- Feb
- 93
- 681
- مدالها
- 2
بعد از مدتها لبخندی بر لبم نشانده بودم. آریو خیره به من نگاهم میکرد، حق داشت. لبخندم برایش تازگی داشت. همانطور به من زل زده بود که معذب شدم و ماشین را روشن کردم، خودش را جمع و جور کرد. دوباره قیافهاش بیحسی خالص را فریاد میزد. همان آریویِ قبلی شده بود. دنده را جا زدم و شروع به حرکت کردم، تا رسیدن به ویلا هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد. به ویلا که رسیدیم نزدیک بود از فرط خستگی جان به جان آفربن خود را تسلیم کنم. آریو در خواب ناز فرو رفته بود. جلویِ درب ویلا نگه داشتم و کلید را از جیبم درآوردم، در ویلا را باز کردم و ماشین را داخل پارک کردم. در را دوباره بشتم و به سمت ماشین رفتم. هوس شیطنت کرده بودم. در تصمیمی ناگهانی در طرفِ آریو را به ضرب باز کردم که با هول از خواب پرید و گیج و منگ به اطرافش نگاه کرد و با صدایی خوابآلود گفت:
- رسیدیم؟!
چشمغرهای رفتم و گفتم:
- بله، شما تا اینجا خواب بودین.
با بیخیالی از ماشین پیاده شد. وسایلی همراهمان نیاورده بودیم، چون نهایتاً تا فردا صبح برمیگشتیم. فقط یک دست لباس آنهم برای مواقع لزوم! هوایِ شمال به شدت شرجی بود و من اصلاً با این هوا کنار نمیآمدم. لباسهایم به تنم چسبیده بود و کم مانده بود حالم از خودم بهم بخورد،آریو وسایل را همانجا تنها گذاشتم و به داخل خانه رفتم، به محضِ وارد شدن به داخل یکی از اتاق که حمام داخلش بود هجوم بردم و لباسهایم را درآوردم. برحسب عادت وان را پرِ آب گرم کردم و در آن دراز کشیدم. بلاخره توانستم کمی خستگیام را در کنم، پس از یک شست و شویِ درست و حسابی از حمام بیرون آمدم، تازه یادم افتاد که هیچ لباسی را با خود به داخل اتاق نیاوردهام و وسایل داخل ماشین است. میخواستم همان لباس های قبلیام را بپوشم که چشمم به رویِ تخت افتاد. ساکِ لباسهایم آنجا بود! این پسر گاهیاوقات جوری غافلگیرم میکند که هرچه نظریه از قبل درموردش پرداخته بودم بادِ هوا میشود! از داخل ساک بلوز و شلواری به رنگ سورمهای در آوردم و پوشیدم، جلویِ آینه نشستم و مشغول به شانه کردن موهایم شدم. سپس از داخل کشویِ میزآرایش سشوار را بیرون آوردم و شروع به خشک کردنشان کردم، پس از اتمام کارم سشوار را جنع کردم و سرجایش گذاشتم. کفشهایم را از زیر تخت بیرون کشیدم و به پا کردم، شالی به رنگ مشکی روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. اتاقی که ناخواسته امروز انتخاب کرده بودم جلویِ آشپزخانه بود و در کنارش حال قرار داشت، آریو را دیدم که روی کاناپه نشسته و به جلو خیره شده. کمی جلوتر رفتم.
- رسیدیم؟!
چشمغرهای رفتم و گفتم:
- بله، شما تا اینجا خواب بودین.
با بیخیالی از ماشین پیاده شد. وسایلی همراهمان نیاورده بودیم، چون نهایتاً تا فردا صبح برمیگشتیم. فقط یک دست لباس آنهم برای مواقع لزوم! هوایِ شمال به شدت شرجی بود و من اصلاً با این هوا کنار نمیآمدم. لباسهایم به تنم چسبیده بود و کم مانده بود حالم از خودم بهم بخورد،آریو وسایل را همانجا تنها گذاشتم و به داخل خانه رفتم، به محضِ وارد شدن به داخل یکی از اتاق که حمام داخلش بود هجوم بردم و لباسهایم را درآوردم. برحسب عادت وان را پرِ آب گرم کردم و در آن دراز کشیدم. بلاخره توانستم کمی خستگیام را در کنم، پس از یک شست و شویِ درست و حسابی از حمام بیرون آمدم، تازه یادم افتاد که هیچ لباسی را با خود به داخل اتاق نیاوردهام و وسایل داخل ماشین است. میخواستم همان لباس های قبلیام را بپوشم که چشمم به رویِ تخت افتاد. ساکِ لباسهایم آنجا بود! این پسر گاهیاوقات جوری غافلگیرم میکند که هرچه نظریه از قبل درموردش پرداخته بودم بادِ هوا میشود! از داخل ساک بلوز و شلواری به رنگ سورمهای در آوردم و پوشیدم، جلویِ آینه نشستم و مشغول به شانه کردن موهایم شدم. سپس از داخل کشویِ میزآرایش سشوار را بیرون آوردم و شروع به خشک کردنشان کردم، پس از اتمام کارم سشوار را جنع کردم و سرجایش گذاشتم. کفشهایم را از زیر تخت بیرون کشیدم و به پا کردم، شالی به رنگ مشکی روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. اتاقی که ناخواسته امروز انتخاب کرده بودم جلویِ آشپزخانه بود و در کنارش حال قرار داشت، آریو را دیدم که روی کاناپه نشسته و به جلو خیره شده. کمی جلوتر رفتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: