جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [تحسر ارگوانا] اثر «اَرغَوانِ بی‌اِبتِهاج کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط اَرغَوانِ بی اِبتِهاج با نام [تحسر ارگوانا] اثر «اَرغَوانِ بی‌اِبتِهاج کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,399 بازدید, 76 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [تحسر ارگوانا] اثر «اَرغَوانِ بی‌اِبتِهاج کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع اَرغَوانِ بی اِبتِهاج
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اَرغَوانِ بی اِبتِهاج
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
-‌ از اول حساب کتاب کردم و دیدم بله، حسابدار امین و عزیزِ شرکت یه خ*یانت‌کار از آب در اومده!
بعد از شنیدن کلمه خ*یانت دیگر گوش‌هایم نمی‌شنید! فقط همین یک کلمه در مغزم مداوم تکرار می‌شد. خ*یانت، خ*یانت، خ*یانت
سیاوش همین‌طور برایِ من از آن موشِ کثیف می‌گفت و من در حال نقشه کشیدن برایِ مجازاتش بودم! در چشمانِ سیاوش زل زدم و گفتم:
- سیاوش، ساکت شو. اون مردک رو همین الان اخراج می‌کنم و یکی دیگه رو
می‌خواستم ادامه حرفم را بگویم که ناگهان جرقه‌ای در ذهنم روشن شد! حسابدار خ*یانت‌کار، جایگزین برای حسابدار! رو به سیاوش زمزمه کردم‌:
- آره، خودشه.
و دستانم را بهم کوبیدم و با خوشحالی به سیاوش نگاه کردم و سیاوش گفت:
- خانم، چیزی شده؟ حسابدار رو چیکارش کنم؟
رو به سیاوش گفتم:
- برو ماشین و آتیش کن زود.
با تعجب سری تکان داد و از اتاق خارج شد. سر‌سری لباس‌هایم را عوض کردم، گوشی‌ام را از رویِ میزکارم برداشتم و در کیفم گذاشتم. از اتاق خارج شدم و از پله‌ها پایین آمدم. درِ عمارت را باز کردم که ملیحه گفت:
- خانم؟ برایِ ناهار تشریف میارین؟
همان‌طور که از در خارج می‌شدم گفتم‌:
- آره، یه چیز خوشمزه درست کن.
سری تکان داد و به آشپزخانه رفت. من هم از حیاط بیرون آمدم و سوار ماشین شدم‌ و رو به سیاوش گفتم:
- زود باش، برو.
- چشم خانم، فقط لطف می‌کنین بگین که نقشه چیه؟
پوفی کشیدم و رو به سیاوش گفتم‌:
- اول میرم به حساب اون موشِ کثیف می‌رسم بعدشم یه برنامه جدید که می‌گم بهت! عجله نکن پسر‌.
سیاوش سری تکان داد، دنده را جا زد و ماشین از جا کنده شد. در طولِ راه برنامه‌ام را مرور می‌کردم و هرچیزی را سرِ جایش می‌گذاشتم تا بی‌نقص باشد صدای سیاوش آمد که گفت:
- خانم، رسیدیم.
با تعجب به سیاوش نگاه کردم. زمان خیلی زود گذشت. از ماشین پیاده شدم و به سمتِ شرکت رفتم. دکمه آسانسور را فشردم و منتظرِ رسیدنش شدم. همان موقع سیاوش هم آمد. وارد آسانسور شدیم و در طبقه پنجم ایستادیم و ..‌‌‌. .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
در طبقه پنجم ایستادیم و وارد شرکت شدیم‌. منشی مثل همیشه سرش در لپ‌تاپش بود و با دیدن ما از جایش بلند شد که گفت:
- سلام خانم، چیزی شده؟
جوابش را ندادم و گفتم‌:
- آقایِ افخمی داخل شرکتن؟
سری تکان داد و می‌خواست چیزی بگوید که من و سیاوش به سمتِ اتاق افخمی حرکت کردیم، در را یک ضرب باز کردم و داخل شدم. افخمی سر کارش بود و با دیدن ما در آن وضعیتِ گانگستری آنقدر ترسیده بود که حدس می‌زدم خودش را خیس کرده است. با لکنت گفت:
- س...س سلام خانم. چیز...چیزی شده؟
با بی‌خیالی در چشمانش زل زدم. به دیوار تکیه دادم و با لحنی هراس‌انگیز گفتم:
- به‌به آقایِ افخمی، احوالِ شما؟ نه، والا‌. چیزی نشده‌.
ترسش بیشتر شده بود. از پشت میزش بلند شد و جلو آمد و گفت:
- خ‌‌‌‌‌‌...خ...خب اگر چیزی نشده ک...که بفرمایین بنشینین من آبدارچی‌‌ رو صدا کنم ت...ت...تا براتون قهوه بیارن.
در چشمانش خیره شدم، به جلو خم شدم و به آرامی گفتم:
- برایِ مسئولین پروژه صدف هم قهوه سفارش دادی ملعون؟
رنگ از رخش پرید؛ اما خودش را نباخت و گفت‌:
- خانم، متوجه نمی‌شم چی‌میگین. اون پروژه که خیلی وقته تموم شده.
رویِ صندلی نشستم و پایم را رویِ پایم انداختم که
این‌بار سیاوش گفت:
- متوجه می‌شی آقایِ حساب‌دار، متوجه می‌شی.
و پشت بندِ آن چشمکی نثارِ افخمی کرد.
- ت...ت...تو حق نداری با من این‌جوری حرف بزنی!
سیاوش یقه افخمی را در دستانش گرفت و با لحنی تهدید کننده گفت:
- من با خ*یانت‌کارها هر جور دوست داشته باشم حرف می‌زنم.
یقه افخمی را رها کرد و بعد خاک فرض رویِ لباسش را تکاند و سرِ جایش برگشت‌. افخمی کاملاً کپ کرده بود. فکرِ این‌که ما فهمیده باشیم را یک در هزار نمی‌کرد. من که تا آن موقع نظاره‌گر بودم دستم را رویِ میز گذاشتم و در چشمانِ افخمی زل زدم و گفتم‌:
- خب افخمی، دو تا راه داری. یا حرف بزنی و از مجازاتت کم‌ شه، یا من به حرفت بیارم و حسابت با کرام الکاتبین باشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
- خب افخمی، دو تا راه داری. یا حرف بزنی و از مجازاتت کم‌ شه، یا من به حرفت بیارم و حسابت با کرام الکاتبین باشه!
با ترس در چشمانم خیره شد و گفت:
- آ‌‌‌خ‌...آخه من که نمی‌دونم چی باید بگم؟
پوزخندی زدم و از جایم بلند شدم‌ و گفتم:
- خب سیاوش، مثلِ این‌که آقایِ افخمی نمی‌خوان همکاری کنن. بهتره بریم و مزاحمِ وقتشون نشیم.
سیاوش سری تکان داد و درِ اتاق را باز کرد. صبر کرد تا اول من بیرون بروم. در حالِ خارج شدن بودم که افخمی با صدایی لرزان گفت:
- می‌گم، همه چی‌ رو می‌گم.
پوزخندی زدم و درِ اتاق را بستم. به سویِ افخمی برگشتم و دستانم را به هم کوبیدم. چندین و چندبار. گفتم:
- آفرین پسرِ خوب، حالا بشین همین‌جا و عینِ آدم برام همه‌چی رو تعریف کن. فقط...
انگشت اشاره‌ام را بالا گرفتم و با لحنی تهدید‌آمیز گفتم‌‌:
- وای به حالت اگر کلمه‌ای دروغ بگی!
صدایم را آرام کردم و گفتم:
-اونوقت دیگه این آدمِ خونسرد جلوت نمی‌شینه تا باهاش حرف بزنی،‌ خ*یانت‌کار.
دستم را پایین آوردم. به حالتِ قبلی‌ام برگشتم و با بی‌خیالی گفتم‌:
- خب، می‌شنوم.
سرش را پایین انداخت، و شروع به توضیح دادن کرد. صدایش می‌لرزید و گفت:
- اسفندماه، خانمم که بارش رو زمین گذاشت و بچه رو به دنیا آورد، از شانسِ منِ بدبخت بچه مریض بود. دکترا گفته بودن اگر می‌خواین عملش کنیم و نجاتش بدیم؛ اما پولِ زیادی می‌خواستن. من پولِ کافی نداشتم و تمامِ حقوقم رو خرج بیمارستان و ... کرده بودم. وامی هم که از شرکت و بانک گرفته بودم خرج وسایلِ اتاق بچه و هزار تا کوفت و زهرِمار دیگه شد. هم قسط‌هایِ بانک مونده بود و هم قسط‌هایِ شرکت.
نفسی گرفت و در این بین سیاوش رویِ صندلی نشست و ادامه داد:
-‌ تا این‌که یه روز تو شرکت داشتم کار می‌کردم که از یه شماره ناشناس باهام تماس گرفتن، یه مردکی از پشت خط گفت که من می‌دونم وضعیتت بده و اگر پول می‌خوای امروز ساعت هشت باید بیای به فلان آدرس. تا اومدم بگم که در قبالش ازم چی می‌خوای و باید چیکار‌ کنم قطع کرد و ... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
- تا اومدم بگم که در قبالش ازم چی می‌خوای و باید چیکار‌ کنم قطع کرد و من حیرون مونده بودم‌؛ اما تصمیم گرفتم به اونجایی که گفته بود برم. ساعت هشت شد و من تو یکی از بهترین رستوران های تهران نشسته بودم، خیلی وقت بود منتظر بودم کم‌کم داشتم ناامید می‌شدم که یکی رو‌به روم نشست. اومد گفت که اگر حساب‌ها رو دستکاری کنی و بتونی مبلغ اخر رو یه چیز کلون در بیاری ما بهت پول عمل بچت رو می‌دیم و اقساط بانک رو هم پرداخت می‌کنیم.
آهی کشید و گفت:
- والا خانم، من از همه‌جا درمونده بودم. وضعیت زندگیم بهم ریخته بود. خانمم افسرده شده بود، بچم مریض بود و منِ خاک بر سر با هزار و یک بدهی چی‌کار‌می‌تونستم بکنم؟ اصن شما جایِ من بودی چی‌کار‌ می‌کردی؟
در صورتش براق شدم و گفتم:
- من جایِ تو بودم به شرکتی که پنج ساله دارم ازش نون میخورم خ*یانت نمی‌کردم. می‌مردی همون روز بیای بهم بگی و ماجرا و تعریف کنی؟
با شرمندگی گفت:
- خریت کردم خانم، ببخشید.
با تاسف سری تکان دادم و گفتم:
- زیادی داری حرف می‌زنی، اون مرد کی‌ بود؟
کمی فکر کرد و گفت:
- خانم اگر اشتباه نکنم یکی از مسئولین پروژه حصارک بود.
سرم را تکان دادم و گفتم:
- دارم براشون، خب ادامه بده.
از رویِ میز لیوان آبی برایِ خودش ریخت و ادامه داد‌.
- اولش نمی‌خواستم قبول کنم، ولی مرده گفت یه جوری مدارک رو درست می‌کنه که شما متوجه نمی‌شین. من خیلی بدبخت بودم خانم، اگه قبول نمی‌کردم کل زندگیم می‌رفت رو هوا.
و آرام آرام اشک ریخت و گفت:
- بقیش رو نمی‌خواد تعریف کنی، پرونده‌ها رو دستکاری کردی و با بی‌وجدانی هیچی به ما نگفتی.
با شرمندگی سرش را پایین انداخت و زیرلب چیزهایی زمزمه می‌کرد. با سر به سیاوش اشاره کردم که جلوتر بیاید. سیاوش به سمت من آمد و گفت:
- چیکارش کنم خانوم؟
همان‌طور که از رویِ صندلی بلند می‌شدم و در اتاق را باز می‌کردم‌ گفتم:
- ولش‌ کن بره، فقط اگر یک‌دفعه دیگه چشمم به چشم این ملعون بیفته تضمین نمی‌کنم زنده بمونه سیاوش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
- ولش‌ کن بره، فقط اگر یک‌دفعه دیگه چشمم به چشم این ملعون بیفته تضمین نمی‌کنم زنده بمونه.
افخمی با خوشحالی به من نگاه کرد و گفت:
-ممنونم خانم، ممنونم. دیگه قول میدم حتی اگر در حال مردنم باشم سراعتون نیام.
سری تکان دادم و قبل از این‌که خارج شوم رو به افخمی گفتم:
- فکر نکن به‌خاطر آه و ناله‌ات بخشیدمت. فقط به‌خاطر اون زن و بچه بیچارت، همین.
از اتاق خارج شدم و در را کوبیدم. منشیِ بیچاره ماتش برده بود و خیره به من‌نگاه می‌کرد. عینکِ آفتابی‌ام را به چشمانم زدم و بی‌توجه به او از شرکت خارج شدم.‌ پایینِ مجتمع وینتر فلاور، یکی از بزرگ‌ترین شرکت‌هایِ هتل‌سازی در ایران که متعلق به من بود، منتظر سیاوش بودم. چند دقیقه بعد سیاوش از درِ مجتمع خارج شد و به سمت من آمد و گفت:
- خانم ببخشید دیر شد، یه گوش‌مالی نیاز بود‌.
سری تکان دادم و گفتم:
- روشن کن باید بریم پیش اون پسره‌‌.
با تعجب به سمتم برگشت و گفت:
- اون پسره؟ سهیل؟‌ چرا؟ این ماجرا په ربطی به اون داره؟
همین‌طور یک ریز صحبت می‌کرد که طاقتم طاق شد. پوفی کشیدم و گفتم:
- دارم از سرما یخ می‌زنم، سوار ماشین شو تو راه می‌گم بهت.
سری تکان داد. ماشین را باز کرد و هر دو در آن نشستیم. ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.
- بفرمایین خانم.
چشمانم در کاسه چرخاندم و گفتم‌:
- این عجلت آخر سر کار دستت می‌ده. برنامه‌ام اینه که حساب‌دار شرکتشون رو بدنام کنیم و وقتی اون اخراج می‌شه سهیل رو با مدارک جعلی بفرستیم تو شرکتشون، که سر از کارِ این پسره در بیاره. مشکوک می‌زنه سیاوش.
با چشمانی از حدقه بیرون زده گفت‌:
- خانم شما نابغه هستین! یه نابغه واقعی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- باشه، حالا یکم گاز بده زودتر برسیم.
چشمی گفت و پایش را رویِ گاز فشرد. خیلی زود به خانه سهیل رسیدیم، خانه‌شان خیلی قدیمی و درب و داغون بود. به محض رسیدن سیاوش پیاده شد و زنگ در خانه را زد. در که باز شد به من اشاره‌ای زد که پیاده شوم. از ماشین پیاده شدم و به سمت خانه حرکت کردم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
از ماشین پیاده شدم و به سمت خانه حرکت کردم، سیاوش ایستاد تا ابتدا من وارد شوم. حیاط خیلی خاک و کثیف بود. سهیل را دیدم که از درِ خانه بیرون آمد و گفت:
- سلام خوش‌اومدین.
سری تکان دادم و وارد خانه‌اش شدم. نزدیک‌ترین جا را برایِ خودم اختیار کردم و رویِ یک مبلِ دربِ داغون نشستم، سیاوش هم مثلِ بادیگار بالایِ سر من ایستاده بود و سهیل نیز به داخل آشپزخانه رفته بود تا برایمان چای بیاورد‌‌. به سمت سیاوش برگشتم و آرام گفتم‌:
- خودم همه‌چیز رو براش توضیح می‌دم.
سری تکان داد و گفت‌‌:
- هرجور راحتین خانم.
همان‌موقع سهیل از آشپزخانه بیرون آمد. چایی‌ها را رویِ میز گذاشت. می‌خواست دوباره به سمتِ آشپزخانه برود که گفتم‌:
- آقا پسر، ما چیزی نمی‌خوریم. بیا بشین دو کلمه باهم حرفِ حساب بزنیم.
راهِ رفته را برگشت و رویِ مبل مقابل من نشست و گفت:
- بفرمایین، می‌شنوم.
برحسب عادت همیشگی‌‌ام به کمی به جلو خم شدم و صحبتم را شروع کردم:
- قرار بود واردِ یه شرکت بشی و برامون جاسوسی کنی. درسته؟
سرش را تکان داد و گفت:
- خب تو قراره به عنوان یه حساب‌دار وارد اون شرکت بشی.
با کنجکاوی وسط حرفم پرید و گفت:
- چه‌جوری؟
چشمانم را در حدقه چرخاندم و گفتم:
- اولاً دفعه اول و آخرت باشه که وسطِ حرفم می‌پری دوماً تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن.
پوفی کشید و با بی‌حوصلگی به ادامه حرفم گوش داد و گفت:
- امشب سیاوش برات مشخصات جعلیت رو می‌فرسته، وقتی هم شروع به کار کردی اون‌جا هر پرونده‌ای رو که بهت دادن می‌فرستی برایِ آدمی که شماره‌اش رو بهت می‌دم. اون همه کارها رو انجام میده و حساب‌ها رو برات می‌فرسته. تنها کاری که باید بکنی جاسوسیه! هر چیز‌ِ مشکوکی دیدی میری دنبالش! فهمیدی؟
با جدیت سری تکان داد و بعد از خداحافظی از آن‌جا خارج شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
با جدیت سری تکان داد و بعد از خداحافظی از آن‌جا خارج شدیم، داخل ماشین که نشستیم و به راه افتادیم رو به سیاوش گفتم‌:
- یک سری مشخصات جعلی رو براش امشب بفرست با یه رزومه خوب و خفن. در ضمن یه حساب‌دار مطمئن و گوش به زنگ هم پیدا کن‌، سیاوش یادت نره که کلاً تا برگشتنش پنج روز وقت داریم.
سری تکان داد و گفت:
- حله خانم. کارایِ بیرون انداختن حساب‌دار رو انجام می‌دم. تا پس فردا همه چی مهیاست.
چند دقیقه بعد رسیدیم و من قبل از خارج شدن گفتم‌:
- سیاوش مطمئنم که از پسش بر میای!
لبخندی زد و سری تکان داد. درِ ماشین را بستم و به سویِ عمارت رفتم‌.

سیاوش منصوری*

بعد از رفتن خانم خیلی سریع به سمتِ خانه حرکت کردم، وقت زیادی نداشتیم و من قول داده بودم تا پس فردا همه‌چیز را درست کنم. به خانه که رسیدم ماشین را پارک کردم و به محضِ پیدا شدن گوشی‌ام را از جیبم بیرون کشیدم و در مخاطبینم احسان را پیدا کردم و با آن تماس گرفتم‌. احسان دوستِ قدیمیِ من بود و البته حسابداری ماهر! پس از دو بوق پاسخ داد و صداش پیچید:
-‌ به به، آقایِ بی معرفت.
سوار آسانسور شدم و گفتم‌:
- احسان وقت ندارم، حاضری یه کاری برام انجام بدی؟ البته با دست‌مزد.
صدایش جدی شد و گفت:
- اگه از دستم بر بیاد حتماً.
لبخندی زدم و تمامِ ماجرا را برایش توضیح دادم. بعد از موافقت احسان و پایان یافتن مکالمه، ساعت را نگاه کردم و به خانم زنگ زدم و گفتم:
- بگو سیاوش.
لپ‌تاپ را روشن کردم و گفتم‌:
- سلام خانم، حسابدار ماهر و مطمئن رو اوکی کردم. یکی از دوستامه. کارش درسته.
- خوبه، مشخصات چی‌شد؟
همان‌طور که دنبال ایمیل امیر می‌گشتم گفتم:
- اون رو هم به یه کاربلد می‌سپرم. خیالتون راحت. تا آخر شب می‌فرستم برایِ سهیل خانم.
خداحافظی کردم و بعد از پیدا کردن امیر به او پیام دادم و گفتم:
- برام مشخصات یکی رو پیدا کن که قبلا وجود خارجی داشته ولی الان نه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
- برام مشخصات یکی رو پیدا کن که قبلا وجود خارجی داشته ولی الان نه. حساب‌دار باشه، رزومه خفن و تو یه دانشگاه خوب درس خونده باشه‌.
امیدوار بودم که مثلِ قبلاً همیشه لپ‌تاپ به دست باشد، حدودِ نیم ساعت گذشت و جوابی از او دریافت نکردم. به ساعت نگاه کردم که نه شب را نشان می‌داد. در حالِ ناامید شدن بودم و می‌خواستم لپ‌تاپ را خاموش کنم که جوابی از امیر دریافت کردم که گفته بود:
- سلام، باشه تا یک ربع دیگه برات می‌فرستم‌.
دستانم را به هم کوبیدم و از اتاق بیرون آمدم. به سمتِ آشپزخانه رفتم و قهوه‌ای برایِ خودم درست کردم‌، به اتاقِ کارم برگشتم. در حالِ مزه‌مزه کردن قهوه بودم که امیر دوباره پیم داد و گفت:
- آریا موسوی، دانشجویِ امیرکبیر، کارشناسی ارشد. خانوادش تو آمریکا زندگی میکنن.
بعد از خواندن مشخصات لبخندی پیروزمندانه زدم. این دقیقاً همان چیزی بود که ما می‌خواستیم. از امیر با پیامی تشکر کردم و مشخصات را برایِ سهیل فرستادم و نوشتم:
- این‌ها مشخصاتِ جدیدته، خوب یادت بمونه که نباید سوتی بدی. در ضمن بعد این‌که وارد اونش شرکت میشی باید فراموش کنی که سهیلِ علی‌زاده وجود داشته. تو بعد از ورود به شرکت آریا موسوی هستی.
و پیام را برایش سند کردم. گردنم درد می‌کرد و خوابم می‌آمد. هر چه سعی کردم بر خواب مقاومت کنم و راهی برایِ بدنام کردن آن حساب‌دار انجام دهم نشد و در دنیای بی‌خبری فرو رفتم‌.

آرتمیس کام‌جو*

از وقتی که سیاوش زنگ زده بود و گزارش کار را داده بود، دو ساعت گذشت و حدس می‌زدم که خوابیده باشد. ساعت را نگاه کردم که یازده و چهل دقیقه شب بود، تصمیم گرفتم برایِ این‌که کارها زودتر پیش‌برود خودم دست به کار شدم. سوالی در ذهنم به وجود آماده بود. چطوری باید حساب‌دار را از شرکت بیرون می‌کردم؟ کمی فکر کردم که قضیه افخمی را به یاد آوردم، خودش بود. ‌دستانم را به هم کوبیدم و لپ‌تاپ را روشن کردم. برنامه‌ام چیزی شبیه به گمراهیِ افخمی بود اما با تغییراتی جزئی، لپ‌تاپ را روشن کردم و در گوگل شرکت آریو را سرچ کردم. اطلاعات زیادی در موردِ آن اورده بود. به سراغِ اطلاعات کاربران رفتم، هر کدام را به دقت مطالعه کردم تا به منشی و حساب‌دار رسیدم‌. اسم منشی را یادداشت کردم و در اینستاگرام سرچ کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
اسمش را در اینستاگرام سرچ کردم و صفحه‌ای که بالا آورد را خواندم‌:
- زینب اشراقی
پوزخندی زدم و صفحه‌اش را هک کردم. شماره‌اش را پیدا کردم و از طریق آن به گوشی‌اش وارد شدم‌، داخل‌ پیامک هایش شدم و شروع با خواندن کردم. با‌ پیامک‌هایی که داشت به این پی بردم که اوضاع مالی خوبی ندارد و قروض زیادی را باید پرداخت کند. شماره‌اش را در گوشی سیو کرده و به سیاوش پیم دادم:
- نمی‌خواد دنبالِ اون حسا‌بدار باشی، خودم کاراش رو می‌کنم.
گوشی را خاموش کردم و رویِ تخت دراز کشیدم‌، کمی فکر کردم! با انتقامِ من یک نفر بی‌کار می‌شود. کسی را تهدید می‌کنم و در ذهن دیگران خودم را بی‌رحم جلوه می‌دهم. ارزشش را دارد؟ کمی که فکر می‌کنم می‌بینم ارزشِ انتقام چندساله‌ام خیلی بیشتر از این افکار است و یاد حرفی که به سیاوش زدم افتادم:
- سیاوش من برایِ گرفتن این انتقام هرکاری می‌کنم. یادت باشه، هر کاری!
بعد از کمی فکر کردن چشمانم را رویِ هم گذاشتم و در دنیای بی‌خبری فرو رفتم.

آریو فرح‌اندوز*

این روزها برایم عجیب حوصله سر بر شده بود و هیچ ایده‌ای برای گذراندنشان نداشتم‌. و من مجبور بودم پنج روز دیگر را تحمل کنم چون اگر او فکر می‌کرد من مشتاق بستن قرارداد با او هستم و شک می‌کرد همه نقشه‌هایم بر باد می‌رفتند، امروز هم‌ مثل این چند روز یاشار به شرکت رفته بود و مشغولِ بررسی پرونده‌ها بود. من هم مشغول کتاب خواندن بودم، یاشار هر سوالی که داشت زنگ می‌زد و از من می‌پرسید من هم او را راهنمایی می‌کردم و گاهی هم در مورد این بازی که برنده‌اش من بودم نظر می‌داد، رفتار آن دخترک خیلی تغییر کرده بود و اصلاً با آن آرتمیس لوس و نونر چندین سال پیش شباهتی نداشت. دختری که آن روز پیش رویِ من ایستاده بود خیلی مغرور و سرد‌تر از آن دخترک نازک‌نارنجی گذشته‌ها بود. و البته خیلی زیباتر از آن‌موقع،نهیبی به خود زدم و از آنالیز رفتارهایش دست برداشتم و به ادامه کتابم پرداختم‌.

آرتمیس کام‌جو:
صبح با صدایِ آلارم ساعت از خواب بیدار شدم و پس از شستن دست و صورتم از اتاق خارج شدم و به سمت پایین برای خوردن صبحانه رفتم که مثل همیشه ملیحه را در حال آماده کردن میزصبحانه دیدم. سلامی کرد و بعد به‌سمت آشپزخانه رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
ملیحه را در حال آماده کردن میزصبحانه دیدم، سلامی کرد و بعد به‌ سمت تی رفت تا خانه را تمیز کند. پشت میز نشستم و می‌خواستم اولین لقمه را در دهانم بگذارم که گوشی شروع به زنگ خوردن کرد‌. پوفی کشیدم و لقمه را در بشقابم گذاشتم، گوشی را برداشتم و تماس را که سیاوش پشت خط بود وصل کردم و گفت:
- سلام خانم، ببخشید منظورتون از پیام دیشب چی بود؟
پوفی کشیدم و با بی‌حوصلگی گفتم:
- همونی بود که نوشتم.
صدایِ کلافه‌اش را از پشت گوشی شنیدم که می‌گفت:
- لطف می‌کنین بیشتر توضیح بدین؟
- من خودم تا امشب کارایِ اون حساب‌دار رو انجام می‌دم تو فقط سهیل رو آماده کن.
و بعد بدونِ حرفِ دیگری گوشی را قطع کردم و در آرامش مشغول خوردن صبحانه‌ام شدم. بعد از‌ پشت میز بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم، وارد اتاق که شدم بلافاصله شماره اشراقی رو یادداشت و سیمکارتم را عوض کردم‌. شماره‌ جدیدم را دستکاری کردم که نتواند شماره‌ را ببیند و با او تماس گرفتم. بعد از چند بوق می‌خواستم قطع کنم که صدای شادش در گوشم پیچید‌‌ که گفت:
- بله؟
صدایم را کمی کلفت کردم و گفتم:
- اگه می‌خوای قرضات رو بدی و یه زندگی راحت تا آخر عمرت داشته باشی یک ساعت دیگه کافه جلوی شرکتتون منتظرتم.
و بدون گفتن حرفی دیگر تماس را قطع کردم، سیمکارت را از گوشی درآوردم و در سطل آشغال کنار تخت انداختم. سیمکارت خودم را درون‌گوشی گذاشتم و بلند شدم‌. می‌دانستم که احتمال آمدنش خیلی کم است اما شانسم را امتحان می‌کردم، از کمد پیراهن و شلوار مشکی و شال سنگ‌دوزی شده‌ام را برداشتم و به تن‌کردم. موهایم را به شکل دم‌اسبی بستم و رژلب زرشکی‌ام را به همراه رژگونه قهوه‌ای رنگم برداشتم و به عنوان آرایش استفاده کردم، عینکِ آفتابی را بر روی صورتم زدم‌و با‌نگاهی اجمالی از اتاق خارج شدم‌. از عمارت بیرون رفتم، سوار ماشینم شد و به سمت شرکت راه افتادم. در راه موزیک ملایمی پلی کردم و کمی به افکارم نظم دادم، به شرکت که رسیدم وارد کافه رو‌به‌رویش شدم و منتظر او شدم. حدود یک‌ساعت گذشته بود که ناامید شدم و می‌خواستم بروم که وارد کافه شد‌، اشاره‌ای زدم که من را دید و به سویم آمد. صندلی جلویی را بیرون کشید و رو به روی من نشست. می‌خواست چیزی بگوید که پیش دستی کردم و با لحنی بی‌خیال و بی‌حس گفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین