- Dec
- 941
- 4,905
- مدالها
- 5
سوار اسکیت سبز لجنی و خوشساختی میشوم که از پسر نابینا گرفته بودم. به سوی پایگاه نگهداری متروهای هوایی نقلیه، به حرکت میافتم و در حین سرعت گرفتن، به ماه مینگرم که در افق نگاهم میدرخشد.
در ابتدا، تا رسیدن به مقصد برای تسریع گذر زمان، من و اِریک در مورد مسائل مختلف صحبت میکنیم. ایدههایم را شرح میدهم و با هم خاطراتمان را مرور میکنیم. به ناگهان، این عمل شیرین و پر معنا، حس تلخ و دردآوری همچون حس «وداعی ابدی» میدهد و بیتوضیح، هر دو سکوت میکنیم تا ادامهی راه طویل من، با نغمهی دریاچه و ستارگان و جیرجیرکها لبریز شود.
***
در حالیکه اسکیت را در گوشهای بسیار دور مخفی میکنم، به چشمانداز تیره و دلهرهآور ساختمان مراقبت متروها خیره میشوم. حس سنگین مورد نظارت بودن از طرف چشمانی بیروح در آنسوی پنجرهها، گریبانگیرم میشود و هراسم را دهچندان میکند. تاریکی شب، بر مرموز بودن این پهنهی عظیم میافزاید و تکهای از وجودم را میبلعد، بخش شجاعش را. دهشتناک، خالی، لبریز از تنش، ساکت و گورستانوار. بوی تهوعآور موتور سوخته، چشمانم را میسوزاند و حس شهامتم خفهخون میگیرد. من میترسم، بسیار زیاد میترسم.
پسرک دوستداشتنی، با لحنی همراه با التماس، که سعی دارد تمنایش را مخفی کند، هشدار میدهد:
- نیمهشبه، خطرناکه. نکن اینکار رو!
در حالیکه نجوایش به وحشتم میافزاید، خود را آرام جلوه میدهم. محبتآمیز، با صدایم در آغوشش میگیرم:
- میفهمم چه ریسک بزرگ و دیوانهواریه. من هرگز تنها نمیذارمت؛ این یه عهده، یه پیمان.
لرزش صدایم، حتی خودم را هم منزجر میکند. در حالی که با احتیاط، قدمی به ژرفای سیاه و تیرهی خطر برمیدارم، نجوا میکنم:
- من دزد، قاتل و مجرمم، اما بیتردید پیمانشکن نیستم اِریک. قول میدم برگردم.
در نیمسایههای شبانه میخزم و از نورافکنها متواری میمانم. دور از مرکز صحن دایرهای شکل و قدیمی، در اطراف دیوارها قدم برمیدارم و به سرعت، تکتک دوربینها و نقطهکورها را تحلیل و بررسی میکنم. فاصلهام تا ساختمان اصلی باند فرود متروهای هوایی را آنالیز میکنم و با احتساب کوتاهترین مسیر، سرعت مورد نیاز را محاسبه میکنم. کلمات محوی در ذهنم شکل میگیرند:
- همیشه کوتاهترین راه، بهترین راه نیست. صیادها میدونن برای طمع تو، کجا باید تله بزارن ریتا!
لب میگزم و با اضطراب نگاهی مجدد به اطرافم میاندازم. در مسیر مدنظر من، دو دوربین خیلی ریز و کوچک چشمم را میگیرند. تشویشی در دلم مینشنید.
دوباره صحنه را از ابتدا میچینم و اینبار، چون عروسکگردانی ماهر و دقیق، مسیر صحیح را با کمی ذکاوت مییابم. مسیری که عجیب بوی خون میدهد.
در ابتدا، تا رسیدن به مقصد برای تسریع گذر زمان، من و اِریک در مورد مسائل مختلف صحبت میکنیم. ایدههایم را شرح میدهم و با هم خاطراتمان را مرور میکنیم. به ناگهان، این عمل شیرین و پر معنا، حس تلخ و دردآوری همچون حس «وداعی ابدی» میدهد و بیتوضیح، هر دو سکوت میکنیم تا ادامهی راه طویل من، با نغمهی دریاچه و ستارگان و جیرجیرکها لبریز شود.
***
در حالیکه اسکیت را در گوشهای بسیار دور مخفی میکنم، به چشمانداز تیره و دلهرهآور ساختمان مراقبت متروها خیره میشوم. حس سنگین مورد نظارت بودن از طرف چشمانی بیروح در آنسوی پنجرهها، گریبانگیرم میشود و هراسم را دهچندان میکند. تاریکی شب، بر مرموز بودن این پهنهی عظیم میافزاید و تکهای از وجودم را میبلعد، بخش شجاعش را. دهشتناک، خالی، لبریز از تنش، ساکت و گورستانوار. بوی تهوعآور موتور سوخته، چشمانم را میسوزاند و حس شهامتم خفهخون میگیرد. من میترسم، بسیار زیاد میترسم.
پسرک دوستداشتنی، با لحنی همراه با التماس، که سعی دارد تمنایش را مخفی کند، هشدار میدهد:
- نیمهشبه، خطرناکه. نکن اینکار رو!
در حالیکه نجوایش به وحشتم میافزاید، خود را آرام جلوه میدهم. محبتآمیز، با صدایم در آغوشش میگیرم:
- میفهمم چه ریسک بزرگ و دیوانهواریه. من هرگز تنها نمیذارمت؛ این یه عهده، یه پیمان.
لرزش صدایم، حتی خودم را هم منزجر میکند. در حالی که با احتیاط، قدمی به ژرفای سیاه و تیرهی خطر برمیدارم، نجوا میکنم:
- من دزد، قاتل و مجرمم، اما بیتردید پیمانشکن نیستم اِریک. قول میدم برگردم.
در نیمسایههای شبانه میخزم و از نورافکنها متواری میمانم. دور از مرکز صحن دایرهای شکل و قدیمی، در اطراف دیوارها قدم برمیدارم و به سرعت، تکتک دوربینها و نقطهکورها را تحلیل و بررسی میکنم. فاصلهام تا ساختمان اصلی باند فرود متروهای هوایی را آنالیز میکنم و با احتساب کوتاهترین مسیر، سرعت مورد نیاز را محاسبه میکنم. کلمات محوی در ذهنم شکل میگیرند:
- همیشه کوتاهترین راه، بهترین راه نیست. صیادها میدونن برای طمع تو، کجا باید تله بزارن ریتا!
لب میگزم و با اضطراب نگاهی مجدد به اطرافم میاندازم. در مسیر مدنظر من، دو دوربین خیلی ریز و کوچک چشمم را میگیرند. تشویشی در دلم مینشنید.
دوباره صحنه را از ابتدا میچینم و اینبار، چون عروسکگردانی ماهر و دقیق، مسیر صحیح را با کمی ذکاوت مییابم. مسیری که عجیب بوی خون میدهد.
آخرین ویرایش: