- Dec
- 941
- 4,906
- مدالها
- 5
لبخندم میماسد. میمیرم، قطعاً خواهم مرد. گویا که تیغ سبز چشمان کلاریس، ریههایم را بریده باشد؛ نفسم بالا نمیآید. این پایان مسیر پانزده سالهی من است.
پسری در آنسوی هدفونم فریاد میکشد و تمنا میکند، ولی واژگانش را نمیفهمم. نبضم سرم را میتکاند. صدای جیغم خفه میشود و در تب میسوزم. دنیا میچرخد و من میمانم با روح سرزنشگری، که از ابتدا راهم را باور نداشت. او برنده شد و من چوب انتخاب ناگزیرم را خواهم خورد.
مردمک مصنوعی آن ابزار جنگی، تکان میخورد و با لبخند کریه او هماهنگ میشود. شکستن قسمتی از هستهی کامپیوترش، سرعتش را مختل کرده است. ترس در چشمانم میلغزد و اشک میشود؛ میلرزم. به ناگهان مسلسلی عظیم در بالای ساعد دست راست او پدیدار میشود؛ و خشاب مسلسل دختر جوان، میانهی پیشانی مرا هدف میگیرد. ژست عجیبی دارد، پای راستش انگار پشت پای چپش مخفی و محفوظ است.
روح مردد و حقبهجانبم، پوزخندش را در گوش کالبد ناامیدم نجوا میکند: «نمیر، ثابت کن که اشتباه میکردم.»
پارههای خونی و وحشتزدهی ذهنم، به یکباره نفس میکشند؛ «نمیمیرم و بهت ثابت میکنم که تو مدتهاست تخت پادشاهی رو از دست دادی، روح غمگین و عزیزم.»
این که کلاریس هنوز کار میکند، به معنای داشتن قطعات اصلی یدکی، جایگزین یا کمکی است؛ برای چنین ابزار پیشرفتهای کجا میتوانند باشند؟ آن قطعات کجای بدنش هستند؟! فرصتی ندارم! سر؟ سی*ن*ه؟ شکم؟
پوزخندی میزنم، جایی که کسی برای از کار انداختن ناگهانی، به آن توجه نمیکند، و به راحتی هم در تیررس نیست. طنز تلخی دارد.
لولهی مسلسل، بیرحمانه و تهدیدوار میدرخشد و برای بقای زندگی من، خط و نشان میکشد.
فرمول شتاب را جایگذاری میکنم و با احتساب ضریب خطا، ثانیهها را میشمارم:
- هزار و یک، هزار و دو... .
قلبم از شدت ترس انگار میخواهد از پیکرم بیرون بپرد و خودش را از این مبحس درد برای همیشه متواری کند.
در صدم ثانیهی درست، مربع قرمز ساعت هوشمندم را میفشارم و با لمس کوچ زمین، سه متر به هوا میپرم! در همان لحظه، جهانم سراسر صدای هجوم بیامان تیرهای مسلسل میشود.
از ترس جیغ میکشم! پشت کلاریس فرود میآیم و به سرعت نشانهگیری میکنم. تیر آخرم را با هزار امید و آرزو، بدرقه میکنم و ماشه را میفشارم.
التماس سوزناکم در اختیار خودم نیست:
- خواهش میکنم، خواهش میکنم!
تیر کوچک، آرام راهش را میکشد و در مچ پای راست دخترک ماشینی مینشیند.
کالبد فلزی ابزار جنگی، تشنجوار روی زمین میافتد و اهریمنوار اتصالی میکند.
پسری در آنسوی هدفونم فریاد میکشد و تمنا میکند، ولی واژگانش را نمیفهمم. نبضم سرم را میتکاند. صدای جیغم خفه میشود و در تب میسوزم. دنیا میچرخد و من میمانم با روح سرزنشگری، که از ابتدا راهم را باور نداشت. او برنده شد و من چوب انتخاب ناگزیرم را خواهم خورد.
مردمک مصنوعی آن ابزار جنگی، تکان میخورد و با لبخند کریه او هماهنگ میشود. شکستن قسمتی از هستهی کامپیوترش، سرعتش را مختل کرده است. ترس در چشمانم میلغزد و اشک میشود؛ میلرزم. به ناگهان مسلسلی عظیم در بالای ساعد دست راست او پدیدار میشود؛ و خشاب مسلسل دختر جوان، میانهی پیشانی مرا هدف میگیرد. ژست عجیبی دارد، پای راستش انگار پشت پای چپش مخفی و محفوظ است.
روح مردد و حقبهجانبم، پوزخندش را در گوش کالبد ناامیدم نجوا میکند: «نمیر، ثابت کن که اشتباه میکردم.»
پارههای خونی و وحشتزدهی ذهنم، به یکباره نفس میکشند؛ «نمیمیرم و بهت ثابت میکنم که تو مدتهاست تخت پادشاهی رو از دست دادی، روح غمگین و عزیزم.»
این که کلاریس هنوز کار میکند، به معنای داشتن قطعات اصلی یدکی، جایگزین یا کمکی است؛ برای چنین ابزار پیشرفتهای کجا میتوانند باشند؟ آن قطعات کجای بدنش هستند؟! فرصتی ندارم! سر؟ سی*ن*ه؟ شکم؟
پوزخندی میزنم، جایی که کسی برای از کار انداختن ناگهانی، به آن توجه نمیکند، و به راحتی هم در تیررس نیست. طنز تلخی دارد.
لولهی مسلسل، بیرحمانه و تهدیدوار میدرخشد و برای بقای زندگی من، خط و نشان میکشد.
فرمول شتاب را جایگذاری میکنم و با احتساب ضریب خطا، ثانیهها را میشمارم:
- هزار و یک، هزار و دو... .
قلبم از شدت ترس انگار میخواهد از پیکرم بیرون بپرد و خودش را از این مبحس درد برای همیشه متواری کند.
در صدم ثانیهی درست، مربع قرمز ساعت هوشمندم را میفشارم و با لمس کوچ زمین، سه متر به هوا میپرم! در همان لحظه، جهانم سراسر صدای هجوم بیامان تیرهای مسلسل میشود.
از ترس جیغ میکشم! پشت کلاریس فرود میآیم و به سرعت نشانهگیری میکنم. تیر آخرم را با هزار امید و آرزو، بدرقه میکنم و ماشه را میفشارم.
التماس سوزناکم در اختیار خودم نیست:
- خواهش میکنم، خواهش میکنم!
تیر کوچک، آرام راهش را میکشد و در مچ پای راست دخترک ماشینی مینشیند.
کالبد فلزی ابزار جنگی، تشنجوار روی زمین میافتد و اهریمنوار اتصالی میکند.
آخرین ویرایش: