- Feb
- 93
- 681
- مدالها
- 2
اول میخواستم نروم؛ اما بعد تصمیم گرفتم که برای عوض شدن حال و هوایم نیز سری به آنجا بزنم و او فکر نکند بابت باختم از او میترسم! هرچند با دیدنِ بازمانده خانواده ملعون کامجو نمیتواستم حالم را خوب نگه دارم! یاشار گفته بود که نمیتواند با من بیاید چون برای خانوادهاش مشکلی پیشآمده است؛ اما تصمیم گرفتم بروم. خیلی رندوم! تیشرتی جذبِ و سفید را به همراهِ شلواری تقریبا بگ پوشیدم. تیشرت کاملا جذب تنم بود و بازوهایِ پرحجمم را به خوبی نشان میداد. جلویِ آینه رفتم و ساعت رولکسم را به دستم کردم. با اُدکلنِ بِرندم دوش گرفتم و در نهایت حالتی به موهایم دادم، نگاهی اجمالی به خودم در آینه قدی کردم و پس از اطمینان از خوب بودن ظاهرم سوییچ را برداشتم و از اتاقم بیرون آمدم، پس از خوردن عصرانهای کوچک از عمارت خارج شدم و به سمت لواسان راه افتادم، تنها بودم و این یعنی امکان داشت هر خطری مرا تهدید کند. برای اِطمینان اسلحهای کوچک در پشت شلوارم چپاندم. حدود یکساعت بود که درحال رانندگی بودم، به جلویِ ویلا رسیده بودم؛ اما ماشینی را ندیدم! فقط صدایِ آهنگ بود که از داخل ویلا به گوش میرسید، شکی وجودم را در بر گرفت؛ اما به خودم اِطمینان دادم که چیزخاصی نیست و شاید مهمانی کوچک و جمع و جور است. ماشینها داخل حیاط عمارت پارک شدهاند. دستم را رویِ زنگ فشردم که چندلحظه بعد در با صدایِ تیکی باز شد، وارد حیاط که شدم هیچ ماشینی را ندیدم! حتی کسی هم داخل حیاط نبود! کاسهای زیر نیمکاسه بود. میخواستم به طرف در بروم از آنجا خارج شوم که ناگهان دستانم از پشت اسیر سیاوش شد. میخواستم با فنی رزمی او را از پا در بیاورم که دیدم حدود پنج نفر دیگر نیز دور و برم ایستادهاند و فقط منتظر خطایی از جانب من هستند، دستانم را به نشانه تسلیم بالا بردم و غریدم:
- ای عوضیها، با من چیکار دارین؟
سیاوش گفت:
- خفهشو و دهنتو ببند، الان میریم داخل میبینیم خانم چه امری دارن.
و پشتبندش چشمکی زد، از عصبانیت قرمز شده بودم. نمیدانستم قضیه چیست و برایِ چه آرتمیس مرا به اینجا کشانده است! حدس میزدم نقشه لو رفته باشد و این بسیار بسیار نگرانم میکرد؛ اما تا روشن شدن ماجرا سعی کردم چیزی را بروز ندهم. با تقلاهایِ من و زورِ آنها بلاخره وارد عمارت شدیم. در سالن ایستاده بودم که صدایِ پایین آمدن کسی توجهم را جلب کرد. به بالا نگاه کردم! خودش بود. تیپی سرتاسر سیاه زده بود و عجیب به او میآمد. خودم را جمع و جور کردم وب ا لحنی که سعی کرم تعجب در آن موج بزند گفتم.
- ای عوضیها، با من چیکار دارین؟
سیاوش گفت:
- خفهشو و دهنتو ببند، الان میریم داخل میبینیم خانم چه امری دارن.
و پشتبندش چشمکی زد، از عصبانیت قرمز شده بودم. نمیدانستم قضیه چیست و برایِ چه آرتمیس مرا به اینجا کشانده است! حدس میزدم نقشه لو رفته باشد و این بسیار بسیار نگرانم میکرد؛ اما تا روشن شدن ماجرا سعی کردم چیزی را بروز ندهم. با تقلاهایِ من و زورِ آنها بلاخره وارد عمارت شدیم. در سالن ایستاده بودم که صدایِ پایین آمدن کسی توجهم را جلب کرد. به بالا نگاه کردم! خودش بود. تیپی سرتاسر سیاه زده بود و عجیب به او میآمد. خودم را جمع و جور کردم وب ا لحنی که سعی کرم تعجب در آن موج بزند گفتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: