جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [تحسر ارگوانا] اثر «اَرغَوانِ بی‌اِبتِهاج کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط اَرغَوانِ بی اِبتِهاج با نام [تحسر ارگوانا] اثر «اَرغَوانِ بی‌اِبتِهاج کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,424 بازدید, 76 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [تحسر ارگوانا] اثر «اَرغَوانِ بی‌اِبتِهاج کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع اَرغَوانِ بی اِبتِهاج
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اَرغَوانِ بی اِبتِهاج
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
بعد از مدت‌ها لبخندی بر لبم نشانده بودم. آریو خیره به من نگاهم می‌کرد، حق داشت. لبخندم برایش تازگی داشت. همان‌طور به من زل زده بود که معذب شدم و ماشین را روشن کردم، خودش را جمع و جور کرد‌. دوباره قیافه‌اش بی‌حسی خالص را فریاد می‌زد. همان آریویِ قبلی شده بود. دنده را جا زدم و شروع به حرکت کردم، تا رسیدن به ویلا هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد. به ویلا که رسیدیم نزدیک بود از فرط خستگی جان به جان آفربن خود را تسلیم کنم. آریو در خواب ناز فرو رفته بود. جلویِ درب ویلا نگه داشتم و کلید را از جیبم درآوردم، در ویلا را باز کردم و ماشین را داخل پارک کردم. در را دوباره بشتم و به سمت ماشین رفتم‌. هوس شیطنت کرده بودم. در تصمیمی ناگهانی در طرفِ آریو را به ضرب باز کردم که با هول از خواب پرید و گیج و منگ به اطرافش نگاه کرد و با صدایی خواب‌آلود گفت:
- رسیدیم؟!
چشم‌غره‌ای رفتم و گفتم:
- بله، شما تا این‌جا خواب بودین.
با بی‌خیالی از ماشین پیاده شد. وسایلی همراهمان نیاورده بودیم، چون نهایتاً تا فردا صبح برمی‌گشتیم. فقط یک دست لباس آن‌هم برای مواقع لزوم! هوایِ شمال‌ به شدت شرجی بود و من اصلاً با این هوا کنار نمی‌آمدم. لباس‌هایم به تنم چسبیده بود و کم مانده بود حالم از خودم بهم بخورد،آریو وسایل را همانجا تنها گذاشتم و به داخل خانه رفتم، به محضِ وارد شدن به داخل یکی از اتاق که حمام داخلش بود هجوم بردم و لباس‌هایم را درآوردم. برحسب عادت وان را پرِ آب گرم کردم و در آن دراز کشیدم. بلاخره توانستم کمی خستگی‌ام را در کنم، پس از یک شست و شویِ درست و حسابی از حمام بیرون آمدم، تازه یادم افتاد که هیچ لباسی را با خود به داخل اتاق نیاورده‌ام و وسایل داخل ماشین است. می‌خواستم همان لباس های قبلی‌ام را بپوشم که چشمم به رویِ تخت افتاد. ساکِ لباس‌هایم آن‌جا بود! این پسر گاهی‌اوقات جوری غافلگیرم می‌کند که هرچه نظریه از قبل درموردش پرداخته بودم بادِ هوا می‌شود! از داخل ساک بلوز و شلواری به رنگ سورمه‌ای در آوردم و پوشیدم، جلویِ آینه نشستم و مشغول به شانه کردن موهایم شدم. سپس از داخل کشویِ میزآرایش سشوار را بیرون آوردم و شروع به خشک کردنشان کردم‌، پس از اتمام کارم سشوار را جنع کردم و سرجایش گذاشتم. کفش‌هایم را از زیر تخت بیرون کشیدم و به پا کردم، شالی به رنگ مشکی روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. اتاقی که ناخواسته امروز انتخاب کرده بودم جلویِ آشپزخانه بود و در کنارش حال قرار داشت، آریو را دیدم که روی کاناپه نشسته و به جلو خیره شده. کمی جلوتر رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
با وجود صدای کفش‌هایم هیچ تغییری در استایلش رخ نداد و هنوز همان‌طور به جلو خیره شده بود، رویِ کاناپه کناری نشستم و گفتم‌:
- بابتِ ساک ممنونم.
بدون تغییری در حالتش خیلی بی‌حس گفت:
- خواهش میکنم.
از روی مبل بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم‌ و گفتم:
- ساعت دو و نیمه، اگر کاری داری انجام بده که ساعت ۵ اینا راه بیوفتیم سمتِ گیسو.
سری تکان داد و از روی کاناپه بلند شد، به طرف اتاقی که من درآنجا اقامت کرده بودم رفت و در را بست، چند لحظه بعد صدایِ آب را شنیدم. هم خوابم می‌آمد و هم از طرفی گشنه بودم. می‌دانستم درحال حاضر آریو هم نیاز به تغذیه دارد! من همیشه در ویلا برای چنین مواقعی موادغذایی و همه امکانات را آماده می‌کردم. درِ یکی از کابینت‌ها را باز کردم و رشته‌‌ماکارونی را برداشتم‌. رب و بقیه مواد را هم آماده کردم و مشغول به درست کردن شدم. حدود نیم ساعت بعد غذا را رویِ گاز گذاشتم تا دم کشیده شود، نفسم را با آسودگی بیرون دادم و دستی به پیشنای‌ام کشیدم. آشپزی کردن بعد مدت‌ها کمی برایم سخت بود و امیدوار بودم که خوب از آب دربیاید! همان لحظه آریو از اتاق بیرون آمد؛ اما پهلویش پانسمان نشده بود! تعجب کردم و گفتم‌:
- چرا پهلوتو پانسمان نکردی؟؟ الان بخیه‌ش‌ باز میشه‌!
با بی‌خیالی به طرف آشپزخانه آمد و گفت:
- ماکارونی داریم؟؟
من هم مثل خودش جوابش را ندادم و گفتم:
- برو بشین رو کاناپه بیام زخمت و پانسمان کنم، نمی‌خوام قبلِ دیدن اون مرد بمیری.
کمی صورتش درهم شد؛ اما مطیعانه رفت و روی کاناپه نشست که گفتم:
- وسایلت کجاست؟!
در حالی که صدایش کمی ناراحت بود گفت‌:
- داخل اون یکی اتاقه.
فکر کردم شاید کمی زیاده روی کرده بودم! وارد اتاق شدم و کیسه داروهایش را از روی تخت برداشتم، موادلازم برای پانسمان کردن را از بقیه جدا کردم و از اتاق بیرون رفتم‌‌. این‌دفعه بر رویِ همان کاناپه‌ای که او نشسته بود نشستم! با کمی ملایمت گفتم:
-‌ لباستو بکش بالا.
با لجبازی گفت:
- ممنونم که وسایل رو آوردی، بقیشو خودم بلدم.
شانه‌ای بالا انداختم و از روی مبل بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم. در همان حین زمزمه کردم‌‌‌‌:
- بابتِ غرورت بهت مدال میدن آقایِ لج‌باز.
بلافاصله درحالی که سعی داشت خودش پانسمان را عوض کند گفت:
- چیزی گفتی؟!
سرم را به نشانه نه تکان دادم‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
و دربِ قابلمه را برداشتم که بوی ماکارونی کلِ خانه را فرا گرفت، سعی در لذت بردن از بویِ غذایی که دست‌رنج خودم بود را داشتم که صدای آخ و اوخ های ریزِ آریو در حالی که می‌خواست من نشنوم توجهم را جلب کرد، اهمیتی ندادم. دو بشقاب از کابینت بالایِ گاز برداشتم و به همراه قاشق و چنگال روی میز گذاشتم. ماکارونی را هم در دیس ریختم و برای نوشیدنی نوشابه‌ای خنک و تگری را از فریزر بیرون کشیدم، همه‌چیز آماده بود. با کمی خستگی گفتم:
- اگر‌ دکتریتون تموم شد تشریف بیارین ناهار میل کنین.
چندلحظه بعد آریو در حالی که دستش را به پهلویش گرفته بود و از زیر تیشرتِ سفید رنگش چیزی قلمبه شده بود با پانسمانِ قبلاً وارد آشپزخانه شد و آشغال‌ پانسمان را داخل سطل زباله ریخت و رویِ صندلی میزناهارخوری نشست که صورتش از درد جنع شد و آخِ ریزی گفت، کمی نگران شدم اما بازهم بروز ندادم و من هم روی صندلی روبه‌رویش نشستم، می‌خواستم برای خودم غذا بکشم که دیدم آریو با لذت ماکارونی را بو می‌کشد. تبسمی کردم و کمی برای خودم ماکارونی کشیدم، آریو هم دست به کار شد. قبل از خوردن گفت:
- ظاهرش که تعریفی نداره، بهش نمیخوره مزشم خوب باشه.
در جایم میخ‌کوب شدم! او چه گفت؟! به دست‌پخت من بی‌احترامی کرد؟! به ماکارونی که من برایش تقریباً ۲ساعت زحمت کشیده بودم تا خوشمزه شود گفت مزه‌اش تعریفی ندارد؟! از عصبانیت قرمز شدم و قاشق و چنگالم را به ضرب درون بشقاب پرت کردم که صدای بدی ایجاد شد.
- جنابعالی اگر می‌تونین غذا درست کنین یه چیز دیگه بخور، در ضمن انقدر آشغال داخل شکمت کردی نمیدونی غذای خوب چیه.
می‌خواست اولین قاشق را در دهانش بگذارد که با شنیدن حرف‌هایم حرصش گرفت و قاشق را درود بشقاب انداخت، همان‌موقع که قیافه اش قرمز شد، دلِ من هم خنک شد. با قیافه‌ای پیروزمندانه برایِ خودم کمی نوشابه ریختم و مشغول نوشیدن شدم. چندلحظه که گذشت با شتاب از پشتِ میز بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت‌. وارد اتاقش شد و در را جوری بست که چهارستون خانه به لرزه درآمد. با بی‌خیالی و پیروزی شانه ای بالا انداختم و مشغول خوردنِ غذایم شدم. انصافاً مزه خوبی داشت، پس از اتمام غذا فقط ظرف خودم را شستم و همانط‌ور که بود دیس‌ماکارونی و نوشابه را رویِ میز گذاشتم. از پشتِ میز بلند شدم و به ساعت نگاهی انداختم، ۴ بعدازظهر را نشان میداد. تقریباً یک‌ساعت دیگر باید راه می‌افتادیم. به داخل حال رفتم و کنترل تلویزیون را برداشتم، آن را روشن کردم و مشغول بالا و پایین کردن شبکه‌ها شدم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
چنددقیقه به همین روال گذشت که کلافه شدم‌. تلویزیون را خاموش کردم و کنترل را روی میز پرت کردم، از جایم بلند شدم و به داخل اتاقم رفتم. تقریبا نیم ساعت بود که هیچ صدایی از اتاقِ آریو بیرون نیامده بود. جلوی آینه ایستادم و به صورتم نگاهی انداختم. خیلی بی‌روح شده بود! دست به کار شدم. یه رژلب زرشکی به لب‌هایِ قلوه‌ایم کشیدم که آن‌ها را برجسته‌تر نشان می‌داد. بعدهم به سراغ ریمل و خط چشم رفتم و در نهایت آرایشی ملایم بر صورتم نشسته بود، از داخل ساک مانتویی به رنگِ سبز لجنی به همراهِ شلواری پاکتی به رنگ سفید و شالی سفید به تن کردم. ادکلن را هم روی خودم خالی کردم و به همراه کیفِ سبزم از اتاق خارج شدم. می‌خواستم به طرف اتاقِ آریو بروم که ناگهان با قیافه‌ای بدعُنق و عصبانی از اتاق خارج شد. تازه برای برانداز کردنش کمی وقت داشتم. شلواری تقریبا بک به رنگ سفید و تیشرتی مشکی پوشیده بود که بازوهای ورزشکاری‌اش را پرحجم‌تر نشان می داد، بوی ادکلنش هم تا انتهای گیلان می‌رفت. از حق نگذریم چیز خوبی شده بود. به افکارم گوشزدی کردم و بدون گفتن حرفی از خانه خارج شدم. در حیاط منتظر آریو بودم. هوا کمی سرد بود و بدنِ من هم به هرگونه سرمایی حساسیت داشت، چنددقیقه بعد آریو قفل ماشین را زد و از خانه خارج شد‌. با کلید درب خانه را قفل کرد و به سمت ماشین آمد. در ماشین که نشستیم قبل از حرکت گفت‌:
- ببین، اون‌جا که رسیدیم باید با آرامش برخورد کنیم. پس خواهشاً عاطفی برخورد نکن.
کمربندم را بستم و با سردی گفتم:
- من هرجور که دوست داشته باشم رفتار میکنم.
نفسی عمیق کشید و با خونسردی ماشین را روشن کرد و به راه افتادیم. در راه هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد. تقریبا بعد از یکساعت و نیمِ بسی خسته کننده به ساحل گیسو رسیدیم، آدرس دقیق را سیاوش برایم فرستاده بود. ماشین را درجایی پارک کردیم‌. آریو گفت‌:
- الان باید کجا بریم؟!
به دور و بر نگاهی کردم و گفتم:
- آدرسی که سیاوش نشون داده میگه که باید بریم سومین سکویی که روش دریاست.
سری‌ تکان داد و دوش به دوش هم راه افتادیم. من عاشق دریا بودم، حیف که الان کارهای مهم‌تری داشتم وگرنه دلی از عزا در میاوردم! بلاخره پس از پرسیدن‌های فراوان و چندین بار به دور خود گشتن توانستیم سکوی سوم را پیدا کنیم، به محل قرار که رسیدیم خورشید در حال غروب کردن بود و این سکو از همه سکوهای دیگ دنج‌تر بود. به ساعت نگاهی کردم که یک‌ربع به هفت را نشان می‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
استرسی وجودم را دربر گرفت. فکر حقایق و چیزهایی که آن مرد می‌خواست بگوید ولم نمی‌کرد و هرلحظه به نگرانی‌ام افزوده می‌شد، نمی‌دانستم تا یک‌ربع دیگر چه چیزی در انتظارمان است. آریو هم با این‌که از بیرون نشان نمی‌داد اما کاملاً مشخص بود که نگران و مضطرب است. دقیقاً ساعت ۷ بود. کسی را دیدم که به طرف ما می‌آید. رو به آریو گفتم‌:
- اون نیست؟!
نگاهی به مقابلش انداخت و زیرلب پاسخ داد:
- فکر کنم خودشه، خونسردیت و حفظ کن. حرفامون یادت نره آرتمیس.
یک‌لحظه فکرم منحرف شد و در کمال خریت به این‌که او بعد از مدت‌ها نامم را صدا زده بود اندیشیدم، حس کردم به زیباییِ اسمم مضاف شده است. به خودم آمدم و از افکارم خود را بیرون کشیدم و به کسی که به طرف ما می‌آمد خیره شدم‌. حس کردم سنِ زیادی دارد، از دور انسانِ بدی به نظر نمی‌رسید. بلاخره لحظات مزخرف سپری شد و او با قدم‌های شمرده و آرام به ما رسید. آریو دهانش را باز کرد چیزی بگوید که مرد پیش‌دستی کرد و کلاهش را از روی سرش برداشت و مودبانه گفت:
- درود، روزتون بخیر. حالتون چطوره؟!
و لبخندی گرم و صمیمانه زد. دستش را برای دست‌دادن جلو آورد. قبل از این‌که آریو چیزی بگوید پیش‌دستی کردم و با قیافه‌ای طلب‌کارانه گفتم:
- ما برای احوال‌پرسی این‌جا نیستیم، اومدیم حرفاتون و بشنویم.
مرد دستش را کشید. لبخندی زد و می‌خواست پاسخی بدهد که این‌دفعه آریو گفت‌:
-‌و البته مثل این‌که حرفی برایِ گفتن ندارید.
مرد خندید، بلند و رسا. کم‌کم خنده‌اش از بین رفت و یک لبخند مرموز جایش را گرفت‌ و گفت:
- فکر می‌کنم اگر من اون پیغامو براتون‌نمی‌فرستادم تا الان دوتا جنازه تو اون خونه رو دست مونده بود.
سپس چشمکی زد و گفت:
- درست می‌گم؟!
از این خونسردی کم‌کم اعصابم بهم ریخت. او حتی از ما هم خونسرد‌تر بود! پس دست‌به‌سی*ن*ه‌ و با خواهشی طلب‌کارانه گفتم‌‌:
- بله درست میگید، میشه بریم سرِ اصلِ مطلب؟!
آریو هم حرفم را تایید کرد و گفت:
-هرچه زودتر.
او بازهم تبسمی کرد و با صدایی که گرم و صمیمی بود گفت‌:
- شما جوونا خیلی عجولید.
و بعد به سرعت حالتی جدی به خودت گرفت. تعجب کردم که چگونه آن‌قدر ماهرانه مودش را تغییر داد! کلاهش را بر سرش گذاشت و با قیافه‌ای متفکرانه به افق خیره شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
من و آریو کمی عقب‌تر از او دست به سی*ن*ه و نگران از شنیدن حقیقت ایستاده بودیم، صدایِ موجِ دریا از طرفی هم آرامم می‌کرد و هم به استرسم می‌افزود. مرد دستانش را رویِ حصارِ جلویِ صخره قراره داد و شوع به صحبت کرد:
- سال‌ها پیش هیچ‌کدوم از اعضایِ خانوادتون اوضاعِ خوبی نداشتن نه پولی نه کاری نه هیچی! پدراتون باهم دوستایِ صمیمی بودن و جونشونن برای هم در می‌رفت، یه روز محمد و مسیح از جلوی در مدرسه دخترونه‌‌ای رد میشن و سمیه و فرزانه رو می‌بینن که باهم دوستایِ صمیمی بودن. خلاصه... همون‌جا‌ خاطرخواه می‌شن و خیلی زود ازدواج می‌کنن.
نفسی تازه می‌کند و ادامه می‌دهد:
- اونا با کلی بدبختی و پول قرض کردن بلاخره می‌تونن زندگیشون رو بندازن رو روال و ثروتِ بزرگی رو برای خودشون دست و پا کنن، تا این که شماها به دنیا میاین. همون موقع پدرم.
به این‌جا که می‌رسد مکث می‌کند، گره دستانش را باز کرده و صورتش کمی درهم می‌شود و می‌گوید:
- یعنی یوسفِ مرادی وقتی پول و ثروت خانوادتون رو می‌بینه تصمیم می‌گیره در قالب دوست بهتون نزدیک شه و بعدشم همه‌چیز رو هاپولی کنه.
با تاسف سری تکان می‌دهد و میگه:
- اون موقع‌ها پدربزرگم پدرم رو ترد کرده بود! چون پدرم هیچ کار و باری نداشت! عملاً الاف بود.
لبخندی تلخ می‌زند و گفت:
- محبتِ پدر از اون موقع تو دلِ پدرم یه عقده میشه و میشه یه چرک، یه چرکی که دامنِ پدر و مادرشماها رو می‌گیره! اون بعد مدت‌ها می‌تونه اعتماد پدرهاتون رو جلب کنه و باهاشون شریک بشه، محمد و مسیح شرکتِ بزرگی رو که درآمدشون از همونجا بوده رو با پدرم شریک میشن و فکر می‌کنن پدرم واقعاً دوستِ خیلی خوبی برایِ اون‌هاست! یوسف(پدرم) یه شب تصمیم می‌گیره وکالت نامه‌ای تنظیم کنه و به زور از پدراتون امضا بگیره تا کلِ ثروت برای اون بشه و بتونه به پدربزرگم نشون بده که اونم می‌تونه برایِ خودش کسی بشه!
سرش را پایین می‌اندازد، می‌خواهد ادامه بدهد که قطره‌ای اشک از چشمانم می‌چکد‌. با ناراحتی نگاهی به من می‌اندازد و دوباره به روبه‌رو خیره می‌شود و می‌گوید:
- اون آتش‌سوزی عمدی نبوده... وقتی یوسف میاد خونه‌یِ محمد خانواده مسیح هم شب رو اون‌جا مونده بودن، یوسف اولش فقط برای ترسوندن محمد و مسیح بنزین تویِ خونه می‌ریزه که اگر نقشش لو رفت اون‌ها به پلیس زنگ نزنن!
دومین اشکم سرازیر می‌شود؛ اما او با بی‌رحمیِ تمام ادامه می‌دهد و میگه:
- محمد و مسیح آدمایِ زرنگی بودن اما.‌..
پوزخندی می‌زند.
- پدرم از اون‌ها زرنگ‌تر! وقتی نقشش لو میره مجبور میشه که با آتیش زدنِ خونه تهدیدشون کنه، وقتی محمد میره باهاش دعوا کنه و کبریت ازش بگیره یه‌دفعه‌ای کبریت از وست پدرم میُفته و کلِ خونه آتیش می‌گیره! بقیشم که خودتون می‌دونین...
اشک‌هایی که با سرعتِ نور بر رویِ صورتم غلت می‌زدند را پاک کردم و به آریو که خیره به دریا شده بود نگاه کردم. آن مرد می‌خواست برود که با لحنی کینه‌توزانه گفتم‌:
- پدرِ بی‌شرفت کجاست؟!
کلاهش را رویِ سرش گذاشت و با تاسف گفت:
- چندین سالِ پیش بلاخره روزگار ازش انتقام گرفت، غریبانه مرد. سرطانِ خون گرفت!
دوباره قصد رفتن کرد که پرسیدم:
- اینارو از کجا می‌دونی؟!
این‌دفعه کمی بیشتر مکث کرد. بلاخره کاغذی از جیبش بیرون آورد و گفت‌:
- وصیت‌نامه پدرمه! به تازکی پیداش کردیم. اگر حرفام و باور نمی‌کنین می‌تونین امضای پدرم و تاریخش رو ببینین... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
کاغذ را از دستش گرفتم و قبل از این‌که برود گفتم‌:
- توام پسرِ همون پدری همون‌قدر عوضی.
جوابم را نداد، با قدم‌هایی شمرده و آرام کم‌کم از نظر محو شد. به آریو نگاهی انداختم که هنوز به دریا خیره بود. با تاسف گفتم:
- هی؟! باید برگردیم تهران!
جوابم را نداد، از آستین پیراهنش گرفتم و کشیدم که به طرفم برگشت. چشمانش پر بود، خیلی مظلوم شده بود. با قدم‌هایی افتاده و ناراحت از اسکله دور شد. من هم پشت‌سرش مانند جوجه‌اردکی راه می‌رفتم. آسمان تیره شد، ابر‌ها شروع به باریدن کردند. به ماشین که رسیدیم سویچ را به طرفم پرت کرد و در طرف ماشین نشست. سوار شدیم و به طرف تهران حرکت کردیم.

دوماه بعد*

آریو فرح‌اندوز*
دکمه‌هایِ پیراهنم را به آرامی بستم، کتِ مشکی‌‌ام را رویش کشیدم و نگاهی به خودم در آینه انداختم. درست شبیه دامادها شده بودم! لبخندی زدم و از خانه خارج شدم. سوار ماشین شدم و به طرف شرکت آرتمیس حرکت کردم، در طول راه موزیکی ملایم پلی کردم. وقتی رسیدم ماشین را جلویِ شرکت پارک کردم و منتظر آرتمیس ماندم. کمی بعد از از شرکت بیرون آمد، خیلی اتفاقی لباس هایمان باهم یکی شده بود! عینک آفتابی‌اش را به چشمانش زد. در حال سوار شدن بود که ماشین را روشن کردم و دقیقاً جلو پایش ترمز گرفتم‌، به طرفم برگشت که با دیدنم از تعجب چشم‌هایش گرد شد. شیشه را پایین کشیدم، لبخندی زدم و گفتم:
- مادمازل، می‌تونم به یه قهوه شما رو دعوت کنم؟!
لبخندِ زیبایی زد و سوار ماشین شد.
پایان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین