- Feb
- 93
- 681
- مدالها
- 2
- از اول حساب کتاب کردم و دیدم بله، حسابدار امین و عزیزِ شرکت یه خ*یانتکار از آب در اومده!
بعد از شنیدن کلمه خ*یانت دیگر گوشهایم نمیشنید! فقط همین یک کلمه در مغزم مداوم تکرار میشد. خ*یانت، خ*یانت، خ*یانت
سیاوش همینطور برایِ من از آن موشِ کثیف میگفت و من در حال نقشه کشیدن برایِ مجازاتش بودم! در چشمانِ سیاوش زل زدم و گفتم:
- سیاوش، ساکت شو. اون مردک رو همین الان اخراج میکنم و یکی دیگه رو
میخواستم ادامه حرفم را بگویم که ناگهان جرقهای در ذهنم روشن شد! حسابدار خ*یانتکار، جایگزین برای حسابدار! رو به سیاوش زمزمه کردم:
- آره، خودشه.
و دستانم را بهم کوبیدم و با خوشحالی به سیاوش نگاه کردم و سیاوش گفت:
- خانم، چیزی شده؟ حسابدار رو چیکارش کنم؟
رو به سیاوش گفتم:
- برو ماشین و آتیش کن زود.
با تعجب سری تکان داد و از اتاق خارج شد. سرسری لباسهایم را عوض کردم، گوشیام را از رویِ میزکارم برداشتم و در کیفم گذاشتم. از اتاق خارج شدم و از پلهها پایین آمدم. درِ عمارت را باز کردم که ملیحه گفت:
- خانم؟ برایِ ناهار تشریف میارین؟
همانطور که از در خارج میشدم گفتم:
- آره، یه چیز خوشمزه درست کن.
سری تکان داد و به آشپزخانه رفت. من هم از حیاط بیرون آمدم و سوار ماشین شدم و رو به سیاوش گفتم:
- زود باش، برو.
- چشم خانم، فقط لطف میکنین بگین که نقشه چیه؟
پوفی کشیدم و رو به سیاوش گفتم:
- اول میرم به حساب اون موشِ کثیف میرسم بعدشم یه برنامه جدید که میگم بهت! عجله نکن پسر.
سیاوش سری تکان داد، دنده را جا زد و ماشین از جا کنده شد. در طولِ راه برنامهام را مرور میکردم و هرچیزی را سرِ جایش میگذاشتم تا بینقص باشد صدای سیاوش آمد که گفت:
- خانم، رسیدیم.
با تعجب به سیاوش نگاه کردم. زمان خیلی زود گذشت. از ماشین پیاده شدم و به سمتِ شرکت رفتم. دکمه آسانسور را فشردم و منتظرِ رسیدنش شدم. همان موقع سیاوش هم آمد. وارد آسانسور شدیم و در طبقه پنجم ایستادیم و ... .
بعد از شنیدن کلمه خ*یانت دیگر گوشهایم نمیشنید! فقط همین یک کلمه در مغزم مداوم تکرار میشد. خ*یانت، خ*یانت، خ*یانت
سیاوش همینطور برایِ من از آن موشِ کثیف میگفت و من در حال نقشه کشیدن برایِ مجازاتش بودم! در چشمانِ سیاوش زل زدم و گفتم:
- سیاوش، ساکت شو. اون مردک رو همین الان اخراج میکنم و یکی دیگه رو
میخواستم ادامه حرفم را بگویم که ناگهان جرقهای در ذهنم روشن شد! حسابدار خ*یانتکار، جایگزین برای حسابدار! رو به سیاوش زمزمه کردم:
- آره، خودشه.
و دستانم را بهم کوبیدم و با خوشحالی به سیاوش نگاه کردم و سیاوش گفت:
- خانم، چیزی شده؟ حسابدار رو چیکارش کنم؟
رو به سیاوش گفتم:
- برو ماشین و آتیش کن زود.
با تعجب سری تکان داد و از اتاق خارج شد. سرسری لباسهایم را عوض کردم، گوشیام را از رویِ میزکارم برداشتم و در کیفم گذاشتم. از اتاق خارج شدم و از پلهها پایین آمدم. درِ عمارت را باز کردم که ملیحه گفت:
- خانم؟ برایِ ناهار تشریف میارین؟
همانطور که از در خارج میشدم گفتم:
- آره، یه چیز خوشمزه درست کن.
سری تکان داد و به آشپزخانه رفت. من هم از حیاط بیرون آمدم و سوار ماشین شدم و رو به سیاوش گفتم:
- زود باش، برو.
- چشم خانم، فقط لطف میکنین بگین که نقشه چیه؟
پوفی کشیدم و رو به سیاوش گفتم:
- اول میرم به حساب اون موشِ کثیف میرسم بعدشم یه برنامه جدید که میگم بهت! عجله نکن پسر.
سیاوش سری تکان داد، دنده را جا زد و ماشین از جا کنده شد. در طولِ راه برنامهام را مرور میکردم و هرچیزی را سرِ جایش میگذاشتم تا بینقص باشد صدای سیاوش آمد که گفت:
- خانم، رسیدیم.
با تعجب به سیاوش نگاه کردم. زمان خیلی زود گذشت. از ماشین پیاده شدم و به سمتِ شرکت رفتم. دکمه آسانسور را فشردم و منتظرِ رسیدنش شدم. همان موقع سیاوش هم آمد. وارد آسانسور شدیم و در طبقه پنجم ایستادیم و ... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: