جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بی پناهی] اثر «رها باقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط رهاااا با نام [بی پناهی] اثر «رها باقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,206 بازدید, 49 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بی پناهی] اثر «رها باقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع رهاااا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
دستش را محکم روی جفت چشمش فشار داد و کامیار خندید : جنبه نداری نخور برادر من..
برگشته اخمی کرد : نه که تو خیلی جنبه داری..اگه از اون وسط جَمعت نکرده بودم الان..
- خب حالا باشه جلو رو به پا به کشتنمون ندی
نگاهش را به جاده‌ی تاریک داد : چقدر تاریکه..
- اگه خوب نیستی بزن کنار من بشینم
پوزخندی زد : اگه سردردی که بخاطر آهنگ‌های مسخره رفیقای جنابعالی رو که گرفتار شدم فاکتور بگیرم..خوبم
- یه شب اومدیم سفر..انتظار داشتی ببرمت روضه؟
کمی از سرعتش را کم کرد : تو می‌دونستی اون دختره امشب هست؟
- منظورت سانازه؟ به تو که بد نگذشت..
اخمی کرد..هیچ از خنده‌اش خوشش نیامد : همش تقصیر توعه..دختره‌ی سیریس چسبیده بود بهم..
- اوهو ببین کی یواش رانندگی می‌کنه..کوروش خان!
- بحث رو عوض نکن کامیار
- ای بابا به من چه..مهمونی شهروز بود مگه من آمار همه رو دارم؟
پوفی کشید و حواسش را به جاده داد..خسته تر از آنی بود که بابت آمدن ساناز به مهمانی و خراب کردن شبش بحث کند..فراموشش کرده بود و عادت به یاد آوردن آدم‌های از جلوی چشم افتاده‌ای همچون ساناز خ*یانت‌کار نداشت.
- میگم آخر هفته چیکاره‌ای؟
پوفی کشید : کار دارم..تو اصلا حواست هست ما واسه چه کاری اومدیم رامسر جناب وکیل؟
کامیار خندیده دو دستش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد : باشه نزن..عشق و حال بمونه واسه بعد پروژه‌ی ارغوان
سرش را برگرداند و لحظه‌ای نور بالایی زد و با دیدن جسمی افتاده آن هم وسط جاده به سرعت و در صدم ثانیه پا روی ترمز گذاشت..
با توقف ماشین کامیار پر شتاب به جلو خم شد : چته دیوونه..می‌خوای انتقام نامزدت رو از من بیچاره بگیری؟ با توام کوروش..مستی مگه..
چشم ریز کرده به جلوی ماشین خیره شد و نکند ماشین زیرش کرده بود؟
- یه دقیقه خفه شو ببینم اون چیه..
کامیار تازه به خود آمده به جلو نگاهی انداخت و لب زد : آدمه..
کمربندش را باز کرد : خوبه گفتی..پیاده شو..
- صبر کن شاید مرده باشه..
- چرت نگو پیاده شو..اگرم مرده باشه درست نیست وسط جاده زیر ماشین له بشه..
- کوروش..
پیاده شده سمت جسم افتاده روی زمین قدم برداشت و روی زانو نشست : این که دختره..
موهای بلندی که روی صورت دخترک افتاده بود و چهره‌اش را مخفی می‌کرد کنار زد و اخم ریزی کرد..به نظرش آشنا آمد..
کامیار از تو ماشین داد زد : مُرده مگه نه؟
جواب نداده چراغ قوه‌ی موبایلش را روی صورت رنگ پریده‌ی دخترک گرفت : فکر کنم قبلا دیدمت..تو..همون..
کامیار پیاده شده روی سرشان آمد : داری بازرسیش می‌کنی؟ بیا بریم دیگه..اگه دلت نمیاد زنگ بزن آمبولانس بیاد ببرش.
- زنگ بزن..زود باش
- مگه..
داد زد : مگه با تو نیستم..داره نفس می‌کشه
کامیار متعجب سریع موبایلش را از جیب شلوار جینش دراورده شماره‌ای را گرفت : اه..لعنتی آنتن نمیده..
اخمی کرد و نمی‌توانست همینجا رهایش کند..
کامیار خم شده دقتی کرد و احتمال زیاد اشتباه نمی‌کرد : وایسا ببینم..این دختر همونی نیست که تو پارک دیدیش؟
نور موبایلش را روی صورتش انداخت : چرا خودشه..نگاه کن موهاشم بلونده..
کوروش یک دستش را از زیر دوتا زانو و آن یکی هم از پشت کمرش رد کرد و به آسانی پَر کاه بلندش کرد : آره..
کامیار دنبالش رفت : پناه..مگه می‌شناختیش؟
روبه در عقب ماشین ایستاد : درو باز کن..
جسم سردش را با احتیاط روی صندلی عقب گذاشت و به آرامی در را بست : نشنیدی تو پارک دوستش صداش زد؟ مطمئنم گفت پناه
- خب حالا پناه یا هر اسم دیگه‌ای..اگه تو ماشینت تموم کنه چی؟
- حرف نزن بیا سوار شو
کامیار کلافه دستی به موهایش کشید و خوب آن دختر جذاب و گستاخ داخل پارک را به یاد داشت..
با سوار شدن کامیار با سرعت ماشین را به حرکت دراورد و گهگاهی از آیینه عقب نگاهش را خیره پناه نامی می‌کرد که شاید در این سه دیدارشان اولین دلسوزی را برایش کرده بود..دلش سوخته بود برای جسم سرد و صورت رنگ پریده‌اش و خدا کند زنده بماند این کمند گیسو..


...
 
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
سارا گریان خودش را در آغوشش انداخت : بابا پس پناه کجاست..چی به سرش اومده؟ مگه نگفتی پیداش می‌کنی
سامان خسته‌تر از هر وقتی دو دستش را زنجیر وار دورش گرداند و آهی کشید : پس این همه راه اومدم اینجا که چی؟ معلومه پیداش می‌کنم
سارا ناله کرد و ناله کردنم هم داشت..نبودن آن کمند گیسو به حتم ناله کردن هم داشت.
- چرا همون دیشب بهم نگفتی بابا..اگه من خبر داشتم شاید..
- کاری ازت برنمیومد که نگفتم..آروم باش سارا..مطمئنم حالش خوبه..اگه خوب نباشه که من..
ادامه نداد جمله‌اش را و خودش بهتر می‌دانست اگر تار مویی از سر عزیز کرده‌اش کم شود حتی لحظه‌ای دوام نخواهد آورد.
آیلین خواب‌آلود در حالی که یک چشمش را می‌مالید : مامانی چرا گریه می‌کنی..خاله پناه کو؟
سارا گریه‌اش بلند شد و نمی‌دونم پُر دردی زمزمه کرد..
فرهاد نگران وارد شده دخترکش را بغل کرد : بابایی مگه من به شما نگفتم تو ماشین بمون..چرا یهو رفتی؟
ایلین بغض کرده لب زد : مامانی چرا گریه می‌کنه؟
فرهاد موهای بهم ریخته‌اش را نوازش کرد : چیزی نیست دخترم..برو تو ماشین پیش برادرت بیدار شه ببینه تنهاس می‌ترسه..برو
آیلین را زمین گذاشت و سمت همسر گریانش قدم برداشت : رفتی آیلین؟
آیلین شانه بالا انداخته سمت در خروجی دوید و فرهاد دست روی شانه‌ی خمیده‌ی سامان گذاشت : پیداش می‌کنیم..شبانه راه میوفتیم تو‌ جاده..بالاخره یه جایی باید باشه
سامان سارای بی‌حال شده را به فرهاد سپرد و خودش بی‌رمغ روی مبل نشست : ماشین و جنازه سلیمان پیدا شده..فقط..
سرش سنگین شد و نتوانست اسم دختر کوچکش..عزیزدردانه‌اش را بیاورد..
فرهاد- سلیمان چش شده؟ تا جایی که یادمه همیشه با احتیاط رانندگی می‌کرد
سامان دستی روی صورتش کشید : سکته قلبی..اونم وقتی پشت فرمون بوده
سارا اشک ریخت و یاخدایی گفت و فرهاد حیران از گریه‌اش بوسه‌ای به سرش زد : آروم باش
سارا- بابا منم باهاتون میام بریم پاسگاه..به هر حال یه جا باید باشه..من می‌دونم طوریش نشده..می‌دونم..
پر اصرار تکرار کرد و اشک ریخت برای تنها خواهرش : اگه پناه چیزیش بشه من می‌میرم بابا..
فرهاد- سارا !
لحن اخطار گونه‌ی فرهاد هم دردی دوا نکرد و سارا هم‌چنان ادامه داد : اگه یه مو از سرش کم شه..اگه مشکلی براش پیش بیاد بخدا زنده نمی‌مونم..بعد مامان دیگه نمی‌تونم..تحمل ندارم..
فرهاد ناراحت تن لرزانش را در آغوش کشید : هیس..اینا چیه میگی..معلومه که پیداش می‌کنیم اونم صحیح و سالم..آروم باش عزیزم گریه نکن
سارا سرش را در سی*ن*ه همسرش فشرد : فقط اینجوریه که آروم‌ میشم..دلم می‌خواد گریه کنم..
سامام مُشت دستش را که به سفیدی میزد باز کرد و سر پایین انداخت : منم..
و حقیقی‌تر از این کلمه به ذهنش نرسید..الان..در این لحظه..دلش تنها گریه می‌خواست و بس..

شده دلتنگ شوی..غم به جهانت برسد؟

گره‌ات کور شود..غم به روانت برسد؟


...
 
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
با درد زیادی که سرش را مَنگ کرده بود تکانی به پلک‌های سنگینش داد و لب‌ به هم فشرد..صدای سوت ضعیف و ناخوشایندی در سرش می‌پیچید : آی..
خشکی تارهای صوتی‌اش بیش از اندازه بود و گلو درد داشت..با حس سِفتی دور سرش لحظه‌ای دستش را بالا آورد اما بی‌جان وسط راه مکث کرد..قطره اشکی از گوشه چشمش به بیرون سرازیر شد و چخبر بود؟
با حس شنیدن صدای گُنگی گوشه چشمی باز کرد..کمی از سنگینی پلکش کم شده بود..بعد از مکثی دوباره پلک‌هایش را از هم باز کرد و این بار کمی از فضای اتاقی که درش بود را توانست ببیند..زمزمه‌اش تنها به گوش خودش می‌رسید : آی سَرم..سَرم درد می‌کنه..
درد سرش به قَدری زیاد بود که توجهی به اتاق مُجللی که درش بود نکند و اصلا کجا بود؟ نکند خواب می‌دید؟
لحظه‌ای چشمان بی‌حالش را دور تا دور اتاق چرخاند..اتاق بزرگی با رنگ‌بندی انواع آبی و سبز شاید ذره‌ای از دگرگونی‌اش را از بین برد..دستش سمت سرش رفت و نوازش گونه باندی که دور تا دور پیشانی‌اش را احاطه کرده بود لمس کرد : من کجام؟
حال صدایش کمی بلند‌تر بود : کسی نیست؟
و کاش کسی بود تا پاسخ‌گوی تمام سوال‌های ذهنش باشد..و به راستی کسی نبود؟
کمی در جایش نیم‌خیز شد و متعجب از ذهن خالی‌اش دوباره به اطراف چشم دوخت..اتاق کاملا مجهز بود با وسایلی خوش‌ساخت و نو..
با برخورد دستش با لحاف ابریشمی آبی رنگی که مرتب شده رویش بود نگاهش را از اطراف گرفت و عجب تخت بزرگی بود..
صدای قدم‌هایی را شنید..کمی ترسیده در خودش جمع شد و در باز شد : فربد یواش‌تر..بیدارش میکنی‌ها..
با دیدن آن دو بچه ناخوداگاه لبخند محوی روی لبش نشست و فعلا جای ترسی نبود..
هردو با دیدنش کپ کرده نگاهش کردند و هم‌زمان باهم : بیدارت کردیم؟
لبخند محوش را حفظ کرده بود و سرش را به معنای نه به چپ و راست تکان داد..پسر بچه که معلوم بود دو سه سالی کوچک‌تر است لبخند پهنی زد و نامحسوس لب زد : فکر کنم لاله بنده خدا..باران برم خبر بدم بیدار شده؟
لبخند محوش به خنده‌ی کوتاه و بی‌حالی تبدیل شد و به چهره‌های متحیر و بامزه‌ی آن دو که شباهت زیادی به هم داشتند نگاه کرد : من..من..شما..
اینبار دختری که فهمیده بود اسمش باران است نامحسوس لب زد : آها پس لکنت زبون داره..فربد بدو کوروش رو صدا بزن..
نفس عمیقی کشید..کمی از درد غیر‌قابل تحمل سرش کم شده بود : من میتونم حرف بزنم..
فربد لحظه‌ای از حالت دویی که گرفته بود خارج شد و مکث کرده نگاهش کرد سپس نگاهی با باران رد و بدل کرده بلند خندیدن و دقیقا کجای حرفش خنده‌دار بود؟
باران سمتش آمده روی تخت با فاصله نشست : دختر ما چه فکرایی راجبت کردیم..این آقا باهوشه که فکر می‌کرد رفتی تو کما..
فربد نیش باز کرد : خوشحالیم بیدار شدی..چندبار اومدیم بهت سر زدیم ولی کوروش اخممون کرد
باران- ولی ما بازم اومدیم..اخه..
فربد حرفش را کامل کرد : قیافه‌ات خیلی مظلوم بود مخصوصا دیشب وقتی کوروش آوردتت خونه همش می‌لرزیدی و هذیون می‌گفتی..
باران سرش را تکان داد : آره راست میگه..فکر کنم شعر می‌خوندی..
متعجب به آنها نگاه می‌کرد و چرا مهلت حرف زدن به اویی که اِن‌قدر حیران بود نمی دادند؟
لحظه‌ای سرش تیر بدی کشید..انگار کسی با تکه سنگی له سرش می‌کوبید..دو دستش را روی بانداژ سرش گذاشت و لب‌هایش را محکم به هم فشرد و دوباره اشکش سرازیر شد
فربد نگران سمتش آمد و جایی نزدیکتر از باران نشست : چی‌شدی کمند گیسو؟ راستی میگی چجوری موهات اِن‌قدر بلنده؟ من عاشق موهای بلندم ولی حیف این باران که کچله..
باران کودکانه جیغ زد و به دنبال فربد افتاد و دور تا دور اتاق صدای جیغ و دادهایشان پیچید و او هم‌چنان دو دستش را روی بانداژ فشار می‌داد و لحظه‌ای شعری را زمزمه می‌کرد : لالایی کن بخواب..خوابت قشنگه..گل مهتاب شب‌ها هزارتا رنگه..
لرزش بدی تنش را که نه بلکه کل وجودش را در بر گرفت و به راستی که مظلوم بود..
بار دیگر در اتاق باز شد و سر و صدای بچه‌ها لحظه‌ای خوابید و حال او بود و سردردی که تشدید شده لرزش بدی را برایش به همراه داشت و یک جفت چشم آبی که با نگرانی و تعجب نگاهش می‌كرد و کاش چیزی در ذهنش بود..
گریه کرد..ترسیده به قامت بلند مرد سورمه‌ای پوش روبرویش زل زد و در آخر خیره به دریای چشم‌هایش شد و چقدر آشنا بود..با درد نالید : من کجام..اینجا کجاست؟ من هیچی یادم نمیاد..
باران نگران لب زد : حالش بده..کوروش یه کاری بکن
این‌بار جیغ زد : من هیچی یادم نمیاد..هیچی یادم نمیاد..من کیم ها؟ لعنتی من کیم؟
و کاش یکی جواب می‌داد سوالاتش را..سوالاتی که با درد فراوان در سرش ته نشین شده بود و واقعا او که بود؟


...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
فربد روی تخت نشسته لبخندی زد و زمزمه کرد : خیلی خوشگله ها..
باران- بیدارش نکنی باز حالش بد میشه ها..
کوروش فربد را بغل کرده بلند کرد : تو مگه خواب نداری وروجک؟
فربد اخم کرده نگاهش را به باران داد : چرا به باران نمیگی؟ فقط بلدی به من دستور بدی و اخمم کنی
باران- چون تو کوچولویی
فربد- عه حالا که اینجوری شد اول باران گفت بیایم پیشش
باران زبانش را دراورد : گِ گِ بچه‌ی دهن لَق..
فربد حرص خورده رویش را برگرداند و کوروش با سر اشاره‌ای به باران کرد : بریم بیرون تا دوباره بد خوابش نکردین..
باران- الان که خوابه..
کوروش دستش را گرفت و به سمت در برد : بله خوابه چون دکتر بهش آرام‌بخش زده..
فربد- آرام بخش چیه کوروش؟
لبخندی به موهای بهم ریخته‌ی فربد زد : یه دارو واسه آروم کردن آدم‌ها..باران درو یواش ببند
باران- آروم بود تا وقتی تورو دید بهم ریخت..
فربد سری تکان داد و کوروش نفس عمیقی کشید : فردا که بیدار شد خیلی سر و صدا نکنید..شنیدین که دکتر چی گفت؟
فربد سرش را لحظه‌ای بلند کرد : نه من حواسم به گوشیش بود
کوروش- مگه موبایلش دست تو بود؟
باران بلند خندید : وای آره..بنده خدا چقدر هول کرده بود..اون همه دنبالش گشت آخرسر فربد دوباره گذاشتش تو جیب کتش..
کوروش اخمی کرد : کار بدی کردین
فربد- ولی خیلی حال داد..تو گوشیش پر بود از عکس گل و گیاه..من نمیدونم چه اصراری داشته پزشکی بخونه
کوروش پفی کرد و به راستی در حد بچه‌های امروزی جوابی نداشت.
باران در اتاق‌شان را باز کرد و لی‌لی کنان به سمت عروسکش رفت و کوروش فربد را زمین گذاشت و جدی شده نگاهشان کرد..آن دو تنها یکدیگر را داشتند..تنها
فربد خندان ماشین کنترلی‌ را به سمتش نشان داد : با ما بازی می‌کنی؟
کوروش دستی به موهایش کشید : کار دارم وروجک..ولی یکی طلبت
فربد خیره به ماشین کنترلی باشه‌ای گفت و کوروش با شب بخیری در اتاق‌ رنگارنگ‌شان را بست
باران اخم کرده روی تختش نشست : دیگه اینو نگو تو الان هشت سالته..کسی باهات بازی نمی‌کنه
فربد ناراحت ماشین را زمین انداخت و خودش را روی تخت آبی رنگش پرت کرد : پس تو چرا عروسک بازی می‌کنی..تو هم ده سالته..من دلم می‌خواد بازی کنم
باران نگاهی به عروسک باربی بغلش انداخت : چون کسی با ما بازی نمی‌کنه
فربد نیم خیز شده لبخندی زد : شاید اون دختر خوشگله بازی کنه
- اِن‌قدر نگو دختر خوشگله..کوروش گفت اسمش پناهه
- خب همون پناه..قیافش که خیلی مهربونه منو یاد مامان می‌ندازه
- اون مامان ما نیست
فربد بی‌خیال آدم آهنی به بغل دراز کشید : منم که نگفتم هست
باران نفس عمیقی کشید و مشغول شانه زدن موهای عروسکش شد و چه کسی می دانست پناهی به وسعت بی‌پناهی امشبش در خواب زنی پروانه نام را می‌دید و صدا میزد..زنی که تنها چهره‌اش را به خاطر داشت و صدایش بسیار آشنا بود و کاش آن جفت چشم آبی رنگ را فراموش می کرد..


...
 
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
خسته و کلافه‌تر از هر وقت دیگه‌ای برای چندمین بار در امشب دستی به موهایش کشید و پله‌ها را پایین آمد : شکوفه خانوم..
صدا کردنش گویا فایده‌ای نداشت که جوابی نشنید و اخم کرده روی مبلی نزدیک به آشپزخانه نشست و سرش را بین دستانش گرفت..صدای بی نوا و ترسیده‌اش در گوشش پیچید : من هیچی یادم نمیاد..هیچی یادم نمیاد..
نفس عمیقی کشید و مگر میشد چیزی به یاد نیاورد؟ یعنی هیچ چیز را..ذهنش کاملا خالی بود و هم‌زمان پر از آن چشم‌های عسلی ترسیده و نگاه حیرانش..
شکوفه سراسیمه از آشپزخانه خارج شد : آقا‌جان امری هست؟
سرش را بلند کرد : یه قهوه برام بیارید..سر درد دارم
شکوفه خدمتکار و مورد اعتماد خاتون زنی میانسال با لحجه‌ی بانمک شمالی‌اش سری تکان داد : ای به چشم..
به سمت آشپزخانه رفت و باز او ماند و فکر و خیال آن نگاه عسلی ترسیده..
با صدای عصای آشنایی بلند شده از پایین تا بالا نگاهش را به خاتون داد : بد خواب شدی خاتون؟
خاتون نشسته روی مبل سلطنتی کرم رنگ در سکوت نگاهش کرد..شاید منتظر بود او تعریف کند از دختری که دیشب با آن حال زار و رنگ پریده در آغوشش به امارت آورده بود و مگر چاره‌ی دیگری هم داشت؟
نشسته آهی کشید و صدای خاتون طنین انداز شد : آه می‌کشی پسر..مگه طوریش شده؟
سری به چپ و راست تکان داد : نه ولی..خب راستش..هیچی یادش نمیاد و بدجور ترسیده
خاتون کمی چشم ریز کرد : مگه چیزی بینتون بوده که باید یادش بیاد؟ تو گفتی وسط خیابون بی‌هوش پیداش کردی
- الانم میگم اما ما دو بار تصادفا توی تهران همدیگرو دیدیم..واقعیتش دو برخورد آن‌چنان خوبی هم نداشتیم ولی دلیل از یاد رفتن حافظه‌اش رو نمی‌فهمم
خاتون دستش را به عصایش تکیه داده غرق فکر نگاهش را به تابلوی دریای مورد علاقه‌اش داد : مگه نمیگی دکتر بیمارستان گفته به احتمال زیاد از یه تصادف شدید جون سالم به در برده
کوروش سرش را تکان داد و خوب حرف‌های دکتر بیمارستان را بخاطر داشت‌..
- خب پس حتما همونجا به سرش ضربه خورده..از دست دادن حافظه چیز عجیبی نیست پسر..
- وقتی بیدار شد..یعنی وقتی منو دید خیلی ترسیده بود..
- دلت براش می‌سوزه؟
ناخوداگاه لبخندی روی لبش نشست با یاد آن چشمان گستاخ و آن زبان تیز..مگر جایی برای دلسوزی هم داشت؟
- راستش نه..بیشتر نگرانشم
خاتون ابرو بالا داد و این دل نگرانی را بابت چه می‌گذاشت؟ همان دو برخورد ناخوشایندی که با لبخند ازش حرف میزد یا شاید هم بحث دیگری در میان بود..
شکوفه با لبخندش به میان آمد و فنجان قهوه‌ی خوش عطر را روی میز عسلی جلوی کوروش گذاشت : بفرمایید آقا‌جان نوش جان..خانوم جان برای شما هم بیارم..قهوه گوارایی درست کردما..
خاتون لبخندی زد و چقدر از اینکه شکوفه‌ همدم تنهایی‌هایش را در این سال‌ها در کنارش داشت خوشحال بود : دستت درد نکنه من نمی‌خوام الانم دیر وقته..تو هم برو بخواب
شکوفه با همان لبخند سری تکان داد و با اجازه‌ای گفت و با قدم‌های تندش رفت.
کوروش فنجان قهوه‌ی خوش‌ عطر را به بینی‌اش نزدیک کرد و جرعه‌ای نوشید : راستی تیامین زنگ زد؟
خاتون لبخند زده سر تکان داد و حتی اسم شازده‌اش برایش خوشایند بود : اره شازده زنگ زد گفت فردا غروب برمی‌گرده..
- دیگه چه اومدن و رفتنی بود؟
- با همین اومدن و رفتن‌ها شرکت برگشت رو روال قبلیش
فنجان را روی میز گذاشت : اخه خاتون جان دو قدم راه که نیست..باید انتخاب کنه یا اینجا یا اون شرکت آلمانی پدرش..
خاتون بلند شده نگاهش کرد و کوروش حرفش را نصفه خورد و چه دلیلی داشت ادامه دادن حرفش آن هم با این نوع نگاه..


...
 
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
باران عروسک به دست لبخندی زد : به نظرت خوشش میاد؟
فربد سر تکان داده آهسته روی تخت نشست و دست زیر چانه برد : میگم خوشگله‌ها..تو چرا موهات این شکلی نیست؟
باران چینی به بینی‌اش داد و مگر چیز عجیبی بود؟
لحظه‌ای سرش تیری کشید و پلکش لرزید : آی سرم..خدا سرم..
فربد نگران دستش را جلوی دهان گرفت : وای باران دوباره بیدارش کردیم..کوروش پوستمون می‌کَنه ازش لباس درست می‌کُنه
با شنیدن صدای آشنایی آرام آرام چشم باز کرد..لبش خشک بود..زمزمه کرد : من کجام؟
باران لبش را گازی گرفت و نکند دوباره بد‌حال شود و جواب خاتون را چه بدهند؟
دستش را به سرش گرفت و کمی نیم‌خیز شد و به آن دو چشم قهوه‌ای نگریست..با وجود پلک‌های متورمش سعی در باز نگه داشتن چشم‌هایش داشت و چه سخت بود..
- شما؟
فربد نیش باز کرد : سلام صبح بخیر..ما همون آدم‌های دیشبی هستیم..نترس نه قاتلیم نه دزد
باران کودکانه خندید : به اون بلوز باب اسفنجی تو که عمرا بیاد قاتل باشی
فربد زبانی برایش بیرون آورد و از پشتش شاخه گلی بیرون آورد : اینو واسه تو آوردم..دوسش داری؟
نگاه متورمش را به شاخه گل لاله زرد رنگ داد و چه زیبا بود..
فربد ناراحت لب زد : از گل خوشت نمیاد؟ گفتم شاید خوشحال شی دیگه سرت درد نگیره
به چشمان قهوه‌ای رنگش خیره شد و چه دوست داشتنی بود..
باران پرغرور عروسکش را سمتش گرفت : من بهش گفتم دخترا عروسک دوست دارن به خرجش نرفت که نرفت..ولی عیب نداره بیا با فندق من بازی کن
ناخوداگاه لبخندی روی لبش نشست و کَم‌کَم ردیف دندان‌های سفیدش را به نمایش گذاشت..فربد خندیده ذوق کرد : چه قشنگ می‌خندی پناه..راستی اسمتم خیلی قشنگه
لبخندش به ناگهان از بین رفت و لب زد : پناه؟
باران سرش را تکان داد و خرس قهوه‌ای رنگ را به دستش داد : اره پناه..کوروش گفت می‌دونه اسمت همینه چون تو دیشب گفتی نمی‌دونی کی هستی..حالا واقعا نمی‌دونی کی هستی؟
بغضش را پَس زد و نگران به دخترک زیبا چشم دوخت : هیچی یادم نیست..چه اتفاقی برام افتاده؟
باران شانه بالا انداخت و نگاهش را سمت برادرش داد : تو می‌دونی؟
فربد پر اصرار هنوز گل را به سمتش گرفته سر تکان داد : اره بابا مگه نشنیدی کوروش با دکتر چی می‌گفت
برقی از امید در چشمانش درخشید..دستش را جلو برد و شاخه گل را از دستان تپل و بامزه‌ی فربد گرفت و نگاهش پر از تشکر شد : ممنونم بابت گل..خیلی حالم بهتر شد
فربد خوشحال لبخند زد و بادی به گلو انداخت : می‌دونستم دخترای زیبا از گل خوششون میاد
لبخندی زد و چه خوب که هم صحبتش بودند و واقعا در این شرایطش جای شکرش باقی بود..
باران دست به سی*ن*ه نگاهش کرد : منم بهت عروسک دادما..چرا از من تشکر نکردی؟
با آرامش دست دیگرش را جلو برد و دستان دخترانه و کوچکش را در دست گرفت و نوازش کرد : از تو هم خیلی ممنونم برای همه چی..تو خیلی خوشگلی..خوشحالم که وقتی بیدار شدم شماها رو دیدم
لبخند پهنی روی لبان کوچک و سرخ باران نشست و ذوق زده بوسه‌ای روی گونه‌اش کاشت : ماهم خوشحالیم تو اینجایی
فربد بی‌خیال کنارش دراز کشید : اره واقعا بدون سرگرمی اینجا جای حوصله سر بریه..تازه هیشکی با ما بازی نمی‌کنه
باران- دایی تیامین بازی می‌کنه
فربد‌ نیم‌خیز شد و قیافه‌ی ناراحتی به خود گرفت : خب..اخه دایی پیشمون نمی‌مونه..وقتی میاد خیلی خوش می‌گذره ولی یهو میره
با دقت تمام به مکالمه‌ی آن دو گوش می‌داد و در نهایت هیچ ربطی به خودش پیدا نمی‌کرد اما حداقلش از ذهن خالی‌اش که بهتر بود..لحظه ای فکر کرد..آن جفت چشم آبی همان تیامین بود؟
باران کنارشان نشست : فربد آدم بزرگا کار دارن..نمیشه که همش پیش ما بمونه..تازه یادمه مامان می‌گفت بابابزرگ رو کارش خیلی حساسه و باید همه چی رو نظم خودش باشه..دایی تیامین هم که اونجا همه کاره‌اس..کوروش هم که به قول خاتون جون ناز پرورده‌ است و اینجا کاری نمی‌کنه
فربد پوفی کرد و او در بین اسم تیامین و کوروش و خاتون حیران و سرگردان مانده بود و کاش یکی او را هم بازی دهد : بچه‌ها..
شاید کلامش زیادی آرام بود که فربد حرفش را نشنیده قیافه‌اش را کج کرد : تو همیشه طرف دایی رو ‌می‌گیری..تازه کوروش خودش اینجا شرکت داره
باران زبانی دراورد : تا اونجایی که من می‌دونم خانواده باید به هم کمک کنن نه اینکه هرکی سرش تو کار خودش باشه..اینو خود خاتون بهم گفت
به قیافه‌ی خنده دار آن دو لبخندی زد و در آخر تک خنده‌ی آهسته‌ای کرد که فربد هم‌چنان نیش باز کرد : خوشت اومده اره؟
سری تکان داد و حرف زدن‌شان را دوست داشت..بخصوص زمانی که قصد دراوردن حرص هم دیگر را داشتند و آن چهره‌های بامزه را به خود می‌گرفتند..
باران ذوقی کرد : راستی تو هم مثل من برادر داری؟
در لحظه خنده بر لبانش یخ بست و شاید برای دقایقی بدبختی‌اش را فراموش کرده بود..فراموش کرده بود که همه چیز زندگی‌اش را فراموش کرده است و کاش یادآوری نمی‌کرد این زیبای دوست داشتنی..
نگاهش را دور تا دور اتاق گرداند و همان تصاویری که شب قبل با حال بدش دیده بود با تفاوت هوای روشن پشت پنجره‌ی سبز رنگ می‌دید..آهی کشید : میشه یکی برام تعریف کنه من چرا اینجام..چه بلایی سرم اومده بچه‌ها..من حتی شماها رو که اِن‌قدر احساس نزدیکی باهاتون می‌کنم نمی‌شناسم..
این بار بغضش را پس نزد و به آن دو جفت چشم قهوه‌ای نگران خیره شد و اشک ریخت : ترو به خدا کمکم کنید یادم بیاد..دارم دیوونه میشم..حتی نمی‌دونم خانواده دارم یا نه..من کجای این دنیام؟
دو دستش را روی صورتش گذاشت و گریه‌اش را پنهان کرد..فربد ناراحت به خواهرش چشم دوخت و باران نگران شانه‌ای بالا انداخت و دست روی دست لرزانش گذاشت : آروم باش..باشه بهت می‌گیم
فربد شاخه گل افتاده روی تخت را برداشته از ساقه‌اش استفاده کرد و آن را روی لبش گذاشت و صدا کلفت کرد : ببین من آدم بزرگم..خیلیم قویم کمکت می‌کنم دختر جون گریه نکن زار زار می‌برمت بازار..
ناخواسته لبخندی زد و اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد : خب..ممنونم ازتون
باران- می‌خوای برم خاتون رو صدا کنم بیاد؟ کوروش رفته بیرون
گیج با یاد آن نگاه دریایی و آشنا سرش را به چپ و راست تکان داد : اول شما برام بگین..اسماتون..
فربد جدی شده دست به سی*ن*ه شد : من فربدم و اینم خواهرم..
باران عصبی اخم کرد و پرید وسط صحبت مثلا جدی برادرش : این چیه بی‌ادب؟ آدم به خواهرش میگه این..مگه درختم؟
فربد بلند خندید و باران ادایش را دراورد : بچه‌ی لوس
فربد- عه چطور تو به من میگی لوس عیب نداره
سرش درد بدی گرفته بود و تیر می‌کشید..لحظه‌ای دستش را سمت پیشانی دردناکش برد : بچه ها..خواهش می‌کنم جواب منو بدین..
باران طبق عادت لبش را گاز گرفت : ببخشید پناه جون..همش تقصیر این بی‌ادبه..اصلا ولش کن من خودم برات تعریف می‌کنم..من باران سرابی هستم..تهران زندگی می‌کنیم ولی الان با خاتون جون که مادربزرگ عزیزمونه اومدیم ویلای رامسر..
چشم درست کرد و مگر آنها رامسر بودند؟ خودش هم اهل همان‌جا بود؟
منتظر به باران چشم دوخت که فربد این‌بار شروع کرد : تهرانم تو یه خونه مثل همین‌جا پیش خاتونیم..به جز خاتون یدونه عمو داریم که آلمان زندگی می‌کنه و یدونه عمه هم داریم که اونم تهرانه با همسر گران قدرش شوهرعمه داریوش جون
باران خندیده ضربه‌ای به بازوی فربد زد : همسر گران قدرش بفهمه اینجوری معرفیش کردی از سیبیلاش دود می‌زنه بیرون..
فربد خندید و او بی‌توجه به آنها دستی بین موهای بلند و بهم ریخته‌اش کشید..هرچه فکر می‌کرد خودش را هیچ جای داستان این خانواده نمی‌دید..
فربد- یه دایی هم داریم که قبلا آلمان پیش بابابزرگ زندگی می‌کرد ولی الان بخاطر شرکت بابا رامین یه مدته که برگشته..
صدایش را پایین آورد : بین خودمون بمونه‌ها ولی بابابزرگ باهاش دعوا کرده..خودم شنیدم داشت واسه خاتون تعریف می‌کرد..فکر کنم بابابزرگ دوست نداشته دایی بیاد پیش ما..فهمیدی؟
گیج شده سری تکان داد و لب زد : بابا مامانتون کجان؟
فربد بغض کرده سر پایین انداخت و او مشکوک به باران ساکت چشم دوخت که او هم سر پایین انداخته بود
- ام..من حرف بدی زدم؟ برام سوال شده بود فقط..
باران- اونا دیگه نیستن..بابا رامین و مامان تینا رفتن پیش خدا..
قلبش آتش گرفت برای بغض صدایش و فربد زمزمه کرد : چند ماهی میشه..تو تصادف رفتن پیش خدا و منو باران تنها موندیم
باران- البته خاتون خیلی دوستمون داره ولی من همیشه دلم واسه مامان تینا تنگ میشه
فربد- منم..
- بچه‌ها من خیلی متاسفم
فربد سرش را بلند کرده لبخند کمرنگی زد : غصه نخور..دایی تیامین میگه اونا همیشه از بالا مواظب منو باران هستن
لبخندی زد و تنها جمله‌ای که آرامش القا می‌کرد به این دو کودک تنها شاید همین بود.
- حتما که همینطوره..گفتین چرا اومدین اینجا؟
باران- بخاطر کار کوروش..نمی‌دونم قرارداد زمین یه همچین چیزی..
فربد- الان یک هفته‌ای هست اینجاییم..دیشب که کوروش تو بغلش آوردت خونه خاتون خیلی نگران شد فکر کرد دوست دخترشی
لبش را گازی گرفت و بی‌دلیل خجالت کشید از خاتونی که نه می‌شناخت نه دیده بود و عجیب بود..
باران خسته شده روی تخت لم داد : دایی چند روز قبل از اینکه بیایم رامسر دوباره مجبور شد بره آلمان واسه کار شرکت معماری بابابزرگ..کاراشو دیدم..خیلی قشنگن
فربد- کار دایی نیست‌ها..اون فقط رو انجام شدن کارها نظارت داره..خودش دکتره
- واقعا؟
فربد سر تکان داد : حیف دکتر مخ و سر نیست وگرنه بهش زنگ می‌زدیم..راستی من دیشب شنیدم کوروش با دکترت چی می‌گفت
منتظر نگاهش کرد و چرا زودتر زبان باز نمی‌کرد؟
باران- از بس فضولی
فربد- دکتر می‌گفت بخاطر ضربه تصادفی که داشتی حافظه‌ات پاک شده..گفت اگه خوش شانس باشی به مرور برمی‌گرده
تصادف..؟ چه تصادفی؟ اصلا کدام تصادف؟ خدایا این چه امتحانی بود..اگر قبول نمی‌شد چه؟ سر به کدام بیابان می‌گذاشت؟
تار موی جلوی صورتش را پشت گوش فرستاد و لبخندی زد : فربد..مطمئنی دیگه اره؟
فرید تند‌تند سر تکان داد : با گوش‌های خودم شنیدم..تازه دیشب داشتم می‌رفتم آب بخورم شنیدم کوروش به خاتون می‌گفت قبلا فقط دو بار تو رو دیده که تازه دعواتون هم شده..
- دعوا؟ ببینم کوروش همون دایی شماست؟
باران- نه دایی که الان آلمانه معلوم نیست کی برمی‌گرده..کوروش پسرعموشه..همون که دیشب دیدی دیگه
گیج شده سر تکان داد و بی‌دلیل دستی به پیشانی دردناکش کشید..زمزمه کرد : اسمم پناهه..
فربد- اره کوروش گفت دومین باری که دیدت شنیده یکی پناه صدات زده..بهت میاد
لبخند محوی از لبش گذشت و خوب بود حداقل اسمش را داشت..اسمی که از صِحت و درستی‌اش مطمئن نبود اما آهنگش به گوشش آشنا بود و خوابی که تمام دیشب درگیرش بود..
- فقط اسمم؟ فامیلی یا حرفی نشنیدی از من بگه؟
فربد شانه بالا انداخت و باران دستش را زیر سرش گذاشت : می‌دونی اینجا اتاق دایی تیامینه؟
با آمدن اسمش ناخوداگاه به اطرافش نگاهی انداخت : واقعا؟
باران- اره..خیلی باسلیقه ست..
- معلومه خیلی دوسش دارین
فربد- باهامون بازی می‌کنه و لوتیه..مثل این کوروش تیتیش مامانی نیست
به لفض لوتی گفتنش خندید : فکر کنم وقتشه بریم بیرون..مامان‌بزرگتون نگران میشه..
باران- مامان‌بزرگ نه اسمش خاتونه
فربد- اوه اوه میگی خاتون یاد نگاهش به کوروش میفتم..چپ چپی نگاش می‌کرد
آهی کشید و دردسر شده بود و دردسر شدن هم آه کشیدن داشت و خدا حواسش بود دگر نه؟
باران لبخندی به رویش زد : نگران نباش کم‌کم همه چیز درست میشه..ما هستیم
فربد- تازه به من باشه دعا می‌کنم خاطراتت برنگرده که مجبور شی پیشمون بمونی
لبخندی به رویش زد و کمی موهایش را بهم ریخت : چه خوبه شماها هستین..حالا به این پناه خانومی که حافظه نداره کمک میکنید باهم بریم پیش خانم خونه؟
فربد بلند شده از رو تخت پایین پرید : بریم من پایم
باران- ازش خوشت میاد..خاتون ما خیلی خوبه پناه
لبخندی زد و امیدوار بود..باید می‌بود..الان وقت بغض و اشک و آه و ترسیدن نبود..ترس بی‌راهه بود..ترسش به جایی راه نداشت بلکه بدتر گیج‌ترش می‌کرد و این اصلا خوب نبود..
تنها امیدش به برگشتن خاطراتش بود و باید می‌گذراند دیگر..چاره‌ای نداشت..
الانش را تنها امید پُر کرده بود..امید به خدای خودش..ایمان داشت به پروردگاری که بنده‌اش را لحظه‌ای رها نمی‌کند..خدایی که او را از یاد نبرده بود..



...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
باران- پناه جون تعارف نکن..شکر بریز تو چایی
فربد شکر پاش را جلویش گرفت : ببین اینجوری خَمش می‌کنی بعد به اندازه می‌ریزی تو چایی..
باران- چی میگی؟ به جاش چایی هم زدن یادش بده
نتوانست خنده‌اش را کنترل کند و آرام خندید : بچه‌ها دیگه شکر ریختن و چایی هم زدن رو که یادم نرفته..
باران هم خندید و خاتون با رضایت نگاهش را به خنده‌های از ته دل‌ مقابلش داد و کمی جدی شد : آروم تر بخند باران جان
باران دستی جلوی دهانش گرفت و ببخشیدی زمرمه کرد و پناه متعجب مکثی کرد و مگر چه اشتباهی کرده بود؟
فربد تخم مرغ درسته‌ای در دهان گذاشت و اشاره‌ای به نمکدان روی میز کرد : لطف می‌کنی
خاتون- فربد!
دستش که روی میز خم شده بود تا نمکدان را به فربد دهد خشک شد و نگاه عسلی و سر به زیرش را به آن دو چشم سیاه رنگ که خاتون نام داشت داد : چیزی شده؟
باران لیوان آب پرتقالش را دست گرفت و به رویش لبخندی زد : چیزی نیست فقط خانوم دکتر واسه منو فربد نمک رو ممنوع کرده چون تو خانواده سابقه‌ی فشار خون داریم..بابا بزرگ سالار هم فشار خون داشته
فربد- فشار خون که یادته چیه..هرچند من حرف خانوم دکترو قبول ندارم
خاتون سر تکان داده زیر لب زمزمه ای کرد و او نفس آسوده‌ای کشید : ببخشید من نمی‌دونستم..
خاتون با متانت فنجان چای را نزدیک لبانش برد : تقصیر تو نیست..واسه هر چیزی عذر خواهی نکن دخترم
لفظ دخترم کمی از آشوب وجودش را کم کرد و لبخند زده سری تکان داد..نیم نگاهش را به خاتون داد..چشمان سیاه و براقش با آن عصای مَرمَر سفید تضاد جالبی ایجاد کرده بود و به حتم جوانی زیبایی داشته این زن..
فربد- پناه بعد از صبحونه بیا بریم ماشین بازی..
باران ذوق زده خندید : اره بیا بعدشم میریم باغ تاب بازی..غذوب منظره خیلی قشنگی داره اینجا
خاتون- نمیشه تایم کلاستون نزدیکه
باران ناراحت نگاهش را به پناه داد : اما خاتون مثلا اومدیم مسافرت..
- مدرسه؟
سوالش شاید در آن جمع زیادی بی‌اهمیت بود که کسی جوابش را نداد و فربد با نارضایتی روبه خاتون اصرار کرد : خاتون من از پیانو خوشم نمیاد..من گیتار دوست دارم
ابرو بالا پراند و پس منظور از کلاس، پیانو بود و لحظه‌ای نوایی در سرش طنین انداز شد و چه زیبا بود..
خاتون- چه خوشتون بیاد چه نه باید یاد بگیرید
باران- اما..
فربد- اگه دوست نداشته باشیم..
خاتون- ادامه ندین بچه‌ها
آن چشمان براق به حتم کاملا جدی بودن و سکوت فربد و باران اذیتش می‌کرد..به آن دو بچه مدیون بود و آیا قبلا هم همین‌قدر دلسوز بود؟
نفس عمیقی کشید و دستش را دور فنجان چای حلقه کرد : بعدش چی؟
دو جفت چشم قهوه‌ای پر امید نگاهش کردند و خاتون ابرو بالا انداخت : بعدش؟
- بله..یعنی منظورم اینه که بعد از کلاس موسیقی بچه‌ها اجازه میدین بازی کنیم؟
پلکی زد و نگاهش را منتظر به خاتون داد و باران نیش باز کرد : میشه خاتون؟
خاتون آهی کشید : بعدش باید برید دندون پزشکی
فربد- ای بابا..نمیشه یه روز دیگه بریم دکتر؟
مکث کرده نگاهش را گذرا بین سه نفرشان رد کرد و به آن چشمان عسلی رسید : خب شاید بشه یه روز دیگه..
فربد خوشحال خندید و باران لبخند زد : مرسی خاتون
خاتون- ولی در عوض شب تکالیفتون رو انجام بدین
فربد- اونکه حتما انجام می‌دیم..حتماها
در ادامه‌ی حرفش چشمکی زد که باران بلند خندید و او ناخوداگاه لبخندی زد و چه زود به خنده‌هایشان عادت کرده بود..



...
 
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
لب گزید و با دستان سرد و لرزانش تلفن را فشرد : الو..
سام داد زد و نگران گِله کرد و حق داشت بعد از این همه جواب ندادن و بی‌خبری و مگر چه اتفاقی افتاده بود؟
- هیچ معلوم هست شماها کجایین؟..به فرهاد زنگ می‌زنم میگه همه چی خوبه نگران نباش..مگه چی شده که من نباید نگران باشم هان؟
با پشت دست اشکش را پا کرد و نگاه پر محبتش را به ایلین خواب رفته‌ روی پایش انداخت : سام..یه لحظه..بزار تعریف می‌کنم
- چی رو تعریف می‌کنی سارا..اصلا معلوم هست اونجا چخبره؟ چرا بابا گوشیش خاموشه..تو چرا گوشی رو جواب نمی‌دی؟ دِ حرف بزن خواهر من..اینجا اصلا تمرکز ندارم..همه‌ی فکرم اونجا پیش شماهاست..پناه قرار بود بهم زنگ بزنه چرا هرچی باهاش تماس میگیرم در دسترس نیست؟
باز بغض کرد و لعنت به این وضعی که دچارش بودند و پناه نبود که نبود..همانند قطره‌ای در دریا گم شده بود و کجای رامسر بود را فقط عالم می‌دانست..
- سارا؟..الو..صدامو داری..
- آر..آره..می‌شنوم..
- پس چرا هیچی نمی‌گی..چرا لکنت داری..بابا چیزیش شده؟
- نه بابا حالش خوبه
دروغ می‌گفت و کمر خم شده‌ی سامان نشان از خوب بودنش نبود..
- پس چی؟ بچه ها خوبن که..
- سام یه دقیقه بزار برات تعریف می‌کنم
با نفس عمیقی بغضش را پس زد انگار سخت‌ترین کار دنیا بود : بابا یکم فشارش بالا رفته الانم بیمارستانه..
صدای داد سام در گوشش پیچید و ناخوداگاه کمی تلفن را از گوشش فاصله داد : داد نزن میگم حالش خوبه..فرهاد رو سرشه نگران نباش
- نه یه چیزی شده..من..من همین الان راه میوفتم سمت تهران..
- پس کارت چی میشه..ماموریت..
- گور بابای ماموریت..معلوم نیست چت شده ده دقیقه‌اس داری با لکنت باهام حرف می‌زنی..اونم که از وضع بابا..چرا زودتر بهم خبر ندادی؟
- خب اخه..
حرفش را قطع کرد و این پسر صبر و قرار نداشت : راستی به پناه بگو دارم براش..حالا دیگه موبایل از دسترس خارج می‌کنه واسه من؟
- سام صبر..
- رسیدم زنگ می‌زنم..فعلا خداحافظ
با صدای بوق ممتد چشمانش را بست و پلک‌هایش را محکم به روی هم فشار داد..آهی از سر تنهایی و بغض کشید و هم‌زمان با زمزمه‌اش قطره اشکی به روی گونه‌ی رنگ پریده‌اش چکید : پناه..اخه تو کجایی دختر؟ کجایی..
آیلین تکانی خورد و او لبخند زده دستی به روی موهای ابریشمی دخترکش کشید و خدا کند دست نوازشی هم باشد برای پناه معصومش..


...
 
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
فربد پر از ذوق خندید و ماشین کنترلی جدیدش را بغل کرد : دمت گرم کوروش خیلی باحاله
باران ناراحت دست به سی*ن*ه به شادی برادرش چشم دوخت : تو که این همه ماشین داری..پس من چی؟
کوروش- حسودی نکن خوشگله
باران قهر کرده لب ورچید و نگاه ناراحتش را به پناه داد و او هم خیلی وقت‌ها دلش هدیه و ذوق کودکانه می‌خواست اما بدون حضور دایی جانش سهمش هیچ بود..
ناراحت روی پای پناه نشست و خودش را در آغوشش جا کرد : باهات قهرم کوروش..همیشه واسه فربد کادو میاری پس من چی؟ فکر کن منم پسرم خب..من که می‌دونم چون دخترم واسه هیشکی ارزش ندارم
پناه ناخوداگاه بوسه‌ای روی موهای بافته شده‌ی باران زد و گویا فقط خودش نبود که تنها بود..باران هم به اندازه‌ی او تنها بود و چه بد..
کوروش جلوی کاناپه زانو و پناه معذب خانومانه پا جفت کرد و هنوز هم حس راحتی با این مرد نداشت..
فربد- کوروش ولش کن همش بلده خودش رو لوس کنه
باران- من لوس نیستم
فربد قیافه‌اش را کج کرد : هستی..مگه وقتی دایی میاد واسه تو عروسک و باربی میاره من حرفی می‌زنم؟
باران ناراحت صورت برگرداند و زمزمه کرد : فقط اون منو دوست داره
پناه ابرو بالا انداخت و پس کجا بود این دایی مهربان؟
کوروش- خوشگله قهر نکن دیگه..قول میدم دفعه‌ی دیگه نوبت تو باشه
باران- به من نگو خوشگله
پناه خندید و قیافه‌ تخسش خیلی بامزه بود : باران جونم
کوروش لبخندی زد و چه عجب حرف زد : پس چی بگم؟
باران- اسم من بارانه نه خوشگله
کوروش- خب خوشگلی دیگه
فربد- من چی؟
باز هم خندید و آن جفت نگاه آبی خیره‌اش شد و قبلا خنده‌اش را ندیده بود..تنها نگاه گستاخش را دیده بود و آیا این همان دختر بزن بهادر بود؟
باران بلند شده دست پناه را گرفت و بلند کرد : بیا بریم تاب بازی
مطیع شده دنبال سرش راه افتاد و حواسش را به قدم‌های تندش داد : مراقب باش نیوفتی
باران خندید : تو هم که حرف داییم رو می‌زنی
باز هم اسم این دایی مرموز به میان آمد و چرا کمی..فقط کمی کنجکاو دیدنش بود؟


‌...
 
موضوع نویسنده

رهاااا

سطح
1
 
مهمان
May
164
1,235
مدال‌ها
3
مبهوت درختان و آن همه گل و گیاه و عطرشان شده بود و آسمان امروز بی‌نهایت زیبا بود ..لب زد : اینجا خیلی قشنگه..پر از گله
باران لبخند زد و دستش را کشید : اینجا میشه گفت باغ پشتی ویلاست..پاتوق منه خیلی دوستش دارم
سمت تاب دو نفره‌ای که با پیچک‌های سبز و گل‌های ریز احاطه شده بود قدم برداشت : میشه سوار شد؟
- نه باید مجوزش صادر بشه
متعجب نگاهش کرد و باران زیبا خندید : چرا نشه اخه؟
لبخندی زد و آرام روی تاب نشست و با پاهایش روی زمین ضرب گرفت : همیشه میای اینجا؟
باران ذوق زده کنارش نشست و سر تکان داد : اره میام اینجا درس می‌خونم یا آهنگ گوش میدم..بعضی وقت‌ها دایی تیامین برام گیتار میزنه منم سر میزارم روی پاهاش و فربدم برامون می‌رقصه
با حرف آخرش خندید و امان از فربد : فربد ازت نارحت شد
- خب بشه..برام مهم نیست چون همیشه همه چی در اختیار اونه
- باران جونم اون برادرته و تا اونجایی که من دیدم خیلی دوست داره..می‌دونی داشتن یه برادر چقدر خوبه؟ نعمت بزرگیه
باران غرق فکر سکوت کرد و به افق نگریست و او آه کشیده نگاهش را به باغچه‌ی بزرگ روبروی‌شان داد و ممکن بود او هم برادری چون فربد داشته باشد؟
- پناه؟
- بله خانوم خوشگله
اخم کرده نگاهش کرد : مثل کوروش حرف نزن
- چرا..مگه حرف بدی زد؟
- نه ولی..دایی قشنگ‌تر صدام می‌کنه
- خیلی دایی جونت رو دوست داری؟
روی تاب دراز کشید و سرش را کعصومانه روی پایش گذاشت : اذیت که نمیشی سر روی پاهات بزارم؟
- معلومه که نه عزیزم
لبخند زده چشم بست : دایی تیامین مهربونه..قشنگ حرف می‌زنه..برامون قصه میگه..کادو میاره و بازی میکنه..وقتی هست نمی‌ترسم..وقت‌هایی که دلم واسه مامان و بابا تنگ میشه و گریه می‌کنم بهم میگه قشنگترین چشم‌های دنیارو دارم و نباید با اشک‌هام خرابشون کنم
کمی چشم درشت کرد و به راستی که قشنگ حرف می‌زد : خیلی خوبه پس..خوش به حالتون
- تو دایی داری؟
لبخند غمگینی روی لبش نشست : نمی‌دونم
باران لبش را گازی گرفت : آخ ببخشید حواسم نبود..خاتون گفته بود در مورد گذشته چیزی نپرسیم
- اشکال نداره..شاید با پرسیدن شما یکم بیشتر فکر کنم
- به چی؟
- به گذشته‌ای که هیچی ازش نمی‌دونم..به نظرت من چند سالمه؟
با مکثی در همان حالت دراز کشیده نگاهش کرد : هفده
خنده‌اش گرفت : حالا چرا هفده..چرا هجده نه؟
- نمی‌دونم یه دفعه به ذهنم رسید ولی به نظر کوچولو میای..فربد بهت میگه گیسو کمند کوچولو
خندید و صدای خنده‌اش در آن فضای زیبا طنین انداز شد..
باران اخم کرد : باز این اومد
متعجب نگاهش را به روبرو داد و کوروش را دید که دست به جیب به سمت‌شان میامد و هر لحظه نزدیک‌تر میشد و لبخند گوشه لبش برای چه بود؟
باران نیم‌خیز شد : چرا اومدی؟ داشتیم حرف می‌زدیم ها..
کوروش اخم ریزی به حاضر جوابی‌اش کرد : خاتون صدات میزنه باران خانوم
باران خانومش کنایه آمیز بود و باران با اخم بلند شد : الان میام پناه
دویدن با آن پاهای کوچک بامزه بود و خطرناک که هم‌زمان با کوروش داد زد : مواظب باش!
کوروش نگاهش را سمتش داد و او سر پایین انداخت و خجالتش بابت چه بود؟
- بهت نمیومد خجالتی باشی؟
سرش به سرعت بلند شد و نگاهش را به آن دریای آرام داد : منظورتون چیه؟
- یعنی تو اون دو برخوردی که باهم داشتیم اصلا خجالتی نبودی..برعکس خیلی پرجسارت و
کلمه‌ی گستاخ در دهانش نچرخید و پناه پرسوال نگاهش کرد : یعنی می‌گید یه جور دیگه بودم؟
ناغافل روی تاب نشست و فاصله بینشان کم نبود؟
- جور دیگه خب چی بگم..ما برخورد خوبی باهم نداشتیم و منم فرصت نداشتم آنالیزت کنم
- دعوا کردیم؟
- اکه بشه اسمش رو دعوا گذاشت
حرفی از سیلی که خورده بود نزد و مگر دیوانه بود که حرفش را به میان بکشد؟
- کجا بودم..یعنی ما کجاها همدیگرو دیدیم؟
سوالس زیادی مظلومانه بود که کوروش نگاهش کرد : هر دو بار تو پارک
- میشه منو ببرین اونجا..شاید چیزی یادم بیاد
- شدنش که میشه ولی من اینجا تو رو ندیدم
منظورش را نفهمیده گیج نگاهش کرد و نکند مال دنیای دیگری بود؟
- منظورم اینه که تو رامسر ندیدمت..تهران بودیم
- هب پس..پس من اینجا زندگی نمی‌کنم؟
- نمی‌دونم اما صادقانه بخوام بگم تیپ و قیافه‌ات به شمالی‌ها نمی خوره..لحجه هم نداری پس..
- پس تهران زندگی می‌کنم
کوروش سری تکان داد و خیره نگاه عسلی رنگش شد : خودت رو اذیت نکن
بی‌توجه به‌ نگاه خیره‌اش بغض کرد و خودش را اذیت نمی کرد پس چه می‌کرد؟
- نمی‌تونم..مدام فکرم می‌پره..اصلا نمی‌تونم تمرکز کنم همش سردرد دارم
- طبیعیه دکترت گفت..
یا صدای جیغ بارلن هردو سراسیمه بلند شدند : دایی جونم..
زمزمه کرد : تیامین..
زمزمه‌اش ناخواسته بود اما اخم کوروش برای چه بود؟
باران خوشحال سمت مردی قد بلند دوید و او کنجکاو چشم ریز کرد تا چهره‌اش واضح شود : میشه بریم اونجا؟
- تیامین دایی بچه‌ها..
پرید وسط حرفش : می‌شناسمش
- می‌شناسی؟!
- اِن‌قدر که باران و فربد ازشون تعریف کردن..کنجکاو شدم
دست به جیب شد و اخمش از بین نرفت که نرفت و باز هم تیامین برگشته بود..


...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین