رهاااا
سطح
1
مهمان
- May
- 164
- 1,235
- مدالها
- 3
رو به بابا مدرسه که به نظرش شبیه پیرمرد مهربان قصههای بچگیاش بود لبخند زیبایی زد : یدونه شکلات تلخ میدین لطفا
بابا مدرسه شکلات تلخ محبوبش را سمتش گرفت و با گفتن بیا بابا جان لبخندی تحویلش داد.
پول شکلات را حساب کرد که ناگهان با برگشتنش در آغوش سفت و سختی فرو رفت و لحظهای نفسش بند آمد.
گلسا ذوق زده به آغوش فشردش : دختر تو فرشتهای..خیلی دوست دارم..
باز هم گلسا احساساتی شده بود و فوران احساسش باعث شد حتی بابا مدرسه به آنها بخندد و دختری که پشت سرشان داخل صف بوفه میشد زیرلب زمزمه کند: به لیلی و مجنون گفتن زِکی!
- وای دختر فکر کردم بازم این درس افتادم خدا رحم کرد تو پیشم نشسته بودی
اخمی کرد و سری به نشانهی تاسف تکان داد : واقعا که..
- چیه چرا اینجوری نگاه میکنی؟ برات که تعریف کردم تا رسیدم خونه خوابم برد
- میتونستی صبح زودتر پاشی یکی دو ساعت بخونی
- ببخشیدا سیستم مغز من اینجوری مثل شما کار نمیکنه خانوم دکتر
- منم که همیشه نیستم، اگه نبودم چی؟
گلسا ناراحت لب زد: خب باشه درسمو میخونم..
شکلات را سمتش گرفت : بیا بخور رنگت پریده
گلسا شکلات را تقریبا قاپید و نیش باز کرد و ردیف دندانهایش را به نمایش گذاشت : واسه من گرفته بودی؟
- نه
- دروغگو
- دیدم شبیه گچ دیوار شدی گفتم بهت لطف کنم، اصلا پشیمون شدم شکلاتمو پس بده..
گلسا دستش را بالا گرفت و شیطان شده خندید : عاعا دیگه ماله منه خوشگله..
- بده ببینم، میرم لوت میدمااا..
- خودت شریک جرمی
- گلسا
- جونم؟
پناه با تهدید قدمی سمتش برداشت که گلسا قدمِ جلو آمده را عقب رفت و پناه لب زد: وایسا..
گلسا ترسیده با هیجان شروع به دویدن کرد و پناه با لبخند به دنبالش.
بعد مدتها اولین بار بود که وارد یک رفاقت دوستانه شده بود و این حس و حال قشنگش را دوست داشت.
گاهی موجودی به زندگیات پای میگذارد به نامِ دوست، فرقی نمیکند قِدمتاش چقدر باشد آشناییاش چگونه بوده از چه دین و مذهب و آیینی باشد. وقتی دلت با دلش راه میآید. همیشه یاد و عکسهایش و خاطرههایِ بی تکرارش...دیوارِ زندگیات را قشنگتر از هر دورهی دیگهیِ روزگارت میکند..او خوشحال بود که گلسا را داشت..
بعد تحرک و دویدن زیاد، جفتشان نفسنفس زده روی نیمکت قرمز رنگی که مانند نیمکتهای پارک بود نشستند.
گلسا سرفه زد و نفس عمیقی کشید : بابا تو چقدر خسیسی..یه شکلاته دیگه، نَفسم بالا نمیاد..
- تقصیر..خودت..هه
- نگاه کن هلاک کردی خودتو..
پناه نفس عمیقی کشید و گلسا شکلات را سمتش گرفت : بیا بگیر سرتق خانوم
لبخندی روی لبش نشست و چینی به بینیاش داد : حالا که فکرش رو میکنم الان دلم شکلات نمیخواد..
- ها؟
- مال خودت..
گلسا قیافهی خسته و بامزهای به خودش گرفت و ناله کرد : یعنی اَلکی این همه مثل خَر دویدم؟
- بدم نشد ورزش کردی..تحرک واسه حیوونا لازمه
با عصبانیت جلد شکلات را کند و زیر لب غر زد و پناه لبخند زد.
- میگم حالا که کمکم کردی منم برات یه کادو میارم، عروسک دوست داری دیگه؟
- جریان این عروسکهای تو چیه؟
- چطور مگه؟
- چجوریه که هنوزم اِنقدر عروسک دوست داری؟
- خیلی سادست جوابت، چون کارمه
- کار؟
به قیافهی متعجبش خندید و سر تکان داد : معلومه حسابی شوکه شدی دختر..پس وی؟ همه که مثل تو مایه دار نیستن
- میشه بیشتر از کارت بگی..
- چه عجب یبار راجب چیزی کنجکاو شدی
شانهای بالا انداخت و گلسا شروع به تعریف کرد: حقیقتش از شیش سالگی عروسکهایی که مامانم میبافت رو تو خیابون میفروختم و این روند تا همین هیجده سالگیم ادامه داشته فقط فرقش اینه که دیگه مامانم نمیتونه ببافه چون لرزش دست داره و میل بافتنی از دستش میوفته..
ناراحت از داستان زندگی سختش با دقت به حرفهای گلسا گوش سپرده بود و هر از گاهی بغض چنگی به گلوش میانداخت.
- یک سالی میشه خودم هم عروسک میبافم هم تو پارک یا مهدکودک ها میفروشم، میدونی بعضی وقتا خیلی سختم میشه کار کردن مخصوصا اینکه دخترم و شاید خیلیها تو جامعه مثل من کار کنن و دیگران به یه چشم دیگه نگاهشون کنن، حالا همهی اینا به کنار باورت میشه بعضی جاها واسه اینکه ساعتی وایسم باید اجاره بدم؟
- مگه میشه؟
سری تکان داد و نگاهش را به نقطهای نامعلوم خیره کرد : هستن کسایی که پول زمین خدارو میگیرن و فکر میکنن همه چی ارث باباشونه
- خسته نمیشی؟
- خب چرا میشم ولی مجبورم، خرج زندگی خستگی سرش نمیشه..شکم گرسنه خستم و خوابم میاد و مریضم نمیشناسه
- مگه پدرت..
گلسا با خنده پرید وسط حرفش و دلش خوش بود این دختر.
- پدر؟ اصلا نمیدونم کجا هست، چه شکلیه یا چیکاره ست، برامم مهم نیست
ناراحت لب زد : یعنی چی؟
- یعنی اینکه مامان سادهی من وقتی همسن من بوده با یه از خدا بیخبری آشنا میشه و حرفهای به ظاهر عاشقانهاش رو باور میکنه و صیغه میشه، بعدشم خودت میتونی حدس بزنی..
خنگ شده چندبار پلک زد.
گلسا لبخند محوی زد و صدا آرام کرد: مامانم و منو که هنوز یک ماهم بود ول کرد رفت..
پناه پر غم نگاهش کرد و گلسا شاد خندید : بابا اونجوری نگام نکن شرمنده میشم، میدونی چندتا بچه کوچولو هستن که بیشتر و حتی سختتر از من تو خیابون کار میکنن؟ یه سری مجبورن همون پول کمی که دراوردن رو دو دستی تقدیم آقا بالا سرشون کنن.
- تو دختر قوی هستی، حالا که فکرش رو میکنم شانس آوردم پیدات کردم
گلسا چشم گرد کرد : فکرای شوم به مُخت راه نده، من قصد ازدواج ندارم
پناه خندید و برای تغییر موقعیت بلند شد : اتفاقا باید داشته باشی چون یه داداش گل دارم که شاید مجبورش کردم بیاد بگیردت
- جونم معرفت، چند سالشه برادر گرامی؟
- زیر سی بالای بیست و پنج
- ها؟
پناه قدمی برداشته لبخندی زد و گلسا نمیدانست که خواهر و بردارش تنها یک سال تفاوت سنی دارند.
- یکم از مغزت کار بکش
گلسا بلند شده پشت سرش قدم برداشت و لبخند روی لبش حکایت از سبک شدن حرفهایی که مدتها روی دلش تلنبار شده بود را داشت.
پناه مدام با نفس عمیق سعی در پس زدن بُغضی را داشت که بهخاطر سختی زندگی دوستش بوجود امده بود و خوب میدانست به محض تنها شدن، اشکهایش روان میشود و بیچاره گلسا و مادرش.
یک روز رسد غمی به اندازه کوه
یک روز رسد نشاط اندازه دشت
افسانه زندگی چنین است گل
در سایه کوه باید از دشت گذشت
...
بابا مدرسه شکلات تلخ محبوبش را سمتش گرفت و با گفتن بیا بابا جان لبخندی تحویلش داد.
پول شکلات را حساب کرد که ناگهان با برگشتنش در آغوش سفت و سختی فرو رفت و لحظهای نفسش بند آمد.
گلسا ذوق زده به آغوش فشردش : دختر تو فرشتهای..خیلی دوست دارم..
باز هم گلسا احساساتی شده بود و فوران احساسش باعث شد حتی بابا مدرسه به آنها بخندد و دختری که پشت سرشان داخل صف بوفه میشد زیرلب زمزمه کند: به لیلی و مجنون گفتن زِکی!
- وای دختر فکر کردم بازم این درس افتادم خدا رحم کرد تو پیشم نشسته بودی
اخمی کرد و سری به نشانهی تاسف تکان داد : واقعا که..
- چیه چرا اینجوری نگاه میکنی؟ برات که تعریف کردم تا رسیدم خونه خوابم برد
- میتونستی صبح زودتر پاشی یکی دو ساعت بخونی
- ببخشیدا سیستم مغز من اینجوری مثل شما کار نمیکنه خانوم دکتر
- منم که همیشه نیستم، اگه نبودم چی؟
گلسا ناراحت لب زد: خب باشه درسمو میخونم..
شکلات را سمتش گرفت : بیا بخور رنگت پریده
گلسا شکلات را تقریبا قاپید و نیش باز کرد و ردیف دندانهایش را به نمایش گذاشت : واسه من گرفته بودی؟
- نه
- دروغگو
- دیدم شبیه گچ دیوار شدی گفتم بهت لطف کنم، اصلا پشیمون شدم شکلاتمو پس بده..
گلسا دستش را بالا گرفت و شیطان شده خندید : عاعا دیگه ماله منه خوشگله..
- بده ببینم، میرم لوت میدمااا..
- خودت شریک جرمی
- گلسا
- جونم؟
پناه با تهدید قدمی سمتش برداشت که گلسا قدمِ جلو آمده را عقب رفت و پناه لب زد: وایسا..
گلسا ترسیده با هیجان شروع به دویدن کرد و پناه با لبخند به دنبالش.
بعد مدتها اولین بار بود که وارد یک رفاقت دوستانه شده بود و این حس و حال قشنگش را دوست داشت.
گاهی موجودی به زندگیات پای میگذارد به نامِ دوست، فرقی نمیکند قِدمتاش چقدر باشد آشناییاش چگونه بوده از چه دین و مذهب و آیینی باشد. وقتی دلت با دلش راه میآید. همیشه یاد و عکسهایش و خاطرههایِ بی تکرارش...دیوارِ زندگیات را قشنگتر از هر دورهی دیگهیِ روزگارت میکند..او خوشحال بود که گلسا را داشت..
بعد تحرک و دویدن زیاد، جفتشان نفسنفس زده روی نیمکت قرمز رنگی که مانند نیمکتهای پارک بود نشستند.
گلسا سرفه زد و نفس عمیقی کشید : بابا تو چقدر خسیسی..یه شکلاته دیگه، نَفسم بالا نمیاد..
- تقصیر..خودت..هه
- نگاه کن هلاک کردی خودتو..
پناه نفس عمیقی کشید و گلسا شکلات را سمتش گرفت : بیا بگیر سرتق خانوم
لبخندی روی لبش نشست و چینی به بینیاش داد : حالا که فکرش رو میکنم الان دلم شکلات نمیخواد..
- ها؟
- مال خودت..
گلسا قیافهی خسته و بامزهای به خودش گرفت و ناله کرد : یعنی اَلکی این همه مثل خَر دویدم؟
- بدم نشد ورزش کردی..تحرک واسه حیوونا لازمه
با عصبانیت جلد شکلات را کند و زیر لب غر زد و پناه لبخند زد.
- میگم حالا که کمکم کردی منم برات یه کادو میارم، عروسک دوست داری دیگه؟
- جریان این عروسکهای تو چیه؟
- چطور مگه؟
- چجوریه که هنوزم اِنقدر عروسک دوست داری؟
- خیلی سادست جوابت، چون کارمه
- کار؟
به قیافهی متعجبش خندید و سر تکان داد : معلومه حسابی شوکه شدی دختر..پس وی؟ همه که مثل تو مایه دار نیستن
- میشه بیشتر از کارت بگی..
- چه عجب یبار راجب چیزی کنجکاو شدی
شانهای بالا انداخت و گلسا شروع به تعریف کرد: حقیقتش از شیش سالگی عروسکهایی که مامانم میبافت رو تو خیابون میفروختم و این روند تا همین هیجده سالگیم ادامه داشته فقط فرقش اینه که دیگه مامانم نمیتونه ببافه چون لرزش دست داره و میل بافتنی از دستش میوفته..
ناراحت از داستان زندگی سختش با دقت به حرفهای گلسا گوش سپرده بود و هر از گاهی بغض چنگی به گلوش میانداخت.
- یک سالی میشه خودم هم عروسک میبافم هم تو پارک یا مهدکودک ها میفروشم، میدونی بعضی وقتا خیلی سختم میشه کار کردن مخصوصا اینکه دخترم و شاید خیلیها تو جامعه مثل من کار کنن و دیگران به یه چشم دیگه نگاهشون کنن، حالا همهی اینا به کنار باورت میشه بعضی جاها واسه اینکه ساعتی وایسم باید اجاره بدم؟
- مگه میشه؟
سری تکان داد و نگاهش را به نقطهای نامعلوم خیره کرد : هستن کسایی که پول زمین خدارو میگیرن و فکر میکنن همه چی ارث باباشونه
- خسته نمیشی؟
- خب چرا میشم ولی مجبورم، خرج زندگی خستگی سرش نمیشه..شکم گرسنه خستم و خوابم میاد و مریضم نمیشناسه
- مگه پدرت..
گلسا با خنده پرید وسط حرفش و دلش خوش بود این دختر.
- پدر؟ اصلا نمیدونم کجا هست، چه شکلیه یا چیکاره ست، برامم مهم نیست
ناراحت لب زد : یعنی چی؟
- یعنی اینکه مامان سادهی من وقتی همسن من بوده با یه از خدا بیخبری آشنا میشه و حرفهای به ظاهر عاشقانهاش رو باور میکنه و صیغه میشه، بعدشم خودت میتونی حدس بزنی..
خنگ شده چندبار پلک زد.
گلسا لبخند محوی زد و صدا آرام کرد: مامانم و منو که هنوز یک ماهم بود ول کرد رفت..
پناه پر غم نگاهش کرد و گلسا شاد خندید : بابا اونجوری نگام نکن شرمنده میشم، میدونی چندتا بچه کوچولو هستن که بیشتر و حتی سختتر از من تو خیابون کار میکنن؟ یه سری مجبورن همون پول کمی که دراوردن رو دو دستی تقدیم آقا بالا سرشون کنن.
- تو دختر قوی هستی، حالا که فکرش رو میکنم شانس آوردم پیدات کردم
گلسا چشم گرد کرد : فکرای شوم به مُخت راه نده، من قصد ازدواج ندارم
پناه خندید و برای تغییر موقعیت بلند شد : اتفاقا باید داشته باشی چون یه داداش گل دارم که شاید مجبورش کردم بیاد بگیردت
- جونم معرفت، چند سالشه برادر گرامی؟
- زیر سی بالای بیست و پنج
- ها؟
پناه قدمی برداشته لبخندی زد و گلسا نمیدانست که خواهر و بردارش تنها یک سال تفاوت سنی دارند.
- یکم از مغزت کار بکش
گلسا بلند شده پشت سرش قدم برداشت و لبخند روی لبش حکایت از سبک شدن حرفهایی که مدتها روی دلش تلنبار شده بود را داشت.
پناه مدام با نفس عمیق سعی در پس زدن بُغضی را داشت که بهخاطر سختی زندگی دوستش بوجود امده بود و خوب میدانست به محض تنها شدن، اشکهایش روان میشود و بیچاره گلسا و مادرش.
یک روز رسد غمی به اندازه کوه
یک روز رسد نشاط اندازه دشت
افسانه زندگی چنین است گل
در سایه کوه باید از دشت گذشت
...
آخرین ویرایش: