- Jun
- 2,015
- 8,557
- مدالها
- 2
چادر رو عقب دادم که روی شونههام افتاد.
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمهام رو بستم.
باید چیکار میکردم؟ دوست داشتن دامون از روی بچگی بود یا واقعی بود؟ ولی من هنوز دوستش داشتم، شاید مثل قبل به دامون توجه نمیکردم و بهش اهمیت نمیدادم شاید به خودم و بقیه میگفتم دوستش ندارم ولی من هنوز دوستش دارم و حتی بیشتر از قبل دوستش دارم. ولی اگه اون من رو دوست نداشته باشه چی؟ اگه دختر دیگهای رو دوست داشته باشه چی؟ اگه من فقط یه اجبار باشم چی؟
بغض گلوم رو گرفته بود و هرلحظه بزرگ و بزرگتر میشد و نفسهام کند شده بود.
چشمهام رو باز کردم و نفس عمیقی کشیدم.
به جلو خیره شدم که متوجه شدم ماشین کنار خیابون پارک شده.
ابروهام بالا پریدن و به طرف دامون برگشتم.
با اخم بهم زل زده بود و دست چپش رو روی فرمون گذاشته بود.
چندثانیه نگذشت که سریع به جلو برگشتم و سرم رو پایین انداختم.
دیدم که دستش رو به طرفم آورد، ولی دستش رو آروم عقب برد و روی پاش مشتش کرد.
ضربان قلبم تند شده بود مثل هربار که میدیدمش و کنارش بودم.
چند دقیقهای توی سکوت گذشت که صدای آرومش توی فضای ماشین پیچید.
دامون: بگو چی تو سرت میگذره، بگو چی آزارت میده، حرف بزن شهرزاد. بهم بگو چیشده که حالت اینه؟
با اتمام حرفهاش قطره اشکی از چشمم روی گونهام افتاد.
سرم رو بالا آوردم و به چهرهای که بر اثر اشکهای جمع شده توی چشمهام تار دیده میشد خیره شدم.
با دوم و سومین قطره اشکی که روی گونهام سرازیر شد، چهره پریشون و کلافهاش واضح جلوی چشمهام نقش بست.
دامون رد اشکم رو تا روی چونهام دنبال کرد و دوباره به چشمهام خیره شد.
چند ثانیه مکث کرد و بعد دستی توی موهاش کشید و ناگهان به طرفم خم شد.
دستهای دامون که دور تنم مثل پیچک پیچیده شد، سرم رو روی شونهاش گذاشتم و چشمهام رو بستم که اشکهای بیشتری با سرعت روی گونهام سرازیر شد.
دامون: شهرزاد؟
با زمزمه آروم دامون کنار گوشم، صدای گریهام بلند شد.
کمی جابهجا شدم و بیشتر بهطرفش خم شدم و دستهام رو آروم بالا آوردم و دور کمرش پیچوندم.
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمهام رو بستم.
باید چیکار میکردم؟ دوست داشتن دامون از روی بچگی بود یا واقعی بود؟ ولی من هنوز دوستش داشتم، شاید مثل قبل به دامون توجه نمیکردم و بهش اهمیت نمیدادم شاید به خودم و بقیه میگفتم دوستش ندارم ولی من هنوز دوستش دارم و حتی بیشتر از قبل دوستش دارم. ولی اگه اون من رو دوست نداشته باشه چی؟ اگه دختر دیگهای رو دوست داشته باشه چی؟ اگه من فقط یه اجبار باشم چی؟
بغض گلوم رو گرفته بود و هرلحظه بزرگ و بزرگتر میشد و نفسهام کند شده بود.
چشمهام رو باز کردم و نفس عمیقی کشیدم.
به جلو خیره شدم که متوجه شدم ماشین کنار خیابون پارک شده.
ابروهام بالا پریدن و به طرف دامون برگشتم.
با اخم بهم زل زده بود و دست چپش رو روی فرمون گذاشته بود.
چندثانیه نگذشت که سریع به جلو برگشتم و سرم رو پایین انداختم.
دیدم که دستش رو به طرفم آورد، ولی دستش رو آروم عقب برد و روی پاش مشتش کرد.
ضربان قلبم تند شده بود مثل هربار که میدیدمش و کنارش بودم.
چند دقیقهای توی سکوت گذشت که صدای آرومش توی فضای ماشین پیچید.
دامون: بگو چی تو سرت میگذره، بگو چی آزارت میده، حرف بزن شهرزاد. بهم بگو چیشده که حالت اینه؟
با اتمام حرفهاش قطره اشکی از چشمم روی گونهام افتاد.
سرم رو بالا آوردم و به چهرهای که بر اثر اشکهای جمع شده توی چشمهام تار دیده میشد خیره شدم.
با دوم و سومین قطره اشکی که روی گونهام سرازیر شد، چهره پریشون و کلافهاش واضح جلوی چشمهام نقش بست.
دامون رد اشکم رو تا روی چونهام دنبال کرد و دوباره به چشمهام خیره شد.
چند ثانیه مکث کرد و بعد دستی توی موهاش کشید و ناگهان به طرفم خم شد.
دستهای دامون که دور تنم مثل پیچک پیچیده شد، سرم رو روی شونهاش گذاشتم و چشمهام رو بستم که اشکهای بیشتری با سرعت روی گونهام سرازیر شد.
دامون: شهرزاد؟
با زمزمه آروم دامون کنار گوشم، صدای گریهام بلند شد.
کمی جابهجا شدم و بیشتر بهطرفش خم شدم و دستهام رو آروم بالا آوردم و دور کمرش پیچوندم.
آخرین ویرایش: