جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بی پناهی] اثر «رها باقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط رهاااا با نام [بی پناهی] اثر «رها باقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,206 بازدید, 49 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بی پناهی] اثر «رها باقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع رهاااا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
باران نفس عمیقی کشید عطری شبیه به عطر مادرش را : دلم برات تنگ شده بود دایی
مطمئن بود ضربان قلبی که حس می‌کرد هم دلتنگ او و فربد است و تنها فرق عطر سردش با مادرش مردانه بودنش بود و بار دیگر با لبخند عطر کنار گردن دایی جانش را بو کشید : شیطوون نگفته بودی امروز میای‌ها..فربد می‌خواست کمک کنه باهم برات کیک درست کنیم
تیامین خندید و قربانش رفت : شیشه عمر تیامین..همه چی یهویی شد..
باران بغض کرده سرش را از قفسه شینه پهنش جدا کرد : یعنی بازم می‌خوای یهویی بری؟
مشکی چشمانش را خیره قهوه‌ای آشنای باران جانش کرد و لبخندی مردانه زد : فعلا هستم پیشت شیرین خانوم
شنیدن لفظ شیرین خانوم آن هم با این لحن زیبا اخمش را از هم باز کرد و لبخند زیبایی را جایگزینش کرد و چه خوب که برگشته بود..
شیطان ابرو بالا انداخت و شیطنت هم به دایی جان میامد : اگرم بخوام برم که فعلا نمیرم حتما از روز قبلش بهت میگم
- عه دایی تو قول دادی
تار موی جلوی صورتش را پشت گوشش فرستاد : قول داریم تا قول خانوم زیبا..آدم از دو دقیقه بعد خودش خبر نداره
- پس..پس حداقل از دو روز قبلش بهم بگو
خندید و صدا بلند کرد و نفهمید دختری چشم عسلی آن طرف باغ با کنجکاوی براندازش می‌کند و خنده‌های از جنس مردانه‌اش آشنا نبود..آشنا نبود و قشنگ بود.
باران شیطان خندید و دستش را کشید : بیا بریم..اگه بدونی کی اومده
بلند شده با آن چمدان سنگین همراه باران شد : کی اومده؟
- نمی‌شناسیش..فقط بهت بگم یه مهمون زیبا
ابرویی بالا داد و لب زد : مهمون؟
باران سر تکان داده دستی تکان داد : پناه..بیا پیش ما
نگاهش را سمت نگاه باران داد و کوروش را دید که سمت‌شان قدم برمی‌داشت : باران اونکه..
- پشتش..
اخم ریزی کرد و با دقت آمدنش را نگریست..کم‌کم دختری ریز‌ اندام از پشتش کنار آمد و همراه قدم‌هایش نزدیک شد.
ناخوداگاه لب پایینش را به دندان گرفت و غرق فکر شد : اون دختر کیه؟
- پناه دیگه..مهمون زیبای منو فربد
- از فامیل پدری؟
باران خندید و تقریبا رسیده بودن : نه..میشه گفت از فامیلای ناگهانی کوروشه
تیامین نگاهش را به آن دو چشم کنجکاو عسلی رنگ داد و غرق فکر اخمش از هم باز نشد و اسمش را قبلا جایی نشنیده بود؟
کوروش دست جلو آورد : احوالت پسر عمو..خوش اومدی
پناه نگاهشان کرد و پس پسر عمو بودن و آن همه تفاوت چهره...آنالیزگر به آن مرد قد بلند چشم ابرو مشکی نگریست و اگر می‌خواست با خودش صادق باشد مردی بسیار خوش پوش و خوش قیافه روبرویش بود..کت و شلوار اسپرت طوسی رنگش خوب به تن نشسته بود و موهای پرپشتی به رنگ سیاه چشمانش داشت که گاهی دستی بینشان می‌کشید و به حتم ورزشکار بود.
تیامین بی‌توجه به نگاه خیره دختر جوان سری برای کوروش تکان داد و لبخند ریزی زد : دیگه وقت برگشتن بود
باران- دایی، فربد از دیدنت خیلی خوشحال میشه..
سرش را خم کرد و لبخندی به باران زد و در آخر لپ سفیدش میان دو انگشتش به دام افتاد : منم همین‌طور شیرین خانوم..
پناه لبخند زده نگاهش کرد و لفظ شیرین خانوم عجیب به باران میامد و نگاه آنالیزگرش را لحظه‌ای به کوروش داد..از نظر قد و قواره‌ای همانند هم بودند و تنها با اختلاف کمی تیامین بلند‌تر بود و به حتم مرد چشم آبی کنارش هم ورزشکار بود..
چشمان آبی و موهای قهوه‌ای رنگش شبیه پسر عمو جانش نبود و در یک کلام دو مرد خوش قیافه روبروی هم بودند.
کوروش- کی برمی‌گردی؟
باران تخس اخم کرد : فعلا برنمی‌گرده..دلش واسه منو فربد خیلی خیلی تنگ شده پس یه مدت خیلی خیلی زیاد پیشمون می‌مونه
کوروش ابرو بالا داد و تیامین آهسته خنده‌ای کرد : جوابت همین بود
باران دستش را در دست بزرگ و مردانه دایی جانش قفل کرد : بیا بریم پیش خاتون
کوروش- صبر کن بگم فریدون بیاد چمدونت رو ببره
باران- تا فِری بیاد دیر میشه
لفظ فری گفتن باران لبخند پر رنگی را به لبش اورد و برای جلوگیری از خنده‌اش لبش را به دندان گرفت و تیامین جدی شد : باران!
کوروش رفت سری برای بارانی که این روزها عجیب هوای لجبازی در سر داشت تکان داد و به سمت ویلا قدم برداشت و پناه در ذهن سه نفرشان را کنار هم تصور کرد و آرم شبکه سه را به خوبی به یاد داشت.
باران چسبیده به پای دایی جانش نیش باز کرد : چیه دایی؟
تیامین- منظورت از فری عمو فریدون بود دیگه؟
پناه گیج شده نگاهشان کرد و فریدون که بود؟
باران هم‌چنان با نیش باز خیره تیامین بود : اخه اون روز ازش پرسیدم گفت ناراحت نمیشه بهش بگم فری..تازه فری خیلی راحت‌تره گفتنش..نه پناه؟
گیج سری تکان داد و تیامین نگاهش را به آن دو جام عسل داد و عجب چشمانی داشت این دختر..
پناه هول شده لبخندی زد و تیامین لبخند نزده تنها نگاهش کرد و او که از خانواده نبود..بود؟
باران دستی به پیشانی‌اش کوبید : آخ حواسم نبود معرفی کنم..ایشون پناه خانوم مهمون ما هستن دایی..
در ادامه با سر یه تیامین اشاره کرد : و این آقای خوشتیپ هم دایی تیامین منه..همون که گفتی خوش به حالم که دارمش
پناه پرخجالت نگاهش را به باران داد و الان وقت تحلیل و تکرار حرف‌های او بود؟
تیامین دست به جیب نگاهش کرد و به حتم درست می‌دید دیگر نه؟
این پیراهن سفید که تمام دکمه‌هایش از بالا تا پایین بسته شده کیپ شده بود متعلق به او بود؟
باران- دایی به چی خیره شدی؟
پناه حیران از این نگاه خیره ناخوداگاه دستانش را پشت کمرش گره زد و مگر چه بود که آن‌طور با دقت آنالیزش می‌کرد؟
تیامین- چیز خاصی نیست
باران نگاهش را به پناه داد و لبخند زد : قضیه‌اش مفصله ولی وقتی پناه جون اومد پیش ما بخاطر تصادف مانتوش پاره شده بود..
مکثی کرد و به نظر خودش هم عجیب آمد : البته حتما خاتون منظورش از آوردن لباس یکی از لباس‌های خودش بوده نه پیرهن شما..
پناه چشم درشت کرد و پس قضیه سر پیرهن بود و چرا تا الان هیچ توجهی به پیرهن گشاد و مردانه‌ای که تنش بود نکرده بود..به تنش نگاهی کرد و نکند..
قدم جلو رفت : لباس دایی؟
باران لبخند زده سر تکان داد و کاش زمین دهن باز می‌کرد و او با یک پرش عظیم غرق می‌شد..
سرش پایین رفت و لبش را گازی گرفت و صدای مردی آمد : قربانت شوم آقا جان رسیدن بخیر
تیامین دستی به شانه‌ی فریدون زد و زیر چشمی خجالتش را نگاه کرد و لبخند محوی از لبانش گذشت : ممنونم..چخبرا؟
فریدون- هیچی والا سلامتی شما آقا..الان گفتم به شکوفه یه چای دبش دم کنه خستگی راه از تنت در بره
باران- عمو فری..
با نگاه جدی تیامین نیش باز کرد : عمو فریدون به خاتون که چیزی نگفتی؟
فریدون لبخندی زد و عجیب این دختر در دل شکوفه و او جا داشت : نه خانوم کوچیک حرفی نزدم
باران سمت خانه دوید و چه چیز بهتر از سوپرایز شدن خاتون؟
تیامین اخم ریزی کرد و صدا بلند کرد : باران یواش
با سر پایینش نیم‌نگاهی خرج آن همه توجهش کرد..غافل از رفتن فریدون و غافلگیر شدن نگاهش توسط آن چشمان مشکی.
هول شده بدون حرف رو برگرداند و قدم برداشت و این همه ترس و خجالت فقط برای یک پیرهن زیادی نبود؟
- خانوم جوان
لفظ خانوم جوان گفتنش زیادی جدی بود و او ایستاده بدون برگشتن و دید زدن آن مرد زیادی خوش پوش سر جایش خشک شد..سرش را کمی به سمت شانه‌اش برد و آسمان برخلاف نظر اولش حال و هوای تنگی داشت.
در حالی که یک دستش در جیب بود سمتش آمد : باران گفت منو می‌شناسین
نفسش را بیرون داده سری تکان داد : بله
ابرویی بالا انداخت : از کجا؟
- بچه‌ها خیلی از شما تعریف می‌کنن
- پرستارین؟
چشم درشت کرد : من؟
نگاهش را به نمای سنگ ویلا داد : من قبلا با خاتون در رابطه با آوردن پرستار برای بچه‌ها مشورت کردم..وقتی شما رو دیدم و البته این همه تعلق خاطر باران..فکر کردم شاید پرستار بچه‌ها باشید
غرق لحن رسمی این مرد شده بود اما نمی‌شد که تا ابد ساکت نگاهش کند..باید خودش را جمع و جور می‌کرد..نیمچه لبخندی زد و صدا صاف کرد : راستش من..یعنی..
نگاهش زیادی سنگین بود یا او اینطور فکر می‌کرد؟ هر چه که بود سخت بود توضیحش..
خسته از مِن مِن کردنش ناگهان رفت سر اصل مطلب : من هیچی یادم نمیاد
تیامین مکث کرده اخم ریزی کرد : هیچی؟
- هیچی..حافظه‌ام توی تصادف پاک شده..حق دارین اگه به نظرتون خیلی عجیب بیام ولی حقیقت همینه
- یعنی می‌خواید بگید یک دفعه از اینجا سر درآوردین؟
منظورش را گرفت..حال کامل روبروی هم ایستاده بودند و عجب اختلاف قدی..
شانه‌ای بالا انداخت : البته که نه..اون‌طور که بچه‌ها برام تعریف کردن آقای کوروش منو وسط جاده وقتی بی‌هوش افتاده بودم پیدا کردن و آوردن اینجا
تیامین گیج سری تکان داد : متوجه شدم..متاسفم
نگاهی به سیاهی چشمانش کرد..بعد از فراموشی اولین متاسفم را شنیدن عجیب بود و شاید گاهی نیاز است تاسف شنیدن..
- من خوش شانس بودم
ناخواسته توجهش به آن چتری‌های بلوندی که نامرتب روی پیشانی‌اش ریخته شده بود جلب شد : به هر حال جدا از همه‌ی این‌ها..باران به شما تعلق خاطر زیادی داره و من ندیده حس می‌کنم فربد هم چنین حسی داشته باشه
- من هم..خب بچه‌های خیلی خوبی هستن
لبخندی گذرا از لبش رد شد : این رو باید از پرستارهای قبلی‌شون بپرسید
صدای فربد هردو را از آن بحث پراند : دایی تیامین..آخ جون..
تیامین لبخند زده سمت ویلا قدم برداشت و دو دستش را باز کرد : چطوری مرد کوچک..
فربد خندیده سمت دایی جانش دوید و تیامین زانو زد : بدو بیا..
در آغوشش جا گرفت و عجیب عطر تن خواهرزاده‌هایش به نظرش خوش آمد : چطوری پهلوون؟
فربد خندیده سرش را روی شانه‌اش گذاشت : خوبم..دلم برات تنگ شده بود
تیامین بلند شده همراه فربد در آغوشش قدم برداشت : مواظب خواهرت بودی؟
فربد شیطان خندید و دستی برای پناه خشک شده تکان داد : گیسو‌کمند بیا
تیامین مکث کرده ایستاد : گیسوکمند؟
پناه قدم تند کرد و به آن دو رسیده لبخند زد : اومدم
نگاهشان برخوردی کرد و باز هم بی‌توجه به راه افتادند و فاکتور از خنده‌های بلند فربد سکوت عجیبی بین آن دو جفت چشم سیاه و عسلی رنگ بود.



...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
باران خودش را در آغوش خاتون جا کرد : خاتون جونم دایی تیامین قول داده پیشم بمونه
خاتون لبخند زده دست نوازش به روی موهایش کشید و دلش آتش گرفت از تنهایی‌ دخترکش و خدا هوایشان را داشت دیگر نه؟
کوروش- تیامین کارهای شرکت چطور پیش میره؟
پناه گیج و خسته از به اطراف نگاه کردن نگاهش را به آن خوش استایل فنجان به دست داد و او به آرامی فنجان را از لب‌هایش فاصله داد : مثل همیشه
باران- دایی..
لبخندی روی لب نشاند و انگار لبخند زدن به روی خواهرزاده‌اش یکی از قانون‌های اساسی‌اش بود.
تیامین- جان زیبا؟
ابرویش بالا پرید و یعنی روزی او هم این چنین با عشق صدا شده بود؟
باران- بابا بزرگ چرا نیومد؟
فربد موز به دست لب ورچید : هنوزم با ما قهره؟
خاتون- این چه حرفیه فربد جان؟
تیامین کمی در جایش جا به جا شد..کلافه شده بود و حق هم داشت..هم نبود مادر بچه‌ها و هم جواب پس دادن به پدربزرگ‌ لجبازشان آسان نبود.
فربد- خب مگه دروغ میگم؟ اون هیچ وقت نیومد ماها رو ببینه بعد از...
مکثش سکوت بدی را بوجود آورد و پناه کنجکاو چشم گرداند و جریان چه بود؟
تیامین- بیا اینجا فربد
فربد ناراحت سرش را بلند کرد و نگاه پر اشکش را به دایی جانش دوخت و چه معصومانه و مردانه سعی در پنهان اشک‌هایش داشت و به قول خاتون دیگر مردی شده بود و مرد هم که اشک نمی‌ریخت.
پناه لبش را به دندان گرفت و کوروش با اخم مشغول پوست کندن سیب بود و زیادی بیخیال نبود؟
فربد بلند شده سمت آن لبخند مردانه قدم برداشت و کنارش جا گرفت..تیامین با حرکتی غافلگیرانه فربد را بلند کرده روی پایش نشاند : خب مرد کوچک..چی داشتی می‌گفتی؟
فربد سرش را پایین انداخته نگاهش را به ساعت مچی گران قیمت دایی جان داد و آهسته دستی رویش کشید : خب من..می‌دونم بابا بزرگ بخاطر مامان تینا با ما قهر کرده و نمی‌خواد منو باران رو ببینه
تیامین- اونوقت به کمک خواهرت به این نتیجه رسیدی؟
باران بغض کرده دست به سی*ن*ه شد و پناه با دلسوزی نگاهش کرد و این دو بچه زیادی شکننده بودند..
با اشاره‌ی سرش باران هم بلند شده با قدم‌های آرام سمتش رفت و روی پای دیگرش جا گرفت و حال هر دو خواهرزاده‌هایش را در آغوش داشت و پناه خیره لبخند پر محبتش حسود شده اخم ریزی کرد و کاش او هم چنین شخصی را در زندگی بی‌نام و نشانش داشته باشد.
تیامین- باران خانوم شما هم با حرف‌های برادرت موافقی؟
باران لوس شده نگاه از مشکی چشمانش دزدید و سر روی شانه‌اش گذاشت : اخه دایی..
تیامین- جواب سوالم رو بده
فربد- باران هم با من موافقه
باران- به نظر من بابابزرگ دوستمون نداره
خاتون- باران!
صدا زدن اخطار گونه‌ی خاتون باعث شد در خودش جمع شود و خودش را بیشتر در آغوش تیامین مچاله کرد
تیامین بوسه‌ای به شقیقه‌ی فربد زد : حالا اگه من بهت بگم اشتباه فکر می‌کنین حرفم رو قبول می‌کنی؟
فربد چشمان درشتش را به جفت چشم‌هایش دوخت : یعنی قهر نیست؟
تیامین- یعنی بابابزرگ بیشتر از هرچیزی تو این دنیا دوستون داره..این روزها خیلی کار سرش ریخته و هرکاری میکنه فقط بخاطر آینده‌ی شماهاست و این تنها دلیل نیومدنشه
باران- پس چرا باهامون تماس نمی‌گیره؟ چرا حالمون براش مهم نیست؟
تیامین- البته که هست..فقط یه سِری حرف‌ها رو نمیشه تلفنی زد..یه سری مسائل رو باید بزاری خودشون پیش بیان..وقتی بزرگ‌تر شدین می‌فهمین منظورم چیه..بابا بزرگ خیلی دوستون داره و مطمئن باشید خیلی زود میاد پیشتون و از دلتون در میاره
گویا حرف‌های تیامین به مزاج باران خوش آمده بود که لبخند دندان نمایی زد و فربد در سکوت باز هم خیره به ساعت دایی جانش شد.
خاتون- بچه‌ها دیگه اون حرف رو نشنوم ها..نزارین بیشتر از این افکار منفی ذهنتون رو درگیر کنه
نگاه معصومشان را به خاتون دادن و هم‌زمان لب زدند : چشم خاتون
خاتون لبخند زد و فربد یکهو انگار چیز مهمی یادش آمده باشد سر بلند کرد : راستی..
صدایش بلند بود و باعث شد حتی کوروشی که با اخم مشغول قارچ سیبش بود نگاهش را به او بدوزد و اخمش وا شود.
خاتون- چیه پسرم؟
فربد- حالا ناهار چی بخوریم؟
پناه ابرو بالا انداخت و لبش ناخوداگاه کِش آمد و چه جمله‌ی بی ربطی بعد از آن بحث احساسی و مهم..لبش را گاز گرفت تا مبدا در جمعی که درش به شدت رودروایسی داشت خنده‌اش نمایان شود که صدای خنده‌ی بلند تیامین نگاهش را محو خود کرد...مردانه و آرام می‌خندید..
باران- میشه به مناسبت ورود دایی پاستا بخوریم؟
فربد- پاستا چیه کباب بزنیم بر بدن
باران اخمی کرد : اصلا ماکارانی..شکوفه جون عالی درست می‌کنه
فربد- ماهی کباب یا جوجه
تیامین با عشق نگاهشان کرد و لبخندی که آثار خنده‌ی چند لحظه پیشش بود را حفظ کرد : تا من یه تلفن می‌زنم با صلح و صفا تصمیم بگیرید باشه؟
هر دو سر تکان داده از روی پای دایی جانشان پایین پریدند و فربد سمت پناه دویده دستش را گرفت و کشید : پناه بیا بریم آشپزخونه فکر کنیم..تو باید طرف من باشی
باران جلوتر از آنها سمت آشپزخانه رفت و دهن کج کرد : خیال کردی..پناه همیشه با منه
بلند شده پشت سر فربد کشیده می‌شد و لبخندی به بحث بین‌شان زد و گویا حضور این دایی جان مرموز زیادی برای بچه‌ها خوب بود و پر از مهر..





...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
بی‌حوصله مدارکش را تحویل داد و منتظر شده دستش را مشت کرد و نمی‌دانست چرا بی‌قرار است اما بی‌قرار بود..بدتر از هر وقت دیگرش دلش هوای خانواده‌اش را کرده بود..
مامور کنار گیت او را شناخته احترام نظامی گذاشت و او تنها به تکان دادن سری اکتفا کرد و به قدم‌های تندش سرعت بخشید..
- جناب سرهنگ..چیزه..جناب سرگرد..آقای سام
اخم ریزی کرد و ایستاده به اطرافش نگاه کرد.. که بود این طور رگباری او را مخاطب قرار داده بود؟
با ویبره موبایلش قدم‌های تندش را از سر گرفت و تماس را برقرار کرد : سلام فرهاد..
حرف زدن با فرهاد حواسش را از صدا زدن‌های دختری که پشت سرش می‌دوید تا به او برسد پرت کرد و مشغول پرسیدن حال سامانی شد که به قول سارا قوی بود و امیدوار بود خوب باشد.
از فرودگاه خارج شده تند چمدانش را به دست راننده تاکسی داد و سوار ماشین شده با گفتن تهران لطفا ماشین به سرعت از جایش کنده شد و این وسط دختر جوان از فرودگاه به بیرون دویده نفس نفسی زد و دست به قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش گذاشت و لب زد : لعنتی..چقدر سریع راه میره..به میگ میگ گفته زِکی..
- رها..رها..
سرش را به عقب برگرداند و بی‌توجه به رهامی که چمدان به دست برایش دست تکان داد سرفه زد : س..سلام..خوش اومدی..
رهام ابرو بالا انداخته به حال و روزش پوزخندی زد : اومده بودی پیشواز برادرت یا اینکه دنبال سر پسرای خوشتیپ بدویی؟
باز نیامده گیرهایش را از سر گرفته بود..اخمی کرد : من دنبال سر کسی نبودم
- پس جناب سرگرد جناب سرگردی که داد می‌زدی کی بود؟
- تو..تو مگه دیدی؟
- بله که دیدم..خیلی وقته منتظرتم ولی تو به جای دیدن من که برات دست تکون می‌دادم افتادی پشت سر اون آقا که هنوز نمی‌دونم کی هست..
لبش را گازی گرفت و نباید از جریان آن شب و مزاحمت سنگینی که برایش پیش آمده بود حرفی میزد وگرنه خونش پای خودش بود و به قول مادرش غیرت برادرش اصلا شوخی بردار نبود..هر چه بود به لطف ناجی آن شبش ختم به خیر شده بود..
- جواب نمیدی خانوم کوچولو..باز داری ادا اصول درمیاری..نظرت چیه از بابا بپرسم..هوم؟
- ای بابا تو هم چه زود قهر می‌کنی..اون داداش یکی از دوستام بود خواستم حالش رو بپرسم
- حال دوستت رو از برادرش؟
آب دهانش را قورت داده سر تکان داد : اره دیگه..اخه چیزه..شماره موبایلش رو عوض کرده منم خواستم شماره جدیدش رو بگیرم
چشم ریز کرده به چشمان نگران خواهرش چشم دوخت و هرچه که بود ته تویش را درمی‌آورد : پس که اینطور..طرف پلیسه؟
- اره قبلا با یونیفرم جلوی دانشگاه دیدمش..حالا مسئله‌ای نیست بعدا که دوستم اومد دانشگاه ازش میگیرم..
رهام سر تکان داد و این مدل سر تکان دادنش یعنی فعلا بی‌خیالی طی می‌کرد..اما فعلا و همین امایش بود که تن و بدن این دختر را می‌لرزاند..
راننده‌ای جوان سمت‌شان آمد و لبخند زد : آقا ماشین می‌خواین؟ هرجا بخواین برین در خدمتم..
رها خوشحال دسته‌ی چمدان را از دستانش کشید : بله آقا..تهران می‌ریم
راننده با کلامی مودب چمدان را گرفته سمت تاکسی سبز رنگش حرکت کرد و رهام مچ دستش را اسیر کرد : یه چیزی..
سعی کرد آرامشش را حفظ کند..سری به سمتش برگرداند و با دیدن لبخندش، لبخندی زد : چیه..چیزی جا گذاشتی؟
- نه خیر..درست و حسابی که ازم استقبال نکردی..یه بغلم به خان داداشت نمیدی؟
لبخندش پررنگ شد و رهام جدا از زیادی غیرتی بودن و گیر بودنش برادر بامحبتش بود و او خوب یا بد دوستش داشت.
بدون مکث دست حلقه کرد دور گردنش و بوسه‌ای آب‌دار روی گونه‌اش کاشت : خوش اومدی داداشی..دلتنگت بودم
- منم همین‌طور خُل مَشنگم
- رهام..باز بهت محبت کردم شدم مشنگ؟
- مَشنگی دیگه..دو ساعته برات دست تکون دادم تازه خانوم رفته یه وَر دیگه..
- خب ببخشید دیگه حواس جمع میام استقبالت..برات گل و بلبل و کارتم میارم روش اسمت رو می‌نویسم..خوبه؟
رهام خندید : پرویی دیگه یکی یدونه
نفسس را آسوده بیرون داد و هنوز غرق در فکر آن ناجی خوشتیپ بود و چرا هرچه صدا زده بود برنگشته بود؟ یعنی به این زودی فراموشش کرده بود؟ آن هم وقتی که او هر شب با یاد و خاطره‌ی لحظات حرف زدنشان در ماشین به خواب می‌رفت..
ناخوداگاه اخمی روی چهره‌اش نشست و بی‌انصافی بود اگر فراموشش کرده بود..



...
 
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
پر اخم وسط خانه راه می‌رفت و هر از گاهی فریادی سر می‌داد..عصبی..ناراحت..نگران..آری نگران بود..بیشتر از همه‌ی حس‌های آشفته و درهم و برهم ذهنش از اعماق وجود نگران بود..نگران امانت مادرش و مگر چه بر سر این دختر آمده بود؟
سارا عصبی دست به سی*ن*ه نشسته بود و لحظه‌ای اخمش در داد و بی‌داد سام از بین رفت و لبهایش لرزشی گرفت : سام..آروم باش..
- چطور آروم باشم؟ آروم..هه..خنده داره..من خاک بر سر کجا بودم وقتی خواهرم معلوم نیست کجای اون شهر و تو چه حالیه..لعنت به من
- خواهش می‌کنم این‌طوری نگو..بخدا حال منم تعریفی نداره دو شبه خواب به چشم هیشکی نمیاد
سام عصبی نفس‌های پی در پی و طولانی کشید و سارا ترسیده خودش را بغل کرد..فرهاد دو شب متوالی بود که کنار پدرش در بیمارستان به سر می‌برد و سام برای دیدن پناه اول به خانه‌ی او امده بود و چه آبرو ریزی با نبودنش به پا کرده بود.
- تو..سارا تو..چرا به منه لعنتی نگفتی..هان؟ من فکر کردم پیش توعه..
- بابا خواست بهت نگیم تا برگردی..اونجا که کاری..
- واقعا که..خیر سرم سرگرد این مملکتم..یعنی یه کارم نمی‌تونم واسه خانوادم انجام بدم؟ اره سارا؟ اِن‌قدر بی‌دست و پام به نظرت..
- نه اصلا..من منظورم این نبود..باور کن بابا همون شب به پلیس گزارش گمشدنش رو داد..فرهاد یه بیمارستان هم نمونده که اونجا زیر و رو نکرده باشه..حتی..
- بس کن نمی‌خوام بشنوم..هیچی نگو
سارا پر بغض اشکش راه افتاد و چه از دستش برمیامد؟ برای خواهر گم شده‌اش چه باید می‌کرد که دل بی‌قرارش آرام گیرد..دیگر نذری نمانده بود که نکرده باشد..نگاهش را به سام درمانده داد که دست به کمر ایستاده بود و لب زد : پیداش می‌کنیم..همین که اثری ازش تو بیمارستان نبود یعنی این که سالمه
دستی به صورت خسته‌اش کشید : اگه بهم گفته بودین شاید تا الان پیداش کرده بودم..شده وجب به وجب می‌گردم‌..اخه کجا رو داره بره تو شهر غریب؟
در ادامه‌ی حرفش با بغض مردانه‌ای دستی بین موهایش برد و محکم کشید و لب زد : خدای من باورم نمیشه همچین بلایی سرمون اومده
- اون خدا بیامرز مشکل قلبی داشت..بابا گفت اخرین بار که با پناه حرف می‌زدن می‌گفته حالش بده..
- میرم بیمارستان..نه اول میرم اداره..تلفنی هم می‌سپارم به همکارام..به عمو که چیزی نگفتین؟
- خیلی پرسید ولی نه چیزی نگفتیم..بابا گفته پناه دلش نمی‌خواسته تک و تنها بیاد اونجا واسه همین خواسته با هم بریم مراسم..
اشک‌هایش را هق زد و خواهرکش همیشه تنها بود و همین بهترین بهانه نرفتنش می‌توانست باشد..هق هقش بالا گرفت و سام کنارش روی کاناپه نشست : پیداش می‌کنم..به روح مامان قسم پیداش می‌کنم..گریه نکن قربونت برم..گریه نکن مامان خانوم
و چه خوب که دو قلوها خانه‌ی خواهر فرهاد بودند و شاهد هق‌هق‌های از ته دلش نبودند و سام دوباره نوازشش کرد و لب زد : برمی‌گرده..همون خدایی که همیشه مراقبشه بهمون می‌بخشش..




‌...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
اشک‌هایش را با آستین پیراهن مردانه‌ای که تنش بود پاک کرد و نفس عمیق و لرزانش را بیرون داده زمزمه کرد : خدایا منو یادت هست؟ نکنه تو هم فراموشم کردی..تو که چیزی یادت نمیره..
کنار پنجره‌ی اتاقی که خانواده‌ی ملکان در اختیارش قرار داده بودند نشسته بود و دید زدن ماه هم لذتی داشت اما گریه‌اش..امان از اشک‌هایش.. امان از غم و نگرانی که لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد و یعنی او کجای این دنیا بود؟
صدای تقه‌ی در باعث شد دوباره با استفاده از آستین لباسش اشک‌هایش را پاک کند : بفرمایید..
در باز شد و او که انتظار دیدن باران و فربد را داشت با دیدن سایه‌ی سیاه و بزرگی که سمتش قدم برداشت بلند شده چشمانش پر از ترس شد : شما..شما..
- چرا برق اتاق خاموشه؟
- خب..خب..
- صبر کن..
لحظه‌ای بعد روشنایی چشم کور کنی فضا رو در بر گرفت و او چشم بسته دستش را سایه چشم‌هایش گرفت : خودم خاموشش کرده بودم..می‌خواستم
- بخوابی؟
با مکث و ابرو درهم کشیده بابت روشنایی اتاق نگاهش کرد..دست به جیب ایستاده بود و دریای نگاهش آرام بود..خیلی آرام..
- نه خوابم نمیاد
- گریه کردی؟
- چی..نه..من..خب..
قدم سمتش برداشت : معلومه اینجا خیلی بهت بد می‌گذره که نصفه شبی گریه می‌کنی..خاتون بفهمه کارت تمومه، عادت نداره مهمونش تو این حال و وضع باشه
رسیده به پنجره همانند چند دقیقه‌ قبل او نشسته تکیه‌اش را به دیوار زد و او با مکث و فاصله‌ی نیم متری سر جای قبلی‌اش نشست : خاتون خیلی مهربونه..همین که اجازه دادن بدون هیچ منتی اینجا بمونم برام کافیه...راستش تو فکر پیدا کردن یه کارم
متعجب ابرویش را بالا داد : کار؟
- اره..نمیدونم چی ازم برمیاد ولی بهتره یه کاری داشته باشم که انجام بدم
سکوت بین‌شان قد علم کرد و هر دو خیره به کمد دیواری به صدای بادی که به پنجره اعلام حضور می‌کرد گوش سپرده بودند.
پناه سرش را تکیه به دیوار پشت سر داد و الان..در این لحظه ترسی نداشت..از این مرد گاهی در ذهنش ترسناک شده نمی‌ترسید و این به گمانش خوب بود‌.
کوروش آرام بود..به آرامی تمام شب‌های بدون ساناز خیانتکارش...به آرامی تمام این مدت اخیرش‌...به آرامی نبودن تیامین و حضور الانش اما نمی‌دانست چگونه آرام کند دختری را که نشناخته و ندانسته به خانه کشانده بود و فراموشی هم شاید گاهی لازمه‌ی زندگی آدمی بود.
- نویسنده‌ی محبوب من میگه اگه بتوانید با کسی نیم ساعت در سکوت بنشینید و با این حال کاملا راحت باشید، می‌توانید با آن شخص دوست شوید، اگر نمی‌توانید هرگز دوست هم نمی‌شوید و نیاز نیست در این راه وقت تلف کنید.
نگاهش را خیره‌ی نیم رخ مرد کنارش کرد : جان فاستر
نگاهش کرده و لبخندی زد : پس هنوزم به حافظه‌ات امیدی هست..معلومه قصر آبی رو خوندی
- قصر آبی..قصر آبی..
زمزمه اش عمق بیشتری به لبخند کوروش داد و خدا کند امیدی باشد برای به یاد آوردن.
- جان فاستری که به زبون آوردی نویسنده‌ی خیالی داخل داستانه..نویسنده‌ی اصلی مونتگمریه
- پس اشتباه گفتم..همینه که به گریه میوفتم
- خیلی فکر نکن..مثل همین چند لحظه پیش اگه ذهنت رو آزاد بزاری خود به خود همه چی یادت میاد
- من باید یادم بیاد..باید همه چی یادم بیاد وگرنه..
- وگرنه چی؟
بغضش را قورت داده گلو درد امشبش را به جان خرید : باید یادم بیاد کجای این دنیام وگرنه می‌میرم..من نمی‌تونم بدون به یاد آوردن زندگی کنم..می‌فهمین چقدر حس بدی دارم؟
- می‌فهمم
تخس شده اخم کرد : از کجا می‌فهمی؟
خندیده دستی بین حجم موهایش کشید : دختر تو کاملا شخصیتت همونه که دیدم..همونقدر تخس و یه دنده و از حق دفاع کنی..الانم داری از حق خودت دفاع می‌کنی
اهی کشید و نگاهش را از آن دریای آرام گرفت : بی‌خیال من بشیم..شما هم بی‌خواب شدین که اومدین؟
نگاهش هم‌چنان خیره نیم رخ و قوس زیبای بینی‌اش بود و به حتم عمل کرده بود : نه برعکس خیلیم خوابم میاد
- پس..
- تازه رسیدم خونه..از کنار اتاقت رد می‌شدم که شنیدم صدای فین فین میاد
لبخندی روی لبش نشست : گوش کردن به حریم خصوصی مهمونتون کار درستی نیست
- اره ولی نگرانت شدم
- من حالم خوبه ولی..خب حق دارم بعضی وقت‌ها خودم رو خالی کنم..دلم می‌گیره..زندگی برام امتحان سختیه
نگاهش را دوباره به آن کمد دیواری سفید رنگ داد : گریه نکن..اشک نریز..دنیا ببینه ضعیفی قوی تر میشه و شکستت میده
باز هم سکوت و صدای نفس‌های دو هم‌صحبت..
کوروش بلند شد..
دست در جیب قدم سمت در اتاق برداشت : امیدوارم دیگه نشنوم صدای گریه و اشکاتو..
اخمی روی صورتش نشست و مگر او چه کاره بود که حق گریه کردن را هم گرفته بود؟
با بسته شدن در اتاق لب ورچید و دست به سی*ن*ه تکیه‌اش را به دیوار حفظ کرد و نگاهش را به ماه دوست داشتنی‌اش داد و چقدر هم که زیبا بود.
زیر‌لب زمزمه کرد : جنگل رو بیشتر از دریا دوست دارم..



‌...
 
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
ناراحت و با بغضی که سعی در پنهانش داشت آهی کشید و به اخم نفر پشت سری‌ توجهی نشان نداد و هم‌چنان گوش سپرد به بوق‌های ممتد اما دریغ از جواب...دریغ از شنیدن صدای رفیقش..صدای پناهی که قرار بود دو روز پیش به او خبر رسیدنش را دهد و مگر چقدر سرش شلوغ بود که او را از یاد برده بود؟
پسرک بادکنک به دست از آن طرف خیابان دستی برایش تکان داد و صدا بلند کرد : گلسا..گلسا بیا مشتریت رفت..
مشتری؟ حال در این لحظه که از آن بی‌معرفتِ دوست داشتنی بی‌خبر بود مهم بود؟ ناراحت گوشی تلفن را سر جایش گذاشت و سر به زیر از کنار دو نفر منتظر در صف تلفن عمومی گذر کرد و با نگاهی گذرا به خیابان به سمت بساط گل و بلبلش رفت.
نشسته روی صندلی لبخندی به مجتبی پسربچه‌ی بادکنک فروش زد : ممنونم..برو به کاسبیت برس
مجتبی لوتی منش دست روی سی*ن*ه گذاشت و کمی خم شد : خواهش آبجی گلی..باز کاری داشتی خبرم کن
نفس عمیقی کشید و دست زیر چانه گذاشت و زمزمه کرد : اخه تو کجایی پناه..انقدر زود منو یادت رفت؟
بغضش را قورت داد و دست زیر چانه برده نگاهش را به زمین دوخت و خدا کند حالش خوب باشد و نمی‌دانست با این دلشوره‌اش چه باید می‌کرد؟
قرار گرفتن کفش‌های شیک مردانه‌ای جلوی چشمانش از فکر درش آورد و سر بلند کرده مثل همیشه لبخند به لب آورد که در لحظه خشک شد..
هیچ انتظار دیدنش را نداشت..
با مکث طولانی که لبخند مرد مقابلش را که دست به جیب نگاهش می کرد به همراه داشت لب زد : شمایین؟
- حالا فهمیدم عطر خوبت از چیه..دختر گل فروش
آب دهانش را قورت داده نفسش را پر استرس و شوکه شده بیرون داد..نمی‌دانست چرا اما برای اولین بار شرمش گرفت از شغل اجباری‌ که داشت و این مرد مثل هر بار دیدارشان زیادی شیک و موقر بود..
- باهام حرف نمی‌زنی؟ گلسا خانوم..
نگاهش را به آن میشی‌های مهربان داد : مازیار خان..من..
مازیار لبخند زد و قدمی نزدیکش شد : چه عجب..فکر کردم اسمم یادت رفته
از روی صندلی محبوبش بلند شده انگشتان کشیده‌ی دستانش را به هم گرده زد : نه..نه مگه میشه؟ شما خیلی به من تو درس‌هام کمک کردین
- لفظ شما رو دوست ندارم ولی قابلی نداشت خانوم گلی
خانوم گلی؟ نکند قصد تمسخرش را داشت؟ خیره نگاه مهربانش شد و نه..این نگاه مهربان قصدش هرچه بود تمسخر نبود و کمی خودش را جمع کرده لبخندی زد : چطور منو..
نگذاشت حرفش را کامل کند و خندید : کاملا تصادفی دیدمت..
دستش را بلند کرده به سمت گالری اتومبیلی که آن سمت خیابان بود اشاره کرد : اونجا نمایشگاه دوستمه، اومده بودم ببینمش که شنیدم یکی اسمت رو صدا می‌زنه..هم تعجب کردم هم خوشحال شدم
- تعجب کردین؟ نگفته بودم مستقلم؟
جانش درامد تا همین جمله‌ی کوتاه را به زبان آورد..
- خبر نداشتم اینجا می‌تونم ببینمت وگرنه زودتر میومدم
لبش را گزید و نگاهش را پایین دوخت
- راستی از اون گیس گلابتون فراری خبر نداری؟
داغ دلش تازه شد و ناراحت سر به چپ و راست تکان داد : نه..منم نگرانشم..موبایلشم هرچی می‌گیرم در دسترس نیست که نیست..مثلا قرار بود باهام تماس بگیره از مراسم تعریف کنه
- منم یکی دوبار بهش زنگ زدم ولی فکر کردم شاید سرش شلوغه
- من خیلی نگرانشم
- نباش
کمی حس نوازش داشت لحنش؟
با آمدن مرد جوانی به میان‌شان شاید لحظه‌ای همه‌ی حس‌های خوبش پرید..دلیلش هرچه که بود نگاه تحقیر آمیزش جزوش بود.
مازیار را دید که بدون تکان تنها سرش سمت آن مرد جوان چرخید : الان میام
اویی که هم‌چنان با نگاهش گلسای رنگ پریده را می‌کاوید با اخم مازیار نیش باز کرد : همیشه از دخترای سطح پایین خوشت میاد؟
خون به سرعت به صورتش دوید و مگر او سطح پایین بود؟
وضعیت مالی خوبی نداشت و سطح پایین بود؟
پدر روی سرش نبود و سطح پایین بود؟
تحصیلات دانشگاه نداشت و سطح پایین بود؟
شاید هم بود..اگر سطح پایین بودن به چیزهایی که او فرصت فکر کردن به آنها را نداشت پس آری سطحش پایین بود.
قدمی جلو گذاشت و گستاخانه دست جلو آورد : سیامکم..منم بشناسی بد نیست، شاید یه روزی کارت بهم افتاد
مازیار اخم کرده نگاهش را از روی گلسایی که خجالت در بندبند نقش و نگار صورتش هویدا بود برداشت : گفتم الان میام..نیاز به حرف دیگه‌ای بود؟
مرد سرمست از ریختن زهرش چشمکی به گلسای حیران زد و از آنها دور شد و مازیار قدمی جلو گذاشت : بابت..
- نیاز نیست چیزی بگین..من درک می‌کنم
- چی رو درک می‌کنی؟ کسی حق نداره به تو بی احترامی کنه..به تویی که با احترام و زحمت کار می‌کنی
پوزخندش تلخ بود که نگاهش را هم تلخ کرد : درک می‌کنم شما به نظر دوستتون احترام بزارید..
- احترام بزارم؟ منظورتو متوجه نمی‌شم..
سکوت کرده نگاه تلخش را به زنی که مشغول بررسی گل هایش بود انداخت و آرام لب زد : مگه من کیم که توقع..
لبش را گازی گرفت و خیلی وقت بود توقعات زیادش را سرکوب کرده بود..خیلی وقت بود از هیچ چیزی توقع بیجا نداشت اما در مقابل این مرد...
- ببخشید من باید به گل‌هام آب بدم..اگه میشه..
- می‌خوای برم؟
نگاهش کرد..لابد بودنش را دوست نداشت که می‌گفت برود دیگر..چه نیازی به پرسیدن دوباره بود که اینگونه ضربان قلبش را زیاد کند؟
- بله..لطفا
مازیار کلافه دستی به گردن کشید و قدمی عقب گذاشت..زمزمه کرد..زمزمه کرد و ندانست نباید هوایی کند گلسایی را که خیلی وقت پیش قید هوایی شدن را زده بود
- من بازم میام
رفت..رفت و گلسا دسته‌ای از رزهای صورتی و خوش عطر را جلوی صورتش گرفت و چشم بسته نالید : نیا..تروخدا دیگه نیا..



...
 
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
بی‌حوصله کتاب را به روی تخت پرت کرد..حتی خواندن کتاب ذهنش را باز نکرده بود محض کمی به خاطر آوردن خاطرات.
لبش را گاز گرفت : بدی کار خاتون بود اجازه داد از کتابخونه به اون قشنگی استفاده کنی؟ حالا پرتشم می‌کنی..اره؟ بی‌چشم و رو..
دستش را بین موهای بازش کشید و خسته چشم بست : خدایا چی‌کار کنم یادم بیاد؟ اصلا قربونت برم این چه نونی بود گذاشتی تو دامنم..هان؟ اگه هیچی یادم نیاد و ندونم کیم چجوری زندگی کنم؟
بغضش گرفت : چند سالمه اخه؟ اصلا درس خوندم یا نه..مامان و بابا دارم؟
بغضش را قورت داده پوفی کرد و خودش را روی تخت تک نفره و جمع و جورش پرت کرد...سردرد روزانه‌اش کم‌تر به چشم میامد و چه خوب بود اگر کامل برطرف میشد.
دست زیر سرش گذاشته به کنار دراز کشید..نگاهی به پیراهن مردانه‌ی تنش انداخت : همش تقصیر توعه‌ها..یه وجب پارچه چه آبرویی ازم برد..شانس مارو تروخدا..اولین روزی که من تو ویلام این خان دایی جذاب باید خدمت برسه؟ نمی‌شد یه دو روز دندون رو جیگر می‌ذاشت تا من از اینجا برم؟
دستی روی صورتش کشید : خدایا داشتم آب می‌شدم..اه..اصلا به من چه؟ مگه من گفتم لباس این کوه کلاس رو برام بیارن..من که بی‌هوش بودم..
صدای فربد را پشت در اتاق شنید و بعد تقه‌ای که به در خورد : گیسو کمند..آهای..خوابیدی؟ دایی می‌خواد واسه شام تو باغ کباب درست کنه بیا بریم گوشت بخریم
به حالت نیم‌خیز شده درآمد : فقط گوشت؟
اینبار صدای باران را شنید و انگار این دو بچه وصله‌ی تن همدیگر بودند : پناه جونم..بیا دیگه..می‌خوایم بریم خرید کنیم تو هم با خودمون می‌بریم
انگشت اشاره‌اش را به چانه گرفت..خوب بود اگر بادی به سر و صورتش می‌خورد و هوایی عوض می‌کرد..شاید با گشتن داخل شهر چیزی یادش میامد اما‌...
نگاهش به تنها آیینه قدی اتاق افتاد و بلند شده ایستاد : اخه اینم لباسه تنمه؟ نگا کن تروخدا شبیه این ننه مرده‌های گشنه شدم..حالا نمی‌شد از اون تیشرت خوشگل باکلاسای خان دایی تنم می‌کردن؟
شلوار جین اسکینی زغالی رنگ پایش بود با پیرهن سفید مردانه‌ای که زیادی به تنش گریه که هیچ زار می زد.
اخم کرد : شاید خان دایی رو لباسای گرونش حساسه..خب بعله بایدم باشه..جناب از خارج برگشته
به لفظ حرف زدنش خندید و دستش را روی دهان گذاشت..خان دایی..نمی‌دانست چرا اما از وقتی دیده بودش کلمه خان دایی در ذهنش حک شده بود..مرد بزرگ‌سالی بود و خان دایی برازنده‌اش..
دست به کمر شد : حالا یکی ندونه و نبینه فکر می‌کنه بنده خدا هفتاد سالشه جوری که تو میگی خان دایی..ولی خدایی شیرین سی سال داره..دکترم که هست..هفت سالی طول کشیده فقط مدرک بگیره..اه اصلا به من چه..اِن‌قدر تو زندگی صنم دارم یاسمنم گمه
فربد بامزه داد زد : آهای گیسو خانوم..خوابت برد؟ کجایی..با خودت حرف می‌زنی؟
پشت در رفت و خودش را بغل کرد : بچه‌ها من لباس مناسبی ندارم که بیام بیرون
کمی سکوت شد و این‌بار باران به حرف آمد : همین لباسای تنت خوبه که
- نه خوب نیست باران جونم..شماها برید منم یه وقت دیگه اگه فرصت شد باهاتون میام
فربد در اتاق را ناغافل باز کرد و به چهره‌ی پر استرش خندید : این که نگرانی نداره..من دلم می‌خواد تو باهامون بیای
روی زانو نشست : اخه با این پیراهن دایی جونت که نمی‌تونم بیام..خیلی به تنم بزرگه همه بهم می‌خندن..فکر می‌کنن گدایی چیزیم با خودتون بردینم خرید..
باران- بد نیست که..فوقش اگه کسی پرسید می‌گیم وزن کم کردی
چشم درشت کرد : این‌جوری که باید بگیم اندازه به گور خر بودم
باران غش‌غش خندید : منظورت به دایی بود؟
- نه بابا..عه..باران! نری بهشون بگیا..همین‌طوریم آبرو ندارم
فربد همانند پسر بچه‌های شیطان چشمکی حواله‌اش کرد : غمت نباشه لباس با من..الان برمی‌گردم
با رفتنش باران به چهارچوب تکیه داد : کاری به این ندارم که من باهوش‌ترم ولی بعضی وقت‌ها ایده‌های خوبی داره
- بله که هردو باهوشین
لبخند زده نگاهش کرد : داییمو دیدی..دیدی چقدر ماهه؟
- بعله دیدم..شما هم تا وقت گیر آوردی یکم تحویلش بگیر خان دایی رو..
غش‌غش خندیدن دوباره‌ی باران لبخند را روی لبش آورد : خیلی قشنگ صدات می‌کنه
- بهم میگه شیرین خانوم
دست جلو برد و لپ و سفیدش را نوازش کرد : بهت میاد..راستی با کی میری خرید؟
- میری نه می‌ریم..تو هم میای
- خب باشه..با کی می‌ریم؟
- با دایی
آهی کشید : میشه من نیام؟
دست به سی*ن*ه شد..انگار حالت تدافعی بدنش همین بود : نه نمیشه..تو دوست مایی باید هرجا هستیم با ما باشی
- ببخشیدا گفتین من مهمون و دوست شماهام..حیوون خونگی که نیستم هرجا می‌رین بیام
لب جلو داد : تروخدا پناه جون..بدون تو کیف نمیده..بیا بریم بخندیم
پوفی کرد..حتما دلقک گیر آورده بودند که بدون او خنده از لبشان فراری بود.
فربد خندان سمت‌شان دوید : یافتم..یافتم..
باران- چه برایمان آوردی مارکو؟
نگاهش به روی دست فربد ثابت شد : این چیه پسر باهوش؟
دستش را بالا آورد : این هودی قدیمی دایی تیامینه..
- ای بابا..بازم لباس دایی؟ اخرش قاطی می‌کنه‌ها..گفته باشم..
فربد بی‌خیال شانه بالا انداخت : لباسای خاتون بهت نمیاد..یه چادرم بود که میشد بندازی سرت ولی چون من خوشم نمیاد نیاوردم و رفتم اینو برات پیدا کردم
هودی را گرفته جلوی صورتش نگه داشت : حالا مطمئنی مال خان داییه؟
فربد خندید : اره دیگه از اتاق خودش آوردم
- بدون اجازه؟
سرش را پایین انداخت : حموم بود خب..
باران با هیجان به پایش چسبید : همینو بپوش بیا دیگه..می‌تونیم از تو بازار واسه تو هم خرید کنیم..
فربد- آره آره..تروخدا..
باران- مانتو و شال می‌گیریم
فربد- تیشرت و شلوار..
باران- کفش و جوراب
فربد- شلوارک..
به ذوق‌شان خندید‌...همینش مانده بود با پول مردم برود ول خرجی کند و برای خودش لباس بگیرد..نگاهی دوباره به هودی دستش انداخت..مشکی مات بود و البته بزرگ..
قدمی سمت آیینه قدی اتاق برداشت و هودی را مقابلش گرفت..
فربد بی‌خجالت داخل شد : بپوشش..
هوا سرد بود پس بهتر بود پیراهن را نگه می‌داشت..بی‌رودروایسی هودی را تن زد و نگاهش را به آیینه داد...به تنش بزرگ بود اما بهتر از پیراهن بود...حداقل حالتی لَش داشت و هرکه می‌دید فکر می‌کرد استایل لباسش این است‌...تقریبا تا پایین رانش میامد و نگرانی از بابت کوتاه بودنش نداشت.
باران- چقدر بهت میاد..خوشگل شدی
آستینش را بالا زد : شال چی..بدون روسری که نمی‌تونم بیام
فربد- کلاه هودی رو بزار سرت
آهانی گفت و کلاه را روی سرش انداخت..بخاطر بزرگ بودنش کلاه روی چشمش را گرفت و فربد خندید : خفاش شب پناه وارد می‌شود
باران- شبیه دخترای جاسوس شدی..مثل این فیلما
به حالتش خندید و کلاه را به عقب هل داد : این‌جوری خوبه؟
باران سمتش آمده به بیرون هلش داد : عالیه..عالی..بیا بریم
فربد- حال کردین ایده رو..
باران- از خود متشکر
فربد- هان؟
باران تخس روی گرفت و هردو یکی از دستانش را گرفته کشیدند..




...





ماگ قهوه اسپرسو را به لبش نزدیک کرد و دستی به موهای نم دارش کشیده کنار پنجره‌ی بزرگ اتاقش ایستاد...دلش برای این اتاق و فضای آرامش تنگ بود..فضای باغ و منظره‌ی این خانه برایش دل‌نشین بود..مثل همان وقت‌های بچگی زمانی که با تینا دنبال هم می‌کردن و بازی‌های خاص خودشان..
تینا..تنها خواهرش..گل ناز مادر خدابیامرزش..نفس پدر مغرورش..رفیق سالهای تنهایی خودش دیگر نبود و هربار چه سخت‌تر به خودش یادآوری می‌کرد نبودنش را..
نفسی از عطر قهوه گرفت و یک دستش را داخل جیب شلوار جینش کرد..هوا کمی سرد شده بود.
به انعکاس تصویر خودش در شیشه خیره شد..خیلی اهل لباس اسپورت پوشیدن نبود اما همین که کنار بچه‌ها قرار می‌گرفت قضیه فرق می‌کرد..جوری می‌پوشید و رفتار می‌کرد که احساس راحتی کنند..طفل‌های تینا برایش عزیز بودند حتی بدون حضور خودش..
صدای خنده‌ای حواسش را از تصویرش پرت کرد و دوباره خیره به منظره سبز بیرون شد : چخبره؟
زمزمه‌اش در صدای خنده‌های بلندی که در سرش می‌پیچید گم شد...چشم ریز کرد و آن پایین چخبر بود؟
فربد و باران دست کسی را گرفته با هیجان به دور هم می‌چرخیدند و صدای خنده‌هایشان کل ویلا را روی سرگذاشته بود.‌
دختری موهای بلندش در هوا پخش میشد و هم‌زمان با چرخش می‌خندید..
ابرویی بالا انداخت..خودش بود..
پناهی که تازه شناخته بود دختری ظریف و کوچک بود و به راستی چیزی به خاطر نداشت و می‌توانست این‌گونه فارغ از مشکلات بخندد؟
لیوان ماگ نصفه را روی میز کنارش گذاشته این‌بار دو دستش را داخل جیب کرد..نگاهش به روی خنده‌هایش ماند : به چی این‌جوری می‌خنده؟
فربد و باران دست می‌زدند : دوباره..دوباره..یه بار فایده نداره‌..
شعر خواندن و تشویق‌شان چه بود این وسط؟
چشم درشت کرد به صحنه‌ی مقابلش و لحظه‌ای بدون درک خیره ماند.
دختره‌ی بی‌فکر به روی دست‌هایش پا در هوا صاف ایستاده بود و لحظه‌ای از فکرش گذشت حتما ژیمیناستیک کار است.
لباسش کمی پایین رفته شکم تخت و سفیدش دیده شد و ابرو بالا انداخته نگاهش را نگرفت..اگر پایین‌تر می‌رفت چه؟
به عنوان یک دختر جوان به این چیرها فکر نمی‌کرد و جالب بود‌..
نگاهش را گرفته سری چرخاند و این دختر عقل نداشت؟ وسط باغ جای این کارها بود؟
با صدای دست و سوت فربد نگاهش کرد و بالاخره از آن حالت خارج شده بود و به تشویق بچه‌ها تعظیم می‌کرد و سر خم کرده بود..موهای مواجش تا پایین ساق پایش می‌رسید.
نیش‌خندی روی لبش نشست..
حال دلیل تعلق خاطر باران و فربد را
فهمیده بود..این دختر خودش هم بچه بود..دختربچه ای بازیگوش و...
مکث کرده لب زد : چشم عسلی..




...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
چشمش به ردیف شکلات صبحانه‌ها افتاد و نیش باز کرد : چه صحنه‌ی زیبایی..
- چی زیباست؟
نیم نگاهی به مرد قد بلند کنارش انداخت و اختلاف قدشان خیلی زیاد نبود؟ بخصوص وقتی کنار هم در فروشگاه پشت چرخ دستی خریدشان قدم برمی‌داشتند مثل بچه‌هایی بود که با التماس به بزرگ ترشان پشت چرخ دستی ایستاده بود
- هیچی
- کم‌ حرفی
- من؟ خب..شاید بخاطر اینه که حرفی ندارم برای زدن
- با بچه‌ها که خیلی حرفا داری..بازی و چرخش و..
چشم درشت کرده نگاهش کرد..تیامین بیخیال بسته بیسکوئیت شکلاتی را درون چرخ دستی انداخت : تعجب کردی؟ همه‌ی اتاق‌های ویلا به باغ دید داره
- شما دیدی؟
- اگه اذیت میشی می‌تونم بگم ندیدم
- بچه ها اصرار کردن
- هرچی بچه‌ها بگن انجام میدی؟
- من دوستشون دارم..تقریبا تنها کسایی هستن که بهم ارامش میدن..از دهنم پرید که فکر می‌کنم یه خاطره پس ذهنمه که می‌تونم رو دستام راه برم و اونا هم اصرار کردن که همون حالا انجامش بدم منم نخواستم ناراحتشون کنم..
بدون حرف نگاهش کرد : من که چیزی نگفتم
سر به زیر شده چشمانش را به کفش‌های اسپورت سفید بی لک مرد مقابلش داد : خب شما یه جوری بهش اشاره کردین که..فکر کردم کار بدی کردم از طرفی کاملا مشخصه رو بچه‌ها حساسین
- حساسم..بدم حساسم ولی الان مسئله بچه‌ها نیستن..اون کار واسه سلامتی خوب نیست
سرش را بلند کرد و خنگ شده پرسید : سلامتی بچه‌ها؟
سکوتی شد و قدم جلو آمده‌ی این مرد را چه برداشت می‌کرد؟
- من یکم بالا‌تر از یقعه‌ی لباسمم
- چی؟
- مهم نیست..اگه برای بچه‌ها کاری خطر داشته باشه مطمئن باش ان‌قدر بی‌خیال راجبش حرف نمی‌زنم..منظورم خودت بودی خانوم جوان
رو گرفت و قدمی سمت قفسه روبرویی برداشت و پناه هم‌چنان نگاهش بالا‌تر از جایی شبیه به یقعه‌ی این مرد بالا نیامد..
دست درون جیب هودی بزرگ تنش کرد و اخمش درهم رفت..زیر لب غر زد : یه جوری میگه خانوم جوان انگار خودش هفتاد سالشه..والا بقیه که همسن اینن تازه یاد دختر بازیشون گل می‌کنه.. وویی ته دلم خالی شد با اون مدل نگاه کردنش..
- یاخدا
متعجب سر بلند کرد و مسیر نگاه تیامین را پیش گرفت..لبش را به دندان گرفت تا مانع از خنده‌ی بلندش شود : چجوری بلندش کردن؟
فربد یک گوشه و باران گوشه‌ی دیگر کارتون چیپس را گرفته با لبخند به سمت‌شان آمدند : دایی جون..
ابرو بالا دادن مرد کنارش را دید و این‌بار مانع از لبخندش نشد : چیپس خیلی دوست دارین..اره؟ ماشاالله با جعبه خرید می‌کنین
باران خندید : گفتیم زیاد بخریم که زود تموم نشه‌..دایی تیامینی..میشه کمک کنی اینو بزاریم تو چرخ خرید
فربد- دایی نگاه کردم توش فلفلی هم هست..همونی که شما دوست داری



...
 
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
با لبخند زانو زد و عروسکی را جابجا کرد : اینو می‌خواستی؟
- آره همون مو طلاییه
نیش باز پسرک پر از حس خوب بود که خنده‌ی آرامی کرد : ان‌قدر واسه تولد خواهرت ذوق داری؟
- آره خیلی خوشحالم اخه تازه حالش خوب شده..منم می‌خوام خوشحالش کنم با پول خودم واسش کادو بگیرم تازه به چندتا از دوستامون هم گفتم بیان..
به کیسه دستش اشاره کرد و ادامه داد : براش شکلات هم گرفتم..کاکائو خیلی دوست داره
- او پس حسابی هزینه کردی مرد خونه..خوش به حالش که همچین برادر خوبی داره
- تو داداش داری؟
شانه بالا انداخت : من تکم..
- یکی یدونه..
- خل و دیوونه..
پسرک خندید و گلسا با لبخند کمی از موهایش را مرتب کرد : بدو برو از طرف منم به خواهرت تبریک بگو
- چشم الان می‌رم..
دوان دوان از بساط گل و عروسکش فاصله گرفت و گلسا بلند شده نگاه پر لبخندش را محو دویدنش کرد.
وسط راه ایستادنش باعث شد قدمی جلو بردارد : چی شد بهنام جان؟ چیزی جا گذاشتی؟
- نه..فقط..خیلی ممنون بابت تخفیفی که بهم دادی گلسا گلی..خیلی گلی..
لبخندش پر رنگ‌تر شد و چه عیبی داشت گاهی یک چهارم پول عروسک را بگیرد..یک چهارم زحمتش..یک چهارم شب نخوابی مادرش..ارزشش را داشت که صدا بلند کرد : برو دیرت نشه..خوش بگذره بهتون..جای منم خالی کن
دستی برایش تکان داد و با لبخند بدرقه‌اش کرد..
- گلسا خانوم..
یکه خورده به پشت سرش برگشت : سلام..شما..باز..
کلمات بی سر و تهی از زبانش سر می‌خورد و او آنجا چه می‌کرد؟
دست به جیب قدمی نزدیکش شد : بازم اومدم..گفته بودم میام
- دلیلش رو نگفتین..منم شوکه شدم
- اجازه بدی توضیح می‌دم
- خبری از پناه نشد؟ باهاتون تماس گرفت؟
حرفه‌ای بحث را عوض کرده بود و مازیار لبخندی روی لبش نشست : هم‌نشینی با پناه روت اثر گذاشته..خوب بحث رو عوض می‌کنی..
- من کاملا جدیم مازیار خان..من نگرانشم
- منم نگرانشم
- خب چرا زنگ نمی‌زنه..من برم در خونشون؟
ابرو بالا انداخت : خونشون؟
- اره دیگه..قبلا یه بار رفتم اونجا البته پدرش منو ندیده فکر نکنم بشناسه
- باهم می‌ریم
لبش را گازی گرفت و این نزدیکی را کجای دلش می‌گذاشت؟
با حس ضعف همیشگی‌اش که این روزها بیشتر شده بود روی صندلی چوبی کوچکش نشست : مازیار خان..من..یعنی دلیل این رفتارو نمی‌فهمم..وقتی پناه بود..یعنی در حضورش..یعنی..
- با احتیاط تر رفتار می‌کردم؟ غریبه تر بودیم
ناچار سرش را تکان داد و نگاهش را به مازیار نامی داد که هنوز دست به جیب با همان ظاهر و لباس‌های شیکش با فاصله‌ی اندکی ایستاده خیره‌ی اجزای صورتش بود.
- اذیتت کردم؟
سر پایین انداخت و سکوت کرد..اذیتش کرده بود؟ جوابش یک نه بزرگ بود..از وقتی روی همدیگر شناخت داشتند مازیار همیشه محترم و نجیب بود..کمک می‌کرد..حرف می‌زد..لطف می‌کرد..اما..خب معذب شده بود و روراست به زبان اورده بود حجب و حیا را..
با زانو زدن مازیار آن هم جلوی پایش معذب مانتوی ساده‌ی مشکی رنگش را مرتب کرد و نگران خاکی شدن شلوار و کفش مارک دارش نبود؟
- چرا..شما..درست نیست که..
نگاهش روی دست مازیار ثابت شد که شاخه گلی از رزهای قرمز رنگ را به دست گرفت : حرف‌های اون روز..
مکث ریزی کرد و خوب به خاطر داشت حرف‌ها و توهینی که شنیده بود را : اون حرف‌ها رو که شما نزدی..دوستتون هم حق داره قضاوت بدی داشته باشه..خب اخه سر و تیپ شما کجا و من کجا..
- گلسا !
- مازیار خان من نمی‌خوام ذهنتون رو درگیر کنم..از بابت اون روزم خیالتون راحت ناراحت نشدم
- دلم نمی‌خواد با همون دید به من نگاه کنی..من اون نظرو ندارم و بابت چرت و پرتی هم که شنیدی ازت عذر می‌خوام..کسی حق نداره بهت توهین کنه..به تویی که پاکی..مثل همین گلی که تو دستمه
در لحظه سرخ شدنش را حس کرد و دستش ناخواسته گونه‌ راستس را لمس کرد..پرحرارت بود و بدون شک هم‌رنگ رزی که دست این مرد بود..
گل را به ببینی‌اش نزدیک کرد و نگاهش به خجالت دختر جوان ثابت شد..لبخندی زد : خجالتم بهت میاد گلسا خانوم
- مازیار خان لطفا..
یک دستش را به معنای سکوتش جلو آورد و نفسش را بیرون داد : من نمی‌خوام اذیتت کنم گلسا جان..می‌خوام تو چشمت همونی باشم که برای پناهم..همون ستاره شناسی که بی هیچ انتظار و حرف و حدیثی باهم دوست شدیم..رفیق شدیم.‌.همون‌قدر که به پناه اعتماد داری و باهاش راحتی با منم همون‌جور باش..منم دوستتم..باشه؟
گیج شده به میشی نگاهش چشم دوخت..می‌شد با مردی مثل او تنها دوست بود؟
- من..به دید بدی شما رو نگاه نکردم
خنده‌ی مازیار گوش نواز بود : منم نگفتم به چشم بدی نگاهم کردی..فقط نمی‌خوام با دیدنم حس بدی بگیری یا یاد حرف‌های اون روز بیوفتی...به هیکلم نگاه نکن دلم خیلی نازکه تحمل ندارم دوستم ازم دلخور باشه..
دوباره نگاهش را دزدید که مازیار پوفی کشید : یه دو دقیقه ثابت نگام کن دختر..بخدا کاریت ندارم
جمله‌ی اخر مازیار سرخی گونه‌اش را تشدید کرد و لبخندی روی لبش نشاند : پناه چی شد؟
مازیار لبخند زده گل را سمتش گرفت : پس مسئله‌ی بین ما حل شد..هم‌چنان دوستیم؟
با مکث ریزی گل را گرفته جلوی صورتش نگه داشت..قصدش چه بود نمی‌دانست؟ مثلا پنهان شدن پشت یک شاخه گل رز...
- اره..یعنی..بله مشکلی نیست
از حالت زانو زده بلند شد : خوبه..خیالم راحت شد حالا می‌تونیم بگردیم اون دختره‌ی بی‌فکرو پیدا کنیم
گلسا نفس حبس شده‌اش را بیرون داد : زنگ زده اصلا؟
مازیار اخم کرده سرش را به معنای منفی تکان داد : تا دو روز پیش فکر می‌کردم شاید سرش شلوغ باشه
- از این اخلاقا نداره..فردا بریم در خونشون؟ دلشوره دارم
- می‌ریم..باهم
سر پایین انداخته نگاهش را به کفش‌های مازیار داد : پیداش می‌کنیم دیگه نه؟ اون بهترین دوست منه
اخم کرده ادامه داد : دختره‌ی نفهم شانس بیاره پیداش نکنم..
با خنده‌ی بلند مازیار سر بلند کرد و لب گزید : یعنی..چیزه..حسابش رو می‌رسم..یعنی..
مازیار خندان دستی بین موهایش کشید : اوه اوه گلسا خطرناک می‌شود..



...
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12

نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین