جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [تعریف‌نشده] اثر «سپیدخون؛ کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط سپیدخون؛ با نام [تعریف‌نشده] اثر «سپیدخون؛ کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,713 بازدید, 41 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [تعریف‌نشده] اثر «سپیدخون؛ کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع سپیدخون؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سپیدخون؛
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
سوار اسکیت سبز لجنی و خوش‌ساختی می‌شوم که از پسر نابینا گرفته بودم. به سوی پایگاه نگهداری متروهای هوایی نقلیه، به حرکت می‌افتم و در حین سرعت گرفتن، به ماه می‌نگرم که در افق نگاهم می‌درخشد.
در ابتدا، تا رسیدن به مقصد برای تسریع گذر زمان، من و اِریک در مورد مسائل مختلف صحبت می‌کنیم. ایده‌هایم را شرح می‌دهم و با هم خاطرات‌مان را مرور می‌کنیم. به ناگهان، این عمل شیرین و پر معنا، حس تلخ و دردآوری همچون حس «وداعی ابدی» می‌دهد و بی‌توضیح، هر دو سکوت می‌کنیم تا ادامه‌ی راه طویل من، با نغمه‌ی دریاچه و ستارگان و جیرجیرک‌ها لبریز شود.
***
در حالی‌که اسکیت را در گوشه‌ای بسیار دور مخفی می‌کنم، به چشم‌انداز تیره و دلهره‌آور ساختمان مراقبت متروها خیره می‌شوم. حس سنگین مورد نظارت بودن از طرف چشمانی بی‌روح در آن‌سوی پنجره‌ها، گریبان‌گیرم می‌شود و هراسم را ده‌چندان می‌کند. تاریکی شب، بر مرموز بودن این پهنه‌ی عظیم می‌افزاید و تکه‌ای از وجودم را می‌بلعد، بخش شجاعش را. دهشتناک، خالی، لبریز از تنش، ساکت و گورستان‌وار. بوی تهوع‌آور موتور سوخته، چشمانم را می‌سوزاند و حس شهامتم خفه‌خون می‌گیرد. من می‌ترسم، بسیار زیاد می‌ترسم.
پسرک دوست‌داشتنی، با لحنی همراه با التماس، که سعی دارد تمنایش را مخفی کند، هشدار می‌دهد:
- نیمه‌شبه، خطرناکه. نکن این‌کار رو!
در حالی‌که نجوایش به وحشتم می‌افزاید، خود را آرام جلوه می‌دهم. محبت‌آمیز، با صدایم در آغوشش می‌گیرم:
- می‌فهمم چه ریسک بزرگ و دیوانه‌واریه. من هرگز تنها نمی‌ذارمت؛ این یه عهده، یه پیمان.
لرزش صدایم، حتی خودم را هم منزجر می‌کند. در حالی که با احتیاط، قدمی به ژرفای سیاه و تیره‌ی خطر برمی‌دارم، نجوا می‌کنم:
- من دزد، قاتل و مجرمم، اما بی‌تردید پیمان‌شکن نیستم اِریک. قول میدم برگردم.
در نیم‌سایه‌های شبانه می‌خزم و از نورافکن‌ها متواری می‌مانم. دور از مرکز صحن دایره‌ای شکل و قدیمی، در اطراف دیوارها قدم برمی‌دارم و به سرعت، تک‌تک دوربین‌ها و نقطه‌کورها را تحلیل و بررسی می‌کنم. فاصله‌ام تا ساختمان اصلی باند فرود متروهای هوایی را آنالیز می‎‌کنم و با احتساب کوتاه‌ترین مسیر، سرعت مورد نیاز را محاسبه می‌کنم. کلمات محوی در ذهنم شکل می‌گیرند:
- همیشه کوتاه‌ترین راه، بهترین راه نیست. صیادها می‌دونن برای طمع تو، کجا باید تله بزارن ریتا!
لب می‌گزم و با اضطراب نگاهی مجدد به اطرافم می‌اندازم. در مسیر مدنظر من، دو دوربین خیلی ریز و کوچک چشمم را می‌گیرند. تشویشی در دلم می‌نشنید.
دوباره صحنه را از ابتدا می‌چینم و این‌بار، چون عروسک‌گردانی ماهر و دقیق، مسیر صحیح را با کمی ذکاوت می‌یابم. مسیری که عجیب بوی خون می‌دهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
قد کوتاه و پوشش مشکی‌رنگم، جسم حقیر مرا در مقابل این آسمان‌خراش، سایه‌نشین جلوه می‌دهد. زمین خالی، مستطیل‌شکل و آسفالتش فرسوده است. نگاهم به متروهای سمت راست محیط می‌افتد که در پهنای باند، در کنار هم خفته‌اند. جای‌جای محیط، چراغ‌های کم‌سو و نمادینی برای سنگین‌تر جو، خودنمایی می‌کنند.
در سمت چپ، نزدیک ضلع جنوبی و من، دو ساختمان اداری و تعمیرات قد علم کرده‌اند. فریاد باد و جیرجیر کردن درب زنگ‌زده‌ی آشیانه‌ی تعمیرات، بی‌رحمانه‌ ادغام می‌شوند و لرزه به تنم می‌اندازند.
چیزی کوچک با صدای گوش‌خراشش در تاریکی جیغ می‌زند، انگار که سوسکی احساس خطر کرده باشد... سوسک؟! جاسوس‌های مرد؟ با وحشت تکان می‌خورم و به منبع صدا می‌نگرم. چیزی نیست؛ تنها صدای تپش دیوانه‌وار قلب هراسیده‌ی من شنیده می‌شود. با لمس کوچکی روی گوشه‌ی هدست، دید در شب فعال می‌شود و همه‌چیز رنگ تازه و زننده‌ای می‌گیرد. هاله‌های سفید و طلایی و آبی نگاتیو، سرم را به درد می‌آورند.
با احتیاط اطراف را نگاه می‌کنم و قدم‌های بعدی‌ام را، دزدانه‌تر بنا می‌گذارم. می‌دانم چرا اِریک صحبت نمی‌کند و با صدای مهربانش، هدفونم را به کار نمی‌اندازد. او هم مانند من آن سنسور بسیار ریز و مخفی را دیده است، «سنسور تشخیص امواج الکترومغناطیس».
فقدان صدای پرمحبتش، دوباره گلویم را می‌فشارد. می‌خواهم دیالوگ‌های قدیمی را با خود تا ابد تکرار کنم و احساس کنم تا پایان جهان در کنار من است. دلم واقعاً حمایت او را می‌خواهد.
***
با کالبد هولوگرامی، گونه‌های گندمی‌رنگم را نوازشی مجازی می‌کند. با مهربانی و لطافت خاصی، لبخندی پدرانه می‌زند:
- همیشه دلم می‌خواست دو تا آدم عادی باشیم، با یه زندگی و دوستی عادی.
برای منِ چهارده ساله، بسیار تلخ است؛ اما با حرکت سر تایید می‌کنم. به نقطه‌ای مبهم خیره می‌شود و انگار کهه مخاطبش من نباشم، با خود زمزمه می‌کند:
- اگه انسان ساده‌ای بودم، باید چی کار می‌کردم؟ یادم نمیاد.
لبخندی پهن و کودکانه می‌زنم:
- پنکیک! تو پنکیک می‌پختی و من نگاهت می‌کردم. بعد هم با شیره‌ی آلبالو و باهم می‌خوردیم.
تبسمش رنگ غم می‌گیرد و با درد می‌خندد. چشمکی می‌زند و پیراهنش، به لباس سپیدرنگ سرآشپزها، کلاه بلند و پیش‌بند بنفش تغییر می‌کند. با ذوق ماهی‌تابه‌ی هولوگرامی در دستش را می‌نگرم و دست می‌زنم.
***
به خودم که می‌آیم، کالبد کوچک و ترسانم را در مقابل ظلمات ساختمانی با قاعده‌ی مربعی می‌یابم. ساختمانی با طراحی نمای نامعقول، در ازای وحشتناک و سیستمی مخوف. آسمان‌خراش اداری متروی هوایی شهر مگاسیتی، یا به اختصار «اِف‌سوس»، ساخته شده بود تا در دل بیننده، هراس رخنه کند و به وحشت بیافتد.
گامی شجاعانه اما محتاط به جلو می‌روم، صدای سکوت شب مرا عصبی و ناتوان می‌کند. درب الکترونیکی آپارتمان، با سرعت ناچیزی گشوده می‌شود؛ گویا که حتی او هم رغبتی به باز شدن برای من ندارد!
با پرشی بلند خودم را به سوی ضلع مجاور درب پرتاب می‌کنم و در آغوش نیم‌سایه‌اش آرام می‌گیرم. در حالی که پشتم سنگ مشکی و سرد نما چسبیده است، خودم را به نبش می‌رسانم و در حرکتی سریع و پرخطر، خود را به داخل درب الکترونیکی باز می‌اندازم.
به محض ورود، صدایی خاص و کابوس‌وار، در وجودم رخنه می‌کند، موسیقی. موسیقی ملایم و کلاسیک فرانسوی، نفسم را به شماره می‌اندازد. جو به شدت خفقان‌آور و ترسناک است و همه‌چیز برای بیهوش شدنم از شدت هراس آماده است. می‌توانم از شدت وحشت، و شوکی که صدای اپرا در این فضای تاریک به من متحمل می‌کند، گریه کنم. اگر اِریک اینجا بود، ذهن بالغ و 21 ساله‌ی منطقی‌اش را به رخم می‌کشید و با شوخی به من امیدواری می‌داد:
- به عنوان یه هوش‌مصنوعی، دلم به حال می‌سوزه که چنین کاربر عقب‌مونده، زشت اما شجاعی دارم!
به سرعت پناه می‌گیرم و سعی می‌کنم ذهن مشوشم را جمع کنم. پس از چند تلاش، به خودم تشر می‌زنم، تا حدودی موفق می‌شوم و به آرامی دم و بازدم خود را در اختیار می‌گیرم.
درب الکترونیکی پیر، با صدایی دلهره‌آور و گوش‌خراش، مو به تنم سیخ می‌کند و به سرعت بسته می‌شود. نور قرمز سنسورش روی کف سرامیکی را می‌بینم، قفل شده است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
سر جایم خشکم می‌زند و فقط به سرخی محو چراغ زل می‌زنم. شقیقه‌هایم نبض می‌زنند و صداهای درهم و برهمی را توهم می‌زنم... هر صدا به گونه‌ای مرا سرزنش می‌کند. بی‌اختیار، به راه بازگشتم خیره‌ام و به خس‌خس نفسم گوش می‌کنم که با صدای غم‌زده‌ی خواننده فرانسوی آمیخته میشد و توام با تهدید و نکوهش، به گوشم می‌رسید. مرگ همین‌جاست و مسیری پشت سر من باقی نمانده است.
با وحشت و شوک‌زدگی، متحیر نگاهم را از نور قرمز می‌کَنم. تکه‌ای از درونم، خشک و جدی غر می‌زند:
- تو همیشه همین‌طور بودی؛ نه راهی پشت سرت داشتی و نه راهی پیش رو! نمی‌فهمم از چی این‌قدر ترسیدی، هرگز پلی برای بازگشت تو وجود نداشته. این‌دفعه هم روش!
آب دهانم را به سختی فرو می‌دهم؛ از شدت وحشت و سردرگمی، گلویم درد گرفته است و می‌لرزم.
کمرم را از شدت حس «تحت نظارت بودن»، محکم به دیواری می‌کوبم تا خیالم از پشت سر راحت باشد. هم‌زمان با اوج اپرای فرانسوی، که در گوشم می‌پیچد، سرم را به سمت مسیر پیش رویم برمی‌گردانم. چشمانم، دیوانه‌وار تقلا می‌کنند تا به تاریکی عادت کنند و مکان کم‌نور و ترسناک روبه‌رو را درست ببیند.
هاله‌ی محوی از این جهنم‌دره را تشخیص می‌دهم. در یک صحن دایره‌شکل و کوچک ایستاده بودم که سرشار از بوفه‌های جوایز، دستگاه‌های خودکار راهنما، خودپرداز و... بود. راه‌پله‌ی عریض و ظلماتی دقیقاً جلوی من، چند طبقه بودن این مکان وحشت‌زده را تایید، و ناامنی من را تشدید می‌کرد. در سمت راست صحن، تاریکی کامل به چشم می‌خورد و هیچ چیز قابل مشاهده نبود؛ اما در سمت چپ، راهرویی باریک، محو و بسیار مخوف به نظر می‌رسید که میان سیاهی، با انوار نور نئونی و سرخ، شبیه قتل‌گاه شده بود!
جیغ گوش‌خراشی شبیه به کشیده شدن فلز به فلز، از انتهای راهروی چپ، ستون فقراتم را می‌لرزاند. با احتیاط کنار دیوار می‌خزم و در حالی که خودم را به قوس مجاور راهرو چسبانده‌ام؛ نگاهی دزدکی و پرخطر به راهرو می‌اندازم.
طویل و تاریک به نظر می‌رسد. هر دو دیوار طرفین مسیر، سرشار از درب‌ها و پلاک‌های معرف است که هر کدام با لامپی کوچک و سرخ، به پرتوی خونین آغشته می‌شوند. در انتهای راهرو، استوانه‌ای شفاف و وحشتناک، در میان ناواضحی‌ها، خودش را به رخم می‌کشد؛ آسانسور شیشه‌ای!
شهامتم را به سختی جمع و جور می‌کنم و قدمی کوچک و لرزان به جلو برمی‌دارم، که ناگهان موسیقی فرانسوی قطع می‌شود و جایش را به سکوتی دلهره‌آور می‌دهد. درب فلزی آسانسور، بی‌مهابا گشوده می‌شود و دکمه‌ی طبقه هشتم، چشمک می‌زند.
خون به مغزم نمی‌رسد؛ نفس‌نفس می‌زنم و اختیار خودم را از کف داده‌ام. نمی‌فهمم چه خبر است، قلبم مثل دونده‌ها می‌تپد. مرگ نزدیک است و ذهنم کرخت شده است! اشتباهی بزرگ مرتکب می‌شوم؛ زمزمه می‌کنم:
- اِریک! بهت نیاز دارم پسر!
بی‌اراده نامش را صدا می‌زنم و فریاد می‌کشم:
- من ترسیدم! اِریک!
هدفونم، بی‌اختیار من، با صدایی شبیه به شلیک گلوله خاموش می‌شود. صدای سرزنش‌وار مرد، در سالن می‌پیچد:
- کمک می‌خوای؟! ناامید شدم. من همیشه دوئل کردن دونفره با افراد شجاع و قوی رو دوست داشتم؛ اما تو نه شجاعی، و نه قوی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
به زحمت چانه‌ی لرزانم را جمع می‌کنم و تلاش می‌کنم پاسخ توهینش را بدهم؛ ولی احساساتم زودتر چنگ در گلویم انداخته‌اند. ترکیب درون‌گرایی و احساساتی بودن، مطلقاً مزخرف است. نمی‌خواهم قدم به آن آسانسور بگذارم. می‌ترسم.
پا به راهروی سرخ و وهم‌آلود می‌گذارم؛ شباهت ترسناکی با تصوراتم از خانه‌ی خون‌آشامی دارد. در حالی که قدم‌های محتاطم را به سمت آسانسور می‌کشم، انگشتم را به نرمی روی کاغذ دیواری مشکی می‌کشم. خاک و غبار به انگشتم می‌چسبند و خبر از کهنه و بلااستفاده بودن راهرو می‌دهند. چراغ‌های سرخ سوخته را می‌شمارم، هشت سوخته از هفده چراغ! چه مدت است که کسی به اینجا اهمیت نمی‌دهد؟! چندین سال؟ یک قرن؟!
تکه‌ی سرامیک شکسته‌ای، زیر کفشم می‌لغزد و صدای تکان خوردن می‌دهد. نگاهم را روی درب‌های فلزی بسیار اطرافم می‌چرخانم، در هر دو طرف کاملا یکسان و یک‌شکل به چشم می‌خورند. عزمم را جزم می‌کنم و با نفسی عمیق، تصادفی به یکی از دستگیره‌های نزدیکم چنگ می‌اندازم...؛ قفل است.
با شهامت بیشتری، درب‌های دیگر را امتحان می‌کنم؛ قفل، قفل و قفل. با کلافگی، نفسم را با صدای «هوف» بیرون می‌دهم و راهرو را برانداز می‌کنم...؛ آن درب متفاوت است؟!
چشمانم ریز و دقیق می‌شوند، درب یکی مانده به آخر در سمت چپ، نقوش چوبی بر روی خود دارد! قدمی کنجکاو و حیرت‌زده به سمت درب برمی‌دارم. پلاکش بر خلاف پلاک‌های درب‌های دیگر، به طرز وحشتناکی، نو و صیقلی است و با درخشش براق خود، عدد «34» را به نمایش می‌گذارد. تمامی چراغ‌های کوچک و سرخ اطرافش سوخته‌اند و این راز را بیشتر در هاله‌ی ابهام فرو برده‌اند.
***
اِریک، موشکافانه، به سگ ولگرد کوچه خیره می‌شود. کلافگی‌ام را ابراز می‌کنم:
- با دقیق خیره شدن به اطرافت، یه آدم ریزبین و باهوش نمیشی.
یک تای ابرویم را بالا می‌اندازم و در حالی که به جلو خم می‌شوم، شیطنت کلامم را بیشتر می‌کنم:
- اصلاً در کل این‌که تلاش می‌کنی شبیه من باشی اشتباهه، ذکاوت من تکرارنشدنیه!
بی‌مکث به پوزخندم نگاه می‌کند و می‌خندد:
- «بانو ذکاوت»؟ نمی‌شناسمتون. عذرخواهی، فکر کنم شبکه دچار اِرور «خودبزرگ‌بینی» شده!
لبخندی می‌زنیم و ادامه می‌دهد:
- ولی ریتا، باور کن که دقت و فهم توی دیدن جزئیاته. چطور قراره نکاتی که بقیه نمی‌تونن متوجه بشن رو رمزگشایی کنی، در صورتی که هنوز حتی ندیدیشون؟
***
نگاهی دوباره به راهرو می‌اندازم و بهتر دقت می‌کنم؛ یک درب دیگر با نقوش چوبی دقیقاً در سمت راستم! با وحشت و سردرد عصبی، به آرامی دستگیره‌ی تمیز و کم‌قدمتش را لمس می‌کنم و با احتیاط به پایین می‌فشارم صدای باز شدن درب در راهرو می‌پیچد.
ترس و اشتیاقم باهم می‌آمیزند و حالتی انزجارآور ایجاد می‌کنند. به سرعت شوکر برقی‌ام را از کیف تجهیزات بیرون می‌کشم و گارد می‌گیرم. بزاق دهانم را به سختی فرو می‌دهم و به ناگهان لگدی به درب می‌زنم و با وحشت به داخل می‌نگرم.
در انتهای دفترکار مرتب و دل‌باز، مردی در تاریکی نشسته‌ است. پوزخندی روی لبش جا خوش کرده است.
نفسم بالا نمی‌آید. خون به مغزم هجوم می‌آورد و از وحشت جیغ می‌زنم:
- کی هستی؟!
سراسیمه، شوکرم را به سمت سرش نشانه می‌روم...؛ لعنتی، دستانم چقدر می‌لرزند! نجوا می‌کند:
- حیف شد، کنجکاوی سر آدم‌های باهوش رو به باد میده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
نمی‌توانم چشمانش را ببینم! روی میز کارش خم می‌شود و آرنج‌هایش را تکیه‌ی صورت کشیده‌اش می‌کند. زاویه‌ی صورتش که تغییر می‌کند؛ می‌توانم امواج آراسته و مرتب جوگندمی مویش را ببینم که حالت داده شده بودند. خط لبخندش صورتش را تکیده‌تر جلوه می‌دهد؛ و لبخندش را شیطان‌صفت‌تر. روی صندلی چرخ‌دار جابه‌جا می‌شود و لبخند کجش، برایم خط و نشان می‌کشد:
- نترس ریتا، بیا جلوتر عزیزم. ایرادی نداره، رو من حساب کن. نمی‌ذارم درد داشته باشه!
لحظه‌ای، مغزم سکوت می‌کند و احساساتم افسارم را به دست می‌گیرند. احساساتی که طوفانی عظیم در وجودم ساخته‌اند؛ ترس، تنفر، استیصال، ناامیدی... و حس خفقان‌آوری که فریاد می‌زند من این صحنه را قبلاً جایی به وضوح دیده‌ام.
جیغی از ترس می‌زنم و ماشه‌ی شوکر را بی‌تامل می‌فشارم!
سرم از شدت شوک‌زدگی، می‌سوزد و فریاد می‌کشد. اندام مرد میانسال، می‌لرزد و صورت نامشخصش، با همان لبخند نفرت‌انگیز، بسیار محکم روی میز پرت می‌شود. صدای کوبیده شدن سرش روی چوب، تا مغز استخوانم می‌رود.
نفس به سی*ن*ه‌ام بازمی‌گردد و دم عمیقی از هوای گرفته می‌دزدم. با صدایی لرزان، جسد را به سخره می‌گیرم:
- زیاد حرف می‌زدی‌ها؛ ولی من بردم. شرمنده، پیرمرد!
از کلامم، حس افتخار کوچکی در دلم می‌نشیند. نگاهم را در ظلمات شب اتاق، می‌چرخانم. به شدت مرتب و سازمان‌دهی‌شده است؛ کمد، قفسه‌ی پرونده‌ها، کشوی بایگانی کوچک، تخته‌ی نوسانات مالی، طرحی از مکانیک یک متروی هوایی و... که به شکل منظمی هارمونی فوق‌العاده‌ای ایجاد کرده‌اند. یک پنجره‌ی بزرگ و دل‌باز هم کاملا دیوار ضلع شمالی را در بر گرفته و نمایی از شهر به نمایش می‌گذارد.
ناگهان، احساس می‌کنم پیکسل‌های دفترکار به آرامی در حال تکان خوردن هستند! در کسری از ثانیه، زمین می‌لرزد و سقف ترک‌ می‌خورد...؛ پرونده‌ها از قفسه بیرون می‌ریزند و جسد از روی صندلی به زمین می‌افتد. اتاق در خود فرو می‌ریزد و چیزی شبیه به سیاه‌چاله، همه را در خود فرو می‌کشد!
از تعجب و درماندگی پلکم می‌پرد... چه اتفاق لعنتی‌ای در حال رخ دادن است؟!
صدای مهیبی شبیه به طوفان از دل سیاه‌چاله، فریاد می‌کشد و مرا می‌ترساند. دستم را به جلو دراز می‌کنم، اما درب اتاق محکم در نزدیکی بسته می‌شود و صدای مهیب از کوبیده شدن در، گوشم را می‌تکاند.
گیج و منگ قدمی عقب می‌روم و سرم را تکان می‌دهم؛ سرم دیوانه‎‌وار می‌سوزد و سوت می‌کشد.
مکثی می‌کنم و به سختی، ضربانم را آرام می‌کنم. نگاهی مجدد به اطراف می‌اندازم؛ درب چوبی و تازه‌ساخت قبل، حالا به دربی فلزی، کهنه و با پلاک خاک‌گرفته بدل شده است. دستگیره را می‌فشارم و پوزخندی می‌زنم؛ طبق انتظارم قفل است.
 
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
در آن اتاق وحشتناک، نکته‌ای وجود داشت که من باید زودتر می‌فهمیدم. حقیقت، تلخ است اما ترسناک نیست. در تمام ماجراهای وحشت‌انگیز و مخوف، دروغی کوچک به تو نیشخند می‌زند.
به راهروی طویل و تاریک، نگاهی مجدد می‌اندازم. حالا همه‌ی این درب‌ها، لامپ‌های پررنگ و سوخته، نقوش و جنس‌ها، کاغذ دیواری مشکی و پوسیده،ای قطعات سرامیکی و... برای ذهنم معنای تازه‌ای گرفته‌اند. شجاعت و اطمینان خاصی در من می‌جوشد و نگاهم را مصمم و جدی می‌کند؛ من تابه‌حال سربازی بودم که بدون نیروی کمکی، به تنهایی در زمین ناهموار حریف بیهوده می‌جنگید. اما اکنون، من قلب سپاه دشمن را دیده‌ام. دلم به حال مرد ناشناس می‌سوزد، خشم یک خط‌شکن را برانگیخته است.
بی‌تردید قدم‌های محکمم را به سوی آخرین درب چوبی برمی‌دارم . شوکر را شارژ می‌کنم و محکم دستگیره را می‌کوبم. لگدی سرشار از کینه به چوب افرای درب می‌زنم و وارد می‌شوم. انتظارش را داشتم؛ همان مرد، همان اتاق، همان پوزخند کریه و... همان پنجره.
دروغ شناور در میان این وحشت، همین‌جا جلوی چشمم بود؛ یک دیوار شیشه‌ای بزرگ و دل‌باز که تمام منظره‌ی شهر را به نمایش می‌گذارد؟! ما در طبقه همکف و یک ساختمان کاملاً فولادی هستیم.
مرد، همان دیالوگ تکراری‌اش را زمزمه می‌کند:
- حیف شد، کنجکاوی سر آدم‌های باهوش رو به باد میده.
با بی‌خیالی، شلیکی حرام مغزش می‌کنم و به اندام لرزانش خیره می‌شوم که تحمل شوک را نداشته است؛ هر چند که او حتی حضور فیزیکی ندارد. دوباره اتاق می‌لرزد، تکه‌تکه می‌شود و در خود فرو می‌ریزد. این‌بار، کمی زودتر قدمی به عقب برمی‌دارم و می‌گذارم درب بدون برخورد مجدد به من، در نزدیکی صورتم محکم بسته شود.
درب‌های راهرو، تماماً فلزی، قفل و خاک‌خورده شده‌اند. به عبارت دیگر، تمام «توهم‌ها» به طور کامل پاک‌سازی شده‌اند.
به آسانسور می‌نگرم. دکمه‌ی طبقه‌ی هشتم، هنوز هم در میان تاریکی اتاقک آلومینیومی، با درخشش سفیدش چشمک می‌زند. یک تای ابرویم بالا می‌پرد، خصمانه و بلند می‌پرسم:
- دیگه چی در انتظارمه پیرمرد؟ بازم این ماتریکس خسته‌کننده و تکراری؟!
صدایش که از میکروفون پخش می‌شود، رگه‌های تعجب مدفونی دارد:
- خب، تبریک میگم. اگه دوست داشته‌ باشی، تمام طبقات می‌تونن برات تبدیل به این توهم بشن.
می‌غرم:
- من این‌جا نیستم که بازی‌های بچگانه‌ی تو رو امتحان کنم. من اینجام تا نشونت بدم دست رو چه کسی گذاشتی مردک!
لحنش با شیطنت می‌آمیزد:
- دوئل؟! اوه، من عاشقشم. نور سفید رو دنبال کن، اونا تو رو به سمت منِ حقیقی هدایت می‌کنن.
 
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
فاصله‌ام تا آسانسور را با قدم‌های محکم و بلند، طی می‌کنم. در آغوش ظلمت آسانسور کروی‌شکل می‌ایستم و مکث می‌کنم. انگشتانم به سوی دکمه‌ی طبقه هشتم می‌لرزند و سطح سرد و منجمد اتاقک آلومینیومی را لمس می‌کنند. دکمه‌ی پرنور را می‌فشارم و در حال بسته شدن درب کشویی و ضخیم، آخرین نگاهم را به راهروی توهم می‌اندازم. چیزی شبیه به یک وداع افتخارآفرین؟ شاید. به‌هرحال، من بردم.
آسانسور با سرعت حلزونی و اعصاب‌خوردکنی، به آرامی حرکت می‌کند. هوفی می‌کشم و سعی می‌کنم از درزهایی که معمولاً در اطراف اتاقک وجود دارند، بیرون را ببینم؛ اما در این آسانسور تمیز و دایره‌شکل، تمام درزها با نوارهای درزگیر پوشیده شده بودندو اجازه کنجکاوی را از طعمه می‌گرفتند.
با کلافگی و کمی استرس، پاهایم را تکان می‌دهم و ساعت هوشمندم را می‌نگرم. آن‌قدر آرام حرکت می‌کند که جابه‌جایی حتی به ندرت حس می‌شود و هنوز در حالت سکون به نظر می‌رسم. نمایش‌گر آسانسور، بیان می‌کند که اتاقک نقره‌ای و کوچک حتی هنوز به طبقه اول هم نرسیده است!
کلمات مرد در فضای کروی آسانسور می‌پیچد:
- چرا مهمون من ناراحت به نظر می‌رسه؟
حرصم می‌گیرد و خصمانه، صدای اعتراضم بلند می‌شود:
- قصدت از این کار چیه، پیرمرد خرفت؟ من آدم صبوری نیستم‌ها؛ سعی نکن تحمل من رو امتحان کنی.
آسانسور با دینگ کوچکی، بلاخره به طبقه اول می‌رسد. به ساعتم نگاه می‌کنم؛ سه دقیقه‌ی کامل برای یک طبقه؟
صدای رذل و شیطنت‌آمیزش، لحن نمایشی بی‌گناهی به خود می‌گیرد:
- من واقعاً نمی‌دونم، به نظر تو مشکل از کدوم قطعه می‌تونه باشه؟!
پوزخندی لبریز از حس معامله‌گری می‌زنم:
- ظالم نباش پیرمرد. بذار با اِریک حرف بزنم!
به حدس و گمان روی می‌آورم. صدایش مردانه و کاریزماتیک، اما خش‌دار و سال‌خورده است. از ته‌رنگ حنجره‌اش سن 40 الی 55 سال به ذهن می‌رسد که با شخصیت داخل اتاق تطابق دارد.
خنده‌ی متعجبش اتاقک را پر می‌کند:
- خوشم اومد! باشه. وقتی به طبقه هشت رسیدی حتماً.
به کلیدهای آسانسور نگاهی سرسری می‌اندازم، تاریکی چشمانم را اذیت می‌کند؛ پس دکمه‌ها را با احتساب دکمه احتمالی پارکینگ می‌شمارم. احتمالاً 29 یا 30 طبقه.
مرد: خواسته‌ات همین بود فقط؟ نمی‌خوای به بحث ادامه بدی؟
با ملایمت، کوتاه می‌آیم:
- همیشه بحث کردن با آدم‌های مسن بی‌فایده‌ست. خب، بگو ببینم، کسی که فریب ماتریکس داخل اتاق‌ها رو بخوره چه اتفاقی براش می‌افته؟
می‌خواهد چیزی بگوید که ناگهان درز دایره‌شکل و خیلی کوچکی بین درب آسانسور می‌یابم. چشمانم ریز می‌شود و به انوار نوری که از پشت حفره حرکت می‌کنند، خیره می‌شوم. نورها به دیواره حفره‌ای که آسانسور در آن جابه‌جا می‌شود چسبیده‌اند و درمورد حرکت‌شان چیزی درست نیست. حسی خاص به سراغم می‌آید و نفسم حبس می‌شود... انوار نور از پایین به بالا حرکت می‌کنند. آسانسور دارد به سمت اعماق زمین حرکت می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
پس سرعت پایین آسانسور، پوششی برای جهت حرکتش بود؟!
سراسیمه و با خشم، به سمت اسپیکر بنفش و کوچک روی سقف فریاد می‌کشم:
- پیرمرد عوضی! داریم به سمت پایین می‌ریم؟!
به کثیفی یک حشره‌، با لذت و افتخار خاصی می‌خندد:
- موظف نیستم که دکمه‌های آسانسور رو بر اساس واقعیت بچینم، دختر خوب.
فحش می‌دهم و به اتاقک لگد می‌زنم. من باید بیرون بروم؛ همین حالا!
لحن منزجرکننده‌اش، به شکلی نمایشی و تراژدیک، رنگ آرام‌ و محزونی به خود می‌گیرد:
- باشه؛ قبول دارم که بازیکن اخلاق‌مداری نیستم. بیا جبرانش کنم ریتا!
به ناگهان مضوع بحث را تغییر می‌دهد:
- می‌تونی من رو «دِرایل» صدا کنی. من فقط 48 سال دارم، زیاد پیر نیستم.
- حالا هرچی. پیرمرد عوضی برات مناسب‌تره.
در یک لحظه، تمام اتاقک آلومینیومی که رنگ نقره‌ای ماتی داشت، تبدیل به آینه‌ای یک‌دست می‌شود و نوری زننده از بالا می‌تابد. فضا روشن می‌شود و انعکاس ترسان و خشمگینی از یک دختر کوتاه‌قد می‌بینم؛ که عینکی بزرگ روی چشمانش دارد و لب‌هایش از شدت جویدن، پوست‌پوست شده است.
سرعت آسانسور بیشتر می‌شود. امیدوارم به علت این باشد که دیگر راز را می‌دانم و پنهان کردنش سودی ندارد؛ نه از شتاب جاذبه زمین.
دِرایل مکثی می‌کند و کلماتش بُعد فلسفی به خود می‌گیرند:
- کاش آینه‌ای داشتیم که توانایی نمایش شخصیت آدما رو داشت. به نظرم تو رو یه دختر دقیق، باذکاوت و هوشیار اما احساساتی نشون می‌داد.
از موضع خود پایین نمی‌آیم و در پاسخ تمجیدش می‌غرم:
- تو هم یه موش خاکستری فاضلاب...
به رگش برمی‌خورد:
- درسته خیلی بهت رودست زدم؛ اما الان دارم باهات نرمی می‌کنم! خیلی خوددرگیر و ناسپاسی.
حقیقتاً راست می‌گوید، این نمای کاملی از شخصیت من است. با حرکت سر صحبتش را تایید می‌کنم و در اطراف دنبال نکته‌ای دیگر می‌گردم. ناگهان، در آینه می‌بینم که چراغ کوچک و بنفش هدفونم روشن می‌شود.
صدای پسرانه و مهربانش، لبخندی روی لبم می‌آورد:
- ریتا! حالت چطوره دختر؟ حافظه‌ات رو چک کردم. می‌دونم چی بهت گذشته.
پیرمرد اجازه صحبتم را با او داده است؟! با شادی، اشتیاق صدایش را تنفس می‌کنم. برایم مثل برادر بزرگ‌تر و پدر است. می‌خندد و ادامه می‌دهد:
- نگران نباش؛ سوپرمن این‌جاست.
صدای تنفس اِریک و حتی موش‌های زباله‌خوار در آشیانه را می‌شنوم. با شادی نامش را صدا می‌زنم؛ اما ناگهان شوکی سراسر بدنم را می‌لرزاند. در اتاقک آلومینیومی، نمی‌توان امواج الکترونیکی را آن هم با چنین کیفیتی رد و بدل کرد. تصویری محو از اولین باری که دورنمایی از آسانسور را دیدم به یادم می‌آید؛ آسانسور شیشه‌ای بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
تمام این مکان، از بیخ و بن یک توهم مسخره و اعصاب‌خردکن است. همه‌ی این جزئیات مربوط و نامربوط، تمام این احساس‌ها، واژگان، رنگ‌ها و درد از پیش برای من تعیین شده است. این ماتریکسی سرشار از ماتریکس‌های دیگر است و بی‌اعتمادی به هرکدام، اعتمادی به یک عنصر دیگر به همراه می‌آورد؛ اما این‌بار فریب نمی‌خورم. من دیگر برگ برنده‌ام را فریاد نخواهم کشید. اکنون، نوبت محک قدرت تئاترم است.
لحن شاد و ذوق‌زده‌ام را حفظ می‌کنم و کلمات نمایشی دیگری در گوش اِریک تقلبی می‌کوبم:
- دلم برات تنگ شده بود پسر! من واقعاً... ترسیده بودم، گیج بودم. تنها بودم. فقدانت حس شد!
به سکوت محض پیرمرد فکر می‌کنم. پاسخش را می‌شنوم:
- دیگه نترس، من این‌جام. آیا سوالی داری که بتونم باهاش بهت کمک کنم؟
آوا و لحنش با اِریک حقیقی مو نمی‌زند، اما کلماتش، این نوع صحبت اِریک نیست. او شوخی می‌کند و با لحن شدیداً عامیانه و شیطنت‌آلودی، طعنه تکه و پاره می‌کند.
صدایم را به شکل تراژدیکی، محزون و رازآلود جلوه می‌دهم:
- راستش، کنجکاوم که بدونم چرا درب اتاقای دیگه بسته بود؟ چه کسی اون‌ توهم‌ها رو شکسته بود؟ و اگه... .
مکثی می‌کنم و سعی می‌کنم با تردید و ترس بیشتری نقشم را ادا کنم:
- و اگه کسی نتونه از توهم خارج بشه چی میشه؟
لحنش خشن می‌شود و با تهدید می‌توپد:
- نباید این سوال‌ها رو بپرسی! قانون ... .
و بعد ناگهان، انگار که چیزی به یاد آورده باشد، با لطافت تغییر موضع می‌دهد:
- خب، همه مثل تو باهوش نیستن که توهم رو تشخیص بدن، ریتا. اون اتاق در هر صورت کمی بعد بسته میشه و توهم درون خودش فرو می‌ریزه. اگه کسی توهم رو باز کرده باشه، اون دفترکار، از بین میره.
مکثی می‌کند و با تاکید بیشتری ادامه می‌دهد:
- و حتی اگه فرد حقیقی هنوز داخل ماتریکس دفترکار باشه، اون پیکسل‌ها به هر حال در خودشون کشیده میشن و از هم می‌پاشن.
سکوتی برقرار می‌شود، نیازی به توضیح بیشتر نیست. در هنگام فروپاشی توهم، اگر داخل ماتریکس حضور داشته باشی، در آن سیاه‌چاله گرداب‌وار فرو می‌ریزی، ساده به آسانی یک قتل عمد.
لبم را می‌گزم، اگر توهم را نشکنم مدتی بعد در همین آسانسور تکه‌تکه خواهم شد. از طرفی هنوز نمی‌توان این ماتریکس را از بین برد؛ من هنوز داخل توهم هستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
عصبی می‌شوم. تنها راه گفت‌وگو با این ناشناس مجازی است. من با مذاکره رابطه‌ی خوبی ندارم.
صدایم را صاف می‌کنم و با یک لحن محکم و قاطع، سعی می‌کنم ناامید به نظر نرسم:
- ناشناس، فکر نمی‌کردم تا این حد ترسو و دروغگو باشی.
با سکوتش، کمی حرصی می‌شوم و سراغ اصل مطلب می‌روم:
- منم دوئل دوست دارم، نه یه ماتریکس بی‌پایان و احمقانه. می‌دونم همه‌ش کاذبه، باشه؟
پیرمرد خودش را به ندانستن می‌زند و با اغراق مشخصی، خود را ناآگاه جلوه می‌دهد:
- منظورت چیه دختر جون؟! تو ماتریکسا رو پشت سر گذاشتی.
خون خونم را می‌خورد و احساس درماندگی شدیدی گلویم را فشار می‌دهد. چطور باید به این مرموزِ ناآشنا بفهمانم، که پنهان‌کاری دیگر کافی است؟
- اسمت چی بود... ؟ آها، دِرایل. هر چند، شک ندارم که مستعاره.
به وسط سقف آسانسور، در مکانی که احتمال می‌دهم نقطه‌ی مبدأ پیکسل‌ها باشد، خیره می‌شوم و با نگاه به دِرایل خیالی‌ام می‌غرم. صحبت را دوست ندارم، اما حرف آخرم را بی‌اختیار طومار می‌کنم:
- ببین مردک، ما فرق داریم باهم. من به سن قانونی نرسیدم هنوز، اما من شجاعت رو بلدم، استقلال و جنگیدن رو خیلی خوب بلدم. راه و رسم دل به دریا زدن رو از حفظم و با تمام جسارت، خودم رو وارد این توهم پایان‌ناپذیر و مضحک کردم.
چیزهایی را فریاد می‌کنم که سال‌ها بود، به سختی پشت بغض‌هایم خفه می‌کردم:
- خیلی چیزها و کسایی رو از دست دادم و رها کردم که شماها خطاب‌شون می‌کنید «مایحتاج زندگی» یا «سنگ صبور»!
خوشحالم که سکوت کرده است، در شرایطی هستم که حتی کوچک‌ترین آوایی بند دلم را پاره می‌کند و مثل کودکان زیر گریه می‌زنم:
- به شهامت و خودمختاری من توهین کردی و حالا من اینجام. یا بذار با کل وجودم، رخ‌به‌رخ شکستت بدم... .
تمام غرور شکسته‌شده، تمام اشک‌های سرکوب‌شده، تمام حرف‌های خفه‌شده و تمام ناتمام‌هایم در سی*ن*ه‌ام جمع می‌شوند و با آخرین واژگانم به بیرون پرتاب می‌شوند:
- یا من رو با تمام غرور و سی*ن*ه‌سپر بودنم بکش.
سکوتی مطلق آسانسور را پر می‌کند و کم‌کم حس حقارت پشت چشمم را می‌سوزاند. این همه در آغوش خطر زندگی نکردم تا این‌گونه بمیرم... .
فریاد قهقه‌ای در خفقان اتاقک شلیک می‌شود و در پلک برهم‌زدنی، پیکسل‌های اطرافم، دانه‌دانه محو می‌شوند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین