- Jul
- 122
- 992
- مدالها
- 2
به چشمان متعجب نیکا نگاهی انداخت.
حق داشت، حوا مدتی بود در روز یک وعده را هم به زور میخورد و امشب انگار حوای چند ماه قبل برگشته بود.
با ذوق بشقابی را پر از برنج و خورشت قیمهاش کرد و جلوی حوا قرار داد.
حوا با اشتها شروع به خوردن کرد و نیکا با بغض خیره به حوای خوشحال مقابلش شد.
بشقاب در عرض پنج دقیقه خالی شد، چنگی به لیوان آب مقابلش زد و بینفس بالا کرد. نیکا با خنده به بازوی ظریفش زد.
- خفه نشی!
در جوابش چشمکی زد.
- دمتگرم عالی بود.
نیکا در جوابش، لبخند کوتاهی زد و گفت:
- خب منتظرم.
حوا ابروهای پهن و مشکی رنگش را بالا انداخت.
- منتظر چی؟
- منتظر فرمایش جنابعالی، تعریف کن ببینم چیشد؟
بیخیال شانهای بالا انداخت.
- یکی رو پیدا کردم که میتونه بهم کمک کنه تا کارام رو پیش ببرم.
نیکا با اخم و درماندگی زمزمه کرد:
- بسه حوا، انگار واقعاً نمیخوای به خودت بیای، پیش خودم گفتم میره اون فضا رو میبینه خودش پشیمون میشه، اما نه تو بد قلقتر از این حرفهایی، چندبار بگم، اون آدما جنسشون با ما فرق داره، کدوم احمقی مغز خر خورده، بیاد به تو کمک کنه تا انتقام بگیری؟! اونم از آدمایی که خدا رو هم بنده نیستن، نکنه فکر کردی فیلم هندیه؟ بسه دختره خوب، بسه.
حوا با اخم از روی اپن پایین پرید، ذهنش باز هم بهم ریخته بود.
- فعلاً که یکی پیدا شده و مغزش رو خر خورده و میخواد کمکم کنه، درضمن فیلم هندی نیست، خوده واقعیته.
رو برگرداند تا از نیکا دور شود، امّا اینبار نیکا قصد کوتاه آمدن نداشت.
بازوی حوا را پر خشم کشید و انگشت اشارهاش را مقابلش تکان داد.
- ببین حوا... .
بیحوصله میان حرف نیکا پرید.
- نه، تو ببین نیکا، اگه میخوای اینجوری ادامه بدی و بهجای اینکه کنارم باشی، مقابلم وایسی و انگشتت رو برام تکون بدی، دیگه اینجا نیا.
با خشم به طرف اتاقش پا تند کرد. نیکا مبهوت به جایخالیه حوا خیره ماند، بغض راه گلویش را بست، حوا بیرونش کرده بود؟
با غم کیفش را چنگ زد، مانتواش را از آویز کشید و بعد صدای دری که محکم بهم کوبیده شد و شکستن بغض حوا.
از خودش متنفر شد، از کی انقدر نفرت انگیز شده بود؟
نیکا را بیرون کرده بود؟ تنها کسی که به فکرش بود را از خود رانده بود؟ بالش کرم رنگش را روی دهانش فشرد و هقهقش بلند شد. از کی آنقدر بیرحم شده بود؟
حق داشت، حوا مدتی بود در روز یک وعده را هم به زور میخورد و امشب انگار حوای چند ماه قبل برگشته بود.
با ذوق بشقابی را پر از برنج و خورشت قیمهاش کرد و جلوی حوا قرار داد.
حوا با اشتها شروع به خوردن کرد و نیکا با بغض خیره به حوای خوشحال مقابلش شد.
بشقاب در عرض پنج دقیقه خالی شد، چنگی به لیوان آب مقابلش زد و بینفس بالا کرد. نیکا با خنده به بازوی ظریفش زد.
- خفه نشی!
در جوابش چشمکی زد.
- دمتگرم عالی بود.
نیکا در جوابش، لبخند کوتاهی زد و گفت:
- خب منتظرم.
حوا ابروهای پهن و مشکی رنگش را بالا انداخت.
- منتظر چی؟
- منتظر فرمایش جنابعالی، تعریف کن ببینم چیشد؟
بیخیال شانهای بالا انداخت.
- یکی رو پیدا کردم که میتونه بهم کمک کنه تا کارام رو پیش ببرم.
نیکا با اخم و درماندگی زمزمه کرد:
- بسه حوا، انگار واقعاً نمیخوای به خودت بیای، پیش خودم گفتم میره اون فضا رو میبینه خودش پشیمون میشه، اما نه تو بد قلقتر از این حرفهایی، چندبار بگم، اون آدما جنسشون با ما فرق داره، کدوم احمقی مغز خر خورده، بیاد به تو کمک کنه تا انتقام بگیری؟! اونم از آدمایی که خدا رو هم بنده نیستن، نکنه فکر کردی فیلم هندیه؟ بسه دختره خوب، بسه.
حوا با اخم از روی اپن پایین پرید، ذهنش باز هم بهم ریخته بود.
- فعلاً که یکی پیدا شده و مغزش رو خر خورده و میخواد کمکم کنه، درضمن فیلم هندی نیست، خوده واقعیته.
رو برگرداند تا از نیکا دور شود، امّا اینبار نیکا قصد کوتاه آمدن نداشت.
بازوی حوا را پر خشم کشید و انگشت اشارهاش را مقابلش تکان داد.
- ببین حوا... .
بیحوصله میان حرف نیکا پرید.
- نه، تو ببین نیکا، اگه میخوای اینجوری ادامه بدی و بهجای اینکه کنارم باشی، مقابلم وایسی و انگشتت رو برام تکون بدی، دیگه اینجا نیا.
با خشم به طرف اتاقش پا تند کرد. نیکا مبهوت به جایخالیه حوا خیره ماند، بغض راه گلویش را بست، حوا بیرونش کرده بود؟
با غم کیفش را چنگ زد، مانتواش را از آویز کشید و بعد صدای دری که محکم بهم کوبیده شد و شکستن بغض حوا.
از خودش متنفر شد، از کی انقدر نفرت انگیز شده بود؟
نیکا را بیرون کرده بود؟ تنها کسی که به فکرش بود را از خود رانده بود؟ بالش کرم رنگش را روی دهانش فشرد و هقهقش بلند شد. از کی آنقدر بیرحم شده بود؟
آخرین ویرایش: