رهاااا
سطح
1
مهمان
- May
- 164
- 1,235
- مدالها
- 3
باران نفس عمیقی کشید عطری شبیه به عطر مادرش را : دلم برات تنگ شده بود دایی
مطمئن بود ضربان قلبی که حس میکرد هم دلتنگ او و فربد است و تنها فرق عطر سردش با مادرش مردانه بودنش بود و بار دیگر با لبخند عطر کنار گردن دایی جانش را بو کشید : شیطوون نگفته بودی امروز میایها..فربد میخواست کمک کنه باهم برات کیک درست کنیم
تیامین خندید و قربانش رفت : شیشه عمر تیامین..همه چی یهویی شد..
باران بغض کرده سرش را از قفسه شینه پهنش جدا کرد : یعنی بازم میخوای یهویی بری؟
مشکی چشمانش را خیره قهوهای آشنای باران جانش کرد و لبخندی مردانه زد : فعلا هستم پیشت شیرین خانوم
شنیدن لفظ شیرین خانوم آن هم با این لحن زیبا اخمش را از هم باز کرد و لبخند زیبایی را جایگزینش کرد و چه خوب که برگشته بود..
شیطان ابرو بالا انداخت و شیطنت هم به دایی جان میامد : اگرم بخوام برم که فعلا نمیرم حتما از روز قبلش بهت میگم
- عه دایی تو قول دادی
تار موی جلوی صورتش را پشت گوشش فرستاد : قول داریم تا قول خانوم زیبا..آدم از دو دقیقه بعد خودش خبر نداره
- پس..پس حداقل از دو روز قبلش بهم بگو
خندید و صدا بلند کرد و نفهمید دختری چشم عسلی آن طرف باغ با کنجکاوی براندازش میکند و خندههای از جنس مردانهاش آشنا نبود..آشنا نبود و قشنگ بود.
باران شیطان خندید و دستش را کشید : بیا بریم..اگه بدونی کی اومده
بلند شده با آن چمدان سنگین همراه باران شد : کی اومده؟
- نمیشناسیش..فقط بهت بگم یه مهمون زیبا
ابرویی بالا داد و لب زد : مهمون؟
باران سر تکان داده دستی تکان داد : پناه..بیا پیش ما
نگاهش را سمت نگاه باران داد و کوروش را دید که سمتشان قدم برمیداشت : باران اونکه..
- پشتش..
اخم ریزی کرد و با دقت آمدنش را نگریست..کمکم دختری ریز اندام از پشتش کنار آمد و همراه قدمهایش نزدیک شد.
ناخوداگاه لب پایینش را به دندان گرفت و غرق فکر شد : اون دختر کیه؟
- پناه دیگه..مهمون زیبای منو فربد
- از فامیل پدری؟
باران خندید و تقریبا رسیده بودن : نه..میشه گفت از فامیلای ناگهانی کوروشه
تیامین نگاهش را به آن دو چشم کنجکاو عسلی رنگ داد و غرق فکر اخمش از هم باز نشد و اسمش را قبلا جایی نشنیده بود؟
کوروش دست جلو آورد : احوالت پسر عمو..خوش اومدی
پناه نگاهشان کرد و پس پسر عمو بودن و آن همه تفاوت چهره...آنالیزگر به آن مرد قد بلند چشم ابرو مشکی نگریست و اگر میخواست با خودش صادق باشد مردی بسیار خوش پوش و خوش قیافه روبرویش بود..کت و شلوار اسپرت طوسی رنگش خوب به تن نشسته بود و موهای پرپشتی به رنگ سیاه چشمانش داشت که گاهی دستی بینشان میکشید و به حتم ورزشکار بود.
تیامین بیتوجه به نگاه خیره دختر جوان سری برای کوروش تکان داد و لبخند ریزی زد : دیگه وقت برگشتن بود
باران- دایی، فربد از دیدنت خیلی خوشحال میشه..
سرش را خم کرد و لبخندی به باران زد و در آخر لپ سفیدش میان دو انگشتش به دام افتاد : منم همینطور شیرین خانوم..
پناه لبخند زده نگاهش کرد و لفظ شیرین خانوم عجیب به باران میامد و نگاه آنالیزگرش را لحظهای به کوروش داد..از نظر قد و قوارهای همانند هم بودند و تنها با اختلاف کمی تیامین بلندتر بود و به حتم مرد چشم آبی کنارش هم ورزشکار بود..
چشمان آبی و موهای قهوهای رنگش شبیه پسر عمو جانش نبود و در یک کلام دو مرد خوش قیافه روبروی هم بودند.
کوروش- کی برمیگردی؟
باران تخس اخم کرد : فعلا برنمیگرده..دلش واسه منو فربد خیلی خیلی تنگ شده پس یه مدت خیلی خیلی زیاد پیشمون میمونه
کوروش ابرو بالا داد و تیامین آهسته خندهای کرد : جوابت همین بود
باران دستش را در دست بزرگ و مردانه دایی جانش قفل کرد : بیا بریم پیش خاتون
کوروش- صبر کن بگم فریدون بیاد چمدونت رو ببره
باران- تا فِری بیاد دیر میشه
لفظ فری گفتن باران لبخند پر رنگی را به لبش اورد و برای جلوگیری از خندهاش لبش را به دندان گرفت و تیامین جدی شد : باران!
کوروش رفت سری برای بارانی که این روزها عجیب هوای لجبازی در سر داشت تکان داد و به سمت ویلا قدم برداشت و پناه در ذهن سه نفرشان را کنار هم تصور کرد و آرم شبکه سه را به خوبی به یاد داشت.
باران چسبیده به پای دایی جانش نیش باز کرد : چیه دایی؟
تیامین- منظورت از فری عمو فریدون بود دیگه؟
پناه گیج شده نگاهشان کرد و فریدون که بود؟
باران همچنان با نیش باز خیره تیامین بود : اخه اون روز ازش پرسیدم گفت ناراحت نمیشه بهش بگم فری..تازه فری خیلی راحتتره گفتنش..نه پناه؟
گیج سری تکان داد و تیامین نگاهش را به آن دو جام عسل داد و عجب چشمانی داشت این دختر..
پناه هول شده لبخندی زد و تیامین لبخند نزده تنها نگاهش کرد و او که از خانواده نبود..بود؟
باران دستی به پیشانیاش کوبید : آخ حواسم نبود معرفی کنم..ایشون پناه خانوم مهمون ما هستن دایی..
در ادامه با سر یه تیامین اشاره کرد : و این آقای خوشتیپ هم دایی تیامین منه..همون که گفتی خوش به حالم که دارمش
پناه پرخجالت نگاهش را به باران داد و الان وقت تحلیل و تکرار حرفهای او بود؟
تیامین دست به جیب نگاهش کرد و به حتم درست میدید دیگر نه؟
این پیراهن سفید که تمام دکمههایش از بالا تا پایین بسته شده کیپ شده بود متعلق به او بود؟
باران- دایی به چی خیره شدی؟
پناه حیران از این نگاه خیره ناخوداگاه دستانش را پشت کمرش گره زد و مگر چه بود که آنطور با دقت آنالیزش میکرد؟
تیامین- چیز خاصی نیست
باران نگاهش را به پناه داد و لبخند زد : قضیهاش مفصله ولی وقتی پناه جون اومد پیش ما بخاطر تصادف مانتوش پاره شده بود..
مکثی کرد و به نظر خودش هم عجیب آمد : البته حتما خاتون منظورش از آوردن لباس یکی از لباسهای خودش بوده نه پیرهن شما..
پناه چشم درشت کرد و پس قضیه سر پیرهن بود و چرا تا الان هیچ توجهی به پیرهن گشاد و مردانهای که تنش بود نکرده بود..به تنش نگاهی کرد و نکند..
قدم جلو رفت : لباس دایی؟
باران لبخند زده سر تکان داد و کاش زمین دهن باز میکرد و او با یک پرش عظیم غرق میشد..
سرش پایین رفت و لبش را گازی گرفت و صدای مردی آمد : قربانت شوم آقا جان رسیدن بخیر
تیامین دستی به شانهی فریدون زد و زیر چشمی خجالتش را نگاه کرد و لبخند محوی از لبانش گذشت : ممنونم..چخبرا؟
فریدون- هیچی والا سلامتی شما آقا..الان گفتم به شکوفه یه چای دبش دم کنه خستگی راه از تنت در بره
باران- عمو فری..
با نگاه جدی تیامین نیش باز کرد : عمو فریدون به خاتون که چیزی نگفتی؟
فریدون لبخندی زد و عجیب این دختر در دل شکوفه و او جا داشت : نه خانوم کوچیک حرفی نزدم
باران سمت خانه دوید و چه چیز بهتر از سوپرایز شدن خاتون؟
تیامین اخم ریزی کرد و صدا بلند کرد : باران یواش
با سر پایینش نیمنگاهی خرج آن همه توجهش کرد..غافل از رفتن فریدون و غافلگیر شدن نگاهش توسط آن چشمان مشکی.
هول شده بدون حرف رو برگرداند و قدم برداشت و این همه ترس و خجالت فقط برای یک پیرهن زیادی نبود؟
- خانوم جوان
لفظ خانوم جوان گفتنش زیادی جدی بود و او ایستاده بدون برگشتن و دید زدن آن مرد زیادی خوش پوش سر جایش خشک شد..سرش را کمی به سمت شانهاش برد و آسمان برخلاف نظر اولش حال و هوای تنگی داشت.
در حالی که یک دستش در جیب بود سمتش آمد : باران گفت منو میشناسین
نفسش را بیرون داده سری تکان داد : بله
ابرویی بالا انداخت : از کجا؟
- بچهها خیلی از شما تعریف میکنن
- پرستارین؟
چشم درشت کرد : من؟
نگاهش را به نمای سنگ ویلا داد : من قبلا با خاتون در رابطه با آوردن پرستار برای بچهها مشورت کردم..وقتی شما رو دیدم و البته این همه تعلق خاطر باران..فکر کردم شاید پرستار بچهها باشید
غرق لحن رسمی این مرد شده بود اما نمیشد که تا ابد ساکت نگاهش کند..باید خودش را جمع و جور میکرد..نیمچه لبخندی زد و صدا صاف کرد : راستش من..یعنی..
نگاهش زیادی سنگین بود یا او اینطور فکر میکرد؟ هر چه که بود سخت بود توضیحش..
خسته از مِن مِن کردنش ناگهان رفت سر اصل مطلب : من هیچی یادم نمیاد
تیامین مکث کرده اخم ریزی کرد : هیچی؟
- هیچی..حافظهام توی تصادف پاک شده..حق دارین اگه به نظرتون خیلی عجیب بیام ولی حقیقت همینه
- یعنی میخواید بگید یک دفعه از اینجا سر درآوردین؟
منظورش را گرفت..حال کامل روبروی هم ایستاده بودند و عجب اختلاف قدی..
شانهای بالا انداخت : البته که نه..اونطور که بچهها برام تعریف کردن آقای کوروش منو وسط جاده وقتی بیهوش افتاده بودم پیدا کردن و آوردن اینجا
تیامین گیج سری تکان داد : متوجه شدم..متاسفم
نگاهی به سیاهی چشمانش کرد..بعد از فراموشی اولین متاسفم را شنیدن عجیب بود و شاید گاهی نیاز است تاسف شنیدن..
- من خوش شانس بودم
ناخواسته توجهش به آن چتریهای بلوندی که نامرتب روی پیشانیاش ریخته شده بود جلب شد : به هر حال جدا از همهی اینها..باران به شما تعلق خاطر زیادی داره و من ندیده حس میکنم فربد هم چنین حسی داشته باشه
- من هم..خب بچههای خیلی خوبی هستن
لبخندی گذرا از لبش رد شد : این رو باید از پرستارهای قبلیشون بپرسید
صدای فربد هردو را از آن بحث پراند : دایی تیامین..آخ جون..
تیامین لبخند زده سمت ویلا قدم برداشت و دو دستش را باز کرد : چطوری مرد کوچک..
فربد خندیده سمت دایی جانش دوید و تیامین زانو زد : بدو بیا..
در آغوشش جا گرفت و عجیب عطر تن خواهرزادههایش به نظرش خوش آمد : چطوری پهلوون؟
فربد خندیده سرش را روی شانهاش گذاشت : خوبم..دلم برات تنگ شده بود
تیامین بلند شده همراه فربد در آغوشش قدم برداشت : مواظب خواهرت بودی؟
فربد شیطان خندید و دستی برای پناه خشک شده تکان داد : گیسوکمند بیا
تیامین مکث کرده ایستاد : گیسوکمند؟
پناه قدم تند کرد و به آن دو رسیده لبخند زد : اومدم
نگاهشان برخوردی کرد و باز هم بیتوجه به راه افتادند و فاکتور از خندههای بلند فربد سکوت عجیبی بین آن دو جفت چشم سیاه و عسلی رنگ بود.
...
مطمئن بود ضربان قلبی که حس میکرد هم دلتنگ او و فربد است و تنها فرق عطر سردش با مادرش مردانه بودنش بود و بار دیگر با لبخند عطر کنار گردن دایی جانش را بو کشید : شیطوون نگفته بودی امروز میایها..فربد میخواست کمک کنه باهم برات کیک درست کنیم
تیامین خندید و قربانش رفت : شیشه عمر تیامین..همه چی یهویی شد..
باران بغض کرده سرش را از قفسه شینه پهنش جدا کرد : یعنی بازم میخوای یهویی بری؟
مشکی چشمانش را خیره قهوهای آشنای باران جانش کرد و لبخندی مردانه زد : فعلا هستم پیشت شیرین خانوم
شنیدن لفظ شیرین خانوم آن هم با این لحن زیبا اخمش را از هم باز کرد و لبخند زیبایی را جایگزینش کرد و چه خوب که برگشته بود..
شیطان ابرو بالا انداخت و شیطنت هم به دایی جان میامد : اگرم بخوام برم که فعلا نمیرم حتما از روز قبلش بهت میگم
- عه دایی تو قول دادی
تار موی جلوی صورتش را پشت گوشش فرستاد : قول داریم تا قول خانوم زیبا..آدم از دو دقیقه بعد خودش خبر نداره
- پس..پس حداقل از دو روز قبلش بهم بگو
خندید و صدا بلند کرد و نفهمید دختری چشم عسلی آن طرف باغ با کنجکاوی براندازش میکند و خندههای از جنس مردانهاش آشنا نبود..آشنا نبود و قشنگ بود.
باران شیطان خندید و دستش را کشید : بیا بریم..اگه بدونی کی اومده
بلند شده با آن چمدان سنگین همراه باران شد : کی اومده؟
- نمیشناسیش..فقط بهت بگم یه مهمون زیبا
ابرویی بالا داد و لب زد : مهمون؟
باران سر تکان داده دستی تکان داد : پناه..بیا پیش ما
نگاهش را سمت نگاه باران داد و کوروش را دید که سمتشان قدم برمیداشت : باران اونکه..
- پشتش..
اخم ریزی کرد و با دقت آمدنش را نگریست..کمکم دختری ریز اندام از پشتش کنار آمد و همراه قدمهایش نزدیک شد.
ناخوداگاه لب پایینش را به دندان گرفت و غرق فکر شد : اون دختر کیه؟
- پناه دیگه..مهمون زیبای منو فربد
- از فامیل پدری؟
باران خندید و تقریبا رسیده بودن : نه..میشه گفت از فامیلای ناگهانی کوروشه
تیامین نگاهش را به آن دو چشم کنجکاو عسلی رنگ داد و غرق فکر اخمش از هم باز نشد و اسمش را قبلا جایی نشنیده بود؟
کوروش دست جلو آورد : احوالت پسر عمو..خوش اومدی
پناه نگاهشان کرد و پس پسر عمو بودن و آن همه تفاوت چهره...آنالیزگر به آن مرد قد بلند چشم ابرو مشکی نگریست و اگر میخواست با خودش صادق باشد مردی بسیار خوش پوش و خوش قیافه روبرویش بود..کت و شلوار اسپرت طوسی رنگش خوب به تن نشسته بود و موهای پرپشتی به رنگ سیاه چشمانش داشت که گاهی دستی بینشان میکشید و به حتم ورزشکار بود.
تیامین بیتوجه به نگاه خیره دختر جوان سری برای کوروش تکان داد و لبخند ریزی زد : دیگه وقت برگشتن بود
باران- دایی، فربد از دیدنت خیلی خوشحال میشه..
سرش را خم کرد و لبخندی به باران زد و در آخر لپ سفیدش میان دو انگشتش به دام افتاد : منم همینطور شیرین خانوم..
پناه لبخند زده نگاهش کرد و لفظ شیرین خانوم عجیب به باران میامد و نگاه آنالیزگرش را لحظهای به کوروش داد..از نظر قد و قوارهای همانند هم بودند و تنها با اختلاف کمی تیامین بلندتر بود و به حتم مرد چشم آبی کنارش هم ورزشکار بود..
چشمان آبی و موهای قهوهای رنگش شبیه پسر عمو جانش نبود و در یک کلام دو مرد خوش قیافه روبروی هم بودند.
کوروش- کی برمیگردی؟
باران تخس اخم کرد : فعلا برنمیگرده..دلش واسه منو فربد خیلی خیلی تنگ شده پس یه مدت خیلی خیلی زیاد پیشمون میمونه
کوروش ابرو بالا داد و تیامین آهسته خندهای کرد : جوابت همین بود
باران دستش را در دست بزرگ و مردانه دایی جانش قفل کرد : بیا بریم پیش خاتون
کوروش- صبر کن بگم فریدون بیاد چمدونت رو ببره
باران- تا فِری بیاد دیر میشه
لفظ فری گفتن باران لبخند پر رنگی را به لبش اورد و برای جلوگیری از خندهاش لبش را به دندان گرفت و تیامین جدی شد : باران!
کوروش رفت سری برای بارانی که این روزها عجیب هوای لجبازی در سر داشت تکان داد و به سمت ویلا قدم برداشت و پناه در ذهن سه نفرشان را کنار هم تصور کرد و آرم شبکه سه را به خوبی به یاد داشت.
باران چسبیده به پای دایی جانش نیش باز کرد : چیه دایی؟
تیامین- منظورت از فری عمو فریدون بود دیگه؟
پناه گیج شده نگاهشان کرد و فریدون که بود؟
باران همچنان با نیش باز خیره تیامین بود : اخه اون روز ازش پرسیدم گفت ناراحت نمیشه بهش بگم فری..تازه فری خیلی راحتتره گفتنش..نه پناه؟
گیج سری تکان داد و تیامین نگاهش را به آن دو جام عسل داد و عجب چشمانی داشت این دختر..
پناه هول شده لبخندی زد و تیامین لبخند نزده تنها نگاهش کرد و او که از خانواده نبود..بود؟
باران دستی به پیشانیاش کوبید : آخ حواسم نبود معرفی کنم..ایشون پناه خانوم مهمون ما هستن دایی..
در ادامه با سر یه تیامین اشاره کرد : و این آقای خوشتیپ هم دایی تیامین منه..همون که گفتی خوش به حالم که دارمش
پناه پرخجالت نگاهش را به باران داد و الان وقت تحلیل و تکرار حرفهای او بود؟
تیامین دست به جیب نگاهش کرد و به حتم درست میدید دیگر نه؟
این پیراهن سفید که تمام دکمههایش از بالا تا پایین بسته شده کیپ شده بود متعلق به او بود؟
باران- دایی به چی خیره شدی؟
پناه حیران از این نگاه خیره ناخوداگاه دستانش را پشت کمرش گره زد و مگر چه بود که آنطور با دقت آنالیزش میکرد؟
تیامین- چیز خاصی نیست
باران نگاهش را به پناه داد و لبخند زد : قضیهاش مفصله ولی وقتی پناه جون اومد پیش ما بخاطر تصادف مانتوش پاره شده بود..
مکثی کرد و به نظر خودش هم عجیب آمد : البته حتما خاتون منظورش از آوردن لباس یکی از لباسهای خودش بوده نه پیرهن شما..
پناه چشم درشت کرد و پس قضیه سر پیرهن بود و چرا تا الان هیچ توجهی به پیرهن گشاد و مردانهای که تنش بود نکرده بود..به تنش نگاهی کرد و نکند..
قدم جلو رفت : لباس دایی؟
باران لبخند زده سر تکان داد و کاش زمین دهن باز میکرد و او با یک پرش عظیم غرق میشد..
سرش پایین رفت و لبش را گازی گرفت و صدای مردی آمد : قربانت شوم آقا جان رسیدن بخیر
تیامین دستی به شانهی فریدون زد و زیر چشمی خجالتش را نگاه کرد و لبخند محوی از لبانش گذشت : ممنونم..چخبرا؟
فریدون- هیچی والا سلامتی شما آقا..الان گفتم به شکوفه یه چای دبش دم کنه خستگی راه از تنت در بره
باران- عمو فری..
با نگاه جدی تیامین نیش باز کرد : عمو فریدون به خاتون که چیزی نگفتی؟
فریدون لبخندی زد و عجیب این دختر در دل شکوفه و او جا داشت : نه خانوم کوچیک حرفی نزدم
باران سمت خانه دوید و چه چیز بهتر از سوپرایز شدن خاتون؟
تیامین اخم ریزی کرد و صدا بلند کرد : باران یواش
با سر پایینش نیمنگاهی خرج آن همه توجهش کرد..غافل از رفتن فریدون و غافلگیر شدن نگاهش توسط آن چشمان مشکی.
هول شده بدون حرف رو برگرداند و قدم برداشت و این همه ترس و خجالت فقط برای یک پیرهن زیادی نبود؟
- خانوم جوان
لفظ خانوم جوان گفتنش زیادی جدی بود و او ایستاده بدون برگشتن و دید زدن آن مرد زیادی خوش پوش سر جایش خشک شد..سرش را کمی به سمت شانهاش برد و آسمان برخلاف نظر اولش حال و هوای تنگی داشت.
در حالی که یک دستش در جیب بود سمتش آمد : باران گفت منو میشناسین
نفسش را بیرون داده سری تکان داد : بله
ابرویی بالا انداخت : از کجا؟
- بچهها خیلی از شما تعریف میکنن
- پرستارین؟
چشم درشت کرد : من؟
نگاهش را به نمای سنگ ویلا داد : من قبلا با خاتون در رابطه با آوردن پرستار برای بچهها مشورت کردم..وقتی شما رو دیدم و البته این همه تعلق خاطر باران..فکر کردم شاید پرستار بچهها باشید
غرق لحن رسمی این مرد شده بود اما نمیشد که تا ابد ساکت نگاهش کند..باید خودش را جمع و جور میکرد..نیمچه لبخندی زد و صدا صاف کرد : راستش من..یعنی..
نگاهش زیادی سنگین بود یا او اینطور فکر میکرد؟ هر چه که بود سخت بود توضیحش..
خسته از مِن مِن کردنش ناگهان رفت سر اصل مطلب : من هیچی یادم نمیاد
تیامین مکث کرده اخم ریزی کرد : هیچی؟
- هیچی..حافظهام توی تصادف پاک شده..حق دارین اگه به نظرتون خیلی عجیب بیام ولی حقیقت همینه
- یعنی میخواید بگید یک دفعه از اینجا سر درآوردین؟
منظورش را گرفت..حال کامل روبروی هم ایستاده بودند و عجب اختلاف قدی..
شانهای بالا انداخت : البته که نه..اونطور که بچهها برام تعریف کردن آقای کوروش منو وسط جاده وقتی بیهوش افتاده بودم پیدا کردن و آوردن اینجا
تیامین گیج سری تکان داد : متوجه شدم..متاسفم
نگاهی به سیاهی چشمانش کرد..بعد از فراموشی اولین متاسفم را شنیدن عجیب بود و شاید گاهی نیاز است تاسف شنیدن..
- من خوش شانس بودم
ناخواسته توجهش به آن چتریهای بلوندی که نامرتب روی پیشانیاش ریخته شده بود جلب شد : به هر حال جدا از همهی اینها..باران به شما تعلق خاطر زیادی داره و من ندیده حس میکنم فربد هم چنین حسی داشته باشه
- من هم..خب بچههای خیلی خوبی هستن
لبخندی گذرا از لبش رد شد : این رو باید از پرستارهای قبلیشون بپرسید
صدای فربد هردو را از آن بحث پراند : دایی تیامین..آخ جون..
تیامین لبخند زده سمت ویلا قدم برداشت و دو دستش را باز کرد : چطوری مرد کوچک..
فربد خندیده سمت دایی جانش دوید و تیامین زانو زد : بدو بیا..
در آغوشش جا گرفت و عجیب عطر تن خواهرزادههایش به نظرش خوش آمد : چطوری پهلوون؟
فربد خندیده سرش را روی شانهاش گذاشت : خوبم..دلم برات تنگ شده بود
تیامین بلند شده همراه فربد در آغوشش قدم برداشت : مواظب خواهرت بودی؟
فربد شیطان خندید و دستی برای پناه خشک شده تکان داد : گیسوکمند بیا
تیامین مکث کرده ایستاد : گیسوکمند؟
پناه قدم تند کرد و به آن دو رسیده لبخند زد : اومدم
نگاهشان برخوردی کرد و باز هم بیتوجه به راه افتادند و فاکتور از خندههای بلند فربد سکوت عجیبی بین آن دو جفت چشم سیاه و عسلی رنگ بود.
...
آخرین ویرایش: