- Jul
- 122
- 992
- مدالها
- 2
کارت را رو به نگهبان گرفت.نگهبان نگاهی انداخت، مؤدبانه کنار رفت. قلبش با شدت بیشتری کوبید، در دل زمزمه کرد:
«نباید بترسی حوا، نباید.»
مکثی کرد و چشمانش را محکم فشرد، ضربان قلب لعنتیاش زیادی بالا بود.
در دل با خود صحبت کرد:
«به زندگی شادی که داشتی فکر کن دختره لعنتی»
در عرض ثانیهای چهرهی خندان حورا پیش چشمانش جان گرفت.
چشم غرههای مادرش را برای نخوردن صبحانهاش، دستان پدرش که حمایتگرانه دور شانهاش میپیچید.
بغض آشنایی بر گلوی ظریفش چنگ زد. سرفهای کرد و چشمانش را بیشتر فشرد و باز کرد. حال با اطمینان قدمهای بلندتری برداشت، آماده بود که تکتک آدمهای این عمارت را بسوزاند! علیالخصوص میراث خور بزرگ جهانآرا را... .
«و چه میدانست، خودش هم در این آتش میسوزد!»
قدم برداشت و حال سرش از تصمیمات درون قلبش بالا بود.
قدم برداشت و ورق جدیدی از زندگیاش را با قدمهایش شروع کرد.
***
کلافه یقهی پیراهن سفید رنگش را صافتر کرد.
حوصله هیچ چیز را نداشت. آدمهای مهمی را ملاقات کرده بود، امّا باز هم اهمیتی نداشت. بیشتر عصبی بود، از اینکه برای دقیقهای هم که شده باید به پایین برود.
خیالش از بابت مهمانها راحت بود، همه شناخته شده و زیر نظر بودند.
پر از خشم، کت مشکی رنگش را به تن کرد، دو دکمه بالایی پیراهن سفیدش باز ماند، دستش را درون جیب راست خود فرو کرد و با دست چپ لبهی کت را گرفت و از اتاق بیرون زد.
با اقتدار از پلهها پایین رفت.
هر لحظه نگاه خیره افراد حاضر را بیشتر حس کرد، پوزخندی زد.
او بود و غرورش، کل تهران که هیچ باید کل جهان، مقابلش سر خم میکردند.
***
با نفس عمیقی وارد سالن عمارت شد.
اطمینان کامل داشت، از قدمهایی که حال محکم برمیداشت.
چشمانش را بالا آورد، در ثانیه نگاهش مات مردی شد که با اقتدار از پلهها پایین میآمد.
«جذاب ، مغرور ، محکم» از مرد مقابلش که تعدادی با حسرت و تعدادی دیگر با علاقه نگاهش میکردند، فقط همین سه کلمه را میتوانست، توصیف کند.
قد بلند و هیکل عضلانی و بزرگش، چهره اصیل و جذابش، همه و همه از او آدمی، با چهره و استایلی بینقص، ساخته بود.
به خود آمد و با اخم نگاه گرفت، صدای دخترک مقابلش که با شیطنت و حسرت روبه دختر کناریاش، حرف میزد را شنید:
- باید هم اینقدر جذاب و مقتدر باشه، تمام هست و نیست جهانآرا مال این مرده!
دستانش یخ بست! تکان سختی خورد، خودش بود؟!
چرا نمیتوانست بهسمتش یورش ببرد؟
چرا صدایش را آزاد نمیکرد؟
اصلا در توانش بود؟
ناقوس مرگ در مغزش به صدا در آمده بود.
حالت تهوع داشت، دستش را روی گلوی باریکش فشرد.
امّا این مرد جوان با چه سرعتی به این همه موفقیت رسیده بود؟!
لبانش را با بغض گزید. خانواده او بخاطر جنین از دست رفتهی این مرد زیر خروارها خاک بودند.
آخرین ویرایش: