظی نداشت. بهش نزدیک‌تر شدم. گوشم رو نزدیک دهنه‌ش کردم. صدای عجیبی ازش بیرون می‌اومد. صدایی مثل صدای ویبره گوشی یا صدای لامپ مهتابی نیم سوز یا همچین چیزی. مثل آهن‌ربا جذبم کرد. کنجکاویم بیشتر شد. خواستم تخته رو از روی چاه کنار بزنم که صدایی از پشت سرم باعث شد که تا مرز قبض روح برم.
آرام: نکن!
خندید و گفت:
- آخ! ببخشید ترسوندمت؟
- سکته‌م دادی کره‌خر!
خنده‌ش بیش‌تر شد و گفت:
- ببخشید واقعاً! این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
- هیچی. اومدم هوا بخورم.
- کنار چاه؟ بیا این‌ور. این چاه میگن خیلی عمیقه.
- یه صداهایی از داخلش اومد. کنجکاو شدم ببینم داخلش چه خبره.
- واقعا؟! چه صدایی؟
- بیا خودت گوش کن.
- نه می‌ترسم.
- نترس هواتو دارم.
اومد نزدیک.
- گوش کن.
آرام: من که چیزی نمی‌شنوم.
- قشنگ دقت کن. صدای ضعیفیه ولی دقت کنی می‌شنوی. انگار صدای ویبره‌ی گوشی.
سرش رو به چاه نزدیک‌تر کرد و چند ثانیه گوش داد.
- نه چیزی نمی‌شنوم.
- عجب!
نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت و فکر کرد توهم زدم و گفت:
- ولش کن بیا بریم داخل.
- باشه برو منم پشت سرت میام.
وقتی مطمئن شدم آرام به اندازه کافی دور شد، تخته‌ی روی چاه رو به سختی کنار زدم. بالای چاه وایسادم و نگاهی بهش انداختم. فقط تاریکی می‌دیدم. تکه سنگی برداشتم و برای حدس زدن عمق چاه انداختم داخلش. زیاد طول کشید تا صدای آب رو شنیدم. همون‌طور که آرام گفت عمق زیادی داشت. بعد از ثانیه‌ای صدای ویبره دخل چاه بیشتر شد. نگاه دیگه‌ای به داخلش انداختم که یهو انگار یه موجی از داخلش بلند شد بهم برخورد کرد. باعث شد به عقب پرت شم و پخش زمین شم! بهت زده به چاه زل زده بودم. مث یه موج انفجار بود! با ترس و لرز بلند شدم و بدون این‌که اون تخته رو بذارم سر جاش، فرار کردم. قلبم داشت از جاش کنده می‌شد. خوشحال شدم که رسیدم به آرام.
آرام: چت شد؟
- ها؟ هیچی. یکم دوییدم.
نگاه مشکوکی بهم انداخت و بعد نگاهی به پشت سرم انداخت و گفت:
- آها.
مطمئنم الان فکر می‌کنه روانی شدم.
- من میرم بالا.
آرام: راستی؛ اومده بودم یه چیزی بهت بگم یادم رفت.
- چی؟
- هیچی. برو بالا برات میارمش.
- باش.
 
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
هنوز توی شوک بودم. ضربان قلبم هنوز آروم نشده بود. این دیگه چه کوفتی بود؟! دقیقا یک موج بود که من رو پرت کرد! مثل یک موج انفجار؛ ولی مطمئنم انفجاری رخ نداد که موجی بخواد صورت بگیره. رفتم و صورتم رو آب زدم. بلافاصله آرام هم وارد اتاق شد.
آرام: ببخشید در باز بود دیگه در نزدم.
- اشکال نداره عزیزم.
اشاره به پاکتی که دستش بود کردم و گفتم:
- این چیه؟
آرام: اگه گفتی؟
- تولدمه؟
- نه بابا! تولدت که اسفنده. بعد اگر هم تولدت بود، بنظرت امروز این‌قدر سوت و کور بود این‌جا؟!
- خب چیه؟
لبخند خود پسندانه ای زد و گفت:
- این همون چیزیه که ازم خواستی با آپشن.
منتظر بهش زل زده بودم که ادامه بده ولی حرفش ادامه نداشت.
- چرا آدمو نصف جون می‌کنی کره‌خر؟! درست بگو چیه؟
- باشه بابا بی‌ذوق! موبایل قبلیته که داغون شده بود، دادم درستش کردن به اضافه‌ی خط قبلیت.
- آفرین گل‌دختر!
گرفتم بقلش کردم و ماچ محکمی روی لپش کردم.
آرام: عو! قابلت رو نداشت.
پاکت رو بهم داد و با قیافه‌ی ذوق‌مرگ طور رفت. گوشی رو در آوردم و روشن کردم، رمز داشت و چندبار سعی کردم بازش کنم و نتونستم. حالا خر بیار باقالی بار کن! یک در بن بست دیگه. گذاشتمش داخل کشو. خیلی خسته بودم و حوصله‌ش رو نداشتم دنبال رمز بگردم. خودم رو به پشت پرت کردم روی تخت و همون‌طور خوابیدم.

توی باغ پشتی بودم. خیلی ساکت بود و با پاهای بدون دمپاییم داشتم قدم بر می‌داشتم. سرمای کف زمین و زبری برگ‌های خشک کف باغ رو حس‌ می‌کردم. صدای خش‌خش برگ‌ها سکوت اون اطراف رو می‌شکست ولی تنها صدای اون اطراف نبود؛ دوباره اون صدای ویبره‌ی چاه رو می‌شنیدم و این‌دفعه خیلی واضح‌تر. هوا خنک بود و منم داشتم می‌رفتم سمت چاه. بالاخره بهش رسیدم. درش باز بود. یواش به لبه‌اش نزدیک شدم. نگاهی به تهش انداختم. با این‌که تاریک بود ولی خیلی واضح تا تهش‌ رو می‌تونستم ببینم. داخلش نزدیک یکی‌دو متر آب بود. داخلش یک شیٔ قرار داشت که از خودش نور سفیدی تولید می‌کرد. به دقت نگاه کردم و برای لحظه‌ای آبِ‌ساکن چاه شروع به تلاطم کرد. انگار کسی از زیر آب داشت می‌اومد بیرون. و واقعاً هم اومد! هیچ چیز مشخصی نداشت و فقط چشمام به چشمای گرد و سیاه مطلقش دوخته شده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
احساس می‌کردم سرمای خیلی زیادی بدنم رو در بر گرفته بود. بدنم به لرزه افتاده بود؛ نه بخاطر سرما، بخاطر وحشت از اون موجودی که داخل چاه بود. دست از زل زدن بهش برداشتم و سریع برگشتم که فرار کنم. سر جام میخ‌کوب شدم. یک نفر روبه‌روم وایساده بود. خودم بودم! کسی که با نیش باز روبه‌روم وایساده بود، خودم بودم! ثانیه‌ای فرصت نداد که واکنشی نشون بدم و هولم داد و من پرت شدم داخل چاه. روی هوا معلق بودم و داشتم سقوط می‌کردم به ته چاه...
به زمین صاف و تختی فرود اومدم! به نفس‌نفس افتاده بودم.
- ای تف توی این زندگی!
از تخت پرت شده بودم پایین. آخ که دستم به فنا رفت! خیس عرق شده بودم. کولر هم خاموش بود. این چه خواب مزخرفی بود؟! بس‌که این چاه لعنتی فکرم رو مشغول کرده بود! نگاهی به ساعت انداختم. ساعت یازده شب بود. چقدر خوابیدم! به سختی بلند شدم و لباسام رو در آوردم و مستقیم رفتم توی حمام. اون چاه، هم توی واقعیت و هم توی خواب دهنم رو سرویس کرده! آخه یعنی چی؟!
جلوی آینه به خودم خیره شده بودم ولی فکرم جای دیگه‌ای بود. البته بهتره بگم فکرم جایی نبود، فکرم توی خلأ بود. مغزم مثل یک بچه تازه متولد شده بود، ولی خاطرات زیادی رو توی این سر حس می‌کردم. برای لحظه‌ای با خودم توی آینه احساس غریبی کردم!
- زل نزن به بدنم!
این صدا تو ذهنم پیچید! پوزخندی زدم. بی‌جا نمی‌گن که زیادی جلو آینه به خودت زل بزنی روانی میشی. بی‌خیال شدم و رفتم زیر دوش... .
لباس‌هام رو پوشیدم و تا خواستم از اتاق بیام بیرون، گوشیم زنگ خورد. گوشی قبلیم بود. سریع رفتم و درش آوردم. با دیدن اسم روی صفحه کجنکاو شدم. {توهمی}! توهمی دیگه کیه؟! گلوم رو صاف کردم و جواب دادم:
- الو؟
- آراسی؟
با شنیدن صداش زدم زیر خنده.
غزاله: هرهرهر! به چی می‌خندی؟
- باید حدس می‌زدم.
- چی رو حدس می‌زدی؟
- بنظرت اسمت رو چی سیو کرده بودم؟
- چی سیو کرده بودی؟
- توهمی!
دوباره زدم زیر خنده.
غزاله: هرهرهر! زهرمار!
- پس سابقه‌دار بودی! خدا بدونه قبلاً از دستت چی کشیدم!
پشت گوشی زیر لب چیزی زمزمه کرد و نفس عمیقی کشید که بلندگوی گوشیم داشت پاره می‌شد.
غزاله: خا دیگه بسه! برا جر و بحث زنگ نزدم. سر به سرم نذار.
- خیلی خب. شماره تورو من از کجا آوردم؟ یا بهتره بگم شماره من رو از کجا آوردی؟ یا بهترتره که بگم چرا شماره‌ هم رو داریم؟
- هعی خدا! شماره اینارو ولش. زنگ زدم یه جورایی معذرت خواهی کنم.
- معذرت خواهی؟ اونم یه جورایی آره؟ خوب می‌کنی ولی با معذرت خواهی آبرویی که از من بردی بر نمی‌...
- خب بابا. بلند شو بیا جای همیشگی...
- چرا می‌پری تو حرفم هی؟!
- راستی تو که آلزایمر گرفتی نمی‌دونی جای همیشگی کجاس! بیا پارک روبه‌روی کوچه. درست بالای پارک یه درخت بزرگ هست. فکر کنم درخت بیده.
و قطع کرد. حضرت عباسی تحملش طاقت‌فرساست! روانیم می‌کنه آخر! به ناچار و کنجکاوی بلند شدم و رفتم.
داشتم از پله های پارک می‌رفتم بالا که صداش بلند شد:
- آراس؟
روی نیمکتی که زیر درخت بزرگی قرار داشت، نشسته بود و دست تکون می‌داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
تا رسیدم بهش بلند شد و بهم توپید:
- خیلی بی‌شعوری که نمی‌ذاری آدم حرفشو تموم کنه. داشتم می‌گفتم زنگ نزدم که معذرت خواهی کنم. چون معذرت خواهی من هیچی رو درست نمی‌ک...
- آدمی که...
- باز نمی‌ذاره حرفمو بزنم!
- یه لحظه صبر کن! کسی که حرفتو قطع کنه یعنی قبل از این‌که حرفتو بزنی، یه حرف مهم داره. می‌خواسم بگم با معذرت خواهی آبرویی که از من بردی بر نمی‌گرده؛ ولی، ولی، برام مهم نیست‌. چون آدمای اون‌جا رو نمی‌شناسمشون. می‌دونی چرا؟
- آره.
- خوبه. ولی بازم بپرس چرا؟
- چرا؟
- چون تازگیا بعد ۶ ماه با سری که انگار پتک خورده، روی تخت بیمارستان بیدار شدم. بعدش ثانیه‌ای نگذشت که متوجه شدم خودمو نمی‌شناسم. خانومی که از ذوق بیدار شدنم اشک توی چشماش جمع شده بود و منتظر بود بهش بگم مامان رو نمی‌شناختم. اون همه عزیزام رو نمی‌شناختم. حتی هنوزم نمی‌شناسم. بلندم کردن آوردن توی خونه‌ای که توش زندگی می‌کردم. خونه‌ای که توش احساس راحتی نداشتم و هنوزم ندارم. با تمام وجودم دوست دارم بشناسمشون ولی هیچی یادم نمیاد. دارم هر دقیقه تلاش می‌کنم که چیزی ازشون یادم بیاد.
برای چند ثانیه ساکت موندم و دوباره ادامه دادم:
- هر دقیقه اطلاعاتی درباره زندگیم می‌شنوم که باید اونا رو درک کنم و یادم بیاد. نه حوصله‌ش رو دارم و نه توانشو که دنبال این باشم به تک تک اون آدما خودمو ثابت کنم.
غزاله که قبل از حرفام توپش پر بود، آروم شد. مث آب روی آتیش حرفام آرومش کرد.
بعد از چند ثانیه سکوت غزاله به حرف اومد:
- می‌شینی؟
نشستیم روی نیمکت. تازه به جایی که بودیم توجه کردم. اون قسمت بالاترین نقطه پارک بود و کل پارک از اون قسمت دید داشت. جای قشنگی بود. هردومون ساکت بودیم و به روبرو زل زده بودیم. دومین بار بود که تو همچین موقعیتی گیر کرده بودیم.
_نمی‌دونم چرا اصن اومدم این‌جا؟
غزاله: چون من بهت گفتم بیا.
باز برای مدتی ساکت بودیم.
غزاله: راستش حرفات منطقی بود.
- چه عجب!
- خب می‌دونستم که توی‌ شرایط‌ سختی هستی ولی وقتی این‌جور با جزئیات گفتی قابل درک‌تر شد.
- زحمتت شد. تا این‌جا تورو این‌جوری شناختم که خودت رو به زحمت نمی‌ندازی کسیو درک کنی. اگر هم بخواد توضیح بده نمی‌ذاری و اگر هم بذاری توضیح بده بازم حرف خودت رو قبول داری و انگار نه انگار که طرف داشته توضیح می‌داده.
- وای خدا! خیلی پرویی!
- همینه دیگه.
- فعلاً تویی که داری منو قضاوت می‌کنی. من همچین آدمی نیستم.
- درسته. من فقط تورو ای‌مجوری شناختم. درک این رو دارم که حرفات رو بشنوم و نظرم رو عوض کنم. یعنی برعکس تو به حرف طرف مقابلم اهمیت می‌دم. اگر غیر از اینه بگو.
 
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
- نیازی نمی‌بینم خودمو بهت ثابت کنم. برام مهم نیست منو چطور آدمی می‌شناسی. هر طور دوس داری فکر کن.
- پس انتظار نداشته باش که فکر کنم این‌جوری نیستی. من فقط نسبت به رفتارایی که داشتی و بهم نشون دادی شناختمت. یعنی خودت خواستی من این‌جوری بشناسمت. انتظار نداشته باش من از روی رفتاراییت که حداقل من یکی ندیدم بشناسمت. علم غیب ندارم.
- انتظاری ندارم.
- دیدی؟ پس یا این‌جوری هستی یا این‌جوری می‌خوای نشون بدی. در ضمن همه حرفا رو به جر و بحث تبدیل می‌کنی و نمی‌تونی خیلی آروم منطقی بحث کنی.
- کی تا حالا آدم‌شناس شدی واسه من؟ البته آدم‌شناس توهمی.
- همین الان اینم فهمیدم که کم‌تر کسی هست که خود واقعیتو بهشون نشون میدی. این بر‌می‌گرده به محافظه کار بودنت و بی‌اعتمادیت نسبت به بقیه. می‌ترسی بهت ضربه بزنن از این راه. شاید قبلاً از همین راه زخم خوردی.
- میشه بس کنی داری عصبیم می‌کنی دیگه.
- حقیقت تلخه.
- تو این‌جوری نبودی قبلاً. قبلاً یکم قابل تحمل تر بودی.
- حس می‌کنم دروغ میگی. مطمئنم الان واست قابل تحمل ترم.
دستش رو برد بالا گفت:
- خفه شو دیگه! الان حقته بزنم زیر گوشِت.
خداروشکر به تهدید بسنده کرد و نزد. دستش رو آورد پایین.
- شوخی کردم بابا. قبلاً سیلی شما رو تجربه کردم. مرسی.
- حقت بود ولی دیگه کلی با خودم کلنجار رفتم تا زنگ بزنم معذرت خواهی کنم.
- که اونم درست حسابی نکردی. بی‌خیال. من هنوزم توش موندم که دستت چطور زخم شد؟!
- وای آره! ببین الان می‌دونم کار تو نبود ولی قسم می‌خورم کسی که این کارو کرد شبیه تو بود. کپی خودت بود.
با شنیدن حرفش ناخودآگاه یادِ خوابم افتادم. اون‌جا هم یک نفر شبیه به خودم هُلم داد توی چاه.
- چی می‌خواست ازت؟
غزاله: نمی‌دونم. فقط یه لحظه حس کردم پشت سرمه و تا برگشتم مچ دستمو گرفت و منم شروع به جیغ زدن کردم تا بالاخره هلم داد و فرار کرد.
- عجیبه!
- اولین بار نیست همچین اتفاقی برام میفته.
- یعنی چی؟ قبلاً هم اتفاق افتاده؟
- خب آره ولی‌ قیافه‌شو ندیده بودم.
- چه اتفاقایی برات میفته؟
- مهم نیست.
- بازم از حرف زدن فرار کن. باشه اصرار نمی‌کنم.
- حال و وضع سرت چطوره؟
- هعی بدنیس. یه درد خفیفی همیشه باهامه ولی قرصامو نخورم بدجور درد می‌گیره‌.
- طبیعیه. ضربه مغزی شدی. بایدم درد داشته باشی.
پاکت سیگار رو از جیبم درآوردم و یک نخ برداشتم و روشن کردم.
- فکر کنم تنها چیزی که از قبل یادمه همین سیگار باشه.
- تو قبلاً سیگاری نبودی به گفته خودت ازش متنفر بودی. ولی بعد یهو سیگاری شدی. عجیبه!
- این‌طور که معلومه منو خیلی می‌شناسی. چرا؟
- بی‌خیال.
- بازم فرار.
- شده نخی سه تومن. فیلترش رو هم بکش.
با تموم شدن حرفش، سرم سوت کشید. اون سردرد وحشتناک دوباره شروع شد.
- آخ سرم!
غزاله: چی شد؟!
 
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
صدای غزاله گُنگ بود. از شدت درد، از روی نیمکت افتادم روی چمن و سرم رو دو دستی گرفتم. هرچی فشارش می‌دادم، آروم نمی‌شد. چشمام داشت سیاهی می‌رفت و کم‌کم دیدم تاریک شد. چند‌ذثانیه بعد به مرور، تصویری جلو چشمم ظاهر شد. مثل فیلم بود. انگار توی باغی نشسته بودم و یک مرد با ریش بلند با سیگاری توی دستش، داشت باهام صحبت می‌کرد‌. حرفاش رو نمی‌شنیدم. فقط حرف خودم رو تونستم بشنوم:
- شده نخی سه تومن. فیلترشو هم بکش.
دوباره کم‌کم اون تصویر هم محو شد. تصاویر نامفهومی توی سرم داشت نقش می‌بست. چهره های مختلف، جاهای مختلف، اتفاقای مختلف.
- آراس؟! آراس تورو خدا بیدا شو! بدبخت شدم! آروم باش. نفس بکش. آروم، آروم، آروم. آفرین!
صداها بم و گنگ بود. ولی کم‌کم داشت بهتر می‌شد. تاری دیدیم هم همین‌طور. صورت غزاله جلو چشمام ظاهر شد. سرم رو پاش بود و سرمو دو دستی گرفته بود.
غزاله: خوبه. نفس عمیق بکش.
چند دقیقه‌ای توی همون حالت بودیم و دوباره غزاله از توی کیفش ادکلنی درآورده بود و زده بود به مچ دستش و مچ دستش رو گرفته بود جلوی بینیم. نمی‌دونم چطوری ولی اون ادکلن خیلی خوب بود! بوی خیلی خوبی داشت. باعث می‌شد آروم شم.
غزاله: بهتری؟
- آره. خوبم.
بلند شدیم و دوباره نشستیم روی صندلی. من تکیه داده بودم و دوتا دستم رو قفل کرده بودم پشت سرم و ذهنم درگیر چیزایی بود که دیدم. غزاله یه‌جورای خواست جو رو عوض کنه و گفت:
- ببینم ینی الان که حافظتو از دست دادی؟
- خب؟
- آهنگی هم گوش دادی؟
- به خواسته خودم نه. فقط اهنگایی که بقیه گذاشتن گوش دادم اونم توجه نکردم بهشون. ولی یه آهنگ یا یه ریتم توی ذهنم هست که می‌دونم از وقتی به هوش اومدم به گوشم نخورده.
- چه آهنگی؟
- عه... نمی‌دونم. فک کنم یه‌چیزایی تو ذهنمه وایسا... .
ریتم آهنگ قشنگ تو ذهنم بود. شروع کردم با ریتم چیزی که یادم اومد رو خوندم:
- آها می‌گفت: اون خال کوچیکو رو ترقوه‌ی چپتو، خط بالای لبتو... موهای لالا لالا لالا لای...
ادامه اهنگ رو فقط ریتمش رو با (لا) خوندم و همزمان زدیم زیر خنده.
غزاله: موهای سیاه تر از شبتو، به دنیا نمی‌دمشو، تن صداتو صب که لا ملافه‌ای...
صداش واقعا قشنگ بود!
- آفرین خودشه!
غزاله: به‌دنیا نمی‌دمش از شروین. چطور اینو یادت مونده؟!
- نمی‌دونم. شاید خیلی گوشش می‌دادم.
- عجیبه! بین این همه چیز و شخصای زندگیت، این اهنگ فقط یادته!
- می‌شه بذاریش؟ از وقتی به هوش اومدم یه آهنگ درست حسابی گوش ندادم. از آهنگ های قدیمی هم می‌دونم متنفرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
گوشیش رو از کیفش درآورد و آهنگ رو گذاشت. در طول آهنگ یک کلمه هم حرف نزدیم. قشنگ می‌تونستم حس کنم خاطرات زیادی پشت این آهنگ هست.
غزاله: خب دیگه آهنگای من بسه.
گوشیم رو از جیبم در آوردم و خواستم ببینم چه آهنگ هایی داشتم، یادم اومد رمزش یادم نیست.
- تف!
غزاله: چیه؟
- این گوشی قبلیمه. آرام درستش کرده. الان رمزش یادم نمیاد.
غزاله: بده فلشش کنه درست شه.
- خانوم دکتر من زرنگ‌تر از تو بودم. موضوع اینه که نمی‌خوام چیزایی که داخلش هست پاک شه. شاید داخلش عکسی، فیلمی، پیامی بود که باعث شه چیزی یادم بیاد.
- الگوعه؟
- پینه.
- تاریخ تولدت رو بزن.
- باشه.
تاریخ تولدم رو نمی‌دونستم.
غزاله: چی‌شد؟
- تولدم یادم نیست.
- خاک بر سرت!
- خب چی‌کار کنم یادم نیست دیگه!
- فک کنم اسفند ۷۹ بودی. چندمش رو نمی‌دونم.
- از کجا می‌دونی؟
غزاله: خب... بالاخره همسایه‌ایم؛ دوست بودیم؛ توی یه اکیپ هستیم... اصن اینا مهم نیس. زنگ بزن به یکی که می‌دونه بپرس.
به آرام زنگ زدم و پرسیدم. متولد ۷۹/۱۲/۲۱ بودم. ولی رمزش این نبود. اگر این بود واقعاً از خودم ناامید می‌شدم. چندتای دیگه هم امتحان کردیم نشد.
- ای بابا! امیدوار بودم یچی توی این گوشی پیدا شه بلکه چیزی یادم بیاد.
غزاله: امم... اینو بزن. ۱۳۷...
- خب؟
- ۷۹.
باز شد!
- ایول! آفرین!
متعجب به گوشی نگاه می‌کرد.
- جدی باز شد؟!
- چه‌طور فهمیدی؟
- نمی‌دونم همین‌طور یه‌چی‌ پروندم.
- اوسکلمون کردی؟!
- تو می‌خواستی گوشیت باز شه که باز شد. دیگه بقیه‌ش مهم نیس. گیر بدی با پشت دست می‌زنم توی دهنتا!
حس کردم ادامه بدم واقعاً همین کار رو می‌کنه و دیگه ادامه ندادم. بعدش دیگه رفت توی فکر و کم صحبت می‌کرد. چندتا از آهنگ‌های گوشیم رو گوش دادیم و بعد راه افتادیم سمت خونه. عزاله هنوز همون‌طور ساکت بود‌. رسیدیم به کوچه‌مون.
- ۷۹/۷/۱۳ تاریخ تولد کیه؟
غزاله: تاریخ تولد؟ نمی‌دانم. اطلاعی ندارم.
- آره ارواح عمت!
- بعد به من میگه توهمی! من همین‌طور یه‌چیزی گفتم. اصن بی‌خیال بحث فایده نداره. شب بخیر.
مثل ماهی فرار کرد از دستم. دم در خونه‌شون رسید. توی کیفش دنبال کلید می‌گشت.
- عجله نکن دنبالت نکردم. گوش مخملی دارم؟
کلید رو بالاخره پیدا کرد و درآورد. سرش رو کج کرد و نگاهی به گوشم انداخت و گفت:
- حالا که دقت می‌کنم انگار داری.
کلید رو انداخت و در رو باز کرد.
- تاریخ تولد خودته مگه نه؟
چند ثانیه مکث کرد و بعد رفت داخل و در رو بست.
 
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
واقعاً فکر کرده خرم! قطعاً تاریخ تولد خودشه. هر چی جلوتر میرم بیشتر گیج میشم. اگر من با این بودم پس فرشته چی میگه این وسط؟! سریال ترکیه؟ کلید انداختم و آروم در رو باز کردم. بی‌سر و صدا رفتم توی اتاقم.
ساعت سه نصف شب بود. خوابم نمی‌اومد و تصمیم گرفتم با اتاقم و وسایلاش آشنا شم. ولی پولداری هم نعمتیه! نمی‌دونم چرا ولی با این وضع غریبی می‌کردم. انگار اصلاً عادت ندارم این‌جوری زندگی کنم. رفتم سراغ وسایل روی دراور. انواع اقسام بُرِس و شونه، ژل مو، واکس مو، و هر چیزی که مربوط به مو میشه محیا بود. این‌جاش جالب شد! لنز با رنگای مختلف داشتم. خواستم بندازمشون و امتحان کنم ولی پشیمون شدم. نصف‌شبی می‌زدم چشمم رو در می‌آوردم. سیاه هم بلأخره رنگه. قاب عکس خودم روی‌ دراور بود. پشت به آبشاری وایساده بودم و دست به جیب و خندان داشتم به دوربین نگاه می‌کردم. نیشت رو ببند بابا! نمی‌فهمم! هرچی بیشتر قبلاً خودم رو می‌شناسم بیشتر حس می‌کنم از خودم خوشم نمیاد! خب به خودم تبریک میگم، دارم کم‌کم روانی میشم. از افکار مزخرفم اومدم بیرون و رفتم سراغ کشوهای دراور؛ کشو اول رو باز کردم و دهنم باز موند! پر از دسبند و گردن‌بند و انگشترهای خفن بود. تعداد دستبندهام بیش‌ از‌ حد معمول بود. مثل این‌که علاقه خاصی به دستبند داشتم و از ذوق الانم هم میشه بهش پی برد. خلاصه بعد از کلی تلاش، اتاق رو زیر و رو کردم. فکرش رو نمی‌کردم این اتاق ان‌قدر وسایل داشته باشه! تنها جایی که نگشتم، کشوی آخر دراور بود که قفل بود و هرچی گشتم کلیدش رو پیدا نکردم. روی تخت دراز کشیدم که چند دقیقه استراحت کنم و بعد لباسم رو عوض کنم. دوام نیاوردم و خواب رفتم.

چشم‌هام رو باز کردم. نور آفتاب هجوم آورد به چشمم و باعث شد که نیمه باز نگهشون دارم. دستی اومد جلوی چشمم و جلوی تابش نور رو گرفت. صورت غزاله بالای سرم ظاهر شد. وسط جنگل، زیراندازی روی زمین انداخته بودیم. من دراز کشیده بودم و سرم روی پاهای غزاله بود. غزاله انگشتاش لای موهام و بود و داشت سرم رو ماساژ می‌داد. آهنگی که نمی‌دونم چی می‌گفت در حال پخش بود.
- یادته یه قرارهایی گذاشته بودم باهات؟
غزاله: قرار؟
- اوایل که با دست پس می‌زدی با پا پیش می‌کشیدی، راجب آینده بهت گفتم که چه برنامه‌هایی باهات دارم.
- آها! یه قرارهایی نبود. ماشالا هزاتا بود.
- آره. یکی از اون قرارها اگه یادت باشه همین وضعمون بود. بهت گفته بودم قراره سرم رو بذارم روی پاهات و تو موهام رو ماساژ بدی.
- آره یادمه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
- می‌دونستی عطرت روانیم می‌کنه؟
- آره. صدبار بهم گفتی.
- خوبه. پس عطرت روانیم می‌کنه.
با نیش باز سری به نشونه‌ی تأسف تکون داد و گفت:
- عشقم روانی شد، دیگه امیدی نیست!
- جان؟! الان چی گفتی؟
- روانی شدی... .
- نه قبلش.
چیزی نگفت.
- گفتی عشقم. چه عجب بالاخره به زبون آوردی!
-خب حالا پرو نشو.
- درحال حاظر خوشحال‌ترین آدم توی کل مخلوقات خدا هسم. یعنی اگر همین الان جونم رو بگیره من راضیم.
- زبونتو گاز بگیر!
زبونم رو آوردم بیرون گاز گرفتم و زد زیر خنده.
- دیوونه‌ای بخدا!
- نه خب ببین الان تو پیشمی؛ توی همون وضعی که همیشه توی تصوراتم بود. صدبار هم گفتم که بزرگ‌ترین ترسم از دست دادنته که من جنبشو ندارم. اگه الان تموم کنم شاد روان میشم.
- دهنت رو ببند. قرار نیست کسیو از دست بدی.
- مطمئن؟
- مطمئن.

***
همه پای میز، مشغول ناهار خوردن بودن. من هم فقط زل زده بودم به ماکارونی داخل بشقاب ولی فکرم جای دیگه بود. از آخرین باری که غزاله رو دیده بودم یه هفته‌ای می‌گذشت. اون خوابی که دیدم اصلاً از ذهنم بیرون نمی‌اومد. اصلاً به خواب شبیه نبود. مثل خاطره بود. چندباری بهش زنگ زده بودم و پیام داده بودم ولی جوابی نداد. این دختر چش شده؟ چرا باید جوابم رو نده؟ آخرین بار که حرفای جالبی درباره اوضاعش نزد... .
صدای بابام منو از دنیای فکر و خیال کشید بیرون.
- چی؟
بابا: اسمش ماکارونیه. بصورت رشته‌ای تولید میشه و پس از پخت به این صورت در میاد و آماده خوردن میشه. نمی‌دونم از چی درست میشه ولی مطمئن باش کرم و حشره نیست.
برای چند ثانیه‌ای نگاه عاقل‌اندر‌سفیه بهش انداختم و گفتم:
- هن؟!
بابا: این‌جوری که تو زل زدی به غذا انگار چیز عجیبی دیدی.
- پدر من ایستگاهمون رو گرفتی یا حرفات جدیه؟! واقعاً فکر می‌کنی من نمی‌دونم ماکارونی چیه؟!
مامان: چرا تو فکری؟
- چیزی نیس فکرای الکی می‌کردم.
آرمان: امان از درد عشق!
_خفه شو... .
دردی توی سرم پیچید ولی‌ خودم رو کنترل کردم. انگار قبلاً این مکالمه رو شنیده بودم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین