جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بی پناهی] اثر «رها باقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط رهاااا با نام [بی پناهی] اثر «رها باقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,216 بازدید, 49 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بی پناهی] اثر «رها باقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع رهاااا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 5
بازدیدها NaN
اولین پسند نوشته 3
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
رو به بابا مدرسه که به نظرش شبیه پیرمرد مهربان قصه‌های بچگی‌اش بود لبخند زیبایی زد : یدونه شکلات تلخ می‌دین لطفا
بابا مدرسه شکلات تلخ محبوبش را سمتش گرفت و با گفتن بیا بابا جان لبخندی تحویلش داد.
پول شکلات را حساب کرد که ناگهان با برگشتنش در آغوش سفت و سختی فرو رفت و لحظه‌ای نفسش بند آمد.
گلسا ذوق زده به آغوش فشردش : دختر تو فرشته‌ای..خیلی دوست دارم..
باز هم گلسا احساساتی شده بود و فوران احساسش باعث شد حتی بابا مدرسه به آن‌ها بخندد و دختری که پشت سرشان داخل صف بوفه می‌شد زیرلب زمزمه کند: به لیلی و مجنون گفتن زِکی‌!
- وای دختر فکر کردم بازم این درس افتادم خدا رحم کرد تو پیشم نشسته بودی
اخمی کرد و سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد : واقعا که..
- چیه چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟ برات که تعریف کردم تا رسیدم خونه خوابم برد
- می‌تونستی صبح زودتر پاشی یکی دو ساعت بخونی
- ببخشیدا سیستم مغز من این‌جوری مثل شما کار نمی‌کنه خانوم دکتر
- منم که همیشه نیستم، اگه نبودم چی؟
گلسا ناراحت لب زد: خب باشه درسمو می‌خونم..
شکلات را سمتش گرفت : بیا بخور رنگت پریده
گلسا شکلات را تقریبا قاپید و نیش باز کرد و ردیف دندان‌هایش را به نمایش گذاشت : واسه من گرفته بودی‌؟
- نه
- دروغگو
- دیدم شبیه گچ دیوار شدی گفتم بهت لطف کنم، اصلا پشیمون شدم شکلاتمو پس بده..
گلسا دستش را بالا گرفت و شیطان شده خندید : عا‌عا دیگه ماله منه خوشگله..
- بده ببینم، میرم لوت میدمااا..
- خودت شریک جرمی
- گلسا
- جونم؟
پناه با تهدید قدمی سمتش برداشت که گلسا قدمِ جلو آمده را عقب رفت و پناه لب زد: وایسا..
گلسا ترسیده با هیجان شروع به دویدن کرد و پناه با لبخند به دنبالش.
بعد مدت‌ها اولین بار بود که وارد یک رفاقت دوستانه شده بود و این حس و حال قشنگش را دوست داشت‌.
گاهی موجودی به زندگی‌ات پای می‌گذارد به نامِ دوست، فرقی نمی‌کند قِدمت‌‌اش چقدر باشد آشنایی‌اش چگونه بوده از چه دین و مذهب و آیینی باشد. وقتی دلت با دلش راه می‌‌آید. همیشه یاد و عکس‌هایش و خاطره‌هایِ بی تکرارش...دیوارِ زندگی‌ات را قشنگ‌تر از هر دوره‌ی دیگه‌یِ روزگارت می‌کند..او خوشحال بود که گلسا را داشت..
بعد تحرک و دویدن زیاد، جفتشان نفس‌نفس زده روی نیمکت قرمز رنگی که مانند نیمکت‌های پارک بود نشستند.
گلسا سرفه زد و نفس عمیقی کشید : بابا تو چقدر خسیسی..یه شکلاته دیگه، نَفسم بالا نمیاد..
- تقصیر..خودت..هه
- نگاه کن هلاک کردی خودتو..
پناه نفس عمیقی کشید و گلسا شکلات را سمتش گرفت : بیا بگیر سرتق خانوم
‌لبخندی روی لبش نشست و چینی به بینی‌اش داد : حالا که فکرش رو می‌کنم الان دلم شکلات نمی‌خواد..
- ها؟
- مال خودت..
گلسا قیافه‌ی خسته و بامزه‌ای به خودش گرفت و ناله کرد : یعنی اَلکی این همه مثل خَر دویدم؟
- بدم نشد ورزش کردی..تحرک واسه حیوونا لازمه
با عصبانیت جلد شکلات را کند و زیر لب غر زد و پناه لبخند زد.
- میگم حالا که کمکم کردی منم برات یه کادو میارم، عروسک دوست داری دیگه؟
- جریان این عروسک‌های تو چیه؟
- چطور مگه؟
- چجوریه که هنوزم اِن‌قدر عروسک دوست داری؟
- خیلی سادست جوابت، چون کارمه
- کار؟
به قیافه‌ی متعجبش خندید و سر تکان داد : معلومه حسابی شوکه شدی دختر..پس وی؟ همه که مثل تو مایه دار نیستن
- میشه بیشتر از کارت بگی..
- چه عجب یبار راجب چیزی کنجکاو شدی
شانه‌ای بالا انداخت و گلسا شروع به تعریف کرد: حقیقتش از شیش سالگی عروسک‌هایی که مامانم می‌بافت رو تو خیابون می‌فروختم و این روند تا همین هیجده سالگیم ادامه داشته فقط فرقش اینه که دیگه مامانم نمی‌تونه ببافه چون لرزش دست داره و میل بافتنی از دستش میوفته..
ناراحت از داستان زندگی سختش با دقت به حرف‌های گلسا گوش سپرده بود و هر از گاهی بغض چنگی به گلوش می‌انداخت.
- یک سالی میشه خودم هم عروسک می‌بافم هم تو پارک یا مهدکودک ها می‌فروشم، می‌دونی بعضی وقتا خیلی سختم میشه کار کردن مخصوصا اینکه دخترم و شاید خیلی‌ها تو جامعه مثل من کار کنن و دیگران به یه چشم دیگه نگاهشون کنن، حالا همه‌ی اینا به کنار باورت میشه بعضی جاها واسه اینکه ساعتی وایسم باید اجاره بدم؟
- مگه میشه؟
سری تکان داد و نگاهش را به نقطه‌ای نامعلوم خیره کرد : هستن کسایی که پول زمین خدارو می‌گیرن و فکر می‌کنن همه چی ارث باباشونه
- خسته نمی‌شی؟
- خب چرا می‌شم ولی مجبورم، خرج زندگی خستگی سرش نمیشه..شکم گرسنه خستم و خوابم میاد و مریضم نمی‌شناسه
- مگه پدرت..
گلسا با خنده پرید وسط حرفش و دلش خوش بود این دختر.
- پدر؟ اصلا نمی‌دونم کجا هست، چه شکلیه یا چیکاره ست، برامم مهم نیست
ناراحت لب زد : یعنی چی؟
- یعنی اینکه مامان ساده‌ی من وقتی هم‌سن من بوده با یه از خدا بی‌خبری آشنا میشه و حرف‌های به ظاهر عاشقانه‌اش رو باور می‌کنه و صیغه میشه، بعدشم خودت می‌تونی حدس بزنی..
خنگ شده چندبار پلک زد.
گلسا لبخند محوی زد و صدا آرام کرد: مامانم و منو که هنوز یک ماهم بود ول کرد رفت..
پناه پر غم نگاهش کرد و گلسا شاد خندید : بابا اونجوری نگام نکن شرمنده می‌شم، می‌دونی چندتا بچه کوچولو هستن که بیشتر و حتی سخت‌تر از من تو خیابون کار می‌کنن؟ یه سری مجبورن همون پول کمی که دراوردن رو دو دستی تقدیم آقا بالا سرشون کنن.
- تو دختر قوی هستی، حالا که فکرش رو می‌کنم شانس آوردم پیدات کردم
گلسا چشم گرد کرد : فکرای شوم به مُخت راه نده، من قصد ازدواج ندارم
پناه خندید و برای تغییر موقعیت بلند شد : اتفاقا باید داشته باشی چون یه داداش گل دارم که شاید مجبورش کردم بیاد بگیردت
- جونم معرفت، چند سالشه برادر گرامی؟
- زیر سی بالای بیست و پنج
- ها؟
پناه قدمی برداشته لبخندی زد و گلسا نمی‌دانست که خواهر و بردارش تنها یک سال تفاوت سنی دارند.
- یکم از مغزت کار بکش
گلسا بلند شده پشت سرش قدم برداشت و لبخند روی لبش حکایت از سبک شدن حرف‌هایی که مدت‌ها روی دلش تلنبار شده بود را داشت.
پناه مدام با نفس عمیق سعی در پس زدن بُغضی را داشت که به‌خاطر سختی زندگی دوستش بوجود امده بود و خوب می‌دانست به محض تنها شدن، اشک‌هایش روان می‌شود و بیچاره گلسا و مادرش.

یک روز رسد غمی به اندازه کوه

یک روز رسد نشاط اندازه دشت

افسانه زندگی چنین است گل

در سایه کوه باید از دشت گذشت


...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
با دستانش صورتش را پوشاند تا نبیند دو چشم غمگینش را : دقیقا همونی شدی که گفتی هیچ‌وقت نمی‌شی
-می‌خوای بگی برادر بدیم؟
- می‌خوام بگم عوض شدی و خودتم خوب منظورم رو می‌فهمی..پس دست پیشُ نگیر
مدام دستش را بند موهای سیاهش می‌کرد و امان از زبان تیز این دختر
- شنیدی چی گفتم؟
- بس کن پناه، تو که می‌دونی من..
پناه پاهایش را در شکم جمع کرده با چانه لرزانش نالید: بخدا نمی‌دونم، من چی رو باید بدونم؟ مگه من چند سالمه؟ می‌فهمی دارم بهت میگم الان تو دوران سخت زندگیمون بهت نیاز دارم..به برادرم نیاز دارم می‌خوام پیشم زندگی کنه نه اینکه هر ده بیست روز بهم زنگ بزنه یا بیاد یکی دو روز خودش رو تو اتاق خونه حبس کنه..یبارم تو بدون من تو چه وضعیم
سامان برای بار چندم چند ضربه به در اتاق سام زد و پناه داد زد : بابا بزار این قضیه واسه یبارم که شده تموم شه..
سامان آهی کشید و چه می‌کرد که پدر بود و سکوتش نگرانی را فریاد می زد.
سام قدمی سمت درِ اتاق برداشت و پناه از روی تخت بلند شد : می‌خوای فرار کنی؟
مکث کرده نفس عمیقی کشید : تو چرا فکر می‌کنی همه چی واسه من آسونه..ها؟ فکر می‌کنی فقط وضعیت توعه که اینجوریه؟ من دلم واسه مامان تنگ نمیشه؟ مگه من احساس تنهایی نمی‌کنم..من برگردم خونه تو این اتاق که پر از خاطره‌ست زندگی کنم خیالت راحت میشه؟
- من هم‌چین حرفی نزدم ولی این حرف‌ها فرارت از خونه و خونوادت رو توجیح نمی‌کنه..سارا که سر زندگیشه..بابا هم که اختیار زندگیتو داده دست خودت..حتما منم باید ساکت بمونم اره؟ باید خفه خون بگیرم..
- من که دو روز کامل وَر دلت بودم دیگه دردت چیه؟
اشک‌هایش را با آستین لباسش پاک کرد و برای چندمین بار در شب مزخرفش داد زد : دردم اینه که جایی که باید باشی نیستی..تو برادر خوبی نیستی
با چشمان قرمز شده دستی به صورتش کشید و لب زد : پناه..بفهم چی میگی..بفهم
دو دستش را داخل موهای مواجش کشید و مانع از ریختن اشک‌هایش نشد، شاید همین اشک‌ ها سر عقل اورد برادرش را اما زِکی خیال باطل..
لرزش صدایش مانع از حرف زدنش نشد و ادامه داد : دردم اینه که بی‌معرفت نبودی و شدی واسه منی که قول دادی همیشه پیشم باشی..
نفس لرزانش را بیرون داد و دست لرزان‌ترش را مشت کرد، خیلی وقت بود از حمله‌های عصبی خبری نبود اما امروز، زمانی که بعد از بحثش با آن پسر مزاحم به وجود و حرف‌های دلگرم کننده‌ی سام نیاز داشت او می‌خواست برود..برود تا بیست روز دیگر شاید دیداری دوباره..شاید..
با همان لرزش تَن، صدا بالا برد و نفهمید دارد حرمت بزرگی و کوچکی را می‌شکند : من برادر یکی دو روزه نمی‌خوام می‌فهمی؟ اگه قراره همیشه نباشی پس بهتره کلا نباشی..
لحظه‌ای به خود لرزید و حرفی که نباید را زده بود و برای پشیمانی دیر بود..خیلی دیر.
سام با سکوت سنگینی براندازش کرد و برای اولین بار در زندگی مقاوت کرد در برابر چانه‌ی لرزان عزیزدردانه‌اش و دست مشت کرد..چطور او را آن‌قدر بی‌معرفت می‌دانست؟ به چه حقی نخواستن او را ابراز کرد؟
سامان با شنیدن حرف‌های آخرشان سکوتش را شکست و با کلیدی که به زحمت از بین وسایل پروانه پیدا کرده بود در اتاق را باز کرد و دو فرزندش را دید که به هم خیره شدن در‌حالی که از فرط عصبانیت صدای نفس‌هایشان در اتاق طنین انداز می‌شد.
سام با بغضی پنهان لب زد : خوب شد گفتی دیگه منو نمی‌خوای..
پناه روی برگرداند و اشک ریخت و سام سمت در قدم برداشت و طبق معمول سامان جلویش را نگرفت برای نرفتن و حتی کمی اصرار..
پناه روی زمین پارکت نشست و سر روی زانو گذاشت و شاید خیلی تند رفته بود برای سامی که امروز قصد رفتن داشت و او آرامش از دست داده و همه‌ی حرص و عصبانیت دعوایی که موقع برگشت از مدرسه کرده بود را سر او خالی کرده بود.
صدای گریه‌اش بلند بود و البته روی مخ خودش!
تا جایی که به یاد داشت هیچ وقت بلند گریه نمی‌کرد به جز شب فوت پروانه و امروز بدش..
سامان کنارش زانو زد و دستش را روی سر خم شده‌اش گذاشت و موهای نرمش را نوازش کرد : گریه نکن بابا
با گریه نالید : کاش نمی‌رفت..تند رفتم بابا
- اره تند رفتی ولی..اون برمی‌گرده.
- اگه دیگه نیومد چی؟ بهش گفتم..بهش گفتم نمی‌خوامش..بد گفتم..خیلی حرف بدی زدم..من فقط می‌خواستم پیشم باشه
- اگه پسر منه که میگم واسه‌اش مهم نیست چی گفتی، مهم اینه اون خواهرش رو هرجوری که باشه دوست داره و تنهاش نمیزاره، صبر داشته باش تا با خودش کنار بیاد، پسرا گاهی بیشتر از دخترها به تنهایی نیاز دارن..بزار یه مدت تو حال خودش باشه
خودش را در آغوش مردانه‌ی پدرش انداخت و هم‌چنان به گریه‌اش ادامه داد و شاید هنوز شانس بخشش داشت و در مهربان بودن سام هیچ شکی نبود.



...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
کلافه فرمان را فشرد و گوشی موبایلش را روی حالت اسپیکر گذاشت : بهزاد یه دو دقیقه سگ نشو تعریف کن از پرونده چه خبر..موقعیت افرداش پیدا شد؟
- پیدا شده ولی مهم دستور عملیاته عزیز من..سرهنگ اصرار داره که عجله نکنیم، خیلی به پیدا شدن مهره اصلی امید داره‌
- به این آسونیا دُم به تله نمیدن..
- خب چرا به من میگی؟ بیا خودت به سرهنگ بگو
- میگم که تو هم در جریان باشی..
- خبر مرگت بیا سرکار..چرا نمیای؟
پوزخند غمگینی زد و دیگر جای نگرانی نبود‌، چه بسا خواهرکش او را نمی‌خواست : فردا صبح اونجام..
- خب میگی چیکار کنم سرهنگ فقط به حرف تو گوش میده..وایسا یه دقیقه
سام نفس عمیقی کشید و بهزاد متعجب پرسید : یه روز دیگه مرخصی داریا
- حرفام رو به جناب سرهنگ برسون شاید قبول کرد
- بحث رو چرا می‌پیچونی برادر من..میگم تو که مرخصی زیاد داری چرا ان‌قدر زود؟
- چیه تو هم میگی دارم از همه چی فرار می‌کنم؟
- من کی اینو گفتم..حالت خوبه؟ کجایی..صدای خیابون میاد
- تو ماشینم دارم میرم خونه
- خونه پدر محترم دیگه؟
پوزخند تلخی زد و کدام خانه؟ حتی پناهش با بی رحمی نخواسته بودش، لحظه‌ای صدای پناه در سرش اکو شد و سریع چشم بست تا نشنود و شاهد یاداوری پر دردی نباشد.
- نه خودم.
- ای بابا بازم تنهایی..تو از این همه خلوتی چی گیرت اومده به ماهم بگو اگه خوبه تا دور و برمونو خالی کنیم
- گیر نده بهزاد..فعلا برو رو مخ سرهنگ کار کن تا فردا می‌بینمت..
- باشه بهش میگم، مراقب باش پسر خوب
- خداحافظ
موبایلش را روی صندلی کنارش انداخت و صدای ضبط را زیاد کرد..صدای حامیم به نظرش دلنشین بود و مناسب حال و هوای غمگینش..

توی وضعیت سفیدم باهات

متضاد منی ولی رفیقم باهات

من سیاه و تو سفید..فرقمون زیاد

اما جالب اینه کاملا به هم میایم

تیرگی من با روشنی تو..

قشنگه بعد شب تیره روشنی صبح

تو دلیل من برای بودنی..من دلیل تو

آهی پر بغض کشید و هنوز هیچی نشده دل‌تنگ آن دختر مو بلوند زبان نفهم شده بود..خواهر سرتقی که همیشه حرف، حرف خودش بود و هنوز هم پناهش بود.



...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
پر استرس به خیابان چشم دوخته بود اما آن وقت شب به جز کامیون و وانت و ماشین شخصی هیچ چیز پیدا نمی‌شد.
کلافه پا به زمین کوبید و غر زد : یدونه تاکسی پیدا نمی‌شه خدایا کاش با نسیم می‌رفتم..عجب غلطی کردم
در دلش با عصبانیت به نسیم بد و بیراه گفت و مقصر وضعیت امشبش به حتم نسیم بود که با بی‌فکری به مهمانی بی‌حد و مرز امده و او را این چنین دنبال خودش کشانده بود.
خسته شروع به راه رفتن کرد و به صدای بوق‌ها و تیکه‌هایی که می‌شنید توجهی نشان نداد..کل مسیر خانه را پیاده می‌رفت اما اعتماد بی‌جا به ماشین شخصی، فکر خوبی نبود.
باد سردی وزید و باعث شد کمی در خودش جمع شود و برای بار هزارم نگاهش را به صفحه‌ی خاموش شده‌ی موبایلش انداخت، پوفی کرد و زیر لب زمزمه کرد : تو دیگه چرا خاموش شدی؟
سپس پوزخندی زد و حتی روشن بودن موبایلش هم کاری را از پیش نمی‌برد، خانواده‌اش مطلع نبودن که دختر عزیزشان این وقت شب بخاطر نجات جان دوست احمقش بیرون مانده است و فهمیدن‌شان هم چیزی جز تنبیه و نیش و کنایه نسیبش نمی‌کرد و وای به حالش اگر رهام بفهمد.
موبایل را داخل کیفش انداخت و به قدم‌هایش سرعت بخشید که لحظه‌ای ناگهان با نیروی قوی به داخل کوچه‌ای کشیده شد و صدای خنده‌ی نا‌‌ آشنایی ترس را به دلش انداخت.
- جونم خانوم موشه این وقت شب تنهایی کجا میره؟
با ترس به مردی نه چندان بلند نگاه کرد و لبخند چندش مرد باعث جمع شدن صورتش شد.
مرد نیشش را بیشتر باز کرد : حتما از خونه فرار کرده..اره خوشگله..فرار کردی؟
نگاهش روی آن یکی مرد ثابت شد و حس کرد چند دقیقه پیش آنها را دیده، همان سمند سیاه رنگی که مدام دنبالش بود آن دو مرد بودن و خدا رحم کند امشبش را..
با ترس لب زد : لطفا بزارین برم..بریم کنار..
- نه دیگه نداشتیم خوشگل خانوم‌‌..فعلا هستیم در خدمتت
آن یکی مرد زمخت نزدیک‌تر شد : یا شایدم بهتره تو در خدمت ما باشی عزیزم..
آب دهانش را قورت داد و با فشاری که یکی از آن‌ها به بازوی نحیفش اورد آخی گفت و قصد فرار از چنگالشان کرد.
-کجا عزیزم، نمیزاریم بهت بد بگذره.
بلند داد زد : ولم کنین..دستمو ول کن..ولم کن
از نزدیکی و بوی تن و بدنشان حالش بهم خورد که چهره جمع کرد.
- اسمت چیه چشم قشنگم..اروم باش..
اینبار جیغ زد و ناامید تقلا کرد دستش را آزاد کند : گفتم ولم کن مرتیکه..ولم کن خودت ناموس نداری؟ کمک..
صدای خنده‌ چندش کنار گوشش حالش را بد کرد و دوباره جیغ زد.
- به من دست نزن مرتیکه..برو اونور..
ترس بَند‌بَند وجودش را لرزاند و خدا مراقبش بود دیگر..نه؟



...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
با دیدن سیل ماشین‌های چسبیده به هم پوفی کشید و زیر لب زمزمه کرد : تصادف شده..
تصادف موتور سواری با وانت میوه فروش دلیل این ترافیک شَدید و سیل ماشین‌ها بود و شاید هم تقدیر، نجات جان دختری بی پناه را در شبی پر از نامرد نوشته است.
حوصله‌ی مُعطل شدن و وقت کُشی را نداشت بنابراین بدون مکث در کوچه‌ای پیچید که فاکتور از خلوت بودنش بسیار تاریک بود و پر از چاله..جفت چراغ های ماشین را روشن کرد که ناگهان با صدای جیغی پایش را روی ترمز فشار داد و پر شتاب به جلو خم شد.
صدای ضبط را کم کرد و باز هم صدای جیغ دختری را شنید..نوایی مثل کمک خواستن در سرش پخش شد..
چشم باریک کرد و ته کوچه را دید زد که دو مرد و یک زن دعوا می‌کردن و انگار قضیه مزاحمت بود که دختر با کیفش مدام بر سر و صورت آن‌ها می‌زد و کمک می‌خواست اخمی کرد و از ماشین پیاده شده سمت انها قدم برداشت.
مردی با دیدنش صدا در گلو انداخت و هنوز کاری را از پیش نبرده بود : تو دیگه چی می‌خوای اینجا..برو رد کارت
دختر جوان با دیدنش جیغی زد و التماس کرد : اقا کمکم کن..اینا می‌خوان..
دستی که روی دهانش آمد مانع از ادامه‌ی حرف زدنش شد و به قول معروف آنچه که عَیان است چه حاجت به بیان است؟
هیکل ظریف دختر اسیر دستان مردی که پشت سرش بود شد و با چشمان پر غصه به ناجی‌اش چشم دوخت.
مرد دوباره صدا کُلفت کرد : برو رد کارت قضیه ناموسیه..شهرام اونو لال کن..
سام دو قدم جلو آمد و پوزخندی روی لبش نشست : من این‌طور فکر نمی‌کنم..
همان مرد اولی که مخاطبش بود داد زد : تو رو سَنَنه بچه قرتی..برو واسه خودت شَر نساز..
لبخند پر آرامشی جایش را به پوزخند لبش داد و در‌حالی که دکمه‌ی آستین پیرهنش را باز می‌کرد و آن را بالا می‌داد قدمی جلو آمد : و اگه نرم؟
شهرام- سعید بزنم نِفله‌اش کنم؟
سمتش هجوم برد و با دست به یقه‌ شدن‌شان برق ترس در چشمان مرد سعید نام درخشید : دخالت نکن اینا واسه همین چیزا تو خیابونن، اصلا مگه تو چیکارشی؟
سام عصبی تو صورتش داد زد: بی شرف مگه هرکی تو خیابونه وسیله هوس توعه؟ فکر کن ناموس منه..می‌خوای چه غلطی کنی؟
شهرام که دختر جوان را بین بازوهایش نگه‌داشته بود و یک دستش را محکم به روی دهانش فشار می داد عربده زد : ولش کن طرف شوهریه..
سام پوزخندی زد و با شدت هولش داد که محکم به دیوار پشت سرش کوبیده شد و نقش زمین شد و کمی خون به جایی برمی‌خورد؟
دختر از موقعیت پیش آمده استفاده کرد و گازی از دستی که جلوی دهانش بود گرفت و لَگدی به جای حساسش زد.
شهرام دادی پر درد زده حصار دستانش را باز کرد و دخترک لرزان با آزاد شدنش سریع سمت ناجی‌اش دوید.
سعید بلنده شده دستی به پشت سرش کشید و با خیس شدن دستش وحشت زده چشم درشت کرد و لب زد : خون..خون..آی سرم..
عصبی دوباره سمت سام حمله ور شد که اینبار با مُشتی که روی فکش نشست گیج شده روی زمین افتاد و شهرام که از کِزکِز دستش لبش را می‌جوید کنارش زانو زد : یخیالش شو بیا بریم..
سام با عصبانبت داد زد : تو یکی خفه شو..امشب تا جفتتونو نندازم بازداشگاه وِل کُن نیستم
شهرام مثلا قصد ناغافل حمله را با چاقوی جیبی‌اش داشت که با جیغ دختر دستش توسط سام پیچانده شد و با مشت محکمی که به شکمش خورد کنار سعید ولو شده افتاد و ناله کرد.
سام موبایلش را دراورده کنار گوشش گذاشت و به دقیقه نکشید حرف زد : الو بهزاد..سریع یه ماشین بفرست جایی که میگم..
درحالی که با قدم‌های آرام سمت آن دو نقش زمین شده می‌رفت حرف می‌زد و گاهی ترساندن لذت داشت : نه معلومه که خیر نیست..دوتا مزاحم خیابونی داریم اینجا..فقط سریع بفرست من تو این ماشین دستبند ندارم
سعید با ترس و چشماتی که دو دو میزد خیره‌اش شد : طرف ماموره..
شهرام با ترس ناله کرد : اقا غلط کردیم..بزار ما بریم‌..
سام نیم نگاهی به دختر لرزانی که کنارش بود انداخت و پوزخندی زد : مگه شما گذاشتین اون بره‌..ازش گذشتین که من از شما بگذرم؟هردو هم‌زمان نالیدند : غلط کردیم..
سر کج کرد و برای این حرف‌ها دیر بود : به من نه باید به ایشون بگی..
شهرام با درد حرفش را تکرار کرد و سعید بلند شده در حالی که یک دستش پشت سرش بود ناله کرد : دیگه اینورا پیدامون نمیشه..فقط بزار بریم.
سام سکوت کرده دست به جیب نگاهش کرد و سعید روبه دخترک لب زد: معذرت می‌خوام.. حالمون خوش نبود
سام- خودت خواهر داری؟
سعید سر تکان داد و سام خندید و دخترک خیره خنده‌اش شد و او را کجا دیده بود که آن‌قدر آشنا بود؟ پسر جوانی که امشب به طور معجزه آسایی ناجی‌اش شده بود را کجا دیده بود؟
سام- فکر نکنم دلت بخواد یکی همین کارو با خواهرت کنه، در ضمن پای غلطی که کردی باید وایسی.
سعید ترسیده قصد فرار کرد که سام با مهارت سمت پایین خمش کرد و لگدی به شکمش زد
در همین حین صدای آژیر ماشین پلیس در کوچه پیچید و سام لبخندی زد : دیگه واسه هرکاری دیره اقایون حال خراب
دو مامور نیرو انتظامی روبه سام، سلام نظامی دادن و شهرام و سعید را دستبند زده سوار ماشین کردند.
نگاه آرامش را سمت دختر جوان داد : باید شکایت نامه تنظیم کنیم، اسمتون چیه؟
نگاه سیاهش را به چشمای منتظر سام داد و زمزمه کرد: رها..
سام ابرو بالا انداخت و حال تازه به چهره‌اش دقت می‌کرد، چشم و ابروی مشکی زیبایی داشت و بینی سر بالایی که به نظرش عملی آمد، او را قبلا دیده بود؟
رها به جای‌خالی شهرام و سعید لبخندی زد و در دلش خدایش را شکر کرد بابت فرستادن ناجی‌اش و نجات نجابتش و به راستی که خدا مراقبش بود.


...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
رنگ صورتش پریده بود و سام سعی کرد آرامش القا کند : آدرس؟
- خیلی..
لبخندی روی لب جفتشان از این هم‌زمان حرف زدن نشست و رها نفسش را بیرون داد : خیلی ازتون ممنونم جناب سرهنگ..
سام لبخندی زد و کی این همه ترفیع درجه گرفته بود؟
- خواهش می کنم وظیفه بود
نیم نگاهی به نیم رخ جذاب ناجی‌اش انداخت و هنوز در خاطرات ذهنش به دنبالش می‌گشت و هرچه که بود این دیدار دوباره تقدیر قشنگی را نوشته بود.
- این وظیفه شناسی چیز کمی نیست، اگه شما نبودین معلوم نبود..
ناگهان بُغضش شکست و برای بار چندم در یک شب اشک‌هایش روان شد و سام متعجب نگاهش کرد و برای آرام کردنش ماشین را کنار خیابان متوقف کرد و از داشبورد بطری آبی را دراورد و سمتش گرفت : آروم باش
بچه شده بینی‌اش را بالا کشید و با چشم لبریز از اشکش بطری آب را گرفت و بدون اینکه درش را باز کند آن را سمت دهانش برد که باعث خنده‌ی سام و خجالت خودش شد.
- ای وای حواسم نبود درش بسته..ببخشید..
با ته مانده‌ی خنده‌اش که چهره‌اش را از جدیت همیشگی دور می‌کرد بطری را از دستان سرد دختر جوان گرفت و در ثانیه‌ای درش را باز کرد : اشتباه از من بود..حالت هنوز خوب نشده
- من..من..بخاطر دوستم بیرون..
ابرویی بالا انداخت و اینبار نوبت او بود حرفش را قطع کند : دوستت کجاست؟
- برادرش اومد دنبالش، منم فکر کردم تاکسی گیرم میاد که..
- حتی ریسک کردن هم زمان خودش رو داره..حالا دوستت چرا بیرون مونده بود‌؟
سرش را زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد : رفته بود مهمونی..یه جایی که..
کمی سرش را خم کرد و با نگاهش آنالیزگر شد : و شما نرفتی‌؟
ناراحت سرش را به دو طرف تکان داد و جرعه‌ای از آب را نوشید : من خونه خواب بودم که نسیم دوستم زنگ زد و گفت حالش خوب نیست منم مجبور شدم بی سر و صدا برم دنبالش
- پس خانواده‌ات نمی‌دونن بیرونی
- نه اگه بدونن که..
پوزخندش تلخ بود و خانواده‌ی تعصبی همه جا پیدا می‌شد.
- اشکال نداره این کار معرفت تو رو می‌رسونه
سام گفته بود و لحظه‌ای خیره‌ی چشم‌های سیاه دختر مقابلش شد و به راستی گیرایی خاصی داشت.
نگاهش کرد و چه عجب از یکی به جای سرزنش تعریف شنید..ناخوداگاه چشم باریک کرد روبه آن نگاه خیره‌ی قهوه‌ای : ما قبلا همدیگرو جایی ندیدیم‌؟
سام ابرو بالا انداخت و چه عجب یادش آمد : چرا دیدیم
کنجکاو شده نگاهش کرد و سام نگاهش را به خیابان خلوت روبرویش داد : دورهمی جناب رضایی..اونجا همو دیدیم
خوشحال از به یاد آوردن پسری که همان شب هم محو خنده‌هاش شده بود لبخند پر‌ذوقی زد : اره درسته، ولی حرف نزدیم فقط من شما رو نگاه..
ادامه‌ی حرفش در دهان ماسید و لبش را گاز محکمی گرفت و سام باز خندید و امشب زیاد نمی خندید؟
- خب پس از آشناهای دور جناب مهرشاد هستین؟
- پدرم یه شرکت کوچیک معماری داره
سام سر تکان داد و هم‌زمان ماشین را روشن کرد : من صفایی هستم، سام صفایی..پدر منم تو همین شغل معماری فعالیت می‌کنه..یه جورایی با کارش زندگی کرده..
- پدرتون رو همه می‌شناسن، میشه گفت بین همه به اوستای معماری معروفن
- چه جالب..اوستا معمار نشنیده بودم
- شما چرا معماری رو دنبال نکردین؟
لبخندی زد و از اینکه ذهن دختر چشم سیاه از شب پر‌ترسی که تجربه کرده بود دور شده بود راضی بود : استعدادش رو نداشتم و همینطور علاقه..
سر تکان داد و سام پرسید: و شما؟
- من دانشجوی ترم یک معماریم
- پس برعکس من هم علاقه‌ داشتین هم استعداد
- و هم اصرار خانواده
- حمایت چیز خوبیه
- اره ولی..
- ولی چی؟
آهی کشید و‌ زمزمه کرد: بعضی وقت‌ها بهتره خیلی سخت نگیریم..من رشتم رو دوست دارم و سعی می‌کنم بهترین باشم ولی بعضی سخت گیری‌ها باعث زده شدن میشه
- مثلا چجور سخت گیری؟
خیره به نیم رخ مرد کنارش شد و از کی تاحالا خوش صحبت شده بود را نمی‌دانست اما دلش می‌خواست ساعت‌ها با ناجی‌اش حرف بزند، شاید به جبران آن شب از دست رفته..
- مثلا کی گفته من حتما باید شاگرد اول دانشگاه باشم..اگه همیشه نفر اول نباشم آسمون به زمین میاد..می‌دونین همیشه سر این موضوع که همه ازم انتظار داشتن فشار سنگینی روم بوده..
- خب این توقع همه‌ی خانواده هاست حتی اگه بروزش ندن..منم دوره تیر اندازی دانشگاه افسری که بودم رتبه دوم شدم و یادمه بابام تا مدت‌ها بهم گوشزد می‌کرد تمرین کنم تا دوباره دوم نشم
سکوت کرده هم‌چنان خیره به نیم رخش بود و چند تار مویی که روی پیشانی سام افتاده بود را دوست داشت.
- ساکت شدین..
- راستش هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم باهم حرف بزنیم
- چرا..هم صحبت بدی به نظر میام؟
- نه خب اون شبم نشد
- با وجود او سرتق خانوم نبایدم می‌شد
رها ابرو بالا انداخت و متعجب به یاد آن دختر سرخ پوش دلبر افتاد : سرتق خانوم!؟
سام با لبخند محوی سر تکان داد و با یاداوری دعوای امشب‌شان اخم ریزی جایش را به لبخندش داد : پناه خواهر کوچیکم..یکمی بهم وابسته‌اس
- یکمی؟
- نه راستش زیادی
- فکر کنم وابستگی قشنگی باشه.
سام مکثی کرد و فشاری به فرمان ماشین آورد : دختر پاک و خوبیه..شخصیتش کپی مامانمه..گاهی نمی‌دونم چجوری خوشحال نگهش دارم..
- خیلی دوسش دارین؟
- معلومه همه جونمه
خندید و سام نگاهش کرد و خنده‌اش زیبا بود.
با همان ته مانده‌ی خنده‌اش که چهره‌ی سفیدش را شیرین کرده بود نگاهش کرد : تاحالا ندیده بودم یه برادر انقدر خواهرش رو دوست داشته باشه..
- برادر داری؟
- اره یکی
- حتما خیلی دوست داره
مکثی کرد و کاش همین‌طور بود و برادرش تنها از برادری، غیرت اَلکی را یاد گرفته بود و مگر غیرت همان نبود که نگذاری آزاری از فرد غیری به عزیزت رسد؟
- نه خیلی
- خیلی چی؟
- خیلی حرف زدم
لبخندی زد و نمی‌دانست که همین هم‌صحبتی امشبش حالش را چقدر بهتره کرده بود و به راستی ممنون رهای چشم سیاه بود.
- برعکس صحبت خوبی بودی‌..حالا میشه آدرس بدین رها خانوم..
تازه متوجه شده بود فامیلش را نگفته است، ناخوداگاه لبش را گازی گرفت از آن خانوم چسبیده به اسمش هم خوشش آمد : امیری..رها امیری..لطفا بریم الهیه
سام بدون حرف مسیر الهیه را در پیش گرفت و رنگ و بوی امشبش کمی فرق داشت، فرقی از جنس نگاه سیاه رنگ دختری زیبا با عطری شبیه به وانیل و بهارنارنج.
صدای ضبط دوباره در فضا پخش شد و حامیم ادامه‌ی آهنگی که دیگر به آن صورت غمگین نبود را می‌خواند و رها سر به شیشه پنجره تکیه داد و در دلش دعا می‌کرد رهام بیدار نشده باشد و نبودنش را متوجه نشود.

با تو رنگ دنیام چه قشنگه

سیاه سفیده آره همینشه که قشنگه

من شب تارمو تو هم شدی ماهمو

کنار هم کاملیم میفهمی احوالمو



...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
با لبخندی مصنوعی عروسک مو چتری را در آغوشش فشرد : خیلی قشنگه ممنونم ازت
گلسا با لب‌های آویزان شده نگاهش کرد : خوشت نیومد؟ بده یکی دیگه برات ببافم..
ناامیدانه دست جلو برد تا عروسک را بگیرد که پناه مانع شده اخم ریزی کرد : نه خیلی دوسش دارم
گلسا لحظه‌ای مکث کرده کم‌کم لبخندی روی لب‌های صورتی‌ رنگش نشست و خوشحال تَن عقب کشید..ناراحتی چشم‌های پناه بخاطر عروسک نبود و همین خیالش را راحت کرده بود.
دستی به موهای چتری عروسک کشید و زیر لب زمزمه کرد: شبیه خودمه..
گلسا پر شوق و هیجان سر تکان داد : خیلی سعی کردم شبیه خودت بشه
به چشم های کاموایی عروسک اشاره کرد و ادامه داد : حتی کلی تو بازار چرخ زدم تا دکمه عسلی رنگ پیدا کنم..لامصب انگار قحطیش اومده بود..
لوتی حرف زدنش لبخند را به لبانش آورد و چه خوب بود داشتن دوستی چون گلسای مهربان.
گلسا سری چرخاند و جز به جز وسایل اتاق پناه را از نظر گذراند : اتاقت خیلی خوشگله..هیچی کم و کسر نداره..
گازی از لبش گرفت و ای کاش بیرون از خانه همدیگر را می‌دیدند..اصلا دلش نمی‌خواست گلسا با دیدن وضعیت مالی مرفه او غصه بخورد یا افسوسی داشته باشد.
- ای بابا..باید ببینی تو زندگی چی کم و کسری دارم
گلسا چشم درشت کرد..حالش خوب بود؟
- چی مثلا؟ تو یه خانواده‌ی توپ داری
- اره ولی بیشتر وقتا نیستن..می‌دونی گلسا وقتی مامانم زنده بود همیشه همه پیش هم بودیم..حتی سارا که متاهل بود یکی دو شب درمیون میومد خونه تا دور هم باشیم..سام که..
چانه‌اش لرزید و بغضش را با فشردن بالش به صورتش خفه کرد : لعنت به من
گلسا متعجب دستش را روی شانه‌ی لرزان دوستش گذاشت : چی شده؟ باهام حرف بزن دختر اینجوری دق میکنی
صدایش نامفهوم بود : من..کار بدی کردم..بد حرف زدم..
- چی میگی پناه؟ بابا یه لحظه اینو بزن کنار بفهمم..
هق زده خودش را در آغوشش انداخت و گریه‌ را از سر گرفت..گلسا همچون مادری مهربان هر از گاهی ضربه‌ی آرامی به شانه‌اش می‌زد و نمی‌دانست این دختر این همه غم را کجا قایم کرده بود؟
با گریه شروع به حرف زدن کرد و در دل خدارا شکر کرد که سامان خانه نبود و بابت این حال و روزش خبری از بازخواست پدرانه‌اش نبود.
- دیشب با داداشم دعوام شد..ما خیلی کم پیش میاد باهم بحث کنیم ولی دیشب خیلی فرق داشتیم..خیلی بد بودیم..حرفایی زدم که نباید می‌زدم..رسما بهش گفتم دیگه نمی‌خوامش..اشتباه کردم..از دهنم در رفت..بخدا من..
نفسی از اشک‌های پشت سرهمش گرفت و گلسا نگران لب زد : باشه اروم باش..آروم‌تر بگو..نفس عمیق بکش
- به خدا نمی‌خواستم بگم نمی‌خوامش..اون همینجوریش یک ماه یبار به زور میومد پیشم حالا که دیگه فکر کنم رفت تا سالی یکبار..شایدم با گندی که من زدم دیگه نیاد..وای اگه نیاد من..
ادامه‌ی حرفش نامفهوم شد و در هق‌هق آرامَش گم شد و خدا نیاورد روزی را که سام به کل پَسَش بزند..‌به حتم آن روز مرگش بود.
سام تنها برادرش نبود..
تکیه گاهش بود..
پناهش بود..
عزیز گرامی مامان پروانه‌اش بود..
چطور می‌توانست نخواهد او را؟
لیوان پایه بلند شربت آلبالویی که پناه اورده بود را برداشته سمتش گرفت : هیس..اروم باش..مگه میشه برادرت تو رو ول کنه دیوونه؟ بیا بخور حالت جا بیاد..
پناه سرش را برگرداند با استین لباسش صورتش را پاک کرد : نمی‌خورم..
- بخور خودتو لوس نکن..می‌زارم میرما..اونوقت باید خودت تنهایی بچه رو بزرگ کنی..
پناه نگاهش کرده وسط بغض خنده‌ی آرامی کرد و به حتم هیچ چیز زیباتر از خنده‌ی حقیقی وسط گریه نبود.
- بچه کجا بود؟
گلسا عروسک را برداشته ابرو بالا انداخت : پریا خانوم دیگه..
- اسمم واسش گذاشتی؟ خوبه حالا مال منه..
- تو بیا یه قلوپ از این بخور رنگت شده گچ دیوار..هر اسمی خواستی رو این بنده خدا بزار..بیا
با مکثی لیوان شربت را گرفته قلوپی خورد و حس کرد طعم شیرینش جانی تازه به بدنش داد که لبخند کم رنگی زد : مرسی..الان برات یکی دیگه درست میکنم
- کوفت بشین خودتو خالی کن..اینجور که من تورو شناختم خیلی تو داری، بزار یه چیزی بهت بگم مامان من هر چی موی سفید داره بخاطر همین تو دار بودنشه که هیچی رو بروز نمیده
- من با موی سفید مشکلی ندارم تازه فکر کنم بهم بیاد..
- خاک تو سرت با این طرز فکرت
پناه شانه بالا انداخت و گلسا دستی به شانه‌اش کشیده زمزمه کرد : داغون میشی پناه..دلم نمی خواد اینطوری ببینمت..تو باید همیشه اون ادم قویه باشی..می‌فهمی چی میگم؟
پوزخند تلخی زد و چه زمان قوی بوده که حال ازش انتظار می‌رفت باشد؟
- من اصلا قوی نیستم..اشتباه می‌کنی..من اون آدم ضعیفم که همیشه ترس‌هاش رو قایم می‌کنه
- تو همونی که وقتی اولین بار دیدمت از نگاه بدون ترس و جسورت به خودم لرزیدم..همونی که به‌خاطر من جواب مراقب امتحان میدی..همونی که بخاطر بی‌حرمتی اون یارو پسره به دختر‌بچه گل فروش بهش سیلی زدی
با حرف‌های گلسا کمی ارام شده بود اما با یاداوری بحثش با آن پسر مزاحم اخم غلیطی روی صورتش نشست : همش تقصیر اون یارو بود
- مگه بازم دیدیش؟
- دیشب به‌خاطر بحثم با اون اعصابم خورد بود که اونجوری با سام حرف زدم‌..
- حالا گفتم چی شده..اون که حساب کار دستش اومد زد به چاک..از همه‌ی حرف‌های من همین دو جمله‌ی اخرو فهمیدی؟
- نه
- فقط نریز تو خودت..باشه؟
- سعی میکنم ولی اگه یه روز به عمرم مونده باشه حال اونو می‌گیرم..خیلی رفته رو مخم
- کی؟
- اَم قزی
گلسا خِنگ شده نگاهش کرد و ناگهان خندید : به چشم برادری خیلی خوش بر و رو بود..اصلا یه لحظه مات چشماش شدم..دریایی بود
با حرص چشم در کاسه چرخاند : پسره‌ی نفهمه خاک بر سر..با اون چشمای طوفانی مسخره‌اش
- نگو..دلت میاد؟
- گلسا لوس نشو..من واسه مردایی مثل اون تره هم خرد نمی‌کنم
- ولی خودمونیم خوب حالشو جا اوردی
- اره ولی به چه قیمتی..عوضش داداش مهربونم قد دنیا ناراحت شده
- خوش به حال داداشت..والا کاش منم واسه یکی ان‌قدر مهم بودم
نیش‌خندی زده ذهنش در غروب دیروز پُر‌دردسرش گم شد.

...

خسته و کوفته در حالی که نوشابه زرد رنگی که گلسا مهمانش کرده بود را در دست می‌فشرد روی نیمکت پارک نشست و به اطرافش چشم دوخت.
فضای زیبای پارک و عطر گلها حالش را جا آورده بود..حتی با وجود خستگی بعد از کلاسش لبخند عمیقی روی لبش جا خوش کرده و چه خوب که بعد از کلاس درخواست گلسا را برای قدم زدن قبول کرده بود.
آن طرف پارک گلسا و چند بچه کوچک مشغول کاسبی بودن..دیدن کودکان کار که برای یک هزار تومنی التماس می‌کردن زجرآور بود و به قول پروانه آدم دلش می‌خواست شب تا صبح برایشان زار بزند.
آهی کشید و خیلی خوب به‌خاطر داشت که مادرش با دیدن آن‌ها از خرید غذا و خوراکی نمی‌گذشت و چقدر سامان تشویقش می‌کرد به این کار و به حق که دست به خیر بودن از بهترین ویژگی‌های آدمی ست.
با صدای داد و بیداد بلندی رشته افکارش پاره شد و متعجب لب زد : چخبر شده؟
پسر جوانی صدا در سر انداخته و بلندبلند بر سر دختر ۱۲ ساله‌ی گل فروش داد می‌زد و انسانیتش کجا بود؟
اخمش تو هم رفت و مگر آدم سر بچه داد می‌زند؟
پر حرص لب زد : پسره احمق..معلوم نیست چه مرگشه سر بچه خالی می‌کنه
گلسا را دید که سعی در آرام کردنش داشت و انگار برعکس جواب داده بود که دست پسر بلند شده در هوا ماند و پناه چشم درشت کرده بلند شد و پر سرعت نور به سمت‌شان دوید.
گلسا جیغی زد و با صدای سیلی که در فضا پخش شد و گریه دختربچه پاهایش قفل شده در ده قدمی‌شان ایستاد و متعجب دستش را روی دهانش گذاشت.
گلسا قرمز شده خیره به دختر‌بچه‌ی گریان بود که از شدت ضربه، بی‌حال به روی آسفالت افتاده بود و بی‌صدا اشک می‌ریخت.
قدمی سمتش برداشت و پناه ده قدم را دویده سیلی محکمی به صورت پسر زد که صدایش از قبلی بلند‌تر بود و گریه دختر‌بچه ناخوداگاه قطع شد.
پسر که صورتش به‌خاطر سیلی ضرب دار پناه به یه طرف چرخیده بود دستش را روی گونه‌اش گذاشت و زیر لب غرید : چه غلطی کردی؟
پناه نفس‌نفس زده با دستان مشت شده‌اش خیره به گردنبند طلایی رنگ طرح عقابی که گردن پسر بود شده و اخمش هیچ‌جوره باز نمی‌شد : غلطو که تو کردی..حالا بی‌حساب شدیم جناب
پسر عصبی انگشت اشاره‌اش را سمت دختر بچه گرفت : اومده جلو ماشینم اگه زیرش می‌کردم تو دیه‌اشو میدادی؟
- البته که نه..چشم کورتو وا می‌کردی دیه هم لازم نبود بدی
متعجب به دختر جوانی که با گستاخی جلوش قد علم کرده بود خیره شد..هیچ به صورت معصومش نمی‌خورد این جسارت و چرا جواب سیلی‌اش را نداده بود خدا عالم بود : این بچه اگه می‌مرد..
پناه عصبی حرفش را قطع کرد و بهتر بود زبانش را گاز بگیرد : اونی که باید بمیره تو و امثال آدمایی مثل شماهان که حتی به بچه هم رحم نمی‌کنید..اخه مرد حسابی کی رو بچه دست بلند می‌کنه؟
جمله‌ی اخر دختر برایش گران تمام شد که قدم جلو آمد و با اخم همیشگی و غرور پابرجای خانوادگی‌اش زمرمه کرد : اگه آدمایی مثل من نبودن که شماها الان باید جای این دست فروشا ول بودین تو خیابون
متعجب نگاهش کرد..غرور تا چه حد؟
- خیلی انگار لی‌لی به لالات گذاشتن جناب
دست به جیب شد و نیش خند زد : اینجا فقط من نیستم که به قول تو لی‌لی به لالام گذاشتن خانوم کوچولو
با سر اشاره‌ای به سرتاپا مارک پناه کرد و ادامه داد: تو هم از همون آدمایی دیگه نه؟
لبخند زده سر تکان داد که بار دیگر مرد جوان متعجب نگاهش کرد و خیره به لبخند و دندان‌های ردیف و سفیدش شد..
انتظار این لبخند را اصلا نداشت و لحظه‌ای به نظرش زیبا آمد.
پناه دست به سی*ن*ه شده سر بلند کرد تا کامل صورتش را ببیند و تاثیر حرفش بیشتر شود : خوبه که رئیستو می‌شناسی..باریکلا
- رئیس، اونم تو؟
- اره دیگه..وگرنه چرا گذاشتی بهت سیلی بزنم؟
چشم درشت کرد و او دیگر که بود؟
- تو ناغافل..
- اره ولی کارم رو بی‌جواب گذاشتی...قبول کن به خودت اجازه ندادی به یکی که مطمئنی از خودت بالاتره از گل نازک‌تر بگی
- تو هیچ می‌فهمی چی میگی دختر؟
- البته که می‌فهمم پسر و اینکه دارم بهت می‌گم دفعه دیگه اینجا نبینمت
انگشت اشاره‌اش زمینه ادامه‌ی حرفش شد : که اگه ببینمت..ببینم یک‌بار دیگه به بچه‌ای از گل نازک‌تر بگی خدا شاهده با یدونه سیلی جوابت رو نمی‌دم
دست مشت کرد و هرچه می‌گفت مطمئنا جوابش را می‌داد و به قول معروف چه سر زبانی داشت!
بدون حرف راهش را کج کرد سمت ماشین مدل بالایش رفت که صدای پر غرور دختر را باز شنید : می‌دونی که دست بالای دست زیاده..مواظب باش بعدا یکی همین رفتارو با خودت نکنه
نیش‌خندی زد و سوار ماشین شد و لحظه‌ای چشمش به صورت دختری که با قلدری جوابش را داده بود ثابت ماند..
مطمئن بود این چهره را حالا حالاها فراموش نخواهد کرد.
دستش را سمت صورتش برد دقیقا جایی که سیلی خورده بود و زور دست زیادی هم داشت چرا که پوست گونه‌اش کِزکِز می‌کرد..ناخوداگاه نیمچه لبخندی روی لبش نشست و در حالی که ماشین را روشن می‌کرد لب زد : دختره‌ی دیوونه..خودشو رئیس عالم و آدم می‌دونه..


...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
دست به جیب در پیاده روی شلوغ تهران قدم می‌زد و در دل ثانیه‌ها را لحظه شماری می‌کرد برای دیدن خاتون عزیزش..مادر جانش‌.
چشمانش لحظه‌ای از کاویدن مغازه‌ها و مردم کشورش باز نمی ماند.
گویا سال‌ها دلتنگ همین خاک بود..
همین خاکی که هنوز هم فقر درش ریشه داشت..
همین خاکی که یازده سال پیش ترکش کرده بود و به قول خاتون ترک کردن و فراموشی دو مسیر متفاوت از هم بود و او هنوز که هنوزه یک ایرانی با همان فرهنگ غیور و به جا مانده بود‌.
با صدای نوای پیانو..موبایلش را از جیب بیرون آورد و با دیدن اسم خاتون‌جان که روی صفحه روشن خاموش می‌شد لبخند شیرینی زد و حلال زاده‌تر از مادر‌بزرگش سراغ نداشت : الو سلام خاتونم
- سلام شازده پسر چطوری مادر؟
کلمه‌ی غریب مادر را تنها وقتی که از زبان خاتون می‌شنید به نظرش خوش می‌امد : خوبم خاتون..دارم میام
- عه کی رسیدی؟ زنگ زدم بپرسم چرا نیومدی هنوز
مادر بود و نگرانی‌هایش هم مادرانه و همان‌قَدر دوست‌داشتنی و به راستی نگران‌تر از مادر چه کَسی بود؟
- یکم تو شهرتون گشتم و قدم زدم..دارم میام خاتون جان
- عجب..حالا تهرون شد شهر ما؟ ای پسر..
خندید و خاتون پشت تلفن لبخند زد برای خنده‌ی عزیزکرده‌اش..
- خاتون جان چیزی لازم نداری بیارم؟
- نه پسرم سلامت باشی..مواظب خودت باش آسته بیا..باران از بس ذوق اومدنت رو داره به زور خوابیده
خندید : اینم به چشم..
- تیامین جان یه زنگ به پدرت بزن بگو رسیدی..بنده خدا نگران بود
پوزخندش تلخ بود و دلیل این تلخی را فقط خودش می‌دانست : باشه زنگ می‌زنم..فعلا کاری نداری خاتون؟
- نه پسرم منتظرتم
خداحافظی زیر لبی زمزمه کرد و با شنیدن خدا‌نگهدار خاتون تماس را قطع کرد.
موبایل را دوباره در جیب گذاشته، همان جا وسط پیاده رو ایستاد و برای چند لحظه چشم بست.
چطور زنگ می‌زد به پدری که تا همین دیشب بابت دعواهای همیشگی‌شان صدا بالا برده بود و تنها غرور بود و تَکبر..
قصد رفتن کرد و قدمی برداشت..با تنه‌ی آرامی که از طرف دختر جوانی خورد و شنیدن جمله‌ی ( پناه قربونت بره دارم میام گریه نکن) به عقب برگشت و اخمی کرد.
دختری در‌حالی که شال قرمزش به روی شانه‌هایش افتاده بود موبایل به دست و با عجله می‌دوید.
کمی چشم ریز کرد و زمزمه کرد: پناه..
صورت دختر را ندید اما کنجکاو شده بابت عجله‌اش چند ثانیه در همان حالت ماند که کم‌کم از نظرش محو شد و با نفس عمیقی که کشید سمت مسیر خانه‌ی حیاط دار و با صفای خاتون قدم برداشت..
همیشه خانه‌های ساده را ترجیح می‌داد، به قول مادر خدا بیامرزش پسر ساده پسندی بود و چقدر به نظر پدرش حق نشناس بود که در خانه‌ی اشرافی و ویلایی خودشان نمی‌ماند و کم کسی که نبود‌‌..تیامین ملکان بود‌.




...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
سارا گریان در آغوشش جا گرفت و لب زد: پناه..بچم..
- طوری نشده که قربونت برم
- وای وقتی با اون حال دیدمش کم مونده بود سکته کنم
- مامان خانوم یادت رفته خودت وقتی بچه بودیم چی می‌گفتی؟
سارا ساکت شده همانند دختر بچه‌ی حرف گوش کنی سر به سی*ن*ه خواهرکش می‌فشرد : چی می‌گفتم؟
پناه لبخند زده موهای سارایش را نوازش کرد : فرهاد کجایی؟ بیا زنتو از بغل من جمع کن
آرام و خندید و پناه بوسه‌ای روی گونه‌اش کاشت : اها حالا شد..تو که بچه بودیم می‌گفتی بازی اِشکَنَک داره سر شکستنک داره
فرهاد- آی قربون دهنت خواهر زن جان
پناه خندیده سارا را از خودش جدا کرد : اونجوری که این خانوم با گریه به من زنگ زد نمی‌دونم چطوری سالم رسوندم خودمو
سارا- الهی بمیرم..ببخشید ترسوندمت
خدا نکنه گفتن فرهاد به مزاج جفت‌شان شیرین آمد و پناه با لبخند و شیطنت ابرو بالا انداخت : والا گفتم لابد فرهاد جون سرت هوویی چیزی آورده‌
فرهاد خندید و سارا اخم کرده نیشگونی از بازوی پناه گرفت.
- آی دستم..
سارا- وروجک زبونتو گاز بگیر
فرهاد دست سرد همسرش را به دست گرفت و اخم کرده ارام لب زد : بازم که سردی تو‌‌..
- عاشقانه‌هاتونو بزارین من رفتم
سارا- دیوونه نشو چیزی نگفت که..
فرهاد خندیده دست سمت چتری پناه برده درحالی که طبق عادت بهمشان می‌ریخت : شیطوونی نکن برو بشین چایی بیارم
- عزیز دل خاله کو؟
سارا باز بغض کرده لب زد : تو اتاق..
فرهاد- بهش مسکن زدم خوابیده
شال سرخ خوش رنگش را روی مبل پرت کرد : اقای دکتر حالا نمیشه پارتی بازی کنی بزاری ببینمش..جون خودش دلتنگشم
فرهاد- اول یه چایی بخور بعد برو پیشش
سارا- اگه من گذاشتم دوباره بره مهد
پناه ابرو بالا انداخت و سارا به راستی یک حَساس به تمام معنا بود وگرنه یک خوردن زمین چه مُصیبتی بود؟
فرهاد- اینطوری که نمیشه خانوم
سارا- خیلیم خوب میشه
- ای بابا سارا این چیزا تو سن اینا زیاد پیش میاد
سارا اشکش را پاک کرد : بچم سرش شکسته پناه
لب گزید و فرهاد دستی بین موهایش کشید و پدر و مادر بودن عجیب مسئولیتی بزرگ بود.
- خدا‌رو‌شکر الان که خوبه
فرهاد- بعدا باهم حرف می‌زنیم سارا جان
سارا پر اصرار پا زمین کوبید و فرهاد لبخند زد و پناه با شیطنت خندید
سارا- ها چیه..چرا می‌خندین؟
- نه اینکه خیلی خانومی..به اون می‌خندیم‌
فرهاد- پناه اذیتش نکن
شانه‌ای بالا انداخت و پا روی پا انداخته منتظر چایی شد تا شاید بعد دیداری با خواهرزاده‌های عزیزتر از جانش داشته باشد و به قول پروانه خانواده به درد همین وقت‌ها می‌خورد.




...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
با نیش باز برای فرهاد و سارا ابرو تکان داد و اشاره‌ای به ایلیای خواب رفته کرد : دیدین گفتم چیزیش نیست
سارا ناراحت سرش را به بازوی ورزیده‌ی فرهاد تکیه داد و بدون حرف آه پر بغضی کشید.
فرهاد- خداروشکر خوبه..حالت تهوع هم نداره
- ایلیا پهلوونه
ایلین درحالی که دور دهانش کامل آثار شکلات بود وارد اتاق شد و سمت ایلیا دوید و بی‌توجه به مانع شدن پدر و مادرش بوسه‌ای روی گونه‌ی برادرش کاشت و از این زیبا‌تر بود؟
پناه خندید و کی از خواهر دلسوز تر بود؟
- الهی دورت بگردم خاله که اِن‌قدر مهربونی
فرهاد- به خودم رفته دختر بابا
سارا- مامانی تو مگه کارتون نمی‌دیدی؟
ایلین شانه بالا انداخته موهای مشکی بلندش را پشت گوش فرستاد : دیدم همه جمع شدین اینجا گفتم بیام ببینم چخبره..تازه اگه خاله پناه قرار باشه ایلیا رو ببوسه منو اول باید بوس کنه
- خاله فدات شه
سارا- عَجب بابا
فرهاد با سر اشاره‌ای به ایلیا کرد و پدر بود و خبر از خواب سَبک پسرش داشت : بریم بیرون تا بیدار نشده
- شما برین منم الان میام
ایلین- فقط مواظب باش بیدار نشه خاله وگرنه با خشم اژدها طرف می‌شیم
- رو چشمم حواسم هست..برو تا بیام قسمت جدید ایزلُ نگا کنیم
ایلین ذوق زده لبخندی زد و با قدم‌های تند و کوچکش اتاق را ترک کرد و پشت بَندش سارا و فرهاد...
با قدم‌های بی‌صدا و نرم سمت تختش رفت و جای کمی را اِِشغال کرد‌.
با نگاهش جز به جز چهره‌ی خواهر زاده‌اش را وجب کرد و از ته دل برای تن سالمش خدارا شکر کرد و به حتم پاک‌تر از بچه‌ها در جهان وجود نداشت.
ایلیای رنگ پریده با آن بانداژ سفید دور سرش چهره‌‌اش معصومانه‌تر از همیشه خودنمایی می‌کرد.
لبخندی روی لبش نشست و خم شده بوسه‌ای آرام به روی چال گونه‌اش که از فرهاد به ارث برده بود گذاشت و قیافه‌‌ی بانمکش را همیشه دوست داشت.
با وجود شباهت ظاهری به ایلین قُل دیگرش، چهره‌اش پسرانه و شیطان بود.
زیر لب زمزمه کرد : قربونت برم زودی خوب شو باهم فوتبال بازی کنیم
آخ که عاشق فوتبال بازی کردن با ایلیا بود، تنها شوت سمت دروازه بود و گل‌های پشت سر هم و تشویق‌های خودش‌!





...
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین