جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [تحسر ارگوانا] اثر «اَرغَوانِ بی‌اِبتِهاج کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط اَرغَوانِ بی اِبتِهاج با نام [تحسر ارگوانا] اثر «اَرغَوانِ بی‌اِبتِهاج کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,436 بازدید, 76 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [تحسر ارگوانا] اثر «اَرغَوانِ بی‌اِبتِهاج کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع اَرغَوانِ بی اِبتِهاج
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اَرغَوانِ بی اِبتِهاج
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
اول می‌خواستم نروم؛ اما بعد تصمیم گرفتم که برای عوض شدن حال و هوایم نیز سری به آن‌جا بزنم و او فکر نکند بابت باختم از او می‌ترسم! هرچند با دیدنِ بازمانده خانواده ملعون کام‌جو نمی‌تواستم حالم را خوب نگه دارم! یاشار گفته بود که نمی‌تواند با من بیاید چون برای خانواده‌اش مشکلی پیش‌آمده است؛ اما تصمیم گرفتم بروم. خیلی رندوم! تیشرتی جذبِ و سفید را به همراهِ شلواری تقریبا بگ پوشیدم. تیشرت کاملا جذب تنم بود و بازوهایِ پرحجمم را به خوبی نشان می‌داد‌. جلویِ آینه رفتم و ساعت رولکسم را به دستم کردم. با اُدکلنِ بِرندم دوش گرفتم و در نهایت حالتی به موهایم دادم، نگاهی اجمالی به خودم در آینه قدی کردم و پس از اطمینان از خوب بودن ظاهرم سوییچ را برداشتم و از اتاقم بیرون آمدم، پس از خوردن عصرانه‌ای کوچک از عمارت خارج شدم و به سمت لواسان راه افتادم، تنها بودم و این یعنی امکان داشت هر خطری مرا تهدید کند. برای اِطمینان اسلحه‌ای کوچک در پشت شلوارم چپاندم. حدود یک‌ساعت بود که درحال رانندگی بودم‌، به جلویِ ویلا رسیده بودم؛ اما ماشینی را ندیدم! فقط صدایِ آهنگ بود که از داخل ویلا به گوش می‌رسید، شکی وجودم را در بر گرفت؛ اما به خودم اِطمینان دادم که چیزخاصی نیست و شاید مهمانی کوچک و جمع و جور است. ماشین‌ها داخل حیاط عمارت پارک شده‌اند. دستم را رویِ زنگ فشردم که چندلحظه بعد در با صدایِ تیکی باز شد، وارد حیاط که شدم هیچ ماشینی را ندیدم! حتی کسی هم داخل حیاط نبود! کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه بود. می‌خواستم به طرف در بروم از آن‌جا خارج شوم که ناگهان دستانم از پشت اسیر سیاوش شد. می‌خواستم با فنی رزمی او را از پا در بیاورم که دیدم حدود پنج نفر دیگر نیز دور و برم ایستاده‌اند و فقط منتظر خطایی از جانب من هستند، دستانم را به نشانه تسلیم بالا بردم و غریدم:
- ای عوضی‌ها، با من چیکار دارین؟
سیاوش گفت‌:
- خفه‌شو و دهنتو ببند، الان میریم داخل میبینیم خانم چه امری دارن.
و پشت‌بندش چشمکی زد، از عصبانیت قرمز شده بودم. نمی‌دانستم قضیه چیست و برایِ چه آرتمیس مرا به این‌جا کشانده است! حدس می‌زدم نقشه لو رفته باشد و این بسیار بسیار نگرانم می‌کرد؛ اما تا روشن شدن ماجرا سعی کردم چیزی را بروز ندهم. با تقلاهایِ من و زورِ آن‌ها بلاخره وارد عمارت شدیم. در سالن ایستاده بودم که صدایِ پایین آمدن کسی توجهم را جلب کرد. به بالا نگاه کردم! خودش بود. تیپی سرتاسر سیاه زده بود و عجیب به او می‌آمد. خودم را جمع و جور کردم وب ا لحنی که سعی کرم تعجب در آن موج بزند گفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
- به‌به، سلام خانم زرنگار! این رسم‌مهمون نوازیتونه؟! همان‌طور که با آرامش‌خاصی پایین می‌آمد نگاهی به من انداخت و پوزخندی زد و گفت:
- به‌به آقای فرح‌اندوز!
گوش‌هایم سوت کشید! نقشه‌ام لورفته بود. متوجه همه‌چیز شده بود! بی‌احتیاط عمل کرده بودم... آن‌قدر که توانسته بود متوجه همه‌چیز بشود؛ اما به رویِ خودم نیاوردم و گفتم:
- فکر می‌کنم منو با ک.سِ دیگه‌ای اشتباه گرفتین!
با حالت خاصی به چشمانم زل زد و بر رویِ مبل نشست و گفت:
- من که این‌طور فکر نمی‌کنم! مگه شما همون آدمی نیستین که می‌خواست از من انتقام بگیره؟
همه‌چیز را می‌دانست جایی برایِ پنهون‌کاری نبود. فقط باید دستانم را آزاد می‌کردم و اسلحه را از جیبم بیرون می‌کشیدم و گفتم:
- خب همه‌چی رو که می‌دونی، نمی‌خوای بگی دستام و باز کنن ترسو؟!
پایش را رویِ پایش انداخت و گفت:
- البته، سیاوش دستایِ آقا رو باز کن.
و بعد پوزخندی حرص‌درار زد.
دستانم که آزاد شدند ایستادم و گفتم‌:
-‌ خب‌، خانم کام‌جو.کارت باهام چیه؟!
و آرام آرام دستم را به شلوارم نزدیک کردم، به هفت‌تیری اشاره کرد و گفت:
- کارم همینه‌، خیلی درد نداره. یه کوچولو می‌سوزه و بعدش تمام.
پوزخندی زدم و گفتم:
- ببین، من تا انتقامم و ازت نگیرم ول کنت نیستم.
حالتی متعجب به خودش گرفت و گفت:
- تو از من انتقام بگیری؟! فکر می‌کنم مامان بابایِ کثافتِ تو خانواده منو کشتن!
عصبی شدم و به ضرب اسلحه را از جیبم بیرون کشیدم وبه طرفش نشانه گرفتم و بلند گفتم:
- اسم مامان و بابای منو نیار عوضی!
جا خورد و دست و پایش را گم کرد. نگهبانان می‌خواستند به طرفم بیایند که داد زدم و گفتم:
-یه قدم بیاین جلو یه گلوله حرومش کردم. اونوقت شاید من بمیرم ولی رئیس دُردونتون هم میمیره، همگی بیرون.
زود خودش را جمع و جور کرد و گفت‌:
- سیاوش برید بیرون!
نگهبانان از در بیرون رفتند و حالا فقط منو او ماندیم، حالا هم او و هم من هر دو به سمت یکدیگر نشانه گرفته بودیم. با فرق این‌که علاوه بر او ۵ نفر دیگر به سمتم نشانه گرفته بودند ولی مهم نبود! چندلحظه گذشت که صدایِ تنظیم ماشه به گوشم رسید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
آرتمیس برای دوئل آماده میشد! من هم به پیروی از او همین‌کار را کردم، برای چندلحظه در عسلِ چشمانِ خوش‌رنگش غرق شده بودم که به خودم آمدم که گفت:
- خب، متاسفم که تو باید تاوان کارایِ اون پدر و مادر معلونت و پس بدی آرتمیس‌.
از عصبانیت قرمز شده بود، می‌خواست ماشه را بچکاند ولی دستش می‌لرزید. تردید داشت، کاملاً مشخص بود. به یاد لحظات خوشی که در بچگی با یکدیگر داشتیم افتادم و ناگهان لبخندی زدم که آرتمیس با تعجب نگاهم کرد، می‌خواستم از فرصت استفاده کنم و ماشه را بچکانم که ناگهان تلویزیون روشن شد و صدایِ کسی پلی شد.
- هیچ‌کدوم از شما مقصر نیستن، نه تنها شما بلکه خانواده‌هاتونم همین‌طور. نه خانواده تو آرتمیس و نه خانواده آریو. کسی که این‌جا مقصره پدرِ منه کسی که خانواده هردوتون رو کشت پدر من بود.
صدا دست کاری شده بود و هیچ هویتی از آن مشخص نبود. هر دو به شدت تعجب کرده بودم و با دقت به حرف‌هایِ آدم ناشناس گوش می‌کردیم:
- سال‌ها پیش وقتی خانواده شما دوتا با هم دوست میشن و رابطه‌ای عمیق ایجاد می‌کنن پدر من هم وارد یک رابطه شراکت و تجاری با خانواده‌هاتون میشه، پدرم به رابطه و دوستی بین کامجوها و فرح‌اندوز‌ها حسودی می‌کرده و می‌خواسته که صاحب پول و داراییِ خانواده‌هاتون بشه. برایِ همین هم یک روزی که...
و پیغام به پایان رسید. اما قبل از خاموش شدن تلویزیون پیغامی دیگر داده شد:
- سعی نکنین پیدام کنین! اگر می‌خواین بقیشو بفهمین فردا ساعت ۷ بعدازظهر کنارِ ساحل دریای گیسو منتظرتونم، باید تنها بیاین و هرجفتتون باهم باشین. تو کل راه.. وگرنه منو اونجا نمیبینین و برای همیشه با این حقیقت خداحافظی می‌کنید.
و تلویزیون خاموش شد، هردو در شوک بودیم و حتی نگهبانان نیز حرفی نمی‌زدند. یعنی همه‌ی اون تلاش‌ها الکی بود؟! پس انتقامی که جوانی‌ام را بابتش گذاشته بودم چه میشد؟! پس این همه‌سال کینه‌ای که به دوش کشیده بودم چه میشد؟! رستم را به ستون کناری‌ام گرفتم که سقوط نکنم. حقیقتی تلخ و عجیب! اسلحه از دستِ آرتمیس رها شد و با شتاب بر رویِ زمین سقوط کرد! نگرانش شدم. رنگ و رویش همانند گچ بود. نگهبانان به دستور آرتمیس بیرون بودند و کسی داخل عمارت نبود‌، به سمت آرتمیس رفتم‌. رنگش به سفیدی می‌زد. از گوشه لباسش گرفتم و تکانش دادم و گفتم:
- آرتمیس؟! صدامو می‌شنوی؟!
واکنشی از خودش نشان نمی‌‌داد... شوک بدی به‌او وارد شده بود. به صورتش سیلی‌ای محکم زدم که انگار از خواب پرید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
به مبل تکیه داد و بی‌حرکت به نقطه‌ای زل زد.‌ آرام‌آرام چیز‌هایی زیرلب می‌گفت:
- نابود شدم، همه‌چیز نابود شد. جوونیم، زندگیم، مادرپدرم..
بی‌روح شده بود. خیلی بی‌روح، از او فاصله گرفتم و بر رویِ مبل نشستم. چندلحظه بعد باشگفتی آرتمیس از جایش بلند شد و هفت‌تیر را برداشت‌ و به سمتم نشانه گرفت. جا خوردم که بلند گفت:
- اصلا از کجا معلوم اون آدم عوضی راست بگه هان؟! الکی اونو گذاشتی رو تلویزیون که نکشمت، کور خوندی. مامان و بابایِ تو قاتل مامان و بابامن. نه هیج ک.سِ دیگه‌.
گریه‌اش گرفته بود، شبیه دختربچه‌هایی مظلوم شده بود. آرام جلو رفتم و اسلحه را از دستش گرفتم. بی‌صدا اشک می‌ریخت. با انگشتانش اشک‌هایش را پاک کرد و سعی کرد خودش را جمع و جور کند. دوباره همان آرتمیس قبلی شد. از رویِ مبل بلند شدم‌ و گفتم:
- دوساعت دیگه راه میفتیم میریم شمال، به هیچ‌ک.س هیچی نگو.
با پرخاش گفت:
- قرار نیست باهم بریم.
پوفی کشیدم و گفتم:
- منم از خدام نیست باهات بیام شاهزاده خانوم، شنیدی که! گفت باید دونفرمون باهم باشیم و گرنه نمیگه. دوساعت دیگه منتظرتم. و از عمارت خارج شدم.

آرتمیس کام‌جو*

همه‌چیز پشتِ‌سر هم اتفاق افتاد‌. این شخصِ سوم چه کسی بود؟! چرا از من و آریو خواسته بود باهم برویم؟! چرا خودش را مخفی می‌کرد؟! چرا به این زودی باور کردم که قاتل پدر و مادرم خانواده آریو نیست؟! و هزار و یک چرایِ دیگر که برایشان پاسخی نداشتم، یک‌ ساعت از زمانی که آریو گفته بود گذشته است و هنوز هیچ‌کاری نکرده‌ام‌. حتی نمی‌دانم چگونه راضی شدم با او به سمت آن شخصِ سوم بروم!هرچه که بود در حال حاضر راه دیگری نداشتم. انگار همه‌چیز در خلاء فرو رفته بود. زمان می‌گذشت و هیچ ایده‌ای برایِ ادامه دادن نداشتم. حتی نمی‌دانستم چگونه قبول کردم که انتقامِ چندین و چندساله‌ام به باد رفته! با چه منطقی باید قبول می‌کردم که با آریویی که سه ساعت پیش تصمیم به قتلش گرفته بودم می‌خواهم به سفر بروم! در همین فکرها بودم که تلفن همراهم زنگ زد، آریو بود. جواب ندادم. اصلاً نمی‌خواستم این بازی را ادامه بدهم؛ اما نمی‌گذاشتم خون پدر و مادرم‌ پایمال شود. این راه را تا آخرش می‌رفتم. حتی به قیمتِ هم‌سفر‌شدن با کسی که چندساعتِ پیش قصد کشتتش را داشتم!...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
از جایم بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم، از موقعی که از لواسان خارج شدم تا به الان با کسی هیچ حرفی نزدم و به محض آمدنم در اتاق را قفل کردم؛ اما حالا تصمیمم را گرفته بودم. باید این قصه را تا آخرش ادامه می‌دادم. دست و صورتم را شستم و لباسی مناسب پوشیدم. حوصله آرایش نداشتم فقط کمی ادکلن زدم و کیفم را برداشتم. به آریو زنگ زدم‌ که جواب نداد. مثلاً می.خواست تلافی کند! چنددقیقه بعد دوباره زنگ زدم و گفتم:
-بله؟!
نگاهی به خودم در آینه انداختم و گفتم:
-من آماده‌ام.
صدایِ سردش را شنیدم که گفت:
- پایینم.
گوشی را قطع کردم و با گذاشتنِ کلاهِ آفتابی از اتاق خارج شدم، از پله‌ها پایین رفتم و از سالنم بیرون رفتم، کمی به قدم‌هایم سرعت بخشیدم که بلاخره به در حیاط رسیدم و آن را باز کردم. آریو با پرشِ سفید رنگش روبه‌رویِ در ایستاده بود. حوصله برانداز کردنش را نداشتم، در را بستم و به سمت ماشین رفتم. سوار آن شدم و بدون گفتن حرفی در صندلی عقب جای گرفتم. منتظر حرکت ماشین بودم که دیدم آریو از آینه به من‌ نگاه می‌کند که گفت:
- ببخشیدا، رانندتون نیستم. تشریف بیارین جلو.
خیلی پررو شده بود که گفت:
- خوبه تا همین دوساعت پیش می‌خواستی با هفت‌تیر بکشیم.
جوابم را نداد، بازهم حرکت نکرد. به ناچار از ماشین پیاده شدم و رویِ صندلی جلو نشستم. از حرصم در را چنان محکم کوبیدم که صدایش در فضایِ ماشین پیچید. چیزی نگفت و شروع به حرکت کرد. در اتوبان آزادی بودیم که ناگهان مردی جلویِ ماشین پرید و آریو برای اینکه تصادف نکند با شتاب بر رویِ ترمز زد که به جلو پرت شدم و سرم محکم به شیشه خورد، آریو بدون این که نگاهم کند از ماشین پیاده شد و به طرف مرد که مسـ*ـت بود هجوم برد. از ماشین پیاده شدم و درحالی که دستم را به سرم گرفته بودم نالیدم:
- ولش کن، بیا بشین بریم.
اما آریو به کارش ادامه داد و من جلز و ولز می‌کردم. که ناگهان دیدم مرد مسـ*ـت چاقویی از جیبش درآورد و تا به خودم به جنبم به پهلویِ آریو زد، از ترس زبانم بند آمد. نفس اریو رفت و از میان انگشتانش که بر رویِ پهلویش بود خون جاری شد. مرد با هول دوید و از ماشین دور شد. نمی‌توانستم کاری کنم. به سمت آریو هجوم بردم و گفتم:
- پسر؟! حالت خوبه؟!
رنگش به سفیدی می‌زد. همان‌طور خون از پهلویش می‌ریخت که با بی‌حالی گفت:
- خوبم، پاشو بشین پشت فرمون بریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
همان‌طور که به زخمش نگاه کردم‌گفتم:
- زخمت عمیقه، ناکَس بد زده. باید بریم بیمارستان!
جوابم را نداد، درحال بیهوش شدن بود. بلند گفتم:
- نباید بخوابی، باز نگه‌دار چشاتو.
زور می‌زد که پلک‌هایش را از هم باز کند. توانی برای جواب دادن نداشت، دیر می‌جنبیدم از دست می‌رفت! شالم را از دور گردنم باز کردم و به سمت زخمش بردم و محکم رویش گره زدم‌ که آخش درآمد، با زحمتت از رویِ زمین بلندش کردم‌ و به داخل ماشین بردم. خیلی سریع‌پشت فرمون نشستم و ماشین را با دست‌هایِ خونی‌ام روشن کردم. دوباره به او نگاه کردم که بی‌هوش بود. همان‌طور که حواسم به جلو بود با دستم تکانش دادم و گفتم‌:
- آریو آریو نباید بخوابی‌!
چشمانش را از هم فاصله داد. عرق رویِ پیشانی‌اش شره می‌کرد. چندتار از موهایش به پیشانی‌اش چسبیده بود، در این حالت خیلی مظلوم شده بود!
پایم را رویِ گاز فشردم و با مانیتور ماشین نزدیک‌ترین بیمارستان را پیدا کردم. یک‌ربع فاصله داشتیم، با خرکی‌ترین حالت ممکن شروع به رانندگی کردم. آریو با بی‌حالی زمزمه کرد:
- اگر به کشتنمون بدی عالی میشه.
با کمی ترس و هیجان گفتم:
- چشماتو نبندی به کشتنت نمیدم.
خیلی زود به بیمارستان رسیدیم. از ماشین پیاده شدم و رو به آریو گفتم:
- طاقت بیار الان یه پرستار میارم.
با حالتِ دو وارد بیمارستان شدم و داد زدم:
- دکتر پرستار یه مریض اورژانسی دارم.
خیلی زود دونفر از پرستارها با برانکارد به سمت ماشین رفتند و آریو را رویِ برانکارد گذاشتند، با نگرانی به آن‌ها نگاه می کردم که وارد اتاق عمل شدند‌. به سمت پذیرش رفتم و مشخصات بیمار و فرم را پر کردم. حدود دوساعت بعد دکتر از اتاق عمل بیرون آمد، به سمتش هجوم بردم و گفتم:
- چی‌شد اقای دکتر؟!
لبخندی آرامش بخش زد و همان‌طور که گوشیِ پزشکی‌اش را تنظیم می‌کرد گفت:
-‌نگران نباش دخترم، بدنِ قوی داره. یکم بمونه تو بخش مرخص میشه.
سری تکان دادم و از او تشکر کردم. روی صندلی نشستم تا منتظر آریو بمانم، لحظات سخت و نفس‌گیر بود. بلاخره آن در لعنتی باز شد و آریو رویِ تخت بیمارستان همراه با چند پرستار به سمت بخش رفتند، از روی صندلی بلند شدم و به سمت تخت رفتم. به صورتش نگاه کردم که سفید شده بود و لب‌هایش ترک خورده بودند. تا به خود بیایم می‌خواستم با پرستار‌ها.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
وارد اتاق شوم که یکی از آنها دستش را جلویم نگه داشت و گفت:
- خانم عذرمیخوام، الان نمیتونین ببینینشون.
سری تکان دادم و روی صندلی کنار در اتاق نشستم، زانوهایم را در شکمم جمع کردم و روبه‌رو زل زدم. در حمله افکارم به سر می‌بردم و به این فکر می‌کردم که چقدر باسرعت همه این اتفاقات افتاد. در همان لحظه تلفن همراهم زنگ‌ خورد، گوشی را از داخل جیب مانتویم بیرون کشیدم و قبل از جواب دادن کمی صدایم را صاف کردم. شماره سیاوش بود‌، روی دکمه اتصال ضربه زدم و گوشی را کنار گوشم گذاشتم و گفتم:
- بله سیاوش؟!
- خانم همه چیز خوبه؟!
می‌خواستم بگویم نه، می‌خواستم بگویم همین چندلحظه پیش کسی را که چندساعت قبل قصد کشتنش را داشتم بر روی تخت بیمارستان دیدم، می‌خواستم بگویم بعد مدت‌ها نگران کسی شدم؛ اما سکوت کردم و با آرامشی ساختگی گفتم‌:
- آره همه‌چی خوبه.
انگار که خیالش راحت شد که‌ گفت:
- اگر کاری‌ داشتین باهام تماس بگیرین، شب بخیر‌.
تشکر کردم و تماس را پایان رساندم. گوشی را در جیبم گذاشتم و به روبه‌رو خیره شدم‌ که کم‌کم چشمانم بر رویِ هم افتادند.
چند‌ساعت‌بعد*

با صدای بلندگوی بیمارستان چشمانم را باز کردم، کمی به دور و بر نگاه کردم و همه‌چیز را به خاطر آوردم، بدنم خشک شده بود و گردنم افتضاح درد می‌کرد. کمی گردنم را به راست و چپ چرخاندم و از رویِ صندلی بلند شدم. ساعت را نگاه کردم که ۳ بامداد را نشان می‌داد‌، می‌خواستم به سراغ آریو بروم و حالش را بپرسم که از پشت شیشه دیدمش‌. با صورتی خسته و رنگ‌پریده به سقف خیره شده بود‌. برای اولین‌بار او را بهم‌ریخته می‌دیدم، در را به آرامی باز کردم و به سمت تخت حرکت کردم. با صدای کفشم توجهش به سمتم جلب شد و من را دید. سرفه‌ای خشک کرد و گفت:
- مگه زخم شمشیر خوردم؟! منو زودتر مرخص کن بریم. باید برسیم به شمال، من خوبِ خوبم.
و بلافاصله می‌خواست بلند شود که از درد صورتش جمع شد و به حالت اولیه برگشت. رو صندلی کنار تخت نشستم و گفتم‌‌:
- اره، حالت عالیه‌.
و پوزخندی زدم. بی‌توجه به حرفم دوباره گفت:
- برو دکتر منو صدا کن بگم من خوبم پاشیم بریم‌‌.
مثل این‌که اصلاً از بیمارستان خوشش نمی‌آمد، آن‌قدر گفت که کلافه‌ام کرد و به ناچار بلند شدم و دکترش را صدا کردم. دکتر به داخل اتاق آمد و با لبخندی آرامش بخش رو به آریو گفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
چطوری پسر؟! خوب مقاومت کردیا.
آریو با سردی پاسخ داد و گفت:
- ممنون، من می‌تونم برم؟!
دکتر‌ سری تکان داد و گفت:
- بله، عملت که خوب بوده ریکاوری هم شدی. فقط یکم اگر بمونی حالت بهتر بشه، بهتره... وگرنه همین الانم میتونی بری.
آریو تشکری کرد و دکتر بیرون رفت با بی‌حالی به منی که تا آن موقع نظاره‌گر بودم نگاه کرد و گفت:
- میشه لباسام رو بهم بدی؟!
سری تکان دادم و به سمت چوب‌لباسی کنار تختش رفتم. لباس‌هایش را روی پیش‌خوان گذاشتم و همان‌طور که از اتاق خارج می‌شدم گفتم‌‌:
- میرم به پرستار بگم بیاد.
در را بستم و به سمت پذیرش حرکت کردم. رو به خانمی که درحال چک کردن پرنده‌هایی بود گفتم‌‌:
- خانم ببخشید، بیمار ما می‌خواد مرخص بشه.
سرش را از روی برگه‌ها بالا آورد و گفت:
- باشه عزیزم، لطف کنین برین حساب‌داری صورت‌حساب رو پرداخت کنین و داروهاشون رو بگیرین بعدش می‌توینن ببرینشون‌.
سری‌تکان دادم و گفتم‌:
- بله ممنون، فقط حسابداری کجاست؟!
- انتهایِ راه‌رو سمت راست.
تشکر کردم و به سمت حسابداری حرکت کردم. پس از پرداخت صورت‌حساب از بیمارستن بیرون رفتم تا داروهایش را بگیرم. چندتا از داروها آزاد بود و داروخانه بیمارستان موجود نداشت، به ناچار به بیمارستان برگشتم. درون بیمارستان خیلی شلوغ بود و بوی الکل و موادضدعفونی‌کننده اذیتم می‌کردند، به سمت اتاق آریو رفتم که با جای‌خالی‌اش مواجه شدم. پرستاری را که داخل اتاق بود صدا کردم و گفتم:
- خسته نباشید، این بیمار ما کجا رفت؟
- مرخص شدن.
تشکر کردم و از بیمارستان خارج شدم. روبه‌روی بیمارستان آریو را دیدم که دستش را به پهلویش گرفته و با صورتی درهم به ماشین تکیه داده، به سمتش رفتم و بدون هیچ حرفی در ماشین را باز کردم. با کمی درد رو صندلی کنار راننده جای گرفت و من هم ماشین را روشن کردم. در حالِ حرکت بودیم که گفتم‌‌:
- سرعتی که تو فرار کردن از بیمارستان داری رو اگر داخل کنترل کردنِ عصبانیتت داشتی الان وضعت این نبود.
لبخندی بی‌حال زد، اولین‌بار بود بعد از آن همه مدت لبخندش را میدیدم. هنوزهم زیبا و دوست‌داشتنی، نهیبی به خودم زدم و به رانندگی‌ام ادامه دادم. بعد از چند دقیقه گفت...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
شام خوردی؟!
سری به نشانه عدم تایید تکان دادم که گفت:
- پس یکم جلوتر نگه دار یه رستوران خوب هست، من گشنمه.
با نگاهی سرزنش‌گرانه به او خیره شدم و گفتم:
- جداً الان وقت غذاخوردنه؟!
سری تکان داد که با بی‌حوصلگی جلویِ یکی از رستوران‌هایِ بین‌ جاده‌ای نگه داشتم. کمربندم را باز کردم و گفتم:
- پیاده شو.
از ماشین پایین آمدم و منتظرش ماندم. با دردِ فراوان از ماشین پیاده شد، اصولاً باید کمکش می‌کردم؛ اما خیلی وقت بود احساساتِ انسان‌دوستانه‌ام را از دست داده بودم. وارد رستوران شدیم و ردیِ نزدیک‌ترین میز‌و صندلی جای گرفتیم، به دور و برم نگاه کردم. رستورانِ خوب و مجللی بود. چندلحظه بعد پیش‌خدمتی به کنار میزمان آمد. لبخندی زد و گفت:
- درود، خوشحالیم که رستورانِ ما رو انتخاب کردید. چی‌میل‌دارین؟!
نگاهی به آریو کردم و منو‌ها را از رویِ میز برداشتم. روبه پیش‌خدمت گفتم:
- ما انتخاب کنیم بهتون عرض میکنیم.
سری تکان داد و با لبخندی دیگر از میز دور شد، منویی به دست آریو دادم و گفتم:
- هرچی می‌خوری سفارش بده زود بخور باید بریم.
با خباصت به من نگاه کرد و گفت‌:
- تو هم که قرار نیست بخوری دیگه درسته؟!
مردمک چشمانم را در کاسه چرخاندم و گفتم‌:
- نخیر، منم قرار نیست بخورم چون میدونم کجا باید گشنم بشه کجا نه.
با این‌که کم مانده بود از گرسنگی ضعف کنم و رویِ زمین بیفتم؛ اما از روی لج‌بازی این حرف را زدم. پوزخندی زد و شانه ای بالا انداخت و مشغول مطالعه منو شد. چندلحظه بعد درحالی که من به در و دیوار زل زده بودم آریو پیش‌خدمت را صدا کرد و سفارش یک چلوکبابِ سلطانی داد. آب‌دهنم را بی‌صدا قورت دادم. گوشی‌ام را برداشتم و با شماره سیاوش تماس گرفتم، آریو زبرچشمی مرا زیر نظر گرفته بود. توجهی نکردم. بعد از چندبوق سیاوش جواب داد‌:
- بله، خانم؟!
از روی صندلی بلند شدم و از رستوران بیرون رفتم‌ و گفتم:
- همه‌چی خوبه اونجا؟!
صدایش‌خسته بود.
- بله خانوم، خیالتون راحت باشه. کارایِ شرکت رو کردم الان هم دارم برمیگردم خونه. شما رسیدید شمال؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- اره الان تو ویلاییم.
کمی درباره شرکت تذکر دادم و در نهایت قطع کردم. به رستوران برگشتم که با غذای خوشمزه روی میز مواجه شدم‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
چلوکبابِ سلطانیِ رویِ میز بسی خودنمایی می‌کرد و از قبل گشنه‌تر شدم؛ اما با بی‌تفاوتی رویِ صندلی نشستم. آریو به خوردن مشغول شد، زیرچشمی به او و غذا نگاه می‌کردم و در دلم بر خودم لعنت می‌فرستادم که چرا با لج‌بازی باید گشنه بمانم؟! کمی که گذشت حس کردم سرگیجه گرفته‌ام و چشمانم سیاهی می‌روند، توجهی نکردم. به‌خاطر گشنگی بود. غذایِ آریو که تمام شد بهایش را پرداخت کرد و از رستوران بیرون آمدیم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. تقریبا به چالوس رسیده بودیم که حس کردم محتویات معده‌ام وارد گلویم شده! خیلی سریع رویِ ترمز زدم. آریو خواب بود و با شتاب از خواب پرید. به حالت دو کمربندم را باز کردم و از ماشین خارج شدم. کنارِ اتوبان نشستم و در داخل جویِ آب شروع به عق زدم کردم، آریو از ماشین پیاده شد و به طرفم آمد. بطریِ آبی نیز دستش بود. آن را به طرفم گرفت و با شماتت گفت‌:
- حالا لج‌بازی کن و شام نخور تا ضعف کنی.
بطری را از دستش گرفتم و سر کشیدم. گلویم سوخت. کنار ماشین نشستم و چشمانم را رویِ هم گذاشتم. بعد از چندلحظه که احساسِ بهتری پیدا کردم بلند شدم و گفتم:
- بخاطر گشنگی نیست، حالم خوبه.
شانه‌ای بالا انداخت و به طرف ماشین رفت. از جا بلند شدم و در ماشین نشستم. ماشین را به حرکت درآوردم. وارد چالوس شدیم. تقریباً یک‌ساعت بعد به ویلا می‌رسیدیم. درحال حرکت بودم و می‌خواستم از شهر خارج شوم که آریو گفت‌:
- همین‌جا نگه‌دار.
با تعجب روی ترمز زدم و گفتم:
- برای چی؟!
جوابم را نداد. از ماشین پیاده شد و به طرف فروشگاهی که آن طرف خیابان بود رفت. هنوز هم درد داشت و این از راه رفتنش مشخص بود. شانه‌ای بالا انداختم و به صندلی تکیه دادم، چشمانم گرم شده بود که آریو در را باز کرد و رویِ صندلی نشست. چشمانم را باز کردم و به او نگاهی انداختم که چشمانم از تعجب گشاد شد و گفتم:
- چه‌خبره این همه خوراکی؟؟
با بی‌خیالی گفت‌:
- نمی‌خوام وقتی داریم میریم از ضعف به کشتنمون بدی.
و بلافاصله کیک و شیرکاکائویی از کیسه بیرون کشید و روبه‌رویم قرار داد. آن‌ها را گرفتم و گفتم:
- من که گشنم نیست، ولی چون التماسم کردی میخورمشون.
و با منت نگاهی به او انداختم که حرصش گرفت. قیافه‌اش خیلی بامزه شد بود. ناخودآگاه خنده‌ام گرفت و لبخندی زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین