رهاااا
سطح
1
مهمان
- May
- 164
- 1,235
- مدالها
- 3
در آهنی کرم رنگ آپارتمان را بست که ناگهان با برگشتش چشم گرد کرده دهانش باز ماند.
دستپاچه شده مِن مِنی کرد و لب زد : تو..تو اینجا..
سام عینک آفتابی را روی موهایش گذاشته لبخند زد، لبخندش مثل همیشه پُرامنیت بود و بالاخره با دیدن لبخندش کمی آرام گرفت این دختر.
- ساراس دیگه..زنگ زد گریه کرد دلم طاقت نیاورد
با نگاهش جُز به جُز چهرهی پناه را بررسی کرد و رنگش زیادی سفید نبود؟
- تو چرا رنگت پریده؟
گذاشتن دستش روی پیشانی پناه زمینه ادامهی حرفش شد و پناه ضربان تند کرد از آن چتریهای بهم ریختهاش.
- باز فشارت پایینه، مریض که نشدی؟
- سام..
تنها کلمهای که از دهانش خارج شد همین بود و سام لبخند زد و دلتنگی که شاخ و دُم نداشت، دلتنگِ هم بودن و امان از لجبازی جفتشان برای زنگ نزدنها : جون سام؟
- من
- حالت خوبه پناهی؟
نگفت پناهم و میم مالکیت را نکند حذف کرده باشد؟
قطره اشکش چکید و ردی روی صورت کرم پودر خوردهاش گذاشت و سام دستش را روی شانهاش گذاشت : چرا گریه..انقدر بدم برات؟
پناه ضربهای به سی*ن*ه ستبرش زد و چانه لرزاند : بیمعرفت..
- من بیمعرفتم؟
- نه پس منم..تو منو ول کردی
- من ولت کردم یا تو منو؟ تو بودی که گفتی منو نمیخوای
- من..من..
- تو چی؟
- دیگه پناهت نیستم؟
با مکث و نگاه اندکی سر عقب برد و خنده بلند کرد : دیوونه دیگه..خواهر قشنگ و دیوونهی منی
چشم بست و لب زد: عصبی بودم..اون شب عصبی بودم و تو خواستی تنهام بزاری
سام نگاه خیرهاش را به چشمان عسلیاش داد و چقدر دلتنگ این چشمهای شبیه مادرش بود.
منتظر ادامهی توضیحاتش شد..
- منظوری نداشتم سام..من که بدون تو..
با چسبیدن صورتش به سی*ن*هی ستبر سام حرفش را خورد و هِق هِقاش شروع شد.
سام خندید و خیس شدن پیرهن جدیدش را کجای دلش میگذاشت؟
- ساکت باش بچه..مردم ببینن چی میگن
دماغش را بالا کشید و نامفهوم حرف زد : مگه غریبهای جناب سرگرد..خواهرتم
- تو نفس منی..پناه منی..
لبخند زد و لوس کردنهای سام همیشه جوابگو بود.
- آی دختر آب دماغتو جمع کن..لباسم نوعه
سرش را بلند کرده به چهرهی خندانش نگاه کرد و نیش باز کرد : همینه که هست..میخواستی اشکمو در نیاری
- روتو برم
- اومدی ایلیارو ببینی؟
بوسهی سام به پیشانیش به مزاجش خوش آمد و نیشش بازتر..
- اره شنیدم قهرمان زخمی شده
- حالش خوبه الانم خوابه
- پس بدخوابش نمیکنم
- تا اینجا اومدی..حداقل برو ببینش
- به جاش یه فسقله بچه رو دیدم
- اخه پس سارا چی؟
- حالا بیا برسونمت..بعد برمیگردم تا اون موقع ایلیا بیدار شده
- وا..خب چه کاریه؟
بیجواب دستش را کشید و سمت ماشین برد و کی فکرش را میکرد همه چیز در عرض دو دقیقه تمام شود؟
همهی کدورتها در لحظهای پنهان شده بود و خداروشکر برای لبخند جفتشان.
...
دستپاچه شده مِن مِنی کرد و لب زد : تو..تو اینجا..
سام عینک آفتابی را روی موهایش گذاشته لبخند زد، لبخندش مثل همیشه پُرامنیت بود و بالاخره با دیدن لبخندش کمی آرام گرفت این دختر.
- ساراس دیگه..زنگ زد گریه کرد دلم طاقت نیاورد
با نگاهش جُز به جُز چهرهی پناه را بررسی کرد و رنگش زیادی سفید نبود؟
- تو چرا رنگت پریده؟
گذاشتن دستش روی پیشانی پناه زمینه ادامهی حرفش شد و پناه ضربان تند کرد از آن چتریهای بهم ریختهاش.
- باز فشارت پایینه، مریض که نشدی؟
- سام..
تنها کلمهای که از دهانش خارج شد همین بود و سام لبخند زد و دلتنگی که شاخ و دُم نداشت، دلتنگِ هم بودن و امان از لجبازی جفتشان برای زنگ نزدنها : جون سام؟
- من
- حالت خوبه پناهی؟
نگفت پناهم و میم مالکیت را نکند حذف کرده باشد؟
قطره اشکش چکید و ردی روی صورت کرم پودر خوردهاش گذاشت و سام دستش را روی شانهاش گذاشت : چرا گریه..انقدر بدم برات؟
پناه ضربهای به سی*ن*ه ستبرش زد و چانه لرزاند : بیمعرفت..
- من بیمعرفتم؟
- نه پس منم..تو منو ول کردی
- من ولت کردم یا تو منو؟ تو بودی که گفتی منو نمیخوای
- من..من..
- تو چی؟
- دیگه پناهت نیستم؟
با مکث و نگاه اندکی سر عقب برد و خنده بلند کرد : دیوونه دیگه..خواهر قشنگ و دیوونهی منی
چشم بست و لب زد: عصبی بودم..اون شب عصبی بودم و تو خواستی تنهام بزاری
سام نگاه خیرهاش را به چشمان عسلیاش داد و چقدر دلتنگ این چشمهای شبیه مادرش بود.
منتظر ادامهی توضیحاتش شد..
- منظوری نداشتم سام..من که بدون تو..
با چسبیدن صورتش به سی*ن*هی ستبر سام حرفش را خورد و هِق هِقاش شروع شد.
سام خندید و خیس شدن پیرهن جدیدش را کجای دلش میگذاشت؟
- ساکت باش بچه..مردم ببینن چی میگن
دماغش را بالا کشید و نامفهوم حرف زد : مگه غریبهای جناب سرگرد..خواهرتم
- تو نفس منی..پناه منی..
لبخند زد و لوس کردنهای سام همیشه جوابگو بود.
- آی دختر آب دماغتو جمع کن..لباسم نوعه
سرش را بلند کرده به چهرهی خندانش نگاه کرد و نیش باز کرد : همینه که هست..میخواستی اشکمو در نیاری
- روتو برم
- اومدی ایلیارو ببینی؟
بوسهی سام به پیشانیش به مزاجش خوش آمد و نیشش بازتر..
- اره شنیدم قهرمان زخمی شده
- حالش خوبه الانم خوابه
- پس بدخوابش نمیکنم
- تا اینجا اومدی..حداقل برو ببینش
- به جاش یه فسقله بچه رو دیدم
- اخه پس سارا چی؟
- حالا بیا برسونمت..بعد برمیگردم تا اون موقع ایلیا بیدار شده
- وا..خب چه کاریه؟
بیجواب دستش را کشید و سمت ماشین برد و کی فکرش را میکرد همه چیز در عرض دو دقیقه تمام شود؟
همهی کدورتها در لحظهای پنهان شده بود و خداروشکر برای لبخند جفتشان.
...
آخرین ویرایش: