جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [تعریف‌نشده] اثر «سپیدخون؛ کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط سپیدخون؛ با نام [تعریف‌نشده] اثر «سپیدخون؛ کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,734 بازدید, 41 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [تعریف‌نشده] اثر «سپیدخون؛ کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع سپیدخون؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سپیدخون؛
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
Screenshot_20240229_113954_Matnnegar.jpg
{ نام رمان: تعریف‌نشده }
{ نویسنده: سپید خون؛ }
{ ژانر: علمی‌تخیلی، تریلر، معمایی }
{ عضو گپ نظارت 9 }
{ خلاصه:
من زاده‌ی خاموش مردگانم، از این کالبد پیکسلی و آغشته به خون آبی‌رنگ کدها وحشتی نداری؟!
تفاوتی با «عدد بی‌نهایت» دارم؛ تعریف‌نشده‌ام اما حقیقی! من آن کابوس قهقهه‌واری‌ام که در پناه سایه، کد لبخند تک‌تک شیاطین را خواهد شکست.
در مقدم خطوط آبی‌رنگم زانو بزن؛ این ضد قهرمان منفور، بهترین کارت زمین بازی را در آستین پنهان کرده است... . همین عنکبوت، طمع تاج سرخ حکومت دارد! }

- گالری شخصیت‌ها -
- صفحه نقد -
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,767
55,916
مدال‌ها
12
1708217274403.png
●بسم تعالی●

نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
‹قوانین تایپ رمان›
و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
‹پرسش و پاسخ تایپ رمان›
دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
‹درخواست جلد›
میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
‹در خواست منقد همراه›
پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

‹درخواست نقد شورا ›
و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
‹درخواست تگ›
و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
‹اعلام پایان رمان›
با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
مقدمه:
اهریمن، این فرزند سایه را بنگر!
من نسیم و خاکستر سردی در میان این کدها بودم؛ به خاکستر، زبانه‌کشیدن را آموختی و در رگ نسیم، طوفان دمیدی. این شکست امنیتی تقصیر توست و من رحم و الطافی به مقصران ندارم.
اهریمن عزیزم، شعله به جان دردمند این عنکبوت مرگ‌زده انداخته‌ای و این جرقه، بی‌تردید الگوریتم تاج و تخت خودت را خواهد سوزاند.
 
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
- فصل اول: لمس ناپذیر -
*یکشنبه؛ 27 ژوئن:
لگد آرامی، حواله سطل زباله کنارم می‌کنم. کوچه‌ی منفور ما، امروز حتی بدبوتر شده‌ است. عمر نوح دارد و تمام دیوارهای فلزی، قدیمی و منسوخش، رنگ سرخ زنگ‌زدگی به خود گرفته‌اند.
به مردمک‌های آبی‌رنگ هوش مصنوعی چشم می‌دوزم و جدیتم را نثارش می‌کنم:
- مشخصات شکار امروزم چیه، پسر؟
اِریک*، به لبخند هولوگرامی‌اش* کششی هدیه می‌کند. به دیوار کهنه و زنگ زده تکیه می‌زند و در منوی مجازی روبه‌رویش، به جستجو می‌پردازد:
- مِنتاری آسمارا، مرد، اهل جاکارتا پایتخت اندونزی، در ناحیه 23 یه عمارت آبی-سفید و عظیم داره. سی ساله، با سرمایه مجازی حدوداً سه میلیارد والور*! داخل اطلاعات رسمی بیان کرده بازاریاب فروش هوش مصنوعیه، ولی به نظرم اگه شغلش رو می‌نوشت دزد پررو، رزومه‌ی کامل‌تری داشت!
لبخندی بر لبم می‌نشیند؛ این پسر مجازی با موهای پریشان و سرخش، همیشه جدیت مرا به سخره می‌گیرد! به شوخی پاسخ می‌دهم:
- به عنوان دستیار شخصی من، خیلی بی‌مزه و بی‌فایده هستی. باید به شرکت «فیلینگز» شکایت کنم، اِریک. آخه هوش مصنوعی می‌تونه این‌قدر احمق باشه؟
با تکه آسفالت شکسته زیر پایش بازی می‌کند و یک تای ابروان مشکیش را بالا می‌اندازد:
- لابد به این بازاریاب ماهر و ثروتمند ما مراجعه نکردی دیگه؛ وگرنه که وضعت این نبود و قدر خوشگلی من رو می‌دونستی، ریتا*.
میخ کوچکی از محل اتصال حصار فلزی، در کمرش فرو می‌رود و «آخ» بلندی سر می‌دهد. خنده‌ام را فرو می‌خورم و در پی رد پای مرگ، «آشیانه» را به مقصد مرکز شهر ترک می‌گویم. نام پرابهت و زیبای خانه‌ام، به هویت مشمئز کننده‌ی آن چیزی نمی‌افزاید. بن بستی کوچک و تاریک در حومه‌ی زاغه‌نشین «مگاسیتی»، که محل میهمانی سطل‌ زباله‌های قدیمی شده است. نفرت‌انگیز و بدبو، اما برای زندگی ما کافیست. به تازگی پیکسل‌هایش شکسته‌اند و نظام خود را از دست داده‌اند؛ اما اِریک، با مهربانی شِکوِه‌ای ندارد. هر دو می‌دانیم که سطح او به عنوان یک هوش مصنوعی، از آخرین مدل‌های منتشر شده به مراتب برتر است.
پس از دویدن مسافت زیادی، به بلندترین آپارتمان مگاسیتی* می‌رسم؛ از این پایین، گویا بلندای باعظمتش بی‌انتهاست. قلاب بلند مشکی‌رنگ و پوسیده را از کیف کوچک تجهیزات بیرون می‌کشم. سرش چهار قلاب تیز و کارآمد دارد، ماه قبل از جاسوسی بازنشسته دزدیدم. در هر صورت، چنینی جنس باکیفیتی نباید در دستان خسته و لرزان آن پیرمرد می‌ماند. نسل بعد، بال‌های افق آینده هستند؛ من هم یک طرار و هکر بی‌نظیر برای آینده‌ام! هکر بی‌آزاری، که در مواقع لزوم گاهی خون می‌ریزد؛ مثل هر یکشنبه. مثل امروز که طمعه‌ای در چنگ دارم.

- Eric: نام پسر هوش مصنوعی اختصاصی و دستیار شخصی ریتا
- hologram: در تکنولوژی، به اجسامی غیرحقیقی و مجازی گفته می‌شود که به شکل توهم‌واری به وسیله‌ی نور ایجاد می‌شوند.
- valur: واحد پول دنیای متاورس در این رمان، برابر با 10 دلار
- Rita: نام دختر شخصیت اصلی داستان
- megacity: شهرهای بسیار بزرگ و پرجمعیت و پیشرفته، در داستان به جهان مجازی ریتا این نام را داده‌اند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
نگاهم تیز می‌شود و انگشتانم در پی زاویه‌ی صحیح پرتاب قلاب، محتاطانه می‌لغزند. قلاب را تابی بلند می‌دهم و با القای یک شوک الکتریکی به وسیله‌ی شوکر، این گرداب را با نیروی مضاعفی به سمت بالا پرتاب می‌کنم...؛ به لبه‌ی آسمان‌خراش چنگ زد! انتهای ریسمان قلاب را به دور کمرم می‌بندم و با شوکی دیگر، قلاب از کار افتاده را به جمع شدن وادار می‌کنم؛ کاری که دیگر به طور اتوماتیک در توانش نیست.
با سرعت شگرفی به سمت سکوی آسمان کشیده می‌شوم. طبق عادت، چشم‌انداز مگاسیتی را با نگاهم مرور می‌کنم، «برج‌ها و آسمان‌خراش‌های رنگارنگ، با فشردگی و تراکم، جای‌جای شهر خفته‌اند. درخشش این همه رنگ میان این مکعب‌مستطیل‌ها، چشمم را می‌زند. ارتفاع و ابعاد ناسازگار ساختمان‌ها، در حالی که بلندای بلندترین آسمان‌خراش را به سرعت طی می‌کنی، خنده‌دار است. خالق بدون شک تلاش کرده که با این حجم رنگ طیف بنفش و آبی، مجازی بودن این جهان را در ذهن مخاطب زنده نگه دارد. در آن سوی مرکز شهر، دریاچه‌ی مصنوعی و بزرگی، خورشید صبح را بازتاب می‌دهد.»
به انعکاس چهره‌ام در شیشه‌های رفلکسی برج می‌نگرم؛ رنگ قهوه‌ای موی بی‌نظم و کوتاهم، در محضر خورشید رنگ می‌بازد. اما «هدست وی‌آر» مشکی رنگ روی صورتم، خودنماتر است.
بلاخره به پشت بام می‌رسم. از این بلندا، نگاهی به ژرفای این جهان می‌اندازم؛ زندگی‌هایی زیر پای من.
صدای پسرانه و بازیگوش اِریک، هدفون کهنه و رنگ و رو رفته‌ام را به کار می‌اندازد:
- به موازات بازار املاک و ارز، سمت راست، موقعیت جغرافیایی: 56.781 جنوب، 36.92 شرق.
آوای شیطنتش در گوشم می‌رقصد:
- فقط یه نکته‌ی امنیتی برات دارم، ریتا.
- از اون مسخره‌هات؟
- نه اتفاقاً جدیه دختر! از اون جهت که ژاکت، تیشرت، شلوار و تمام تجهیزات بی‌مصرفت کاملاً مشکیه، حواست باشه به عنوان گودال نفروشنت! تو بازار املاک چاله چوله کمیاب شده گویا!
- جالبه که برای ساختن جوکت، حقیقت رو زیر سوال می‌بری. تیشرت من سفیده.
قهقهه می‌زند و هزاران ایموجی خنده روانه‌ی ساعت هوشمندم می‌کند. بی‌توجه به آن هوش مصنوعی دلقک، خون‌سردانه ارتباطمان را قطع می‌کنم و به امور مهم می‌پردازم. آن دستیار شخصی مو قرمز، می‌تواند یاد بگیرد ساعت‌ها به کک‌مک و چشمان آبی خودش بخندد؛ و کاری به من نداشته باشد. من قتلی به گردن دارم که حتماً باید تا شب به سرانجام برسانم. شکار عزیزم منتظر لبخند مرگ من است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
نگاهی به برج‌ها، آپارتمان‌ها و نمایشگرها می‌اندازم که به شکل به شدت فشرده‌ای، به یکدیگر چسبیده‌اند و بلنداهای رنگارنگشان، توهمی آبی-بنفش شبیه به یک ماکت ایجاد می‌کند. گستردگی و تراکم حیرت‌آور این شهر، هنوز هم پاسخگوی جمعیت جهان نیست.
نفس عمیقی می‌کشم و تا اواسط بام دورخیز می‌کنم. بی‌اراده می‌لرزم و ضربانم آرام نمی‌گیرد؛ ولی من بارها این مرگ موقت را تجربه‌ کرده‌ام. در دل با خود نفس‌هایم را می‌شمارم:
- سه، دو...، برو ریتا!
بی‌مهابا، قدم‌های بلندی برمی‌دارم و عرض بام آپارتمان را می‌دوم. لبه‌ی تیز برج...،پرش!
سقوط آزاد! ژرفا مرا با سرعتی هولناک به سمت خود می‌کشد. تجربه، هر یکشنبه هنگام ماموریتم، من بزدل و ترسم را به نزاع می‌کشد.
صدای حرکت شدیداً سریع باد، سرکش است و گیجم می‌کند. تکه‌های ذهنم را به سختی جمع می‌کنم و وادارش می‌کنم که بهترین کارتش را بازی کند: «قدرت محاسبه‌ی حیرت‌انگیزش!».
فرمول‌ها، قوانین، احتمالات...، من هرگز نمی‌بازم.
مغزم بی‌اختیار جیغ می‌زند و زوایا را محاسبه می‌کند. ثانیه‌ها...، ثانیه‌ها! چشمانم را می‌بندم و فریاد می‌کشم:
- اِریک، لطفاً!
و سپس، بام! صدای بم و مهیبی از کفشم، به عمق گوش‌هایم رسوخ می‌کند. جیغ خفه‌ای می‌کشم. پرتاب می‌شوم و مقاومت هوا به صورتم شلاق می‌زند. نفسم بالا نمی‌آید، نمی‌توانم حتی دست و پا بزنم! زمان به کندی، صدای نبضم را در گوشم پژواک می‌کند... من می‌ترسم!
تا به خودم می‌آیم، بی‌رحمانه و محکم به سطح جامدی برخورد می‌کنم و درد تا عمق وجود پیکسلی‌ام می‌دود. چشمانم به آرامی گشوده می‌شوند: درست است! من حدوداً چهار کیلومتر را با سرعتی فراتر از صوت* پرواز کرده بودم! و حالا روی سقف آپارتمانی به موازات بازار بودم.
اِریک، با لحنی عاشقانه در گوشم نجوا می‌کند:
- ریتای دوست‌داشتنی من! قبل از اینکه تشکر کنی، بهت میگم که قابلی نداشت، عزیزکم! من تا ابد زندگی قلب مهربونت رو با تمام وجودم نجات خواهم داد؛ زندگی من!
شوکه می‌شوم و متعجب می‌پرسم:
- مطمئنی کابل شارژت خراب نشده؟ پردازنده‌ت چی؟ حافظه‌ت ارور نداده پسر؟ دمای کارت گرافیک رو چک کن!
با شوق می‌خندد:
- نترس دختر. یه سرور جدید «دیتابیس»* رو هک کردم، کارش مشاوره عاشقانه دادن بوده!
- اِریک، این که داری هک کردن رو ازم الگوبرداری می‌کنی و این کار زشت رو انجام میدی، قابل تحسینه. ولی حقیقت اینه که خیلی چندش بودی؛ بی‌زحمت تکرارش نکن.
- هر طوری که میل تو باشه، عشقم!
به جهان اطرافم می‌نگرم و در دل، ابتکارم، «قرار دادن موشک در انتهای بوت» را تشویق می‌کنم. حالا زمان نمایش بزرگتری از ذکاوتم است.

- سرعت صوت 331 متر بر ثانیه است.
- database: پایگاه داده، بانک اطلاعاتی ای است که مقدار بسیار زیادی اطلاعات جمع‌اوری و در آن نگهداری می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
روی یک زانو می‌نشینم و در حالی که تلاشی برای خفه کردن هیجان و لبخندم نمی‌کنم، انگشتانم، نوازش‌وار روی مچ پایم می‌لغزند. درست لبه‌ی پشتی کفشم، کمی مایل به داخل کفش، برآمدگی خیلی کوچکی زیر انگشتانم ابراز وجود می‌کند. یک فشار سریع، یک فشار نرم و طولانی، و مجدداً یک فشار سریع: کد مورس حرف «آر». نواری باریک و سرخ روی کفشم دور مچ پا، شروع به درخشیدن می‌کند. مربع سرخ و تپنده‌ای روی نمایشگر ساعت هوشمندم، برای جلب توجه تلاش می‌کند.
درجا قدم‌هایم را می‌کوبم و بدن و کفشم را آماده می‌کنم. اِریک، متعجب به نظر می‌رسد:
- دو اختراع هم‌زمان داخل کفشت؟ کی وقت کردی بسازیشون اصلاً؟
به شدت منتظر این پرسش بودم؛ تشریح سازه‌هایم واقعا لذت‌بخش است:
- اولی رو قبلاً باهات هماهنگ کردم و بهت دسترسی دادم، چون خودم نمی‌تونم در حین سقوط تسلط کاملی داشته باشم. چندین پیل هیدروژنی کار گذاشتم، وقتی دکمه رو می‌زنی، یه جرقه الکتریکی کوچیک هیدروژن رو منفجر می‌کنه. چون انرژی فقط یه راه خروج داره، به مراتب نیروی پیش‌ران بیشتر میشه.
مکثی می‌کنم و چند قدم از لبه‌ی سقف برج دور می‌شوم. بازدمم را مغرضانه بیرون می‌دهم، «بدو!»
چهار قدم بلند می‌دوم. محاسبه‌ام به جواب می‌رسد! سه قدم به لبه مانده، جفت پا و مرتفع می‌پرم. در بالاترین نقطه‌ی پرش، سراسیمه مربع سرخ روی ساعت هوشمندم را لمس می‌کنم و منتظر تصمیم سرنوشت می‌مانم.
هنگام فرود، فشار رو به بالای وحشتناک و مضاعفی کف پایم حس می‌کنم؛ درست کار می‌کند!
سه، دو، یک ...؛ پرش! به حالت انفجاری، حدود پانزده متر به هوا پرتاب می‌شوم و پرش بلندم در اوج، دوباره چشم‌اندازی کوتاه از مگاسیتی به من می‌دهد.
به آرامی روی پشت بام برج بعدی فرود می‌آیم و در دل، خود را تحسین می‌کنم. برج به برج، به سرعت می‌پرم و به سمت ناحیه‌ی 23 می‌تازم.
- اِریک، می‌دونم فکت افتاده. با لمس اون مربع، اطراف کفشم یه میدان بازدارنده ایجاد میشه که اجازه‌ی خروج به مولکول‌های هوا نمی‌ده و در حالی‌که ارتفاعم کم میشه، هوا زیر کفشم فشرده‌تر میشه و بعد در یک لحظه، بام! رو به بالا آزاد میشه.
می‌خندد و در حالی که دست در امواج قرمز و آشفته‌ی مویش می‌کشد، اعتراف می‌کند:
- باهوشی ریتا، باهوش.
ولی من به چیز دیگری چشم دوخته‌ام؛ حصار کبود رنگ یک عمارت آبی-سفید.
 
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
از بام نزدیک‌ترین برج پایین می‌پرم و قدم‌قدم خود را به پشت حصار می‌رسانم. تجهیزات امنیتی خانه را چک می‌کنم. دوربین‌ها و تله‌ها را از کار نمی‌اندازم؛ زیرا ممکن است در صورت خرابی آژیر بکشند و تمام هدفم را ویران کنند، بلکه جهتشان را منحرف می‌کنم. با قلاب خودم را روی سقف عمارت می‌کشم.
خشابم را بی‌صدا پر می‌کنم و به روال روزمره و مکرر طعمه ، خیره می‌شوم. روی کاناپه‌ی میان حیاط عمارتش ، با لبخندی بزرگ، در حال استراحت به نظر می‌رسد. پارچه کاربنی‌رنگ کاناپه حصیری موردعلاقه‌اش، تماماً با نقره‌های آسمان پوشیده شده است. باز هم سپیدی برف، به تن منجمد عمارت نشسته است و شکار عزیز من با حماقت چشمگیری، در معرض باد سرد لیموناد خنک می‌نوشد. دختر جوان و زیبایی در کنارش ایستاده و در آغوش لباس‌های پشمی سفیدش، بلند می‌خندد. هدف، کمی چاق و است و موی آراسته‌ای ندارد.
سوز زمستان عمارت عظیمش -که به سبک معماری یونایی-بریتانیایی و با ترکیب آبی و سفید، خوش می‌درخشد-، تا ژرفای استخوانم را می‌خشکاند؛ ولی اینجا صرفاً دنیایی مجازی و فریب‌کار بیش نیست.
این‌جا جهان «متاورس» خطاب می‌شود، مکانی کاملا غیرحقیقی، که با عناصر حقیقی‌اش معنا پیدا می‌کند. این فضا، چیزی به غیر از سرابی دلچسب و دوست‌داشتنی نیست؛ جایی که بشریت آموخت با چیپست‌های ریز، توانایی خلق جهانی به عظمت رویا را در اختیار بگیرد!
کاربران، این توهم رنگارنگ و گسترده را «مگاسیتی» خطاب می‌کنند؛ دنیایی غیرممکن، عاری از هر «غیرممکن»! اما من عنوان «سطل زباله‌ی عقده‌ها» را برتر می‌دانم؛ این‌جا محل تخلیه‌ی تمام آرزوهای سرکوب شده‌ است. دنیایی که مردی از اندونزی گرمسیر، می‌تواند تمام روز از نوازش برف روی موهای مشکی و پوست برنزه‌اش لذت ببرد. جایی که این مرد می‌تواند ثروتی هنگفت، به اندازه‌ی درآمد ماهانه شهردارش به چنگ بیاورد؛ جایی که منتارا می‌تواند در هر لحظه که اراده کند، حضورش در هر کنسرت، نمایش، موزه و... را متجلی کند. جهانی که می‌تواند در دل بی‌رحم و نامنصف آن، عمارتی با حیاطی به اندازه‌ی محله‌ی من بسازد و عاشق دختری خام شود. این مرد با لباس هاوایی خنکش، می‌تواند تجربه‌های درستی داشته باشد، یا این‌که به جنایت روی بزند!
آرام روی پشت‌بام می‌خوابم و با دو دستم، لرزش کلت را کنترل می‌کنم. نفس‌هایم را با نبضم تنظیم و کنترل می‌کنم. در این میان، چیزی هست که هرگز کنترل نشد و دوباره در این لحظه گریبان‌گیرم شده است: سایه‌ای در ذهنم. با خشم و نفرت، افکارم را پس می‌زنم و اسلحه را به سمت سر مرد، می‌چرخانم.
انگشتم روی ماشه است. بی‌اختیار، دوباره روی دور تکرار جمله‌ای افتاده‌ام:
- آروم باش ریتا، اینا همش کابوسه. آروم باش ریتا...!
در یک آن، چشمان سبز رنگ دخترک کنار منتارا، زیر گیسوان طلایی‌اش می‌درخشند. نفسم حبس می‌شود؛ دیر شده است. هراسان، لرزش متحیر لب‌هایش را می‌خوانم:
- منتارا! اون دختر روی پشت بوم!
 
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
سرم را می‌دزدم و به نفس‌نفس زدن می‌افتم. روی شکمم غلت می‌زنم و از مکان نسبی قبلی دور می‌شوم. نگاه تیز و مشکی مرد برنزه، به سرعت امتداد اشاره‌ی دختر جوان را دنبال می‌کند و سمت من می‌چرخد؛ اما من شکی ندارم که او مرا نمی‌بیند. من تفاوتی با همه‌ی این کاربران دارم، من پیکسلی هستم!
تقویت‌کننده‌ی فرکانس را روشن می‌کنم و مضطربانه، به صحبتشان گوش می‌دهم. صدای نازکی اصرار می‌ورزد:
- منتارا، یه دختر نوجوون با موی کوتاه قهوه‌ای و یه هدست مشکی بزرگ روی سرش دیدم! من مطمئنم.
آوای مردانه‌ای، تلاش می‌کند آرامش کند:
- بیخیال کلاریس، می‌دونی که تو این جهان هیچ‌ک.س حق نداره چشم‌هاش رو به هر نحوی پنهان کنه. اگه یه هدست مشکی داشته باشه، به سرعت توسط نیروهای امنیتی شناسایی و دستگیر میشه! مثلا فکر کن من نمی‌تونستم چشم زیبای تو رو... .
- منتارا، الان وقتش نیست. داری میگی اشتباه دیدم؟!
آقای آسمارا، آهی می‌کشد:
- باشه، لیمونادم رو که تموم کردم، می‌ریم پشت بوم رو چک کنیم.
سرم از شدت هراس، دیوانه‌وار سوت می‌کشد. از پسر مجازی دستیارم، تمنا می‌کنم:
- پسر، اطلاعات اون دختر مو طلایی رو می‌خوام.
- حتما.
مکثی می‌کند و ناگهان، صدایش با وحشت درمی‌آمیزد:
- ریتا! اون دختره، کاربر نیست! نمی‌دونم...؛ یه نوع ربات جنگی به نظر می‌رسه. دو لایه امنیتی سطح چهار داره که من برات شکستمش. هفت نوع کارایی جاسوسی و مبارزه‌ داره!
لبخندی می‌زنم:
- چه هیجان‌انگیز! خودم با دستای خودم شکستش میدم.
- این اراده‌ت تا الان زنده نگهت داشته؛ پس هواتو دارم.
به آرامی از دیواری که در تیررس حیاط نیست، پایین می‌آیم، ربات جاسوسی قطعا رادار دارد اما من از جنس آن کاربران عادی و مورد نظر او نیستم. من یک اختلالم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
تقویت‌کننده‌ی فرکانس، زمزمه‌ی چشمان سبز دخترک را به دام می‌اندازد:
- خیلی عجیبه. حالا که بهش فکر می‌کنم، من اول اون رو «دیدم»!
منتارا، به آرامی تایید می‌کند و صدایش رنگ تردید می‌گیرد:
- اگه اون کاربر تو محیط حصار رادار الکترومغناطیسی بوده، امکان نداره اون رو تصادفی دیده باشی. قطعا باید اول به دلیل حضورش تو میدانت، حسش می‌کردی!
مشخص است که برخلاف زن، منتارا مرد آرام و بی‌خیالی است. کلاریس به جوش می‌آید:
- کدوم قطعه‌ی رادارم دچار اختلال شده؟ حتی رادار الکتروگرمایی هم پیداش نکرد؛ چطور متوجه حرارت بدنش، صدای نبضش و حتی حضورش تو میدانم نشدم؟
- منطقی که بهش نگاه کنیم، تو مشکلی نداری کلاریس. فقط یه اشتباه بوده.
دخترک حساس، با حرص آهی می‌کشد. با خیال راحت ستون کروی شرقی عمارت را تکیه‌گاهم می‌کنم و با احتیاط، در امتداد تیررس تفنگم، دور ستون می‌چرخم. کمرم از سطح منجمد سنگ ستون می‌لرزد. اسلحه را در دستم جابه‌جا می‌کنم.
خاطره‌ای محو و دور، در ذهنم به آرامی شکل می‌گیرد. زنی بلند قد و خوش‌خنده، روی دو زانو و در کنارم نشسته است. گیسوان پریشان، سرخ و بلندش روی چشمانش را پوشانده‌اند؛ ولی خط لبخند گوشه‌ی چشمش به خوبی مشخص است. پیراهن ماکسی خاکستری زن، مزاحم حرکتش می‌شود. با ذوق خاصی تشویقم می‌کند:
- تفنگ شکاری رو درست گرفتی؟! وای، فوق‌العاده‌ست.
منِ کودک، با شادی می‌خندم و به خود می‌بالم. سنگینی اسلحه آزارم می‌دهد؛ اما برای تیراندازی اشتیاق دارم. با لحن شادمانی لب می‌زنم:
- الان چه کاری باید انجام بدم، مامان؟
زن چشمک می‌زند:
- وقتشه هدف بگیری پسرم!
تصویر خاطره، محو و پراکنده می‌شود و مرا با بهت تنها می‌گذارد. مادر من موی سرخ نداشت و من هم مسلماً پسر نیستم.
این خاطره برای من نبود.
افکارم را کنار می‌زنم. روی یک زانو می‌نشینم و کلت را روی سر کلاریس تنظیم می‌کنم.
- هدف اون نیست‌ها!
صدای اریک در هدفون هشدار می‌دهد. پاسخش را می‌دهم:
- اگه اول منتارا رو بزنم، ربات می‌تونه مقابله به مثل کنه. ولی اگه اول تراشه‌ی کلاریس رو بزنم و نتونه جلوش رو بگیره، منتارا دفاعی نداره.
- اوه، منطقیه.
دستم می‌لرزد و سی‌پی‌یوی کلاریس را از دست می‌دهم؛ لعنتی! افکار سیاهم، دستانم را که هیچ، کل وجودم را به لرزه انداخته‌اند.
دوباره هدف می‌گیرم و زاویه و پرسپکتیو را در محاسباتم دخیل می‌کنم. سه، دو، یک...، شلیک!
نفسم حبس می‌شود و به گلوله التماس می‌کنم. درست درجای درست می‌‌نشیند و صدای شکستن مادربرد و سپس سی‌‌پی‌‌یو، آرامم می‌‌کند... . نفس محکمی می‌کشم و به خود افتخار می‌کنم.
دخترک دستی روی جای حفره می‌کشد. خون‌سردانه سر می‌چرخاند، مستقیم به من خیره می‌‌شود و پوزخندی نثارم می‌‌کند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین