- Dec
- 941
- 4,905
- مدالها
- 5
پیکسلها کاملاً ناپدید میشوند اما ناگهان خودم را در میان یک خاکستری مواج مییابم. دود.
مِه و دود از هر جهت، در اطرافم میرقصند و در هالهای خاکستری و غلیظ گیر افتادهام. ریههایم میسوزند و به طرز وحشتناکی سرفه میکنم. احساس میکنم چشمانم به سرخی نشستهاند. بیفایده، دستانم را تکان میدهم و تلاش میکنم دود را کنار بزنم.
دقیقاً در لحظاتی که منتظرم تا از خفگی جان بسپارم، دود محو میشود.
به خودم میآیم، روی صندلی بلند و چوبی و کهنهای، در میان یک سولهی خالی و فلزی نشستهام... یا به عبارت بهتر، کسی مرا محکم به صندلی بسته است. تلاش میکنم تکان بخورم، ولی ناگهان دردی عمیق در سی*ن*هام تیر میکشد و نفسم را میبرد. ساکن میمانم تا دوباره آن حمله را تجربه نکنم.
روبهرویم میز دایرهای و خوشساخت و درخشانی به چشم میخورد که گویا بیش از حد برایش رنگ جلا خرج کردهاند. چراغی کمسو در میان میز و یک مهتابی نیمسوز در کنج دیوار، تنها روشناییهای اندک من در تاریکی سوله هستند. آنسوی میز، کسی نشسته است.
به سختی فکم را باز میکنم و تازه میفهمم که چقدر تشنهام. کلمات مقطع و کلیشهایم را روانهاش میکنم.
- تو... کی... ؟
میخندد:
- من؟ من مسئول پروژهی تو هستم.
جلوتر میآید و چهرهاش در نور قرار میگیرد. صورت ککمکی، موهای آشفتهی سرخ و چشمان خوشرنگ آسمانی.
ناشناس خودش را به شکل اِریک درآورده است؟! این گستاخی را نمیتوان بخشید. با صدایی گرفته میغرم:
- بازم... یه ماتریکس؟ نمیخوام باهات... این بازی رو... ادامه بدم.
به سرفه میافتم. نداشتن توانایی صحبت در یک مذاکره اوج بیعدالتی است. ابروهای مرتبش را بالا میاندازد و پوزخندی میزند:
- بهت حق میدم. وقتی تمام زندگیت رو داخل خواب سپری کنی، رویا رو باور میکنی و حقیقت رو انکار.
با بیتفاوتی به او خیره میشوم تا به دروغهایش ادامه دهد؛ ولی او تنها به شکل مضحکی میخندد. صدایم به آرامی آزادتر میشود، عصبی میشوم:
- خب... بنال دروغهات رو... دیگه! تمومش کن... زودتر.
پوزخند پسر شدیدتر میشود:
- انسان هیچوقت ابتدای خوابش رو به یاد نمیاره، میدونستی دیگه؟
سرم را با بیمیلی تکان میدهم و تایید میکنم. این یک حقیقت است. ابرویش بالا میپرد:
- خوبه. حالا به سوالهام جواب بده: تو چطور وارد اون دنیا شدی؟ چند سالت بود؟ اِریک دقیقا کی بود؟ چرا تو باید برای بقای خودت هر یکشنبه یه نفر رو میکشتی؟ اون دنیا از چی ساخته شده بود؟ چطور ؟
با غیض، کلامش را میبرم:
- معلومه که میدونم! من... .
و بعد، ناگهان متوجه میشوم که نمیدانم. پاسخ هیچکدام را نمیدانم. نمیدانم دقیقاً چه کسی بودم، آنجا چه مکانی بود و چطور به چنین مکانی تبدیل شده بود، چرا یک تعریف نشده بودم، اصلا تعریف نشده چه معنایی داشت، اِریک واقعاً چه کسی بود... و اینکه نمیدانستم که خاطرات درهم و نامتجانسم از کجا آمده بودند.
مِه و دود از هر جهت، در اطرافم میرقصند و در هالهای خاکستری و غلیظ گیر افتادهام. ریههایم میسوزند و به طرز وحشتناکی سرفه میکنم. احساس میکنم چشمانم به سرخی نشستهاند. بیفایده، دستانم را تکان میدهم و تلاش میکنم دود را کنار بزنم.
دقیقاً در لحظاتی که منتظرم تا از خفگی جان بسپارم، دود محو میشود.
به خودم میآیم، روی صندلی بلند و چوبی و کهنهای، در میان یک سولهی خالی و فلزی نشستهام... یا به عبارت بهتر، کسی مرا محکم به صندلی بسته است. تلاش میکنم تکان بخورم، ولی ناگهان دردی عمیق در سی*ن*هام تیر میکشد و نفسم را میبرد. ساکن میمانم تا دوباره آن حمله را تجربه نکنم.
روبهرویم میز دایرهای و خوشساخت و درخشانی به چشم میخورد که گویا بیش از حد برایش رنگ جلا خرج کردهاند. چراغی کمسو در میان میز و یک مهتابی نیمسوز در کنج دیوار، تنها روشناییهای اندک من در تاریکی سوله هستند. آنسوی میز، کسی نشسته است.
به سختی فکم را باز میکنم و تازه میفهمم که چقدر تشنهام. کلمات مقطع و کلیشهایم را روانهاش میکنم.
- تو... کی... ؟
میخندد:
- من؟ من مسئول پروژهی تو هستم.
جلوتر میآید و چهرهاش در نور قرار میگیرد. صورت ککمکی، موهای آشفتهی سرخ و چشمان خوشرنگ آسمانی.
ناشناس خودش را به شکل اِریک درآورده است؟! این گستاخی را نمیتوان بخشید. با صدایی گرفته میغرم:
- بازم... یه ماتریکس؟ نمیخوام باهات... این بازی رو... ادامه بدم.
به سرفه میافتم. نداشتن توانایی صحبت در یک مذاکره اوج بیعدالتی است. ابروهای مرتبش را بالا میاندازد و پوزخندی میزند:
- بهت حق میدم. وقتی تمام زندگیت رو داخل خواب سپری کنی، رویا رو باور میکنی و حقیقت رو انکار.
با بیتفاوتی به او خیره میشوم تا به دروغهایش ادامه دهد؛ ولی او تنها به شکل مضحکی میخندد. صدایم به آرامی آزادتر میشود، عصبی میشوم:
- خب... بنال دروغهات رو... دیگه! تمومش کن... زودتر.
پوزخند پسر شدیدتر میشود:
- انسان هیچوقت ابتدای خوابش رو به یاد نمیاره، میدونستی دیگه؟
سرم را با بیمیلی تکان میدهم و تایید میکنم. این یک حقیقت است. ابرویش بالا میپرد:
- خوبه. حالا به سوالهام جواب بده: تو چطور وارد اون دنیا شدی؟ چند سالت بود؟ اِریک دقیقا کی بود؟ چرا تو باید برای بقای خودت هر یکشنبه یه نفر رو میکشتی؟ اون دنیا از چی ساخته شده بود؟ چطور ؟
با غیض، کلامش را میبرم:
- معلومه که میدونم! من... .
و بعد، ناگهان متوجه میشوم که نمیدانم. پاسخ هیچکدام را نمیدانم. نمیدانم دقیقاً چه کسی بودم، آنجا چه مکانی بود و چطور به چنین مکانی تبدیل شده بود، چرا یک تعریف نشده بودم، اصلا تعریف نشده چه معنایی داشت، اِریک واقعاً چه کسی بود... و اینکه نمیدانستم که خاطرات درهم و نامتجانسم از کجا آمده بودند.
آخرین ویرایش: