جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [تعریف‌نشده] اثر «سپیدخون؛ کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط سپیدخون؛ با نام [تعریف‌نشده] اثر «سپیدخون؛ کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,819 بازدید, 41 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [تعریف‌نشده] اثر «سپیدخون؛ کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع سپیدخون؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سپیدخون؛
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,906
مدال‌ها
5
لبخندم می‌ماسد. می‌میرم، قطعاً خواهم مرد. گویا که تیغ سبز چشمان کلاریس، ریه‌هایم را بریده باشد؛ نفسم بالا نمی‌آید. این پایان مسیر پانزده ساله‌ی من است.
پسری در آن‌سوی هدفونم فریاد می‌کشد و تمنا می‌کند، ولی واژگانش را نمی‌فهمم. نبضم سرم را می‌تکاند. صدای جیغم خفه می‌شود و در تب می‌سوزم. دنیا می‌چرخد و من می‌مانم با روح سرزنش‌گری، که از ابتدا راهم را باور نداشت. او برنده شد و من چوب انتخاب ناگزیرم را خواهم خورد.
مردمک مصنوعی آن ابزار جنگی، تکان می‌خورد و با لبخند کریه او هماهنگ می‌شود. شکستن قسمتی از هسته‌ی کامپیوترش، سرعتش را مختل کرده است. ترس در چشمانم می‌لغزد و اشک می‌شود؛ می‌لرزم. به ناگهان مسلسلی عظیم در بالای ساعد دست راست او پدیدار می‌شود؛ و خشاب مسلسل دختر جوان، میانه‌ی پیشانی مرا هدف می‌گیرد. ژست عجیبی دارد، پای راستش انگار پشت پای چپش مخفی و محفوظ است.
روح مردد و حق‌به‌جانبم، پوزخندش را در گوش کالبد ناامیدم نجوا می‌کند: «نمیر، ثابت کن که اشتباه می‌کردم.»
پاره‌های خونی و وحشت‌زده‌ی ذهنم، به یکباره نفس می‌کشند؛ «نمی‌میرم و بهت ثابت می‌کنم که تو مدت‌هاست تخت پادشاهی رو از دست دادی، روح غمگین و عزیزم.»
این که کلاریس هنوز کار می‌کند، به معنای داشتن قطعات اصلی یدکی، جایگزین یا کمکی است؛ برای چنین ابزار پیشرفته‌ای کجا می‌توانند باشند؟ آن قطعات کجای بدنش هستند؟! فرصتی ندارم! سر؟ سی*ن*ه؟ شکم؟
پوزخندی می‌زنم، جایی که کسی برای از کار انداختن ناگهانی، به آن توجه نمی‌کند، و به راحتی هم در تیررس نیست. طنز تلخی دارد.
لوله‌ی مسلسل، بی‌رحمانه و تهدیدوار می‌درخشد و برای بقای زندگی من، خط و نشان می‌کشد.
فرمول شتاب را جایگذاری می‌کنم و با احتساب ضریب خطا، ثانیه‌ها را می‌شمارم:
- هزار و یک، هزار و دو... .
قلبم از شدت ترس انگار می‌خواهد از پیکرم بیرون بپرد و خودش را از این مبحس درد برای همیشه متواری کند.
در صدم ثانیه‌ی درست، مربع قرمز ساعت هوشمندم را می‌فشارم و با لمس کوچ زمین، سه متر به هوا می‌پرم! در همان لحظه، جهانم سراسر صدای هجوم بی‌امان تیرهای مسلسل می‌شود.
از ترس جیغ می‌کشم! پشت کلاریس فرود می‌آیم و به سرعت نشانه‌گیری می‌کنم. تیر آخرم را با هزار امید و آرزو، بدرقه می‌کنم و ماشه را می‌فشارم.
التماس سوزناکم در اختیار خودم نیست:
- خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم!
تیر کوچک، آرام راهش را می‌کشد و در مچ پای راست دخترک ماشینی می‌نشیند.
کالبد فلزی ابزار جنگی، تشنج‌وار روی زمین می‌افتد و اهریمن‌وار اتصالی می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,906
مدال‌ها
5
نگاه ذوق‌زده‌ی من و ته‌رنگ تحسین در فریاد شاد اِریک، تلاقی زیبایی می‌شود؛ تلاقی تکرارناشدنی‌ای که با غم و هراس منتارا آسمارا، آتش به جانش می‌افتد. شکار من، روی زمین، میان برف‌ها افتاده است و بی‌اختیار می‌گرید. لب‌های کبودش می‌لرزد و تمنایی نامفهوم می‌کند.
دوباره سوز زمستان عمارت در قلبم پوست و استخوانم رخنه می‌کند، اما چه سوزی بدتر از طوفان برفی افکارم است؟ طوفانی که در انتها، من تنها مدفون آن نزاع خواهم بود.
صدای مشوق اِریک، رشته‌کلام غم را می‌شکافد:
- منتظر چی وایستادی، نابغه؟ کد مردک رو بشکن دیگه!
بغض می‌کنم:
- نمی‌تونم اِریک، در توانم نیست.
لحن بی‌تفاوت اِریک، حقیقتی به تلخی سیلی به صورتم می‌کوبد:
- هر یکشنبه همین رو بهم میگی، هر یکشنبه بغض می‌کنی؛ و هر بار، آخرش این کار لعنتی رو انجام میدی.
جملاتی آشنا را از دقایق بسیار دور، یادآور می‌شود و جراحت شاهرگ گذشته را عمیق‌تر می‌کند:
- ریتا، بعضی وقتا ناچاریم مسیر دردناک‌تر رو انتخاب کنیم. با سرنوشت نجنگ، تو این پیکار، اون یه شمشیر زهرآگین از جنس فولاد داره و ما فقط اشک و خون. این زمین بازی به نفع من و تو نیست، ریتا. هرگز نبوده... .
اشک از نگاهم بیرون می‌چکد و غمم را بی‌صدا، فریاد می‌کشد. حس می‌کنم که قطرات خیس گریستنم، از زیر هدست روی صورتم می‌غلتند.
جلو می‌روم، در نگاه مشکی‌رنگ مرد خیره می‌شوم. کیبورد هولوگرامی و بزرگم با طرح عنکبوت، روبه‌رویم ظاهر می‌شود. صدای زیبای اندونزیایی، حالا لرزان به نظر می‌رسد:
- پول می‌خوای؟... . هر چی بخوای میدم! چند...، چند میلیون می‌خوای؟ به مسیح قسم!
لب می‌گزم. انگشتانم بی‌اختیار، کلیدها را می‌پیمایند و ملودی مرگ می‌نوازند. با هک ساده‌ای، کدش را پیدا می‌کنم. سطح امنیتی و لایه‌های محاطی را به راحتی می‌شکافم و به هسته‌ی اصلی سورس منتارا می‌رسم.
- عذر می‌خوام، عذر می‌خوام آقا.
لمسی کوچک؛ و سپس از مرد سی ساله‌ی اندونزیایی تنها پیکسل‌های پراکنده‌ای میان غبارها مانده است. روی زانوهایم روی برف می‌افتم و اشک‌هایم، سرمای سپیدش را در آغوش می‌گیرند.
- پاشو ریتا، نیروهای امنیتی الان می‌رسن.
- منصفانه نیست...!
- هیچ‌وقت نبوده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,906
مدال‌ها
5
***
ماه مصنوعی اما زیبا، دوباره سقف تاریک مگاسیتی را روشن کرده و بدلی نقره‌ای رنگ از او، روی سطح دریاچه شب می‌رقصد. انگار انرژی زندگی کردن را از روحم ربوده‌اند. پیکر خودم را در میان کوچه‌ها و تن خفته‌ی بازار املاک می‌کشم. باید هر چه زودتر به خانه برسم؛ دارم از هم می‌پاشم.
یک تکه گوشت و سیب‌زمینی کوچکی از عمارت مرد اندونزیایی دزدیده‌ام. بی‌رحمانه کشتمش و زخمی عمیق‌تر روی قلب خراشیده‌ی خودم به یادگار گذاشت؛ حالا برابریم و به هم دین نداریم.
نگاه خسته و لرزانم به جی‌پی‌اس می‌افتد، یک و نیم کیلومتر دیگر راه در پیش دارم.
- آهای خانومی! یکم والور همراهت هست؟ پس میدم بعداً، قسم می‌خورم.
صدای گستاخ و سرکش پسرانه‌ای، از بن‌بست سمت چپ در گوشم می‌پیچد. بی‌جان به دو پسری که خندان به سمتم می‌آیند، خیره می‌شوم. اسکیت‌های الکتریکی و خوش‌رنگشان، برق نگاهم را جلب می‌کند. هردو پوششی کاملاً مشابه، گرم و سبز رنگ دارند.
پسر قد بلند، به کیسه‌ی دستم نگاه می‌کند و با چشمان قهوه‌ای رنگ متعجبش می‌پرسد:
- گوشت و سیب‌زمینی؟! ثروتمندی؟ این وقت این‌جا چی‌کار می‌کنی خب؟
پسر کوتاه‌تر، گویا که نابینا باشد، مردمک چشمان سفیدی دارد. با زخم کریه گوشه‌ی لبش، می‌خندد:
- بوی پول میده! ببین دختر جون، یا با زبون خوش پول بده، یا یکم کتک می‌خوری.
اِریک، در هدفون، با عصبانیت نجوا می‌کند:
- می‌دونم تنهایی از پسش برمیای، ولی می‌خواستم بگم برای شکنجه کردنشون، من می‌تونم با کمال میل کمک کنم.
صدای پسر قد بلند و آراسته، توجهم را از هوش مصنوعی‌ام سلب می‌کند:
- وایسا ببینم! تو چرا هدست داری؟ تو این جهان هیچ احمقی حق نداره چشماش رو بپوشونه!
قدمی برمی‌دارد و نزدیک می‌شود. دستش بالا می‌آید، می‌خواهد هدستم را بردارد؟ منتظر اتفاق همیشگی می‌مانم...؛ فریاد درد پسرک، طنین‌انداز سکوت شب می‌شود:
- چطور؟! چطور ممکنه؟! همه‌ی قوانین شهر رو شکستی، تازه بهت دست زدم و برق منو گرفت! چنین چیزی تو سورس متاورس، هرگز تعریف نشده!
پوزخندی خسته به صورتش می‌پاشم:
- دقیقاً پسر خوب، من یه «تعریف‌نشده» هستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,906
مدال‌ها
5
***
در انتهای «آشیانه»، در کنار جسم هولوگرامی و غیرحقیقی اِریک، کنار آتش می‌نشینم. در حالت عادی، باید بسیار دیرتر می‌رسیدم، ولی دو پسر فرشته در میان راه بر من نازل شدند و در حالی که از ترس می‌گریستند؛ اسکیت‌های الکتریکی‌شان را به من هدیه دادند. واقعاً آن پسرها، دست مهربانی خدا بودند!
سیب‌زمینی و گوشت دزدی را به سیخ می‌کشم و به آرامی روی آتش می‌چرخانم.
- ریتا، با نور نصفه‌نیمه‌ی آتیش خیلی خوشگل میشی!
سعی دارد مرا از حال و هوای غصه، بیرون بکشد. به پیکر موّاج و سرشار از رنگش می‌نگرم:
- سعی کن به‌جای من، حواست به آتیش باشه. اگه کیسه‌های زباله شعله بگیرن، آشیانه رو از دست می‌دیم.
نگاه مهربان و آبی‌رنگش را به من می‌دوزد و شانه‌های پهنش را بالا می‌اندازد:
- بودن و نبودنش تفاوتی نداره. این یکی نشد، صدتا بن‌بست بدبوی دیگه این‌جا هست.
می‌خندم، راست می‌گوید. نگاهش کنجکاو می‌شود:
- دختر، یه سوال کوچولو. من و تو برخلاف بقیه پیکسلی هستیم، نیازی به غذا نداریم. چرا غذا دزدیدی؛ و حالا داری می‌پزی؟
کاپشن سبز تیره‌ای را که از پسرها گرفته بودم، بیشتر به خود می‌فشارم. به رقص آزاد آتش خیره می‌شوم:
- ما آدما گاهی به چیزی نیاز نداریم، ولی لذت انجام دادن و داشتنش رو چرا! نیاز دارم به یاد بیارم هم‌نوع‌هام چطور زندگی می‌کنن. نیاز دارم جویدن سخت اِستِیک رو به یاد بیارم... من یه قاتل و دزد عوضی نیستم، اِریک! لطفاً، من لعنتی... .
کلماتم را مزه‌مزه می‌کنم، بیشتر طعم قانع کردن خود مجنونم را می‌دهد تا پاسخ دادن به او.
- شرمنده پسر، گاهی با خودم درگیر میشم. انسان بودن درد داره؛ خوشحالم که هرگز درکش نکردی.
احساس می‌کنم که لحظه‌ای نگاهش می‌لرزد و رنگ غم می‌گیرد. شام پخته شده‌ام را به دهانم نزدیک می‌کنم و عطرش را به مشام می‌کشم. نرمی سیب‌زمینی و گوشت گرم زیر دندان‌هایم، لذتی است که سالهاست از آن بی‌خبرم. لبخندی می‌زنم. کالبد غیرواقعی اِریک، به آرامی، پرمحبت و دوستانه مرا در آغوش می‌کشد:
- شاید این درد، تقاص متفاوت بودن بین این قلب‌های قاعده‌پسند باشه؛ ولی هرچی هست، من و تو بهش محکومیم. پس بیا تحملش کنیم، و فراموش نکنیم ما مثل یه خواهر و برادر، هم‌دیگه رو داریم. باشه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,906
مدال‌ها
5
به زحمت اشکم را در نطفه خفه می‌کنم؛ من نباید گریه کنم. لب می‌زنم:
- باشه. ممنونم پسر. من فقط یکم زمان نیاز دارم تا با خودم کنار بیام و این درگیری بین خودم و خودم رو تموم کنم.
بغضی در عمق نگاهش می‌لرزد. مکث می‌کند و شانه‌هایم را می‌فشارد:
- همه‌ی ما درگیریم؛ با خودمون، با هم‌دیگه... با سرنوشت. ایرادی نداره، از پسش برمیای.
سر تکان می‌دهم؛ ادامه‌ی این مکالمه می‌تواند دوباره درون هدستم را خیس کند. لبخند مهربان و پدرانه‌اش از آتش زیباتر و روشن‌تر است:
- شب بخیر، ریتا. امیدوارم امشب کابوس نبینی.
به سمت آتش می‌روم تا خاموشش کنم:
- شب تو هم بخیر، ولی من امیدوار نیستم.
او بهترین دوست طوفان درون من در تمام این سال‌هاست. ولی بی‌تردید، باز هم حق با من است. من باز هم کابوس خواهم دید.
***
صدای زوزه‌ی طوفان، جیغ نزاع شمشیرها، قهقهه‌ی اهریمن و رقص آتش، در هم پیچیده‌اند. گوشم را گیج می‌کنند و ژرفای دلم را می‌ترسانند. در نبش دیوار مخفی شده‌ام و دست‌هایم را به شدت روی دهانم می‌فشارم؛ اگر هق‌هق خفه‌ی مرا بشنوند، کارم تمام است.
دیدم تار است و فقط حلقه‌ای از مردان هیکلی و ورزیده را می‌بینم که پشت به من ایستاده‌اند، دور چیزی گرد هم آمده‌اند و پشت لباس‌های مشکی و یک‌دستشان، طرح سنجاقکی سفید رنگ به چشم می‌خورد. از میان حلقه‌ی مردانی که در معرکه می‌بینم، نواری سرخ توجهم را جلب می‌کند.
ریسمان نوار سرخ را می‌گیرم و نگاهم را در امتدادش بالا می‌کشم ...؛ خون است و مستقیم، به چشمان سوراخ‌شده‌ی مردی می‌رسد.
بی‌اختیار جیغ می‌کشم و اشک از چشمان لرزانم بیرون می‌زند، بدنم یخ می‌کند. آن آدم‌های کثیف، برمی‌گردند و با پوزخند، به من خیره می‌شوند.
یکی جلو می‌آید و با تلخند ترسناکش، لب می‌زند:
- نچ نچ نچ...! قدم به قتلگاه «درَگن‌فلایز»* گذاشتی، خانوم کوچولو.

-پایان فصل اول-

- Dragonflies: به معنی سنجاقک‌ها
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,906
مدال‌ها
5
- فصل دوم: تقاص عنکبوت -
*دوشنبه؛ 28 ژوئن:
در جهان معلق بین خواب و بیداری سیر می‌کنم؛ که ناگهان صدای پسرانه‌ی و شیطنت‌واری مثل نوار کاست خراب، طوطی‌وار تکرار می‌کند:
- بیدار شو، بیدار شو، بیدار شو، بیدار شو.
مغز خواب‌آلودم را به سختی از خواب بیرون می‌کشم. صبح بهاری دل‌نشینی است؛ پرتو نرم و مهربان خورشید، امروز طبیعی به نظر می‌رسد و نسیم خنکی، زنده بودن را یادآوری می‌کند.
- گذاشتم امروز یکم بیشتر بخوابی، ریتا. وقتشه دستم رو ببوسی و محترمانه تشکر کنی.
دستی در موهای آشفته‌ام می‌کشم و در حال نگاه کردن به ساعت، در پاسخ اراجیف اِریک، غر می‌زنم:
- مردک، فقط 3 دقیقه دیرتر بیدارم کردی! اونم شک ندارم آثار کهولت سن و فراموشیه. این مهربونی‌ها از تو یکی بعیده!
تراژدیک و نمایشی، دستش را مقابل دهانش می‌گیرد و با صدای دخترانه‌ای، جیغ‌جیغ می‌کند:
- اِ وای! به کسی که شش سال ازت بزرگتره توهین می‌کنی، دختر جون؟! حالا که این‌طوره، قهرم باهات، خاله!
بی‌توجه به دلقک زندگی‌ام، برمی‌خیزم. یکی از مزایای فقیر بودن این است که یک دست لباس بیشتر نداری و نیاز به تعویض دائم پوشاک نیست. در حالی که کت همیشگی‌ام را مرتب می‌کنم، افسوس‌وار سرزنشش می‌کنم:
- کاش به اندازه‌ی خزعبلاتت، مفید بودی... کاش. پونزده سال زندگی من خیلی به‌دردبخور و بهتر از بیست‌ و یک سال تو به نظر میاد.
می‌خندیم. نگاه متشکری از محبتش می‌کنم و از بن‌بست لبریز از زباله و خرابی بیرون می‌زنم.
دوشنبه‌ی دوست‌داشتنی من! دوشنبه‌ حقیقتاً روز مورد علاقه‌ی من است؛ فارغ از غم یکشنبه‌ی دیروز و بسیار دور از یکشنبه‌ی بعدی. هر دوشنبه، تکه‌ای از روحم ساز امیدواری می‌نوازد: «ممکنه تا شش روز بعد یه اتفاق غیرمترقبه و خیلی خوب بیافته؛ شاید بلاخره رها بشیم!». ولی در هر صورت، مدت‌هاست که هربار امیدش ناامید می‌شود.
سمت چپ آشیانه، مسیری طولانی منتهی به یک باغ است؛ باغ متروکه‌ی یکی از مقتولین سابقم. اما امروز نمی‌خواهم دوباره در آنجا قدم بزنم؛ امروز باید در این کوچه‌ها غرق شوم. امروز باید از نزاع درونم، به نزاع باد و لبخندها پناه ببرم؛ در حومه‌ی شهر لبخندهای زیادی وجود دارد.
در افکار خودم غرقم و به آرامی در فضای دلنشین سایه‌های حومه شهر قدم می‌زنم. نفس نسیم را در ریه‌هایم فرو می‌برم و به سقف روشن آسمان نگاهی میکنم. صدای قدم‌های آزاد و شاد کسی، بخش بزدل وجودم را گوش به زنگ می‌کند. به دیوار پشتی می‌چسبم، دستم را روی تجهیزاتم می‌گذارم و منتظر می‌مانم. با کمال تعجب، به تماشای دخترک ژنده‌پوشی می‌نشینم که با امواج گیسوان شانه‌ نشده‌اش، می‌خندد و دنبال بازی می‌کند. لبخندی بی‌اجازه گوشه‌ی لبم را بالا می‌کشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,906
مدال‌ها
5
در حال و هوای عطر خنده‌ی دخترک غرق می‌شوم؛ اما آرام‌آرام ندای لبخندش، رنگ دیگری می‌گیرد. صدای خنده تغییر می‌کند و آشناتر می‌شود و تصاویری دردناک روبرویم شکل می‌گیرند. پژواک صدای محو قهقهه‌های دخترکی دیگر در میان خاطراتم، غمناکم می‌کند.
دخترک در خاطراتم، چهره‌ای محو و نامشخص دارد؛ اما گیسوان بلند و رقصانش را می‌شناسم. دختر کوچک، معصومانه میان رقص طلایی گندم‌زار و نسیم می‌دود و می‌خندد. در دوردست، کوه‌های به برف نشسته‌ای، در میان پاره‌های ابر پوشیده شده‌اند و همراه با خرمن طلایی و درخشان، سرود سپیده می‌نوازند.
دخترک با اشتیاق به من می‌نگرد. مکثی می‌کند و واژگانی را فریاد می‌کشد، اما انگار که صدایش میان باد گم شود، تنها لرزش لب خندانش را می‌نگرم. ابتدا کلماتش محو می‌شوند، بعد گیسوانش، سپس گندم‌زار و در انتها، فریاد خنده‌اش. در چشم بر هم زدنی، در آغوش باد می‌رود و هیچ نشانی، غیر از تاریکی مطلق و پیچان، از دخترک به جا نمی‌ماند.
خود را در سیاه‌چالی می‌یابم. جز روزنه‌ای کوچک در میان بلوک‌های تیره‌رنگ دیوار، نوری نیست. به تماشای خونی آبی‌رنگ می‌نشینم که دستبند آهنی و سنگینم به آن آغشته است... . با وحشت فریاد می‌کشم، ولی کسی به کمک نمی‌آید. هرگز نیامده و نخواهد آمد.
صدای معذب هوش مصنوعی، با تردید در هم می‌آمیزد و مرا به خود می‌آورد:
- ریتا، می‌دونم که گفتنش درست نیست؛ ولی حقیقتا خنک‌کننده‌ی تراشه‌ی کوانتومم به مشکل خورده.
در بیداری کابوس می‌دیدم؟! سرم را تکان می‌دهم و افکارم را به سختی پراکنده می‌کنم. صحبتش را مزه‌مزه می‌کنم و تازه متوجه عمق فاجعه می‌شوم. با تردید و ترس می‌پرسم:
- چی؟! چه مشکلی؟
با کمی مکث، مشکلش را با لحن منقطعی شرح می‌دهد:
- سیلیکون‌های تراشه بیش از حد گرم شد؛ محاسباتم کاملاً کند و اشتباه!
از ادبیات نامتعارف و لحنش متعجب می‌شوم؛ مشکل اصلاً ساده نیست و هر لحظه حادتر می‌شود.
- اِریک، برو تو حالت نیمه‌خاموش! تا یه ساعت دیگه برات قطعه میارم. نباید رو تراشه هیچ فشاری نباشه، خب؟
دستیار شخصی‌ام، با صدایی نامفهوم، چیزی می‌گوید و به همراه آوای «دینگ» کوچکی، به آغوش حالتی شبیه به خواب می‌رود. حالتی که در آن هیچ نمی‌شنود، نمی‌بیند و نمی‌آموزد.
می‌لرزم؛ بدون وجود صدای شیطنت‌آمیز و پسرانه‌ی او، احساس تنهایی می‌کنم، ولی حالا باید لکه‌ی ننگ کوچکی به سابقه‌ی کثیفم اضافه کنم: «دزدی.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,906
مدال‌ها
5
***
در سایه‌ی یک آپارتمان بلند مخفی می‌شوم و نگاهی گذرا به سازه‌ی کروی‌شکل می‌اندازم. این کره‌ی بزرگ و سفید رنگ، که با شش‌ضلعی‌های نامرتب، ظاهری مدرن به خود گرفته؛ در اصل پاساژی عظیم و مرکزی تماماً پوشیده از مغازه‌های تجهیزات الکترونیکی است.
تردد مخفیانه در این ساختمان به شدت امر دشواری است؛ زیرا نقطه‌ی کوری برای دوربین‌ها و البته مردم وجود ندارد. طبقه‌های دایره‌ای و پهن، همه‌چیز را در تیررس دید همگی قرار می‌دهند و شلوغی، حرکت و فرار راحت را غیرممکن می‌سازند. همچنین وجود غرفه‌های چسبیده به هم در دور سالن، امکان مشاهده‌ی موقعیت و هدف را از من می‌گیرد.
سطح کروی آن نیز، تمامی اطراف را بر خود مسلط می‌کند و نمی‌توانم از بیرون به آن نفوذ کنم؛ بسیار زیبا، شکوهمند و بی‌نهایت امن.
خشمگین مشتی به دیوار پشتم می‌کوبم و می‌غرم:
- امکان نداره بتونم چیزی کش برم!
جرقه‌ای در ذهنم می‌خورد و لبخندی سرشار از رذالت روی لبم می‌نشاند. جمله‌ام را اصلاح می‌کنم:
- خب، پس‌زمینه‌ی ذهنی اشتباهی داشتم. امکان نداره بتونم چیزی از فروشگاه کش برم؛ ولی این دلیل نمی‌شه که نتونم از مردم بدزدم.
اما من زمان کافی برای انتظار ندارم، حالت نیمه‌خاموش تنها دوازده ساعت دوام دارد. سپس اِریک به خاموشی کامل می‌رود... . برخلاف دیگر هوش مصنوعی‌ها که به راحتی روشن و خاموش می‌شوند، برای اِریک به عنوان یک نسخه‌ی غیررسمی، دست‌ساز و قدیمی، روشن شدن مجدد از حالت خاموشی کامل، ممکن نیست. می‌دانم این نابسامانی، دلیل محکمی دارد که هرگز برای من افشا نمی‌کند.
از تصورش می‌لرزم و بغضی گلویم را می‌فشارد. از دست دادن اِریک، مرا با جهان، با خودم و با خاطرات تنها می‌کند.
- نمی‌ذارم بمیری پسر، نمی‌تونی بمیری.
راه چاره‌ای ندارم؛ باید خودم تراشه‌ی موردنیازش ایجاد کنم. نگاهی به اطراف می‌اندازم.
- اِریک، نزدیک‌ترین پرینتر سه بعدی رو پیدا کن!
سکوتی عمیق در پاسخ می‌شنوم و حقیقت فراموش‌شده‌ام دوباره در صورتم کوفته می‌شود. آهی می‌کشم؛ نیاز مبرمی به وجودش دارم.
تا چه زمانی باید از دست بدهم و به نداشتن تهدید شوم؛ تا دوست داشتن در حضور را بیاموزم؟ همیشه همین‌طور بوده‌ام، ستودن نگاه‌های مهربان را زمانی می‌فهمیدم که از دست رفته بودند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,906
مدال‌ها
5
صدای همهمه‌ی اطراف فروشگاه و قدم‌ها، لحظه‌به‌لحظه افزوده می‌شود و من متوجه ازدحام اطرافم می‌شوم. کلماتی که با تن صدای مردانه و زنانه، با صدای خنده‌ها و کفش‌ها و بیلبوردهای تبلیغاتی در هم می‌آمیزند و فریاد ترسناک و نامفهومی از زمزمه‌ها می‌سازند، که بی‌رحمانه مرا مشوش می‌کند.
مضطرب و بی‌اختیار، پوست لبم را به دندان می‌کشم و احساس می‌کنم کسی در حال تماشای من است. پشت را محکم به دیوار می‌کوبم و اطراف را پریشان‌وار می‌نگرم... کسی نیست. آن شب هم این صدای همهمه و خنده و جیغ بود که تمام زندگی‌ام را یک شبه به آتش کشید. باید هر چه سریع‌تر از مرکز شلوغی دور شوم؛ من می‌ترسم.
در گوشه‌ای از ذهنم، در کشوی «بی‌فایده‌ها»، یک راه حل احمقانه و کلیشه‌ای روی زمین افتاده است و انتظار مرا می‌کشد تا ریسکش را بپذیرم. آهی می‌کشم؛ گویا توفیق اجباری این جنجال، مثل عذاب بر سرم نازل شده است و راه فراری نیست.
کیبورد هولوگرامی‌ام را، با لب زدن واژه‌ی «اسپایدر» فرا می‌خوانم. جسم رقصان و غیرحقیقی با امواج رقصان آبی و بنفش، به آرامی روبه‌رویم شکل می‌گیرد. در قسمت بالای آن، طرح سپید رنگی از یک عنکبوت خودنمایی می‌کند و پوزخندی سرشار از تحسین روی لبم می‌آورد. انگشتانم روی کلیدهای کیبورد قرار می‌گیرند و شروع عملیاتی کلیشه‌ای را رقم می‌زنند.
***
از یک کاربر حواس‌پرت و خوابیده در پناه سایه‌ی مصنوعی درختی، یک هودی مشکی‌رنگ دزدیده‌ام. در حالی که کلاهش را تا روی بینی‌ام پایین کشیده‌ام؛ کنار ازدحام درب ورودی فروشگاه پنهان می‌شوم. خریداران، بی‌خبر از فاجعه‌ی چند لحظه بعد، می‌خندند و صحبت می‌کنند و رفت‌وآمدشان را به شلوغی جمعیت می‌افزایند. از سر و صدای زیادشان عصبی می‌شوم و پوست لبم را به دندان می‌کشم.
عطر تلخ، سرد و تندی، بینی‌ام را می‌زند و به سرفه می‌افتم. با کلافگی، مکانم را در محیط این سازه‌ی کروی، تغییر می‌دهم و چشم‌به‌راه لحظه‌ی موعود می‌مانم.
در حالی به ساعت هوشمند خاکستری‌ام می‌نگرم، و تم خوش‌رنگ محیط کاربری‌اش را در دل می‌ستایم؛ قدم‌های عقربه‌ی ثانیه‌شمار را زیر لب می‌شمارم:
- خب؛ پنج، چهار، سه، دو... .
هم‌زمان که رقم «یک» را لب می‌زنم، صدای ترکیدن چیزی گوشم را می‌تکاند، انفجار و شکستن و سپس صدای جیغ مطلق. الان کنتور را ترکاندم؟!... چه کلیشه‌ای و حقیرانه.
چراغ‌های نئونی ساختمان در خاموشی فرو می‌رود. کاربران مثل دیوانه‎‌ها از دل تاریکی درون فروشگاه بیرون می‌ریزند و فریاد ترس می‌کشند. نگاهی به زمان معکوسم تا رسیدن نیروهای امنیتی و عملیاتی می‌اندازم؛ سی ثانیه.
ناگهان، بوی تند پلاستیک سوخته به مشامم می‌خورد... این در برنامه نبود! به درون دل تاریکی و ازدحام و آتش می‌پرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,906
مدال‌ها
5
تنها امیدوارم که هنگام هک سیستم ساختمان، تمام مکانیزم امنیتی را مختل کرده باشم.
- نجاتت میدم، نجاتت میدم اِریک، باید نجاتت بدم!
در میان جمعیت هراسیده و سراسیمه‌ای که فقط می‌خواهند به هر نحوی از درب خارج شوند، دویدن معکوس بی‌نهایت سخت است. ایرادی ندارد؛ من همیشه ماهی خلاف جهت آب بوده‌ام. آن‌ها می‌توانند به سمت نور فرار کنند، اما من همیشه زاده‌ی خاموش تاریکی بوده‌ام.
تاریکی مطلق، گرمای شعله‎‌ها، صدای جیغ و هجوم زننده‌ی دود به مشامم، ترکیب مزخرفی است. به سرفه می‌افتم، بیست و چهار ثانیه زمان دارم!
روی ساعت هوشمندم، مکان جغرافیایی مغازه‌ی مورد نیازم را پیدا می‌کنم و در جهتش با تمام وجودم می‌دوم. پایم به چیزی گیر می‌کند و لحظه‌ای، تلو تلو می‌خورم:
- لعنتی!
تقریبا ساختمان تخلیه شده است. ژرفای دود لحظه‌به‌لحظه بیشتر می‌شود و نفسم تنگ‌تر. نور و گرمای شعله‌ها، سرم را سنگین می‌کند. هاله‌ای محو از نامی که در پی آن می‌گردم، به چشمم می‌خورد: «نماینده‌ی انحصاری شرکت فیلینگز»!
به شیشه‌ی شکسته‌ی مغازه می‌رسم و با چراغ قوه‌ی کم‌جان و کوچک هدستم، در ویترین در پی تراشه می‌گردم؛ هجده ثانیه!
تراشه را نمی‌یابم. در این طبقه‌ی ویترین نیست... در این طبقه هم! ناسزا می‌گویم.
آتش لحظه‌به‌لحظه نزدیک‌تر می‌شود و چشمانم می‌سوزند. ریه‌هایم درد دارند و نور کافی برای گشتن سریع ندارم... آتش!
از بخت خوبم، میله‌ای بلند و پلاستیکی کنارم افتاده است. به سرعت آن را برمی‌دارم و به شعله‌ای نزدیک و سوزان مشتعل می‌کنم و در میان مغازه مستقر می‌کنم. یازده ثانیه...!
زیر نور نارنجی رنگ مشعل، کل حجره به شکل سایه‌وار و مبهمی روشن می‌شود. نگاهم به سمت تراشه کوانتومی موردنیازم می‌افتد. نفسم به شدت تنگ شده است؛ در قالبی شیشه‌ای و زیبا به شدت محفوظ است. با آرنج شیشه را می‌شکنم و تراشه را در کیف تجهیزاتم می‌اندازم. از مغازه بیرون می‌زنم و به طرف درب خروج اضطراری می‌دوم، خیلی نزدیک است. نیم‌نگاهی به ساعت هوشمند می‌اندازم: هفت ثانیه!
سرم گیج می‌رود و تاریکی سنگین‌تر بنظر می‌رسد... به سختی خودم را به درب کوچک می‌رسانم و در حالی سعی می‌کنم خم شوم تا اکسیژن بیشتری داشته باشم، دستم را به دستگیره‌ی در می‌اندازم... .
قفل است.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین