- Feb
- 93
- 681
- مدالها
- 2
از همان موقعی که پدرم رانندگی را به من آموخت شیفته سرعت بودم، موزیکی با ولوم بالا پلی کردم و دنده را افزایش دادم. همانطور خیابانها و کوچههای پیچ در پیچ را طی میکردم تا بلاخره به کافه رسیدم. از ماشین پیاده شدم و آن را قفل کردم، دستی به مانتویم کشیدم. با غرور همیشگی وارد کافه شدم که دوستان ِ دوران دانشگاهام را دیدم. رویِ میزی در دنجترین نقطه کافه نشسته بودند. دستی برایم تکان دادند که به طرفشان رفتم. راحیل، دخترِ شیطونِ دانشگاه با صورتِ خندهرویِ همیشگیاش من را نگاه کردم و سلام داد. به این ترتیب با مهتاب و زهرا و یسنا نیز احوالپرسی کردم. مشغول خنده و شوخی بودیم که راحیل با چشمانی برقانگیز و با لبخند چشمانش را رو به درِ کافه چرخاند و گفت.
- حاجی، اونا رو ببینن چه دافینن.
با این حرف همه بچهها جز من سرشان را رو به در برگردادند و با برگشتنشان انگار که در وجودشان اکلیل پمپاژ میشد.
- ووییییی چه دافیه.
-وای وای اونو ببینشش.
در حالِ تعریف از آنها بودند که دستم را ارام رویِ میز کوبیدم و گفتم.
- بچهها؟ کافیه دیگه.
با این حرفم همه سرشان را پایین انداختند و مشغول خوردن غذایشان شدند. پوفی کشیدم. سرم را برگرداندم که از پیش خدمت درخواست آب کنم که چشمم در چشمِ کسی افتاد که باید نمیافتاد. تنم یخ زد و تمامیِ اتفاقات آن روز در ذهنم مرور شد. صدایِ قاشق و چنگالِ بچهها رویِ مخم بود و از آن طرف از دیدن او شوک شده بودم.
- آرتمیس؟ کجایی؟
با تکان دادنم توسط مهتاب به خودم آمدم و گفتم.
- هیچی. من برم سرویس الان برمیگردم.
پشت بندش از رویِ صندلی بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی حرکت کردم. کمی آب به صورتم زدم تا به خود بیایم. در آینه به خودم نگاه کردم و شروع کردم تا به خودم امید دهم.
- دختر، اصلاً به رویِ خودت نیار. مهم نیست. یه موضوعی بوده و تموم شد. باشه؟
سر یتکان دادم و لباسهایم را مرتب کردم. دوباره در جلد خودم فرو رفتم و با قدمهایی با صلابت که باعث پیشد صدایِ پاشنه کفشهایم را بشنوم از سرویس بیرون آمدم. به میز رسیدم و یک صندلی را بیرون کشیدم.
- خوبی؟!
به سارا که این حرف را زد نگاه کردم. سری تکان دادم و گفتم.
-آره،رفتم دستام و بشورم.
در مدتی کوتاه سنگینیِ نگاهِ کسی را حس میکردم ولی هیچ به رویِ خودم نیاوردم و مشغول خوردن غذایم شدم...
- حاجی، اونا رو ببینن چه دافینن.
با این حرف همه بچهها جز من سرشان را رو به در برگردادند و با برگشتنشان انگار که در وجودشان اکلیل پمپاژ میشد.
- ووییییی چه دافیه.
-وای وای اونو ببینشش.
در حالِ تعریف از آنها بودند که دستم را ارام رویِ میز کوبیدم و گفتم.
- بچهها؟ کافیه دیگه.
با این حرفم همه سرشان را پایین انداختند و مشغول خوردن غذایشان شدند. پوفی کشیدم. سرم را برگرداندم که از پیش خدمت درخواست آب کنم که چشمم در چشمِ کسی افتاد که باید نمیافتاد. تنم یخ زد و تمامیِ اتفاقات آن روز در ذهنم مرور شد. صدایِ قاشق و چنگالِ بچهها رویِ مخم بود و از آن طرف از دیدن او شوک شده بودم.
- آرتمیس؟ کجایی؟
با تکان دادنم توسط مهتاب به خودم آمدم و گفتم.
- هیچی. من برم سرویس الان برمیگردم.
پشت بندش از رویِ صندلی بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی حرکت کردم. کمی آب به صورتم زدم تا به خود بیایم. در آینه به خودم نگاه کردم و شروع کردم تا به خودم امید دهم.
- دختر، اصلاً به رویِ خودت نیار. مهم نیست. یه موضوعی بوده و تموم شد. باشه؟
سر یتکان دادم و لباسهایم را مرتب کردم. دوباره در جلد خودم فرو رفتم و با قدمهایی با صلابت که باعث پیشد صدایِ پاشنه کفشهایم را بشنوم از سرویس بیرون آمدم. به میز رسیدم و یک صندلی را بیرون کشیدم.
- خوبی؟!
به سارا که این حرف را زد نگاه کردم. سری تکان دادم و گفتم.
-آره،رفتم دستام و بشورم.
در مدتی کوتاه سنگینیِ نگاهِ کسی را حس میکردم ولی هیچ به رویِ خودم نیاوردم و مشغول خوردن غذایم شدم...
آخرین ویرایش توسط مدیر: