جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بی پناهی] اثر «رها باقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط رهاااا با نام [بی پناهی] اثر «رها باقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,206 بازدید, 49 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بی پناهی] اثر «رها باقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع رهاااا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
در آهنی کرم رنگ آپارتمان را بست که ناگهان با برگشتش چشم گرد کرده دهانش باز ماند.
دستپاچه شده مِن مِنی کرد و لب زد : تو..تو اینجا..
سام عینک آفتابی را روی موهایش گذاشته لبخند زد، لبخندش مثل همیشه پُرامنیت بود و بالاخره با دیدن لبخندش کمی آرام گرفت این دختر.
- ساراس دیگه..زنگ زد گریه کرد دلم طاقت نیاورد
با نگاهش جُز به‌ جُز چهره‌ی پناه را بررسی کرد و رنگش زیادی سفید نبود؟
- تو چرا رنگت پریده؟
گذاشتن دستش روی پیشانی پناه زمینه ادامه‌ی حرفش شد و پناه ضربان تند کرد از آن چتری‌های بهم ریخته‌اش.
- باز فشارت پایینه، مریض که نشدی؟
- سام..
تنها کلمه‌ای که از دهانش خارج شد همین بود و سام لبخند زد و دلتنگی که شاخ و دُم نداشت، دلتنگِ هم بودن و امان از لجبازی جفتشان برای زنگ نزدن‌ها : جون سام؟
- من
- حالت خوبه پناهی؟
نگفت پناهم و میم مالکیت را نکند حذف کرده باشد؟
قطره اشکش چکید و ردی روی صورت کرم پودر خورده‌اش گذاشت و سام دستش را روی شانه‌‌اش گذاشت : چرا گریه‌.‌.ان‌قدر بدم برات؟
پناه ضربه‌ای به سی*ن*ه ستبرش زد و چانه لرزاند : بی‌معرفت..
- من بی‌معرفتم؟
- نه پس منم..تو منو ول کردی
- من ولت کردم یا تو منو؟ تو بودی که گفتی منو نمی‌خوای
- من..من..
- تو چی؟
- دیگه پناهت نیستم؟
با مکث و نگاه اندکی سر عقب برد و خنده بلند کرد : دیوونه دیگه‌..خواهر قشنگ و دیوونه‌ی منی
چشم بست و لب زد: عصبی بودم..اون شب عصبی بودم و تو خواستی تنهام بزاری
سام نگاه خیره‌اش را به چشمان عسلی‌اش داد و چقدر دلتنگ این چشم‌های شبیه مادرش بود‌.
منتظر ادامه‌ی توضیحاتش شد..
- منظوری نداشتم سام..من که بدون تو..
با چسبیدن صورتش به سی*ن*ه‌ی ستبر سام حرفش را خورد و هِق هِق‌اش شروع شد.
سام خندید و خیس شدن پیرهن جدیدش را کجای دلش می‌گذاشت؟
- ساکت باش بچه..مردم ببینن چی می‌گن
دماغش را بالا کشید و نامفهوم حرف زد : مگه غریبه‌ای جناب سرگرد..خواهرتم
- تو نفس منی..پناه منی..
لبخند زد و لوس کردن‌های سام همیشه جوابگو بود.
- آی دختر آب دماغتو جمع کن..لباسم نوعه
سرش را بلند کرده به چهره‌ی خندانش نگاه کرد و نیش باز کرد : همینه که هست..می‌خواستی اشکمو در نیاری
- روتو برم
- اومدی ایلیارو ببینی؟
بوسه‌ی سام به پیشانیش به مزاجش خوش آمد و نیشش باز‌تر..
- اره شنیدم قهرمان زخمی شده
- حالش خوبه الانم خوابه
- پس بدخوابش نمی‌کنم
- تا اینجا اومدی..حداقل برو ببینش
- به جاش یه فسقله بچه رو دیدم
- اخه پس سارا چی؟
- حالا بیا برسونمت..بعد برمی‌گردم تا اون موقع ایلیا بیدار شده
- وا..خب چه کاریه؟
بی‌جواب دستش را کشید و سمت ماشین برد و کی فکرش را می‌کرد همه چیز در عرض دو دقیقه تمام شود؟
همه‌ی کدورت‌ها در لحظه‌ای پنهان شده بود و خداروشکر برای لبخند جفت‌شان.





...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
- مازیار..مازیار اینجا
مازیار سرگردان سرش را به چپ و راست چرخاند و این دختر کجا بود؟
پناه زیر لب خندیده دوباره دستی تکان داد و داد زد : اینور..مانتو آبی.‌.چشماتو باز کن‌.‌.
با دیدنش لبخند زده مثل خودش دستی تکان داد و حال وسط پارک داد زدنشان چه بود؟
گلسا مبهوت این دو نفر مثلا تازه باهم دوست شده نگاهش را به صورت خوشحال مازیار داد و زیر لب زمزمه کرد : چقدرم که باهم غریبه‌ان
پناه با خنده دستش را به کف دست مازیار کوبید و ذوق زده بود از این قرار سه نفره : احوالت مازی..چخبرا‌‌؟
مازیار- سلامتی گیس گلابتون
اخمی کرده ادامه داد : نمی‌شد از اول بیای جلو این همه داد و هوار راه نندازیم
گلسا خندید و مازیار نگاهش کرد و چهره‌اش آرام بود : معرفی نمی‌کنی خانوم؟
گلسا لبخندش را حفظ کرد : گلسا هستم مازیار خان..
مازیار چشم درشت کرد و پناه خندید و خانِ چسبیده به اسمش را کجای دلش می‌گذاشت؟
گلسا- چیه خب؟
مازیار- والا تا به حال کسی در این حد بهم احترام نذاشته‌‌..
پناه هم‌چنان خندید و مازیار اخم کرد : گلابتون داشتیم؟
- بله که داریم مازی خان
گلسا- پس چی صداتون کنم؟
مازیار- همون مازیار خوبه‌‌..‌راحت باش..
راحت باشد؟
چطور با چهره ای به مردانگی مازیار نامی که تازه همین امروز دیده بود راحت باشد؟
با آن چشمان میشی رنگ میشد راحت بود؟
لبخندی پرخجالت زد و مازیار نگاهش روی لبخندش ثابت شد.
گلسا- پناه نگاه اونجارو..
به آن طرف پارک اشاره کرده بود و پناه به جمعیت زیاد جلوی مغازه‌ها نگاه کرد : کجارو؟
مازیار- بستنی فروشی منظورته؟
پوزخند زده سر بالا انداخت و مازیار سوالی نگاهشان کرد.
- کجا رو دقیقا؟
گلسا- پیرهن آبیه..آشنا نیست به نظرت؟
پناه چشم باریک کرده لحظه‌ای عسلی نگاهش درخشید : به به جناب بزن درو..چه خنده‌ای می‌کنه
گلسا- بزن که خودتی
مازیار- منم بازی بدین..چخبره؟
- اون پسر پیرهن آبیه رو می بینی؟
مازیار نگاهش را به جلوی مغازه‌ی بستنی‌فروشی دقیق کرد و با دیدن پسری خوشتیپ که به ماشین مدل بالایی تکیه داده بود سر تکان داد و ربط او به آن‌ها را نمی‌فهمید.
- همونه که برات تعریف کردم.
مازیار- همون که مَنم مَنم می‌کرد؟
گلسا- منم منم؟
مازیار لبخند زد و پناه دست دور گردن گلسا انداخت.
مازیار- اساسا به اینجور آدم‌ها که دیگران رو کم‌تر و پایین‌تر از سطح خودشون می‌بینن می‌گن مَنم مَنم کن.
گلسا- آهان
- یه فکری..
مازیار- چی؟
- بیاین بریم اون طرف تا بگم
گلسا- حوصله دعوا ندارما
چشم در کاسه چرخاند : یادت رفته بخاطر این جناب چه بحثی با سام داشتم؟
لبخند پر شیطنتی روی لبش داشت و کمی شیطنت به جایی برنمی‌خورد.




...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
قیافه‌ی ناراحت به خودش گرفت و بدون نگاه به آن چهره‌ی قرمز شده، پا به زمین کوبید و آیا واقعا هجده سالش بود این دختر؟
- ای وای بستنیم..حیف شد..
گلسا- چی‌شد پناه؟
با خنده زیر پوستی به بستنی قیفی که کلش روی پیرهن آبی رنگ پسر مقابل‌شان مالیده شده بود اشاره کرد و ناراحت سر پایین انداخت : حواسم نبود
گلسا- اشکال نداره بابا..فدای سرت‌
- حیف شد بستنی به اون خوبی
نگاه خشمگین آبی رنگی رویش خیره بود و بستنی حیف شده نه پیرهن او؟
این دختر بلای آسمانی نبود؟
مازیار خندیده تکیه زده به ماشینی مدل بالا، سری تکان داد برای دختر شیطان این روزهایش و خوب تشخیص می‌داد قیافه‌ی ناراحت و ساختگی‌اش را.
پسر از فِرط عصبانیت تنها در سکوت به آن دو دختر زیادی آشنا نگریست و لحظه‌ای نگاهش روی دختری که مانتوی آبی‌اش برعکس پیرهن او بسیار تمیز و اتو کشیده به نظر می‌رسید ثابت ماند و مگر میشد او را فراموش کند؟
پوزخندی زد و لب زد : دعا می‌کردم دیگه نبینمت
پناه نگاه به چشم‌های آبی پسر مقابلش داد و آبی تیره به نظرش قشنگ بود به شرطی که اینگونه طوفانی نباشد : مگه قبلا دیدمت؟
عادت نداشت با کسی که جمع خطابش نمی‌کرد، جمع صحبت کند و چقدر دوست داشت این عادتش را.
پسر خنده‌ای سر داد و از جیبش دراورد و روی جلوی پیرهنش کشید.
با صدایی که رگه‌های خنده درش خودنمایی می‌کرد : یه سیلی ازم طلب داری..
پناه پوزخند زد و مازیار با دو قدم خودش را به جمع آن‌ها رساند و اخمی کرد : فرمایش‌..
باز خندید و پناه اخم کرده خنده‌های عصبی‌اش روی مخش بود : جوک برات تعریف کردم جناب؟
هم‌چنان با لبخند اعصاب خورد کنش براندازش کرد : نه فقط برام جالبه این سری با بزرگ‌ترت اومدی
با پسری که به جمع اضافه شد نگاه‌شان لحظه‌ای از هم برداشته شد و پناه کنجکاو به آن خوش قیافه‌ی سبز پوش و تازه آمده نگریست و او دیگر که بود؟
- انگار فقط من نیستم که با بزرگترم اومدم..
- چخبر شده کوروش؟ این چه وضعیه..
پسر تازه وارد پرسیده بود و پناه چشم ریز کرد..
پس نامش کوروش بود و چقدر از معنای زیبای اسمش دور بود این بشر.
کوروش- والا چی بگم کامیار‌‌..از این خانومه مثلا بالغ بپرس
نگاه پر‌غضب جفت‌شان سنگین بود و گلسا کپ کرده پشیمان از این شیطنت دخترانه لب می‌گزید.
- واسه پیرهنت متاسف نیستم چون خودت بد جا وایسادی
پوزخندی زد و نگاهش را به آن دو گوی جام عسل داد و چرا در حال حاضر به چشم‌هایش دقت‌ می‌کرد؟
کوروش- تو نمی‌دونی داری پا رو دم کی می‌‌زاری
- دُمت رو جمع کن تا پام نره روش
- تو اصلا می‌دونی داری با کی حرف می‌زنی؟
- بگو بدونم..
کوروش- کوروش ملکان با کسی شوخی نداره..سری پیش اگه چیزی بهت نگفتم دلم برات سوخت بچه‌
نیش‌خند زد و این مکالمه‌ برایش جذاب آمد : بهتره بگیم جرعت نداشتی حرفی بزنی..آقای ملکان
همانند خودش نیش‌خند زد و غُد‌تر از این دختر به عمرش ندیده بود
مازیار- بهتره بریم
کوروش- تو بزرگشی؟
اخمش غلیظ شد و مگر بچه بود که به بزرگتر نیاز داشته باشد؟
- چی میگی واسه خودت؟ من خودم بزرگ خودمم..حرفی داری به من بزن، البته اگه جرعت حرف زدن داری‌
کامیار- بیخیال بیا بریم
- افرین دوستت رو ببر تا کار دست خودش نداده و یه سیلی دیگه نوش جان نکرده
چهره‌ی سرخش برگشت و به چه حقی آن روز و سیلی را جلوی رفیقش یادآوری می‌کرد؟ هوس کتک داشت تَن این دختر..
قدمی پر التهاب سمتش برداشت که کامیار مانع شده دستش را گرفت : ولش کن..
کوروش- چه زِری زدی الان؟
گلسا ترسیده قدمی جلو گذاشت و این دختر آخر کار دست خودش می‌داد.
- همون که شنیدی..نکنه باید دوباره یادت بندازم که ازم کتک خوردی؟
کامیار- خانوم بس کنید لطفا
نگاهش کرد و پیرهن سبز عجیب به قامت این پسر چشم سبز مرموز و مو قهوه‌ای می‌آمد : دوستت بی‌خیال من نمیشه‌.هنوزم عذر‌خواهی نکرده..
کوروش- من عذر خواهی کنم؟ اونم از تو یه اَلف بچه؟ شوخی شوخی خودتو خیلی دسته بالا گرفتی دختر جون
- لابد دسته بالام..تو هم زیاد جوش نزن..سطح پایین بودن خیلی هم بد نیست
مازیار دست روی شانه‌اش گذاشت و به نظرش زیاده روی می‌کرد گیس گلابتون و چقدر هم که زبانش نیش دار بود.
کوروش- بشین تا ازت معذرت بخوام دختره‌ی زبون نفهم..
کامیار- بسه دیگه
بیخیال شانه بالا انداخت و گاهی چقدر حرص دراوردن لذت داشت : نیازی به عذرخواهیت ندارم جناب..حرف دیگه؟
کوروش- حرف که دارم..ولی تو واسه شنیدنش زیادی بچه‌ای
- خب بابا‌بزرگ من اینو همون حرفی ندارم در نظر می‌گیرم..فعلا زَد زیاد
قدمی سمت پارک برداشت و مازیار و گلسا همانند بادیگارد پشت سرش کشیده شدند و کوروش پوزخند زده لب زد : حالیت می‌کنم..






...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
کامیار دستمال پارچه‌ای را خیس کرده سمتش گرفت و نگاه این پسر هنوز سمت همان پارکی بود که دختر آبی پوش سمتش قدم برداشته بود و خدا عاقبت این ماجرا را بخیر کند : هوی..کجایی؟ بگیر لباست رو تمیز کن تا بیشتر از این خشک نشده
عصبی دستمال را گرفت و پر حرص به روی جلوی پیرهنش کشید و کامیار خندید : چه می‌کنی؟ نگفتم خودتو کیسه بکش که..
- حوصله ندارم اِن‌قدر فک نزن
- به من چه؟ جنابعالی رفتی از یه فسقله بچه سیلی خوردی چرا سر من خالی می‌کنی؟
کوروش پُرغضب نگاهش کرد و کامیار هم‌چنان خندید و باورش سخت بود کتک خوردن این بشر‌.
- دختره‌ی نفهم و روانی
- جدی کتکت زد؟
- ول کن دیگه
- نه جان داداش بگو
- چند روز پیش جلو پارک دستم رو یه بچه بلند شد
کامیار ابرو بالا انداخت و اینکار بعید بود از رفیق چند ساله‌اش : چرا اونوقت؟
تکیه زده به کاپوت ماشین مدل بالایش سکوت کرده خیره به پارک شد و چقدر بد که عصبانیت آن روز کار دستش داد : دست خودم نبود..بعد قضیه‌ی ساناز اعصابم خورد بود و از شانس بد یه دختر گل فروش پرید جلو ماشین..منم یه لحظه نفهمیدم چی شد و..زدمش..
- نامزد جنابعالی رفته پی الواتی‌..بعد برداشتی در عوض یه بچه کارگرو زدی؟! ازت انتظار نمی‌رفت
- تو دیگه فاز نصیحت واسه من نگیر که گوشم پره
- نصیحت نیست‌..دارم میگم برو یَقه اصل کاری رو بگیر.‌
باز نگاهش خالی از حرف شد و هنوز علاقه داشت به آن دختر بی‌وفای فراری؟
- نکنه هنوز دوسش داری..اره؟
سکوتش به معنای آره نبود..تنها غرق فکر بود
- تو فکر بخششی؟
نگاهش کرد : مگه دیوونم؟
- هیچ تنفری تو چشمات نمی‌بینم پسر
پوزخندش تلخ بود و خودش از قلب خالی‌اش خبر داشت و از اولم آن‌چنان علاقه‌ای وسط نبود که حال بابتش درد بکشد و تاوان دهد : وقتی از جلو چشمم افتاده حتی ازش متنفرم نیستم‌..لیاقتش همون پسره تَن لش بود
با یادآوری شهروزی که بدون فکر به رفاقت چند ساله چشم به نامزد و ناموسش داشت و در آخر با دوز و کَلَک او را صاحب شده بود..
لحظه‌ای داغ کرد و به خاتون رفاقت هم رفاقت‌های قدیم.
- من نفهمیدم نقش این دختر مارکه این وسط چی بود؟
- کدوم دختر؟
بی‌حواس پرسیده بود و بِلا‌فاصله یادش آمد آن دختر گستاخ را و اخم کرد و شاید لبخند محوی در پس ذهنش بابت تخس بودنش.
- همون که جوابتو داد
- نمی‌دونم از کجا پیداش شد تا دید اون بچه رو زدم پرید وسط یه سیلی مهمونم کرد
کامیار سر عقب برده بلند خندید و ضربه‌ای به شانه‌اش زد..
اخم کرده نگاهش کرد : زهر مار چته؟
- دمش گرم..خدایی فکر نمی‌کردم اِن‌قدر دل و جرعت داشته باشه
- دختره‌ی تازه به دوران رسیده واسه من بلبل زبونی می‌کنه..شیطوونه می‌گفت برم جوابش بدم
- لامصب بد تیکه‌ای بود
- تو باز یه دختر دیدی قاطی کردی؟
- من فقط واقعیت رو میگم‌‌..انتظار داری بگم زشت بود؟
- نه انتظار چیز دیگه‌ای دارم ازت
بی‌خیال دست تو جیب برد و کوروش به یاد آن دو گوی عسلی رنگ..لبخندی از روی لبش گذشت و به راستی دلبر بود آن زیبای وحشی..و به حق که وحشی بود با آن نگاه پُرغَضب.






...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
- پس خیالم راحت باشه مازی؟
مازیار اخمی کرد و اعتماد کجا رفته بود؟
گلسا- پناه برو دیگه بابات نگران میشه
- مازی..
کلافه از مازی گفتنش پوفی کرد : درد و مازی هی هیچی بهش نمی‌گم
گلسا خندید و نگاه مازیار از آیینه ماشین غافلگیرش کرد.
- ای بابا..مازی داشتیم؟
مازیار- برو خونتون دیگه
دستی برای جفتشان تکان داد و گلسا چشمکی حواله‌اش کرد.
در ویلای سامان که بسته شد مازیار نفس آسوده‌اش را بیرون داد و لب زد : از دست این دختر..خوبه کار نداد دستمون
گلسا از صندلی عقب سر جلو اورد و بهتر نبود جلو می نشست؟
- چه کاری؟
- دعواش با اون پسره..اگه کِش پیدا می کرد با اون سر و تیپی که من دیدم..
- ولی پناه قصدش دعوا نبود فقط می‌خواست ازش انتقام بگیره
- خوبم گرفت
گلسا لبخند زده به صندلی عقب تکیه داد و مازیار ماشین را به حرکت دراورد : مازیار خان
خندیده از آیینه نگاهش را خیره آن همه معصومیت کرد : بله خانوم؟
- چرا می‌خندین؟
- تو پارکم گفتم کسی به من نمیگه خان
- ولی من اینجوری راحت ترم
فرمان چرخاند و چه می‌گفت به این دختر گل‌فروش خوش‌عطر و بو : حالا چی می‌خواستی بگی؟
- اسم ماشینتون چیه؟
- هیوندا
- خیلی گرونه نه؟
- خب..اره قیمتش زیاده
- حتما خیلی کار کردین
نگاهش کرد : واسه بابامه مال من نیست که
- ولی دست شماست
- باباهای پولدار بخشندن
نفسی کشید و عجیب بود حس نکردن سایه‌ی پدر و بخشندگی..رویایی بیش نبود.




...


پر شوق دستش را سمت دهانش برد و خیره به آن زنجیر باریک و پلاک نعل اسب نقره‌ای نگریست : این خیلی قشنگه سامان
- مبارکه
- باورم نمیشه
- گفتی نعل اسب خوش شانسی میاره
- و تو هم گفتی این چیزا همش الکیه
صدا کلفت کرده ادامه داد : دخترم هر چیزی رو باور نکن
لبخندی پدرانه زد : گرفتم چون تو دوست داشتی..برام مهم نیست خوش شانسی بیاره یا نه..همین که تو خوشت بیاد و یاد من بیوفتی کافیه دختر جون
نگاهش را محو گردنبند کرد و انگشت اشاره‌اش را روی نعل که حالت یو مانندی داشت کشید : من که تو رو همیشه یادمه..
دست جلو برد جعبه‌ی آبی رنگ گردنبند را از روی میز برداشت و چرا فضای اتاقش امروز ان‌قدر کم نور بود؟
- مناسبش چیه؟
تکیه داده به کاناپه پا روی پا انداخته نگاهش کرد : حتما باید مناسبتی داشته باشه ادم واسه دخترش کادو بگیره؟
- خب نه
- نگفتی بجز خوش یمن بودنش چرت برات خاصه؟
- اره خاصه..خاص ترینه
- جواب سوالم این نبود..
لبخندش شیطنت داشت و ابرو بالا انداخته نگاهش کرد..
سامان خندیده سرش را به پشتی کاناپه تکیه داد : با تو پیر نمی‌شم دختر
- نبایدم بشی..سامان من همیشه جوون می‌مونه
- هنوزم رازه؟
نگاهش را به عکس پروانه داد و لبخندی مزین صورتش شد : اره رازه..مرسی برای کادوت بابا
- قابلی نداشت
- اخر هفته باید بریم ویلای عمو؟
سامان مکث کرده اخم ریزی کرد و اصلا یادش نبود مهمانی برادر بزرگش را و اخر هفته ترتیب یک جلسه‌ی مهم را داده بود : خوبه گفتی..فکر نکنم
- ولی خیلی اصرار کردن..عمو و زن عمو گفتن واسه عقد پریا می‌خوان همه دور هم باشیم
- سیروس وقت گیر اورده واسه داماد آوردن
لبخند زد : عمو هم موقع عقد سارا همین جمله رو بهت گفت..
- دلت می‌خواد بری؟
شانه بالا انداخت و ته دلش خوشحال بود بابت سر و سامان گرفتن دختر عموی شیطانش : بدم نمیاد یه مهمونی برم
سامان دستی به چانه‌اش کشید و پناه لبخند زد از ژست فکری پدرش : میگم سلیمان بیاد دنبالت ببرتت..فقط چون راه دوره دم به دقیقه باهام در تماس باش
- راهی نیست که سامان
- تهران تا رامسر راهی نیست؟
- نه
بلند شده دست به جیب نگاهش کرد و پناه نیش باز کرد : خب باشه واسه من هست..چرا خودتون باهام نمیاین؟
- من اخر هفته جلسه دارم..روز بعدش میام
- سارا و..
- فرهاد سمینار داره..احتمالا با دو روز تاخیر بیان
آهی کشید و انگار چاره‌ای جز تنهایی سفر کردن نداشت و شاید بد هم نبود..شاید.
لبخندی صورتش را پوشاند و خودش را روی تخت بهم ریخته‌اش ولو کرد : پس به عمو سلیمان بگو حسابی بند و بساط خوراکی با خودش بیاره کم نیارم توی راه..
لبخند زده سری تکان داد و در‌حالی که اتاق عزیز دردانه‌اش را را ترک می‌کرد لب زد : پدر صلواتی.‌.
خندیده دستی بین موهای مواجش کشید و نگاهش را به کمد لباس‌ها داد و چقدر کار داشت..
از جمع کردن وسایل بگیر تا گرفتن کادوی مناسب برای پریا و همسرش‌ و کمی زود نبود برای ازدواج؟
نگاهش را به سقف اتاقش داد و گاهی پیدا کردن ترکی روی سقف بهترین تفریح و تمرکز بود.
با حس خیرگی عکس پروانه چشم بست و لب زد : دلم آشوبه مامان..نمی‌دونم چرا..دلم واسه خودت و حرفات تنگه
به راستی هم نمی‌داست این دل شوره‌ی لعنتی و عذاب آور که از صبح در وجودش خانه کرده از کجا منشا گرفته و کی زحمت را کم می‌کند.
باز هم صدایش در فضای کم نور اتاقش طنین انداز شد : شایدم بخاطر رفتن سامه..هی بهش میگم منو تنها نزارها..گوش نمیده که..پسرت خیلی لجبازه مامان
لبخندی در پس حرفش زد و دلش برای لجباز‌ترین زندگی تنگ بود.





...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
دستش را روی موبایل سُر داد و چرا ان‌قدر زود به زود دلتنگ می‌شد؟
- جانم پناه؟
با شنیدن صدای خسته‌اش لبش را گازی گرفت و نکند مزاحم استراحت کمش شده باشد.
- زبونت رفت تعطیلات موش موشی؟
- ببخشید بد موقع زنگ زدم
- نه عزیزم من همیشه واسه تو هستم
لبخندی زد و دل‌گرم شدن همین بود به یقین : دلم برات تنگ شده
صدای خنده‌اش پیچید : چه عجب..
- سامی..
- شوخی می‌کنم پرنسس..قربون اون دلت
- نمیای پیشم؟
- چرا..مگه عروسی دعوت نیستی؟
آهی کشید و نگاهش را به چمدان‌های بسته‌ی جلوی در انداخت : اره ولی دوست داشتم قبل رفتن ببینمت..دلشوره دارم
- برای پریا؟
خندید و او را چه به پریا؟
- با تو بودم مموش
اخمی کرد و مموش گفتنش حکایت از بچگی و دندان‌های جلویی بزرگش بود : سامی نگو مموش بدم میاد
- خب مموشی دیگه..نگفتی چرا نگرانی..
- نمی‌دونم
- دلت شور نزنه..البته بزنه هم طبیعیه چون داریم به کنکورت نزدیک میشم
- اوه حالا کو تا تیر؟
چشم به هم بزنیم وقتش میشه عزیزم..بد به دلت راه نده سعی کن بهت خوش بگذره
آهی کشید : اخه بابا کار داره بعد میاد
- لابد فرهادم کار داره طبق معمول
- اره دیگه اونم نمی‌دونم چیه پزشکی دعوته دو روز دیگه با سارا و بچه ها میان
- خوبه دیگه با سلیمان جون برو
خنده‌اش در اتاق پیچید و همه به آن راننده‌ی پیر و دوست داشتنی اعتماد داشتند : بله که با عمو سلیمان میرم..ولی در کل از تنهایی خوشم نمیاد
- کاره دیگه پناه..در عوض وقتی برگشتی میام دنبالت باهم بریم دور دور..از طرف من به پریا تبریک بگو
- چرا خودت نمی‌گی؟
- ای بابا
با شیطنت خندید و خوب از علاقه‌ی قدیمی پریا به برادرش خبر داشت : فکر می‌کنی هنوزم دوست داره؟ بیچاره مرغ از قفس پرید
- حالا تو ناراحت نباش هستن مرغ‌های دیگه..
- عه نه بابا؟
- جون تو..
صدای کوبش پایی آمد و بعد سربازی : جناب سرگرد پرونده اصلاحی رو آوردم
- یه دقیقه صبر کن
- نه برو به کارت برس داداش..مواظب خودت باش
- باشه تو هم مراقب باش..رو قولم بعد برگشتنت حساب کن
لبخندی زد و خیلی دوستش داشت : باشه حساب می‌کنم..فعلا خداحافظ
موبایل را روی میز جلوی کاناپه گذاشت و نگاهش را در فضای پر سکوت خانه چرخاند : هی مامان..می‌بینی وقتی نیستی چقدر همه جا سوت و کوره؟
بلند شده سمت آشپزخانه قدم برداشت و سامان طبق معمول شرکت بود و او تنها..
ماهیتابه و را روی گاز گذاشت و بعد کمی روغن و با دقت تخم مرغ را درش شکست و لبخندی به این کار پر زحمتش زد و هیچ‌وقت آشپزباشی خوبی نبود.





...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
به زحمت کوله پشتی‌اش را روی دوش انداخت و موبایلش را بین شانه و گوشش نگه داشت : حواسم هست گلسا..مواظبم نگران نباش
- چجوری نباشم؟ اخه تنها..تنها..
- ای بابا..گفتم که سامان و سارا و فرهادم هستن
- خب باشن الان که تنهایی
خندید و گلو صاف کرد : من ماندم تنهای تنها..
- کوفت و تنها
- خب تو همش میگی
صدای مازیار امد : گلسا خانوم اینم از کتابی که می‌خواستی.
پرشیطنت لبخندی زد :‌ خوشم باشه خوب باهم خلوت کردین
- جون تو می‌خواد تو ریاضی کمکم کنه
- اره ؟ همه‌ چی از ریاضی شروع میشه..
گلسا با خنده : چرا چرت و پرت میگی..اتفاقا رفتارش خیلی محترمه اصلا با همه‌ی ادم پولدارایی که دیدم فرق داره
- خوبه علف به دهن بز شیرین اومده
- پناه!
بلند به صدای جیغ گلسا خندید و ساک را بی حواس به دست سلیمان داد و در ماشین تکیه داد : حرص نخور عزیز من..
صدای مازیار واضح شد و خنده‌اش معلوم : چرا ان‌قدر این دوستت رو اذیت می‌کنی اخه..
- به به اقا مازی خان
- مازی و... لا الله اله الله..حالا کجایی گلابتون؟
- هیچی دیگه داریم از خدمت شما مرخص میشیم به سمت شمال..رامسر
- تا باشه از این سفر های خوش آب و هوا
لبخندی زد و دلش تنگ آن طوسی چشمان مازیار بود و از کی ان‌قدر رفیق شدن؟
- کجا رفتی..الو
خنده‌ای کرد : داد نزن همینجام دیوونه..
- صدات نیومد..میگم کی میای؟
- نمی‌دونم بستگی داره..شاید یکی دو‌هفته بمونم
صدایش کمی جدی شد : کجا بمونی اونوقت؟
- خونه عمو جان..عقد دختر عمومه
- مبارک باشه به سلامتی
با حضور سامان در کنارش لبخندی زد : خوب هوای دوست منو داشته باش
- ای به چشم مراقبشم
شیطمنت اضافه کرد به لحنش : اونو چه خوب می‌دونم
خنده‌ی مازیار بلند شد و شاید حکایت از داستانی بود.
- مازی جونم من دیگه باید برم
- برو به سلامت گیس گلابتون
خداحافظی سَر‌سَری کرد و متعجب به اخم‌های سامان نگریست : چیزی شده؟
سامان دست به جیب جلوی در راننده نگاهش می‌کرد : بله شده..شما نباید از قبل تلفن بازیاتون رو می‌کردین؟ مردم منتظرن
- حتی جایی هم که قرار نیست باشی رو زمان حساسی
سامان نگاهش کرد و لبخندی بابت آن شال سرخ رنگ پروانه که حال روی موهای پناه خودنمایی می‌کرد از لبش گذشت.
خیره به لبخند جذاب پدرش نیش باز کرد : حالا یه بغل نمی‌کنی؟
سامان دو دستش را باز کرد و پناه بی‌خجالت از سلیمانی که پشت فرمان منتظر نشسته بود ماشین را دور زد و خودش را در آغوش امن پدرش حبس کرد : دلم برات تنگ میشه
لب‌هایش را روی آن چتری‌های از شال بیرون زده گذاشت و زمزمه‌اش گوش نواز بود : زود میام
- قول مردونه؟
- قول..اونم از نوع پدرونه.
لبخند عمیقی روی لبش نشست و ناگهان لب زد : دوست دارم بابا..چه خوبه هستی
برقی در چشمان سامان درخشید و بار دیگر آغوشش را محکم کرد برای این عزیزدردانه و ای‌کاش جلسه‌ای در کار نبود..


...
 
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
با لبخندی سرش را به پشت صندلی تکیه داده و خیره به مناظر بسیار زیبای بیرون شد..جنگلی بکر همانند داستان‌ها را می‌مانست این جاده.
تا چشم کار می‌کرد سبزی و طبیعت..رنگش زیبا بود.
آهنگ قدیمی و عاشقانه‌ای که از ضبط ماشین پخش میشد را دوست داشت و ناخوداگاه مجبور به زمزمه می‌شد :

به من بگو بی‌وفا..حالا یار که هستی؟

خزان عمرم رسید..نوبهار که هستی؟

می‌خوام برم دور دورا..دلم طاقت نداره

دست غم تو داره..روزام رو می‌شماره

نگاهی به سلیمان که مانند همیشه‌اش با‌دقت کل حواسش را به رانندگی داده بود انداخت و این مرد مهربان خیلی جاها همراه پروانه می‌بود.
سلیمان مردی مُسن با چهره‌ای دوست داشتنی با موهای کم پشت و لبخند زیادی مهربانش.
- عمو سلیمان..
نگاهش از آیینه همراهش شد : بله دخترم؟ چیزی احتیاج داری؟
سرش را گرم بازی با ناخن‌های لاک خورده‌ی دستش کرد : خب..یه چیزی می‌خوام بپرسم..
نگاهش مهربان شد : بگو بابا جان..تو هم جای دختر نداشتمی.
از لفظ بابا جان گفتنش خوشش آمد و سری تکان داد : مامان منو زیاد می‌بردین پرورشگاه؟
- خب..والا..
تردیدش در جواب دادن نشان از به هدف زدنش بود..
- من شنیدم قبلا واسه سامان..یعنی بابا تعریف می‌کردین..
- دروغ که نمی‌تونم بگم..اره بابا جان خیلی وقت‌ها خانوم می‌رفتن اونجا..می‌گفتن اونجا مثل یه بهشت گم شده می‌مونه که پر از فرشته‌ست..شما اون موقع خیلی کم‌ سن بودی.
لبخندش با بغض همراه شد و پروانه خودش هم گویا فرشته بود.
- کدوم پرورشگاه می‌رفت؟ من..یعنی حتما..
نفس پر‌بغضش را بیرون داد : من حتما به اونجا سَر می‌زنم..دلم واسه مامانم تنگ شده شاید اونجا بتونم حسش کنم.
- پرورشگاه و شیرخوارگاه آمنه
نگاه سلیمان پر از تاسف شد : خدا‌بیامرز خانوم خیلی دوستشون داشت..اونا هم حتما از شما استقبال می‌کنن.
با بغض سرش را دوباره تکیه داد اما این‌بار به شیشه کنارش و سردی‌اش را به جان خرید و نم قطرات باران روی شیشه دگر چه بود؟
سلیمان از داخل آیینه نگاهش کرد و شباهتش به پروانه زیادی بود و همین باعث میشد او را جای خانوم خانه بگذارد..لبخندی زد : دخترم اگه آهنگ رو نمی‌پسندی تا عوضش کنم..
در همان حال لبخندی زد : نه خوبه
می‌دونی دل اسیره..اسیره تا بمیره..

می‌دونی کنار تو..دلم آروم نگیره..

می‌دونی دل تنگ تو..نموده اهنگ تو..

ولی بیهوده جوید..بسی بیهوده پوید..

به من بگو بی وفا..حالا یار که هستی؟

خزان عکرم رسید..نوبهار که هستی؟

میخوام برم دور دورا..دلم طاقت نداره..

دست غم تو داره..روزام رو می‌شماره..


...
 
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
به زحمت سعی می‌کرد چشمانش را باز نگه دارد و مانع رسیدن پلک‌های خسته‌اش روی هم شود‌..بدنش به شدت خواب طلب می‌کرد و عجیب هم نبود با بی‌خوابی دیشبش و درس خواندن.
تاریکی هوا دیدش را تار می‌کرد برای تماشای باران و قطرات ریز و درشتی که به سرعت به شیشه کوبیده می‌شدن انگار سر جنگ داشتند.
با دست اندازی ماشین تکان شدیدی خورد و بی‌تعادل و محکم سرش با پشت صندلی برخورد کرد و آخی گفت..
باران اردیبهشت هم گویا بی‌موقع باریدنش می‌گرفت آن هم با این شدت.
سلیمان آخی گفت : ببخشید دخترم اصلا ندیدمش..چیزیت که نشد؟
دستش را روی چتری و پیشانی‌اش گذاشت و کمی فشار داد : نه عیب نداره..عجب بارونیه.
- رامسره و بارونش..بی‌جا نیست که اِن‌قدر با‌صفاست.
لبخندی به ذوق کلامش زد : حالا کی تموم میشه این جاده‌ی جای باصفا؟
سلیمان یک دستش را روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش گذاشت و کمی فشار داد و این درد دیگر چه بود؟
- چی شد عمو سلیمان؟
- هیچی دخترم..خیلی کم مونده تقریبا رسیدیم.
در حالی که پیشانی‌اش را ماساژ می‌داد در کیفش به دنبال موبایلش گشت که روی ویبره بود و تقریبا قصد خودکشی داشت و به حتم سامان بود.
موبایلش را پیدا کرده نگاهی به صفحه‌ی پر نورش و تماس از دست رفته‌ای که از طرف سامان بود انداخت و نیمچه لبخندی زد.
هنوز نگاهش را نگرفته بود که روی صفحه موبایلش اسم سامان نقش بست..سریع تماس را برقرار کرد و موبایل را کنار گوشش گذاشت : جونم سامان؟
- چرا جواب ندادی دختر..اخه اون موبایل مگه..
حرفش را قطع کرد : بخدا یادم نبود از رو سایلنت ورش دارم..همه چی خوبه..هم من سالمم هم گوش عمو سلیمان..خیلی حرف نزدم که یه وقت حواسش پرت نشه..در ضمن ما تقریبا رسیدیم و بارون نه چندان زیبایی در حال بارشه جناب.
خنده‌ی سامان باعث لبخندش شد و سخنرانی‌اش را ادامه داد : و در حال حاضر پدر جذاب و گرامی بنده داره می‌خنده..
- شیطوونی نکن پناه..تا رسیدی زنگ بزن..
- چشم حتما
- موبایلتم..
- چشم صداشو تا تَه زیاد می‌کنم..خوبه؟
سلیمان سرفه‌ای کرد و دست چپش بی‌حس شده ناگهان روی ران پایش افتاد..ترسیده با دست دیگرش فرمان را فشرد و یاخدایی زیر لب زمزمه کرد.
پناه خندیده از هشدارهای سامان دستش را سمت گردنبندش برد : باشه چشم مراقبم..حتما..دیگه میشه قطع کنم؟
- سلیمان در چه حاله؟
نگاهش را به جلو داد و چرا کنار شقیقه‌اش براق بود؟ عرق کرده بود انگار..
متعجب لب زد : خوبه..فکر کنم..
- یعنی چی فکر کنم..
سلیمان با تیری که قلبش کشید و دردی که در قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش پیچید فرمان را لحظه‌ای رها کرد و دستش را روی قلبش گذاشت..
پناه با دیدن حالش با تُن صدایی که بالا رفته بود صدایش کرد..موبایلش که هنوز کنار گوشش بود را محکم فشرد.
صدای نگران سامان آمد : پناه چی‌شده؟
سلیمان دستش را به دست بی‌حسش کوبید و عرق سردی کرد..آخی گفت و دوباره دستش را به فرمان گرفت..اما با درد زیاد قلبش باز هم مجبور به رها کردن فرمان شد و این‌بار با مُشت کوبیدنی به قلب بیمارش کرد.
پناه داد زد : چت شده؟ مواظب باش..
خیس بودن جاده باعث سُر خوردن بیشتر ماشین شد و سامان برای بار صدم پشت تلفنش داد زد..
سلیمان سعی در کنترل ماشینی کرد که بی‌هدف به سمت چپ و راست می‌رفت و پناه بلند و کودکانه گریه کرد : عمو..عمو سلیمان..
- پناه..الو...پناه..
با گریه حواسش را به فریاد سامان داد : بابا..حالش خوب نیست..
سامان پر ترس زمزمه کرد : پناه..
با درد شدید قفسه سی*ن*ه‌اش و تیری که هم‌زمان قلبش کشید فرمان را برای بار چندم رها کرد و ماشین به سرعت به ماشین روبه‌رویی برخورد کرد و صدای جیغ پناه در فریاد سامان گم شد و لحظه‌ای بعد از تمام اتفاقات سکوت همه جا را فرا گرفت.
و حال سامان آن طرف تماسی که قطع شده بود هم‌چنان پناهش را فریاد می‌زد و نکند خدا پناهش را مثل پروانه‌اش از او بگیرد.


...
 
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
بی‌توجه به اطراف و موقعیت..بی‌حواس به پیشانی زخمی و پر‌دردش..بدون مقصد..تنها وسط جاده‌ی تاریک و خلوتی با قدم‌های آهسته راه می‌رفت و شعری زمزمه می‌کرد..شعری که حتی نمی‌دانست از کجا در ذهنش اِن‌قدر پررنگ است..چرا خوب و شفاف در ذهنش جا گرفته؟ صدای زیبای چه کسی در سرش اکو میشد؟
درختان اطرافش دهن کجی می‌کردن و فاکتور از نسیم سردی که می‌وزید بوی نَم جاده را به خوبی حس می‌کرد..قطرات اخر باران گهگاهی روی سرش فرود می‌آمدند و شال روی سرش را خیس‌تر از آنچه که بود می‌کردند.
حین قدم زدن دستی به پیشانی دردناکش کشید..سوزشش مانع از تمرکزش میشد..نگاه کردن به انگشت‌های خونی مالی بدتر باعث گیج شدنش می‌شد..چه اتفاقی افتاده بود؟! این کوفتگی زیاد بدنش بخاطر چه بود؟ اسمش؟ بی‌خیال فکر کردن شد و ترسیده دست خونی‌اش را محکم به لباسش کشید و ندانسته قطره اشکی روی گونه‌اش چکید..او که بود؟
به راه رفتن سرگردانه‌اش ادامه داد و شعری که بهتر از هرچیزی یادش بود را زمزمه کرد :

لالایی کن بخواب ، خوابت قشنگه..

گل مهتاب شبا هزارتا رنگه..

یه وقت بیدار نشی از خواب قصه..

یه وقت پا نزاری تو شهر غصه..

لالایی کن مامان چشماش بیداره..

مثل هرشب لولو پشت دیواره..

دیگه بادبادک تو نخ نداره..

نمی‌رسه به ابر پاره پاره..

لالایی کن مامان تنهات نمی‌زاره..

دوست داره دوست داره..

می‌شینه پای گهواره..

همه چی یکی بود یکی نبوده..

به من چشمات میگن دریا حسوده..

اگه سنگ بندازی تو آب دریا..

میاد شیطون با من به جنگ و دعوا..

دیگه ابرا تورو از من می‌گیرن..

گلای باغچمون بی تو می‌میرن..

لالایی کن مامان تنهات نمی‌زاره..

دوست دوست داره..

می‌شینه پای گهواره..



...
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین