به بسم الله می خوانم خدارا، زمشتی خاک آدم ساخت مارا
مقدمه :
نامش را پناه گذاشتن تا پناهی باشد برای غمها و سختیهایشان، پناهی برای دردها و رنجهای خانوادهی صفایی.
خانوادهای از دیار محبت و همدلی، از جنس عشق و صفا، اما آیا پایان سرنوشت تمام خانوادهها به خوشی ختم میشود؟ شاید هم باید برای تقدیری سخت آماده شد، تقدیری که خداوند برای همهی ما به گونهای رقم میزند و قلم در دست میچرخاند و گاهی سرگیجه و گاهی لبخند نصیبمان میکند.
...
انعکاس چیزی باش
که میخواهی در دیگران ببینی
اگر عشق میخواهی
عشق بورز
اگر صداقت میخواهی
راستگو باش
اگر احترام میخواهی
احترام بگذار
دنیا چیزی جز پژواک نیست
انعکاس من بر من
پس حواسمان باشد
بهترین باشیم
تا بهترین دریافت کنیم
...
برایت مهم نیست که دیگران کنارت هستند یا نه! تو کسی را داری که جایِ خالیِ تمامِ آدمهایِ دنیا را برایت پر میکند، کسی که مثلِ کوهی محکم و استوار، پشتِ بی پناهیات میایستد و به جایِ تو با نگرانی و ترسهایِ تو میجنگد، در ناامیدیات امید میشود و با تمامِ عشق و توانش در هر شرایطی دنبالِ شادی و لبخندِ تو میگردد..
درِ اتاقش باز بود و با هر نسیم ملایمی کمی باز و بسته میشد و صدای جیرجیرش سکوت اتاق را میشکست..به قول سامان به روغن کاری نیاز داشت..
سارا قدم زنان وارد اتاق عزیزدردانهی خانه شد..در تاریکی چشم چرخاند و دختر جوان را دید که روی تخت پشت به او در خود جمع شده بود..با قدمهای آرام سمتش رفت و گوشهی تخت نشست.
آهی کشید و با دستش نرمی و لطافت موهای خواهرکش را لمس کرد..عطریاس محبوب پناه فضا را پر کرده بود..نفس عمیقی کشید و ناخوداگاه لبخند زد : من که میدونم بیداری کلک..آمار دارم شب راحت خوابت نمیبره..
پناه یکی از چشمهایش را باز کرد که سارا پیروز شده خندید : دیدی گفتم خانوم زرنگه..
پناه خسته غلطی زد..حوصله حرفهای شبانه را نداشت..این روزها حوصلهی هیچ چیز را نداشت..حتی حوصلهی خواهر بزرگ و عزیزتر از جانش را که بدون شک برای دلداری به سراغش آمده بود.
پِلکهایش را به هم فشرد و همچنان بیحال بود : خوابم نمیاد ولی دوست ندارم چشمهام رو باز کنم.
سارا نگران ابرویی بالا انداخت و نکند باز فشارش پایین آمده باشد؟
دست سرد خواهرکش را در دست گرفت : چرا اِنقدر سردی تو دختر؟
ناخواسته لبخندی روی صورتش نشست.. نگرانیهای مادرانهاش همیشگی بود و به قول سام تمامی نداشت مامان بازیهای سارا..
بیخیالی هم حدی داشت..نیمچه اخمی کرد : به چی میخندی پناه..میگم چرا سردی؟ ژاکتت کجاست ها؟ بذار خودم برات میارمش..
چشم چرخاند و در تاریکی به دنبال ژاکت گشت : اگه اِنقدر بیحال بودی چرا نیومدی بهم بگی؟ آخه یکی نیست بگه دختر جون بیا حرف بزن..نگاه تروخدا تو این بارون دکترم پیدا نمیشه..اگه سرما بخوری جواب بابا رو چی بدم؟
- سارا
- هان؟
- سارا؟
بیحواس به چشمان پراشک پناه به گشتن ادامه داد..حتی با وجود عادت چشمهایش در تاریکی پیدا کردن ژاکت سخت بود.
کوله پشتی طرح جین پناه را بلند کرده دقتی کرد : چی میخواستی بگی؟ بزار اول این برق رو بزنم هیچی معلوم نیست..
فضای اتاق غرق نور شد و عجب..مگر روشنایی هم غریب میشد؟
سر روی دو زانو گذاشت و سارا لبخند آرامش بخشی زد و سمت پناه برگشت : کاش از اول..
حرفش در دهان ماسید..پناه با چهرهی خیس از اشکش به او نگاه کرد و چشمان خیس و بغضدار عسلی رنگش با آن رگههای قرمز دل سنگ را آب میکرد و دردش چه بود؟
سارا بهت زده سمت تخت هجوم برد و پناهِ بیپناهش را در آغوش گرفت.
لرزان در آغوش مادرانهی خواهر بیست و هفت سالهاش جا گرفت و با بُغضی که به حتم به گلو درد ختم میشد زیر لب نامفهوم زمزمهای کرد.
چانه ی لرزانش را روی سرش قرار داد : چی پناه؟
- کاش هنوزم مامان پیشمون بود.
...
سارا غمگین شده قطره اشکش روی موهای بلوند پناه چکید و هنوز یک سال از فوت مادرشان نمیگذشت و دختر جوان حق داشت اینطور بیقراری کند و هنوز برای تجربهی بیمادری جوان بود..همانند نیلوفری تازه روییده آسیب پذیر بود و حق داشت..هنوز نیاز داشت آغوش مادرش را..
خانوادهی صفایی به صدا زدنهای کلمهی مقدس مادر نیاز داشتند، به قَدری جای مادر خانه در این چند ماه خالی بود که پدر خانه با وجود آنکه سن زیادی نداشت بیمار شود، به قدری که پسر خانه از جای خالی مامان پروانهاش فرار کند و هر ده روز سری به خانوادهاش بزند، به قَدری که سارای خانه در نقش مادرانهاش فرو رفته و پناه که کوچیکترین عضو خانواده بود را مثل ایلین و ایلیا که دوقلوهای عزیزتر از جانش بودند میدید.
صدای ظریف و گلایه آمیز پناه سکوت هردو را شکست : آخه مگه چیکار کردیم که خدا میخواست اینجوری امتحانمون کنه..من دیگه تحمل ندارم..
سارا به نوازش کردن موهای ابریشمی خواهرکش ادامه داد..لبخند تلخی روی لبش نشسته بود و امان از این خندههای تلخ..
حتی رنگ و لطافت موهای پناه شبیه به مادرشان بود..کلا این عزیزدردانه نمونه دوم پروانه بود و شاید این شباهت در جایی مرهم و در جایی نمک روی زخم باشد.
آهی عمیق کشید : قربونت برم من..حق داری عزیزم به خدا که تو کم تر از ما داغ ندیدی..
- بعضی وقتها فکر میکنم اگه من جای مامان مرده بودم اِنقدر زندگی سختمون نمیشد.
- پناه جونم اینجوری نگو..خودتم میدونی برای تَکتَک ما چقدر عزیزی..اگه تو نبودی که سنگ رو سنگ بند نمیشد، اصلا بگو ببینم سام هر هفته واسه خاطر کی میاد خونه؟
پوزخندی زد و چه خوب بود حداقل برادرش را هر هفته میدید و باید خداروشکر می کرد؟
- داداش اذیت میشه با دیدن عکس مامان رو دیوار..خوب که دقت میکنم هرموقع چشمش به اون پارچه سیاه کنار قاب عکس میوفته تو خودش جمع میشه..بخاطر همین کارش رو بهونه میکنه..
- ولی با این حال به خاطر تو میاد خونه، واسه خاطرت چند ساعتم که شده خوشحاله و آرامش داره، تو شاید خودت خیلی ندونی ولی واسه منو بابا و سام حکم نفسی..سام بخاطرت به دیوونه بازیهاش برمیگرده..
- سارا
- هان؟
پناه خندهی آرامی کرد و سر از روی شانهی خواهرش بلند کرد و دستی به تار مویی که جلوی صورتش آمده بود کشید : نه به اون همه احساسات نه به این هان گفتن
سارا به نیم رخش خیره شد و فقط خودش میدانست که گاهی بسیار دلتنگ مادرش میشد و تنها با نگاه به پناهی که بسیار شبیه جوانیهای پروانه بود آرام میگرفت و چقدر هم که دوستداشتنی و زیبا بود این عزیزدردانه.
چه شبهایی که در این چند ماه تا دم صبح کنارش بود تا کمی خودش و قلبش را تسکین دهد و تاثیرش را فقط خودش حس میکرد..
ناراحتیاش را کنار زد و بغضش را پنهان.. قیافهی حق به جانبی به خودش گرفت : ای بابا من که کامل نیستم دختر..تازه خیلی هم خانومی میکنم اینجوری باهات حرف میزنم.. در حد یه روانشناس خبره.
پناه لبخند زد و در دل دعا کرد خدا خواهرش و دیگر اعضای خانوادهاش را برایش حفظ کند و به راستی نفس کشیدنش را هم مدیون آنها بود.
- البته چیزی از روانشناس کم نداری خانوم مهندس..مامانم همیشه بهت میگفت خانوم مهندسم..یادته؟
سارا با لبخند لُپش را کشید و گفت: دیگه تو این حال نبینمت ها..گفته باشم..
دست روی گونهی قرمزش گذاشت و غر زد : چندبار بگم خوشم نمییاد از این کار
- صد بارم بگی فایده نداره عزیزم
- سارا!
- هوم؟
لبخندی ناگهان بر لبش نقش بست و این شخصیت بیخیال خواهرش را دوست داشت..قدرتمند بود و جسور..
- هیچی بیخیال..من که از پس تو برنمییام آبجی بزرگه
- آفرین خوبه خودت میدونی در مقابل من باید تسلیم باشی
- اوهو!
سارا ژاکت زرشکی رنگ را از پایین تخت پیدا کرد و خوشحال شده کودکانه ذوق کرد : ایناهاش..اینجا افتاده بود.
- ولش کن دیگه خوبم، سردم نیست.
- ای کوفت و ولش کن..خوبه تا الان تو بغل من مثل گربه میلرزید.
پناه چشم درشت کرد، چه زمانها بود که سام غر میزد به جان خواهر بزرگشان و از تغییر شخصیت یکهوییاش مینالید و انگ دو شخصیتی بودن به سارای مهربان و شیطان خانه میزد و در کل سارا همین بود، گاهی مادر میشد و بیخیال و گاهی سر به هوا و خجالتی.
بلند شده نگاهش کرد : پاشو اینو بپوش بعدم بخواب..چشماتم اونجوری گرد نکن واسه من، فردا جلسهی اول کلاسته؟
پناه تسلیم شده با یک حرکت از روی تخت جهید و ناگهان با یاداوری کلاس فردا اخمی کرد : اره اولیشه..خدایی حوصلهی درس تکراری ندارم..
سارا ژاکت را به سمتش گرفت : خب ما که میدونیم تو زود یاد میگیری..این مدتم حق داشتی بابت نمرات درخشانت
- آخه همهاش تکراریه
- خب قانونشه عزیز من..هرکی نهایی نمرهاش خوب نباشه باید بره کلاس پاس کنه..کم چیزی نیست بالاخره
پناه ژاکت را تنش کرد و اینبار با گرمای تن بیشتری روی تخت نشست : باز رفتی تو فاز معلمی؟ جای سام خالی..
سارا خندید و ضربهی آرامی به بازوی پناه زد : چه خودشم لوس میکنه..خب وقتی سوال میپرسی باید درست جواب بدم یا نه؟
- از فردا همه به یه دید دیگه بهم نگاه میکنن میدونی که؟ حتما پیش خودشون فکر میکنن این بیچارها کُند ذهنن یا حتی بیخیال درس و کتاب..
- خودتم میدونی حرف مردم میاد و میره..مهم خودتی
موهای بلندش را یک طرف شانه جمع کرد و نگاهش را دوخت به سارای همیشه زیبا.
ناخوداگاه مقایسه کرد، این کاری بود که از بچگی میکرد.
حالت چشمهای جفتشان کم و بیش مثل هم بود اما چشمهای خودش کمی درشتتر و عسلی به رنگ چشمهای مادرشان بود و رنگ چشمهای سارا و سام مثل هم قهوهای بود، اندام خودش ریزه میزه و ظریف بود اما سارا و سام هردو قد بلند و کشیده بودن، موهای او مادرزادی بلوند و صاف و موهای سارا و سام مشکی بود با تابهای فراوان..حتی به علایقهایشان که فکر میکرد باز هم تفاوت میدید و جالب بود..
سام از بچگی والیبالیست حرفهای بود و سارا کاراته کار میکرد اما او به شنا علاقه داشت و هرازگاهی هنر و نقاشی..روحیاتش لطیف بود و به راستی پروانه هم..
انگار از زمان تولدش با خواهر و برادر بزرگاش خیلی فرق داشت و این فرق حتی بین اسمهایشان هم مشهود بود، او پناه بود و اول اسم پروانه را برده بود و سارا و سام هردو اول اسم سامان پدرشان را داشتند..هرچه که بود زیبا بود، هم شباهتهایشان هم تفاوتهای ظاهریشان، و چه زیبا خداوند این تفاوتها و شباهتهای یک خانواده را کنار هم قرار داده بود.
سارا از روی تخت بلند شده با چهرهای بانمکی به خود گرفت : چشماتو درویش کن من صاحاب دارم..
پناه دراز کشیده خندید و خوب از صاحب دلخستهی خواهرش خبر داشت : چیکار کنم از بس خوشگلی همش دوست دارم نگاهت کنم..نگران نباش جواب فرهاد جون با من.
فرهاد داماد خانواده و در قدیم پزشک جوان آنها بود که به مرور زمان دل در گروی دختر بزرگ خانوادهی صفایی داد و یک دل نه صد دل عاشق سارای زیبای صفاییها شد و خیلی زود با توجه به شخصیت و موقعیت خوبش داماد خانه شده بود.
- تو دَرسِت رو خوب بخون..جواب فرهاد پیشکِش
پناه بچه شده چَشمی گفت و پتو را روی سرش کشید..سارا با لبخند اتاق را با عطریاس پناه ترک کرد.
قطرات باران نَمنَم خودشان را به زمین میکوبیدن و هر از چند گاهی رعد و برق زمین و زمان را درخشان میکرد و در لحظه ناپدید میشد.
پناه نگاهش را به پنجرهی اتاقش دوخت و زیر لب زمزمه کرد : آخ جون، بارون!
...