جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [تحسر ارگوانا] اثر «اَرغَوانِ بی‌اِبتِهاج کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط اَرغَوانِ بی اِبتِهاج با نام [تحسر ارگوانا] اثر «اَرغَوانِ بی‌اِبتِهاج کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,436 بازدید, 76 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [تحسر ارگوانا] اثر «اَرغَوانِ بی‌اِبتِهاج کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع اَرغَوانِ بی اِبتِهاج
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اَرغَوانِ بی اِبتِهاج
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
از همان موقعی که پدرم رانندگی را به من آموخت شیفته سرعت بودم، موزیکی با ولوم بالا پلی کردم و دنده را افزایش دادم. همان‌طور خیابان‌ها و کوچه‌های پیچ در پیچ را طی می‌کردم تا بلاخره به کافه رسیدم. از ماشین پیاده شدم و آن را قفل کردم، دستی به مانتویم کشیدم. با غرور همیشگی‌ وارد کافه شدم که دوستان ِ دوران دانشگاه‌ام را دیدم. رویِ میزی در دنج‌ترین نقطه کافه نشسته بودند. دستی برایم تکان دادند که به طرفشان رفتم. راحیل، دخترِ شیطونِ دانشگاه با صورتِ خنده‌رویِ همیشگی‌اش من را نگاه کردم و سلام داد. به این ترتیب با مهتاب و زهرا و یسنا نیز احوالپرسی کردم. مشغول خنده و شوخی بودیم که راحیل با چشمانی برق‌انگیز و با لبخند چشمانش را رو به درِ کافه چرخاند و گفت.
- حاجی، اونا رو ببینن چه دافینن.
با این حرف همه بچه‌ها جز من سرشان را رو به در برگردادند و با برگشتنشان انگار که در وجودشان اکلیل پمپاژ می‌شد.
- ووییییی چه دافیه.
-وای وای اونو ببینشش.
در حالِ تعریف از آن‌ها بودند که دستم را ارام رویِ میز کوبیدم و گفتم.
- بچه‌ها؟ کافیه دیگه.
با این حرفم همه سرشان را پایین انداختند و مشغول خوردن غذایشان شدند. پوفی کشیدم. سرم را برگرداندم که از پیش خدمت درخواست آب کنم که چشمم در چشمِ کسی افتاد که باید نمی‌افتاد. تنم یخ زد و تمامیِ اتفاقات آن روز در ذهنم مرور شد. صدایِ قاشق و چنگالِ بچه‌ها رویِ مخم بود و از آن طرف از دیدن او شوک شده بودم.
- آرتمیس؟ کجایی؟
با تکان دادنم توسط مهتاب به خودم آمدم و گفتم‌.
- هیچی. من برم سرویس الان برمی‌گردم.
پشت بندش از رویِ صندلی بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی حرکت کردم. کمی آب به صورتم زدم تا به خود بیایم. در آینه به خودم نگاه کردم و شروع کردم تا به خودم امید دهم.
- دختر، اصلاً به رویِ خودت نیار. مهم نیست‌. یه موضوعی بوده و تموم شد. باشه؟
سر یتکان دادم و لباس‌هایم را مرتب کردم. دوباره در جلد خودم فرو رفتم و با قد‌م‌هایی با صلابت که باعث پی‌شد صدایِ پاشنه کفش‌هایم را بشنوم از سرویس بیرون آمدم. به میز رسیدم و یک صندلی را بیرون کشیدم.
- خوبی؟!
به سارا که این حرف را زد نگاه کردم. سری تکان دادم و گفتم.
-آره،رفتم دستام و بشورم.
در مدتی کوتاه سنگینیِ نگاهِ کسی را حس می‌کردم ولی هیچ به رویِ خودم نیاوردم و مشغول خوردن غذایم شدم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
در مدتی کوتاه سنگینیِ نگاهِ کسی را حس می‌کردم. می‌دانستم کیست و حتی این را نیز می‌دانستم که او هم شوک شده‌ ولی هیچ به رویِ خودم نیاوردم و مشغول خوردن غذایم شدم. پس از تمام کردنِ غذایمان و صحبت‌هایِ مختلف، با بچه‌ها به سویِ ماشینم حرکت کردیم تا هرکدام را برسانم و بعد خودم نیز به خانه بروم، در همان لحظه او و دوستانش از کافه بیرون آمدند. راحیل سریع گفت:
- بچه‌ها بشینید، بریم دنبالشون.
همه حرفش را تایید کردند جز من.. گفتم:
- این کارا یعنی چی؟ بشینین برسونمتون.
راحیل خیلی یک‌دفعه مظلوم شد و گفت:
- باشه... حداقل بزار من بشینم.
پوفی کشیدم و گفتم:
- راحیل جان خودت و شبیهِ خرِ شرکت نکن لطفاً، بیا بگیر.
سوییچ را به او دادم و خود نیز پشت نشستم، مهتاب و سارا نیز در عقب ماشین جای گرفتند. راحیل لبخندی شیطانی زد و پاشین را روشن کرد. در همان لحظه ماشینِ آن‌ها نیز از جلویمان رد شد‌ و گفت:
- بچه‌ها آماده‌اید؟
مهتاب و سارا همزمان با صدا و خنده گفتند:
- بلهههههه.
چشمانم درشت شد و گفتم:
- برای چی؟!
که همان‌موقع ماشین از جا کنده شد و تا به خودم آمدم پشتِ سر ماشینِ آن‌ها بودیم که گفتم:
- وای راحیل، وای! بزن بغل.
خنده‌ای کرد و گفت:
- سفت بشین.
- راحیللل.
اعصابم خورد شده بود و مدام با بچه‌ها مخالفت می‌کردم ولی آن‌ها حرف گوش نمی‌دادند، راحیل ماشین را به کنار ماشینِ پسر‌ها هدایت کرد و بوقی برایشان زد. چند نفر از پسر‌ها خیلی شیطون بودند و آن‌ها نیز با راحیل همکاری می‌کردند. در بین آن‌ها فقط من و یک پسرِ دیگر بودیم که مدام سعی در توقف بچه‌ها داشتیم. حدس می‌زدم که چه کسی است! ولی بازهم به رویِ خودم نیاوردم، در آخر پسرها با حرکتی انتحاری جلویِ ماشین ما پیچیدند و راحیل نزدیک بود به آن‌ها بزند ولی خیلی سریع ترمز گرفت! همه شوک شده به جلو نگاه کردیم که چند پسر از ماشین پیاده شدند و به طرف ما آمدند که گفتم:
- وای راحیل!
از عصبانیت در حال انفجار بودم ولی همگی از ماشین پیاده شدیم و به طرف آن‌ها رفتیم. به یکدیگر که رسیدیم یکی از پسر‌ها شروع به حرف زدن کرد:
- مثل این که خیلی ادعایِ ماشین بازیتون میشه!
راحیل جوابش را داد و گفت:
-حداقل از شما بهتر رانندگی می‌کنیم آقایِ غیر محترم!...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
- مثل این که خیلی ادعایِ ماشین بازیتون میشه!
راحیل جوابش را داد و گفت:
-حداقل از شما بهتر رانندگی می‌کنیم آقایِ غیر محترم!
مشغول جر و بحث بودند که طاقتم طاق شد و بلند گفتم‌:
- کافیه.
هر دو ساکت شدند و به من نگاه کردند. همان موقع او از ماشین پیاده شد و گفت:
- چه خبره؟!
انگار که مثلا او را نمی‌شناسم گفتم:
- شما؟!
او هم مثلا متعجب شده است گفت:
- سلام خانم زرنگار.
می‌خواستم جوابش را بدهم که مهتاب بلند گفت:
- آرتمیس؟! رلته؟! تو اصن از این‌کارا بلد نبودی.
و چشمکی زد. با اخم نگاهش کردم و لگدی به پایش زدم که آخش درآمد و گفتم:
- مهتاب جان، آقایِ مجد شریکِ کاری بنده هستن.
صورتش سرخ شد و گفت:
- سلام جناب، خوشوقتم.
آریو با نگاهی سرد و بی تفاوت سری تکان داد و گفت:
- منم همین‌طور، مسعود برو ماشین و روشن کن.
مسعود چشمی گفت و می‌خواست برود که راحیل به او پرید و گفت:
- کجا؟! ماشینِ ما رو گرفتین بعد می‌خواید برید؟! یالا. عذرخواهی کنید ببینم.
دهانشان از حاضرجوابیِ راحیل بازمانده بود. پسری که مسعود نام داشت گفت:
- عذرخواهی؟! خوابشو ببینین مگر این‌که....
راحیل وسط حرفش پرید:
- ببین، واسه ما شرط و شروط نزارا.
اما مسعود کوتاه نیامد و گفت:
- مگر این‌که ما رو تو یه مسابقه رالی ببرین.
همه چشم‌هایشان گشاد شد و دو پسر دیگر که تا آن موقع ساکت بودند صدایشان در آمد، پسرها دعوایی داخلی داشتند که راحیل گفت:
- می‌دونم که ما رو نمی‌برین ولی باشه.
حالا نوبت ما بود که با راحیل دعوا کنیم. می‌خواستم یک کتک درست و حسابی به راحیل بزنم که دوباره مسعود گفت:
- باشه، پس قرارمون یک ساعت دیگه همین‌جا.
راحیل گفت‌:
- راننده‌تون کیه؟!
مسعود نگاهی به دوستانش انداخت و رویِ آریو توقف کرد. آریو که خشکش زده بود گفت:
- چی دارید واسه خودتون می‌گید مگه بچه بازیه؟! اصن...
مسعود مانع از ادامه صحبتش شد و چشمکی زد و گفت:
- راننده ما کارنه.
همه نگاه‌ها رویِ او ثابت ماند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
- من نیستم، مسعود.
مسعود چشمکی زد و گفت:
- راننده ما کارنه.
همه نگاه‌ها رویِ او ثابت ماند. او با عصبانیت گفت‌:
- خفه شو احمق! من خیلی وقته رانندگی نمی‌کنم. بعدشم این بچه‌بازیا چیه، جمع کنین بریم خونه.
اما مسعود کوتاه بیا نبود و ما همان‌طور شوک‌شده به آن‌ها نگاه می‌کردیم که راحیل زودتر از همه به خودش آمد و گفت:
- بسه پسرا.
صدایِ بلندش همه را متوجه او کرد و آن‌ها نیز دست از مجادله با یک‌دیگر برداشتند، ولی آریو با چشم برایشان خط و نشان می‌کشید. راحیل دستانش را بهم کوبید و گفت:
- خب خب، راننده شما آقایِ مجد و راننده ما هم آرتمیسه.
داشتم با دقت به آن‌ها نگاه می‌کردم که با شنیدن این حرف به صورت روبات وار به سمت راحیل برگشتم و در چشمانش زل زدم و با تشر گفتم:
- راحیل، کافیه دیگه. مسخرشو درآوردی.
اما راحیل هم اهل کوتاه آمدن نبود، مانتویِ کوتاه راحیل را کشیدم و از آن‌ها دور شدیم. درحالی که همه به ما زل زده بودند و چشمانشان به دهانمان دوخته شده بود در حالی که از شدت عصبانیت سرخ شده بودم غریدم:
- می‌فهمی داری چی‌کار می‌کنی؟! سر یه چیز بچه‌گونه خیلی داریم وقتمون رو تلف می‌کنیم، همین الان میریم سوار ماشین می‌شیم و من شماها رو می‌رسونم خونه‌هاتون. اوکی؟!
چشمانش را مظلوم کرد و گفت:
- آرتمیس توروخدا، فقط همین دفعه. بزار رویِ اینا رو کم کنیم. تازه اون پسره کارن خیلی رو مخه، فکر می‌کنه کیه. بیا و ببرش تا بهش ثابت شه تو خیلی خفن‌تر از این حرفا هستی.
می‌خواست با چرب‌زبانی قانعم کند و یا به قول معروف خرم کند! علاوه بر او مهتاب و یسنا نیز همین نظریه را داشتند؛ اما من هم خیلی لجوجانه بر حرفم ایستادگی می‌کردم. چند ثانیه به این فکر کردم که اگر ببرم از غرور آریو کم می‌شود و به من می‌بازد! چه بهتر از این؟! کمی حساب و کتاب کردم و سرانجام با اصرارهایِ راحیل راضی شدم تا یک ساعت دیگر با یکدیگر مسابقه بدهیم. آریو مشخص بود که اصلاً خوشحال نیست و به زور مسعود و دوستانش قبول کرده است. من هم دست کمی از او نداشتم ولی می‌دانستم که برنده امشب من هستم. در کسری از ثانیه به محمدرضا زنگ زدم و گفتم پیست را برایمان آماده کند. نمی‌خواستم یک ساعت صبر کنم تا با همچین ماشین‌هایی مسابقه بدهم، پسرها هم مخالفتی نداشتند. پس به سمتِ پیست راه افتادیم تا بعد از مدت‌ها مسابقه رالی بدهم!...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
پس به سمتِ پیست راه افتادیم تا بعد زا مدت‌ها مسابقه رالی بدهم! وقتی به پیست رسیدیم، دو ماشین بودیم. اولی ماشین ما و دومی ماشین پسر‌ها. از دور محمدرضا را دیدم که همه‌چیز را آماده کرده بود. ماشین‌ها در پیست آماده بودند و رخشِ من نیز خودنمایی می‌کرد، از ماشین پیاده شدیم. برای محمدرضا دستی تکان دادم و اوهم با خوش‌رویی لبخندی زد. نگاهم در چشمانِ کارن افتاد اما خیلی زود چشم گرفتم و رو به همه اعلام کردم و با صدای بلندی گفتم:
- مخالفِ این رالی و بچه‌بازیاتونم، ولی مسابقه میدم برایِ این‌که دخترا کم نیاورده باشن.
بعد از اتمام حرفم، راحیل و مهتاب و یسنا با چشمانی خوشحال من را نگاه می‌کردند؛ اما در چهره آریو تمسخرِخاصی موج می‌زد. انگار فکر می‌کرد که مسابقه دادنِ من برایش تفریحی بیش نیست و بعد از آن قطعاً برنده است! اما اگر من کام‌جو بودم امشب این پسرِ از خودراضی و مغرور را سرجایش می‌نشاندم. در همین فکرها بودم که محمدرضا هردویمان را صدا زد تا برای مسابقه‌دادن آماده شویم. داخلِ اسکال رفتم تا لباس‌هایم را عوض کنم، بعد از مدت‌ها قرار بود با رخش مسابقه بدهم و می‌دانستم که محمدرضا هر یک‌ماه یک‌بار او را چک می‌کند، و نگرانی‌ای بابت ایمنی و سلامتش نداشتم. با اطمینان‌خاطر و اعتماد‌بنفس از اسکال بیرون آمدم و به سمت ماشین حرکت کردم، صدای پرشور و هیجان دختر‌ها و پسر‌ها را می‌شنیدم. در لحظه‌ای که می‌خواستم سوار ماشین شوم، آریو را دیدم که با چشمانِ تسخیرکننده‌اش با حالت خاص و مغروریتی که همیشه‌ داشت پشت فرمان نشسته و منتطر علامت است. همان لحظه او نیز به من زل زد و برای بار چندم به یکدگیر خیره شدیم، خیلی زود به خود آمدیم و با زدنِ سوت توسط محمدرضا ماشین‌ها را به حرکت درآوردیم، سرعتِ هردویمان به طرز فجیعی زیاد بود و هرآن ممکن بود که با مانع برخورد کنیم یا مشکلی فنی برای ماشین‌ها ایجاد شود. سراسر وجودم پر از هیجان بود، او از من جلوتر بود. انگار با سرعت هزار کلیومتر بر ساعت می‌راند. کم‌کم داشتم از او عقب می‌افتادم، دور آخر بود. باید عزمم را جزم می‌کردم. به خودم آمدم. با آخرین‌توان بر پایم را بر روی گاز فشردم و حداکثر فشار را به موتور وارد کردم. هرآن ممکن بود کنترل ماشین از دستم خارج شود. همان‌لحظه از ماشین آریو رد شدم و پوزخندی پیروزمندانه بر لب نشاندم. آریو تعجب کرده بود، تا به خود بجنبد من از خط پایان رد شده بودم و برنده مسابقه من بودم. با خوشحالی تیکافی کشیدم که صدایش همانند جیغی در سراسر پیست پخش شد. از ماشین پیاده شدم و کلاه ایمنی را از رویِ سرم برداشتم، با غرور نگاهی به آریو کردم و پوزخندی زدم. همان‌لحظه راحیل با شور و شوقی وصف‌ناپذیر در بغلم پرید... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
و زبانش را برای مسعود بیرون درآورد، خیلی بامزه بود. پشت‌بندش مهتا و یسنا نیز با خوشحالی به طرفم هجوم آوردند. نگاهِ غضبناک آریو را حس می‌کردم؛ اما اصلاً به رویِ خودم نیاوردم. بعد از کلی خندیدن و خوشخالی برای پیروزی به سمتِ پسرها رفتیم که همانند جوگیرها نگاهمان می‌کردند:
- حالا خوبه مسابقه المیپک و نبردید.
صدایِ مسعود بود، راحیل می‌خواست جوابش را بدهد که دستم را بالا بردم و نگاه سردم را به چشمانِ مسعود دوختم. با خونسردیِ حرص درار و پوزخندی گفتم؛
- شما همینو نتونستین ببرین، باز آفرین به‌ما.
بلافاصله بعد از حرف من راحیل و مهتاب نیششان را بازکردند و با پیروزی به مسعود خیره شدند.یکی از پسر‌ها که فکرکنم اسمش سعید بود می‌خواست چیزی بگوید که آریو با چشم چیزی به او گفت، هرسه راهِ برگشت به ماشین را در پیش گرفتند. آریو قبل از سوار شدن لحظه‌ای مکث کرد و با صدایی خالی از هرگونه حس گفت:
- یادتون باشه، آدمایِ جوگیر همیشه بازندن.
تا می‌خواستم جوابش را بدهم ماشین از جا کنده شد و با سرعت فجیعی از پیست خارج شد. هر چهارنفرمان بهت زده به نقطه‌ای خیره شدیم که من زودتر از همه به خودم آمدم و به طرف ماشین رفتم و نشستم. در همان حین گفتم:
- ارزش درگیر کردن فکرمونو ندارن ،سوارشید زود برسونمتون.
هریک تایید کردند و سوار ماشین شدند. ماشین را روشن کردم و پایم را رویِ گاز فشردم، با زدن بوقی برای محمدرضا که تا آن لحظه تماشاگری بیش نبود از پیست خارج شدم. در حال حرکت بودیم و هرکس در فکری بود که راحیل با شور و ذوقی گفت:
- ولی خوب حالشونو گرفتیمااا، از دماغِ فیل افتاده‌ها فکر می‌کردن خیلی خفنن.
با چشمانی خسته نگاهش کردم که ساکت شد، مهتاب و یسنا هم حوصله جواب دادن نداشتند. مهتاب درحال کار با گوشی‌اش بود و یسنا می‌خواست مادرش را قانع کند که اتفاقی پیش‌آمده و او از قصد دیر نکرده است، مقصد اول خانه یسنا بود. جلویِ خانه‌اش نگه داشتم و گفتم:
- شاهزاده خانوم پیاده شو.
به خودش آمد و دست از تلفن کشید. از ماشین پیاده شد و یبل از انی‌که به طرف خانه برود گفت:
- آرتمیس امروز خیلی خوش گذشت. مرسی، شبتون بخیر بچه‌ها.
دستی برایش تکان دادیم و منتظر شدم که داخل خانه شود. بعد پایم را رویِ گاز فشردم و به طرف خانه ی مهتاب حرکت کردیم.او را هم رساندم و پشت بندش راحیل را که خانه‌شان با خانه مهتاب فرق زیادی نداشت هم پیاده کردم، خداحافظی کوتاهی کردیم و به سمت عمارت راه افتادم. نزدیکِ عمارت بودم که گوشی تلفنم زنگ خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
به اسم مخاطب نگاهی کردم که سهیل علی‌زاده را نشان می‌داد، تماس را وصل کررم. صدایش پر از هیجان بود:
- سلام خانوم، خبر دست اول دارم براتون. الان داخل عمارتم، زود بیاین. خیلی مهمه.
نگرانی در وجودم رخنه کرد. اما با خونسردی گفتم:
- باشه، به سیاوش خبر بده‌.
و تماس را قطع کردم. سرعتم را زیاد کردم و خیلی زود به عمارت رسیدم، بوقی زدم که در توسط آقا حشمت باز شد و وارد شدم. ماشین را پارک نکرده تحویل حشمت دادم و خیلی زود داخل عمارت شدم. سهیل را دیدم که ایستاده و به روبه‌رو خیره شده است و سیاوش هم متفکر به میز نگاه می‌کنند و دستش را روی صورتش گذاشته که گفتم:
- چی‌شده؟!
با حرفم هر دو سرشان را به سمتم برگرداندند. سیاوش از جایش بلند شد و با صدایی خسته گفت:
- سلام خانوم.
سری تکان دادم. چندثانیه گذشت که دیدم هیچ‌کدام قدمی از قدم برنمی‌دارند. عصبی شدم و صدایم را بلند کردم و گفتم:
- کرین یا کور؟! گفتم چی‌شده؟!
سهیل ترسیده نگاهم کرد. و با من و من گفت:
- خانم من یه چیزی فهمیدم.
می‌خواست ادامه حرفش را بزند که سیاوش با غضب نگاهش کرد. تشری به سیاوش زدم و گفتم:
- اونجوری نگاهش نکن، چی‌شده سهیل؟!
سهیل کمی این پا و اون‌پا کرد و روی مبل نشست.
- والا امروز غروب که داخل شرکت بودم.

سهیل علی‌زاده*

امروز هم مثلِ این چندروز به بهانه اضافه‌کاری در شرکت مانده‌بودم تا بلکه چیزی دست‌گیرم شود، روی صندلی میز‌کارم نشسته و مثلاً در حالِ تایپ پرونده جدید بودم‌. ساعت از ده گذشته بود و هیچ‌ک.س در شرکت نبود. مشغول فرستادن پرونده‌ها برای سیاوش بودم که صدایی شنیدم. مثلِ این‌که کسی وارد شرکت شد. چندثانیه بعد صدایِ بسته‌شدن در کناری‌ام یعنی اتاق رئیس آمد. حدس زدم که یاشار باشد‌، به محض بسته‌شدن در خیلی بی‌صدا از اتاق‌کارم بیرون رفتم. آرام گوشم را به در چسباندم:
- آقا، مطمئن باشین. همه‌چیز همون‌طور که می‌خواین
پیش میره.
کمی بیشتر خودم را به در نزدیک کردم که گفت:
-‌ نه، کسی متوجه این‌که رفتنتون به خارج‌ازکشور الکی بوده نشده. فکر نمی‌کنم که کسی داخل شرکت باشه.
راستی آقا. اون حسابداره داخل شرکتشون لو رفت، ولی کسی متوجه نشد. همه‌چی سر مسئولای صدف خراب شد. مطمئن باشین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
برای چندلحظه شوک شدم.رودست خورده بودیم!
- چشم آقا دارم میام.
و چندلحظه بعد صدای قدهایش که به در نزدیک می‌شد را شنیدم‌. به خودم آمدم، عین برق و باد وارد اتاقم شدم و به صندلی هجوم بردم. دستانم را رویِ دکمه‌هایِ لپ‌تاپ گذاشتم و متنی فرضی تایپ کردم. سعی در کم کردن استرس خود داشتم که در اتاق زده شد. نفسی عمیق کشیدم و گفتم:
- بفرمایین.
در باز شد و قامت یاشار را دیدم. انگار که از دیدنش شگفت‌زده شده باشم، از جای برخاستم و قیافه‌ای متعجب به خودگرفتم و گفتم:
- سلام‌، چیزی شده اقا؟!
مشکوک نگاهم کرد و کمی چشمانش را ریز نمود‌ و گفت:
- این‌جا چی کار می‌کنی؟!
صدایش پر از سوال و شک بود. دست و پای خود را گم نکردم، با خونسردی تمام جوابش را دادم و گفتم:
- ‌اضافه‌کار وایسادم که کارایِ شرکت رو تموم کنم.
انگار که قانع شده باشد نفس آسوده‌ای کشید و گفت:
- باشه. زودتر برو.
سری تکان دادم و گفتم:
- چشم، امری نیست؟!
- نه به کارت برس.
به سمت بیرون برگشت و از اتاق خارج شد. در را که بست روی صندلی نشستم و نفس آسوده‌ای کشیدم، چندلحظه بعد صدای در شرکت را شنیدم که نشان از رفتن او می‌داد. به نقطه‌ای خیره شدم. چطور ممکن است؟! بانو همه‌ چیز را خیلی خوب پیش برده بود. امکان نداشت آن‌ها متوجه چیزی بشوند. موفق به سامان‌دهی افکار مخشوشم نشدم‌. بعد از چنددقیقه از روی صنولی بلند شدم و لپ‌تاپ را خاموش کردم. کتم را از پشت صندلی برداشتم، به سمت پریز برق رفتم و برق را خاموش کردم و در نهایت از اتاق خارج شدم. از شرکت که خارج شدم با عصبانیت، هیجان و خستگی به سمت عمارت راه افتادم. هرچه می‌گذشت پایم را بیشتر رویِ گاز می‌فشردم که زودتر برسم و نگذارم نقشه را بیش از این پیش ببرند. هرلحظه امکان داشت تمام ثروتشان به باد برود! از افکارم بیرون پریدم، جلویِ در عمارت بودم. ماشین را همان‌جا گذاشتم و به سمت آیفون هجوم بردم. بارها و بارها زنگ را زدم‌:
- بله؟!
- درو باز کن از آشناهایِ خانومم.
چندلحظه بعد در با صدای تیکی باز شد و داخل عمارت شدم. خدم کار سریع به طرفم می‌آمد و گفت:
- سلام، بانو نیستن!
انگار سطلی آب‌یخ رویم ریخته باشند! گوشی را از جیبم بیرون کشیدم و به سمت مخاطبینم رفتم. روی اسم بانو کلیک کردم و منتظر بوق شدم‌. کمی بعد پاسخ داد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
- سلام خانوم. خبر دست اول دارم براتون. الان داخل عمارتم، زود بیاین. خیلی مهمه.
مطمئن بودم نگران شده اما سعی در خونسرد نشان دادن خودش داشت، گفتم:
- باشه، به سیاوش خبر بده‌.
و تماس قطع شد. به سیاوش نیز زنگ زدم و گفتم که به عمارت بیاید.

آرتمیس کام‌جو*

گوش‌هایم چیزی نمی‌شنیدند، بدنم سردِ سرد بود. توان ایستادن نداشتم. حتی مغزم نیز چیزی را تحلیل نمی‌کرد. بدون توجه به سیاوشی که مات مانده بود و حرکتتی نمی‌کرد و سهیل به سختی به سمت پله‌‌ها رفتم‌، بدنِ کرختم را همراه خودم بالا کشیدم تا به در اتاق رسیدم. می‌خواستم همان‌جا سقوط کنم‌، همان‌جا بنشینم و گریه کنم برای نقشه‌ای که سال‌ها وقتم را پایش‌ گذاشته بودم؛ اما کسی نباید سقوطم را می‌دید. به سختی دستگیره را پایین کشیدم و وارد اتاق شدم، به محض بستن در پشت‌آن فرو ریختم. به نقطه‌ای خیره شدم. انگار زمان ایستاده بود، در خلاء بودم. هیچ‌چیز را حس نمی‌کردم، انگار کسی قلبم را در دستانش گرفته بود و مچاله می‌کرد، ولی درد نداشت. حسِ بی‌حسیِ خالص! از پشت در بلند شدم. انگار همه‌چیز در حالت آهسته بود! آرام، آرام دکمه‌هایِ مانتویم را یکی‌یکی‌باز کردم و مانتو را رویِ تخت پرت کردم رویِ تخت نشستم و به نقطه‌ای زل زدم. زمان می‌گذشت، نقشه‌ام لو رفته بود. انتقام چندین ساله‌ام به سرانجام نرسیده بود و منِ کام‌جو از آن پسرِ ننر رو دست خورده بودم. حالا چه باید می‌کردم؟ چگونه باید این فاجعه را جمع می‌کردم بدون این‌که کسی آسیب ببیند؟! راهی نداشتم! جز... به خودم آمدم‌‌. با شتاب از رویِ تخت بلند شدم. جلویِ آینه ایستادم و موهایم را شانه کردم و دم‌اسبی بستم. شالی مشکی، مانتویی مشکی و شلواری مشکی از کمدم بیرون کشیدم و پوشیدم‌. بدونِ هیچ گونه آرایش از اتاق بیرون رفتم. از پله‌ها که پایین آمدم سهیل و سیاوش را در همان حالت اسفناک دیدم! با سرفه‌ام هر دو شتاب زده به سمتم برگشتند، ترسناک‌تر از همیشه بودم و گفتم:
- خودتونو جمع کنین، زنگ بزن به این پسره بگو امشب تو باغ لواسون مهمونی داریم. دعوتش کن بیاد.
سیاوش از جایش بلند شد. سری تکان داد و گفت:
- چشم، سهیل بلند شو.
سهیل هم از رویِ مبل بلند شد و انگار جانِ تازه‌ای گرفتند. می‌خواستند از در بیرون بروند که گفتم:
- امشب ممکنه چیزی بشه.
سیاوش شتاب‌زده به سمتم برگشت و گفت‌‌:
- یعنی چی که چیزی بشه؟!
با جدیت به صورتش نگاه کردم و گفتم‌:
-به تو ربطی نداره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
با این‌که مشخص بود ناراحت شده؛ اما به رویِ خودش نیاورد و بدون گفتن چیزی دیگر از در به همراه سهیل خارج شد. گوشی‌موبایلم را از جیب شلوارم بیرون کشیدم و با یکی از آشنایانم تماس گرفتم و گفتم:
- بله؟!
- ویلایِ لواسونو برو اماده کن، برای ساعت ۷ میخوام. فقط موزیک بزار و یه سری خرت و پرت.
بعد از چندلحظه گفت:
- چشم خانوم، ساعت ۷ آمادست‌.
گوشی را قطع کردم و به سمت اتاقم رفتم. گاوصندق درون اتاقم را با کلید باز کردم وو هفتت تیر را به همراه خشابِ اضافی از داخلش برداشتم. دستم می‌لرزید؛ اما برداشتم... تردید داشتم اما برداشتم‌... تهِ دلم راضی نبودم اما برداشتم، هفت‌تیر را روی میز گذاشتم و گاوصندوق را بستم. خشاب را داخلش جا زدم و پشت کمرم گذاشتم. چاقویِ جیبی‌ام را داخلِ جیب شلوارم چپاندم و دستگاه شوک الکتریکی کوچکم را نیز داخل جیب‌مخفی مانتویم جا دادم. بار دیگر به خودم در آینه نگاه کردم، خودم را نمی‌شناختم. تغییری عجیب، زیاد و ترسناک!عزمم را جذب کردم و از اتاق خارج شدم. از پله‌ها پایین آمدم و ملیحه که داخل آشپزخانه بود را دیدم، نگاه گرمی به او کردم که متوجه شد و لبخندی به صورتم پاشید‌. امشب مشخص نبود که چه چیزی در انتظارم خواهد بود؛ اما وظیفه‌ام دانستم که از او تشکر کنم. پس قبل از خارج شدنم از در ورودی به سمت ملیحه برگشتم و گفتم:
- ممنونم از این‌که این همه‌سال بدون چشم‌داشت برام مادری کردی! هوامو داشتی و با اخلاق نسبتاً بدم ساختی.. همیشه به عنوان یه دوست شناختمت، ممنونم ازت.
تعجب کرده بود. دست از کار کشید و لبخند گرمی زد و گفت:
- قربونتتون برم، نظر لطفتونه. وظیفه بوده هر کاری کردم.
نگاهی مهربان به او انداختم و از عمارت خارج شدم. ماشین را روشن کردم که به صورت خودکار موزیکی انرژی‌زا پلی شد. بوقی برای آقاحشمت زدم و به سمتِ لواسان حرکت کردم، در طول راه به اتفاقاتی که ممکن بود امشب بیُفتد فکر کردم... جوانب را در نظر گرفتم! اگر یاشار همراه آریو می‌آمد سیاوش و سهیل از پس یاشار برمی‌آمدند و من هم کار آریو را تمام می‌کردم، تا ساعت هفت ویلایِ لواسان چند نگهبان خواهد داشت. گه اگر احیاناً اوضاع خوبی در پیش نباشد آن‌ها وارد عمل شوند. ساعت را نگاه کردم. ۵ بود. تقریباً دوساعت دیگر می‌رسیدم. پایم را رویِ گاز فشردم و سرعتم را بیشتر کردم.

آریوفرح‌اندوز*

چندروزی بود که خبری از آرتمیس نداشتم. می‌خواستم امروز با او تماس بگیرم و هرچه زودتر نقدینگی را دریافت کنم که بعدازظهر سیاوش به یاشار زنگ زد و ما را به مهمانی در لواسان دعوت کرد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین