جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هانیه فاتِحی با نام [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,747 بازدید, 112 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هانیه فاتِحی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هانیه فاتِحی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
به چشمان متعجب نیکا نگاهی انداخت.
حق داشت، حوا مدتی بود در روز یک وعده را هم به زور می‌خورد و امشب انگار حوای چند ماه قبل برگشته بود.
با ذوق بشقابی را پر از برنج و خورشت قیمه‌اش کرد و جلوی حوا قرار داد.
حوا با اشتها شروع به خوردن کرد و نیکا با بغض خیره به حوای خوش‌حال مقابلش شد.
بشقاب در عرض پنج دقیقه خالی شد، چنگی به لیوان آب مقابلش زد و بی‌نفس بالا کرد. نیکا با خنده به بازوی ظریفش زد.
- خفه نشی!
در جوابش چشمکی زد.
- دمت‌گرم عالی بود.
نیکا در جوابش، لبخند کوتاهی زد و گفت:
- خب منتظرم.
حوا ابروهای پهن و مشکی رنگش را بالا انداخت.
- منتظر چی؟
- منتظر فرمایش جنابعالی، تعریف کن ببینم چی‌شد؟
بی‌خیال شانه‌ای بالا انداخت.
- یکی رو پیدا کردم که می‌تونه بهم کمک کنه تا کارام رو پیش ببرم.
نیکا با اخم و درماندگی زمزمه کرد:
- بسه حوا، انگار واقعاً نمی‌خوای به خودت بیای، پیش خودم گفتم میره اون فضا رو می‌بینه خودش پشیمون میشه، اما نه تو بد قلق‌تر از این حرف‌هایی، چندبار بگم، اون آدما جنسشون با ما فرق داره، کدوم احمقی مغز خر خورده، بیاد به تو کمک کنه تا انتقام بگیری؟! اونم از آدمایی که خدا رو هم بنده نیستن، نکنه فکر کردی فیلم هندیه؟ بسه دختره خوب، بسه.
حوا با اخم از روی اپن پایین پرید، ذهنش باز هم بهم ریخته بود.
- فعلاً که یکی پیدا شده و مغزش رو خر خورده و می‌خواد کمکم کنه، درضمن فیلم هندی نیست، خوده واقعیته.
رو برگرداند تا از نیکا دور شود، امّا این‌بار نیکا قصد کوتاه آمدن نداشت.
بازوی حوا را پر خشم کشید و انگشت اشاره‌اش را مقابلش تکان داد.
- ببین حوا... .
بی‌حوصله میان حرف نیکا پرید.
- نه، تو ببین نیکا، اگه می‌خوای این‌جوری ادامه بدی و به‌جای این‌که کنارم باشی، مقابلم وایسی و انگشتت رو برام تکون بدی، دیگه اینجا نیا.
با خشم به طرف اتاقش پا تند کرد. نیکا مبهوت به جای‌خالیه‌ حوا خیره ماند، بغض راه گلویش را بست، حوا بیرونش کرده بود؟
با غم کیفش را چنگ زد، مانتواش را از آویز کشید و بعد صدای دری که محکم بهم کوبیده شد و شکستن بغض حوا.
از خودش متنفر شد، از کی انقدر نفرت انگیز شده بود؟
نیکا را بیرون کرده بود؟ تنها کسی که به فکرش بود را از خود رانده بود؟ بالش کرم رنگش را روی دهانش فشرد و هق‌هقش بلند شد. از کی آن‌قدر بی‌رحم شده بود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
خودش جواب خودش را داد، از همان زمانی که زندگی‌اش سوخت و نابود شد.
نیکا درک نمی‌کرد، مادرش سرجای خود و پدرش در خانه منتظرش بود و با سرخوشی زندگی‌اش را می‌گذراند. نیکا هرگز درکش نمی‌کرد. با خشم بالشت را به دیوار کوبید.
- به‌درک که توام رفتی، به‌درک که توام تنهام گذاشتی.
به زیر پتو پناه برد و چشمانش رامحکم بست. کارهای واجب‌تر از نیکا داشت.

***

با خستگی چشم گشود و حس کوفتگی را در بدنش حس کرد، کش و قوسی به خود داد و نگاهی به ساعت مقابل تخت انداخت، ساعت یازده را نشان می‌داد. با خود زمزمه کرد که این حوای شلخته را اصلا نمی‌پسندد.
از تخت پایین آمد، به سمت آشپزخانه رفت، نگاهش را از قابلمه قیمه بادمجان نیکا دزدید، مشتی آب روی صورتش پاشید و بعد از پاک کردن صورتش، با آبپاش گلاب، روی صورتش چند قطره گلاب ریخت.
عجیب به گلاب عادت داشت و باعث آرامشش میشد.
لیوان شیری ریخت و پشت میز نشست، تا ساعت شش کاری نداشت. شاید برای قدم زدن به پارک سرخیابان می‌رفت. شاید هم ترجیح می‌داد که پیاده‌رو خیابان را گِز کند.
شانه‌ای بالا انداخت، لیوان شیرش را به‌سرعت بالا کرد، اهل آرام خوردن نبود و همیشه باعث تذکر پدرش میشد. لبخند تلخی زد و به‌سمت اتاق قدم برداشت. شلوار مام استایل طوسی رنگش به همراه مانتو مشکی رنگی پوشید. شال مشکی‌اش که این‌روزها مدام درحال استفاده‌اش بود، روی سر انداخت.
گوشی سفید رنگ محبوبش که هدیه پدرش بود، داخل جیب شلوارش چپاند و خدا را شکر کرد که حداقل چیزهایی داشت تا یادآور زندگی شاد گذشته باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
از خانه بیرون زد و با قدم‌های آرام به‌سمت خیابان رفت و در آخرین لحظه تصمیم گرفت که وارد پارک شود. کنار وسایل ورزشی روی نیمکتی نشست، نفس عمیقی کشید و بوی مهر را به ریه‌اش فرستاد.
به ناگهان چشم‌هایش روی خانواده چهارنفره‌ای که با صمیمیت کنار هم روی حصیر رنگین کمانی‌شان نشسته بودند، ماند.
دختر مو بلندی که مقابل پدرش نشسته و پدرش با محبت و حوصله موهای بلندش را با نهایت سلیقه می‌بافت. دختر دیگرشان با خنده از سر و کول مادرش بالا می‌رفت.
لبانش لرزید به ناگهان دختر شیطانی که روی پای مادرش بالا و پایین می‌پرید، به او اشاره کرد و داد زد:
- مامان اون خانومه چقدر خوشگله.
زن با خنده و محبت نگاهی به حوا انداخت و چشمکی برایش زد:
- آره مامان خوشگله، درست مثل شما،
امّا خاله میگه اگه اذیت کنی و شیطنت‌هات زیاد بشه دیگه مثل اون خوشگل نمی‌مونی.
دختر به ناگهان از پاهای مادرش پایین پرید و دست به سی*ن*ه، آرام نشست.
حوا همراه با زن به خنده افتادند. دختر باز با مظلومیت نگاهش کرد.
- مامان میشه این خانوم پیش ما بمونه؟
چشم‌هایش از تعجب درشت‌تر شد، این دختر زیادی مهربان بود. زن با لحن بچه‌گانه‌ای زمزمه کرد:
- خاله پیش ما می‌مونی؟ البته اگه تنها هستی؟
حال پدر آن جمع با دختر مو بلند مقابلش هم با لبخند نگاهش می‌کردند. دو دختر بالا و پایین پریدند.
- خاله تنهایی؟ بیا پیش ما.
ناخودآگاه با بغض زمزمه کرد.
-تنهام.
زن با غم نگاهش کرد. به خود که آمد روی حصیر زیبایشان که بوی زندگی می‌داد، نشسته بود و می‌خندید.
زن با محبت خواهرانه‌ای از او پذیرایی می‌کرد و مرد با لحن برادرانه‌اش حرف می‌زد و همه را به خنده می‌انداخت.
کمی خجالت می‌کشید اما در آن ساعات قلبش مملو شده بود، از محبتی که مدتی از آن دریغ بود. با اصرار آنها برای نهار که ماکارانی مخصوص سحر و سارا دختران دوست داشتنی آن جمع بود، کنارشان ماند، زندگی جریان داشت... .
با لبخند و قهقه‌های از ته دل، شیطنت‌های زیرپوستی، بوی غذای خانگی و سبدهای پر از میوه‌.
ستاره مادر پر محبت خانواده چهارنفره، شماره حوا را گرفت و از حوا خواست به خانه کوچکشان سری بزند و در مقابلش حوا هم قول گرفت، به خانه سوت و کورش بیایند. ساعت پنج را که نشان داد، بوسه‌ای روی لپ‌های دو دختر کاشت و از جا برخاست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
- امروز بهتون زحمت دادم.
ستاره با اخم نگاه چپی حواله‌اش کرد.
- این چه‌حرفیه دختر خوب؟ ماهم تنها بودیم، مگه نه سهیل؟
سهیل برادرانه لبخند گرمی به رویش زد:
- خیلی‌ام خوش گذشت، تازه مهمونی‌ام دعوت شدیم خونه حواخانوم.
لبخندی روی لبانش نشست. بوی خوش خانواده را باری دیگر به مشامش کشید.
- حتماً بیاید، خوش‌حالم می‌کنید.
نگاهی به ستاره انداخت:
- منتظر تماست هستم.
ستاره با مهربانی سری تکان داد. بعد از خدافظی مفصلی با قدم‌های بلند به‌سمت خانه پاتند کرد. نگران دیر رسیدنش به ساغر بود، گوشی را از جیبش چنگ زد. با دیدن تماس‌های بی‌پاسخش ابرویی بالا انداخت، شماره دایی و زندایی‌اش را دید.
پوزخندی زد، نیکا دست به دامان پدر و مادرش شده بود. چقدر ساده لوح بود که فکر می‌کرد، حوا کوتاه می‌آید.
با رسیدنش به خانه، سریع وارد شد و سوییج را در دست گرفت، بی‌معطلی باز از خانه بیرون زد.
پشت فرمان ماشین نشست و بعد از روشن کردن ماشین، پایش را روی پدال گاز فشرد. به ساعتش نگاهی انداخت پنج و بیست و هفت دقیقه را نشان می‌داد.
بیشتر گاز را فشرد و در دل از خدا خواست دیر نرسد، اما دقیق سرساعت کنار خانه ساغر پایش را روی ترمز فشرد.
بوقی زد، درست وقتی دستش سمت گوشی رفت برای زنگ زدن به ساغر، در سبز رنگ باز شد و ساغر از در بیرون آمد. با لبخند سلام بلند بالایی تحویلش داد و کنارش نشست.
جواب سلامش را پر استرس داد و به صورت خون‌سرد ساغر خیره شد و گفت:
- کجا برم؟
ساغر شانه‌ای بالا انداخت و نگاهش را گرداند:
- کافه‌ای، جایی که بشه حرف زد.
بی‌حرف سری تکان داد و ماشین را به حرکت در آورد.
تصمیم داشت به کافه طلوع، پاتوق همیشگی خودش و دوستانش برود.
پوزخندی زد، حس می‌کرد با گذشت چند ماه اخیر حتیٰ محیط کافه را هم از یاد برده.
ساغر با بی‌خیالی با گوشی مشغول شد و حوا هم در آینده نامعلوم و استرسی که اصلاً نمی‌پسندیدش، غرق بود، با گذشتن از خیابان آشنایی بالاخره روبه‌روی کافه‌ای پارک کرد و ساغر تازه وقت کرد، سری بلند کند.
نگاهی به چهره ساغر انداخت.
- اینجا خوبه؟
ساغر لبخندی زد و با اطمینان سری تکان داد.
- آره، عالیه.
از جواب ساغر لبخندی روی لبانش نشست.
از ماشین پیاده شدند و جلوتر از ساغر وارد کافه شد. ناخودآگاه با بوی گل یاس که عطر همیشگی کافه بود، چشمانش را بست و عمیق هوا را بلعید. لبخندش عمیق‌تر شد، دستی روی شانه‌اش نشست و بعد صدای دلخور زهرا در گوشش انعکاس پیدا کرد.
- دختر تو چقدر نامرد و بی‌وفایی!
لبانش از بغض لرزید، زهرا یادآور روزهای خوش بی‌خیالی‌اش بود. در آغوشش کشید.
- ببخش خیلی درگیر بودم.
دستان زهرا روی کمرش نشست.
- می‌فهمم، درکت می‌کنم.
درکش می‌کرد؟ هرگز کسی درکش نمی‌کرد، از دردی که با جان و دلش حس کرده بود. زهرا با لبخند نگاهی به ساغر انداخت.
- بفرمایید، اون میز مال شما.
چشمکی زد و ادامه داد.
- بهترین میز کافمون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
ساغر با لبخند تشکری کرد و به سمت میز رفت.
حوا نگاهش را باز روی زهرا انداخت، بوسی روی گونه‌اش نشاند.
-دوتا آیس لاته ناب میاری؟
زهرا باخنده تعظیمی کرد.
- حتماً بانو.
با دور شدن زهرا به سمت میز رفت و روبه‌روی ساغر نشست. ساغر دستش را روی دست حوا گذاشت.
- خوبی که؟
لبخند پر اطمینانی زد.
-از دیشب عالی‌ام.
ساغر از لحن مصمم حوا، چشمانش برقی زد.
- خوبه که انقدر به تصمیمی که گرفتی، مطمئنی.
دقایقی بعد که به نگاه کردن به محیط کافه گذشت، زهرا با فرزی آیس لاته‌ها را روی میز گذاشت و دور شد.
زهرا و کافه‌اش نماد فرز بودن را همیشه برای حوا و دوستانش داشت.
دستانش را دور لیوانش پیچاند و با چشمان منتظر، خیره ساغر شد. از کی انقدر بی‌حوصله وعجول شده بود؟ ساغر با خونسردی لیوان مقابلش را مزه‌مزه کرد.
- خوشمزست!
درجوابش لبخند پر استرسی زد.
- بریم سر اصل مطلب؟
ساغر ابرویی بالا انداخت و سری تکان داد.
- آره بریم، بیشتر از این منتظرت نذارم.
به صندلی تکیه زد و دست به سی*ن*ه خیره مقابلش شد:
- اگه یادت باشه، تو مهمونی دوست خودم معرفیت کردم.
سریع سری تکان داد، که ساغر ادامه داد:
- خب یه‌‌جورایی دروغ هم نگفتم، جهان‌آرایی‌ها اموال زیادی دارند که همش زیر نظر شاهوخانه و رئیس اصلیش خودشه.
توی شرکت‌ها و کارخونه‌ها آدم‌های ناشناخته رو قبول نمی‌کنند، حتیٰ شده مردم عادی موفق به دیدن چهره شاهوخان نشدند. درست یک‌ هفته قبل، باربد گفت که دنبال یه حساب‌دار کار درست و مطمئن می‌گردند، برای کارخونه مواد غذایی، خب منم دوستم رو معرفی کردم که برحسب اتفاق توی مهمونی هم دعوت بود، حقیقتاً مشکلی براش پیش اومد و مجبور شد که از تهران بره. درست همون شب تو رو دیدم و مجبور شدم که تو رو به عنوان اون معرفی کنم و باربد هم با کمال میل پذیرفت که تو همون دوست منی و برای کار قبولت کرده.
ساغر به چشمان حوا خیره ماند تا واکنشش را چک کند.
در چشمان به رنگ شبش فقط ذوق را می‌دید.
- نمی‌دونم از پس حساب و کتاب اون کارخونه بزرگ برمیای یا نه!
حوا اجازه ندا جمله‌اش را ادامه دهد و با اشتیاق دست ساغر را فشرد:
- برمیام، رشته من ریاضی فیزیکه و علاقه زیادی به اعداد و ارقام دارم.
لبخند عمیقی روی لبان ساغر نشست، حال خیالش راحته راحت بود. با شگفتی زمزمه کرد:
- عالیه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
حوا ثانیه‌ای بعد با ذهنی درگیر زمزمه کرد.
- اما این چه ربطی به انتقام و خشم من داره؟
- موضوع اصلی همینه، ببین حوا ازت می‌خوام فعلاً فقط تمرکزت روی کارت باشه، نمی‌خوام هیچ‌ک.س بهت شک کنه. مطمئن باش که فقط برای کار اونجا نمیری. من هستم و کمک می‌کنم تا قلبت آروم بگیره و با لذت، شاهد نابودی تک‌تکشون باشی. می‌دونی که تنهایی از پس یه خدمتکارشون هم برنمیای.
این‌بار با شک و دودلی به چشمان براق ساغر خیره شد.
- چرا کمکم می‌کنی؟ به قول خودت آدم‌های خطرناکی هستند، چرا بخاطر یه دختری که درست هم نمی‌شناسیش خودت رو به خطر می‌اندازی؟!
پوزخندی روی لبان خوش‌رنگ ساغر پدید آمد، حوا لحظه‌ای ماتش برد، از نفرتی که در ثانیه درون چشمانش نمود پیدا کرد. ساغر کمی خودش را به‌سمتش متمایل کرد، به آرامی زمزمه کرد:
- مطمئن باش فقط برای تو این‌کار رو انجام نمیدم. کافیه بدونی که منم، دل‌خوشی نمی‌تونم ازشون داشته باشم.
بُهت حوا بیشتر شد و این‌بار ساغر، آرام‌تر لب زد:
- شایدم این‌کار رو برای خودم و انتقام خودم انجام میدم... .
فاصله گرفت و کیفش را از روی میز برداشت و ادامه داد:
- الانم خوب به همه‌چیز فکر کن، من باید برم نیازی نیست برسونیم، بمون و تنهایی با خودت و تصمیماتت خلوت کن.
از جا برخاست و تنها با فشردن دستان حوا از کافه بیرون زد.

***

بی‌حوصله چشم‌هایش را فشرد، از نصیحت‌های بی سر و ته دایی قبادش خسته شده بود، نگاه عصبی‌اش را حواله نیکا کرد که بااسترس نگاه دزدید.
خداروشکر کرد، نیکا از اصل قضیه چیزی نگفته و فقط از حالت روحی‌اش برای دایی شرح داده بود.
کلافه سری تکان داد.
- چشم دایی، زندگی می‌کنم و ادامه میدم.
قباد نامطمئن دستانش را فشرد:
- من نگرانتم حوا، تو یادگار محبوبه منی، تنها یادگارش!
این‌بار لبانش لرزید و اشکانش تا پشت پرده چشمان زیبایش رسوخ کرد. به ناگهان دلش آغوش قباد را طلب کرد و پناه برد، کاش قباد همیشه باشد و به آغوش بکشد، تن خسته و نحیفش را!
باشد و حس کند که مردی وجود دارد تا پشتش گرم شود و خیالش تخت شود.
سعی کرد حال بدش را پس بزند و
آرام زمزمه کرد:
‌- دایی دارم جایی مشغول به کار میشم، یه کار خوب تو راستای رشته‌ام.
قباد بوسه‌ای روی پیشانی‌اش کاشت و لبخند زد.
- نمی‌خوام جلوت رو بگیرم، می‌دونم که عاشق رشتت هستی و کار کردن تو راسته رشتت حالت رو خوب می‌کنه. خوش‌حالم که از لاک خودت بیرون اومدی و یه تصمیم درست گرفتی، اما باید حسابی تحقیق کنیم درمورد محل کارت.
- تحقیق کردم دایی، محیط امن و خوبی داره و این‌که یه کارخونه سرشناسی هست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
با صدای زن‌دایی‌اش رو برگرداند.
- بفرمایید سرمیز که یه چلو مرغ مشتی درست کردم، با دست‌پخت نگین بانو.
با لبخند سری تکان داد و به همراه دایی به طرف میز رفتند، دلش گرفته بود.
پیش خود اعتراف کرد که، از خدا می‌خواست دایی غر غر کند و با اخم برخیزد و برای تحقیق از محل کارش دست بجنباند، درست مثل پدرش.
لبخند تلخی زد، گذشت، تمام لذت‌های دنیایی که قدرش را ندانسته بود.
سعی کرد حداقل برای حفظ ظاهر و اطمینان دایی، غذایه مقابلش را با اشتها بخورد و موفق هم بود.
دقایقی بعد همه‌چیز آرام بود، به غیر از نگاه‌های نگران و ترسان نیکا، خوب می‌دانست نیکا به مانند دایی قباد قانع نشده است، با اخم چشم گرفت.
لیوان دوغ خوش طمع‌اش را نوشید و عقب کشید.
-ممنون زن‌دایی، عالی بود.
نگین اخمی کرد.
- چیزی نخوردی که، بخور ببینم، شدی پوست استخون.
با لبخند از جا بلند شد و بوسه محکمی روی گونه‌اش، به‌جا گذاشت.
- هم خوردم و هم خیلی چسبید.
این‌بار نگین کوتاه آمده و با محبت سری تکان داد.
- نوش جانت حواجان.
از آشپزخانه بیرون زد، به سمت اتاق نیکا رفت، تا وسایلش را بردارد. متوجه شد، نیکا پشت سرش به اتاق می‌آید.
پوف کلافه‌ای کشید و بی‌تفاوت وارد اتاق شد و چنگی به مانتو آویزانش زد و پوشید، خواست شالش را روی سر بیندازد که، دستانش اسیر دستان لرزان نیکا شد، به یاد داشت دوران کودکی و نوجوانی همیشه پیش‌قدم آشتی و دور شدن از قهر بچگانه هایشان نیکا بوده و است.
صدای لرزان پر بغض نیکا را شنید:
- قهرکردی باهام آره؟ درک می‌کنی که چقدر نگرانتم و دلم آشوبه؟
این‌بار پر خشم کمی نیکا را به عقب هول داد و انگشت اشار‌ه‌اش را مقابل نیکا گرفت:
- تو چی؟ بهت گفتم مقابلم باشی بد میشه نیکا، نخواه من رو از کاری که تو سرمه پشیمون کنی و الکی دایی رو وسط ماجرا بفرستی. نمی‌خوام بلایی سر دایی بیاد این وسط.
نیکا با چشمان لرزانش سرش را بلند کرد، حوا قد بلندتر و خوش استایل‌تر بود، گاهی به‌شدت به حوا بابت استایل و چهره زیبایش حسودی‌اش میشد.
- باشه مقابلت نیستم، نمی‌خوامم باشم، پس بذار کنارت باشم و قوت قلب باشم.
نیکا قشنگ‌ترین موجود به‌جا مانده‌اش بود، نمی‌توانست دلش را بشکند، نرم شد و ثانیه‌ای بعد آغوشش را باز کرد و نیکا به مانند نوزادی به آغوشش پناه برد.
دلش آرام گرفت، به راستی که نیکا به تنهایی قوت قلب خوبی بود.
- بپوش با هم میریم خونه ما.
نیکا که منتظر همین تعارف از سمت حوا بود، به سرعت به‌‌سمت کمد سفیدرنگش پا تند کرد که حوا را به خنده انداخت.
ـ منتظر بودیم.
نیکا ابرویی بالا انداخت و با خنده گفت:
- بخدا نگفته بودی دق می‌کردم.
دقیقه‌ای بعد هر دو آماده از اتاق بیرون زدند. دایی ابرویی بالا انداخت:
- کجا به‌سلامتی؟
نیکا زودتر جواب پدرش را داد.
- می‌دونی که بابا، این حواخانوم بد اداست و به غیر از خونه خودشون، جایی خوابش نمی‌بره، پس مجبوری ما رو خونه عمه برسونی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
لفظ عمه در ذهنش تکرار شد. کاش عمه‌ای هم از آن خانه به‌جا مانده بود. بغضش را پس زد و دایی و زن‌دایی اصرار‌هایشان را بی‌فایده دیدند و بالاخره رضایت به رساندنشان دادند.
دایی با لودگی و مسخره بازی های مخصوص خودش آنها را به‌سمت خانه برد و دقایقی گذشت و مقابل درب خانه ایستاد، حوا بوسه‌ای روی گونه دایی مهربانش نشاند و بوسه بعدی را روی گونه نگین به‌جا گذاشت و پیاده شدند، وارد خانه شدند، مانتواش را گوشه‌ای انداخت.
استرس داشت، برای فردایی که در کارخانه مواد غذایی جهان‌آرا مشغول میشد. پوزخندی روی لبانش نشست، به‌سمت بالکن قدم برداشت و کنار گلدان‌های پژمرده محبوبه روی صندلی نشست.
حس می‌کرد آتش انتقام تمام وجودش را در برگرفته و خودش را می‌سوزاند. بار دیگر چهره شاهوخان در ذهنش نمودار شد، اعتراف می‌کرد که جذاب بود و میل زیادی به زمین زدن آن چهره جذاب داشت.
به یاد آورد که چگونه از پیر تا جوان گوش به فرمانش بودند، چه دختران زیبایی که برای ثانیه‌ای از نگاهش جان می‌دادند.
دستانش مشت شدند. کمی بعد نیکا هم کنارش نشسته بود. ناخوآگاه با بغض دهان باز کرد:
- می‌دونی نیکا، زیادی جذاب و نفس گیر بود!
نیکا گیج به چشمانش خیره شد، حوا لبخند کجی زد.
- اون مرد رو میگم، شاهو جهان‌آرا، قاتل خانواده قشنگ من، کافی بود لحظه‌ای نگاهش روت بشینه، تا نفست از نگاه سنگینش بگیره.
سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.
- اون غرور توی چشم‌هاش رو به زانو در میارم.

***

به آرامی از ماشین پیاده شد و نگاهی به خود انداخت، مانتو کتی سورمه‌ای رنگ، شلوار راستا به همان رنگ و مقنعه مشکی رنگش از او خانم زیبا و شیکی ساخته بود.
سر بلند کرده و مقابلش را تماشا کرد. کارخانه غول پیکری که با تابلو بزرگی جهان‌آرا، بودنش را فریاد میزد. پوزخندی زد و نفس عمیقی کشید. به گفته ساغر می‌خواست فعلاً، فقط حواسش را به کار بدهد.
با قدم‌های محکم وارد ورودی کارخانه شد، مات فضای بزرگ و سفید رنگ کارخانه شد، عضمتش زیادی آدم را مجذوب می‌کرد، نگاهش را چرخاند و با دیدن فرد مقابلش، بر شانس خود لعنت فرستاد.
باربد با لبخند چندشش به آرامی نزدیک شد و با تحسین به قد و بالایش نگاهی انداخت.
- چه خانوم زیبایی.
چینی به بینی‌اش داد و اخمی کرد.
- ممنونم، میشه بهم بگید که کدوم طبقه برم؟
باربد با لبخند مضحکش ابرویی بالا انداخت و به حوا نزدیک‌تر شد و با لحن کثیفی زمزمه کرد:
- خودت دوست داری کدوم طبقه بری؟
تمام تنش از لحن کثیف مرد مقابلش لرزید، ناخودآگاه با خشم به تخت سی*ن*ه باربد کوبید. باربد مبهوت، قدمی عقب رفت، صدایش را کمی بالا برد:
- حد خودت رو بدون آقای به ظاهر محترم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
تعدادی از کارمندها با تعجب به آنها خیره مانده بودند. حال چشم‌های باربد از خشم به قرمزی می‌زدند، تا به‌حال به یاد نداشت تا به این اندازه، خار شده باشد. زیرلب به آرامی کنارگوش حوا زمزمه کرد:
- پشیمون میشی دخترخوب، از رفتار امروزت حسابی پشیمون میشی!
به سردی به چشم‌های قرمز باربد خیره ماند و سعی کرد، ترسش را پنهان کند، ولی چه می‌دانست با این غرور و جسارتش، در ذهن باربد هر روز جدی‌تر از دیروز می‌شود... .
باربد با حفظ ظاهر از سالن بیرون زد، عصبی بود، از خودش و غروری که مقابل دختری خدشه‌دار شده بود. هزاران دختر زیر دستش جولان می‌دادند و علت این‌که این دختر و چشمانش از شب مهمانی در افکارش قدم گذاشته بودند، را نمی‌دانست.
حوا امّا از خودش و رفتارش راضی بود.
این‌بار مرد محترمی مقابلش قرار گرفت و به‌سمت آسانسور شیشه‌ای اشاره کرد.
- شما باید کارمند جدید حساب‌داری باشید، دنبال من بیاید تا همراهیتون کنم.
به آرامی سری تکان داد و همراه با مرد وارد آسانسور شدند و آسانسور شیشه‌ای با بالا رفتنش، بزرگی هر طبقه را بر چشمانش می‌کوبید، آسانسور طبقه سوم ایستاد.
از آسانسور خارج شدند و باز هم فضای کاملا سفید و تمیزی بیش از اندازه اطرافش حالش را خوب کرد، با توضیحات مرد و اتاقی که به تنهایی مال او بود، نفس عمیقی کشید. مردی که حال می‌دانست آقای صالحی نام دارد، با متانت و حوصله همه‌چیز را توضیح داد.
ناخوآگاه به آرامی لب زد:
- مدیر کارخونه، آقای شاهو نمیاند؟
آقای صالحی لبخند برادرانه‌ای زد، برایش کنجکاوی دختران و زنان کارخانه، درمورد شاهوخان امری کاملاً عادی بود.
- نه، شاهوخان از راه دور همه‌چیز رو چک می‌کنند، وقت این رو ندارند که خودشون شخصاً و مستقیم مدیریت کنند، ولی خب همه‌چیز زیر نظر ایشونه و گاهی هم برای بازدید میاند.
بی‌حرف سری تکان داد و صالحی هم با اجازه‌ای زمزمه کرد و از اتاق بیرون زد.
روی صندلی نشست و به اتاق خیره ماند.
اتاق شیک با وسایل لوکس، پنجره بزرگی که فضای حیاطی مانند کارخانه را به نمایش می‌گذاشت.
دستی روی صورتش کشید، کلافه بود، چطور می‌خواست انتقام بگیرد؟ در صورتی که مهره اصلی به شدت دور و غیر قابل دسترس بود.
جمله صالحی را که با تعجب گفته بود، دختر خوش شانسی است که بدون سابقه کاری چشم‌گیری، در کارخانه جهان‌آرا مشغول به کار شده است، به یاد آورد و این را درک کرد که استخدام شدن در شرکت‌ها و کارخانه جهان‌آرا کار هرکسی نیست.
پس امتیاز مثبت اول را گرفته بود، لبخندی زد و خودش را مشغول کار مورد علاقه‌اش کرد. نمی‌خواست بهانه‌ای دست کسی دهد.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
با خستگی کش و قوسی به تنش داد و خمیازه‌ای کشید، به ساعتش نگاهی انداخت، وقت استراحتش بود.
بعد از گذشت دو هفته‌ای که در کارخانه گذرانده بود، تقریباً به همه‌چیز عادت کرده بود، به‌ جز کرم ریختن‌های باربد.
با دیدنش اعتراف می‌کرد که، به‌ مانند عزرائیل جانش شده است.
با صدای در، لبخندی زد. می‌دانست بیتا است، دختر مهربانی که در اتاق کناری‌اش مشغول به کار بود و کمی باهم طرح رفاقت ریخته‌ بودند.
با باز شدن در و دیدنش، لبخندش عمیق‌تر شد. بیتا با شور و هیجان همیشگی‌اش نزدیک شد.
- بپر بریم خانوم که وقت ناهاره.
چشمکی زد و پرونده‌ها را کنار گذاشت و از جا بلند شد. بیتا با سرخوشی، شروع به تعریف از مهمانی دیشبش کرد و حوا آزادانه از شوخ طبعی بیتا شروع به خندیدن کرد.
نزدیک به محل سرو غذا شدند، یکی از کارمندها بیتا را صدا زد و با اخمی که نشانه شکم گرسنه‌اش بود، عقب‌گرد کرد و از او خواست درون سالن سِرو منتظرش بماند.
با لبخند به‌جا مانده‌ روی صورتش، وارد سالن غذاخوری شد، با دیدن سالن خالی ابروهای خوش فرمش بالا پریدند، این ساعت از روز چرا کسی حضور نداشت؟!
بی‌خیال شانه‌ای بالا انداخت و برای خودش چند تکه مرغ سرخ شده، درون بشقابش گذاشت و پشت میز نشست.
با صدای در با فکر این‌که بیتا است، صورتش را برگرداند، امّا با دیدن قامت باربد لحظه‌ای لرزید و بعد با دیدن دری که با دست باربد بسته شد، با خشم از جا برخاست. دهان باز کرد تا حرفی بزند که باربد با فرزی خودش را به او رساند و درست روبه‌رویش ایستاد، لبخند کثیفی زد.
- بفرمایید مادمازل، ناهارتون از دهن میوفته.
با خشم زیر بشقابش زد.
- با وجود تو، از زهرمار هم بدتره.
باربد بی‌خیال قهقهه بلندی سر داد، ثانیه‌ای بعد به مانند دیوانه‌ها ساکت شد و سرش را به حوا نزدیک‌تر کرد. با وحشت میز پشت کمرش را چنگ زد.
- بخوای دست از پا خطا کنی، داد می‌زنم که آبروت تو کل کارخونه بره.
باربد بی‌خیال نزدیک‌تر شد و با لحن آرامی کنار گوشش زمزمه کرد:
- هرچقدر می‌خوای داد بزن، کسی تو این طبقه نمونده.
قلبش از کار افتاد، آب دهانش را همچون زهر قورت داد. دست باربد جلو آمد، به ناگهان، مانند دیوانه‌ها به صورت باربد چنگ زد و فریاد کشید:
- آشغال، دست کثیفت رو به من نزن، زندگی برات نمی‌ذارم.
باربد بی‌توجه به چشمانش خیره شد و دستش جلوتر آمد. از ته‌ دل فریاد کشید.
- ازم فاصله بگیر.
خدا را صدا زد، از خدا طلب کمک کرد. باز هم صدای نیکا در گوشش انعکاس پیدا کرد. «احمقانه‌ست حوا، فکر کردی که همه‌چی ساده‌ست، مثل افکار تو.»
لرزید، آبرویش تنها چیز با ارزش زندگی‌اش بود.
با زیرکی دستانش را از زیر دست باربد بیرون کشید و با عجله ضربه‌ای به زانوانش کوبید. باربد با درد، کمر خم کرد و فریاد کشید.
به ناگهان درب سالن با صدای بدی به دیوار کوبیده شد، باربد با درد و خشم به عقب برگشت و ماتش برد.
حوا مانند گنجشکک بی‌پناهی درخود لرزید، نگاهش را بالا آورد و در نگاه سرد و بی‌تفاوتی گره خورد.
باربد با وحشت از جا پرید، مردی که در چهارچوب در ایستاده بود، کسی جز مرد محبوب عمارت نبود.
شاهوخان با بی‌تفاوتی که از هزاران فریاد ترسناک‌تر بود، نگاهش خیره باربد بود.
به آرامی به باربد نزدیک شد و خاک‌های فرضی کتش را تکاند. چشمانش به سردی برف، اما به رنگ شب بود. صدای آرام اما رسایش در سالن پیچید:
- تو کارخونه من چه غلطی می‌کردی؟
حوا پیش خود اعتراف کرد که به‌جای باربد تنش لرزیده است.
هوای اتاق سنگین بود، این مرد واقعاً قدرت الهی داشت!
وجودش باعث جذب تمام نیروهای جهان میشد.
بی تفاوت رو به باربد ساعتش را نشان داد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین