جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بی پناهی] اثر «رها باقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط رهاااا با نام [بی پناهی] اثر «رها باقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,212 بازدید, 49 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بی پناهی] اثر «رها باقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع رهاااا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
Negar_1697377005216.png
نام اثر: بی پناهی
نویسنده: رها باقری( کاربر انجمن رمان بوک)
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
عضو گپ نظارت (9) S. O. W
خلاصه:
دختری به اسم پناه که سعی می‌کند برای اطرافیان و خانواده‌اش پناهی از جنس آرامش باشد، اما ناجی و پناهگاه زندگی خودش چه کسی می‌شود؟
شاید پسری با زندگی پر فراز و نشیب، از جنس اعتماد و درست‌کاری پناهی شود برای دختری که با یک اتفاق آرامش زندگی‌اش از دست می‌رود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,909
6,500
مدال‌ها
3
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
به بسم الله می خوانم خدارا، زمشتی خاک آدم ساخت مارا

مقدمه :

نامش را پناه گذاشتن تا پناهی باشد برای غم‌ها و سختی‌هایشان، پناهی برای دردها و رنج‌های خانواده‌ی صفایی.
خانواده‌ای از دیار محبت و همدلی، از جنس عشق و صفا، اما آیا پایان سرنوشت تمام خانواده‌‌ها به خوشی ختم می‌شود؟ شاید هم باید برای تقدیری سخت آماده شد، تقدیری که خداوند برای همه‌ی ما به گونه‌ای رقم می‌زند و قلم در دست می‌چرخاند و گاهی سرگیجه و گاهی لبخند نصیبمان می‌کند.

...

انعکاس چیزی باش
که می‌خواهی در دیگران ببینی
اگر عشق می‌خواهی
عشق بورز
اگر صداقت می‌خواهی
راستگو باش
اگر احترام می‌خواهی
احترام بگذار
دنیا چیزی جز پژواک نیست
انعکاس من بر من
پس حواسمان باشد
بهترین باشیم
تا بهترین دریافت کنیم

...

برایت مهم نیست که دیگران کنارت هستند یا نه! تو کسی را داری که جایِ خالیِ تمامِ آدم‌هایِ دنیا را برایت پر می‌کند، کسی که مثلِ کوهی محکم و استوار، پشتِ بی پناهی‌ات می‌ایستد و به جایِ تو با نگرانی و ترس‌هایِ تو می‌جنگد، در ناامیدی‌ات امید می‌شود و با تمامِ عشق و توانش در هر شرایطی دنبالِ شادی و لبخندِ تو می‌گردد..
درِ اتاقش باز بود و با هر نسیم ملایمی کمی باز و بسته می‌شد و صدای جیر‌جیرش سکوت اتاق را می‌شکست..به قول سامان به روغن کاری نیاز داشت..
سارا قدم زنان وارد اتاق عزیزدردانه‌ی خانه شد..در تاریکی چشم چرخاند و دختر جوان را دید که روی تخت پشت به او در خود جمع شده بود..با قدم‌های آرام سمتش رفت و گوشه‌ی تخت نشست.
آهی کشید و با دستش نرمی و لطافت موهای خواهرکش را لمس کرد..عطریاس محبوب پناه فضا را پر کرده بود..نفس عمیقی کشید و ناخوداگاه لبخند زد : من که می‌دونم بیداری کلک..آمار دارم شب راحت خوابت نمی‌بره..
پناه یکی از چشم‌هایش را باز کرد که سارا پیروز شده خندید : دیدی گفتم خانوم زرنگه..
پناه خسته غلطی زد..حوصله حرف‌های شبانه را نداشت..این روزها حوصله‌ی هیچ چیز را نداشت..حتی حوصله‌ی خواهر بزرگ و عزیزتر از جانش را که بدون شک برای دل‌داری به سراغش آمده بود.
پِلک‌‌هایش را به هم فشرد و هم‌چنان بی‌حال بود : خوابم نمیاد ولی دوست ندارم چشم‌هام رو باز کنم.
سارا نگران ابرویی بالا انداخت و نکند باز فشارش پایین آمده باشد؟
دست سرد خواهرکش را در دست گرفت : چرا اِن‌قدر سردی تو دختر؟
ناخواسته لبخندی روی صورتش نشست.. نگرانی‌های مادرانه‌‌اش همیشگی بود و به قول سام تمامی نداشت مامان بازی‌های سارا..
بی‌خیالی هم حدی داشت..نیمچه اخمی کرد : به چی میخندی پناه..میگم چرا سردی؟ ژاکتت کجاست ها؟ بذار خودم برات میارمش..
چشم چرخاند و در تاریکی به دنبال ژاکت گشت : اگه اِن‌قدر بی‌حال بودی چرا نیومدی بهم بگی؟ آخه یکی نیست بگه دختر جون بیا حرف بزن..نگاه تروخدا تو این بارون دکترم پیدا نمیشه..اگه سرما بخوری جواب بابا رو چی بدم؟
- سارا
- هان؟
- سارا؟
بی‌حواس به چشمان پراشک پناه به گشتن ادامه داد..حتی با وجود عادت چشم‌هایش در تاریکی پیدا کردن ژاکت سخت بود.
کوله پشتی طرح جین پناه را بلند کرده دقتی کرد : چی می‌خواستی بگی؟ بزار اول این برق رو بزنم هیچی معلوم نیست..
فضای اتاق غرق نور شد و عجب..مگر روشنایی هم غریب میشد؟
سر روی دو زانو گذاشت و سارا لبخند آرامش بخشی زد و سمت پناه برگشت : کاش از اول..
حرفش در دهان ماسید..پناه با چهره‌ی خیس از اشکش به او نگاه کرد و چشمان خیس و بغض‌دار عسلی رنگش با آن رگه‌های قرمز دل سنگ را آب می‌کرد و دردش چه بود؟
سارا بهت زده سمت تخت هجوم برد و پناهِ بی‌پناهش را در آغوش گرفت.
لرزان در آغوش مادرانه‌ی خواهر بیست و هفت ساله‌اش جا گرفت و با بُغضی که به حتم به گلو درد ختم می‌شد زیر لب نامفهوم زمزمه‌ای کرد.
چانه ی لرزانش را روی سرش قرار داد : چی پناه؟
- کاش هنوزم مامان پیشمون بود‌.

...

سارا غمگین شده قطره اشکش روی موهای بلوند پناه چکید و هنوز یک سال از فوت مادرشان نمی‌گذشت و دختر جوان حق داشت این‌طور بی‌قراری کند و هنوز برای تجربه‌ی بی‌مادری جوان بود..همانند نیلوفری تازه روییده آسیب پذیر بود و حق داشت..هنوز نیاز داشت آغوش مادرش را..
خانواده‌ی صفایی به صدا زدن‌های کلمه‌ی مقدس مادر نیاز داشتند، به‌ قَدری جای مادر خانه در این چند ماه خالی بود که پدر خانه با وجود آنکه سن زیادی نداشت بیمار شود، به قدری که پسر خانه از جای خالی مامان پروانه‌اش فرار کند و هر ده روز سری به خانواده‌اش بزند، به قَدری که سارای خانه در نقش مادرانه‌اش فرو رفته و پناه که کوچیک‌ترین عضو خانواده بود را مثل ایلین و ایلیا که دوقلوهای عزیزتر از جانش بودند می‌دید.
صدای ظریف و گلایه آمیز پناه سکوت هردو را شکست : آخه مگه چیکار کردیم که خدا می‌خواست اینجوری امتحانمون کنه..من دیگه تحمل ندارم..
سارا به نوازش کردن موهای ابریشمی خواهرکش ادامه داد..لبخند تلخی روی لبش نشسته بود و امان از این خنده‌های تلخ..
حتی رنگ و لطافت موهای پناه شبیه به مادرشان بود..کلا این عزیزدردانه‌ نمونه دوم پروانه بود و شاید این شباهت در جایی مرهم و در جایی نمک روی زخم باشد.
آهی عمیق کشید : قربونت برم من..حق داری عزیزم به خدا که تو کم تر از ما داغ ندیدی..
- بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم اگه من جای مامان مرده بودم اِن‌قدر زندگی سختمون نمی‌شد.
- پناه جونم اینجوری نگو..خودتم می‌دونی برای تَک‌تَک ما چقدر عزیزی..اگه تو نبودی که سنگ رو سنگ بند نمی‌شد، اصلا بگو ببینم سام هر هفته واسه خاطر کی میاد خونه؟
پوزخندی زد و چه خوب بود حداقل برادرش را هر هفته می‌دید و باید خداروشکر می کرد؟
- داداش اذیت می‌شه با دیدن عکس مامان رو دیوار..خوب که دقت می‌کنم هرموقع چشمش به اون پارچه سیاه کنار قاب عکس میوفته تو خودش جمع می‌شه..بخاطر همین کارش رو بهونه می‌کنه..
- ولی با این حال به‌ خاطر تو میاد خونه، واسه خاطرت چند ساعتم که شده خوشحاله و آرامش داره، تو شاید خودت خیلی ندونی ولی واسه منو بابا و سام حکم نفسی..سام بخاطرت به دیوونه بازی‌هاش برمی‌گرده..
- سارا
- هان؟
پناه خنده‌ی آرامی کرد و سر از روی شانه‌ی خواهرش بلند کرد و دستی به تار مویی که جلوی صورتش آمده بود کشید : نه به اون همه احساسات نه به این هان گفتن
سارا به نیم رخش خیره شد و فقط خودش می‌دانست که گاهی بسیار دلتنگ مادرش می‌شد و تنها با نگاه به پناهی که بسیار شبیه جوانی‌های پروانه بود آرام می‌گرفت و چقدر هم که دوست‌داشتنی و زیبا بود این عزیزدردانه.
چه شب‌هایی که در این چند ماه تا دم صبح کنارش بود تا کمی خودش و قلبش را تسکین دهد و تاثیرش را فقط خودش حس می‌کرد..
ناراحتی‌اش را کنار زد و بغضش را پنهان.. قیافه‌ی حق به جانبی به خودش گرفت : ای بابا من که کامل نیستم دختر..تازه خیلی هم خانومی می‌کنم اینجوری باهات حرف می‌زنم.. در حد یه روانشناس خبره.
پناه لبخند زد و در دل دعا کرد خدا خواهرش و دیگر اعضای خانواده‌اش را برایش حفظ کند و به راستی نفس کشیدنش را هم مدیون آنها بود.
- البته چیزی از روانشناس کم نداری خانوم مهندس..مامانم همیشه بهت می‌گفت خانوم‌ مهندسم..یادته؟
سارا با لبخند لُپش را کشید و گفت: دیگه تو این حال نبینمت ها..گفته باشم..
دست روی گونه‌ی قرمزش گذاشت و غر زد : چندبار بگم خوشم نمی‌یاد از این کار
- صد بارم بگی فایده نداره عزیزم
- سارا!
- هوم؟
لبخندی ناگهان بر لبش نقش بست و این شخصیت بیخیال خواهرش را دوست داشت..قدرتمند بود و جسور..
- هیچی بیخیال..من که از پس تو برنمی‌یام آبجی بزرگه
- آفرین خوبه خودت می‌دونی در مقابل من باید تسلیم باشی
- اوهو!
سارا ژاکت زرشکی رنگ را از پایین تخت پیدا کرد و خوشحال شده کودکانه ذوق کرد : ایناهاش..اینجا افتاده بود.
- ولش کن دیگه خوبم، سردم نیست.
- ای کوفت و ولش کن..خوبه تا الان تو بغل من مثل گربه می‌لرزید.
پناه چشم درشت کرد، چه زمان‌ها بود که سام غر می‌زد به جان خواهر بزرگ‌شان و از تغییر شخصیت یکهویی‌اش می‌نالید و انگ دو شخصیتی بودن به سارای مهربان و شیطان خانه می‌زد و در کل سارا همین بود، گاهی مادر میشد و بیخیال و گاهی سر به هوا و خجالتی.
بلند شده نگاهش کرد : پاشو اینو بپوش بعدم بخواب..چشماتم اونجوری گرد نکن واسه من، فردا جلسه‌ی اول کلاسته؟
پناه تسلیم شده با یک حرکت از روی تخت جهید و ناگهان با یاداوری کلاس فردا اخمی کرد : اره اولیشه..خدایی حوصله‌ی درس‌ تکراری ندارم..
سارا ژاکت را به سمتش گرفت : خب ما که می‌دونیم تو زود یاد می‌گیری..این مدتم حق داشتی بابت نمرات درخشانت
- آخه همه‌اش تکراریه
- خب قانونشه عزیز من..هرکی نهایی نمره‌اش خوب نباشه باید بره کلاس پاس کنه..کم چیزی نیست بالاخره
پناه ژاکت را تنش کرد و اینبار با گرمای تن بیشتری روی تخت نشست : باز رفتی تو فاز معلمی؟ جای سام خالی‌..
سارا خندید و ضربه‌ی آرامی به بازوی پناه زد : چه خودشم لوس می‌کنه..خب وقتی سوال می‌پرسی باید درست جواب بدم یا نه؟
- از فردا همه به یه دید دیگه بهم نگاه می‌کنن می‌دونی که؟ حتما پیش خودشون فکر می‌کنن این بیچارها کُند ذهنن یا حتی بیخیال درس و کتاب..
- خودتم می‌دونی حرف مردم میاد و میره..مهم خودتی
موهای بلندش را یک طرف شانه جمع کرد و نگاهش را دوخت به سارای همیشه زیبا.
ناخوداگاه مقایسه کرد، این کاری بود که از بچگی می‌کرد.
حالت چشم‌های جفت‌شان کم و بیش مثل هم بود اما چشم‌های خودش کمی درشت‌تر و عسلی به رنگ چشم‌های مادرشان بود و رنگ چشم‌های سارا و سام مثل هم قهوه‌ای بود، اندام خودش ریزه میزه و ظریف بود اما سارا و سام هردو قد بلند و کشیده بودن، موهای او مادرزادی بلوند و صاف و موهای سارا و سام مشکی بود با تاب‌های فراوان..حتی به علایق‌هایشان که فکر می‌کرد باز هم تفاوت می‌دید و جالب بود..
سام از بچگی والیبالیست حرفه‌ای بود و سارا کاراته کار می‌کرد اما او به شنا علاقه داشت و هرازگاهی هنر و نقاشی..روحیاتش لطیف بود و به راستی پروانه هم..
انگار از زمان تولدش با خواهر و برادر بزرگ‌‌اش خیلی فرق داشت و این فرق حتی بین اسم‌هایشان هم مشهود بود، او پناه بود و اول اسم پروانه را برده بود و سارا و سام هردو اول اسم سامان پدرشان را داشتند..هرچه که بود زیبا بود، هم شباهت‌هایشان هم تفاوت‌های ظاهری‌شان، و چه زیبا خداوند این تفاوت‌ها و شباهت‌های یک خانواده را کنار هم قرار داده بود.
سارا از روی تخت بلند شده با چهره‌ای بانمکی به خود گرفت : چشماتو درویش کن من صاحاب دارم..
پناه دراز کشیده خندید و خوب از صاحب دل‌خسته‌ی خواهرش خبر داشت : چیکار کنم از بس خوشگلی همش دوست دارم نگاهت کنم..نگران نباش جواب فرهاد جون با من.
فرهاد داماد خانواده و در قدیم پزشک جوان آنها بود که به مرور زمان دل در گروی دختر بزرگ خانواده‌ی صفایی داد و یک دل نه صد دل عاشق سارای زیبای صفایی‌ها شد و خیلی زود با توجه به شخصیت و موقعیت خوبش داماد خانه شده بود.
- تو دَرسِت رو خوب بخون..جواب فرهاد پیش‌کِش
پناه بچه شده چَشمی گفت و پتو را روی سرش کشید..سارا با لبخند اتاق را با عطر‌یاس پناه ترک کرد.
قطرات باران نَم‌نَم خودشان را به زمین می‌کوبیدن و هر از چند گاهی رعد و برق زمین و زمان را درخشان می‌کرد و در لحظه ناپدید می‌شد.
پناه نگاهش را به پنجره‌ی اتاقش دوخت و زیر لب زمزمه کرد : آخ جون، بارون!

...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
- دخترم کلاس شما اون طرفه اینجا کلاس سال آخریاست.
مانتو و مقنعه سنش را خیلی کمتر نشان می‌داد و این مسئله گاهی روی اعصابش بود که دیگران او را با دختران کلاس دهمی اشتباه می‌گرفتند و او بزرگ شده بود.
پوفی کرد و صدایش معمولا آرام بود‌ : سال آخرم..
ناظم لحظه‌ای مکث کرد و بعد لبخندی به روی دختر جوان زد : اشتباه از من بود..چتری خیلی کوچولو نشونت میده خانومی..حالا بگو ببینم اسمت چیه؟
ناخوداگاه دستی به روی چتری‌های بلوندش که از وقتی سه ساله بود نگه‌شان داشته بود کشید و مادرش این مدل مو را خیلی دوست داشت : صفایی
ناظم کنجکاو شده دستش را روی شانه‌ی دختر جوان گذاشت و یکم پُرحرف نبود؟!
لبخندی به رویش زد : چه خانوم جدی و نازی..اسم کوچیکت چیه؟
پناه ابرویی بالا انداخت و نکند هنوز باور نکرده که او هجده سالش است؟
- پناهم، ببخشید من باید برم سر کلاس
از کنار ناظم پرحرف گذر کرد و وارد کلاسی شد که مُختَص بچه‌های دوازدهمی بود‌.
کمی چشم چرخاند تا جاهای خالی را پیدا کند، نیمکت اول خالی بود اما معمولا خوشش از جایگاه اول کلاس نمی‌آمد مگر به اجبار.
زیر لب زمزمه کرد : مجبورم دیگه...
سمت نیمکت کرم رنگ در جایگاه اول رفت و کوله پشتی طرح جینش را روی میز گذاشت و با مکث ریزی نشست، چاره‌ای نداشت باید هرطور شده نمرات خوبی برای مدرک دیپلمش ثبت می‌کرد و این کار نیاز به تمرکز بالا داشت.
نفس عمیقی کشید، اکثر مواقع به نگاه‌های اطرافش که روی او ثابت می‌شدن بی‌توجه بود، بخاطر موهای بلوندش معمولا خیلی زود مورد توجه همکلاسی‌هایش قرار می‌گرفت و خب زیبا بود دیگر نه؟
فارغ از اینکه توجه گاهی لذت است و گاهی بدترین حس دنیا!در حال حاضر در دوره‌ای سخت از زندگی بود که ترجیح می‌داد آن روی بی خیال و مغرورش را به زندگی نشان دهد.
-ببخشید؟
نگاهش روی دختری که بالای سرش با کوله‌ای که در دست داشت ایستاده بود ثابت شد، به نظر کوله سنگین بود، این را از فشاری که دختر جوان به صورتش وارد می‌شد حدس زد.
دخترک لبخندی زد و چهره‌اش مهربان به نظر می‌رسید : اینجا جای کسی نیست؟
لحظه‌ای فکر کرد دلش تنهایی می‌خواهد و اصلا حوصله‌ی حرف زدن با بغل دستی و وقت تَلف کردن را ندارد اما با نگاه دوباره‌ای به چهره‌ی آرام دختر جوان و اینکه به زور کیفش را نگه‌داشته بود سعی کرد برایش مهم نباشد.
کیفش را کمی کنار کشید و همین یک بار طوری نبود تنهایی‌اش به هم بخورد.
نفسش را بیرون داد : نه بشین
دخترک با خوشحالی کنارش نشست و کیف سنگینش را روی میز گذاشت : وای کمردرد گرفتم تا اینو آورم، آخه میدونی من شاغلم.. مجبورم وسایل کارم رو هرجا که میرم با خودم ببرم..
با شنیدن حرف‌هایش تعجب کرده کمی سمتش مایل شد اما دخترک بحث را عوض کرد و اشتیاق باعث گل انداختن گونه‌اش شده بود : راستی من گلسام..
- منم پناه
_ چه اسم قشنگی..یادم باشه رو یکی از عروسک‌هام بزارمش
ابرویش بالا پرید و لب زد : عروسک؟!
باورش نشد دختر هجده ساله‌ای هنوز عروسک بازی کند به طوری که برایشان اسم هم انتخاب کند، آن هم با این شور و ذوق!
با وارد شدن معلم که مردی میانسال بود سکوت، کلاس را فرا گرفت و پناه ذهنش را از گلسا دور کرد و تمام حواسش را به گذراندن کلاس داد.
...

با خستگی وارد اتاقش شد و با نگاهی به عکس پروانه که فضای زیادی از دیوار اتاق را گرفته بود، زیر لب سلام مامانی زمزمه کرد.
سکوت اتاق تو دهنی بدی بود که با هر بار ورودش به خانه دردی در وجودش می‌نشست و در آخر پوزخند تلخی روی لبش نشست. کوله پشتی‌اش را روی زمین کِشان‌کِشان می‌کشید، جلوی عکس پروانه‌ی همیشه زیبا مکث کرد و نگاهش را از روی تَک‌تَک اعضای صورت چهره‌‌ی خندان پروانه گذراند.
مادرش همیشه خندان و پرانرژی بود، انرژی مُسری که هرموقع حرف می‌زد و می‌خندید همه دچارش می‌شدند و صد البته با او همراه، پروانه خاص بود...به قول پدرش ستاره‌ای از آسمان بود.
کم‌کم پوزخندش تبدیل به لبخندی شد که او را به شدت شبیه به زن زیبای داخل عکس می‌کرد و شانس از این بیشتر؟
در آخر انگار دو زن شبیه به هم به یکدیگر لبخند هدیه می‌دادند با تفاوت زنی واقعی و زنی در دل عکس.
با صدای تقه‌ی در از حال و هوایش بیرون آمد و وقتی که سامان در چهارچوب در ایستاد لبخندش عمیق تر شد : بابا..
سامان، پدر خانواده‌ی صفایی مرد چهل و پنج ساله‌ای که از هجده سالگی دل در گروی پروانه‌اش داده بود و خیلی زود مرد خانه شده بود و چه از این بهتر که از جوانی با عشقش خاطره داشت و حیف...
نگاهی به پناه کوچک‌اش انداخت و با استواری همیشگی‌اش قدم سمتش برداشت : کلاست چطور بود؟
- مثل همیشه
- یعنی قراره بازم قبول نشی؟
پناه رنجیده خاطر رو برگرداند و یعنی اِن‌قدر درکش سخت بود؟
- شما که بهتر از همه می‌دونید چقدر حالم بد بود!
سامان لبخند زده روی کاناپه‌ی یاسی رنگ محبوب پناه نشست : شوخی کردم
- ولی جدی گفتی
- نه نگفتم
- گفتی!
- نگفتم..
پناه خیره به چهره‌ی خونسرد سامان لبخند زد و گفته بود که او را دوست دارد؟ این چهره‌ی جذابی که می‌رفت برای گذراندن دوره‌ی میانسالی را دوست داشت.
سامان ابرویی بالا انداخت : به چی اینجوری دقت می‌کنی؟
- هیچی..نگران امتحانام نباش
سامان نفس عمیقی کشید و سعی کرد نگاهش را بدزدد از تصویر همسرش که با چشم‌های خندان نگاهش می‌کرد.
(چشم‌هایت عطری دارند گیج کننده ،از همان‌ها که پلک می‌زنی
و یک‌باره جهان، به بوی مردمک‌های خوش رنگت، عطری دلچسب می‌گیرد! )
- نگران نیستم..بهت اعتماد دارم
- پس چی؟ راستی چرا خونه‌ای
- فردا شب جایی دعوتیم
پناه روی تختش نشست و کنجکاو شده به سامان نگریست.
به چشمان پر سوالش خیره شد : آقای رضایی رو یادته؟
پناه سر تکان داد، مهرشاد رضایی از آشناهای قدیمی پدرش بود، او هم شرکت معماری داشت، و البته که یکی از رقیبان سرسخت سامان بود، خوب که فکر می‌کرد سرجمع دو یا سه بار بیشتر او را ندیده بود.
- به چه مناسبت؟
سامان همانند مدل بی‌خیالی پناه شانه بالا انداخت و پدر و دختر بودند دیگر.
- شاید همکاری سر یه پروژه.
پناه متعجب شده چشم درشت کرد و سامان و مشارکت؟!
- شما که هیچ وقت قبول نمی‌کردین با یه شرکت دیگه همزمان رو یک پروژه کار کنی! حالا چی‌شده، اونم رضایی !
سامان سر تکان داد و منتظر این سوال بود.
- پروژه بزرگیه از طرفی دلم نمی‌خواد با رد کردن درخواستش اعلام جنگ کنم.
پناه در سکوت نگاهش کرد و پدرش در این سن هنوز مردی جذاب بود بخصوص با آن موهای جو گندمی جذاب!
- رضایی تو کارش موفقه، خوب میشه اگه کمکم کنه.
لبخندی زد و چقدر فکرش می‌پرید : کمک می‌خواین‌؟
سامان لبخند پدرانه‌ای زد : یه چیزایی هست که گاهی پیش میاد و بهترین راهم پذیرشه
- از خانواده‌اش خوشم نمیاد.
- شاید این حس دو طرفه باشه
- بابا!
سامان خندید و غُد بودنش را دوست داشت..
پناه چینی به بینی عملیش داد : برام مهم نیست..
- آفرین..فردا شبم همینجوری که هیچی برات مهم نیست میای
-درس دارم
- فکر کردم گفتی نگران درس و کلاسات نباشم؟
- گفتم ولی...خب من...
سامان بلند شده دست تو جیب گذاشت و جدی شد و جدیت هم به این مَردِ پدر خانه میامد : دیگه ولی و اما واسه من نیار دختر
پناه ساکت شده سر پایین انداخت و سامان دلش ناراحتی پناهش را نمی‌خواست.
همان‌طور که برای چندمین بار بی‌حواس به عکس پروانه‌اش خیره شده بود نفس عمیقی کشید : اون دماغ کوچولوتم چین نده ممکنه کج بشه‌
پناه تسلیم شده سر تکان داد که سامان قدمی نزدیکش شد : پناه خانوم
- هوم؟
خنده‌اش گرفت، دقیقا مثل پروانه با او قهر می‌کرد، مثل او ازش رو برمی‌گرداند و حتی لجبازی‌هایش همانند او بود.
- پناه؟
مکثی کرد...به طور حتم دلش را نداشت! دلش را نداشت که جواب تنها سامان زندگی‌اش را ندهد، آن هم بخاطر یک مهمانی اجباری مسخره!
لبخندی زد : بله بابا
سامان آهی کشید و پدر بودن هم گاهی سخت می‌شد، مخصوصا در نبود همسرش، پروانه‌اش، همه زندگی‌اش...
- می‌دونی خیلی دوست دارم دیگه؟
پناه سر بلند کرد و لحظه‌ای خیره شد به چشمان مشکی رنگ سامان، به حتم پروانه عاشق چشم‌های مهربان و مغرور این مرد شده و گاهی چقدر تاسف می‌خورد برای جوانی و تنهایی یک ساله‌ی پدرش.
لبخند زده سر تکان داد و دختر خوب بودن هم سخت بود و شیرین : منم سامان
زمزمه کرده بود و لبخندی روی لب سامان نشست، هر زمان که او را به جای بابا، سامان صدا می‌زد پروانه حسود شده اعتراض می‌کرد اما در حال حاضر شاید همین سامان گفتن‌ها مرهمی باشد برای زخم نبود عزیزش.
با نگاه آخرش به عکس پروانه اتاق را ترک کرد و پناه خودش را روی تخت رها کرد و غر زد : خدا کنه مثل اون سری دعوام نشه.
باز هم چینی به بینی عمل کرده‌اش داد : با اون دختر پسر افاده‌‌ای و لوسشون بعید نیست..
با یاد حرف سامان دستی روی بینی صافش کشید و لبخندی لبش را زینت داد، دو سال پیش بخاطر ضربه‌ی توپی که در حین بازی با سام به صورتش خورده بود مجبور به عمل بینی شده بود و البته که ناراضی نبود.
با فکری که به سرش زد درجا به حالت نشسته درآمد : سام خیلی وقته نیومده خونه، شاید به بهونه‌ی فردا شب..
حرفش را تمام نکرده خنده‌‌ی زیبایی کرد و صدای خنده‌اش بعد مدت‌ها در فضای اتاقش طنین انداز شد و دلتنگی برای برادر فراری‌اش گاهی سرمست می‌کرد این دختر چشم عسلی را...

...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
سارا با لبخند فنجان چای را به لبانش نزدیک کرد و سامان باز غر زد : این دختر کجا موند؟
فرهاد سرحال کنار سارا روی کاناپه‌ی کرم رنگ نشست و دستش را دور گردن همسرش حلقه کرد : تا یک ربع دیگه هم جا داره سامان خان!
سامان سری تکان داد و سارا لبخند مهربانی زد : چرا حرص می‌خوری بابا جون؟ الان حاضر میشه میاد میریم دیگه.
سامان پیپ محبوب و خوش عطرش را آتش زد : مردم منتظر ما بمونن حرص خوردنم داره.
ایلیای هفت ساله با ذوق دوید سمت پدرش و در گوش فرهاد چیزی گفت و دوباره با همان سرعت سمت در خروجی که منتهی به حیاط می‌شد رفت.
سارا چشمانش را باریک کرد و به حتم شیطنت‌هایشان ترس داشت!
سارا- چی بهت گفت وروجک؟
فرهاد خندید، تار مویی که جلوی صورت سارا آمده بود را کنار زد : پدر پسری بود خانوم..
سارا چشم گرد کرد : عه اینجوریه؟
- مگه ایلین به تو چیزی میگه نمیگی مادر دختریه؟ خب اینم پدر پسریه، چه فرقی داره؟
- فرهاد
- جونم؟
ناخوداگاه خنده بر لبان سرخ سارا نقش بست و ضربه‌ای به سی*ن*ه‌ی ستبر فرهاد زد : از رو نمیری، چی بهت بگم آخه؟
فرهاد نگاه عاشقانه‌ای به همسرش کرد و ناشیانه زمزمه کردنش سارا را سرخ کرد : خیلی خوشگل شدیا..به دلم رحم کن زیبا
سارا لبخند محجوبی زد و خجالت زده رو برگرداند.
فرهاد اعتراض کرد و زنش بود دیگر!
- آی خجالتی..
- فرهاد زشته، بابام..
- باشه مگه چیکار کردم عزیزم؟ حالا خوبه زنمی..
سارا هم‌‌چنان با لبخند روی برگردانده بود و سامان که بی‌حواس بود به صحبت‌های آهسته و یواشکی آنها، بلند و با اخطار بسیار صدا زد : پناه؟
صدای پناه آمد و سارا خندید.
- اومدم دیگه سامان، چقدر عجله داری..
سامان دود خوش‌بوی پیپش را با ژست خاص خودش بیرون داد : این اومدم یعنی نیم ساعت دیگه اره؟
باز هم صدای پناه و عمیق‌تر شدن لبخند سارا و فرهاد بابت این بحث شیرین پدر و دختری.
فرهاد آهسته کنار گوش سارا زمزمه کرد: این بحث برام آشناست
سارا آهی کشید و برای خودش هم آشنا بود، از بچگی هرموقع که با مادر و پدرش قصد بیرون رفتن داشتند، شاهد همین بحث‌های شیرین بین سامان و پروانه بود و البته که همیشه پروانه پیروز میدان بود و سامان مجبور به نازکشی می‌شد.
( ناز بر من کن که نازت می‌کشم تا زنده‌ام
نیم جانی هست و می‌آید نیاز از من هنوز ...)
با صدای زنگ آیفون همه شوکه نگاهی رد و بدل کردند و بی‌خبر از دخترک شیطانی که در اتاقش حاضر و آماده نشسته بود.
فرهاد- منتظر کسی هستیم؟
قبل از اینکه فرهاد به آیفون برسد، سام نفس‌نفس زده و هول کرده داخل شد.
سارا متعجب بلند شد و سامان با نگرانی سمت پسرش قدم برداشت : چیه پسر‌، چی شده؟
سارا نگران خیره نگاهش کرد و حق داشت نگران سر تا پا حیرانش شود : چرا پریشونی..مگه نباید الان سر کارت باشی؟
سام با موهای ژولیده و چهره‌ای آشفته نفس‌نفس زد و چقدر سخت بود در این حالت حرف زدن : پناه...پناه کجاست؟
فرهاد ابرو بالا انداخت و چه شده بود مگر؟
فرهاد- پناه همینجاست.
در همین لحظه پناه با لب‌های خندان در اتاقش را باز کرد اما لحظه‌ای با دیدن قیافه‌ی درهم و نگران سام از کرده‌ی خود پشیمان شد و لبش را گاز محکمی گرفت.
سام چشم گرد کرد و سامان کمی آرام شد : قضیه چیه؟
سارا- حتما بازم گول خوردی، اره؟
فرهاد لبخندی به شیطنت خواهر زن کوچکش زد و پناه با قدم‌های آرام نزدیکش شد، سام جوری با چشمان لبریز از خشم نگاهش می‌کرد که عمرا دوست نداشت سرش را بلند کند.
قدمی جلو گذاشت و پناه با دیدن کفش‌های مشکی مارک دار برادرش لبش را گاز گرفت و آهسته زمزمه کرد: ببخشید، بخدا نمی‌خواستم نگرانت کنم، گفتم اگه بهت بگم تب شدید دارم میای خونه و امشب تنها نمی‌مونم
سارا خواست حرفی بزند که سام دست پناه را گرفته سمت اتاق کشید و سامان دست تو جیب سری تکان داد : مردم علاف ما شدن‌.
سارا خیره به در بسته‌ی اتاق لب زد : عوضش ما روی این آقا رو بعد ده روز دیدیم..جای شکرش باقیه

...

کلافه نشست روی تخت و گاهی دست مشت می‌کرد بابت سرزنش‌های به‌جای سام و گاهی چشم‌هایش را روی هم می‌فشرد تا مانع بیرون زدن اشک‌هایش شود.
صدای قدم‌های سام روی پارکت‌های چوبی کف اتاق روی اعصابش بود‌ و لحظه‌ای با خود فکر کرد کاش کف اتاقش پارکت چوب نبود..
سام دستی بین موهای ژولیده‌اش کشید و عصبی لب زد : نمی‌شد از ا‌ول جریان رو بگی؟ من که بالاخره فردا میومدم پیشت، می‌دونی تا برسم اینجا چقدر ترسیدم؟ چندبارم نزدیک بود تصادف کنم..
نگران شده نگاهش کرد : داداش من
- باید یاد بگیری هر حرفی که می‌زنی بهائی داره، اگه من توی راه مشکلی برام پیش میومد یا مثلا تصادف می‌کردم می‌تونستی خودتو ببخشی‌؟
- معلومه که نه، من فقط می‌خواستم..
- پناه..قرار نیست همیشه خواسته‌های تو مهم باشه، اینو بفهم..
بغض چنگ انداخت به گلوش و این از معدود دفعاتی بود که سام او را این‌گونه سرزنش می‌کرد و حق داشت دیگر نه؟ شاید هم باید کمی کوتاه می‌آمد در مقابل خواهر هجده‌ساله و مادر مرده‌اش..
با لب‌های لرزانش زمزمه کرد و الان وقت کوتاه آمدن نبود : تو هیچ وقت خونه نیستی
سام چشم بست و تحمل صدای بغض دار و چانه‌ی لرزان خواهرش را نداشت.
- فقط بهم بگو دیگه تکرارش نمی‌کنی، دیگه بهم دروغ نگو باشه؟
پناه بغض کرده سر تکان داد و واقعا فکر این‌ ماجرا‌ها را نکرده و سام از ته دل ترسیده بود برای تب کردن این عزیزدردانه.
قطره اشکش روی دست مشت شده‌اش چکید و زیادی لوس نشده بود؟
سام کلافه دستی به صورتش کشید و روبروی تن ظریف خواهرکش زانو زد : دیگه ناراحت نباش، ببین با همه‌ی این‌ها الان اینجام..گوش به فرمانت
- فردا بازم میری؟
- خودت می‌دونی کلی کار دارم، همین الانشم با مکافات مرخصی گرفتم، شانس آوردم نیروی جدید داره اضافه میشه، سرهنگ هم حواسش پی سوابق اوناست..
- منم دلم خوشه برادر دارم
سام لبخند زد و دست جلو برد و قطره اشکی که ردش روی گونه رژ خورده‌ی پناه مانده بود را پاک کرد و از کی آرایش کردن بلد بود را نمی‌دانست.
- اگه تو بخوای فردا شبم پیشت می‌مونم
لبخند کم‌رنگی از لبانش رد شد که سام لحن شوخش برگشت : خنده‌‌ات میاد بخند، مگه مریضی جلوشو می‌گیری؟
پناه خندید و سام غرق در خنده‌ی زیبای خواهرش بُغضش را پس زد، خودش هم خیلی وقت‌ها دلش بودن در کنار خانواده‌اش را می‌خواست، دوری از خانواده کم چیزی نبود..اصلا نبود.
اما چه می‌کرد که هرجای خانه داغ دلش را تازه می‌کرد و به گفته‌ی قدیمی‌ها بچه از مادر یتیم می‌شد.
سام بلند شده دست پناه را کشید و بلند کرد : بریم که الان باید با انفجار خشم سامان خان روبرو بشیم.
پناه لبش را به دندان گرفت و زیرلب زمزمه کرد : خیلی دیرمون شد.

...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
سر به شانه‌ی سام تکیه داده بود و به نوبت تَک‌تَک مهمان‌ها را آنالیز می‌کرد‌.
نیم‌نگاهی به پدرش که مشغول گپ و گفت با مهرشاد بود انداخت..مهرشاد مردی پنجاه و دو ساله بود با شکم برآمده که برعکس سامان سن و سالش کاملا برازنده‌اش بود و به راستی سامانش پدری خوشتیپ و جذاب بود که نگاه اکثر زن‌های مجلس رویش ثابت می‌ماند.. خسته از آنالیز مردم از سر جایش بلند شد.
سام با شانه‌ی خواب رفته‌اش نفس عمیقی کشید : کجا..بودی حالا..
لبخندی زد و از بچگی سر روی شانه‌ی سام و یا در آغوشش لم می‌داد، این کارها همه برایش نوستالژیک بود.
- خسته شدم میرم یه چرخی بزنم
سر تکان دادنش نشان از موافقتش بود و پناه توجهش به دختر چشم ابرو مشکی بانمکی جلب شد که مدت‌ها بود چشم از روی برادرش برنمی‌داشت..
گویا چشمش سام جذاب را گرفته بود که با آن دو دکمه‌ی باز پیراهنش و برق زنجیر گردنبندش عجیب از دخترها دلبری می‌کرد.
تخس شدن هم گاهی وقت ها لازم بود دیگر..
ناگهان خم شد دست سام را گرفته بلند کرد : تو هم باید بیای
سام ابرو بالا انداخت و به چهره‌ی خون‌سرد خواهرش دقیق شد : چرا..نکنه می‌ترسی
- خودت قول دادی امشب و فردا رو پیشم باشی، می‌خوای تو خونه‌ای که نمی‌شناسم گم‌ بشم؟
سام با خنده بلند شد و با دو انگشت لپش را گرفت : لپاتو قربون
پناه با اخم اعتراض کرد : نکن سام دردم میاد، میگم نکن شوخی ندارما‌..
- آخه جوجه تو واسه من غیرتی می‌شی؟
- همینه که هست، اصلا تو چرا حواست بهش بود؟
- حواسم نبود فقط فهمیدم داره نگام می‌کنه
پناه اخم کرده لب زد : بیخود..
بلند خندید و پناه دستش را کشید : چه با خنده‌هاش دلبری هم می‌کنه، بیا بریم ببینم..
با رفتن‌شان دخترک چشم ابرو مشکی که محو خنده‌های جذاب پسر جذاب مقابلش شده بود آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد : یعنی کی بود‌؟
- پسر قد بلنده رو میگی رها‌؟
نسیم دختر یکی از کارمندهای شرکت سامان با حس شنوایی تیزش پرسیده بود و رها خجالت زده لبخندی زد : تا حالا ندیده بودمش، دختر کناریش کی بود؟
- چطور؟
- خوشگل بود، به نظرت موهاش رنگ بود؟ خیلی طبیعی به نظر می‌رسید.
نسیم خندید و چال گونه‌اش را به نمایش گذاشت..
ضربه‌ی آرامی به پهلوش زد : به چی می‌خندی، مگه چی گفتم؟
- خب عزیز من یه دفعه بپرس دختره چه نسبتی باهاش داره دیگه..چرا لقمه رو می‌پیچونی؟
- اصلا به من چه؟
- تربچه
رها خندید و نسیم پر هیجان سمتش مایل شد و حرف زدن از دیگران جز تفریحاتش بود. : خانواده‌ی صفایی رو می‌شناسی؟
سری تکان داد، تعریف خانواده‌ی صفایی و شرکت بزرگ معماری پرواز را بارها از پدرش که خودش شرکت کوچک و ساده‌ای را مدیریت می‌کرد شنیده بود.
- تعریفشون رو شنیدم، بابا زیاد از سامان خان میگه..
- خب این دختر و پسرشن..سام و...
- و چی‌؟
نسیم با مکثی اخم ریزی کرد و به قول مادرش در به خاطر داشتن اسم‌ها کمی کند ذهن بود : اسم دخترش یادم نمیاد..فکر کنم پروانه..
رها ابرو بالا انداخت که نسیم ادامه داد: البته یه دختر دیگه هم داره..اوناهاش..
رها نگاهش را به سمتی که نسیم اشاره کرد داد و دختری لَوند کنار مردی خوشتیپ نشسته بود، به نظر جفتشان صمیمی و شاد صحبت می‌کردند.
تار موی مشکی و لختش را از روی صورتش کنار زد و پوزخندی روی لبش نشست.
- ماشاالله اطلاعات‌
- وقتی بابام تو شرکت سامان خان مشغول به کاره بایدم اِن‌قدر اطلاعات داشته باشم، ولی خدایی پسرش خیلی جیگره.
رها متعجب نگاهش کرد و نکند او هم محو خنده‌هایش شده؟
نسیم خندیده دامن مشکی لباسش را مرتب کرد : نترس بابا عاشق، جای برادری گفتم..
- عاشق خودتی، توهمی..
- تا وقتی ماهان هست من چشمم هیچ بنی بشری رو نمی‌بینه
رها اشاره به مریم رضایی دختر مهرشاد که کمی آن طرف‌تر با مهمان‌ها گپ می‌زد کرد : فعلا که آقا ماهان شما حاضره سر به تن خواهرش نباشه
نسیم اخم کرده نارنگی پُرز داری تو دهان گذاشت : ای که دستت بشکنه لباس گرون آقامو به گند کشید، دختره‌ی دیوونه..اخه اینم شوخیه با برادرش می‌کنه؟
خندید و لحظه‌ای نیم نگاهی به ماهان که با همان پیرهن سرخ و سفیدش بابت شربت آلبالویی که به دست مریم رویش ریخته شده بود با خنده و شوخی با دوستانش حرف می‌زد و هر از گاهی صدای خنده‌هایشان در فضا طنین انداز می‌شد کرد و می‌شد گفت پسر خوشتیپی است البته اگر موهای مدل فشنش را فاکتور می‌گرفت..
شاید نسیم حق داشت برای دوست داشتن پنهانی این پسر خوش اخلاق رضایی‌ها..
تیکه نارنگی را در دهانش گذاشت و خودش را با پیامک‌های موبایلش سرگرم کرد، به نظرش خنده‌های پسری که به تازگی فهمیده بود اسمش سام است دوست‌داشتنی بود و برای اویی که اطرافش پر بود از لبخند و خنده‌های مصنوعی بسیار جذاب و واقعی.
زیر لب زمزمه کرد:
عشق
همین خنده‌های ساده توست
وقتی با تمام غصه هایت می‌خندی
تا از تمام غصه‌هایم
رها شوم.

...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
دست در دست سام در حالی که از نگاه پر حسرت دخترانی که از کنارشان می‌گذشتن لذت خاصی می‌برد قدم می‌زد، لبخند خبیث و مداومی روی لبش بود.
سام خندید و فشاری به دست کوچک پناه آورد : چیه هی ریز‌ ریز مثل گنجشک در گوش من می‌خندی خانوم کوچولو
- به من نگو کوچولو
سام لبخند زد و پناهش ادعای بزرگی داشت.
- بهت خوش می‌گذره؟
- داداش خوشتیپ داشتن خیلی کیف میده.
- جونم؟
- جونت بی بلا خوشتیپ
خنده‌ی بلندی سر داد و درحالی که دستی بین موهای پُرش می‌کشید گفت : ببینم مطمئنی ما خواهر برادریم؟‌
پناه اخم کرد و این چه سوالی بود؟
- اره هستیم.
- این‌جور که تو رو من حساسی فکر نمی‌کنم در آینده مادر بچه‌هام..
حرفش را قطع کرد و چه معنی می‌داد از حالا طرفدار زنش باشد؟
- حالا کو تا اون موقع
- چیه دوست نداری زن داداش دار بشی؟
- نمی‌دونم شاید..اصلا مگه تو به ازدواج فکر می‌کنی؟
- نکنم؟
- نه منظورم این نبود..ولی خب قبول کن به قیافت نمیاد بخوای زن بگیری عیال وار شی
خندید و خنده اش همانند سامان مردانه بود : شاید فعلا نخوام ولی خب منم آدمم دختر جون..دلم همدم می‌خواد
- من همدمت میشم
- جووون..چه همدم نازی
چشم غره‌ای به لحن هیزش رفت و با حسادت زیرپوستی اخم کرد، هیچ خوشش نمی‌آمد سام را با دختر دیگری که از قضا دوستش داشته باشد قسمت کند..
- نه دلم نمی‌خواد زن بگیری..اونوقت شاید من دیگه برات مهم نباشم
دست گرد گردنش گذاشت : تو همیشه هستی..هم مهمی هم تاج سری
- واقعا؟
- بله که واقعا
چشم ریز کرد و لحنش بامزه بود : الکی نگی‌ها..
سام خندید و او باز خیره خنده‌اش شد..
- خوبه که خوشحالی سامی..
سامی گفتن‌های بچگانه‌ی پناه همیشه ذوق می‌شد برای این پسر و همین باعث شد لحظه ای در آغوشش فشارش دهد : سامی به فدات، وقتی پیشتم خوشحالم
- چرا پیشم نمی‌مونی، با کی لج می‌کنی؟
- با خودم..شاید
- درکت می‌کنم ولی مطمئنم مامانم راضی نیست پسرش دور از خونه و خونوادش باشه..یادمه یبار مامان گفت دلش می‌خواد همیشه همه دور هم جمع باشیم، من تونستم سارا رو گیر و پاگیر خونه کنم ولی تو رو نه..چون تو دقبقا کپی بابایی..همیشه حرف فقط حرف خودته
برعکس چند دقیقه پیش با جدیت و اخم به حرف‌های پناهش گوش سپرده بود و خواهر کوچکش کی این همه بزرگ شده بود که نصیحتش می‌کرد؟
فرهاد- خوب خلوت کردینا
جفتشان لبخند زده و به فرهاد و سارای دست در دست نگاه کردند.
سارا- نگاه چه عاشقانه قدم می‌زنن..فکر نکن حواسم نیست اون فسقله برات عزیزتر از منه‌ها
پناه تخس شد و خودشان را ندیده بود؟
- کی به کی میگه
سام- خودتون چی شیرین و فرهاد؟
فرهاد خندیده دستی به پشت گردنش کشید : من که واقعی فرهادم ولی بهتر از شیرینُ دارم
و در ادامه‌ی حرفش سر به سر سارا که دست در دست و شانه به شانه‌ی هم بودن گذاشت.
- چه رمانتیک، خدا شانس بده.
فرهاد سرخوش خندید و سارا سرخ شده لب گزید.
سام- حالا نمی‌خواد سرخ و سفید بشی مامان خانوم
فرهاد- ای خدا از دهنت بشنوه، یه جوری ازم رو میگیره انگار دوست دخترمه..جون سامی خودمم استرس می‌گیرم
پناه خندید و سارا اخم کرده غر زد : باز شماها به هم رسیدین منو اذیت کنین؟
سام دست دور گردن سارای هنوز سرخ انداخت : ما غلط بکنیم خوشگله
فرهاد- آی با کی بودی؟
قلدر شده سی*ن*ه سپر کرد : آبجیمه‌ها..
فرهاد- آبجی جنابعالی زن منم هست، فقط من میتونم ازش تعریف کنم
نگاه عاشقانه‌ی سارا روی فرهاد نشست که سام با چندش قیافه درهم کرد : چقدر شما لوسین، باشه فهمیدیم کشته مرده‌ی همین..
سارا- اصلا تقصیر منه تا دیدم زدین بیرون گفتم تنها نمونین پشت سرتون اومدم، واقعا که.
- حالا کی این مهمونی جذاب تموم میشه؟
فرهاد نگاهش روی ساعت رولکسش نشست : یکی دو ساعت دیگه
پوفی کشید و خسته‌تر از آنی بود که جمعیت داخل خانه را تحمل کند : چه حوصله سر بر
سام- میخوای ببرمت خونه؟
خانه می‌رفت؟ آن وقت با دلخوری سامان چه می‌کرد‌؟
- نه سامان ناراحت میشه، یه جوری می‌گذرونم
سارا به ملاحظه‌ی عزیزدردانه‌اش و دلنگرانی‌اش برای پدرشان لبخند زد.
فرهاد- تازه ما از بقیه دیرتر رسیدیم، بنده خدا آقای رضایی هلاک کرد خودشو بس که زنگ زد سامان خان
سام- چی شد که بابا با این جناب همکار شد‌؟
سارا- رضایی منظورته‌؟
سام سر تکان داد و پناه لبخند زد.
- بابا هم بالاخره قبول کرد پروژه‌های بزرگ به تنهایی خیلی سخت میشه.
سام- فکر می‌کردم بابا ساخته شده برای کارهای سخت
- هست
سارا- اما؟
پناه نگاهش روی نمای سنگ ویلا نشست : این روزا خسته‌ شده
فرهاد- حق داره
به حق گفته بود و سامان خسته بود از نبود پروانه‌اش..

پدر یعنی شانه ی مردانه
پدر یعنی اشک پنهانی
پدر یعنی قلب بارانی
هزاران غم پشت لبخندش

...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
بی‌حوصله پوفی کشید و از سر میز بلند شد، به چهره‌ی سوالی پدرش چشمکی زد که سام پرسید:‌ کجا؟
- حوصلم سر رفته میرم تو باغ قدم بزنم..به نظر هوا خوب میاد
نگاهش به بشقاب جوجه کباب کاملا دست نخورده ثابت شد و اخمش درهم رفت : غذات دست نخورده مونده پناه، ضعیف میشی این‌جوری که نمیشه
لبخند نشست روی لبش و این نگرانی‌های از سر دوست داشتن مزه می‌داد : میلم نیست سامی، می‌دونی که خوشم نمیاد بی‌میل غذا بخورم
- پس صبر کن باهات بیام
- نه تو غذاتو بخور بعد بیا، تو طول روز کم انرژی نمی‌سوزونی جناب سرگرد
- نپیچون بحثو، بابا نگرانت میشه..
- نه نمیشه، با چشمکم بهش اعلام خوب بودن کردم
سام لبخند زد به نگاه شیطانش و پناه چشمک زده میز شام و آن جمعیت پرحرف و سر و صدا را ترک کرد
از خانه بیرون زد و ندید چشمان سامان را که حواس جمع پناهش را دنبال می‌کرد.

...

قدم زنان بین درخت‌های گُل کاری شده‌ی باغ زیبای مهرشاد راه می‌رفت و هوای امشبش را دوست داشت، فاکتور از مهمانی اجباری، با آمدن سام و در کنارش بودن خوشحال بود.
زیر لب آهنگی را زمزمه کرد :

اون که یه وقتی.. تنها کسم بود..

تنها پناه دله بی کسم بود..

تنهام گذاشت و..رفت از کنارم..

از درد دوریش، من بی قرارم..

با مهارت بغضش را پس زد و پوزخند تلخ نشسته روی لبش آشنا بود، آشناتر از هر آشنایی، خیلی وقت بود حرفه‌ای شده بود در برابر بغض‌های گاه و بی‌گاهش.
- صداتو دوست دارم
ترسیده تکانی خورد و سمت صدا برگشت : وای‌..
پسری دست به جیب تکیه به درختی خیره نگاهش می‌کرد : ببخشید قصد ترسوندت رو نداشتم
پناه نفسش را بیرون داد و زیر لب مهم نیستی زمزمه کرد.
شیطنت شورش کرد در نگاه مرد جوان : البته مقصر خودت بودیااا
- چی؟
- خودت یهو تو پاتوق من پیدات شد.
پناه نگاهش را دوخت به میشی جذاب چشم‌های مرد قدبلند روبروش و کمی مرموز نبود؟
تخس شده اخمی کرد و رو برگرداند که صدای خنده‌ی پسر جوان بلند شد.
- مثلا قهر کردی الان؟
- انگار یه چیزیت میشه‌ها..خودرگیری داری؟
- خودرگیری رو نمی‌دونم اما برات جالب نیست چرا با اینکه دیدار اولمونه همدیگرو سوم شخص خطاب نمی‌کنیم؟
پناه لحظه‌ای مکث کرد و راست می‌گفت، چرا همدیگر را جمع صدا نمی‌کردند؟ اخمش را حفظ کرد.
- خب بخاطر اینه که تو اول با من رسمی حرف نزدی، منم عادت دارم با بقیه مثل خودشون حرف بزنم
تکیه‌اش را از درخت کاج تنومند گرفت و دقیقا روبروی دختر جالبی که خلوتش را بهم زده بود قرار گرفت، برای چند ثانیه نگاهش را روی اعضای چهره‌ی دختر گرداند و به نظرش چشم‌های عسلی رنگش تاثیرگزار بود و پیراهن قرمزی که به تن داشت چهره‌اش را شیطان نشان می‌داد و البته که جذاب بود.
- یعنی من الان باهات عاشقانه حرف بزنم تو هم مثل من حرف می‌زنی؟
پناه چشم گرد کرد و چرا حرفش را این‌طور برداشت کرده بود؟ نکند واقعا کم داشت؟ در ذهنش پسر چشم طوسی را دیوانه‌ای بیش نمی‌دانست.
- حتما توهم زدی، بهتره من برم
در صدایش رگه‌ای از خنده بود : نترس بابا سالمم
- اره معلومه
- به جون مامانم
دوباره نگاهش کرد و ناخوداگاه نگاهش آنالیزگر شد، چشم‌های میشی براق و موهای پُری به همان رنگ کمی تیره‌تر، بینی متوسط و لب‌های متناسب با چهره‌اش که زخم ریزی روش خودنمایی می‌کرد، با همه‌ی این‌ها به تیپ مردانه و جنتلمنش نمی‌آمد کم عقل باشد.
بی حرف قدم برای رفتن برداشت، حوصله‌ی سر و کله زدن با پسر دیوانه‌ای که خلوتش را بهم زده بود نداشت.
- برمی گردم سر جمله‌ی اولم، صداتو دوست دارم
جواب نداده قصد رفتن کرد..
باز صدایش را شنید..
- یه امضا می‌دادی حداقل
حرصش گرفت..
- مگه برات کنسرت اجرا کردم‌؟
خندید و خنده‌اش مردانه و در آخر شاید کمی به نظرش دوست‌داشتنی آمد.
- نه اما زمزمه‌ی قشنگی بود، ادامه آهنگ رو بلدی‌؟
- چه فرقی می‌کنه‌؟
- فرقش اینه که تو بخونی قشنگ‌تر میشه..
- فکر کن بلد نیستم
لبخندش انگار عضوی جدا نشدنی از صورتش بود، همانطور که دست تو جیب با قدم‌های آرام نزدیکش می‌شد زمزمه کرد:

خیال می‌کردم، پیشم می‌مونه..

ترانه ی عشق واسم می‌خونه..

خیال می‌کردم یه هم زبونه..

نمی‌دونستم..نامهربونه‌..

...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
ناخواسته لبخندی روی صورتش نشست‌ : چطور اومدی اینجا..از مهمونای امشبی اره؟
- طبیعتاً اره
- تو هم دلت تنهایی خواست که زدی بیرون؟
پناه سر تکان داد و بچگانه پرسید : اسمت چیه؟
لبخند روی لب‌هایش عمیق شد و لب زد: مازیارم..
مانند دختربچه‌های تخس سر تکان داد و حال شاید می‌شد گفت از دیوانگی فاصله گرفت این پسرِ مازیار نام.
- اسم تو چیه؟
پناه فکری کرده لبخندی رو لبش نشست و شاید کمی تفریح برای امشبش بد نباشد : چی بهم میاد؟
مازیار متعجب نگاهش کرد و بعد از مکثی لبخند روی لبش نشست و این دختر جالب بود : چی بگم خب..محترم خانوم اسمت نیست؟
لبخندش به خنده ای آرام تبدیل شد : نه نیست
- پس چی؟
- شانستو امتحان کن
با همان لبخندش دستی بین موهایش کشید، چالش جالبی راه انداخته بود این دختر..
- اسمت یجور گله؟
پناه روی تکه سنگ بزرگی نشست و سرش را به چپ و راست تکان داد، حال که خلوتش بهم خورده بود بهتر می‌دید کمی با مازیاری که تازه برایش جالب شده بود وقت بگذراند.
- پس گل‌هارو فاکتور می‌گیرم..آرام؟
- نه
- آرزو؟
- نچ
- دلارام
انگار همه‌ی اسم‌های ذهن این مرد جوان، آرامش خاصی داشت و به راستی که جوان بود.
در دلش فکر کرد: پُره پُرش همسن ساراست..
- یه فرصت دیگه بهت می‌دم
مازیار آهی کشید و دوباره تکیه به درخت داد : می‌دونی حدس زدن اسم خیلی سخته، منم اگه به تو نمی‌گفتم اسمم چیه‌ عمرا اگه درست حدس می‌زدی
- اتفاقا می‌تونستم، کاری نداره یه اسم بر وزن ماهان و مریم پیدا کنی، شباهتت به برادرت یکم زیادیه
- باید بگی شباهت ماهان به من زیادیه
بی‌خیال شانه بالا انداخت : حالا هرچی..ناراحت نشو ولی من همون چندباری که دیدمشون زیاد باهم گرم نگرفتیم، خواهرت مخصوصا زیادی اهل کلاسه
مازیار خندید و خودش هم نظرش همین بود : پس خواهر و برادرم رو می‌شناسی
- بالاخره چندباری مهرشاد خان رو با بچه‌هاش دیدم، ولی تو رو ندیدم که حالا یعنی..
- یعنی منم بچه‌ی مهرشاد خانی‌ام که زیارتش کردی، پسر بزرگ بودن این چیزارم داره دیگه..
پناه سکوت کرده نگاهش کرد و به نظرش مازیار از ماهانی که سرمستانه در مهمانی می‌خندید و با انواع دخترها گرم می‌گرفت بهتر بود : ندیدمت..
- همیشه گوشه گیر بودم، زیاد اهل جمعیت و دورهمی نیستم
سر تکان داد و کمی شبیه هم بودن و خب...جالب بود.
- اسمتو نمیگی؟
شیطان شده سر بالا انداخت : نخیر نمی‌گم..
کودک درونش هنوز زنده بود، خودش این کودک بازیگوش را دوست داشت و مرتب گوشزد می‌کرد فعلا وقت بزرگ شدن نیست.
- پس خودم برات اسم بزارم
- مگه طوطی‌ام؟
خنده نقش بست به چهره‌ی مازیار و آنالیزش را بهتر بود کامل کند، لبش پوست پوست شده بود انگار عادت به گاز گرفتن لب‌هایش داشت و عجیب نبود؟
- تموم شد؟
- چی تموم شد؟
مازیار با ته مانده‌ی خنده‌اش که لبخندی شیرین بود خیره نگاهش کرد : آنالیزت خانوم کوچولو
اخم کرد و به چه جرعتی او را کوچولو خطاب کرده بود؟ همه‌ی عالم و آدم می‌دانستند او از این کلمه متنفر است، حس ضعیف بودن به کل وجودش می‌نشست.
- کوچولو‌؟
مازیار از یکهو جدی شدن دختری که هنوز اسمش را بلد نبود یکه خورد و ابرو بالا انداخت : خب ریزه میزه و بانمکی
- واسه تعریفم که شده به کسی نگو کوچولو
- باشه، حالا چرا دعوا داری؟
- چون کوچولو نیستم
- باشه خانوم بزرگ
ناخوداگاه اخمش از بین رفت و مازیار بحث را خوب عوض کرده بود : خب برگردیم سر اسم شما، گیس گلابتون چطوره؟
با اشاره به موهای آبشاری و لَخت پناه لبخندی روی لب‌های دختر جوان نشست و کی بود که از تعریف بدش بیاد؟
- خوبه دوسش دارم
مازیار تکیه از درخت گرفت و قدمی کنار سنگی که پناه نشسته بود گذاشت : اینجا همیشه پاتوق منه، زمان مهمونی‌ها که کُلش رو اینجا می‌گذرونم و به صدای طبیعت گوش می‌دم
- طبیعت؟
- صدای باد و درخت‌ها..خیلی آرامش بخشه
- فکر می‌کنی باهات حرف می‌زنن، جالبه
مازیار سرش را بالا گرفت و خیره به آسمان شب شد : اینا که چیزی نیست، من حتی با ستاره‌ها حرف می‌زنم
- ستاره‌ها قشنگن و پر از معجزه، بخصوص برای..
مکثی کرد و با نگاه به برق آن میشی‌ها لبخندی زد، حدسش درست بود‌ : ستاره شناسی؟
- افرین تو بهتر از من حدس می‌زنی
پناه لحظه‌ای چشم بست و با وزش نسیمی لبخندی روی لبش نشست : چه خوب که ستاره شناسی
همیشه آن‌هایی که به دنبال آرزوهای خود بودند را محترم می‌شمرد و حق هم داشت.
مازیار خیره به چشم‌های بسته و لبخند جذاب دختری که هنوز معتقد بود کوچولو برازنده‌اش است شد : امشب واسه اولین بار تو اومدی
زمزمه‌اش را شنیده چشم باز کرد و نگاهش کرد : اولین بار؟
- اره خب معمولا کسی تو تاریکی نمیاد اینور باغ سمت درخت و کوه، خداوکیلی ترسناکه!
پناه خندید و به قول پروانه تاریکی پر بود از چیزهای نامعلوم و شاید ترسناک.
- از این به بعد اگه قابل دونستی و حوصله‌ات سر رفت بیا همین‌جا، در کنار ترسناک بودنش منبع آرامشه..البته برای من
- اعتراف می‌کنم باغ خیلی قشنگی دارین، احتمالا بازم بیام اینجا، آخه پدرامون دارن باهم کار می‌کنن
- اعتراف خوبیه ولی واسه بابام، چون خودش تموم کارای باغ رو می‌کنه، و اینکه در مورد اون کار هم باید بگم که مهرشاد خان تو پوست خودش نمی‌گنجید که سامان خان می‌خواد باهاش همکاری کنه
پناه مکثی کرد و چرا تابحال هیچ‌جا او را ندیده بود؟
- تو اصلا نیومدی تو مهمونی؟
- بخاطر این می‌پرسی که همو ندیدیم؟
پناه سر تکان داد و سوالش به جا بود.
- راستش اولش بودم ولی وقتی حوصله‌ام سر رفت که خیلی هم زود اتفاق افتاد وقت رو از دست ندادم و اومدم جای همیشگیم
بادی وزید و پناه بازو به بغل تو خودش جمع شد، مازیار لحظه‌ای نگاهش کرد‌ : راستی دلم می‌خواد بازم ببینمت
پناه نگاهش کرد و با حسی که از خیرگی میشی رنگ مرد روبروش گرفت کمی جدی شد : دلیلش‌؟
- تو دیگه گیس گلابتون مایی
- یعنی باهم رفیقیم؟
مازیار سر تکان داد و چه چیزی بهتر از اینکه با دختری که خلوتش را با زمزمه‌ی زیبایش بهم زده بود رفیق شود؟
پناه بچگانه ادامه داد: رفیق بودن با من سخته‌ها، کلا دوست راحتی نیستم
- سختیش قشنگش می‌کنه گلابتون، ولی بازم آسون بگیر مشتری شیم..
خندیدن و صدای خنده‌هایشان طنین انداز شب پر ستاره شد و پناه با نگاهی به ساعتش که هدیه‌ی فرهاد بود لب گزید : من دیگه باید برم، حتما سام داره دنبالم می‌گرده
- سام یه دوست دیگه ست؟
- اره ولی به جز اون برادرمه
- آها خوبه، یه لحظه حسودیم شد..
پناه لبخند زد و با شیطنت کرد : اول فکر کردم دیوونه‌ای..
مازیار چشم گرد کرد و پناه با خنده ادامه داد: حالا فهمیدم خودمم دیوونم که با یه غریبه رفیق شدم..فعلا رفیق
مازیار لبخند آرامی زد و پناه از همان فاصله‌ی کم دستی برای دوست‌ جدیدش تکان داد و رفت.
زیر لب زمزمه کرد: فعلا خداحافظ گیس گلابتون


...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
در حالی که تندتند به سوالات جواب می‌داد لحظه‌ای با فشاری که به پای راستش وارد شد خودکار از دستش رها شد و نگاه عصبی‌اش گلسای کنارش را نشانه گرفت.
گلسا شرمنده با نگاهی پر از خواهش بی صدا لب زد: تروخدا کمک کن، بد گیر افتادم پناه
لحظه‌ای پوفی کشید و هم‌چنان بی‌توجه به قیافه‌ی مظلوم شده‌ی او به نوشتن ادامه داد..گلسا با ناراحتی و بغض به ورقه امتحان روبروش زل زد و برای بار هزارم خودش را لعنت کرد که چرا شب قبل هنگامی که از سر کار برگشته بود به جای درس خواندن، تن به خستگی داده و خوابیده بود.
مراقب برای بار چندم با اخم و تشر به گلسای حیران تذکر داد و انگار کمی چشم پوشی بلد نبود و در آخر دختر جوان قطره اشکش روی ورقه افتاد و لبش را به دندان گرفت.
- خانوم مگه با تو نیستم؟ دفعه بعدی بهت تذکر نمی‌دم، مستقیم بیرونی
گلسا لرزی کرد و لب زد: ببخشید من..
- هیس! بیخودی حرف تکراری نزن واسه من
گلسا سر پایین انداخته ساکت شد و پناه لحظه‌ای نگاهی به زن مراقب که آرایش غلیظی داشت و با اخم درحالی که آدامسش را به طور اعصاب خورد کنی می‌جوید و به گلسا زل زده بود انداخت و نیمچه لبخندی زد.
زیر لب جوری که گلسای بغض کرده بشنود گفت: دارم براش تپل
بالاخره با رضایت کامل به سوالات امتحانی پر شده‌اش خیره شد و قصد بلند شدن کرد که دوباره نگاهش به گلسا افتاد که خیره به ورقه امتحانی تقریبا سفیدش، بی صدا اشک می‌ریخت.
لبخندی پر آرامش روی لبش نشست و با احتیاط کامل دور از چشم مراقب بدعُنق، تکه کاغذی که از قبل آماده کرده بود را روی پایش انداخت و تند به سمت مراقب رفت.
گلسا به خود آمده برگه‌ی تا شده را باز کرد و با دیدن جواب‌ها و خط خوشی که پایین ورقه نوشته شده بود ( این انتظارم باشه تنبیه برات که از این به بعد درستو خوب بخونی ) لبخندی زد و بدون تَلف کردن وقت شروع به نوشتن کرد.
مراقب با دیدن دختر جوان لبخند زد و در حالی که برگه‌اش را می‌گرفت آرام زمزمه کرد : عزیزم موهاتو کجا رنگ کردی که اِن‌قدر طبیعی در اومده؟
از شنیدن سوال تکراری ابرویی بالا انداخت و با یاد نحوه‌ی بد برخوردش با گلسایی که به تازگی با وجود سادگی ذاتی وجودش، خودش را در دلش جا کرده بود خواست جواب دندان شکنی به زن دهد، اما با بلبل زبانی مراقب که اخم‌هایش باز شده بود و جایش را به لبخند زیرپوستی داده بود به اجبار سکوت کرد.
- البته می‌گن خوب نیست از سن کم رنگ کنی چون ریشه‌ی موهات می‌سوزه، در ضمن لنز عسلیت کیوته ولی دید چشماتو کم می‌کنه، به نظرم واسه دلبری از بقیه حالا حالاها فرصت داری که بخوای از الان به خودت آسیب بزنی گلم
پوزخندی روی لبش نشست، حتی اگر مو رنگ کرده بود و لنز گذاشته بود هم در کسی نمی‌دید که نصیحتش کند آن هم یک غریبه که در تصوراتش او را دختری دیده بود که به دنبال دلبری از دیگران است، در نظرش آرایش زیادش با آن مانتو و مقنعه اصلا هم‌خوانی نداشت.
در دلش بابت وقتی که برای گلسا خریده بود لبخندی زد و دستی به چتری که همیشه از مقنعه‌اش بیرون بود کشید‌ : موهام رنگ نیست و باید بگم کلا تو هرسنی زیادش باعث ضعیف شدن ریشه‌ی مو میشه
- اره خب اما..
مثل خودش پرید وسط حرفش، این ویژگی جالبی بود که سام یادش داده بود، آن هم این بود که با هرکی مثل خودش باشد.
لبخند حرص دراری چاشنی حرفش کرد : مخصوصا تو سن شما بهتره مواظبت کنید از خودتون به هرحال پا به سن گذاشتین دیگه، و اینکه چشمام لنز نیست که اگرم بود فکر نمی‌کنم به کسی ربط داشته باشه
با اشاره‌ای به موهای بلوند مصنوعی زرد رنگ زن و لبخندی از کنارش گذشت و او را با ابرو‌های بالا رفته و تعجبش از حاضر جوابی دختر جوان تنها گذاشت.


...
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین