رهاااا
سطح
1
مهمان
- May
- 164
- 1,235
- مدالها
- 3
دستش را محکم روی جفت چشمش فشار داد و کامیار خندید : جنبه نداری نخور برادر من..
برگشته اخمی کرد : نه که تو خیلی جنبه داری..اگه از اون وسط جَمعت نکرده بودم الان..
- خب حالا باشه جلو رو به پا به کشتنمون ندی
نگاهش را به جادهی تاریک داد : چقدر تاریکه..
- اگه خوب نیستی بزن کنار من بشینم
پوزخندی زد : اگه سردردی که بخاطر آهنگهای مسخره رفیقای جنابعالی رو که گرفتار شدم فاکتور بگیرم..خوبم
- یه شب اومدیم سفر..انتظار داشتی ببرمت روضه؟
کمی از سرعتش را کم کرد : تو میدونستی اون دختره امشب هست؟
- منظورت سانازه؟ به تو که بد نگذشت..
اخمی کرد..هیچ از خندهاش خوشش نیامد : همش تقصیر توعه..دخترهی سیریس چسبیده بود بهم..
- اوهو ببین کی یواش رانندگی میکنه..کوروش خان!
- بحث رو عوض نکن کامیار
- ای بابا به من چه..مهمونی شهروز بود مگه من آمار همه رو دارم؟
پوفی کشید و حواسش را به جاده داد..خسته تر از آنی بود که بابت آمدن ساناز به مهمانی و خراب کردن شبش بحث کند..فراموشش کرده بود و عادت به یاد آوردن آدمهای از جلوی چشم افتادهای همچون ساناز خ*یانتکار نداشت.
- میگم آخر هفته چیکارهای؟
پوفی کشید : کار دارم..تو اصلا حواست هست ما واسه چه کاری اومدیم رامسر جناب وکیل؟
کامیار خندیده دو دستش را به نشانهی تسلیم بالا برد : باشه نزن..عشق و حال بمونه واسه بعد پروژهی ارغوان
سرش را برگرداند و لحظهای نور بالایی زد و با دیدن جسمی افتاده آن هم وسط جاده به سرعت و در صدم ثانیه پا روی ترمز گذاشت..
با توقف ماشین کامیار پر شتاب به جلو خم شد : چته دیوونه..میخوای انتقام نامزدت رو از من بیچاره بگیری؟ با توام کوروش..مستی مگه..
چشم ریز کرده به جلوی ماشین خیره شد و نکند ماشین زیرش کرده بود؟
- یه دقیقه خفه شو ببینم اون چیه..
کامیار تازه به خود آمده به جلو نگاهی انداخت و لب زد : آدمه..
کمربندش را باز کرد : خوبه گفتی..پیاده شو..
- صبر کن شاید مرده باشه..
- چرت نگو پیاده شو..اگرم مرده باشه درست نیست وسط جاده زیر ماشین له بشه..
- کوروش..
پیاده شده سمت جسم افتاده روی زمین قدم برداشت و روی زانو نشست : این که دختره..
موهای بلندی که روی صورت دخترک افتاده بود و چهرهاش را مخفی میکرد کنار زد و اخم ریزی کرد..به نظرش آشنا آمد..
کامیار از تو ماشین داد زد : مُرده مگه نه؟
جواب نداده چراغ قوهی موبایلش را روی صورت رنگ پریدهی دخترک گرفت : فکر کنم قبلا دیدمت..تو..همون..
کامیار پیاده شده روی سرشان آمد : داری بازرسیش میکنی؟ بیا بریم دیگه..اگه دلت نمیاد زنگ بزن آمبولانس بیاد ببرش.
- زنگ بزن..زود باش
- مگه..
داد زد : مگه با تو نیستم..داره نفس میکشه
کامیار متعجب سریع موبایلش را از جیب شلوار جینش دراورده شمارهای را گرفت : اه..لعنتی آنتن نمیده..
اخمی کرد و نمیتوانست همینجا رهایش کند..
کامیار خم شده دقتی کرد و احتمال زیاد اشتباه نمیکرد : وایسا ببینم..این دختر همونی نیست که تو پارک دیدیش؟
نور موبایلش را روی صورتش انداخت : چرا خودشه..نگاه کن موهاشم بلونده..
کوروش یک دستش را از زیر دوتا زانو و آن یکی هم از پشت کمرش رد کرد و به آسانی پَر کاه بلندش کرد : آره..
کامیار دنبالش رفت : پناه..مگه میشناختیش؟
روبه در عقب ماشین ایستاد : درو باز کن..
جسم سردش را با احتیاط روی صندلی عقب گذاشت و به آرامی در را بست : نشنیدی تو پارک دوستش صداش زد؟ مطمئنم گفت پناه
- خب حالا پناه یا هر اسم دیگهای..اگه تو ماشینت تموم کنه چی؟
- حرف نزن بیا سوار شو
کامیار کلافه دستی به موهایش کشید و خوب آن دختر جذاب و گستاخ داخل پارک را به یاد داشت..
با سوار شدن کامیار با سرعت ماشین را به حرکت دراورد و گهگاهی از آیینه عقب نگاهش را خیره پناه نامی میکرد که شاید در این سه دیدارشان اولین دلسوزی را برایش کرده بود..دلش سوخته بود برای جسم سرد و صورت رنگ پریدهاش و خدا کند زنده بماند این کمند گیسو..
...
برگشته اخمی کرد : نه که تو خیلی جنبه داری..اگه از اون وسط جَمعت نکرده بودم الان..
- خب حالا باشه جلو رو به پا به کشتنمون ندی
نگاهش را به جادهی تاریک داد : چقدر تاریکه..
- اگه خوب نیستی بزن کنار من بشینم
پوزخندی زد : اگه سردردی که بخاطر آهنگهای مسخره رفیقای جنابعالی رو که گرفتار شدم فاکتور بگیرم..خوبم
- یه شب اومدیم سفر..انتظار داشتی ببرمت روضه؟
کمی از سرعتش را کم کرد : تو میدونستی اون دختره امشب هست؟
- منظورت سانازه؟ به تو که بد نگذشت..
اخمی کرد..هیچ از خندهاش خوشش نیامد : همش تقصیر توعه..دخترهی سیریس چسبیده بود بهم..
- اوهو ببین کی یواش رانندگی میکنه..کوروش خان!
- بحث رو عوض نکن کامیار
- ای بابا به من چه..مهمونی شهروز بود مگه من آمار همه رو دارم؟
پوفی کشید و حواسش را به جاده داد..خسته تر از آنی بود که بابت آمدن ساناز به مهمانی و خراب کردن شبش بحث کند..فراموشش کرده بود و عادت به یاد آوردن آدمهای از جلوی چشم افتادهای همچون ساناز خ*یانتکار نداشت.
- میگم آخر هفته چیکارهای؟
پوفی کشید : کار دارم..تو اصلا حواست هست ما واسه چه کاری اومدیم رامسر جناب وکیل؟
کامیار خندیده دو دستش را به نشانهی تسلیم بالا برد : باشه نزن..عشق و حال بمونه واسه بعد پروژهی ارغوان
سرش را برگرداند و لحظهای نور بالایی زد و با دیدن جسمی افتاده آن هم وسط جاده به سرعت و در صدم ثانیه پا روی ترمز گذاشت..
با توقف ماشین کامیار پر شتاب به جلو خم شد : چته دیوونه..میخوای انتقام نامزدت رو از من بیچاره بگیری؟ با توام کوروش..مستی مگه..
چشم ریز کرده به جلوی ماشین خیره شد و نکند ماشین زیرش کرده بود؟
- یه دقیقه خفه شو ببینم اون چیه..
کامیار تازه به خود آمده به جلو نگاهی انداخت و لب زد : آدمه..
کمربندش را باز کرد : خوبه گفتی..پیاده شو..
- صبر کن شاید مرده باشه..
- چرت نگو پیاده شو..اگرم مرده باشه درست نیست وسط جاده زیر ماشین له بشه..
- کوروش..
پیاده شده سمت جسم افتاده روی زمین قدم برداشت و روی زانو نشست : این که دختره..
موهای بلندی که روی صورت دخترک افتاده بود و چهرهاش را مخفی میکرد کنار زد و اخم ریزی کرد..به نظرش آشنا آمد..
کامیار از تو ماشین داد زد : مُرده مگه نه؟
جواب نداده چراغ قوهی موبایلش را روی صورت رنگ پریدهی دخترک گرفت : فکر کنم قبلا دیدمت..تو..همون..
کامیار پیاده شده روی سرشان آمد : داری بازرسیش میکنی؟ بیا بریم دیگه..اگه دلت نمیاد زنگ بزن آمبولانس بیاد ببرش.
- زنگ بزن..زود باش
- مگه..
داد زد : مگه با تو نیستم..داره نفس میکشه
کامیار متعجب سریع موبایلش را از جیب شلوار جینش دراورده شمارهای را گرفت : اه..لعنتی آنتن نمیده..
اخمی کرد و نمیتوانست همینجا رهایش کند..
کامیار خم شده دقتی کرد و احتمال زیاد اشتباه نمیکرد : وایسا ببینم..این دختر همونی نیست که تو پارک دیدیش؟
نور موبایلش را روی صورتش انداخت : چرا خودشه..نگاه کن موهاشم بلونده..
کوروش یک دستش را از زیر دوتا زانو و آن یکی هم از پشت کمرش رد کرد و به آسانی پَر کاه بلندش کرد : آره..
کامیار دنبالش رفت : پناه..مگه میشناختیش؟
روبه در عقب ماشین ایستاد : درو باز کن..
جسم سردش را با احتیاط روی صندلی عقب گذاشت و به آرامی در را بست : نشنیدی تو پارک دوستش صداش زد؟ مطمئنم گفت پناه
- خب حالا پناه یا هر اسم دیگهای..اگه تو ماشینت تموم کنه چی؟
- حرف نزن بیا سوار شو
کامیار کلافه دستی به موهایش کشید و خوب آن دختر جذاب و گستاخ داخل پارک را به یاد داشت..
با سوار شدن کامیار با سرعت ماشین را به حرکت دراورد و گهگاهی از آیینه عقب نگاهش را خیره پناه نامی میکرد که شاید در این سه دیدارشان اولین دلسوزی را برایش کرده بود..دلش سوخته بود برای جسم سرد و صورت رنگ پریدهاش و خدا کند زنده بماند این کمند گیسو..
...