جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تعب تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط .Moon. با نام [تعب تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,590 بازدید, 32 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تعب تعشق] اثر «کیانا طاهری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع .Moon.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط .Moon.
موضوع نویسنده

.Moon.

سطح
0
 
- مدیر آزمایشی تالار زبان؛)
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
Jun
2,015
8,557
مدال‌ها
2
چادر رو عقب دادم که روی شونه‌هام افتاد.
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم.
باید چیکار می‌کردم؟ دوست داشتن دامون از روی بچگی بود یا واقعی بود؟ ولی من هنوز دوستش داشتم، شاید مثل قبل به دامون توجه نمی‌کردم و بهش اهمیت نمی‌دادم شاید به خودم و بقیه می‌گفتم دوستش ندارم ولی من هنوز دوستش دارم و حتی بیشتر از قبل دوستش دارم. ولی اگه اون من رو دوست نداشته باشه چی؟ اگه دختر دیگه‌ای رو دوست داشته باشه چی؟ اگه من فقط یه اجبار باشم چی؟
بغض گلوم رو گرفته بود و هرلحظه بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد و نفس‌هام کند شده بود.
چشم‌هام رو باز کردم و نفس عمیقی کشیدم.
به جلو خیره شدم که متوجه شدم ماشین کنار خیابون پارک شده.
ابروهام بالا پریدن و به طرف دامون برگشتم.
با اخم بهم زل زده بود و دست چپش رو روی فرمون گذاشته بود.
چندثانیه نگذشت که سریع به جلو برگشتم و سرم رو پایین انداختم.
دیدم که دستش رو به طرفم آورد، ولی دستش رو آروم عقب برد و روی پاش مشتش کرد.
ضربان قلبم تند شده بود مثل هربار که می‌دیدمش و کنارش بودم.
چند دقیقه‌ای توی سکوت گذشت که صدای آرومش توی فضای ماشین پیچید.
دامون: بگو چی تو سرت می‌گذره، بگو چی آزارت میده، حرف بزن شهرزاد. بهم بگو چیشده که حالت اینه؟
با اتمام حرف‌هاش قطره اشکی از چشمم روی گونه‌ام افتاد.
سرم رو بالا آوردم و به چهره‌ای که بر اثر اشک‌های جمع شده توی چشم‌هام تار دیده میشد خیره شدم.
با دوم و سومین قطره اشکی که روی گونه‌ام سرازیر شد، چهره پریشون و کلافه‌اش واضح جلوی چشم‌هام نقش بست.
دامون رد اشکم رو تا روی چونه‌ام دنبال کرد و دوباره به چشم‌هام خیره شد.
چند ثانیه مکث کرد و بعد دستی توی موهاش کشید و ناگهان به طرفم خم شد.
دست‌های دامون که دور تنم مثل پیچک پیچیده شد، سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم و چشم‌هام رو بستم که اشک‌های بیشتری با سرعت روی گونه‌ام سرازیر شد.
دامون: شهرزاد؟
با زمزمه آروم دامون کنار گوشم، صدای گریه‌ام بلند شد.
کمی جابه‌جا شدم و بیشتر به‌طرفش خم شدم و دست‌هام رو آروم بالا آوردم و دور کمرش پیچوندم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Moon.

سطح
0
 
- مدیر آزمایشی تالار زبان؛)
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
Jun
2,015
8,557
مدال‌ها
2
با صدای گرفته و خش‌دار زمزمه کردم:
- جبران نمیشه! اون روزایی که نبودی حال بدم رو خوب کنی. از خودم از تو از همه بدم میاد. نمی‌خوام ادامه داشته باشه. می‌خوام رها کنم و برم، آزاد زندگی کنم، بدون تو و بدون هیچ‌ آدم دیگه‌ای. تمومش کن دامون فقط تو میتونی تمومش کنی.
کمی جابه‌جا شدم و از دامون فاصله گرفتم و بهش خیره شدم که دستی به صورتش کشید بدون نگاه کردن بهم به حالت اولش برگشت و به روبه‌رو خیره شد.
با سر آستین لباسم آروم صورت خیس از اشک‌هام رو پاک کردم.
- نادیده گرفتی من رو، وقتی هیچ‌ک.س نبود کنارت و تنهایی تلاش می‌کردی من بودم دامون، ولی تو نبودی وقتی من داشتم تلاش می‌کردم که موفق بشم و به خواسته‌هام برسم.
نفسی گرفتم و دوباره ادامه دادم:
- شرکتت رو تأسیس کردی خبرش رو یه نفر دیگه بهم داد، نمایشگاه نقاشیت رو تأسیس کردی بازم خبرش رو یه نفر دیگه داد. سال اول که از شیراز رفتی خوب بودی ولی بعدش تغییر کردی. به هیچ‌ک.س نگفتم که دامون باهام سرد شد و دیگه ماه به ماه بهم زنگ نمیزنه و حالم رو نمی‌پرسه.گفتم درگیره و موفقیتش مهمتره، گذشت و گذشت دیدم که رفتارت عوض شد. با خودم گفتم درگیره و حتما مشکلی داره ولی نه دیدم که سردتر شدی و فاصله گرفتی از من، از منی فاصله گرفتی که از بچگی نزدیک‌ترین بهت بودم.
چند ثانیه سکوت کردم و بعد سرم رو چرخوندم و مثل خودش به روبه‌رو خیره شدم و ادامه دادم:
- دیگه نمی‌خوام آدمی رو که سه سال ازم فاصله گرفت و هروقت نزدیکم میشد از روی تظاهر بود. سخت بود ولی گذشت.
- چندساله که کلمه نمی‌خوام رو تمرین میکنم و حالا دارم به تو و به بقیه میگم که نمی‌خوام.
قطره‌ی اشکی روی گونه‌ام چکید و چقدر سخت بود که با هر قطره اشکی که از چشم‌هام می‌افتاد، دامون هم از چشم‌هام می‌افتاد.
لبخند محوی زدم و آروم گفتم:
- چرا وقتی سرد باهام برخورد می‌کردی و می‌دیدی که من دارم فاصله می‌گیرم هیچ‌ کاری انجام ندادی؟ یعنی مهم نبود؟ یعنی بود و نبودم برات مهم نبود؟ چرا آخه؟ دامون تو به چه آدمی تبدیل شدی؟ هرچقدر فکر کردم به هیچ نتیجه‌ای نرسیدم.
صورت خیس و چشم‌هام رو با لبه آستینم پاک کردم و به سمتش برگشتم و گفتم:
- چه جوابی داری؟ معلومه هیچی. پس تمومه دامون. به همه بگو تموم شده.
اخم‌هاش هر لحظه بیشتر هم‌دیگه رو در آغوش می‌گرفتن و چشم‌های به رنگ شبش ریزتر می‌شدند. پوزخندی زدم و ازش رو برگردوندم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Moon.

سطح
0
 
- مدیر آزمایشی تالار زبان؛)
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
Jun
2,015
8,557
مدال‌ها
2
دامون دستی به موهاش کشید و به طرفم برگشت.
لب‌هاش ازهم فاصله گرفت برای زدن حرفی که سریع گفتم:
- من نمیتونم ادامه بدم دامون. به دوست داشتنت خیلی وقته پایان بخشیدم. دیگه دلم نمی‌لرزه وقتی میبینمت، سخت بود ولی تونستم که ازت دل بکنم و برم.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره از چهره تقریباً خسته و ناامیدش رو برگردوندم.
قلبم درد گرفته‌بود؛ مثل همه‌ی اون شب‌هایی که دلم برای یک لحظه حرف زدن باهاش پر می‌کشید ولی نادیده‌ام گرفت. قلبم درد گرفته‌بود مثل همون وقت‌هایی که توی ویلای آقاجون از دور و با نگاه و قلب لرزون نگاهش می‌کردم، مثل همون موقع‌ها که هر زمان می‌دیدمش تمام جونم از دلتنگی چشم می‌شد و خیره‌اش می‌شد و اون نمی‌دید.
نیشخندی زدم و دستم رو روی چپ سی*ن*ه‌ام گذاشتم و آروم زمزمه کردم:
- نادیده گرفتی منی رو که روزی بهش می‌گفتی تا ته دنیا باهاتم.
صداش با لحن آرومی به گوشم رسید:
- شهرزاد. من قصدم این نبود که... .
قبل از اینکه جمله‌اش کامل بشه وسط حرفش پریدم و گفتم:
- ولی من رو از خودت دور کردی و از اینکه تورو دوست داشتم پشیمون کردی. قصدت هرچی بود دیگه مهم نیست. زمانی که داشتی تلاش می‌کردی که به خواسته‌هات برسی من کنارت بودم زمین خوردنات رو دیدم و کمکت کردم بلند بشی و بیشتر تلاش کنی تا موفق بشی و توی ناراحتیات من بودم ولی وقتی به خواسته‌هات رسیدی و موفق شدی من رو یادت رفت.
نفس عمیقی کشیدم و با صدای لرزون ادامه دادم:
- خیلی وقته تموم شده داستان من و تو. بریم خونه لطفاً.
با گرم شدن دستم که مشت کرده‌بودم به طرفش برگشتم که دوباره با همون صدای آروم گفت:
- به حرف‌های من هم گوش بده.
پوزخندی زدم و دستش رو پس زدم.
- دیره برای حرف زدن و پشیمونی.
- آره دیره برای حرف زدن و پشیمونی ولی شهرزاد... .
اخمی کردم و تند به طرفش برگشتم و به چهره‌اش که دوباره بر اثر اشک‌های جمع شده توی چشم‌هام تار می‌دیدم، نگاه کردم و گفتم:
- جبران نمیشه، تا ته همون دنیای که می‌گفتی باهاتم، جبران نمیشه زخم‌هایی که زدی و زخم زبون‌هایی که شنیدم و به هیچ‌ک.س نگفتم و با سن کمم تنهایی همه‌اش رو تحمل کردم و هیچی نگفتم و گفتم درست میشه. خسته‌ام! از ادامه دادن با تو و با این خانواده، دیگه خسته‌ام! فقط بذارید آزاد باشم و رها کنم و برم. دل کندم از تو و از دوست داشتنت هم دست کشیدم. اگه تمومش نکنی دیر یا زود من تمومش می‌کنم دامون.
با دستم اشک‌هام رو پس زدم و ادامه دادم:
- اگه تو بخوای اجبارم می‌کنن که ادامه بدم با تو، برو بگو که تمومه. چند ساله که تحمل کردم، دیگه بسه هرچقدر درد کشیدم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین