جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [تعریف‌نشده] اثر «سپیدخون؛ کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط سپیدخون؛ با نام [تعریف‌نشده] اثر «سپیدخون؛ کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,713 بازدید, 41 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [تعریف‌نشده] اثر «سپیدخون؛ کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع سپیدخون؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سپیدخون؛
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
پیکسل‌ها کاملاً ناپدید می‌شوند اما ناگهان خودم را در میان یک خاکستری مواج می‌یابم. دود.
مِه و دود از هر جهت، در اطرافم می‌رقصند و در هاله‌ای خاکستری و غلیظ گیر افتاده‌ام. ریه‌هایم می‌سوزند و به طرز وحشتناکی سرفه می‌کنم. احساس می‌کنم چشمانم به سرخی نشسته‌اند. بی‌فایده، دستانم را تکان می‌دهم و تلاش می‌کنم دود را کنار بزنم.
دقیقاً در لحظاتی که منتظرم تا از خفگی جان بسپارم، دود محو می‌شود.
به خودم می‌آیم، روی صندلی بلند و چوبی و کهنه‌ای، در میان یک سوله‌ی خالی و فلزی نشسته‌ام... یا به عبارت بهتر، کسی مرا محکم به صندلی بسته است. تلاش می‌کنم تکان بخورم، ولی ناگهان دردی عمیق در سی*ن*ه‌ام تیر می‌کشد و نفسم را می‌برد. ساکن می‌مانم تا دوباره آن حمله را تجربه نکنم.
روبه‌رویم میز دایره‌ای و خوش‌ساخت و درخشانی به چشم می‌خورد که گویا بیش از حد برایش رنگ جلا خرج کرده‌اند. چراغی کم‌سو در میان میز و یک مهتابی نیم‌سوز در کنج دیوار، تنها روشنایی‌های اندک من در تاریکی سوله‌ هستند. آن‌سوی میز، کسی نشسته است.
به سختی فکم را باز می‌کنم و تازه می‌فهمم که چقدر تشنه‌ام. کلمات مقطع و کلیشه‌ایم را روانه‌اش می‌کنم.
- تو... کی... ؟
می‌خندد:
- من؟ من مسئول پروژه‌ی تو هستم.
جلوتر می‌آید و چهره‌اش در نور قرار می‌گیرد. صورت کک‌مکی، موهای آشفته‌ی سرخ و چشمان خوش‌رنگ آسمانی.
ناشناس خودش را به شکل اِریک درآورده است؟! این گستاخی را نمی‌توان بخشید. با صدایی گرفته می‌غرم:
- بازم... یه ماتریکس؟ نمی‌خوام باهات... این بازی رو... ادامه بدم.
به سرفه می‌افتم. نداشتن توانایی صحبت در یک مذاکره اوج بی‌عدالتی است. ابروهای مرتبش را بالا می‌اندازد و پوزخندی می‌زند:
- بهت حق میدم. وقتی تمام زندگیت رو داخل خواب سپری کنی، رویا رو باور می‌کنی و حقیقت رو انکار.
با بی‌تفاوتی به او خیره می‌شوم تا به دروغ‌هایش ادامه دهد؛ ولی او تنها به شکل مضحکی می‌خندد. صدایم به آرامی آزادتر می‌شود، عصبی می‌شوم:
- خب... بنال دروغ‌هات رو... دیگه! تمومش کن... زودتر.
پوزخند پسر شدیدتر می‌شود:
- انسان هیچ‌وقت ابتدای خوابش رو به یاد نمیاره، می‌دونستی دیگه؟
سرم را با بی‌میلی تکان می‌دهم و تایید می‌کنم. این یک حقیقت است. ابرویش بالا می‌پرد:
- خوبه. حالا به سوال‌هام جواب بده: تو چطور وارد اون دنیا شدی؟ چند سالت بود؟ اِریک دقیقا کی بود؟ چرا تو باید برای بقای خودت هر یکشنبه یه نفر رو می‌کشتی؟ اون دنیا از چی ساخته شده بود؟ چطور ؟
با غیض، کلامش را می‌برم:
- معلومه که می‌دونم! من... .
و بعد، ناگهان متوجه می‌شوم که نمی‌دانم. پاسخ هیچ‌کدام را نمی‌دانم. نمی‌دانم دقیقاً چه کسی بودم، آنجا چه مکانی بود و چطور به چنین مکانی تبدیل شده بود، چرا یک تعریف‌ نشده بودم، اصلا تعریف‌ نشده چه معنایی داشت، اِریک واقعاً چه کسی بود... و این‌که نمی‌دانستم که خاطرات درهم و نامتجانسم از کجا آمده بودند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
از درون فرو می‌ریزم؛ اما هنوز هم حسی در ژرفای من می‌گوید که این پسر یک دروغ‌گو است. سعی می‌کنم خودم را نبازم:
- باشه، قبول. من نمی‌دونم، ولی اگه راست میگی تو پاسخ این سوالات رو بهم بده.
شانه‌ای بالا می‌اندازد و صدایش رنگ جدی‌تری به خود می‌گیرد:
- تو براشون خطرناکی، ریتا.
تغییر موضع می‌دهد و از جایش بلند می‌شود. میز را دور می‌زند و کنارم می‌ایستد:
- اجازه ندارم آزادت کنم، اون‌ها می‌فهمن. هیچ‌چیز از چشم اونا دور نمی‌مونه... حتی این ملاقات اشتباه من و تو.
کنجکاوی می‌کنم و لب می‌زنم:
- اون‌ها؟ درباره‌ی کی صحبت... .
با وحشت دستش را جلوی دهانم می‌گیرد و ملتمس به من خیره می‌شود. لب می‌گزد، مردمک چشمانش به شدت می‌لرزد، انگار اضطراب تمام وجودش را گرفته است:
- وقت زیادی نداریم. دستم رو لمس کن، ریتا. چی حس می‌کنی؟
دستش را به پشت صندلی، جایی که دستان من را بسته‌اند، نزدیک می‌کند. با تردید، انگشتانم را روی پوستش می‌کشم.
از شدت وحشت یخ می‌زنم.
حس لمس دست او کاملاً با تمام تجاربم متفاوت است. حس پیکسلی یا فلزی نمی‌دهد، انگار زنده و نرم و لزج است. لزج هم نه، نمی‌دانم. بافتش را حس می‌کنم... . بافتش را خوب می‌شناسم. نمی‌دانم از کجا، هیچ‌چیز نمی‌دانم.
با سرعت بیشتری لمسش می‌کنم و بی‌اختیار به گریه می‌افتم. با لبخند مهربانی که مرا به یاد اِریک می‌اندازد، تکه‌ی آینه‌ی شکسته و کوچکی از جیبش بیرون می‌کشد. با تردید می‌گوید:
- تو اینجایی، چون من تو رو توی آسانسور کشتم و بعد یه پل به جهان اصلی زدم.
- و اگه پل نمی‌زدی؟
با ناراحتی به من نگاه می‌کند و حقیقتی تلخ را در صورتم می‌کوبد:
- کل اون اتفاق از اول شروع می‌شد، مثل یه بازی کامپیوتری.
جمله‌اش را با بغض کامل می‌کنم:
- و احتمالاً بارها این اتفاق افتاده، من یادم نمیاد.
سرش را به تایید تکان می‌دهد و با غمی واضح، نگاه مهربانش را نثارم می‌کند:
- وقتی به متاورس برگشتی، اجازه بده تا یکی تو رو بکشه. درد داره؛ اما دوباره برمی‌گردی اینجا، به حقیقت.
سیل سوالاتم جاری می‌شود:
- پس تو کی هستی؟ اِریک کیه؟ چرا من؟ چطور این اتفاق... .
با عجله آینه‌اش را در صورتم می‌گیرد. همان ریتای همیشگی را می‌بینم، اما بدون یک عینک مشکی و بزرگ، بلکه با یک نگاه خوش‌رنگ بنفش.
قبل از این‌که بتوانم واکنشی نشان دهم، به شدت احساس خواب‌آلودگی می‌کنم و چشمانم سنگین می‌شوند. اخرین چیزی که می‌شنونم، صدای لرزان پسر است:
- ببخشید. دوستت دارم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین