جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هانیه فاتِحی با نام [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,671 بازدید, 112 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هانیه فاتِحی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هانیه فاتِحی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2

کارت را رو به نگهبان گرفت.
نگهبان نگاهی انداخت، مؤدبانه کنار رفت. قلبش با شدت بیشتری کوبید، در دل زمزمه کرد:
«نباید بترسی حوا، نباید.»
مکثی کرد و چشمانش را محکم فشرد، ضربان قلب لعنتی‌اش زیادی بالا بود.
در دل با خود صحبت کرد:
«به زندگی شادی که داشتی فکر کن دختره لعنتی»
در عرض ثانیه‌ای چهره‌ی خندان حورا پیش چشمانش جان گرفت.
چشم غره‌های مادرش را برای نخوردن صبحانه‌اش، دستان پدرش که حمایت‌گرانه دور شانه‌اش می‌پیچید.
بغض آشنایی بر گلوی ظریفش چنگ زد. سرفه‌ای کرد و چشمانش را بیشتر فشرد و باز کرد. حال با اطمینان قدم‌های بلندتری برداشت، آماده بود که تک‌تک آدم‌های این عمارت را بسوزاند! علی‌الخصوص میراث خور بزرگ جهان‌آرا را... .
«و چه می‌دانست، خودش هم در این آتش می‌سوزد!»
قدم برداشت و حال سرش از تصمیمات درون قلبش بالا بود.
قدم برداشت و ورق جدیدی از زندگی‌اش را با قدم‌هایش شروع کرد.

***


کلافه یقه‌ی پیراهن سفید رنگش را صاف‌تر کرد.
حوصله هیچ چیز را نداشت. آدم‌های مهمی را ملاقات کرده بود، امّا باز هم اهمیتی نداشت. بیشتر عصبی بود، از این‌که برای دقیقه‌ای هم که شده باید به پایین برود.
خیالش از بابت مهمان‌ها راحت بود، همه شناخته شده و زیر نظر بودند.
پر از خشم، کت مشکی رنگش را به تن کرد، دو دکمه بالایی پیراهن سفیدش باز ماند، دستش را درون جیب راست خود فرو کرد و با دست چپ لبه‌ی کت را گرفت و از اتاق بیرون زد.
با اقتدار از پله‌ها پایین رفت.
هر لحظه نگاه خیره افراد حاضر را بیشتر حس کرد، پوزخندی زد.
او بود و غرورش، کل تهران که هیچ باید کل جهان، مقابلش سر خم می‌کردند.

***

با نفس عمیقی وارد سالن عمارت شد.
اطمینان کامل داشت، از قدم‌هایی که حال محکم برمی‌داشت.
چشمانش را بالا آورد، در ثانیه نگاهش مات مردی شد که با اقتدار از پله‌ها پایین می‌آمد.
«جذاب ، مغرور ، محکم» از مرد مقابلش که تعدادی با حسرت و تعدادی دیگر با علاقه نگاهش می‌کردند، فقط همین سه کلمه را می‌توانست، توصیف کند.
قد بلند و هیکل عضلانی و بزرگش، چهره اصیل و جذابش، همه و همه از او آدمی، با چهره‌ و استایلی بی‌نقص، ساخته بود.
به خود آمد و با اخم نگاه گرفت، صدای دخترک مقابلش که با شیطنت و حسرت روبه دختر کناری‌اش، حرف میزد را شنید:
- باید هم این‌قدر جذاب و مقتدر باشه، تمام هست و نیست جهان‌آرا مال این مرده!
دستانش یخ بست! تکان سختی خورد، خودش بود؟!
چرا نمی‌توانست به‌سمتش یورش ببرد؟
چرا صدایش را آزاد نمی‌کرد؟
اصلا در توانش بود؟
ناقوس مرگ در مغزش به صدا در آمده بود.
حالت تهوع داشت، دستش را روی گلوی باریکش فشرد.
امّا این مرد جوان با چه سرعتی به این همه موفقیت رسیده بود؟!
لبانش را با بغض گزید. خانواده او بخاطر جنین از دست رفته‌ی این مرد زیر خروارها خاک بودند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2

دستانش مشت شد، اشک در چشمانش حلقه بست.
نگاهش را چرخاند و در سراسر سالن بزرگ و اعیانی که، به زیبایی با مجسمه‌های عتیقه مزین شده بود، بادیگاردهایی با فرم طوسی رنگ، سالن و افراد را زیر نظر داشتند.
توجه‌اش به مردی دیگر با استایلی متفاوت و موی مشکی بلندش که بسته شده بود و هیکلی بزرگ جلب شد.
متوجه شد، به همه‌چیز رسیدگی می‌کند، به ناگهان نگاهش چرخید و چشمانش به او افتاد.
چیزی درون قلبش فرو ریخت، چشمان درشت مرد،
جست و جوگرانه در حوالی‌اش چرخید. ناخودآگاه هول شده قدمی عقب رفت.
در چهره مرد هیچ چیز مشخص نبود.
از پایش نیشگون محکمی گرفت، تا به خود بیاید.
مرد با زیرکی و بی‌اعتنا نگاه گرفت.
با خیالی خام نفس عمیقی کشید، امّا دقیقه‌ای بعد در کنار گوش یکی از بادیگاردها چیزی زمزمه کرد. بادیگارد با دقت نگاهی به‌سمتش انداخت، آب دهانش را محکم قورت داد و نگاهش را ناشیانه در اطراف سالن چرخاند.
با دیدن میز خالی به آن سمت پا تند کرد و تقریباً خودش را روی صندلی پرت کرد.
در دل به خود نهیب زد و منتظر بود که در هرساعت و دقیقه‌ای به سراغش بیایند و بازخواستش کنند، امّا در کمال تعجب بعد از دقایقی طولانی همه‌چیز آرام بود و کسی با او کار خاصی نداشت.
البته اگر درخواست‌های رقص بعضی از افراد حاضر را نادیده می‌گرفت.
با زیرکی سعی کرد، آدم‌های خاص مهمانی را شناسایی کند. در آن جمع همان مردی که در ساعات اول به گونه‌ای موچش را گرفته بود، را زیر نظر داشت، که مدام کنار مرد این عمارت بود. حدس این‌که او نیز آدم مهمی است، اصلاً برایش سخت نبود.
هنوز مشغول بررسی اطرافش بود که دختری با قد بلند و هیکلی زیادی ظریف، کنارش ایستاد، ناخودآگاه چشمانش به سمتش کشیده شد. در جواب نگاهش لبخندی زد و با صدای آرامی زمزمه کرد:
- می‌تونم کنارتون بشینم؟
با لبخند سری تکان داد و گفت:
- بله، بفرمایید.
دختر با محبت دستش را دراز کرد و گفت:
- من ساغرم و شما؟
دوستانه دستش را فشرد.
- من حوا هستم، خوشبختم.
ابرویی بالا انداخت، گفت:
- چه اسم زیبایی!
روی صندلی کنارش به راحتی تکیه زد و ادامه داد:
- شما مهمون باربدین دیگه؟
گیج فقط سری تکان داد، ساغر لبخند دیگری روی لبانش نشاند:
- چه سوالایی می‌پرسما، معلومه که مهمون باربدی، وگرنه شاهوخان که کسی رو حتی در حد دعوت کردن از طرف خودشون نمی‌بینند.
کمی فکر کرد، تا بالاخره دهن باز کرد و گفت:
- منظورتون از شاهوخان کیه؟
ساغر ابرویی بالا انداخت و خودش را به حوا نزدیک‌تر کرد. نامحسوس با چشمانش به همان مرد پرغرور، اشاره کرد.
- روی خوشش رو تا حالا کسی ندیده، بماند که با همین اخلاق خاص هم حاضرم قسم بخورم که الان از زن متاهل تا دختر مجرد حسابی اراده از کف دادند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
در ذهنش اسمش را زمزمه کرد. شاهوخان؟
شاهو به چه معنا بود؟
شاید به معنای یک شاه، بزرگ و قدرتمند!
صدای ساغر از فکر بیرون کشاندش، چشمکی زد و ادامه داد:
- من کارمند شرکت بین المللی شاهوخان هستم و زیاد ندیدمش، جز چندباری که برای چک کردن کارا به شرکت اومده بود. طبق معمول هم اگه دعوت شدیم، از طرف باربد بوده، البته از حق نگذریم که شاهو‌خان هرگز تو مهمونی‌ها شرکت نمی‌کنه، همین چند دقیقه‌ای هم که در جوارشون هستیم، نعمت بزرگی هست.
جمله آخر را با لودگی بیان کرده بود که باعث لبخند حوا شد.
اما درست ثانیه‌ای بعد مرد از مهمانی بیرون زد. حال به حرف‌های ساغر ایمان آورد، همین چند دقیقه‌ای هم که بود، نعمت بزرگی محسوب می‌شد. بی‌خیال نفس عمیقی کشید که صدای محکمی کنار گوشش زمزمه کرد:
- بیرون منتظرتون هستم، شاهوخان سوال هایی ازتون دارند.
با وحشت رو گرداند، امّا دیگر کسی نبود. شاهوخان با او؟! چشمانش را از وحشت کمی بست، کوبش قلبش نشانه‌ی هیجان زیادش بود. آن مرد حتیٰ فکر و نامش هم برایش سنگین است، چه برسد به حضور مستقیمش!
با استرس از جا پرید، باید کاری می‌کرد. باید دلیلی پیدا می‌کرد، یا نسبتی برای ورودش به عمارتشان، با بیچارگی نگاه چرخاند، ساغر نیز برخاست، دستش را روی شانه‌اش گذاشت:
- چیزی شده؟
نگاه حوا روی چهره‌اش چرخید، می‌توانست اعتماد کند؟ چاره‌ای داشت؟ نه، هرگز چاره‌ای جز کمک گرفتن نداشت.
آب دهانش را قورت داد و گفت:
- باید باهاتون حرف بزنم.
منتظر تأیید ساغر نماند و با استرس لب زد:
- به دلیلی وارد این مهمونی شدم، امّا نباید کسی متوجه بشه، الان خواستن که برم برای حضورم به شاهوخان جواب پس بدم.
با حرفش تعجب در نگاه قهوه‌ای رنگ، ساغر نشست، شاهوخان خواسته بود؟
او وقت این کارها را نداشت!
متوجه موضوع کمک حوا شده بود، چشمان ملتمس حوا را درک کرد. لبخندی زد، دستانش را فشرد و گفت:
- بیا بریم، من درستش می‌کنم.
حوا در سکوت و از خدا خواسته دنبالش به‌ سرعت راه افتاد. سالن بزرگ و شلوغ را پشت سرگذاشتند و وارد حیاط دلفریب و باغ مانند، عمارت شدند. بادیگاردی مقابلشان ظاهر شد و به سمت راست هدایتشان کرد به همراه بادیگارد قدم برداشتند و سالن عمارت را دور زدند و درست در پشت عمارت، کلبه چوبی کوچک و دنجی مقابلشان ظاهر شد، به کلبه نزدیک شدند، همان مردی که در مهمانی مدام کنار شاهوخان بود، با ابهت خاص خودش، روی صندلی لم داده و از سیگارش کام عمیقی می‌گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
پوزخندی روی لبان ساغر نشست. مطمئن بود شاهوخان را اینجا نخواهند دید، این دخترِ تازه وارد، چه خوش باور بود که خیال می‌کرد، شاهوخان را ملاقات خواهد کرد.
باربد با دیدنشان ابروی باریک و مردانه‌اش را بالا انداخت و اشاره زد:
- بشینید مادمازلا.
حوا از طرز نگاه مرد هرگز خوشش نیامد. با نشستن ساغر او نیز خانومانه کنارش نشست. ساغر اما زیرکانه لبخندی زد و گفت:
- چه خبره باربد؟ با دوست من کاری داشتی؟ تو این جمع غریبه، می‌دونی که؟
حوا با فهمیدن این‌که فرد مقابلش همان باربده گفته‌های ساغر است. بادقت بیشتری براندازش کرد، باربد اما لبانش کمی به طرح لبخند کش آمد و گفت:
- دوستی که می‌گفتی ایشونه؟
حوا به ساغر نگاه مبهمی انداخت و ساغر بی‌تفاوت سری تکان داد. باربد که حال خیالش راحت‌تر شده بود. با نگاه دقیق‌تری حوا را بررسی کرد:
- جذابی!
حوا خوب می‌دانست طرف صحبت باربد خودش است. اخم‌هایش غلیظ‌تر شد، هرلحظه به حرف‌های نیکا بیشتر ایمان می‌آورد، هیچ چیز ساده نبود، مانند نقشه‌های بچه‌گانه درون سرش.
باربد خیره به حوا لبخندش عمیق‌تر شد. از نظرش زیبا و نچرال بود.
مرگ چشمان کشیده‌اش را زیادی پسندیده بود.
حدس میزد، دختر سختی باید باشد. خوش‌حال بود که به گفته ساغر درمورد دوستش، قرار بود بیشتر با دختر مقابلش ملاقات داشته باشد.
سری تکان داد که موج موهای بلندش نیز تکان خورد و با جمله‌ای اجازه برگشتنشان به مهمانی را صادر کرد:
- برگردید داخل از خودتون پذیرایی کنید.
ساغر سری تکان داد و حوا بدون واکنشی جلوتر از ساغر از فضای منفی درون کلبه گریخت و چشمان مشتاق باربد را به دنبال خود کشاند.

***

بعد از ساعتی نفس‌گیر بالاخره رضایت داده بودند، شام را سرو کنند.
حوا بی‌حوصله مشغول خوردن تکه مرغ سرخ شده‌ای شد. ساغر با محبت تیکه‌ای از ماهی برش زده، درون بشقابش گذاشت. چشمکی به‌رویش زد:
- خوشمزست، امتحانش کن.
خیره‌ی ساغر ماند، چرا تا به این اندازه کمکش کرده بود؟ اصلاً چگونه باربد به سرعت کوتاه آمده بود و حتیٰ ذره‌ای به حضورش شک نکرده بود؟!
احساس کلافگی می‌کرد، نقطه اصلی این ماجرا را همان ده دقیقه دیده بود و دیگر خبری از او و حضورش نبود.
نفس سنگینش را به بیرون فرستاد و سعی کرد، افکارش را پس بزند. آرام مشغول خوردن ادامه غذایش شد.
در همان حال سرش را کمی بالا گرفت. با دیدن باربد که به سمتشان می‌آمد، غذا در گلویش ماند.
باربد نگاه خیره‌ای به چشمانش انداخت و بی‌تفاوت با بشقاب درون دستش مقابلش نشست.
- نمی‌دونید، چه افتخاری بهتون بخشیده شده که من تصمیم گرفتم، شامم رو سر میز شما سِرو کنم.
چینی به دماغش داد که باعث قهقه باربد شد. ساغر بی‌خیال تکه‌ای دیگر از کبابش را درون دهانش جا داد و شانه‌ای بالا انداخت:
- دمت‌گرم، آخه ما داشتیم، لَه‌لَه می‌زدیم، برا حضور مستقیم جنابعالی.
حال نوبت حوا بود که سرخوشانه بخندد. حس خوبی به ساغر داشت، دختر جسوری بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
اخمی بین ابروهای باربد نشست و بحث را عوض کرد:
- تا کی اینجایید ساغر؟
ساغر با توجه به کسل بودن حوایی که به تازگی با او آشنا شده بود، ناخودآگاه گفت:
- حوا یکمی کار داره، بعد از خوردن شام باید بریم، البته اگه شما اجازه بدی که بخوریم.
باربد این‌بار تلاش کرد بی‌تفاوت سری تکان دهد. دیگر حرفی میانشان رد و بدل نشد، فقط صدای قاشق و چنگال به گوش رسید.
حوا ممنون بود، از ساغری که به خوبی درکش کرده و با بهانه‌ای اطلاع داده بود، بعد از شام می‌روند.
بعد از خوردن چند تکه ماهی عقب کشید. ساغر با سر اشاره‌ای زد و از جا برخاستند. به‌سمت خدمت‌کار رفتند و درخاست کردند مانتو و کیفشان را بیاورد.
بعد از تحویل گرفتن وسایلشان، دستش توسط ساغر کشیده شد و به ناچار باز به‌سمت باربد رفتند.
ساغر با لبخند سری برای باربد تکان داد:
- ممنونم باربد، مهمونی خوبی بود، از شاهوخان هم از طرف ما تشکر کن.
باربد اما بی‌توجه به ساغر سری تکان داد و خیره حوا شد. حوا زیر لب تشکر ریزی کرد که دست باربد مقابلش دراز شد.
اخم‌هایش درهم شد، اصلاً از او خوشش نمی‌آمد، مشکلی با دست دادن نداشت، اما از ته‌ دل از این مرد حس بدی می‌گرفت.
باربد با دیدن مکث حوا, ابرویی بالا انداخت و دستش را پس کشید. در دل پوزخندی زد و با خود زمزمه کرد:
«این دختر را فقط برای یک هفته نیاز داشت و بعد، جایش پیش بقیه دوست دخترانش بود.»
حوا بی‌حوصله با همان اخم عقب‌گرد کرد، ساغر با لذتی که از رفتار حوا در دلش نشسته بود، دستی تکان داد و همراه حوا از عمارت بیرون زدند.
- من ماشینم رو نیاوردم، میشه من رو برسونی؟
حوا با محبت سری تکان داد:
- معلومه که میشه، بریم کوچه جلویی پارک کردم.
به سمت دلبندش که همان دویست و شش سفیدش بود، رفتند.
سوار شد و ساغر کنارش جا گرفت، با سرعت از آن کوچه نحس و پهناور بیرون زد.
چند دقیقه‌ای به سکوت گذشت، هر دو منتظر توضیح بودند. مطمئنن نه حوا و نه ساغر ساده از موضوع امشب نمی‌گذشتند.
ساغر این‌بار بی‌حوصله زبان باز کرد:
- اهل مقدمه چینی نیستم، پس اصل موضوع رو میگم.
سمت حوا برگشت و ادامه داد:
- اینا آدمای معمولی نیستند دختر، نمی‌خوام منت بزارم، می‌خوام بگم تا درک کنی این موضوع رو، اما اگه یک‌ درصد باهم آشنا نشده بودیم و تو دلیلی برا حضورت پیدا نمی‌کردی، جنازت تو اون عمارت می‌پوسید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
با انعکاس کلمه جنازه درون سرش، با وحشت کنار خیابان روی ترمز زد. به همین راحتی؟جنازه‌اش می‌پوسید؟ به دلیل حضورش در آن مهمانی مزخرف؟ ساغر با دیدن قیافه وحشت زده حوا، دستش را روی دستانش گذاشت.
- نمی‌خواستم بترسونمت، اما هر دلیلی هم داشته باشی، نمی‌تونی به راحتی با جونت بازی کنی.
لبانش لرزید، دلیل او هر دلیلی که نبود؟ بود؟ خانه‌ی سوت و کورش هر دلیلی نبود.
مدیر مدرسه‌ای که ندانسته دیروز با خانه تماس گرفته، تا اطلاع دهد، مدتی شده مدارس باز شده و شاکی بود، برای غیبت حورای نازنینش، هر دلیلی نبود.
چشمانش را بست و اشکی چکید، ساغر متعجب خواست آرامش کند، که اجازه نداد. ناخودآگاه خاطرات از نظرش گذشت.
خاطرات خوشش در ذهنش، تکرار و تکرار شد.
سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و نمی‌دانست چرا به این آسانی دارد اعتماد می‌کند، دهان باز کرد:
-می‌دونی، خانواده کلمه قشنگیه و حس وجودشون قشنگ‌تر، این‌که پشتت گرم باشه به حضور پررنگشون.
خیره به نقطه نامعلومی ناخودآگاه خاطرات تلخ زندگی‌اش را زمزمه کرد:
- بابام متخصص مغز و اعصاب بود، مادرم متخصص زنان و زایمان.
لبخندی با بغض زد و اشکانش بیشتر فرو ریخت:
- عاشق هم شدن، بابا می‌گفت، مادرت انقدر زیبا و دل‌فریب بود که همون روزای اول ازش درخواست ازدواج کرده، چشم‌های سبز رنگش، پوست سفیدش، مهربونیه چهرش، همه و همه گرفتارش کرده بود، بابا می‌خندید و می‌گفت تو مثل مادرت نشیا، ناز زیاد داره، دمار از روزگار منه عاشق در آورد.
ساغر لبخند تلخی زد، از این‌که حوا برای تعریف از پدر و مادرش از «زمان گذشته» استفاده می‌کرد، دلش را به درد می‌آورد.
درک کرد که دختر مقابلش چقدر تنها است.
با صدای دوباره حوا، با جان و دل گوش سپرد.
- هردوشون دوتا از پزشک‌های موفق تهران بودند، عقیده داشتند که بیماراشون عزیزترین آدمای زندگیشون هستند، اما حورا خواهر قشنگم، اصلاّ مثل من نبود، آروم و خانوم بود، با هشت‌ سال سن، درک بالایی داشت.
آهی کشید و ادامه داد:
- می‌دونی ساغر، همه‌چیز خوب بود، غذای خونگی مامان، حمایت‌های بابا، علاقه خالصه حورا، خنده‌های از ته‌دلم، شیطنت‌های دخترانم، همه‌چیز سرجاش بود.
تقریباً مطمئن بودم که هیچ‌ک.س نمی‌تونه زندگی آروم ما رو بهم بریزه!
آزار هیچ‌ کدوممون حتیٰ به مورچه درحال گذر هم نمی‌رسید.
مکثی کرد، هوا را به ریه‌هایش هدیه داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
- تا این‌که مامان یه روز سرمیز شام، از زنی گفت که همون روز برای چکاپ وضعیت هفت ماهگیش به سراغ مامان رفته.
مدام می‌گفت که زن عجیبی بود، استرس بدی داشت و این برای بچه‌ش خطر محسوب میشد و این‌که برای کنترل وضعیتش دیر به پزشک مراجعه کرده.
از کنار حرف‌های مامان بی‌خیال گذشتیم. مامان زیاد از کارش حرف میزد و عجیب نبود.
در دلش نفرت موج زد، بی‌رحم نبود، اما از آن زن دل‌چرکین بود:
- گذشت و زنی که هفت ماهه به سراغ مامان رفته بود، درست توی هشت ماهگی زمان زایمانش رسید! اون شب رو خوب یادمه، شبی که مامان از فیلم محبوبش برامون تعریف کرده بود و با خوراکی‌های مختلفه روی میز، هممون رو مجبور کرده بود که حواسمون رو به فیلم بدیم.
چشمانش را بست، صورت کاملاً خیسش را حس می‌کرد، ساغر اما با ناراحتی خیره لبان صورتی رنگ، حوا مانده بود.
- گوشی مامان زنگ خورد، کاش اون‌شب به سرم زده بود تا اون گوشی لعـ*ـنتی رو خاموش کنم. اصلاً تمام راه‌های ارتباطی رو از بین ببرم، تمام درها رو قفل کنم و چراغ‌ها رو خاموش.
بغض دار خندید.
- اما خبر رو پرستارا رسوندند. مامان با وحشت به طرف اتاقش پا تند کرد، وحشت مامان بی‌سابقه بود. همیشه اعتماد کاملی روی کارش داشت، اما اون‌ شب همه‌چیز متفاوت بود، ازم خواست من برسونمش و بابا مثل همیشه پیشونیش رو بوسید، انگیزه داد که اون بهترین پزشک زنانه و از پسش برمیاد.
مامان رو به بیمارستان رسوندم، اما از وحشت مامان منم استرس بدی گرفته بودم و به دنبالش دویدم، لباس‌هاش رو با عجله عوض کرد و به‌سمت بخش زایمان پا تند کرد، اما با دیدن چندین مرد غول‌آسا که درست مثل نگهبان پشت در صف کشیده بودند، هردومون مکث کردیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
مامان با ترس ازم خواست جلوتر نرم و خودش جلو رفت که صدای یکی از مردها مبهوتم کرد.
با صدای خشن مامان رو تهدید می‌کرد، داد میزد که اگه بچه سالم از این در بیرون نیاد، رئیسش زندگی برامون نمی‌زاره.
حالا این من بودم که تمام تنم به رعشه افتاده بود.
پلک‌هایش را محکم فشرد و می‌ترسید آخر این داستان جانی برایش نمانده باشد، ادامه داد:
- مامان رفت و ساعت‌ها پشت در منتظر موندم، مرد پشت در مدام به کسی اطلاعات می‌داد. از خدا می‌خواستم به مامان کمک کنه، اما نشد، مامان خسته و با دست‌های خونیش بیرون اومد، مرد جلو رفت و مامان ناامید سرتکون داد و ثانیه‌ای بعد قلبم از چیزی که دیدم، ایستاد.
مرد زیر گلوی مامان رو گرفته بود و تهدید می‌کرد، داد و فریاد کردم، حراست بیمارستان رسیدند و مامان رو دور کردند،
من با وحشت خیره به مردی بودم که تهدید می‌کرد رئیسش زندگیمون رو نابود می‌کنه. ترس تو ریشه‌ریشه از وجودم رخنه کرد، خطر رو حس می‌کردم.
اما مامان ازم خواست سکوت کنم و هرگز چیزی به بابا نگم، می‌ترسیدم، اما دل این رو نداشتم که بابا رو هم ناراحت کنم.
دستان مشت شده‌اش را روی زانوانش، بیشتر فشرد:
- کاش کاری کرده بودم، کاش به بابا گفته بودم.
درست بعد از گذشت یک‌هفته و آرامشی که باز به خونه برگشته بود. کم‌کم فراموش کردم و خودم رو قانع کردم که ناراحت بچه از دست رفتشون بودند.
با حالی بد خیره به سیاهی شب شد و ادامه داد:
- اما درست چند روز بعدش، حورا ازمون خواست برای جشن تولد دوستش که توی باغ بزرگی برگزار می‌شد، بریم.
بی‌حوصله اعلام کردم که من برای تولد همراهشون نمیرم.
هق‌هق کنان به سرفه افتاد و ساغر وحشت زده از داستان زندگی حوا، دستی پشتش کشید.
- اگه حالت خوب نیست، ادامه نده.
اما می‌خواست بگوید، دلش عجیب حرف زدن از آن روزهای شوم را می‌خواست، دلش مرور تمام ساعات آن روز را می‌خواست، دلش خشم بیشتری می‌خواست.
بی‌جان زمزمه کرد:
- کاش رفته بودم، کاش همراهشون رفته بودم و الان با این همه نفرت و حس بده انتقام، تنها نمی‌موندم.
ساغر که حال قصه زندگی دخترک مقابلش را حدس می‌زد، با قلبی فشرده دستان یخ زده حوا را به گرمی فشرد.
حوا غرق شده در گذشته با نفس‌های یکی در میانش، با صدایی که بیشتر شبیه به ناله بود، کلمات را آرام به زبان آورد:
- درست وقتی از خونه بیرون رفتند، دقایق طولانی گذشت که صدای آیفون بلند شد. جواب دادم،
امّا صدایی نشنیدم، در رو باز کردم، حتیٰ کسی پشت در هم نبود. متوجه پاکتی کنار در شدم و ناخوآگاه ترسیدم، پاکت رو باز کردم و خوندم و زندگی سیاه شد. خوندم و ترس چنگ زد به قلبم، جمله‌ای که تمام توانم رو ازم گرفت.
تک به تک کلماتش رو یادمه، واو به واوش رو... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
با بغض کلماتی که در ذهنش می‌گذشت، را به زبان آورد:
- رو اون برگه نوشته بود، خانوم دکتر گفته بودم که بچه از دست بره، زندگیت رو نابود می‌کنم.
ترسیدم، وحشت کردم، شماره گرفتم و کسی جواب نداد. گرفتم و گرفتم، ولی جواب نگرفتم. با سرعت سرسام‌آوری روندم به طرف باغی که تولد برگزار می‌شد، اما... .
سرش را روی فرمان فشرد از خدا خواست این ساعت جانش را بگیرد. بوی آتش، در مشامش پیچید، شعله‌های آتش در دیدگانش زنده شد.
هربار حقیقت را مرور می‌کرد، آرزوی مرگ در تمام جانش فریاد میزد.
با نفس‌هایی که به زور، درحال دم و بازدم بودند، گفت:
- رسیدم به خیابون اصلی باغ، شلوغ بود، خیلی شلوغ، از رو‌به‌رو آتیش شعله می‌کشید، مردم وحشت‌زده اطراف ماشینی رو گرفته بودند. نمی‌خواستم چیزی که مغزم فریاد میزد رو باور کنم. با پاهای لرزونم جلو رفتم و رنگ سفیده ماشین بابا رو بین شعله‌ها تشخیص دادم، آتش‌نشانی سعی می‌کرد شعله‌ها رو خاموش کنه.
اما دقایقی بعد تمام دارایی‌های زندگیم رو از ماشین بیرون کشیدند، حورای نازنینم می‌سوخت، حامیه زندگیم، بابا انقدر سوخته بود که مثل یه بچه تو خودش جمع شده بود.
دیدم و مردم، دیدم و جون دادم.
مامان کمی با فاصله‌تر از بابا درحال نفس زدن بود، وقتی هنوز چشم‌هاش نیمه باز بود، کنارش زانو زدم، نگاهم کرد، سعی کرد که بازم لبخند بزنه، مثل همیشه، تو اون وضعیت هم با حال بدش زمزمه آرومش رو شنیدم.
گفت که نمی‌خواست، نمی‌خواست بلایی سر اون بچه بیاد، گفت اون لطف بزرگی در حق اون جنین کرده، گفت و با فشردن دستم چشم‌هاش رو بست. به همین آسونی زندگیم جلوی چشم‌هام سوخت و تموم شد.
حال ساغر هم اشک می‌ریخت، از غم دخترکی که به تازگی با او آشنا شده بود. خاطرات زندگی خودش نیز در مقابل چشمانش زنده می‌شد. اما درست همان لحظه با لحن خشمگین حوا ماتش برد:
- قول دادم به خودم، انتقام بگیرم. خانواده من بخاطر جنین شاهوخان سوختند و نابود شدند.
جمله حوا در ذهنش اکو شد. نامحسوس لبخندی ناباور روی لبان پروتز شده ساغر، نشست.
بچه‌ای که از خون شاهو بود و از دست رفته بود... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
بعد از مرور خاطرات تلخش سبک نشده بود، بلکه هرلحظه آتش خشم درون قلبش شعله می‌کشید. ساغر امّا سکوت کرده و در فکر فرو رفته بود. بی‌حواس انگشتش را به سمت خانه‌ای گرفت.
- همین‌جاست، ممنون.
حوا سعی کرد، لبخند بزند، اما زیاد موفق نبود. ایستاد و منتظر رفتن ساغر ماند، ساغر اما قصد پیاده شدن، نداشت.
کامل به سمت حوا برگشت.
- می‌خوای واقعاً انتقام بگیری؟
گیج نگاهش کرد که ادامه داد:
- اگه به تصمیمت ایمان داری، می‌تونم کمکت کنم تا به اون آدم نزدیک بشی.
لبخند زد، حال لبخندش عمیق و از ته‌دل بود، ساغر واقعاً کمکش می‌کرد به آن‌ها نزدیک شود؟
- ایمان دارم، بیشتر از هرچیزی به تصمیمم ایمان دارم.
ساغر با اطمینان سری تکان داد.
- فردا ساعت شش اینجا باش، می‌ریم جایی که مفصل حرف بزنیم.
از ماشین پیاده شد. با لبخند بوسی برایش فرستاد.
- به چیزی فکر نکن، حلش می‌کنیم، فردا می‌بینمت.
سری با خوش‌حالی تکان داد.
- می‌بینمت، سرساعت شش اینجام.
ساغر در هوا دستی برایش تکان داد و دور شد. پایش را روی گاز فشرد و لبخند زد.
ساغر گفته بود که حلش می‌کنیم، پس حلش می‌کردند.
امّا چند کیلومتر عقب‌تر، ساغر بعد از دور شدن ماشین حوا، گوشی را چنگ زد و شماره‌ای گرفت، با جواب دادن طرف مقابلش زمزمه کرد:
- یکی رو پیدا کردم.
لبخند عمیقی زد، ادامه داد:
- شاهوخان کارش تمومه.

***

با سرخوشی کلید را درون قفل چرخاند. بوی خوش قیمه بادمجان را حس کرد، کار نیکا بود. با لبخند عمیق کفش‌هایش را به سمتی پرت کرد، به طرف آشپزخانه پا تند کرد و هیکل کمی توپر نیکا را از پشت در آغوش کشید و بوسی روی لپش کاشت.
نیکا از ترس بالا پرید و بعد از تشخیص حوا، مشتی به بازویش کوبید.
-ترسوندیم، معلوم هست کجایی؟ یه نگاه به ساعت می‌انداختی.
با سرخوشی خنده بلند بالایی کرد، نیکا با شک نگاهی به سرتا پایش انداخت.
- چیه؟ کبکت خروس می‌خونه، خبریه؟ نکنه چیزی خوردی تو اون مهمونی کوفتی؟
روی اپن پرید، پاهایش را با ریتم تکان داد.
- بله، خبرای خوب، امّا الان بهت نمیگم، از اون کوفتی هایی هم که تو مغزته نخوردم، ولی قیمه خوشمزت روانم رو بهم ریخته.
نیکا ابرویی بالا انداخت.
- شام نخوردی مگه؟!
با بی‌خیالی سری تکان داد.
- خوردم، امّا نمی‌تونم از قیمه بگذرم که.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین